صفحهٔ اصلی
فرمایش منتخب: صلح امام حسن
فهرست امام حسن عسکری
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
رفقای عزیز! ولایت خیلی سنگین است، این مردم از اوّلش هم ولایت را نمیخواستند، خلق را میخواستند؛ مردم خلقپرست هستند، نه ولایتپرست. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را در خانه گذاشتند و هفت میلیون نفر طرف عمر و ابابکر رفتند، بعد هم دنبال عثمان؛ سپس دنبال معاویه رفتند. چرا؟ دنیا دنبال آنهاست، مردم هم رُو بهدنیا میروند. مگر حالا نمیروند؟! اما آخرت دنبال امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) است. آقا امام حسن (علیهالسلام) خیلی زحمت کشید! چقدر معاویه با امام جدل کرد، مگر امام میخواست با معاویه صلح کند؟! امام حاضر به صلح شد تا شیعهها بمانند.
معاویه ندیمی داشت، خیلی با او دوست بود، روزی پسر آن ندیم پیش پدرش آمد، دید دارد به معاویه لعنت میکند و به او بد میگوید. پسر ندیم گفت: بابا! تو که خیلی معاویه را میخواستی! چه شده که به او بد میگویی؟! مگر نمیدانستی که معاویه اینقدر خبیث است؟ ندیم گفت: امروز نزدش رفتم و به او گفتم: علی که خلاصه کُشته شده، قدری مسالمتآمیز رفتار کن! تا این را به او گفتم، مؤذّن گفت: «أشهد أنّ محمّداً رسولالله»، معاویه در جوابم گفت: من میخواهم این اسم را بردارم و از بین ببرم. امام دید این لعنتی، معاویه دارد جلو میرود و میخواهد نسل شیعه را از بین ببرد. همه را از بین میبُرد؛ چونکه عُمَر به او گفت: نسل بنیهاشم را باید برداری؛ این است که امام حاضر به صلح شد و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: صلح حسنم با جنگ حسینم مطابق است؛ یعنی یکی است. امام حسن (علیهالسلام) هم خودش را فدای امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کرد. قربانش بروم! این همه صدمه که خورد، به واسطه شما خورد که شما بمانید. بعضی میگویند: چرا امام حسین (علیهالسلام) جنگ کرد؛ اما امام حسن (علیهالسلام) صلح کرد؟ ما نباید به امام اعتراض کنیم، امام تمام خلقت را میبیند و صلاح آن را افشاء میکند؛ آنوقت تو میخواهی صلاح امام را افشاء کنی؟! خجالت نمیکشی؟! [۱]
امام حسن (علیهالسلام) با معاویه قرارداد گذاشت که معاویه بعد از خودش، کسی را معلوم نکند، یزید را خلیفه نکند، آخر میدانست که یزید حسینکُش است. دیگر اینکه دوستان پدرش؛ یعنی شیعیان آزاد باشند، مردها زن بگیرند و دختران شوهر کنند، خرید و فروش با آنها بکنند، مثل بقیّه مردم با آنها رفتار کنند؛ آخَر به شیعیان، رافضی میگفتند. همه این قراردادها را با معاویه کرد، حدود هشت شرط گذاشت. حالا وقتی معاویه این کار را کرد، بعد از آن، همه قرارداد را پاره کرد و گفت: ای مردم! من میخواستم بر سرِ شما حکومت کنم. ببین خلق این است، باز هم دنبالش برو! خدا پدرش را لعنت کند که خودش را افشاء کرد، بعضی که اصلاً افشاء نمیکنند. خلق میخواهد حکومت کند، مردم را به طرف خودش دعوت میکند؛ اما ائمه طاهرین (علیهمالسلام) به طرف خدا دعوت میکنند. معاویه با همه حرفهایش وقتی میخواست از دنیا برود، دو حرف به پسرش یزید زد، به او گفت: بابا! یکی اینکه حسین مثل حسن نیست. با او بساز! من نمیگویم به امرش برو؛ اما با او بساز؛ وگرنه ممکن است که آبروی بنیامیّه را ببری. آخر وقتی معاویه منبر میرفت، تا گوشه و کنایهای برای امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) میآمد، امام حسن (علیهالسلام) حرف نمیزد؛ اما امام حسین (علیهالسلام) فوری بلند میشد و به او برمیگشت و جواب معاویه را میداد. دیگر اینکه معاویه به یزید گفت: هر وقت بیچاره شدی، پیش پیرمردی که فلانجا هست، برو و با او مشورت کن! خلاصه هر مشکلی که داری، او برایت حل میکند و همینطور برای صدور فتوای قتل حسین نزد شریح قاضی برو؛ چونکه او قاضی القُضات کوفه است، میتواند مردم را به سمت کشتن حسین حرکت بدهد.[۲]
خدا میداند اگر جشن باشد، هر جشنی باشد من میسوزم. لبم پرخنده است، شوخی هم میکنم، مزاح میکنم؛ ولی جگرم میسوزد. میگویم آقاجان! امامزمان! تا تو نیایی روی این جگر من کسی آب نمیریزد، خاموش نمیشود. برای همین آقا امام حسن (علیهالسلام) میسوزم، چه جسارتهایی به ایشان کردند؟ چه کار کردند؟ هم پدرش امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مظلوم بود، هم آقا امام حسن (علیهالسلام) مظلوم است، هم امام حسین (علیهالسلام) مظلوم است. داد میزند پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) که حسن (علیهالسلام) قیام کند؛ یا قیام نکند، مثل قیام است، صلحش قیام است. حالا به او میگویند مُذِلّ المؤمنین، چرا تو ما را ذلیل کردی؟ چرا صلح کردی؟ حالا میگوید من شما را میخواستم حفظ کنم. [۳]
سخنی با خانمها؛ تجدّد، تولید شیطان
دل کسی را نسوزانید![۴]
خانمهای عزیز! مجلس که میگیرید، مراعات کنید! یکقدری از طلاهایتان را پنهان کنید! دل اینها که ندارند را نسوزانید. اگر دل این دختر را سوزاندی، دلت را میسوزانند، دل کسی را نسوزان! [۵]
خانمها! این مجلسها چیست که برای بچّههایتان میگیرید؟ چقدر دل دخترها را میسوزانید؟ عروسی برای میمنت بگیرید! مبادا دل کسی را بسوزانید. مردم را آتش نزنید! امروز بد موقعی شده، امروز فلان دختر میآید این بساط را میبیند، میسوزد. [۶] خانم! دل خودت هم میسوزد، اگر نسوخت، هر چه میخواهی بگو! مگر تو اختیار مالت را داری، که هر جور خواستی خرج کنی؟ این پول، بیتالمال است، خدا پدرت را درمیآورد. مال را پیش تو امانت گذاشته، باید به امر خرج کنی. الآن یکی این کار را کرده، به حضرتعباس، یک داماد گیرش آمده هروئینی! حالا چقدر پول داده تا طلاق دخترش را بگیرد. [۷] خانمهای عزیز! شما که این لباسها که از خارج میآید را میپوشی و باد به خودت میکنی، دل یک بینوا را میسوزانی، یا سرطان میگیری؛ یا زخم معده میگیری. خودت هم نمیفهمی از کجا خوردی؟ دل یکی را سوزاندی، دلت را میسوزانند. خب، چند دست لباس داری، یکی را بده به یک بندهخدا. اینقدر شوهر عزیزت را در فشار نگذار که این را برایم بخر! توجّهت میرود پیش خارجیها، باید توجّهت به حضرت زهرا (علیهاالسلام) باشد. عزیز من! مگر نمیخواهی زهرا (علیهاالسلام) شفاعتت را بکند؟! [۸]
خانم عزیز! بیا تشبّه به حضرت زهرا (علیهاالسلام) پیدا کن! [۶] مگر نبود که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) دو تا پیراهن برای شب عروسی حضرت زهرا (علیهاالسلام) گرفت؟ یک پیراهن خوب، یکی یکقدری مندرستر. حالا آمده پیش دخترش، میگوید: عزیز من! پیراهن خوبت کو؟ میگوید: مگر نگفتی چیز خوب در راه خدا بده؟ من داشتم میآمدم، یک زنی آمد، گفت من برهنهام، چیزی ندارم، یک پیراهن پاره دارم. من به زنان مدینه گفتم: دور مرا بگیرند. چادرهایشان را اینطوری کردند، پیراهن را درآوردم، دادم به او و خودم این پیراهن را که کمی مندرستر بود، پوشیدم. [۸]
چرا اسراف میکنید؟ خب، یک چادر داری، یک چادر دیگر هم داری، یکی را هم بده به یک زن بیچاره بینوا. بهفکر او هم باش! [۹] خانم! تو چه ادّعایی میکنی که من پیرو زهرا (علیهاالسلام) هستم؟ پیرو زهرا (علیهاالسلام)، پیرو عمل زهرا (علیهاالسلام) است. [۱۰]
خانم عزیز! یک مناسبتی میشود، عیدی میآید، دل یک نفر را خوش کن! تو که این همه طلا داری، یک بچّه سیّد، یک بچّه یتیم هم امشب، شب عروسیاش است. برو یکی از این انگشترها یا النگوها را دست یک بچّه یتیم کن! تا ثابت بمانی؛ اگرنه همینجور که در مجلس آمدی، دل آنها را سوزاندی، شب در خانهات میریزند، چاقو، چاقویت میکنند، طلاهایت را هم میگیرند. همانطور که رفتی دل این بندههای خدا را آتش زدی، دل تو را آتش میزنند. والله قسم، یکی از رفقا به من گفت: یک زنی بود خیلی طلا داشت. مرتّب دستهایش را توی تاکسیها و ماشینها همچین میکرد. یکی از این رانندهها این را سوار کرد، برد بیرون، همه طلاهایش را گرفت، هیچ کارش هم نداشت، گفت: چقدر دل مردم را سوزاندی؟ حالا بسوز! بفرما! اگر من میگویم، با تجربه میگویم. [۶]
حالا من یکچیز به شما عرض کنم که زنها هم بدانند. زنِ ما طلا ندارد، حالا دهتومان برداشتهاست دو تا گوشواره دارد. زن ما از اوّل هم در این حرفها نبود. ایشان در یک مجلسی رفتهبود، یکزنی که خیلی طلا داشت، آمدهبود کنار ایشان نشستهبود و هر از گاهی دستش را، سر و گردنش را همچین میکرد که طلاهایش را نشان بدهد. ایشان گفت: صاحب مجلس یکمرتبه آمد کنار من و گفت که فلانی! شما یکخُرده حالنداری، گرمت نیست؟! آخر تابستان بود. آن زن که طلا داشت از بسکه ناراحت شد، گفت: مثلا اگر گرمش باشد، چه میکنی؟ صاحب مجلس گفت: بادش را میزنم! ایشان در مجلس از آن زنی که خیلی طلا داشت، بیشتر احترام شد. ببین، صاحبخانه این را عزّت کرد. پس عزّت را خدا میدهد، عزّت به طلا داشتن نیست. [۵]
خانمها! تجدّدی نشوید! یک پیراهنی نگیرید که یک بیچاره را خجالت بدهید. یکقدری طلا دارید نشان ندهید! یکنفر میگفت: فلانی هر وقت میآید طلاهایش را نشان میدهد، آنها خجالت میکشند. مواظب باشید، کسی را خجالت ندهید! [۱۱]
بیتوته و نجوا با ولایت؛ در پناه امام زمان
پرچم تفکّر و یقین در دستتان باشد[۱۲]
چرا بچّه کوچک را میگویند معصوم است؟ (روایت بگویم تا قبول کنید!) گناه نکرده. عزیزم! معصوم است. تو بیا معصوم بشو! بیا حرف بشنو! آیا میتوانی بشوی یا نمیتوانی؟ با یقین میتوانیم بشویم. اگر پرچم تفکّر و پرچم یقین در دستت باشد؛ آنوقت آن یقین در داخل تو نفوذ میکند، دیگر چیزی در داخلت نفوذ نمیکند. بیایید یکقدری روی این حرفها فکر کنید! تفکّر کنید! ببینید درست است یا نه؟ من مسطورهاش را نشانتان بدهم؟
یکیاش به قول ما غلام سیاه، بلال؛ ببین حالا عمَر به او چه میگوید؟ بیا واسهات خانه میخریم، زن میگیریم، چهکار میکنیم؟ اینقدر نوید به او داد، بیا در صدر بنشین! بیا ما احترامت میکنیم. بلال گفت: چهکار کنم؟ گفت: اذان بگو! گفت: نمیگویم. گفت: نه یک کم، نه یک زیاد، گفت: باد به پوستت میافتد. حالا میدانی بلال به او چه گفت؟ گفت: عمر! یک حرف به تو میزنم، حقیقتش را بگو! آنوقت من میآیم. گفت: هان؟
گفت: تو خودت بودی که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بلند کرد. مگر نگفت: «[من] کُنت مولاه، [فهذا] علیٌ مولاه، [اللّهم] والِ من والاه، عادِ من عاداه» مگر نگفت نصَر الدّین؟ همه این حرفها را زد؟ تو چهکارهای؟ عمر! تو غاصبی، خدا با این با من رفتار میکند، نه که تو میخواهی مرا ببری بالا، در صدر بنشانی، حقوق بدهی و نمیدانم زن برایم بگیری. خدا با این با من رفتار میکند، میگوید تو دیدی یا ندیدی؟ دنبال عمر رفتی، چه کنی؟ حالا خدا هم به تو میگوید: دنبال خلق نرو! چرا میروی؟
حالا بلال این را که گفت، عمر یک چک گذاشت توی گوشش، زد به غلام. گفت: بزن! بزن! تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام) را هم زدی. حالا آمدی یک ریشی و یک عمّامهای گذاشتی، بازی درآوردی. تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام)، دختر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را با آن همه سفارش زدی، من که چیزی نیستم، بزن!
ببین این سیلی که بلال دارد میخورد، با عشق میخورد، این سیلی را با تمام گلولههای خونش میکشد، میفهمد برای زهرا (علیهاالسلام) دارد میخورد. من همیشه میگویم: خدایا! یک کاری بکن زهرا (علیهاالسلام) به ما یک لبخند بزند، ما همان را میخواهیم. نه بهشتت را میخواهیم، نه فردوست را میخواهیم، نه جنّاتت را میخواهیم، یک خنده زهرا (علیهاالسلام) را میخواهیم. از روی رضایت یک پوزخند به ما بزند.
بلال یقین دارد. حالا عمر چهکارش کرد؟ گفت: میدانم تو حسن و حسین (علیهماالسلام) و اینها را میخواهی، حالا از آنها دورت میکنم. گفت: حسن و حسین (علیهماالسلام)، ولایت در گلولههای خونم است. اگر تمام جان مرا قطعه قطعه بکنی، میگوید «رسولالله!» همینجور که زیر شکنجه گفتم «رسولالله!» گفتم «محمّد!» چقدر ریگ داغ رویم ریختند، گفتم «محمّد!» حالا هم میگویم «محمّد!» حالا هم میگویم «علی!« حالا هم میگویم «زهرا!» (یک توهینی، یک چیزی که به شما میکنند، دست از عقیده و علی (علیهالسلام) و اینها برندارید!) حالا چهکارش کرد؟ تبعیدش کرد به حلب. بروید بپرسید! تمام شیعههای حَلَب به واسطه بلال است.
مگر ما میتوانیم جلوی امر را بگیریم، جلوی عزّت و احترام خدا را بگیریم، اگر بخواهد خدا ما را عزّت کند؟ «تُعِزُّ مَن تَشاء، تُذِلُّ مَن تَشاء»[۱۳] باور کنید خدا این قدرت را دارد. خداشناسی خیلی مهمّ است. اینها را بیاورید قربانتان بروم، با اینها نجوا کنید! چه کردند آنها که با علی (علیهالسلام) و اولادش بد بودند، کجا رفتند؟ آنهایی که خوب بودند، به کجا رسیدند؟ آنها که تأمّل کردند، به کجا رسیدند؟ آنها که ناصبری کردند، به کجا رسیدند؟ اگر والله، بالله، ما یقین به این حرفها داشتهباشیم، تمام این مصیبتها ذلّت نیست، عزّت است.
برای چه کسی دارد تو را مسخره میکند؟ برای علی (علیهالسلام). خب بکند. یقین به او داشتهباش! مواظب او باش! نگاهت به حبلالمتین باشد، اینها چیزی نیست. من به وجود امامزمان، اگر یکی مرا عزّت کند، اینقدر میگویم خدایا! شکرت، اصلاً توقّع عزّت از هیچکس ندارم. من دکّان هم بودم، تاحتّی توقّع داشتم یارو دو سه تا فحش بدهد. اگر میگفت حاجحسین! چطوری؟ میگفتم: خدا برکت بده! خب بفرما! اگر توقّع عزّت داشتهباشی، میروی. یکی دیگر هم بیشتر عزّتت میکند، میروی. ما نباید توقّع عزّت صوری از مردم داشتهباشیم.
دیشب به خدا گفتم: خدایا! سزای کار مرا به من نده! اگر بخواهی سزایش را بدهی، کار ما بیچارگی است، هیچ چیز نیست. سزایش را نده! ببخش ما را! عفو کن ما را! اگر بخواهی یک سزایش را بدهی، خب یک کار جزئی کرد یعقوب، چهلسال گریه کرد. از خدا بخواهید سزای کارهای ما که یکقدری ناشایسته است را به ما ندهد. آدم یک لحظهای ترکاولی داشت، سیصد سال گریه کرد. گفتم: به ما نده! خدایا! عفومان کن! بیچارهایم ما!
اگر شما فرمانده دست و پا و اعضا و جوارحت شدی، ممکن است یک فرماندهی دیگر هم به شما بدهد. مگر آصف نبود؟ تا فرمان داد، تخت بلقیس آمد. حالا میگوید: من ذرّهای علم کتاب دارم؛ یعنی ذرّاتی از علم علی (علیهالسلام) دارم، او به من داده. مگر خضر نیست که موسی در مقابلش فلج میشود؟ آنچه را که در این خلقت است، در مقابل ولایت ذلیل است؛ آنچه را که دارند، از این سرچشمه فیض بردهاند. از انبیاء و اولیاء و اوصیاء و از تمامش بگیر! از این سرچشمه است، از سرچشمه ولایت. عزیزان من! در مقابل ولایت کُرنش کنید! در مقابل خلق متکبّر باشید! البتّه خلقی که ما را به خودش دعوت میکند؛ نه به خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله). [۱۴]
در این جوّ عالم حرفهایی است. میگویم که تمام عالم تنظیم است. حالا خدا تو را چهکار میکند؟ اما قدرتت را تقدیم ولایت کن! نفَست را تقدیم ولایت کن! کارت را تقدیم ولایت کن! عزیز من! قربانت بروم. خدا یاریات میکند. مگر نکردهاست؟ رفتم به امامرضا (علیهالسلام) گفتم: تمام رفقایم را هم ماورایی کن! هم «ارادةالله» کن! والله، میکند؛ اما اراده خودت را بگذار کنار! اگر تو اراده خودت را کنار گذاشتی، محتاج خدا، محتاج ولیّاللهالاعظم، امامزمان (علیهالسلام) کنی، ماوراییات میکند. چرا؟ رشد کرده هیکل من، اما عقل من رشد نکرده. بیایید رشد هیکل ما، رشد امر باشد. اگر رشد امر شد، صحیح است. حالا ببین این یقین توست که تمام ماوراء را میبیند، این یقین توست که سیر دارد به تمام ماوراء.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را در دل ما زیاد کن!
خدایا! زهرا (علیهاالسلام) را از ما راضی کن!
خدایا! ما از آنها باشیم زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! ما یک مقصد داریم هماناست که زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را (تکرار میکنم:) به دل ما زیاد کن!
خدایا! رفقای ما را همه حاجتشان را برآورده بفرما!
خدایا! اگر ذرّاتی محبّت دنیا به غیر امر است، از دلشان بیرون کن!
خدایا! قلب مبارک رفقا را از من راضی بگردان!
خدایا! اگر ما تقصیری درباره رفقا داریم، تو عفو بفرما! [۱۵]
اخلاق در خانواده؛ هدایت بچهها
وظایف پدر و مادر راجع به فرزند[۱۶]
زمان جاهلیّت زنها خیلی محترم نبودند، دخترها را میکُشتند. خدا لعنت کند عمر را! این عمر از اوّل حرامزاده و قساوت داشته. (نمیخواستم اسم نحس این را بیاورم، دیگر آمد.) حالا خدمت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده، میگوید: چند تا دخترهایم را خاک کردم. یا رسولالله! یک دخترم خیلی زیبا و خوب بود. قدری گذاشتم بزرگ شود، او را با خودم بردم قبرش را کندم. خاکهای روی لباسم را میتکاند، وقتی او را در قبر خواباندم؛ گفت: بابا! با من مزاح میکنی؟! گفت: خاک رویش ریختم. زمان جاهلیّت اینجوری بوده. [۱۷]
حاجشیخعباس تهرانی میگفت: حسین! الآن از زمان جاهلیّت بدتر است! زمان جاهلیّت دختر را خاک میکردند. حالا دختر میشود بیدین! تولیدش میشود بیدین! پس بیدینی از آدمکُشی بالاتر است! اگر دختر یا پسر شما بیدین شد، بدانید خیلی بد است! [۱۸] حضرت گفت: در آخرالزّمان اگر میخواهید بچّههایتان حفظ باشند، آنها مانند روباه به دندانتان باشند. حالا من بروم بچّهام را اینجوری به دندان بگیرم؟! نه! میگوید: هوادارش باش! امروز باید پدرها! مادرها! پاسدار دخترهایتان، بچّههایتان باشید، حفاظت کنید از بچّههایتان! حفاظت کنید از این رفتوآمدهایتان. [۱۹]
پدر و مادر حقّ ندارند فشار بیاورند به بچّههایشان. من هنوز امر به بچّههایم نکردم، صبح میروم نمیدانم ساعت ده نان میخرم، تا بتوانم خودم میروم میخرم، اگر هم به آنها بگویم، عذرخواهی میکنم. [۲۰]
پدرها! منّت سر بچّههایتان نگذارید! وظیفهات است پول به او بدهی، وظیفهات است زن برایش بگیری، چرا منّت سر او میگذاری؟! اجرت میرود! وقتیکه خدا به حضرت موسی گفت: برو فرعون را غرق کن! گفت: خدایا! این مرا بزرگ کرده، من یک ذرّه بچه بودم! حقّ پدری به گردنم دارد. گفت: وقتی نزدش میروی، منّت سرت میگذارد، حقّ پدری میرود! حالا وقتی با فرعون روبرو شد، فرعون گفت: یادت است بچّه کوچولو بودی، من بزرگت کردم، همهاش طی شد! [۲۱]
قرآن میگوید: «لا إکراه فی الدّین»[۲۲]: دین اکراه ندارد. یک نفر توی گوش بچّهاش زده که چرا مرا نمیخواهی؟! میگوید مرا بخواه! باعث شده که گوش بچّهاش کَر شود! [۲۳]
شما اگر میخواهید با جوانها حرف بزنید، یکقدری لیّن، یکقدری همچین نرم حرف بزنید. اگر مطابق حرف شما عمل نکرد، ناراحت نباشید. اگر امر به معروف میخواهی بکنی، عزیز من! حرف مرا بشنو! انتظار نداشتهباش که جوانت خوب بشود! نوح پیامبر چهار هزار سال عمر کرده، نُهصد و پنجاه سال تبلیغ کرده، پسرش به حرفش نبوده! مگر طرف ولایت آمدن آسان است که شما مُفتکی آمدید طرف ولایت؟! چرا قدردانی نمیکنید؟! به تمام آیات قرآن، وحی مُنزل شما را گرفت که اینجا سکونت بههم زدید. [۲۴]
تو همیشه دهتا حرف با یک جوان درست نکن! تو هم تقصیر داری! تو هم انفجار میدهی جوان را! این پرهایش دربیاید، از خُلق بدِ تو پریده! تعدّی نکن! اصلاً خدا از تعدّی بدش میآید، چه پدر به اولاد بکند، چه اولاد به پدر! عدالت یعنیچه؟ عدالت باید منیّت نداشتهباشی، تو درست است پدر هستی، باید به قدر این بچّه، به قدر بودجهاش به او امر بکنی. خدا بیامرزد پدر، مادر ما را! بابایم یکوقت به ما میگفت یک نانی بخر! یک گوشتی بخر! مادرمان به او میگفت تو که بیکار هستی! میگفت: میخواهم یاد بگیرد. این بچّه برود نان بخرد، پسفردا زن میآورد، نانخریدن را یاد بگیرد، گوشتخریدن را یاد بگیرد. [۲۰]
این پولی که در اختیار بچّهات میگذاری، قدری هوایش را داشتهباش! مبادا بچّهات یک وقت بچّهگی کند، در راه امر خرج نکند. [۲۵] جوانان شما مثل غنچه گُلاند. اینها خیلی در امر شماها هستند. وای بهحال شماها که به این جوانها امری بکنید که امر خودتان باشد! فردای قیامت چه جواب خدا را میدید؟! [۲۶]
- ↑ بوی ولایت 76 و حرکت امامحسین از مدینه به مکه 84 و ولایت در خلقت کفو ندارد 80 و شب تاسوعای 86
- ↑ ولایت در خلقت کفو ندارد 80 و اصولدین و سلامتولایت 78 و حرکت امامحسین از مدینه به مکه 84 و شب تاسوعای 86
- ↑ رمضان ۸۳، رسید معرفت به ولایت است.
- ↑ شب قدر ۸۲ (دقیقه ۲۸) و تولّی و برائت، فداشدن ۷۵ (دقیقه ۵۶)
- ↑ ۵٫۰ ۵٫۱ اصحابکهف و رقیم؛ دزدی بهنام شیطان 75
- ↑ ۶٫۰ ۶٫۱ ۶٫۲ تولّی و برائت؛ فداشدن 75
- ↑ تذکّر ۸۲
- ↑ ۸٫۰ ۸٫۱ شبقدر ۸۲
- ↑ جلوه و تجلّی 80
- ↑ شب قدر ۸۲
- ↑ مستقلّ و محدوده 91
- ↑ عید مبعث ۷۹ (دقیقه ۴۶ و ۴۹ و ۵۷) و مشهد ۸۴؛حضرت زهرا (دقیقه ۱۵ و ۷۶)
- ↑ (سوره آل عمران، آیه ۲۶)
- ↑ عید مبعث 79
- ↑ مشهد 84، حضرت زهرا
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر) ۸۴ (دقیقه ۳۵) و تذکّر ۷۸ (دقیقه ۱۹) و شناخت امامزمان ۸۵ (دقیقه ۱۹)
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنا أنزلناه فی لیلةالقدر) 84
- ↑ شناخت ارتباط با ولایت 85
- ↑ تذکّر 78؛ شبنشینی و خلوت دل
- ↑ ۲۰٫۰ ۲۰٫۱ عبادت 79
- ↑ تاریخات 85
- ↑ (سوره البقرة، آیه 256)
- ↑ سواد 76
- ↑ شناخت امامزمان؛ رستگاری 85
- ↑ شکرانه ولایت 82
- ↑ شناخت نبوّت با ولایت 84