صفحهٔ اصلی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۰: | سطر ۱۰: | ||
</div> | </div> | ||
--> | --> | ||
− | {{فرمایش منتخب|عنوان= | + | {{فرمایش منتخب|عنوان=حضرت سکینه|بخش=دارد}} |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
نسخهٔ ۸ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۰۷
فرمایش منتخب: حضرت سکینه
فهرست امام حسن عسکری
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
آقا امام حسین (علیهالسلام) به آقا علیاکبر (علیهالسلام) فرمود: علیجان! حالا که میخواهی به میدان بروی، به خیمه برو، یک خداحافظی با خواهرت، مادرت و عمّههایت بکن! علی زِره پوشید و اسب سوار به طرف خیمه آمد. روایت داریم: مادرش لیلا هم بود؛ اما بیشتر به عمّهاش نظر داشت. گفت: عمّهجان! زینب! خداحافظ! تمام اهل خیمه دور علی جمع شدند، همه گریه میکردند. میدانستند که اگر علی به میدان برود، دیگر برنمیگردد، آقا علیاکبر (علیهالسلام) با همه خداحافظی کرد. روایت داریم: سکینه دختر خیلی باهوش و شیرین زبان بود، همیشه در کارهای شایسته پیشتاز بود. دورِ علی میگشت، میگفت: خدایا! دعای مرا مستجاب کن! مرا فدای علی کن! خیلی آقا علیاکبر (علیهالسلام) مهمّ بود؛ یعنی شاخصترین تمام شهدا بود. یک دفعه آقا امام حسین (علیهالسلام) دید لشکر «هل مِن مبارز» میطلبد، صدا زد: دست از علی بردارید! دارد به سوی خدا میرود. همه امر امام را اطاعت کردند و دست از او برداشتند، آقا علیاکبر (علیهالسلام) به میدان رفت. [۱]
وقتی آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: برادر! سینهام تنگ شده، من بدون اکبر و قاسم اصلاً نمیخواهم روی زمین باشم. آقا امام حسین (علیهالسلام) فرمود: عباسجان! بچّهها تشنهاند، برو برایشان آب بیاور! سکینه تا دید حرف آب است، دوید یک مَشک آورد و گفت: عموجان! ما تشنهایم، اگر به قیمت جان، آب میدهند، من جان میدهم. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مَشک را برداشت و به گردنش انداخت، رفت آب بیاورد. چهار هزار تیرانداز، همه از برق شمشیر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) فرار کردند؛ چونکه شجاعت آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را میدانستند که هیچکس نمیتواند در مقابل او بایستد؛ اما نامردی کردند. وقتی آقا ابوالفضل (علیهالسلام) وارد شریعه فرات شد، حرفم سر ایناست: مُشتش را در آب زد، عباس (علیهالسلام) تشنه است، با خود گفت: عباس! تو میخواهی زنده باشی و برادرت تشنه! معلوم میشود سوزش تشنگی بهقدری بوده که اینها میخواستند جان بدهند. وقتی آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آب را روی آب ریخت، اسبِ ادب شده آب نخورد، قربان معرفت این اسب! همینطور به آقا ابوالفضل (علیهالسلام) نگاه میکرد؛ این حیوان مثل ذوالجناح بود. خدا حاج شیخ عباس را رحمت کند، گفت: عباس (علیهالسلام) مُشتش را زیر آب زد و ملچ ملچ کرد؛ آنوقت اسب آب خورد. حالا مشک را آب کرده، همه حواسش این است که آن را به خیمه برساند. آنجا نخلستان بود، ظالمی پشت درخت قایم شده بود، با شمشیر، دست آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را قطع کرد؛ ظالمی دیگر، دست دیگرش را قطع کرد. حالا حقیقت دارد یا ندارد، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت:
تیر به چشمم بزنید | به مشک آبم نزنید |
حالا وقتی تیر به مشکش زدند و آبها روی زمین ریخت. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) در ظاهر امیدش ناامید شد. خدا حرمله را لعنت کند! تیری به چشم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) زد. روایت داریم: این تیر را با زانویش در آورد. ظالمی از پشت سر، عمود آهنین بر فرق عباس (علیهالسلام) زد، توان ظاهریاش تمام شد. وقتی میخواست از روی اسب بیفتد، زهرای عزیز (علیهاالسلام) او را در بغل گرفت و فرمود: پسرم! عباسجان! فدای حسین من شدی! حالا یک دفعه عباس (علیهالسلام) صدا زد: برادر! برادرت را دریاب. امام حسین (علیهالسلام) رسید، دید چه برادری؟! دستانش جدا شده، فرقش شکافتهاست. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: برادرجان! یک وصیّت دارم، مرا به خیمه نبر! اگر سکینه مرا به این حال ببیند، خجالت میکشد و تا آخر عمرش ناراحت است؛ چونکه او مشک را بهمن داد.
به حضرت عباس قسم! بعضی وقتها اگر یکچیزی میخواهم، تا بتوانم به رفقا نمیگویم بروید آنرا برایم بخرید! میگویم مبادا یک وقت در راه صدمهای، حادثهای به او بخورد؛ یاد آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میافتم؛ تا بتوانم نمیگویم. میگویم هر وقت میخواهید اینجا بیایید، فلان چیز را برایم بخرید! من میفهمم که آقا ابوالفضل (علیهالسلام) درست گفته، من که قطرهای از ولایت آقا را دارم اینجوری هستم؛ حرفم این است که بشر نباید همیشه امر کند. [۲]
وقتی امام حسین (علیهالسلام) برای وداع آمد، حضرت سکینه میخواست مانع شود و نگذارد پدرش به میدان برود؛ گفت: باباجان! ما را به مدینه جدّمان ببر! امام حسین (علیهالسلام) فرمود: باباجان! اگر مرغ قَطا را میگذاشتند در خانهاش بماند که از آشیانهاش بیرون نمیآمد، من که نمیخواستم بیرون بیایم، اینها میخواهند خونم را بریزند. سکینهجان! قربانت بروم، عزیز من! اگر در قلّه کوهها بروم، اینها مرا میکُشند. سکینه بنا کرد به گریه کردن، از گریهاش تمام اهل خیمه گریه کردند. [۳]
وقتی امام حسین (علیهالسلام) میخواست به میدان برود، دید اسبش جلو نمیرود. امام نگاه کرد، دید سکینه به پای اسب چسبیده، اینقدر ذوالجناح هوشیار و تربیت شده بود، قدم از قدم برنمیداشت. سکینه گفت: باباجان! حالا که میخواهی به میدان بروی، من حاجت و خواهشی دارم؛ از اسب پایین بیا! امام حسین (علیهالسلام) میخواست دل دخترش را به دست آورد و دلش نشکند، پایین آمد. سکینه گفت: در راه کوفه وقتی خبر شهادت مسلم به تو رسید، یادت میآید دختر مسلم را روی زانویت گذاشتی، دست یتیمی بر سرش کشیدی؟ آن دست را بر سرم بکش! من هم یتیم شدم. امام او را روی زانویش گذاشت، خدا میداند این طفل با جگر امام حسین (علیهالسلام) چه کرد؟! [۴]
وقتی اهلبیت را وارد مجلس یزید کردند، یزید کینهای با حضرت زینب (علیهاالسلام) داشت. حضرت زینب (علیهاالسلام) قدری خودش را مخفی کرد، یزید گفت: این کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفت: زینب خواهر حسین است. یزید گفت: زینب! الحمد لله که خدا شما را رسوا کرد، من داغ پدرانم را از شما گرفتم. حضرت فوراً جواب داد و فرمود: یزید! رسوا فاسق و فاجر است، ما هر چه دیدیم، خوبی از خدا دیدیم. «یابنالطُّلَقاء!» تو کسی هستی که آزاد کرده جدّ من هستی، شما در شرک و کفر بودید، جدّم شما را آزاد کرد. یادت رفته که مادرت در مکّه چه کاره بود؟! خدا چند چیز به ما داده: ما را در قلب مؤمن قرار داده؛ یعنی تو مؤمن نیستی، بیخود میگویی که من خلیفهام! یکی هم بیان به ما داده؛ یعنی ما کسانی هستیم که حرف و صادرات ما امر خداست. حالا یزید میخواست دل حضرتزینب (علیهاالسلام) را آتش بزند، گفت: الحمد لله که خدا برادرت را کُشت! زینب (علیهاالسلام) بلند شد، ببین چقدر شهامت دارد! زینب یعنی شهامت یک عالم، زینب یعنی منطق یک عالم، زینب یعنی صدر یک عالم، زینب یعنی شجاعترین تمام عالم. ببین با امپراطور چهجور حرف میزند؟! گفت: یزید! جان هر کسی را خدا میگیرد؛ اما لشکر تو برادرم را کُشت! یزید ناراحت شد و گفت: چرا بالای حرفِ من، حرف میزنی؟! یک دفعه صدا زد: جلاد! گردن زینب را بزن! سکینه دست گردن حضرت زینب (علیهاالسلام) انداخت و گفت: یزید! مرا بکُش! تمام مجلس به گریه در آمد؛ حضرت زینب (علیهاالسلام) حمایتکن داشت. [۵]
در راه برگشت از شام، قدری که به نزدیکی کربلا رسیدند، تربت امام حسین (علیهالسلام) بو دارد، سکینه بوی تربت امام حسین (علیهالسلام) را میشنود. این مشام چه مشامی است؟! گفت:
بوی خوشی میوزد اَندر مشام | عمّه! مگر این سرزمین، کربلاست؟![۶] |
بیتوته و نجوا با ولایت 20
ما گفتیم ما داریم تمرین ولایت میکنیم، کاری به کار کسی نداریم؛ آمدیم اینجا از ماوراء گرفتیم تا حالا را میگوییم. امیدوارم که باطن امیرالمؤمنین (علیهالسلام) توجّه داشته باشید، ولایت در قلبتان رشد کند. با خدا نجوا کنید! عزیزان من! نجوای با خدا، نجوای با امام زمان (عجلاللهفرجه) است. خدا آقای گلپایگانی را رحمت کند! خدمتشان رسیده بودند، گفته بودند: ما راجع به امام زمان (عجلاللهفرجه) چه کار کنیم؟ گفته بود: بنشین با او حرف بزن! اگر یکی را بشناسی، او را ببینی، خب با او حرف میزنی، بنشین با او حرف بزن! من حرف ایشان را قبول کردم، بنشین با امام زمانت حرف بزن! یک قدری آقاجان! آقاجان! بکن! خدا حاج شیخ عبّاس را رحمت کند! یک پاره وقتها داد میکشید: اربابجان! اربابجان! اربابجان! اربابجان! داد میکشید: ارباب من تویی!
یک قدری توی این حرفها فکر کنید! یک قدری اندیشه داشته باشید! والله، اگر توی این حرفها فکر کنید، روحش به شما دمیده میشود. این حرف ولایت روح دارد، جان دارد. قرآن جان دارد، روح دارد، حرف میزند، میبیند. این کلام ولایت هم میبیند، روح دارد؛ امّا یقین داشته باش! اگر یقین نداشته باشی، به غیر کاغذ و قلم چیز دیگر نمیبینی. خب کاغذ و قلم دیدیم که دست از آن برداشتیم! عزیزان من! فدایتان بشوم!
خدایا! تو را به حقّ امیرالمؤمنین قسم، روح ولایت را به این رفقای من بچشان!
خدایا! به حقّ امیرالمؤمنین قسم، ما از فقیر، فقیرتر هستیم؛ ما را غنی کن!
خدایا! تو میدانی به تو چه میگویم؟ غنی ولایت است، در ولایت ما را غنی کن! آقاجان! ما ضعیفیم، «یا لطیف! إرحم عبدک الضّعیف الذّلیل». در مقابل خلق کرنش نکنید! خلقِ متکبّر، خلقی که شما را میخواهد از ولایت کنار بزند، اگر تواضع کنید، ولایت فروش هستید. تواضع در مقابل مؤمن باید کرد؛ یعنی در مقابل ولایت! ببین دارم به شما چه میگویم؟ ببین امام زمان (عجلاللهفرجه) درباره امام حسین (علیهالسلام) میگوید: پدر و مادرم به قربانتان! یعنی میگوید به قربان هدفشان، به قربان مقصدشان! شما هم با هر کسی رفیق باشید، باید مقصدتان ولایتش باشد؛ آنوقت شما ولایت را سجده کردید. ولایت قربانتان بروم، امر خداست. [۷]
آنموقعی که جبرئیل نزد پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد، جبرئیلِ امین، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را احترام کرد. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: چرا [بقیّه] آنها را احترام نکردی؟ گفت: یا رسول الله! این امیرالمؤمنین (علیهالسلام) سِمَت استادی به من دارد. اوّل خدا به من گفت: تو چه کسی هستی؟ من چه کسی هستم؟ گفتم: من مَلکَم و تو خدایی. سیصد سال گوشهای افتادم، تا دو مرتبه اینجور شدم. این آقا به من گفت: بگو من یک بنده خلق ضعیفی هستم، تو خدای قوی هستی! جبرئیل گفت: فوراً خدا گفت «أنت جبرئیل». پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: چه وقت بوده؟ گفت: هر ستارهای سیصد سال یکدفعه میزند. سیصد سال، سیصد دفعه همچین چیزی، من آن را دیدهام. چه خبر است؟! [۸]
همینطوری که جبرئیل در امر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) است، والله، در امر یک مؤمن هم هست، ما خبر داریم. آمد و گفت: میخواهی بمیری؟ گفتم: نه! اختیار با تو. گفت: اختیار با تو. گفتم: تا زمانیکه حاجت برادر مؤمن را میتوانم برآورم، نمیخواهم بمیرم؛ وقتی دیگر نتوانستم، آنوقت میگویم: لبّیک! لبّیک ای خدا! یک حاجت برادر مؤمن را والله، از عمر خودم بیشتر میخواهم، چرا؟ این بنده خدا خوشحال میشود، خشنود میشود، میگویم یک مؤمن خشنود شود، باز توی جوّ این عالم، آدم یک مؤمنی را خوشحال کند، عزیزان من! چرا؟ میگویم: خدا دلش میخواهد آدم، مؤمن را خوشحال کند، خدا دلش میخواهد آدم در اختیار ولایت باشد؛ اما ما میخواهیم ولایت در اختیارمان باشد. [۹]
اخلاق در خانواده 18
خانمهای عزیز! بیاید شوهرتان را احترام کنید! دنیا میگذرد! او هم باید یک اندازهای مراعات شما را بکند، یک مشهدی، یک عمرهای شما را بِبَرد؛ البتّه اگر پول داشته باشد. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میخواهد ما را ادب کند، دست زهرا (علیهاالسلام) را توی دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گذاشت. گفت: زهراجان! چیزی نخواهی که برای شوهرت امکان نداشته باشد، تمام عالَم امکان، امکانش به واسطه ولایت است، این را برای تو گفته خانم! که از شوهرت چیزی میخواهی که ندارد، باید برود از بانک وام بگیرد، نمیدانم از کجا برود بگیرد! حالا یک احتیاجی به تو دارد، تو هم احتیاج به خدا داری. اگر این شوهر الآن احتیاج به تو دارد، نگو شوهرم احتیاج دارد، امر مرا اطاعت میکند، امری که به شوهرت میکنی، باید امر خدا باشد؛ وگرنه قیامت خدا پدرت را در میآورد. [۱۰]
خانم عزیز! مشکلات مرد را بِکِش! خدا عوض به تو میدهد. عزیز من! تو هم مشکلات خانم را بِکِش! عوض به تو میدهد. باید شما در وحدت اسلام، در وحدت ولایت، لبّیک بگویید! راضیاش کن، نَرو دعوا کن! عزیز من! خانمت را بخواه! باید بخواهی. بچّهات را بخواه، باید بخواهی. پسر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) که از دنیا رفته بود، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گریه می کرد. گفتند: یا رسول الله! گریه میکنی؟! گفت: پسرم است، دلم میسوزد، من حرفی نمیزنم که خدا ناراحت بشود. آن خواستنِ به غیر امر، تو را جهنّمی میکند، آن خواستنِ بچّهات، زنت، مالت؛ اگر به غیرِ امر باشد، والله جهنّمیات میکند. [۱۱] به طوری باید بشویم که اگر کسی را خواستیم، بخواهیم خدمت به او کنیم. اگر بچّهات، زنت را میخواهی، خدمت به او کن! ما یک خواستن داریم، یک پرستش داریم، ما بیشترمان داریم دنیا را میپرستیم. [۱۲]
شما اگر الآن خانمت درست میگوید، باید بگویی خانم! درست میگویی! قبول کنی. ایشان هم اگر شما درست میگویی، باید بگوید درست میگویی، قبول کند. بیعنادی، کسی که عناد ندارد، حقّ را باید بپذیرد. اگر کسی حقّ را نپذیرفت، این عناد دارد، بیایید رفقای عزیز! اگر عناد توی ما هست، بیرون کنیم! عناد خیلی بد چیزی است! عناد توی زنها بیشتر از مردهاست.
خانم! چرا نمیگذاری شوهرت برود سر به پدر و مادرش بزند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرماید: «هر کاری برگشتش به خودت است.» تو همینطوری که نمیگذاری او برود، پسفردا عروست نمیگذارد پسرت بیاید نگاه به تو کند، این بچّهای که دو روز تو او را نبینی، دَرهم بَرهم میشوی؛ نمیگذارد بیاید او را ببینی؛ آنوقت یک چشمت خون میشود و یکی اشک. مواظب باش خانم عزیز! بیا عناد نداشته باش!
حالا این پدر و مادر یک آه میکشد قربانت بروم، جوان عزیز! یا خدای نخواسته فقیر میشوی؛ یا به دردی مبتلا میشوی. والله، من یکی را سراغ دارم، این مادرش اشک میریخت، گریه میکرد، میگفت: من بچّهام را میخواهم ببینم، میگوید نرو! یک دفعه این جوان مریض شد و سِل سینه گرفت. با ما هم یک خویشی داشت، من روانهاش کردم، مریضخانه شوروی رفت. خلاصه ایشان بهتر شد و این خانم شوهرش را از پدر و مادرش جدا کرد. حالا به این آقا گفتند دیگر پیش خانمت نمیتوانی بروی، حالا چه کار کند؟ همینطور که جدا کرد، از او جدا شد. [۱۳]
چه کار کنیم که ما یک سکونتی در زندگیمان ایجاد شود؟ حرف اولی که به خانمتان زدید، نهی از منکر است. حرف دوم حرفتان لوث میشود. لوث یعنی چه؟ یعنی دیگر خیلی ارزش ندارد. سومیاش میشود عناد. [۱۴]
ولایت زنده است، امرش هم زنده است؛ البتّه تا زمانیکه اطاعت کنی؛ آنوقت این کالبد بدنت یک مملکت است، در این مملکت با آرامش زندگی میکنی. ولایت به تو آرامش میدهد، چطور آرامش میدهد؟ به تقدیر خدا راضی میشوی. والله، بالله، ولایت سکونت به تو میدهد، هر وقت دیدی سکونت نداری، بدان ولایتت خدشه به آن خورده است. [۱۵]
- ↑ اصولدین و سلامتولایت 78 و حبلالمتین 81 و ارتباط و درخواست از امامرضا 89
- ↑ عاشورای 77 و عاشورای 84 و عاشورای 88؛ ارتباط و تاسوعای 86
- ↑ امامحسین؛ شناخت ولایت 76 و شبقدر 91
- ↑ اصولدین و سلامتولایت 78 و انسان مختار در نظام آفرینش 77
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و اربعین 81 و اربعین 83 و اربعین 89 و اربعین 91 و اربعین 94 و عصاره عاشورا 82 و اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و عاشورای 87 و تفکر، در مسیر ولایت؛ وداع ولایت 76
- ↑ اربعین 78
- ↑ عبادت بیولایت، عبادت خوارج است 78
- ↑ سیزده رجب 89
- ↑ اطاعت امر، زیارت معصومین است؛ مشهد 82
- ↑ رشد معرفت به ولایت است 83؛ تفسیر سوره یوسف
- ↑ تنظیم 83 و تولید حکومت الله امر است 82
- ↑ شناخت امام زمان 85
- ↑ عناد 76
- ↑ تذکّر و الست 76
- ↑ خدشه تفکّر 80