عاق والدین

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
نهفتنعاق والدین
کد: 10151
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1377-07-02
تاریخ قمری (مناسبت): ایام شهادت حضرت‌زهرا (2 جمادی‌الثانی)

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

چقدر رفقای عزیز! خوب است به آدم بگویند، نه خودش بگوید. به جان امام ‌زمان، این را به من گفتند که شما «السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته» این را بگو! من هر وقتی که این را ‌می‌خواهم بگویم، این‌قدر کیف می‌کنم که به من گفتند بگو!

عزیزان من! بیایید یک چیزهایی است به شما بگویند بگو! مبادا از خودتان حرف بزنید، ما خودمان اصلاً ارزش نداریم. من خواهشمندم که توجّه بفرمایید! اگر یکی عناد داشته باشد، می‌گوید چرا ما را بی‌ارزش می‌کنی؟! مگر نیست که توهین به یک مؤمن، خانه خدا را خراب کردی؟

من این مطلب را می‌دانم، جسارت نمی‌کنم؛ اما چقدر خوب است که ائمه‌ طاهرین (علیهم‌السلام) به ما اجازه بدهند. اگر آن‌ها اجازه بدهند، آن یک نوری است. چه کار کنیم به ما اجازه بدهند؟ دربست بگوییم ما عوام هستیم، نمی‌فهمیم. اگر دربست شماها این‌جوری شدید، عزیزان من! اجازه می‌دهند. خوش به حال آن اشخاصی که اجازه به او دادند، که چیزی‌اش نشود.

خدای تبارک و تعالی به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: یا محمّد! بلّغ! بلند شو! بُت را بشکن؛ اما بُت درست نکن! رفقای عزیز! والله، تمام گلوله‌های خون من این است: اگر ما بی‌اجازه ائمه ‌طاهرین (علیهم‌السلام) حرف بزنیم، بُت درست کردیم. بیایید و فکر کنید، با اندیشه باشید، بُت‌شکن باشید. بُت چیست؟ عمر و ابابکر. این‌ها که می‌گفتند بُت است، این‌ها مجسّمه بود در زمان ابراهیم، بُت آن است که حرف بزند، شما را گمراه کند؛ آیا خرما گمراه می‌کند ما را؟ آیا چوب گمراه می‌‌‌‌‌‌‌‌کند ما را؟ آیا موم گمراه می‌کند ما را؟ این حرف‌ها هم مثل همان حرف‌هاست. بُت آن است که تو را گمراه کند!

یک‌وقت می‌بینی ببخشید، خانمت بُت توست، رفیقت بُت توست، دوستت بُت توست، آن مهندس بُت توست. باید مواظب باشی! شما چطور عرض چند وقت می‌روید این‌جا آزمایش، خو‌نتان را آزمایش می‌کنید، عزیزان من! باید بروید، سالم باشید. امیدوارم که اصلاً همیشه سالم باشید، شما ارزش دارید، باید آزمایشگاه بروید، بدانی قندت چه جور است؟ نمی‌دانم اوره‌ات چه جور است؟ این‌ها صحیح است، واسه چه می‌روی؟

واسه یک بدنی که یا هفتاد سال، هشتاد سال، عمرتان را بالا ببرم خوشتان بیاید، صد سال؛ امّا به دینم قسم، من روزشماری می‌کنم، سرقفلی می‌دهم برای مرگ! به وجدانم قسم، خدا این‌قدر نعمت به من داده که من در چند وقت پیش گفتم: خدایا! به سر ایوب، آخر ملخ طلا باریدی، یک حدّی داشت؛ این‌قدر به من نعمت دادی که حدّ ندارد، نه خیال کنید من این چیز می‌کنم، نفَس گرفته. اگر من طلب مرگ می‌کنم، طلب نفَس می‌کنم، نمی‌تواند آدم هر حرفی را بزند!

چرا علی «علیه‌السلام» می‌فرمود: مانند، من کسی هستم که استخوان توی گلویم گیر کرده؛ یا خار به چشمم رفته؟ حالا یک کج سلیقه‌ای نگوید این خودش را پیش علی (علیه‌السلام) می‌گذارد، علی (علیه‌السلام) می‌دید، می‌دانست چه بر سر اسلام دارد می‌آید! می‌فهمید چه بر سر ایمان دارد می‌آید! اگر آدم یک حرفی می‌زند مبادا خیال کنید که زندگی من درست شود.

ولایت یک روشنگری دارد، همین‌جور که خدا می‌فرماید: تمام نور‌های زمین و آسمان به واسطه علی (علیه‌السلام) است، ببین علی (علیه‌السلام) گفت خدا. حالا اگر عزیزان من! شما واقع پیرو امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام»، یعسوب‌الدّین، جانشین رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشید، چه جور دلتان نورانی می‌شود!

من صحبت دیگری می‌خواستم بکنم، دیگر پیش آمد. من یک دوستی دارم سؤال کرد، ایمان با جان چه مابین این است که هم جان حفظ بشود، هم ایمان؟ من گفتم تفکّر. چرا؟ اگر تفکّر نباشد، تو هم جانت را از بین می‌بری؛ هم ایمانت را! پرچم تفکّر عزیزان من! حضرت رضا (علیه‌السلام) می‌فرماید: در آخرالزّمان تقیّه کن! اگر نکنی، جانت را از بین می‌بری! اگر تو جانت از بین رفت، ایمان هم از بین می‌بری دیگر؛ پس باید تقیّه کرد.

ما باید امر امام را اطاعت کنیم، عزیزان من! حالا گفتیم پرچم تفکّر هر دو را حفظ می‌کند. اگر تفکّر داشتند، شریح قاضی قتل آقا امام‌ حسین (علیه‌السلام) را امضاء می‌کرد؟ اگر بلعم تفکّر داشت، به موسی نفرین می‌کرد؟ تفکّر باید در معرض اجراء بگذارید، در معرض عمل بگذارید، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، ببین حرّ تفکّر دارد، تا یک مهندس به تو گفتند، تا یک حرفی به تو زدند، چه کار کنم من؟! توان ندارم، تا یک حرفی به تو زدند، این نمره‌ای است که مردم به تو دادند.

حالا تو ببین حرّ از کوفه در می‌آید، منادی ندا می‌کند: ای حرّ! بشارت بهشت! آیا تفکّر دارد؟ می‌بیند کشتن امام‌ حسین (علیه‌السلام) که بهشت نیست! اگر یک آیت‌الله به تو گفتند، یک نمی‌دانم واعظ محترم گفتند، یک مهندس گفتند، ببین باباجان من! تفکّر داشته باش! ببین این می‌خواهد از کجای تو بهره ببرد؟ از چه چیز تو بهره ببرد؟

حالا حرّ می‌گوید این نیست، تفکّر دارد! حالا به ابن‌سعد می‌گوید: راست‌راستی حسین را می‌خواهی بکشی؟ می‌گوید: آره! اِه! ما آمدیم این‌جا، این‌ها صلح کنند، حالا رفته اسبش را آب بدهد، چکمه‌هایش را می‌اندازد دور گردنش، می‌آید: حسین‌جان! آیا من آمرزیده می‌شوم؟ (بابا! ببین حرّ چقدر معرفت دارد! نمی‌گوید خدایا! من را بیامرز! به امام ‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: حسین‌جان! من آمرزیده می‌شوم؟ ببین ولیّ خدا را می‌شناسد، همه کارها دست این است.) می‌گوید: عزیزم! آره! اجازه بده بروم جانم را فدایت کنم، من از زینب خجالت می‌کشم. خدا می‌داند این حرّ چه مقامی دارد!

من یک‌وقت یک اشاره‌ای کردم، من با حرّ حرف نمی‌زدم؛ امّا باطنم خیلی، خوب نبود، نمی‌توانستم هضمش کنم آن‌موقعی‌که امام‌ حسین (علیه‌السلام) فرمود: ای حرّ! من را دعوت کردید. گفت: من که نکردم. گفت: بگذار برگردم. گفت: صبر کن از امیر اجازه بیاید. آتشم زده بود این کلام، به هیچ عنوانی نمی‌توانستم هضمش کنم؛ امّا حرف نمی‌زدم. خدا إن‌شاءالله باطن امام‌ زمان، آن‌جور که خواست امام‌ حسین (علیه‌السلام) است، کربلا قسمتتان کند، نه این‌که همسایه‌ای داری، دوستی داری بیچاره است، خدا می‌داند یک مبلغی را به من دادند، خدا إن‌شاءالله عوض به او بدهد. شخصی این‌جا آمد خیلی محترم، گفت: من چند تا بچّه دارم، گویا سه تا بچّه‌هایم این‌ها هی کفش کفش می‌کنند، هی وعده به او دادم، هی قول دادم. من یک مبلغی به این دادم گفتم: به صاحب واقعی‌اش دعا کن!

ببین بابا! این بچّه می‌خواهد مدرسه برود، این است که من یک پاره‌وقت‌ها می‌گویم مرگ برای من سرقفلی دارد، آتش می‌گیرد آدم. کجا پانصد هزار تومان می‌بری، می‌بری دور چارچوب‌ها را ماچ کنی؟ بیا امر امام‌ حسین (علیه‌السلام) را زیارت کن!

ما سفری که رفتیم کربلا، ما تا شب هشتم [زیارت] حرّ نرفته بودیم. باباجان! ببین قربانتان بروم! فدا‌یتان بشوم! به دینم قسم، اگر عناد نداشته باشید بخواهید بفهمید، حالیتان می‌کند. آخر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) چه سابقه‌ای با منِ بدبخت بیچاره دارد؟! این‌جور راهنمایی می‌کند، می‌فهمد من عناد ندارم؛ چون‌که حرّ این حرف را به حسین (علیه‌السلام) زده، من از دستش ناراحتم. حالا من خواب دیدم آمدم، رفتم حرم، مشرّف شدم خدمت حضرت امیر، خدمتشان رسیدم؛ تا رسیدم، گفت: چرا نمی‌روی نایب ما را، حرّ را زیارت کنی؟ من فقط به غیر چَشم هیچی نگفتم.

ببین یک ساعت جانش را فدای امام کرده، می‌گوید نایب ما هست. باباجان! بیا تو یک عمری جانت را فدای امام ‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) کن، چرا اشتباه می‌کنی؟! آیا من باید بسوزم یا نسوزم؟! دارم می‌بینم والله، یک عدّه‌ای هستند، چه کار دارید می‌کنید؟ نیم ساعت جانش را فدای امام‌ زمانِ خود کرده، نایب این‌ها شده! حالا ببین چه عنایتی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کرد به من، حالا چه یادم داده! حالا این‌ها رفقا آمدند، گفتم: من تقصیر کردم، حالا نمی‌دانم رفتم کفش‌هایم را بیاندازم گَلِ [دور] گردنم، دیدم ریا می‌شود همچین چیزی، پابرهنه شدم.

آمدم پاهایم را زدم بالا؛ گِل بود و تیغ و میغ، آمدم رسیدم سر قبر حرّ، سلام کردم؛ گفتم: آقاجان! نیم ساعت جانت را فدای این‌ها، امام‌ زمانِ خود کردی، نایب شدی؛ تو را به حقّ آن آقایت امام‌ حسین، از حسین بخواه همین‌جور که تو یاور امام ‌حسین (علیه‌السلام) بودی، من هم یاور امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشم! دیدم دلم نورانی شد.

عزیزان من! ببینید من چه دارم می‌گویم؟ من نمی‌خواهم به دینم، خودم را معرّفی کنم، من به چه کسی معرّفی کنم؟ تمامتان محتاجید، آدم پیش محتاج خودش را معرّفی نمی‌کند! من این را عقلم می‌رسد. تا به دل شما نیندازد ولی‌الله‌الأعظم (عجل‌الله‌فرجه)، یک پوست تخمه این‌جا نمی‌آورید، هر چه می‌بینم از دست هر کسی کَرَم می‌بینم، اوّل خدا را، بعد امام ‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را می‌بینم؛ امّا والله، بالله، به شما دعا می‌کنم، می‌گویم: این‌ها یک اشخاص‌هایی هستند که خیر به دستشان جاری می‌شود. می‌خواستم این پنبه‌ها را از گوشتان بیرون کنید، البتّه شما نیستید، اگر یکی گفت به برخورد دادی، من جواب آن که به تو بر می‌خورد، می‌دهم؛ نه شماها.

حالا عزیزان من! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیایید ببینید من چه می‌گویم؟ چند تا از اهل علم آمدند این‌جا حرف‌هایی زدند، نمی‌دانم شما با چه کسی رابطه داری؟ نمی‌دانم با امام ‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، با چه کسی؟ گفتم: این‌ها چیست می‌گویی؟ تو شاگرد چه کسی هستی؟ تو مگر شاگرد امام ‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) نیستی؟ چرا استادت را نباید ببینی؟ چه می‌گویی این حرف‌ها را؟ اگر تو شاگرد امام زمانی، آقا! باید استادت را ببینی؛ پس تو شاگرد آن کسی هستی که می‌بینی او را. گفت:

اگر گویم زبان سوزداگر پنهان کنم چون مغز استخوان سوزد

کجا می‌رویم؟ یکی از رفقای عزیز من سؤال کرده، سؤال نیمه تمام شد، امروز می‌خواهم جواب ایشان را به خواست خدا بدهند نه بدهم، (هر جوری من می‌روم حرف بزنم، فشرده می‌زنم؛ می‌ترسم .بگویم بدهم، بد است؛ بگویم بدهند، می‌گویید این می‌گوید من با یکی رابطه دارم، با امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) رابطه دارد. هر جوری من می‌روم حرف بزنم، می‌بینم منِ بدبخت گیرم، من نمی‌خواهم با هیچ چیزی چیز باشم، راجع به من حرفی بزنند. هر کسی توی خودش است، من توی خودمم؛ چاره‌ام ندارم.)

ایشان سؤال فرمود که چه جور می‌شود بعضی از اشخاص هر کاری که بخواهد در عالم بشود، توجّه دارند؟ انقلابی بخواهد اگر بشود، اگر ناجور باشد توجّه دارند، این آدم چه جور باید بشود که این‌جوری بشود؟ من به فدایش بشوم، من والله، دعا در حقّش کردم، گفتم: خدایا! از خلق رفته کنار؛ اما تو او را اتّصال به خودت بکن! خدایا! اتّصال به خودت بکن! امام ‌زمان! این را اتّصال به خودت بکن! این اشخاصی که نمره‌هایی داشتند، رتبه‌هایی داشتند؛ مثل من که عمله، من از اوّل عمله بودم، حالا هم عمله‌ام ،اگر گفتید عمله یعنی چه؟ ببین هر حرفی یک مبنا دارد، عمله یعنی می‌رود عملگی می‌کند بی‌خودی. بیشتر ما عمله‌ایم. چرا؟ مَثل این آقا دکتر است، این آقا دکترا دارد، این آقا نمی‌دانم چیست، یک چیزی دارد؛ امّا عمله، عمله است .کسی‌که درباره ولایت فکر نداشته باشد، تفکّر نداشته باشد، اندیشه نداشته باشد، به دینم، عمله است؛ یعنی هیچی نفهمیده‌ است. درک نداشته.

اگر تو درک داشتی، مهندس می‌شدی؛ اگر تو درک داشتی، دکتر می‌شدی؛ چرا؟ درک نداشتی. ولایت هم همین است. عزیز من! بیایید درک داشته باشید. بیایید ما درک ولایت کنیم. عجب جوابی داده، عجب حرفی زده! ببین می‌خواهد بفهمد، ببین به این قانع نیست، به این ولایت، قربانتان بروم! قانع نباشید.

همین عالم جلیل که امروز تشریف آوردند این‌جا، یک سؤال دیگری هم کرد، گفتش که این‌جا من دیدم، باز توی کافی نوشته؛ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید: اگر تمام این درخت‌ها، اشجار قلم بشود، جنّ، انس، پری، آن‌چه که روی زمین است بنویسد و دریا مرکّب شود، یک دانه فضائل علی (علیه‌السلام) را نمی‌توانند بنویسند! این یعنی چه؟ گفتم: عزیز من! درخت حدّ دارد. روزی که آدم ابوالبشر را خدا خلق کرد، یک درخت زیتون بوده؛ این درخت زیتون را خدا می‌داند این هست؛ اما این درخت آخری را هم می‌داند. این‌ها یک حدّی دارد، بارانی که در خلقت است، حدّ دارد؛ این آب دریا که شما می‌بینید، اقیانوس تمام عالم را گرفته، حدّ دارد.

امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام» می‌فرماید: کیلش [پیمانه‌اش] را من می‌دانم؛ اما ولایت که حدّ ندارد. خدا می‌داند این مرد عالم چقدر خوشش آمد! گفتم: چند چیز است حدّ ندارد، عزیز من! اوّل خدا، بعد ولایت است، بعد قرآن است، این‌ها حدّ ندارند؛ اما تمام اشجار حدّ دارد، آب دریا حدّ دارد، آیا ولایت حدّ دارد؟ رفقای عزیز! باید قانع نباشید!

حالا جواب ایشان این است، این کسی‌که تشخیص می‌دهد هر حکومتی را توی خلقت، هر چیزی که تازه پیدا می‌شود توی خلقت، (ما حرف سیاسی نداریم عزیزان ما! ما انتقاد می‌کنیم، می‌خواهیم بفهمیم، مگر فهمیدن جرم است؟ چطور شما می‌خواهی یک درس بخوانی آقا! مطالعه می‌کنی، ما هم داریم مطالعه، مطالعه ولایت می‌کنیم، ما که هنوز چیزی بلد نیستیم، پیش نرفتیم که، تا بشویم مجتهد. چطور می‌شوی مجتهد؟ آن زمانی‌که ولیّ ‌الله ‌الأعظم امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) حجّت ‌بن ‌الحسن (علیهماالسلام) تأییدت کرد‌.)

حالا این آدمی که این‌جوری می‌شود، در هر ادیانی هست، گناه نکرده. ببینید من چه دارم می‌گویم؟ من دلم می‌خواهد انتقاد کنید با من، این حرف مشکل به وجود می‌آورد اگر متوجّه نباشید، الآن می‌گویی نمی‌دانم در زمان حضرت موسی، موسی را قبول داشتند، عیسی را قبول داشته، باشد؛ آن زمان امر همان بوده، عیسی را اطاعت کند، موسی را اطاعت کند. در زمان موسی این شخص اصلاً گناه نکرده، در زمان عیسی اصلاً نکرده، من مسطوره به شما می‌دهم. مگر سلمان نبوده است آمده ایمان به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آورده؟ معلوم می‌شود در آن زمان چه بوده؟ زمان پیغمبر دیگر بوده، اطاعت پیغمبر دیگر را می‌کرده؛ در آن زمانی‌که به آن پیغمبر بوده، این گناه نکرده. حالا آمده مشرّف به ایمان شده، این‌جا هم گناه نکرده.

گناه است که ما را سیاه‌دل می‌کند، عزیزان‌ من! خدا رحمت کند حاج‌ شیخ‌ عباس تهرانی را! می‌فرمود: این بچّه وقتی‌که به وجود، خدای تبارک و تعالی در این عالم خاکی می‌آورد او را، دلش پاک است، هر گناهی یک لکّه‌ای به دل این می‌افتد، هر گناهی یک لکّه‌ای، هر دروغی، هر خیانتی لک می‌افتد، یک‌وقت قلب سیاه است. ایشان می‌فرمود: اگر تا چهل سال ردّ آن کار برود، خدا درِ دلش را مُهر می‌زند، دیگر فایده‌ای ندارد؛ پس اگر من حرف می‌زنم، روی روایت و حدیث می‌زنم.

حالا این مرد لکّه به دلش نیست، حالا وقتی لکّه به دلش نیست، سیاهی نیامده روی ولایتش را بگیرد، ببینید قربانتان بروم! من چه می‌گویم؟ می‌سوزم و می‌گویم، این نیامده سیاهی روی ولایتش، با چشم ولایتش عالمی را می‌بیند. این انقلاب‌ها که می‌شود این‌ها که چیزی نیست، بالاتر این‌ها را می‌بیند. اگر بگویم تند می‌شود، نمی‌گویم به شما، تند می‌شود. می‌بیند، با چه می‌بیند؟ باباجان! عزیز من! تو پرده آوردی روی ولایت، تو آوردی، هی دیگر قلب من، مثل قلب منِ بدبخت سیاه شده، تو هم اگر پرده نیاوری می‌بینی. مگر امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) نیست که می‌گوید که تمام پرده‌ها برود کنار، من به خداشناسی‌ام هیچ چیزی ندارد؟! یعنی همه را می‌بیند.

باباجان! دوباره من تکرار می‌کنم، گناه پرده است، دروغ پرده است، خودخواهی پرده است، محبّت دنیا پرده است، صورت زیبا دیدن به غیر حلال پرده است، خیانت پرده است، چه کار کنم؟ این صحنه تلویزیون دیدن والله، بالله، تالله، پرده است. حالا پرده نیامده قربانت بروم، می‌بیند، معرفتش به امامش زیاد می‌شود. این‌ها در عالم نابغه‌اند! این نمی‌شود من بشوم، زود بشوی، مگر تویش کار کنی، مگر از خدا بخواهید خدای تبارک و تعالی تنظیم کند ما را. با چی؟ با پرچم تفکّر.

حالا ببین این همه شیعه‌اند، همه شیعه‌اند، آخر شیعه به بهشت می‌رود؛ اما چه داریم؟ یک شیعه‌ای هم هست که از این قصرش، آن قصر می‌خواهد برود، یک‌دفعه تمام بهشت نورانی می‌شود. این مبنا دارد، می‌گویند: خدایا! خورشید زد؟ می‌گوید: یک دوست علی (علیه‌السلام)، محبّ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) از این قصر رفت آن قصر، هیکلش پیدا شد. مثل این‌که خورشید زیر ابر است، هیکلش پیدا می‌شود، چطور نورفشانی می‌کند؟! تا حالا این مؤمن زیر ابر بود، توی قصر خودش بود، حالا از قصر آمد بیرون ، هویدا شد؛ این نور اوست! این کیست؟

این است که صدها دارند می‌نویسند، این امام ما، موسی‌ بن‌ جعفر (علیهماالسلام) به مرگ خدایی مُرده، جایی‌اش عیب ندارد، حالا یک نفر پیدا می‌شود، می‌آید سلام می‌کند به حضرت، می‌گوید: امام که مُرده و زنده ندارد، یابن رسول‌الله! شما به مرگ خدایی مُردی؛ یا زهرت دادند؟ حضرت دستش را این‌جوری می‌کند: «زَهراً زَهراً!» این آن آدم است دوست عزیز من که تو پی‌اش می‌گردی.

رفقای عزیز! قربانتان بروم! فدایتان بشوم! بیایید تفکّر داشته باشید. تفکّر! تفکّر! تفکّر! الآن گوشه و کنار می‌گویند چطور تفکّر داشته‌ باشیم؟ مانند یکی از رفقای عزیز‌ من، خودش را به مضیقه می‌اندازد، خودش را به ملامت می‌اندازد، می‌رود یک کناری، آن‌جا وقتی رفت یک کناری، می‌گوید: خدا! من نفهمیدم؛ امام‌ زمان! نفهمیدم؛ عزیزم، زهراجان! من نفهمیدم.

ما باید در مقابل این مردم ایستادگی کنیم، قدرت نشان بدهیم، توان نشان بدهیم. چرا حضرت می‌فرماید: (روایت می‌خواهید؟) چرا می‌فرماید: دو نفر در قیامت گوشت صورت ندارند: یک کسی‌که آبروی کسی را بریزد، یک کسی‌که داشته باشد، بگوید من ندارم؟! ببین چقدر خدا شما را می‌خواهد!

ما در مقابل خلق باید ایستادگی به خرج بدهیم؛ یعنی ضعیف، خودتان را قرار ندهید! عزیزان‌ من! قوی باشید در مقابل خلق؛ امّا در مقابل امام ‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) ضعیف. «یا لطیف! إرحم عبدک الضّعیف، الذّلیل»؛ آن‌وقت ببین چطور با عزّتت می‌کند! ببین چطور قوی‌ات می‌کند! عزیزان من! فدایت بشوم، ببین من چه می‌گویم؟ یک‌قدری باید بروید کنار! یک‌قدری باید بیتوته داشته باشید!

من نمی‌گویم هر شب داشته باش، من گفتم، دوباره تکرار می‌کنم، تو چطور این بدنی که صد سال یا هشتاد سال می‌خواهی این‌جا توی این عالم بمانی، هی می‌روی خونت را آزمایش می‌کنی، آزمایش بکن! عزیز من! (من یک کلامی بود فراموش کردم، این‌ که تکرار می‌کنم، می‌خواهم آن را بگویم،) برو! قربانت بروم، دکترجان! فدایت بشوم، تو هم باید آزمایش کنی، هر چند دکتری، باش! بدنت باید سالم باشد، مردم را سالم کنی؛ فدایت بشوم، همه این حرف‌ها درست است، آیا آمدی آزمایش ولایت هم بکنی؟! صد سال می‌خواهی توی این دنیا بمانی، تا خدا خدایی می‌کند، زیر پرچم ولایت باید باشی، آیا رفتی خودت را آزمایش کنی؟ آیا آزمایش ولایت هم دادیم؟

این بدن چه بدنی است، پنجاه ‌سال، صد ‌سال می‌خواهی باشد، چطور مواظبش هستی؟! چرا مواظب ولایتمان نیستیم ما؟ آیا آزمایش ولایت هم می‌دهی؟ از کجا می‌دهی؟ باید یک روز یک‌قدری کنار بروی. ببین من چه می‌گویم؟ خدا به ما نشان داده؛ اما آیا ما فهمیدیم؟ خدا رحمت کند حاج ‌شیخ‌ عباس را! گفت: خوب خواندیم و خوب گفتیم و خوب نفهمیدیم.

این الله‌ أکبری که این‌جوری می‌گویی سر نماز، یعنی‌چه؟ یعنی من دنیا را ریختم پشت سرم. «الله‌ أکبر. بسم ‌الله‌ الرّحمن ‌الرّحیم»: ای خدای رحیم! آمدم رُو به تو، من عالَم را ریختم پشت سرم، آیا فهمیدی؟ تو باید عزیز‌ من! دنیا را بریزی پشت سرت، بروی یک بیتوته کنی با خدا. من نمی‌گویم همیشه، من نمی‌خواهم شما را از کار برآورم؛ اما شیطان چه به تو می‌گوید؟ می‌گوید: این کار هم نمی‌دانم خوب است و این کار هم رضایت است و این کار هم نمی‌دانم رفاه مردم است، این‌قدر مسئله‌دان است! به قدر تمام مراجع تقلید این مسئله بلد است! تمام آن‌ها را رفوزه کرده! اِه! همچین یادت می‌دهد که نگو!

ببین من چه به تو می‌گویم؟ همین‌جور که، دوباره تکرار می‌کنم، «الله‌ أکبر» می‌گویی، هر به هفته‌ای یک «الله‌ أکبر» بگو! بریز این‌ها را آن‌طرف! برو این‌طرف! اصلاً من عقیده ولایتی‌ام این است، نماز شب که می‌گوید: هر کسی نماز شب خواند، اگر صبح بگوید من ندارم، حضرت می‌گوید: دروغ می‌گوید. این‌قدر نماز شب خوب است! همه این‌ها این است که یک‌قدری بروی کنار! همه این‌ها این است که یک‌قدری بروی کنار! آن عظمت دارد. بروی کنار، کنار چه می‌خواهی؟ ولایت می‌خواهی از خدا.

چرا صدها نماز شب می‌خوانند، اهل آتشند؟ کنار با دنیا نمی‌آیند، کنار با هوا و هوسشان نمی‌آیند، کنار از رهبری عمر و ابابکر نمی‌آیند، چرا اهل جهنّمند؟ پس نماز شب ما را نجات نمی‌دهد! تفکّر ما را نجات می‌دهد، که در مقابل ولایت، ما ضعیف باشیم.

حالا می‌خواهم این را خدمتتان عرض کنم رفقای عزیز! ببینید ما روایت داریم، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید: زهرا (علیهاالسلام) «اُمّ‌ أبیها»: پدر من است. آیا زهرا (علیهاالسلام)، اگر پدر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود، پدر ما نیست؟ یک پیغمبری که اشرف مخلوقات است، یک پیغمبری که قرآن به او نازل شده، یک پیغمبری که، اصلاً یک همچین وجودی توی تمام خلقت نیست! این پیغمبری که وحی به او نازل می‌شود، این پیغمبری که در «قاب قوسین [أو] أدنی»[۱] رفته، حالا می‌گوید چه؟ می‌گوید: «اُمّ‌ أبیها». زهرا (علیهاالسلام) چیست؟ پدر من است. آیا پدر تو نیست؟

باز روایت داریم، حضرت می‌فرماید: ماییم پدران این امّت! حقیقتِ پدر و مادر علی (علیه‌السلام) است و زهرا (علیهاالسلام). این پدر، مادری که به شما گفته احترام کن، امر آن‌هاست! این احترامی که به شما گفته از پدر، مادرت بکن، امر آن‌هاست؛ اما پدر، مادر واقعیِ ما کیست؟ علی (علیه‌السلام) است و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و زهرا (علیهاالسلام)، پدر حقیقی ما حجّت ‌بن ‌الحسن (علیهماالسلام)، آقا امام ‌زمانِ ماست!

من می‌خواهم به شما عرض کنم، می‌خواهم به شما خانم‌های عزیز! عرض کنم: خواهش دارم تفکّر داشته باشید! تکّه به من نچسبان! والله، نمی‌چسبد. من امر نمی‌کنم، من کوچک‌تر از این هستم که امر بکنم، ما داریم با هم صحبت می‌کنیم، داریم با هم بیتوته کردیم، داریم با هم مطالعه می‌کنیم. آیا پدر و مادر تو، پدر ما آیا علی (علیه‌السلام) نیست؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نیست؟ آیا مادر تو خانم! زهرا (علیهاالسلام) نیست؟ مگر نداریم روایت که می‌فرماید: سه طایفه را نمی‌آمرزم؟ قسم می‌خورد، به عزّت و جلالم قسم، یکی شارب‌الخمر را، یکی عاق ‌والدین را، یکی برادر مؤمن از دستش راضی نباشد.

آیا تو عاق والدین نیستی خانم! می‌ریزی توی خیابان‌ها؟ آیا مادرت راضی است؟ آیا رویت را نگیری، مادرت راضی است؟ آیا این لباس‌های تنگی که می‌پوشید می‌روید توی خیابان‌ها، مادرت راضی است؟ آیا صدایت را در می‌آوری، مادرت راضی است؟ چرا تفکّر ندارید؟ چرا گول خوردید؟ و‌الله، بالله، من نصیحت می‌کنم. من نمی‌گویم نرو! من نمی‌گویم برو! من به این حرف‌ها کار ندارم، خانم ‌عزیز! بیا تفکّر داشته باش! با تفکّر برو!

مگر این مادر تو نیست که نشسته خدمت پدرش، شخصی می‌آید وارد می‌شود، پا می‌شود می‌رود؟! زهرا‌جان! این کور است. مگر نگفتی نامحرم، زن یک بویی دارد، نامحرم استشمام می‌کند؟! چند دفعه می‌گوید: پدرت به قربانت!

خانم‌ عزیز! مگر این مادر تو نیست که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سر منبر صحبت می‌کند، می‌فرماید: چه عبادتی از برای زن افضل عبادت است؟ خانه زهرا (علیهاالسلام) در مسجد راه دارد، حالا هم دارد؛ چون‌که جبرئیل نازل شد: تمام درها را ببندند، تاحتّی ناودان‌ها را هم ببندند، فقط درِ خانه علی (علیه‌السلام) توی مسجد باشد. این درِ خانه علی (علیه‌السلام) توی مسجد باشد، عزیزان من! این مبنا دارد، همین است می‌گوید: «أنا مدینة العلم علیٌ بابها» اگر مسجد هم باشد، باید علی (علیه‌السلام) درش باشد! کجا می‌روی؟!

حالا می‌گوید: چه چیزی از برای زن هیچ عبادتی افضل است؟ می‌فرماید: نه نامحرم او را ببیند؛ نه او نامحرم را! به راهی که حاج ‌شیخ‌ عباس ‌تهرانی رفت، این فرمایش مال ایشان است، گفت: سه مرتبه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بلند شد و نشست، بلند شد و نشست، بلند شد و نشست؛ هر دفعه گفت: زهرا! پدرت به قربانت! بابا! اگر می‌گوید پدرت به قربانت! یک خلقت است پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، یک خلقت می‌گوید به قربانت زهراجان!

مگر من بلد نیستم روضه بخوانم؟ من می‌خواهم زهرا (علیهاالسلام) را بشناسید! بدانیم زهرا (علیهاالسلام) کیست؟ نه زهرا (علیهاالسلام) را با دختر فلانی مطابق کنی، این شناخت نیست. چه داریم باباجان! عزیز من! می‌گوییم؟ من دوباره تکرار ‌کنم: خانم‌های عزیز! گول نخورید! یک زمانی بشود که می‌فهمید که گول خوردید. مگر این زهرا (علیهاالسلام) نیست که وقتی می‌ایستاد هیچ‌کس متوجّه نمی‌شد طرف روی زهرا (علیهاالسلام) را؟! یک‌وقت زهرا (علیهاالسلام) راه می‌شد، این چادرش این‌جور بود. من نمی‌گویم این‌جور چادر الآن سر کنید یا نکنید، من به این حرف‌ها کار ندارم.

دوباره تکرار می‌کنم: ای خانم‌های‌ عزیز! بیایید با تفکّر کار کنید! بیایید خودتان را بازی ندهید! ما را دنیا، آخرالزّمان بازی گرفته، بیایید ما پیرو زمان نباشیم، پیرو امام ‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشیم، دنیا می‌گذرد. شما بروید ببینید توی این کتاب‌ها راجع به عاق‌ والدین، ما بیشترمان عاق پدر، مادریم! من روایت واسه شما بگویم، هیجان، هیجان در دل شما نشود.

مگر پسر نوح نیست که می‌گوید: «إنّه لیس من أهلک»[۲] مگر چه کرد؟ به امر پدرش نرفت. در تمام کتاب‌ها ببینید! هیچ خلافی نکرد پسر نوح، به امرش نرفت. آیا ای‌ خانم‌های ‌عزیز! ای ‌آقایان! آیا ما «إنّه لیس من أهلک»[۲] هستیم یا نیستیم؟ مگر عباس چه کرد که زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) راهش نداد؟ چند وقت رفت آن‌طرف. گفت: چرا رفتی؟ بترسید از آن روزی که فردای قیامت، روز جزا، روز حساب شما را می‌آورند، می‌گویند: چرا رفتی؟! چه جوابی دارید بدهید؟! از آن روز بترسید! والله، بالله، آن روز حقّ است.

اگر شما الآن این مملکت، بیشتر مردم در فقر و فلاکت گرفتارند، هر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کسی می‌آید این‌جا، گِله دارد از کاسبی‌اش، گِله دارد از رفتارش. بیا اطاعت کن! عزیز من! فدایت بشوم، مگر این فضّه کنیز زهرا (علیهاالسلام) نیست اطاعت می‌کند، خدا علم کیمیا به او داده؟! بیا تو اطاعت کن! این‌قدر این‌طرف آن‌طرف نزن برای دو سه شاهی پیدا کنی. به کنیزش علم کیمیا دارد! حالا آمده می‌بیند که بساط امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ریگ است و پوست است و این‌ها، ریگ‌ها را می‌رود جواهر می‌کند؛ علی «علیه‌السلام» می‌آید، می‌گوید: زهرا‌جان! چیست؟ می‌گوید: فضّه به ریگ‌ها می‌کویید. حالا می‌گوید: فضّه! برگردان! (برگرداندنش را نمی‌تواند برگرداند، ائمه (علیهم‌السلام) همیشه یک چیز برای خودشان گذاشتند که کسی نگوید من امامم، کسی نگوید من امام‌ زمانم، کسی نگوید من حجّت‌ بن ‌الحسنم، یک چیزی برای خودشان گذاشتند که فلج‌کُن بشر باشد.)

حالا نمی‌تواند ریگ‌ها را برگرداند، حضرت یک نگاهی به آن کرد، ریگ‌ها برگشت؛ فضّه! برو آفتابه لگن بیاور! دست مبارکش را این‌جور کرد، از هر انگشت علی (علیه‌السلام) یک رقم جواهر ریخت توی تشت. فضّه چه شد؟ خجل شد. فضّه! تا زمانی‌که این‌جا هستی، به چون و چرای ما کار نداشته باش؛ اما کرامت داده به فضّه.

این‌قدر این فضّه‌ عزیز است که کسی قسم بدهد به فضّه، حاجتش برآورده می‌شود. دخترش دارد توی راه مکّه می‌رود، پای شترش شکست، همه رفتند، ماند. دست‌هایش را بلند کرد: ای خدا! مادر من خدمت‌گزار زهرا (علیهاالسلام) بوده، مادرم من را هم دوست داشته؛ یعنی من «إنّه لیس من أهلک»[۲] نبودم. فوراً خدای تبارک و تعالی شتر روانه می‌کند، ملَک روانه می‌کند، سوارش می‌کند، توی خانه خدا می‌گذارد او را. کجا می‌روید هی این‌طرف، آن‌طرف عزیزان من؟!

ما اوّل باید زهرا (علیهاالسلام) را بشناسیم، اوّل باید علی (علیه‌السلام) را بشناسیم، والله، اگر بشناسیم، ما اطاعت می‌کنیم. دنیا کوچک‌تر از این است که یک شیعه را ببرد، گول بزند؛ فدایت بشوم، یک دانه شیعه به یک عالم ارزش دارد. یک دانه دوست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کسی‌که صد در صد خودش را در اختیار ولایت بگذارد، خودش را در اختیار زهرا (علیهاالسلام) بگذارد، به یک عالم ارزش دارد. من گفتم آن‌جا، چرا؟ آیا تفکّر کردید توی این حرف من؟ کسی نیامد پاسخ بدهد، فقط یک نفر، من خواهش دارم یک کارهایی که می‌بینید عظیم است، بیایید پاسخ بدهید!

حالا خدا می‌فرماید: یک نفر را اگر هدایت کردی، هدایت یعنی چه؟ هدایت یعنی این دوست علی (علیه‌السلام) قرارش داده. همین است که می‌گوید که اگر یک روایتی را گفتی؛ یعنی یک منقبت علی (علیه‌السلام) را گفتی، حالا به این دوستت گفتی و اما بفهمیم که این کیست؟ نه که مسخره کند ولایت را. حالا این آدمی که هدایت شد، می‌گوید: عالمی را هدایت کردی. معلوم می‌شود یک دوست علی (علیه‌السلام)، یک شیعه علی (علیه‌السلام) به یک عالم می‌ارزد.

حالا قول یک ماشین به من داده، نمی‌دانم بیا این‌جوری می‌کنم، این کار کن، این کار کن، اَی بدبخت! چقدر تو ارزش داری، خودت را خُرد کردی! به روح تمام انبیاء، گویا حاج ‌شیخ ‌‌عباس بود، می‌گفت: کسی را می‌آورند صحنه محشر، اگر پشیمانی‌اش را به تمام صحنه محشر بدهند، به همه می‌رسد، این‌قدر آدم پشیمان می‌شود. بیایید رفقای عزیز! ما از آن‌ها نباشیم.

اگر عمَر کفران کرد ولایت را، خدا عذابش را زیاد کند، ولایت را لگدمال کرد. بیایید رفقای عزیز! عزیزان ما! ما امر این‌ها را لگدمال نکنیم. از کجا ما لگدمال می‌کنیم؟ از آن‌جا که امر این‌ها را اطاعت نمی‌کنیم. ای رفقای عزیز! فدایتان بشوم! عزیزان من! قربانتان بروم، هر چقدر می‌توانی بکن، دست از ولایت برندار! گفتم در یک جای دیگر: دنیا را به قدر امر معاشت بخواه؛ یعنی در دنیا قانع باش؛ اما در ولایت نباش! الآن زندگی‌ات می‌گذرد، راضی و قانع باش! عزیز من! اگر راضی و قانع نباشی عزیز من! به حریم ولایت جسارت کردی. چرا؟ آن‌ها راضی و قانع بودند.

مگر امام‌ حسین (علیه‌السلام) نیست که می‌گوید: «رضاً برضائک تسلیماً بأمرک ای معبود سماء» دارد به خلقت دارد چه می‌دهد؟ به خلقت درس می‌دهد. به دینم قسم، حسین (علیه‌السلام) آمد قرآن را پیاده کند؛ اما اگر ما بفهمیم. مگر امام ‌حسین (علیه‌السلام) جوانانش را شهید نکردند؟ مگر اهل‌بیت اسیر نیست؟ حالا امام‌ حسین (علیه‌السلام) می‌داند این‌ها همه می‌خواهند ولایت را افشاء کنند.

اگر حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: «رضاً برضائک تسلیماً بأمرک» والله، می‌داند زینب (علیهاالسلام) باید اسیر شود؛ تا ولایت را افشاء کند. همین‌جور که افشاء کرد، دماغ یزید را به خاک هلاکت افکند، حالا می‌گوید: «رضاً برضائک تسلیماً بأمرک» عزیزان من! اگر یک خیری در دست شما جاری شد، بگویید: «رضاً برضائک تسلیماً بأمرک» خدایا! شکر که این خیر را به دست من جاری کردی، مبادا منّت سر کسی بگذاری.

تمام این، تمام ائمه‌ طاهرین (علیهم‌السلام) که در این دنیا قدم‌رنجه فرمودند، تمام به دینم، مقصد‌شان ولایت بوده. چرا مقصدشان ولایت بوده؟ ما تمام باید گفتم که امر این‌ها را اطاعت کنید، این‌ها واجب الإطاعتند، همین‌جور که عبدالعظیم‌ حسنی گفت و برد و رفت کنار! تو اگر می‌گویم قانع باشی، در ولایت باید چه باشیم؟ قانع چه باشیم؟ وقتی حقیقت ولایت را تو فهمیدی، حالا داری، دیگر این‌قدر این‌طرف، آن‌طرف نزن!

حالا زهرای ‌عزیز (علیهاالسلام) چه می‌کند؟ می‌داند که مقصد خدا علی (علیه‌السلام) است، دارد دفاع از مقصد خدا می‌کند. بیایید رفقای عزیز! ما هم مقصد خدا را احترام کنیم، بدانیم تمام این خلقت یک مقصد دارد. آخر این کوچک‌تر است این حرفی که من بزنم خلقت، خدا مقصدش علی (علیه‌السلام) است، آیا عالم مقصدش علی (علیه‌السلام) نباشد؟ آیا تو آدم مقصدت علی (علیه‌السلام) نباشد؟ تو چرا سرکشی می‌کنی در مقابل خدا؟ خدا مقصدش علی (علیه‌السلام) است، تو مقصد چیست؟ دَرست است؟ تو هم باید مقصدت علی (علیه‌السلام) باشد.

من خجالت می‌کشم این حرف را بزنم؛ امّا دید ولایتم این است، زهرای عزیز (علیهاالسلام) «اُمّ‌ أبیها»! می‌گوید: پدر من است، رضایت زهرا (علیهاالسلام) رضایت من است، غضب زهرا (علیهاالسلام) غضب من است، رضایت من رضایت خداست، غضب من غضب خداست. همه‌اش می‌زند به خدا، زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) این است. آیا زهرا (علیهاالسلام) باید برود درِ خانه مهاجر و انصار؟ واسه چه یک همچین شخصیّتی می‌رود؟ یک همچین شخصیّتی که ممتاز است در خلقت! حالا می‌گوید: علی‌جان! بیا یک الاغ بیاور من سوار بشوم، بروم آن‌جا واسه تو حامی بیاورم. چرا؟ زهرای ‌عزیز (علیهاالسلام) می‌فهمد مقصد خدا علی (علیه‌السلام) است؛ والله، زهرا (علیهاالسلام) دارد از مقصد خدا حمایت می‌کند؛ تاحتّی جانش را فدای مقصد می‌کند، تو مقصدت چیست؟ چرا تفکّر نداریم؟!

آی عزیزان من! بیایید فکر کنید! یک ناموس دهر، یک ناموس خدا، خودش را گذاشته سوار الاغ می‌شود درِ خانه مهاجر و انصار می‌رود، چرا نمی‌فهمیم ما؟! چرا ما متوجّه نیستیم؟! چرا ولایت را احترام نمی‌کنیم؟! چرا قدر ولایت را نمی‌دانیم؟! یک خلقت دارد می‌رود درِ خانه مهاجر و انصار: بیایید علی را یاری کنید. چرا؟ می‌خواهد جلوی خباثت این دو نفر را بگیرد. می‌فهمد مقصد خدا علی (علیه‌السلام) است، اگر علی (علیه‌السلام) باشد یک دانه کافر روی زمین نیست، جانش را فدای علی (علیه‌السلام) می‌کند.

حالا هر کاری زهرای ‌عزیز (علیهاالسلام) کرد، این بی‌رحم‌های بی‌انصاف نیامدند. والله، عقیده ولایت من این است، خدا لعنت کند یزید را! اگر آمدند یک هفته زنان این مدینه را، همه را گفتند حلال! این چوب آن‌جا را دارند می‌خورد که نیامدند زهرا (علیهاالسلام) را یاری کنند! احترامشان دیگر توی خلقت رفت اهل مدینه، نیامدند یاری کنند.

حالا می‌آید به سر کرده یک هفته زنان مدینه را می‌گوید همه به تو حلال! خدا لعنت کند یزید را! خدا لعنت کند آن ‌که حکم کرد! خدا لعنت کند همه‌شان را؛ اما چوب آن‌جا را دارند می‌خورند. ببین عزیز من! چه من دارم می‌گویم؟ اگر آن روز آمده بودند، می‌آمدند در پناه ولایت، ولایت حفظشان می‌کرد، نیامدند که آمدند این‌جوری شد، بیایید در پناه ولایت، ولایت حفظتان کند. والله، اگر آمده بودند در پناه ولایت، آخر یک‌وقت تو خودت می‌روی، یک‌وقت زهرا (علیهاالسلام) می‌آید پی‌ات، آتش می‌گیرم.

یا علی

ارجاعات

  1. (سوره النجم، آیه 9)
  2. پرش به بالا به: ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ (سوره هود، آیه 46)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه