عاشورای 87
عاشورای 87 | |
کد: | 10423 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1387-10-18 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام تاسوعا و عاشورا (10 محرم) |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته.
چهقدر خوب است که به آدم بگویند بگو! آنها اینرا؛ [یعنی] «السلام علیالحسین» را بهمن گفتند [که] هر وقت میخواهی حرف بزنی، این [سلام] را بگو! ما از ائمهطاهرین (علیهمالسلام) تشکّر میکنیم که ما را فراموش نکردند. امیدوارم که خدا همه [شماها] را فراموش نکند؛ اما قربانتان بروم! شما هم آنها را فراموش نکنید! شخصی خدمت امامصادق (علیهالسلام) آمد [و] عرض کرد: آقا! من میخواهم خواب شما را ببینم. حضرت فرمود که خب آب نخور! [آب] نخورد [و همینطور] خرما میخورد. به شب خواب دید [که] آبانبار [ی] است، دم چاه است، لبجوی [آب] است. [امام] صبح اینجور [به او] گفت: تو تشنه ما نشدی، تو تشنه آب هستی نه تشنه ما؛ پس إنشاءالله امیدوارم که اگر شما آنها را فراموش نکنید، آنها هم شما را فراموش نمیکنند. قربانتان بروم! فدایتان بشوم! کجا امام را فراموش میکنی؟ موقعیکه گناه میکنی. جانم! تا میتوانید گناه نکنید. خیلی فراموشی بد است! قربانتان بروم! (صلوات بفرستید.)
ما قول به رفقا دادیم که إنشاءالله پراکنده حرف نزنیم، از اوّلی که آقا امامحسین (علیهالسلام) خلاصه این قضایا پیشامد شد [را] ما بگوییم. خدا معاویه را لعنت کند! امامحسن (علیهالسلام) با او قرار گذاشت، در [قرارداد] صلحش [با معاویه،] امامحسن (علیهالسلام) گفت: کسی را جای خودت معلوم نکن! بالأخره این تولهسگِ خودش را، یزید را جای خودش معلوم کرد؛ اما معاویه خیلی بد بود؛ اما یکقدری شیطنت زیرکی هم داشت. این مرتیکه [مردک] یزید هیچی نداشت، هم مَست جوانی است [و] هم مَست شاربالخمر است. معاویه به او گفتش که بابا! با حسین بساز! حسین مثل حسن نیست، آن در مقابلت میایستد، آبروی بنیامیّه را نبری، تا میتوانی با حسین بساز؛ [اما یزید] حرفش را نشنید. چرا؟ موقعیکه معاویه بد به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میگفت، امامحسین (علیهالسلام) بلند میشد [و] جوابش را توی خودِ مجلس میداد؛ اما امامحسن (علیهالسلام) سکوت [میکرد].
حالا البتّه وقتی به حکومت رسید، مملکت را که قبضه کرد، آنوقت والی برای خودش درست کرد. هر شهری والی داشت، [در] مدینه هم والی گذاشت. به والی نوشت که والی! من ناراحتم، ممکناست [که] حسین، یکقدری دورش را بگیرند و در مقابل من قیام کند، تو این نامه من که [به] دستت رسید، حسین را یا از او بیعت بگیر یا بکشش! خب بالأخره دیگر والی هم دارد امر را اطاعت میکند، امامحسین (علیهالسلام) را دعوت کرد [و] گفت: بیایید [که] میخواهیم راجعبه خلاصه خلافت صحبت کنیم. امامحسین (علیهالسلام) هم پذیرفت؛ اما همه بنیهاشم با شمشیر، دورِ خانه والی ریختند. والی دید نمیتواند کاری بکند، گفت: حسین! صلاحت است [که] بیایی [و] خلاصه با یزید بیعت کنی، الآن خلیفه مسلمین است، از تمام خطرات حفظ هستی، تو اینقدر بگو که آره، خلاصه ما هم خلاصه قشنگ است والّا! [امامحسین (علیهالسلام)] گفت: آخر چه میگویی؟! من حجّتخدا هستم، نَفَس اینمردم در قبضه [قدرت من است]، خدا من را معلومکرده، عُمَر این پدرِ یزید، معاویه را، معلوم کرد. وقتی باباجانِ تو [یعنی ابوسفیان درباره قضایای درِ خانه حضرتزهرا (علیهاالسلام) به عمر اعتراض کرد] پا [یعنی بلند] شد [و] اینجا آمد [و] گفت: چرا اینکارها را کردی؟ گفتش که: حرف نزن! من پسرت [یعنی معاویه] را والی شام میکنم. او والی شام است، آن به خلافت چه [مربوط است]؟ خلاصه نشد [که از امامحسین (علیهالسلام) بیعت بگیرد].
حالا امامحسین (علیهالسلام) چه [کار] کند؟! میخواهند او را بکشند دیگر، پا [بلند] شد [و به] مکّه آمد، آخر مکّه امن و امان است، میدانید که؟! کسی اینجایش را بخاراند، [باید] یک گوسفند بکشد! [در] امان است، هیچکس [کارش ندارد]، تا حتّی اگر طیور آنجا بیاید، [در] امان است، کسی کارش ندارد. عزیز من! اما [امام] دید اینجا هم زیر مُحرمهایشان، احرامهایشان شمشیر دارند و میخواهند امامحسین (علیهالسلام) را بکشند. آن کسیکه میگوید احترام خانهخدا رفت، اصلاً احترام حالیش نیست! یک آدمِ یک سر و دو گوش است، هیچ فهم ندارد. امامحسین (علیهالسلام)، خدا علمای ربّانی را رحمت کند! آقای حاجشیخعباس فرمود: [امامحسین (علیهالسلام)] دید آنجا جای ترور میشود، این بزرگها را اینجا ترور میکنند، آقا امامحسین (علیهالسلام) حرکت کرد. هشتم محرّم [ذیالحجّه] حرکت کرد؛ اما این، امر این دو نفر یعنی عمر و ابابکر هست [که] اینها را خلق حساب کرد، آن جلسه بنیساعدهای که درست کرد، اینها را خلق حساب کرد؛ اگرنه [ائمه (علیهمالسلام) در بین] مردم یک احترامی داشتند؛ حالا حرکت کرد.
عزیز من! نه! [آیا] سنگ و کلوخ احترام دارد یا وجود مبارک آقا امامحسین (علیهالسلام) که روح خلقت است، روح همه است؟! خب میگویند دیگر، حالا هر چه شد میگویند. الآن ببین یک فهمیده صحبت میکند، یک نفهم هم صحبت میکند، چهقدر دارند صحبت میکنند! اغلب اینمردم به صحبت گوش میدهند. یکی بخوانَد، گوش میدهند. یکی مسئله بگوید، گوش میدهد. یکی قرآن بخواند، گوش میدهد. یکی بخوانَد، گوش میدهد. آن خانم میخوانَد، آن [دیگری] میخوانَد، همهاش گوش میدهد، آره! [اما] کسی نمیفهمد که کجا را باید گوش بدهد؟ کجا را [گوش] ندهد؟ عدّهای الآن زیاد، زیاد صده نود تا [از] اینمردم [را] من میبینم [که] همینجورند، هر جایی را گوش میدهند. الآن محرّم است، از این [شخص] گوش میدهد، حرف من [را] هم [و] حرف او را هم گوش میدهد، الآن در خانههایشان میروند [و] حرف آنها [را هم گوش میدهند] گوشدادن [به هر چیزی] ناامری است! هر کجا به تو گفته [آنرا] گوش بده، بده! هر کجا گفته نکن، نکن! [آنوقت] تو در امر هستی. عزیز من! جوانانعزیز! مواظب باشید!
حالا چهکار کرد؟ امامحسین (علیهالسلام) حرکت کرد. چرا حرکت کرد؟ امامحسین (علیهالسلام) یک خورجین دعوتنامه دارد، تا حتّی اهلکوفه [به او] نوشتند: حسینجان! اگر نیایی، ما فردایقیامت به جدّت شکایت میکنیم، ما تمام شمشیرهایمان کشیدهاست، ابنزیاد هم که رفتهاست و الآن کسی [در] کوفه نیست، ما منتظر تو هستیم. خب امامحسین (علیهالسلام) هم حرکت کرد. حالا حرکت کرد؛ [اما] جلوتر مسلم را [به کوفه] روانه کردهبود، گفتهبود: ایشان نایب من هست. او هم چندین هزار نفر [با او] بیعت کرد، نزدیک بود [که] بچّههای مسلم زیر پا برود؛ همه بیعت کردند.
حالا [امامحسین (علیهالسلام)] دارد [از مکّه] میآید، دید یک، دو سهنفر از کوفه میآیند، گفت: [از] کوفه چهخبر؟ گفت: علناً بگوییم یا نه؟ گفت: من با اصحابم علناً [مخفی] ندارم. (من هم میگویم، من یک پارهوقتها [بهمن] میگویند، میگویند: میخواهیم [برای ما] خصوصی حرف بزن! میگویم: من حرف خصوصی با کسیکه ندارم، من نه سیاسیام، نه سفیدیام، حرف هر کسی را میزنم. من حرف سیاسی ندارم، خیلیها [بهمن] میگویند، خب من حرف ندارم، من حرف خصوصی ندارم که! آخر حرف خصوصی صحیح نیست، ما یکحرف میزنیم [و] همهتان دارید میشنوید.) (صلوات بفرستید.)
[امامحسین (علیهالسلام)] گفت: نه! من خصوصی ندارم. گفت: من دیدم، از کوفه بیرون نیامدیم [مگر اینکه دیدیم] طناب به گردن، طناب به پای مسلم [بستهبودند و او را] دور کوچهها میگرداندند. حضرت دختر مسلم را صدا زد [و] دست بهسر و صورتش کشید، گفت: عزیز من! اگر بابایت اینجوری [شهید] شده، من پدرت هستم، هر خدمتی بگویی، من [برایت] میکنم، من انگار پدرت هستم.
حالا دارد [به کربلا] میآید، خلاصه ایشان آمد و آمد تا اینکه [به] کوفه [کربلا] آمد. حالا که [به] کوفه [کربلا] آمده، در ظاهر انتظار ندارد دیگر؛ یکوقت حُرّ با هزار سوار آمدند. این طفلکها خیلی آدم ناراحت میشود، حضرتزینب (علیهاالسلام)، امّکلثوم (علیهاالسلام)، سکینه (علیهاالسلام)، عون، جعفر (علیهماالسلام)، آقاابوالفضل (علیهالسلام)، اینها که امام نیستند، اینها خیال کردند [که به] استقبال امامحسین (علیهالسلام) آمدند. آه! حالا خیال کردند [که] اینها [به] استقبال آمدند، دیگر نیامدند که اینها را بکشند [و] اسیر کنند.
حالا امامحسین (علیهالسلام) بالأخره یکقدری کشید و ظهر شد، وقتی میخواست نماز کند، میگویم که حُرّ یکچیزی داشت، [ولایت درونش بود]. گفت: ای لشکر! خطاب به هزار لشکر کرد [و] گفت: من پشتسر حسین نماز میخوانم، شما هم بیایید پشتسر پسر پیغمبر نماز بخوانید! همه نماز خواندند. نماز خواندند و امامحسین (علیهالسلام) فرمود که خب حالا من [را] دعوت کردی، گفت: من دعوت نکردم. خب حرفش هم درست بود دیگر. گفت: حالا بگذار من برمیگردم یا از اینطرف، از آنطرف میروم. اینجا بود که من با حُرّ میانجیام [یعنی میانهام] خوب نبود، گفت: صبر کن از امیر اجازه بیاید؛ یعنی یزیدبنمعاویه امیر است. حضرت فرمود: مادرت به عزایت بنشیند! گفت: حسینجان! من [مطابق] هزار سوار هستم؛ چونکه مادرت زهراست، من اسم نمیآورم. ببین این یکچیزی داشت، بهغیر [از] ابنسعد و ابنزیاد بود. اینکه من میگویم إنشاءالله امیدوارم که ما همهمان داریم، آن قدرِ داریتان [داشتههایتان] را بدانید، اگر آن [را] داری، دارا هستی. اینها که مِلک دارند، اینها، اینها ثروتمند هستند. دارا آنکسی است که ولایت دارد، دارا آنکسی است که ولایت حسینبنعلی (علیهماالسلام) را دارد، او داراست! اینها چه هستند؟ اینها ثروتمند هستند.
آقا که شما باشی! [حُرّ] نگذاشت [که امامحسین (علیهالسلام)] برود دیگر؛ اما یزید یک مشورتی از دور و بریهای خودش [یعنی اطرافیانش] کرد [و] گفت: حسین [به] اینجا آمده، [با او] چهکار کنیم؟ آنها گفتند: او را بکش! اما چه میگویند؟!
زینب (علیهاالسلام) خیلی قشنگ در مجلس خودِ یزید صحبت کرد؛ رو کرد [به یزید و گفت] که تمام اینها که دور تو هستند، حرامزادهاند، گفت به این دلیل: وقتیکه فرعون با دور و بریهایش [مشورت کرد و] گفت: با موسی چه کنیم؟ آنها گفتند: با موسی جدل کن [و] حرف بزن! علمی [هم] حرف بزن! نگفت او را بکش! شما همهتان حرامزادهاید! (صلوات بفرستید.)
من اینکه میگویم، همه میگویند حرامزاده است؛ من حرف زینب (علیهاالسلام) را میزنم، من بیخودی نمیگویم [که] اینها حرامزادهاند. زینب (علیهاالسلام) گفت: همه حرامزادهاند، من هم میگویم: همه اینها که [به] کربلا آمدهبودند، حرامزادهاند. آخَر ما یک حرامزاده [و] یک تخم حرام داریم. کسیکه یککاری بکند [و] یک بچّهای بهوجود بیاید، اینرا چه میگویند؟! تخم حرام؛ اما حرامزاده کسی است که علی (علیهالسلام) را قبول ندارد. او حرامزاده است، او [از ولایت] قطع است دیگر، آن دیگر توبه ندارد. [اما] این [تخم حرام] توبه دارد. عزیز من! توجّه کنید! اینقدر به بعضیها علاقه پیدا نکنید! شما مگر که حرامزادهخواه هستید؟! (صلوات بفرستید.)
کسیکه محبّت امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» را ندارد، حرامزاده است. حالا چهکرد؟ حالا همینطور لشکر [به کربلا] میآید، همینطور لشکر میآید. اوّلاً ابنزیاد؛ این یک پسری بود، آن عربها خیلی از پسر خوششان میآید، یک چند نفر با مادر ایشان یک سر و کاری داشتند، او گفت: [ابنزیاد] پسر من است، او [هم] گفت: پسر من است، همه میگفتند [که] پسر من است. آنوقت بالأخره بزرگهایشان جمع شدند [و] گفتند: به این [پسر] زیاد بگویید؛ یعنی بابایش زیاد بودهاست. نه [اینکه] اسم بابایش زیاد بودهاست؛ یعنی این زیاد بوده؛ یعنی ابنزیاد حرامزاده در حرامزاده در حرامزاده است.
حالا خلاصه همینطور لشکر آمد، لشکر آمد و تا اینکه این [ابنزیاد] یککاری کرد که تمام بزرگان کوفه را دید که کسی حرف نزند، آخر هفتاد نفر که هفتاد هزار لشکر نمیخواهد که، اینها را دید [که] اینها حرف نزنند، این سیاست ابنزیاد [بود]. حالا همینطور لشکر آمد، لشکر آمد و تا اینکه هفتم [محرّم]، آب را به [روی] امامحسین (علیهالسلام) بستند. ببین چهقدر بیانصاف هستند! آخَر تو با حسین (علیهالسلام) جنگ داری، این بچّهها [ی] شیرخوار، [با] بچّهها چهکار داری؟! بیانصاف! این خداشناس است؛ [اما] علیشناس نیست. والله! برو خداشناسیات را توبه کن! عزیز من! تو رحم نداری. هیچ، خلاصه همینطور جمع شدند.
حالا من نمیخواهم [که] روضه آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را بخوانم؛ چونکه یکقدری طول میکشد. تا اینکه فشار آوردند، فشار آوردند و تا اینکه امامحسین (علیهالسلام) [را] هم به شما بگویم [که] دم غروب شهیدش کردند، صبح عاشورا اینها همهاش جنگ داشتند، همینطور اینها را میکشتند [و] خیمه میبردند، خیمه، دم شام امامحسین (علیهالسلام) را شهید کردند. حالا چهکار کند آقا؟! بنا شد تنبهتن بجنگند. اوّل کسیکه امامحسین (علیهالسلام) [به میدان] روانه کرد، آقاعلیاکبر (علیهالسلام) بود؛ اما یکحرفی زد، گفت: علیجان! یکقدری جلوی من راه برو! علیجان! یکقدری جلوی من راه برو! خدا باطنِ امامزمان، داغ جوان قسمتتان نکند! [أشبهالنّاس] منطقاً، علماً [خَلقاً و خُلقاً] برسولالله (صلیاللهعلیهوآله) [بود]. بیخود که [امام] اینقدر ایشان را نمیخواست. اوّل کسیکه روانه [میدان] کرد، آقاعلیاکبر (علیهالسلام) بود، روایت داریم: صد و بیستنفر را به دَرَک واصل کرد، آمد [و] گفت: باباجان! این زِره خیلی داغ شده، من هم تشنهام است. بعضیها میگویند: [امام] زبان در دهان علیاکبر (علیهالسلام) گذاشت، بعضیها میگویند [فرمود]: بابا! برو از دست جدّت سیراب بشوی!
یکوقت [آقا علیاکبر (علیهالسلام)] صدا زد: بابا! من هم رفتم، خداحافظ؛ اما غصّه تشنگیِ من را نخور! جدّم من را سیراب کرد. خدا میداند چهقدر [امامحسین (علیهالسلام)] علیاکبر (علیهالسلام) را دوست داشت! به عجله آمد [و] سرِ آقا علیاکبر (علیهالسلام) را به دامن گرفت، همینطور گفت: «وَلَدی علی!» پسرم! با من سخن بگو! خونها را از دهانش پاک کرد. در تمام صحرایکربلا زینب (علیهاالسلام) [به میدان] نیامده، چه میگویید [که] زنها هم میآمدند؟! اما زینب (علیهاالسلام) [اینجا] گفت: شاید برادرم فُجأه [سکته] کند! در میدان آمد، همینطور میگفت: «وَلَدی علی!» همینطور صدا زد: وَلَدی علیجان! یکوقت [امامحسین (علیهالسلام)] دید [که] زینب (علیهاالسلام) در میدان آمده، ناموس دهر است، مبادا [به او] آسیب برسانند. یکوقت صدا زد:
[جوانان] بنیهاشم بیایید | نعش علی (علیهالسلام) را به خیمه رسانید | |
خدا داند که من طاقت ندارم | که نعش علی (علیهالسلام) را در خیمه رسانم |
یکروایت داریم: آنجا امامحسین (علیهالسلام) دو تا، سه تا داد کشید، همینطور گفت: «وَلَدی علی!» آنجا اهلکوفه دست زدند، دیدند حسین (علیهالسلام) را ناراحت کردند. (ای مدّاحها! چرا دست میزنید؟! ای بیشعورها!)
حالا قاسم (علیهالسلام) آمد. (امروز یکی سؤال کرد: چهطور اینها یکییکی [به میدان] رفتند؟! یکی از دوستها [از من] سؤال کرد، [گفتم:] جانم! اینها باید به امر [به میدان] بروند؛ اما به خواست خودشان بروند.) قاسم (علیهالسلام) جلو آمد [و گفت:] عموجان! اجازه جنگ بده! گفت: عموجان! مرگ در مقابل تو چهجور است؟ عموجان! اینقدر که بروی شهید میشوی. آخَر [امامحسن (علیهالسلام)] یک سفارشنامه به قاسم (علیهالسلام) دادهبود، به اینجای بازویش بستهبود. حالا باز کرد، دید امامحسن (علیهالسلام) [سفارش قاسم (علیهالسلام) را کرده]، امامحسن (علیهالسلام) [در آن] نوشته: برادر! فاطمه (علیهاالسلام) را به [عقد] قاسم (علیهالسلام) [در آور].
حالا میخواهد امر برادرش را اطاعت کند. آنجا که امامحسین (علیهالسلام) میگوید: نَفَسها که همه میکِشند، در قدرت من است، آنجا حسین (علیهالسلام) اِعمال کرد، یکساعت عقد اینها را در یک خیمه قرار داد. (ای دهانت پُر [از] آتش بشود! [گویندهای] که حرفی زده که نمیخواهم بزنم، ای دهانت پُر [از] آتش بشود! ای گویندهای که نمیفهمی حرف ولایت بزنی [و] میزنی! حالا میگوید نمیدانم «نستجیرُ بالله» میخواست باکره نباشد.) تمام اینها نَفَسها [یشان] در سینه پیچید، زنگها صدا نمیکنند. خبر به ابنزیاد دادند: اگر این [مدّت] طول بکشد، تمام لشکر از بین میرود. گفت: اینها یک مدّتی دارند. حالا اینها [قاسم و فاطمه] طفلکها شاید میگفتند: [به] مدینه میرویم، [آنجا] با هم هستیم و چهکار میکنیم؟ چهکار میکنیم؟ خب عروس و داماد با هم صحبت میکردند. حالا [قاسم (علیهالسلام)] پیش امامحسین (علیهالسلام) آمد [و] گفت: اجازه جنگ [میدهید؟ امامحسین (علیهالسلام) فرمودند:] قاسمجان! مرگ از برای تو چهجور است؟ گفت: «عَلَیک [أحلی] مِن العسل.» مانند عسل که بخورم، اینقدر [برایم] لذیذ است! قاسم (علیهالسلام) هم آمد [و] عدّهای را به دَرَک واصل کرد، قاسم هم شهید شده [است].
حالا هر کدام یکایک میآیند، تا اینکه [نوبت] به خود امامحسین (علیهالسلام) رسید. امامحسین (علیهالسلام) همینطور میگفت: «لا حول و لا قوة إلّا بالله». زینب (علیهاالسلام) خیلی دلش خوش بود. امامحسین (علیهالسلام) یک حجّتی به اینها تمام کرد، گفت: آخَر لشکر! من تقصیرم چیست؟! حلالی را حرام کردم یا حرامی را حلال کردم؟! (معلوم میشود در آنزمان، خدا یزید را لعنت کند! حرام و حلال یک قانونی [یعنی معلوم و مشخّص] بوده.) یکدفعه همه اینها گفتند: حسین! تو تقصیر نداری، «بغضاً لِأبیک»: [بهخاطر] بغضی که با بابایت داریم، [اینکار را میکنیم]. حسین (علیهالسلام)، امامحسین (علیهالسلام) چهکار کند؟! دست به شمشیر کرد [و] تا توی دروازهکوفه اینها را متلاشی کرد.
[خبر به ابنزیاد دادند:] امیر! حسین یک حمله دیگر بکند، دیگر دَیّاری را باقی نمیگذارد. گفت: الحمد لله [و] سجده کرد. (ببین چهقدر پیغمبرشناس است! عزیز من! حسینحسین گفتن شناخت میخواهد، زنجیر زدن [شناخت میخواهد، زنجیر] بزنید؛ [اما] شناخت میخواهد.) ببین چهجور شناخت دارد؟! گفت: از دو لب پیغمبر شنیدهام [که] حسینِ من وقتی عرصه [را] به او تنگ میکنند، اینها اینجوری میکنند، دست به شمشیر میکند [و] تا توی دروازهکوفه اینها را متلاشی میکند، یکساعت یا نیمساعتِ دیگر حسین زنده نیست، برگردید! (آقایان! قربانتان بروم! ببین چهجور شناخت داشته؛ اما شناختِ بیمحبّت علی (علیهالسلام) [دارد که] میگوید: «بُغضاً لِأبیک». خدا نکند کسی «بُغض أبیک» داشتهباشد!)
حالا امامحسین (علیهالسلام) برگشت، یک ظالمی یک سنگ به پیشانی امامحسین (علیهالسلام) زد، پیراهن عربی را [بالا زد که خون را پاک کند]، (آخ! آخ! آخ! چه بگویم؟! آخ! خدایا! نگهمدار، زهرا! نگهمدار.) قلب مبارکش پیدا شد، [ابنزیاد] صدا زد: حرمله! مگر قلب حسین را نمیبینی؟! تیری رها کرد، پَر پَر بشود، آمد [و] به قلب حسین (علیهالسلام) نشست. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! [گفت: امامحسین (علیهالسلام)] این تیر را نمیتوانست از اینطرف درآورد، از کمر درآورد، خون مثل ناودان ریخت. امامحسین (علیهالسلام) تمام توانش در ظاهر تمام شد.
حالا لشکر هجوم آوردند، چهکار کردند؟! یکی با شمشیر [و] دیگری با نیزه میزد، آخر زاده زهرا (علیهاالسلام) تقصیرش چه بود؟! اما به شما بگویم: وقتی حُرّ آمد، وقتی شهید شد، آنها [لشکر ابنزیاد] خیلی با حُرّ قوم و خویشی داشتند، حُرّ را از آنجا بردند، آنجا یک فرسخی خاک کردند؛ اما [بعد] چهکار کردند؟ بنا کردند سرها را بریدن! حالا بیخود نیست که امامزمان (عجلاللهفرجه) میگوید: یا جدّاه! گریه میکنم، اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم؛ برای عمّهام زینب (علیهاالسلام)! آخر بیایند جلوی اینها سرها را جدا کنند؟! چه بهسر اینها میآید؟! حالا سرها را جدا کردند، در شریعه شستند [و] به نیزه زدند. اینها زودتر سرها را روانه کردند که جایزه بگیرند. عزیز من! کجایی؟! تُف به این دنیا بیاید!
حالا میخواهند اینها را سوار کنند، (آن گویندهای که یکحرفی میزند، امیدوارم همین در دنیا اگر قابل هدایت است، هدایت سزایش را به او بدهد! یک حرفهای بیخودی میزنند.) حالا نمیتوانند اینها را سوار کنند؛ [چون اینها را] نمیبینند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: خدا بهقدر خورشید [به] هر کدام [از] این خواهرها، شهامت به اینها داد. گفت: اسیری اینها، اینها یکقدری مشکلشان بود، تا [وقتیکه] امامحسین (علیهالسلام) بود؛ چونکه زیر سایه امامحسین (علیهالسلام) بودند، حالا باید زیر سایه خود باشند، حالا [خدا] به آنها [شهامت و نوری مطابق خورشید] داد [که] نمیتوانند [اینها را] سوار کنند، پیش حضرتسجّاد (علیهالسلام) آمد [و] گفت: ما میخواهیم اینها را سوار کنیم؛ [اما] نمیبینیم. گفت: کنار بروید [تا] به عمّهام میگویم [آنها را] سوار کند، تمام اینها را سوار کرد.
حالا [حضرتزینب (علیهاالسلام)] خودش میخواهد سوار شود، خیلی باوفاست! گفت: برادر! حسینجان!
چون چاره نیست میگذارمت | ای پارهپارهتن به خدا میسپارمت |
یکوقت [حضرتزینب (علیهاالسلام)] نگاه [کرد]، یکوقت یک نظری به کنار نهر عَلقمه کرد [و گفت:] عباسجان! برادر! وقتی میخواستم سوار شوم، بازویم را میگرفتی، پایت را خم میکردی، پا روی پایت میگذاشتم [و] سوار میشدم، عباسجان!
حالا رُو به کوفه حرکت کردند. وقتی این آقا امامحسین (علیهالسلام) آمد با زینب (علیهاالسلام) وداع کند، اُمّالسلمه به زینب (علیهاالسلام) گفتهبود: هر وقت که برادرت آمد [و] پیراهنکهنه خواست، بدان [حسین (علیهالسلام)] نیمساعت یا یکساعت دیگر بیشتر زنده نیست. [امام با همه تا حتّی با فضّه خداحافظی کرد. حالا یکوقت گفت زینب! خواهر! پیراهنکهنه را بیاور! زینب (علیهاالسلام) دید دیگر حسین (علیهالسلام) ندارد، حسین (علیهالسلام) را شهید میکنند؛ بهخاطر همین] غَش کرد. آنها [لشکر ابنزیاد هم] «هل مِن مبارز» میطلبند، امامحسین (علیهالسلام) دست در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، تصرّف ولایی کرد. زینب (علیهاالسلام) تصرّف ولایی دارد، از کجا میگویی؟ آنروز که حسین (علیهالسلام) در عاشورا تصرّف کرد [و] آنها نَفَس نمیتوانستند بکشند، زینب (علیهاالسلام) هم در کوفه تصرّف کرد. حالا عزیز من! امامحسین (علیهالسلام) گفت: خواهرجان! باید در کوفه خطبه بخوانی، اینها، آخر اینها دارند آنجا پدر ما را سَبّ [یعنی لعنت] میگویند، باید بروی [و] پرچم معاویه را بِکَنی، پرچم پدرمان علی (علیهالسلام) را نصب کنی. گفت: به دیدهمنّت دارم، اینقدر صبر میکنم [تا] صبر از دستم عاصی شود.
حالا در دروازهکوفه آمده. اینها همه میگفتند [که] اینها اُسرای روم و فرنگ هستند، یکوقت زینب (علیهاالسلام) بنا کرد [به] صحبتکردن، نان و خرما میدادند، [آنرا] پرت میکرد [و] میگفت: ما اُسرای آلمحمّد هستیم. یکوقت زینب (علیهاالسلام) یک خطبه خواند [و] خودش را معرّفی کرد [و گفت:] من دختر علی (علیهالسلام) هستم، علی (علیهالسلام) وصیّ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، شما که میگویید ما پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را دوست داریم، ما ذویالقُربای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هستیم. آقا که شما باشی! یکوقت تمام اهلکوفه، همینها که سنگ پرت میکردند، یکوقت همه گریه کردند. [زینب (علیهاالسلام)] گفت: چشمتان گریان باشد! چهکسی حسین من را کشت؟! مردان شما [کشتند].
خبر به ابنزیاد دادند: ابنزیاد! [اگر زینب خطبهاش را طولانی کند، مردم شورش میکنند.] قسم خورد علی است [که] دارد صحبت میکند. تمام اهلکوفه، اینها که روی بامهای پشتبام، گهوارههای طلا میگردانند؛ همه دارند گریه میکنند. ابنزیاد گفت: [زینب] خیلی به برادرش محبّت دارد، سر حسین را جلویش ببرید! یکوقت زینب (علیهاالسلام) دید [که] مردم دارند [به] یکجای دیگر نگاه میکنند، یکوقت دید سر امامحسین (علیهالسلام) را آوردند. یکوقت گفت: برادر! حسینجان!
تو که با ما مهربان بودی | چرا [در] خانه خولی [تو] مهمانی رفتی؟! | |
چهکسی به جراحات سر تو پاشیده خاکستر؟! | مگر اینجور داروی دوا باشد؟! |
برادر! با من حرف بزن! ببین زینب (علیهاالسلام) است که میداند حسین (علیهالسلام) مُرده نیست! ای مُرده باد آن کسیکه میگوید حسین (علیهالسلام) مُردهاست! حالا یکدفعه امامحسین (علیهالسلام) گفت: «[أم حَسِبتَ] أنَّ أصحابالکهف و الرّقیم [کانوا مِن آیاتنا] عَجَباً» خواهرجان! من کارم از اصحابکهف و رقیم عجیبتر است. آنها در غارها رفتند [دینشان را حفظ کنند]، چهکسی میخواهد پسر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را بکشد، سرش را به نی بزنند [و] شهر به شهر ببرند؟! چه کسانی؟! مسلمانها، نمازخوانها، اصحابپیغمبر، [اصحاب] جدّم، اینکار را بکنند!
حالا حرکت کردند. [اینها را] حرکت داد، گفت: حرکت بدهید تا اینها خیلی چیز [شورش] نکنند، اُسرا را رُو به شام حرکت دادند. حالا رُو به شام حرکت دادند، اینها را از یک جاهای چیزی بردند. خلاصه اینکه دارم میگویم، بعضیها میگویند: [اینها را در] خرابه [جا دادند]، نه بابا! [آنجا] خرابه نبوده، یک بارانداز بوده [است]. اینها را آنجا جا دادند. حالا ببین خدا دارد چهکار میکند؟ خدا موسی را در دامن فرعون بزرگ میکند. حالا آنجا یکنفر بهنام هنده است. هنده وجیهترین [دختران] آن زمانِ بهاصطلاح مدینه بود. بابایش این [دختر] را آنجا [در خانه امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] آورد [تا] کسی گزندش نزند، آنوقتی [که] میخواستند زن برای یزید بگیرند، گفتند: یک دختر است آنجا [که] اینجوری [خیلی زیبا] است، همان [دختر] را [یزید] رفت [و] پدرش را در فشار گذاشت و این [دختر] را گرفت. حالا این [دختر] آنجا [در کاخ یزید] است. (قربانتان بروم! ببین من دارم به شما میگویم [که] مکان شرط نیست، این [هنده] در خانه یزید است؛ [ولی] حسینخواه است؛ اما عایشه در خانه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است؛ [ولی] معاویهخواه است! توجّه به این حرفها بکنید!) حالا همینطور آنجا [در بارانداز] آمدند [و] میخواستند [که] اینخانه یزید را آیین ببندند، [اُسرا را] در خرابه جا دادند. یکی از این جادادن [دلیلش] اینبود که آنجا گفتم که اینجا بارانداز بود، بعضیها یک حرفهای بیخودی میزنند.
حالا یکروز هنده گفت: آخَر من هم اینجا [به بارانداز] بروم [و] یک تماشایی بکنم، ببینم این اسیرها، اسیرهای کجا هستند؟ آی یکوقت دیدند [که] سُوفورها، بهقول ما سُوفورهای [آن] زمان [دارند] اینجا [یعنی بارانداز] را آبپاشی میکنند، دیدند در خرابه صندلیهایی آوردند گذاشتند، چهخبر است؟ مَلَکه میخواهد بیاید. این [مَلَکه] کنیز زینب (علیهاالسلام) بوده [است]. حالا [هنده] آمد [و] گفت: یک بزرگی را [بگویید بیاید!]، بزرگ [این] قافله کیست؟ گفتند: زینب (علیهاالسلام) [است. زینب (علیهاالسلام)] آمد [و] با او صحبت کرد. [هنده] گفت: شما اُسرای کجا هستید؟ (گول تبلیغ را نخورید! [ببین] تبلیغ چهکار کرده؟!) [زینب (علیهاالسلام)] گفت: ما اُسرای مدینه هستیم. تا اسم مدینه [را] آورد، هنده یکقدری عوض شد [و] گفت: آیا تو به مدینه تسلّط [شناخت] داشتی؟ کوچه بنیهاشم [را] میدانی کجاست؟ گفت: آره! گفت: زینب را میشناسی؟ (ای روزگار! با عترت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) چه [کار] کردی؟! حالا چه بگویم؟!) یکوقت زینب (علیهاالسلام) صدا زد: هنده! تو من را نمیشناسی؟! من زینبم! یزید برادر من را کشته، همه را کشته، حالا میگوید [که] اینها اُسرای روم و فرنگ هستند. هنده خودش را [به] زمین زد، گریبان چاک داد، تا زنان اعیان و اشراف، زینب (علیهاالسلام) را، هنده را گرفتند [و] بردند. حالا میگوید: یزید! تو حسین را کشتی؟! همانجا، ناراحتی از برای یزید آنجا [در کاخش] فراهم شد.
حالا اُسرا را آمدند وارد [مجلس یزید] کنند، [آنها را] وارد کردند، [مجلس را] آیین [آذین] بستند. (حالا این [مطلب را] هم فراموش نکنم [آنرا بگویم که]، این [جور] شد.) حالا یکوقت رقیّهعزیز خواب پدرش را دید. یکوقت [از خواب] بیدار شد [و] گفت: عمّه! بابایم اینجا بود، بابایم کجاست؟ (آخَر این [زینب (علیهاالسلام)] به آن [بچّه] ها میگفت [که] بابایت مسافرت رفته [است].) آقا! صدای گریه بلند شد، یزید بیدار شد [و پرسید:] چهخبر است؟ گفت: طفلی خواب پدرش را دیده. این آتشگرفته [یعنی یزید] گفت: سرِ بابایش را [پیشش] ببرید! سر را یکچیز [روپوشی رویش] انداختند، بچّه [حضرترقیّه] گفت: من [که] طعام نمیخواهم، بابایم را میخواهم. آقا! سر را به سینه چسباند [و گفت:] باباجان! چهکسی من را به این کودکی یتیم کرد؟! چهکسی رگهای بدنت را جدا کرد؟! یکوقت زینب (علیهاالسلام) دید [که] سر شُل شد، گفت: رقیّه (علیهاالسلام) خوابش برده [است]؛ یکوقت دید رقیّه (علیهاالسلام) از دنیا رفته! حالا چهکار کند؟! (تا اینجا را مختصر کنم،) [زمین را] کَند، [تا] رقیّه (علیهاالسلام) را خاک کند، دید سردابهای است، رقیّه (علیهاالسلام) را [آنجا در سردابه] گذاشت. چند سال پیش هم دیدید، [۱] [که] همان عبا کفنش است و رقیّه (علیهاالسلام) زندهاست!
حالا اینها [اهلبیت] وارد مجلس یزید شدند. اینها را گویا بههم بستهبودند، بسته یعنی متفرّق نشوند. زینب (علیهاالسلام) یکخُرده خودش را مخفی کرد. [یزید] گفت: این زن کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفت: این زینب خواهرِ حسین است. گفت: [اینجا] بیاید! [زینب (علیهاالسلام)] آمد. [یزید] گفت: الحمد لله [که] خدا برادرت را کشت. ببین چهقدر [زینب (علیهاالسلام)] شهامت دارد! زینب (علیهاالسلام) یعنی شهامت یک عالَم! زینب (علیهاالسلام) یعنی منطق یک عالَم! زینب (علیهاالسلام) یعنی صدر یک عالَم! زینب یعنی شجاع، شجاعترین تمام عالَم! حالا ببین با امپراطور چهجور حرف میزند؟ گفت: یزید! جان هر کسی را خدا میگیرد؛ [اما] برادر من را لشکر تو کشتند. یکوقت [یزید] صدا زد: میرغَضَب! جلّاد! گردن زینب (علیهاالسلام) را بزن! شما حساب کن یهودی بلند شد، نصارا بلند شدند، همه از زینب (علیهاالسلام) دفاع کردند، حالا مسلمانها زینب (علیهاالسلام) را میکشند، زینب (علیهاالسلام) را اسیر میکنند. اینها همه گفتند: یزید! آخر تو چهکار میکنی؟! این [زن] داغدیده، [داغ] برادر دیده، ساکت باش! [یزید] ساکت شد.
حالا [یزید] یککار دیگری کرد که زینب (علیهاالسلام) را اذیّت کرد، سرِ امامحسین (علیهالسلام) جلویش بود، با چوب خیزران به لبان [امامحسین (علیهالسلام)] اشاره [کرد، حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت:
نزن یزید! تو چوب کین | به این لبان اطهرش |
آخر این [لب] ها را پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بوسیده [است].
خلاصه همینجور که صحبت میکردند، یکوقت موقع نماز شد. حالا یزید میخواهد به حضرتسجّاد (علیهالسلام) و اینها بگوید [که] من یک مقامی دارم، حرکت کردند. یکذرّه فرصت پیدا کرد، حضرت فرمود: من بالای چوبها بروم؟ گفتند: این یکقدری کسری دارد [که] به منبر میگوید چوبها. (گفتم: باباجان! منبری که حرف حسین (علیهالسلام) [روی آن] نباشد، چوب است. منبری که [روی آن] حرفهایی [غیر از خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله)] باشد، چوب است.) گفت: بالای چوبها بروم؟ مردم یکقدری خندیدند، یزید یک پسر دارد، اسمش معاویه است، گفت: بابا! این [بالا] برود [تا] ببینیم [که] چه میگوید؟ [یزید] گفت: بابا! اینها [اهلبیت] یکجوری هستند که علم به اینها تزریق شده، بابا! میترسم برود [و] آبرویمان را بریزد، گفت: [بگذار] برود. [امام بالای چوبها] رفت.
«بسمالله» گفت، آنوقت [که اینرا] گفت، حالا [چوبها] منبر شد. یکقدری که [امام] صحبت کرد، گفت: یزید! گفت: یزید! آخَر تو چه جواب [رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را] میدهی؟! یکوقت صدا زد: ماییم مکّه، ماییم زمزم، ماییم صفا، ما هستیم که اولادهای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [هستیم]. مردم در بازار میدویدند [و] میگفتند که بیایید اینکه یزید میگفت اینها برای روم و فرنگ هستند، اینها اولادهای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هستند. یزید خیلی ناراحت شد. خلاصه شام [شب] شد، آنجا آمدند، در کجا؟! در [کاخش] راهشان داد، دیگر در خرابه نرفتند، در کاخ خودش [آنها را برد]. دید باید یک ماستمالی بکند، [یزید] گفت: امامسجّاد! هر چه بخواهی، به تو میدهم. گفت: آن [لباس] هایی که غارت رفته، آنها را مادرم زهرا (علیهاالسلام) با دست خود بافته، [آنها را به ما برگردان! یزید] گفت: آنها دیگر نیست، اینها [را] به غارت بردند. خلاصه [یزید] گفت: خدا ابنزیاد را لعنت کند! خدا ابنسعد را لعنت کند! من اینها را روانه کردم؛ من گفتم با برادرت بیایند اصلاح کنیم، من نگفتم [اینکار را] بکن؛ [یعنی آنها را بکش!] یکهفته کاخش را در اختیار امامسجّاد (علیهالسلام) داد، مردم همه [برای] عزاداری [به کاخ یزید] میآمدند.
حالا میخواهد برود، خیلی محملها را، همه را با اطلس [و] با چیزهای الوان آماده کرده. زینب (علیهاالسلام) آمد [و] گفت: آخر ما عزاداریم. گفتم به یک آقایی که میگوید مشکی نپوش! گفتم: عزیز من! یزید اینها [یعنی] محملها را سیاهپوش کرده، آخر تو چه میگویی؟! چرا این حرف را میزنی؟! [وقتی] میخواست [آنها را] حرکت بدهد، [یزید] به امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: کاری نداری؟ گفت: یکآدم اَمین [با ما] روانه کن! [یزید] بشیر را روانه کرد.
حالا [وقتی] میخواهند حرکت کنند، یکوقت زینب (علیهاالسلام) صدا زد: رقیّه! پا [بلند] شو برویم، جواب بابایت را نمیتوانم بدهم. بابایت، شما را بهدست من سپرد [و] گفت: زینب! بچّههایم را بهدست تو [میسپارم]، تو و بچّههایم را به خدا میسپارم. حالا دارند میآیند، اینها سر دوراهی آمدند. این یکروایت داریم: اُمّکلثوم (علیهاالسلام) همانجا در بیابانها ماند، سر قبر رقیّه (علیهاالسلام) میرفت. حالا زینب (علیهاالسلام) [با آنها] آمد.
حالا [که] سر دوراهی رسیدند. حالا بشیر [به امامسجّاد (علیهالسلام)] گفتش که کجا میخواهی بروی؟ یزید به ما سفارش کرده [که] ما در اختیار شما هستیم، شما در اختیار ما نیستید. امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: ببین عمّهام چه میگوید؟ زینب (علیهاالسلام) گفت: ما میخواهیم [به] کربلا برویم، رُو به کربلا حرکت کردند. یکقدری که دارند میآیند، [سکینه (علیهاالسلام)] صدا زد:
بوی خوشی میوَزَد اَندر مشام | عمّهجان! مگر اینجا کربلاست؟! |
[به کربلا] آمدند [و] هر کدام قبرهایی را [در بغل] گرفتند و گریه کردند. به حضرتسجّاد (علیهالسلام) گفتند: اگر طول بکشد، اینها فُجأه [سکته] میکنند. حضرت فوراً اطلاعیّهای نازل کرد: حرکت [کنید]! تمام [اهلبیت] به امر حضرتسجّاد (علیهالسلام) حرکت کردند.
حالا دارند دمِ مدینه میآیند. [امامسجّاد (علیهالسلام) به] بشیر گفت: [پدرت شاعر بود، تو هم بهرهای از شعر] داری؟ گفت: من اشعار دارم. بنا کرد اشعار خواندن، پرچمی درست کرد، همه آمدند، دارند میآیند. یک جملهای است [که] خیلی دلخراش [است]، حالا اینها خبر شدند، دارند میآیند. محمّدبنحَنفیّه را روی تخت گذاشتند، عبدالله همینطور به کجاوهها نگاه میکند، دارد پی [یعنی دنبال] زینب (علیهاالسلام) میگردد، یکوقت [زینب (علیهاالسلام)] صدا زد: عبدالله! من را نمیشناسی؟! من زینبم. گفت: عزیز من! چرا موهایت سفید شده؟! گفت: از غصّه و فکر!
حالا اینها آمدند، چهکار کردند؟! سر قبر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمدند. حالا سر قبر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمدند، هر کدام خلاصه با پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) یک درد دلی دارند. حالا بشیر صدا زد: یا اهلیثرب! یا اهلمدینه! بدانید [که] تمام مردها را شهید کردند، فقط حضرتسجّاد (علیهالسلام) با حضرتباقر (علیهالسلام) مانده [اند]. حالا خلاصه به شما بگویم، قربانتان بروم! فدایتان بشوم! اینهمه میگویم امر خلق را اطاعت نکنید! تمام اینها امر خلق را اطاعت کردند، امر شریح و شریحیها را اطاعت کردند. إنشاءالله امیدوارم که توجّه به این حرفها پیدا کنید! (صلوات بفرستید.)
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! ما را حسینشناس کن!
خدایا! ما را قرآنشناس کن!
خدایا! تو را به حقّ امامزمان، ما را یاور امامزمان (عجلاللهفرجه) قرار بده!
خدایا! هر محبّتی بهغیر [از] محبّت خودت و اینهاست، از دل ما بیرون کن!
خدایا! ما را جزء عزاداران امامحسین (علیهالسلام) قرار بده!
خدایا! ما را خداشناس کن! خدا! خودت را بشناسیم.
خدایا! ما را علیشناس کن!
خدایا! ما را حسینشناس کن!
خدایا! ما را امام زمانشناس کن!
خدایا! یک شناسایی به ما بده [که] ما خوب و بد را تشخیص بدهیم. دنبال خوبها برویم، دنبال بدها نرویم.
(با صلوات بر محمّد) 49
- ↑ قبر رقیّه را آب گرفت. به خواب یکنفر آمد و گفت: قبرم را آب گرفته، یک شبانهروز روی دست یکنفر بود که جنبهمغناطیسی این دختر، او را گرفت، نه گرسنه و نه تشنه شد. / سخنرانی پیرامون حضرتزینب 75