صفحهٔ اصلی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۰: | سطر ۱۰: | ||
</div> | </div> | ||
--> | --> | ||
+ | {{فرمایش منتخب|عنوان=حضرت زینب|فهرست=|بخش=دارد}} | ||
+ | |||
+ | |||
{{قاب صفحه اول|لینک=اخلاق در خانواده|عنوان=اخلاق در خانواده؛ وظایف پدر و مادر راجع به فرزند|فهرست=|بخش=دارد}} | {{قاب صفحه اول|لینک=اخلاق در خانواده|عنوان=اخلاق در خانواده؛ وظایف پدر و مادر راجع به فرزند|فهرست=|بخش=دارد}} | ||
نسخهٔ ۶ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۱۹
فرمایش منتخب: حضرت زینب
فهرست مقصد متقی
ماه رجب، ایام زیارت ائمه طاهرین
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
اربعین یعنی روز فتح ولایت، نه این اربعینی که ما میگیریم و میرویم لای زنها و مردها، میگوییم و میخندیم! عاشورا و اربعین برای این است که ما آمرزیده شویم؛ لکّه اشکی برای امام حسین (علیهالسلام) بریزید و آمرزیده شوید، آهی برای حضرت زینب (علیهاالسلام) بکشید و آمرزیده شوید. روز اربعین بیایید با امام حسین (علیهالسلام) و زینب کبری (علیهاالسلام) عهد کنید که گناه نکنید!
اگر در حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) یا حضرت رقیّه (علیهاالسلام) رفتید، مثل هنده باشید! تمام هوا و هوس دنیا را از دلتان بیرون کنید تا اتّصال شوید! بگویید زینبجان! آن دست ولایتی که برادرت بر قلبت گذاشت، اشاره کن تا آن دست را بر قلب ما هم بگذارد، تا تمام لذّتهای عالم گندیده از دلتان بیرون رود؛ آنوقت بفهمید لذّت ولایت چیست؟! وقتی یک علی (علیهالسلام) گفتید، تمام لذّت خلقت در کالبد بدنتان میآید. سوغات، اتّصال به ولایت بیاورید! سوغاتیِ من این است. اگر شما سرمایه ولایت از حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت رقیّه (علیهاالسلام) گرفتید، در این دنیا و آن دنیا سرمایه به هم زدید. تو را به خدا! آنجا اتّصال به ولایت را بخواهید! محبّت شما پیش حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت رقیّه (علیهاالسلام) باشد، اتّصالتان قطع نشود.
ببین حضرت زینب (علیهاالسلام) چه کار میکند؟ برادرش به او گفته خواهرجان! باید در دروازه کوفه و شام خطبه بخوانی! پرچم یزید و معاویه را بِکَنی و پرچم پدرمان علی (علیهالسلام) را نصب کنی! زینب (علیهاالسلام) فرمود: برادر! امرت را اطاعت میکنم. حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت؛ اما شام را ویرانه کرد؛ پرچم شرک و نفاق را کَند، پرچم توحید را نصب کرد.
قدری که به نزدیکی کربلا رسیدند، تربت امام حسین (علیهالسلام) بو دارد، سکینه خیلی باهوش بوده، بوی تربت امام حسین را میشنود. این مشام چه مشامی است؟! گفت:
بوی خوشی میوزد اَندر مشام | عمّه! مگر این سرزمین کربلاست؟! |
حالا جابر بن عبدالله انصاری غسل کرده، قدمهایش را کوچک برمیدارد؛ چونکه از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شنیده: «هر کسی امام حسین (علیهالسلام) را زیارت کند، هر قدمش، ثواب حجّ و عمره دارد.» حجّ و عمره میخواهد! (رفقای عزیز! ولایت اینقدر بالاست که همه ما اشتباه داریم! بیایید اشتباه نداشته باشید!) به ذات خدا قسم، اگر فرسخها راه بود، هزار قدم را یک قدم میکردم و روی قبر امام حسین (علیهالسلام) میافتادم. خدا میداند آن سفری که به کربلا رفتم، قبر آقا امام حسین (علیهالسلام) اینجا بود و قبر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آنجا، روی آن افتادم؛ قدری از این و قدری از آن بو میکردم. من حسین (علیهالسلام) میخواهم نه ثواب! ثوابِ بیمحبّت علی (علیهالسلام)، ثواب نیست، جزاست. تازه مثل شیطان شدی که گفت مُزد عبادتم را بده! خجالت بکش! مُزد میخواهی چهکنی؟! خدا و قرآن را بخواه! امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) و زهرای عزیز (علیهاالسلام) را بخواه! امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) را بخواه!
وقتی جابر سرِ قبر آقا امام حسین (علیهالسلام) رسید، قدری فریاد کشید، حسین! حسین! کرد و گفت: آقاجان! من با شهدای تو شریک هستم. عطیّه گفت: جابر! وای بر تو! چه میگویی؟! اینها دستانشان جدا شده! سرهایشان جدا شده و بر روی نیزه است! بدنهایشان زیرِ سُم اسب رفته! تو با اینها شریک هستی؟! جابر قسم خورد و گفت: از دو لب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شنیدم: «کسیکه به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است.» من به عمل اینها راضی هستم. یک وقت دیدند صدای قافله میآید، عطیّه گفت: جابر! بلند شو! حضرت زینب (علیهاالسلام) و اهلبیت آمدهاند.
حالا که به کربلا رسیدند، ولایت بو دارد. حضرت زینب (علیهاالسلام) زمین را بو کرد و گفت: اینجا قبر برادرم است، روی قبرش افتاد. صدا زد: برادر! همه جا امرت را اطاعت کردم؛ اما حسینجان! بچّههایت را بهمن سپردی، گفتی: خواهر! همه را به خدا و بچّههایم را به تو میسپارم، همه را آوردم! وقتی بچّههایم شهید شدند، از خیمه بیرون نیامدم، گفتم شاید تو خجالت بکشی. حسینجان! سراغ رقیّه را از من نگیر! من نتوانستم او را بیاورم؛ او را در شام گذاشتم. برادر! وقتی همه محملها آماده حرکت بود، کوتاهی نکردم، سرِ قبر رقیّه رفتم و با او خداحافظی کردم، گفتم: عزیزم! بلند شو! میخواهیم برویم! عزیزم! من جواب پدرت را چه بدهم؟! شما را دست من سپرده! رقیّهجان! نمیگذارم تنها باشی! هر جور باشد پیشت خواهم آمد، این خواسته من است.
وقتی حضرت زینب (علیهاالسلام) به مدینه برگشت، خدا یزید را لعنت کند! گفت: مدینه را غارت میکنم؛ عبدالله به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: کجا میخواهی بروی؟ شام یا مصر؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) قدری فرسوده شده بود، گفت: عبدالله! من در شام اسیر بودم، نمیخواهم آنجا را ببینم؛ اما به رقیّه قول دادم که پیش او بروم. در بیابانهای اطراف شام یک آبادی بود، حضرت زینب (علیهاالسلام) چندینسال آنجا کنار حضرت رقیّه (علیهاالسلام) زندگی کرد، تا از دنیا رفت.
اینها دارند با هم عشقبازی میکنند. حضرت رقیّه (علیهاالسلام) باید در آن باراندازِ شام دفن شود، تا صدها میلیارد مردم بیایند و آمرزیده شوند. قبر اینها «رحمةٌ لِلعالمین» است؛ اینها که قبر ندارند، محلّی است، شما میروید زیارت میکنید؛ اما باید با ولایت بروید. دل وقتی ولایتی شد، ولایت به شما میچسبد؛ نه غیر ولایت. اگر صدها میلیارد به شما بدهند و بگویند عُمَر خوب است، میگویید عُمَر بد است و به دلتان نمیچسبد؛ اسم امام حسین (علیهالسلام) میآورید و اشک میریزید؛ آنوقت به دلتان میچسبد.
هیچ چیزی قدرتش مطابق گریه بر امام حسین (علیهالسلام) نیست. جهنّم عذاب است، گریه امام حسین (علیهالسلام) رحمت است؛ میچکد در جهنّم، خاموش میشود؛ اما گریه شما، گریه رحمت باشد، نه عقده؛ ما باید گریه کنیم که چرا توهین به امام حسین (علیهالسلام) شد؟! توهین به حضرت زینب (علیهاالسلام) شد؟! اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) برای حضرت زینب (علیهاالسلام) گریه میکند و میفرماید: «صبح و شام گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود؛ خون گریه میکنم.» والله، کلّ خلقت گریه میکند. زینب (علیهاالسلام) ارزشش این است!
گریه یک جنبه ولایتی دارد، ما باید بیچارگی خودمان را ببینیم و بگوییم: حسینجان! ما بیچارهایم! عاشورا نبودیم که جانمان را فدایت کنیم، زینبجان! نبودیم که از تو حمایت کنیم؛ حالا کاری که نمیتوانیم بکنیم، بیچاره بیچارهایم! گریه میکنیم تا امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاید و احقاق حقّ از دشمنان مادرت زهرای عزیز (علیهاالسلام) کند؛ این گریه، اتّصال به ولایت است. [۱]
زینب یعنی شجاعترین تمام عالم[۲]
وقتی عبدالله به خواستگاری حضرت زینب (علیهاالسلام) آمد، حضرت امیر (علیهالسلام) فرمود: عبدالله! من باید به دخترم بگویم. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) فرمود: زینبجان! دخترم! راضی هستی؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: پدرجان! من که اختیارم با خود توست؛ اما یک حرفی دارم و یک چیزی میخواهم. حرفم این است: به عبدالله بگو که من حرفی ندارم؛ اما هر موقع خواستم برادرم حسین را ببینم، باید بروم؛ اگر هم مسافرتی پیشآمد و برادرم به مسافرت رفت، بیچون و چرا با او بروم. عبدالله گفت: باشد، به دیده منّت دارم. حالا قرارداد کردند و به قول ما عقد شد. [۳] حالا قضایای کربلا روی داد، عبدالله در مدینه ماند؛ اما گفت: زینبجان! بچّهها را با خودت ببر! عزیز من! نگویید که چرا عبدالله در مدینه ماند و سعادت نداشت؟! یک وقت یک نفر باید بماند و مدینه حفظ شود، یک نفر باید بماند و عدّهای گمراه نشوند. امام حسین (علیهالسلام) گفت: عبدالله! نمیشود مدینه را خالی گذاشت، تو در مدینه بمان! پس عبدالله به امر امام حسین (علیهالسلام) در مدینه ماند. [۴]
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) قضایای کربلا را به اُمّالسلمه گفته بود، حضرت زینب (علیهاالسلام) پیش پدرش آمد و فرمود: پدرجان! امّالسلمه یک حرفهایی میزند! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمود: زینبجان! هر چه میگوید درست است، به حرفش برو! امام حسین (علیهالسلام) پیراهن کهنه تهیّه کرده بود، میدانست که بعد از شهادتش پیراهنش را درمیآورند؛ اما اگر پیراهنش پاره پاره باشد، آن را درنمیآورند. امّالسلمه به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفته بود: زینبجان! همیشه خیالت راحت باشد؛ اما اگر امام حسین (علیهالسلام) آمد و گفت پیراهن کهنه بیاور! بدان که حسین یک ساعت یا نیم ساعت بیشتر زنده نیست. تمام ابعاد زینب (علیهاالسلام) پیش این حرف بود، زینب (علیهاالسلام) همه جا را تحمّل کرد، فقط دلش خوش بود. حالا که همه رفتند، لااقل حسین (علیهالسلام) دارد، حامی دارد، حامیاش آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بود که شهیدش کردند. دلش خوش بود که برادرش هنوز نگفته پیراهن کهنه بیاور! [۵] یکوقت آقا امام حسین (علیهالسلام) دمِ خیمه آمد و گفت: زینب! پیراهن کهنه بیاور! حضرت زینب (علیهاالسلام) تا پیراهن را دست امام حسین (علیهالسلام) داد، غَش کرد. حالا لشکر هم «هل مِن مبارز» میطلبد، امام حسین (علیهالسلام) چه کار کند؟ دست ولایت بر قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، به او تصرّف کرد، ولیّ الله الأعظم شد؛ چطور ولیّ شد؟ آنچه را که ولیّ خدا میداند، زینب (علیهاالسلام) هم میداند، در قلب زینب (علیهاالسلام) است. زینب (علیهاالسلام) دیگر زینب (علیهاالسلام) نیست، او را متقی کرد؛ نه اینکه زینب (علیهاالسلام) متقی نبوده، ببین من روی این آیه حسابش را میکنم و میگویم، خدا به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: من تو را متقی کردم، ولایت به تو نازل کردم. حالا ولایت باید به زینب (علیهاالسلام) نازل شود. باید او را چه کند؟ باید او را متقی کند. [۶]
حالا که اهلبیت را وارد کاخ یزید کردند، یزید کینهای با حضرت زینب (علیهاالسلام) داشت. حضرت قدری خودش را مخفی کرد، یزید گفت: این کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفتند: زینب، خواهر حسین است. یزید گفت: زینب! الحمد لله که خدا شما را رسوا کرد، من داغ پدرانم را از شما گرفتم. حضرت فوراً جواب داد و گفت: «یزید! رسوا فاسق و فاجر است، ما هر چه دیدیم، خوبی از خدا دیدیم. یابنالطُلقاء! تو کسی هستی که آزادکرده جدّ من هستی، شما در شرک و کفر بودید، جدّم شما را آزاد کرد. یادتان رفته که مادرت در مکّه چهکاره بود؟! خدا چند چیز به ما داده: ما را در قلب مؤمن قرار داده؛ یعنی یزید! تو مؤمن نیستی، بیخود میگویی که من خلیفه اسلامم! دیگر اینکه بیان به ما داده.» (بدانید بیان باید به امر باشد؛ وگرنه کلام است.) یعنی ما کسانی هستیم که حرفمان و صادراتمان امر خداست. مگر یک زن میتواند اینقدر شهامت داشته باشد که به یک امپراطور جهان بگوید یابنالطُلقاء؟!
حالا یزید میخواست دل حضرت زینب (علیهاالسلام) را آتش بزند، گفت: الحمد لله که خدا برادرت را کُشت! حضرت بلند شد، ببین چقدر شهامت دارد! زینب (علیهاالسلام) یعنی شهامت یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی منطق یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی صدر یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی شجاعترین تمام عالم. ببین با امپراطور چهجور حرف میزند؟! گفت: خدا جان هر کسی را میگیرد؛ اما تو برادرم را کُشتی! لشکر تو برادرم را کُشت! یزید ناراحت شد، صدا زد: جلّاد! چرا بالای حرفِ من حرف میزنی؟! سکینه یک دفعه دست گردن حضرت زینب (علیهاالسلام) انداخت و گفت: یزید! مرا بکُش! تمام مجلس به گریه درآمد. زینب (علیهاالسلام) حمایتکُن داشت. یک دفعه مجلس به صدا در آمد، فرنگی و نصارا بلند شدند و گفتند: یزید چهکار میکنی؟! آخر این زن داغدیده! این زن اسیر است! برادرش شهید شده! ساکت باش! یزید ساکت شد، یهود و نصارا از زینب (علیهاالسلام) حمایت کردند؛ اما مسلمانها زینب (علیهاالسلام) را اسیر میکنند! [۷] یک نفر بلند شد و گفت: یزید! اینها را که میبینی، ما هر کجا به آنها حمله میکردیم، خودشان را به یک پناهی میبردند. آقا علی بن الحسین (علیهالسلام) هم تشریف دارند؛ اما اینجا امام حسین (علیهالسلام) به زینب (علیهاالسلام) گفته که تو در مجلس یزید حرف بزن! زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند. حرف من سر این است، زینب (علیهاالسلام) به آن شخص گفت: صدایت بگیرد! از هر خانه کوفه، صدای ناله از شمشیر برادر من بلند است! برادرم یک حمله کرد، هفتاد هزار لشکر را صفّآرائی کرد. تو چه میگویی؟! چرا اینقدر تملّق میگویی؟! مگر شما قدرت دارید؟! مگر شما شهامت دارید؟! شما ضلالت دارید! زینب این است، آیا زینب اسیر است؟! [۸]
دو چیز یزید را زیر و رو کرد: یکی خطبه حضرت زینب (علیهاالسلام) و یکی منبر حضرت سجّاد (علیهالسلام). یزید بیچاره شد! دیگر اهلبیت را در آن مجلس نَبُرد، دید بیچارگی و رسواییاش دارد انفجار میکند، اشاره کرد که اهلبیت را در خانهاش ببرند. هنده هم که آرام ندارد، مرتّب داد میکشد! شلوغ کرده! ملکه است. یزید به امام سجّاد (علیهالسلام) گفت: خدا ابن زیاد را لعنت کند! من نگفتم که پدرت را بکُشند، گفتم بیایید و با هم صلح و مصالحه کنیم، میخواست این را از گردن خودش ساقط کند، دید بدجوری شد. حالا ببین چه میگوید؟! گفت: من خلاصه خونبهای پدرت را میدهم؛ اما امام سجّاد (علیهالسلام) فرمود: یزید! فقط این چیزهایی که لشکرت به غارت بردند، آن بلوز و پیراهنها را مادرم زهرا (علیهاالسلام) بافته، آنها را به ما برگردان! امام جوری حرف میزند که مردم بفهمند که مادرش زهراست، دوباره اینها را رسوا کرد. خلاصه آخر که یزید میخواست خودش را از متّهمی نجات بدهد، گفت که من کاخ را در اختیارتان میگذارم تا عزاداری کنید! [۹] یزید خیلی عذرخواهی کرد، تا حتّی به حضرت سجّاد (علیهالسلام) گفت: آیا من آمرزیده میشوم؟ امام فرمود: آره! نماز غفیله بخوان! اینجا حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: آخر حجّت خدا چقدر شما رئوفید! گفت: عمّهجان! من حجّت خدا هستم، نمیتوانم که حقّ را نگویم؛ اما موفّق نمیشود. هر وقت میرفت وضو بگیرد، خون از دماغش میریخت؛ آخر هم موفّق نشد. [۱۰]
زینب درسگرفته از مادرش زهرا[۱۱]
رفقای عزیز! بیایید تفکّر داشته باشید! اینقدر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مراعات میکرد، حالا که شب نوزدهم ماه رمضان ضربت خورده، علی (علیهالسلام) دیگر توان ظاهریاش تمام شده، او را توی یک پارچهای گذاشته بودند، چهار گوشش را گرفتند و او را به طرف خانه آوردند. امیرالمؤمنین دمِ درِ خانه گفت: مرا زمین بگذارید و زیر بغلهایم را بگیرید؛ مبادا زینب (علیهاالسلام) ناراحت بشود! علیجان! کجا بودی آنموقعیکه خیمههای پسرت حسین (علیهالسلام) را آتش زدند؟!
وقتی امام حسین (علیهالسلام) جنگ میکرد، فقط میگفت «لا حولَ و لا قوةَ إلّا بالله العلیّ العظیم». زینب (علیهاالسلام) صدای امام حسین (علیهالسلام) را میشنید و دلش خوش بود، یک وقت زینب (علیهاالسلام) دید که دیگر صدای برادرش نمیآید و زمین کربلا دارد میلرزد. توجّه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد؛ دید اشقیاء دور حسینش را گرفتهاند، حسینش در قتلگاه است. از کجا حضرت زینب (علیهاالسلام) این درس را گرفته؟! از مادرش زهرای عزیز (علیهاالسلام). وقتی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را بهمسجد بردند و طناب گردنش انداختند، زهرای عزیز (علیهاالسلام) با پهلوی شکسته و صورت نیلی بهمسجد رفت و گفت: دست از علی بردارید! وگرنه نفرین میکنم. ستونها از جا حرکت کرد، مدینه به لرزه درآمد.
حالا زینب (علیهاالسلام) پیش ابن سعد آمد، ببین خواهش نکرد؛ گفت: «یابن السّعد! تو ایستادهای و حسینِ مرا میکشند!» زمین کربلا دارد میلرزد. زمین اعلام آمادگی میکند که زینب! اشاره کنی همه اینها را زیر و رُو میکنم. زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند. ابن سعد بنا کرد به گریه کردن، هایهای گریه کرد. گفت: لشکر! کار حسین را تمام کنید! حالا منظور من سرِ این است که ببین چه خباثتی است؟! وقتی حسین (علیهالسلام) را کشتند! عمر سعد دستور داد که خیمهها را آتش بزنید! بین حضرت زینب (علیهاالسلام) چقدر ادب دارد! پیش امام سجّاد (علیهالسلام) آمده و عرض میکند که «یا حجّة الله! اُمّالسلمه حرفها را بهمن زده، آیا ما باید بسوزیم؟!»ببین اینقدر زینب (علیهاالسلام) آمادگی دارد! حرفی ندارد که در راه ولایتش، حسین (علیهالسلام) بسوزد. اطاعتِ ولایت این است! رفقای عزیز! بیایید ولایت را اطاعت کنید! امام سجّاد (علیهالسلام) فرمود: عمّهجان! «علیکُنّ بالفرار»: به بچّهها بگو فرار کنند. حضرت زینب (علیهاالسلام) فوراً به بچّهها دستور فرار داد. تمام این بچّهها فرار کردند. به دینم، اینقدر دلم برای این بچّهها میسوزد، آتش میگیرد! آخر با اینهمه جمعیّت! در اینهمه هیاهو، بچّهها چهکار کنند؟! [۱۲]
اخلاق در خانواده؛ وظایف پدر و مادر راجع به فرزند
خوشاخلاق باشید و صفات شما خوب باشد[۱۳]
روایت داریم: اگر شما یک رفیقی بگیری، این رفیق همهاش شما را یاد خدا بیندازد؛ یعنی حرف بیخود نزند، گوش به حرف بیخود ندهد، مواظب خودش باشد، مواظب گوشش باشد، مواظب باشد. این آدم اگر که آنجا برود که به اصطلاح این آدم خدا را یادش بیندازد، خدا یک قصری به او میدهد، خلق اوّلین تا آخرین را بخواهد دعوت کند جا دارد. من دیدم این قصر که به من داده، معلوم میشود شما یاد من میدهید، از این جایش من کیف کردم؛ چونکه آن قصر را به من داده است.
(ببین من دوباره تکرار میکنم:) این قصر را میگوید به کسی میدهم که به اصطلاح برود یک جایی، آن شخص این را یاد خدا بیندازد؛ یعنی این آدم چهجور باشد؟ تحمّل کند، با او بسازد. آخر آن آدم یکوقت یک بداخلاقی هم دارد، یک تندی هم دارد، یک داد هم میزند، با این بسازی، من یک قصر به تو میدهم خلق اوّلین تا آخرین بخواهی دعوت کنی، جا داری. دیدم اینی که به من داده، من دارم با شماها میسازم، خیلی خوشحال شدم. [۱۴]
باید خوشاخلاق باشی. من دوستانی دارم همینطور که از دور آنها را میبینم، انگار نور به قلب من میرسد، بسکه اینها خوشاخلاقند. باید اینطور باشی؛ اما خنده قهقهه نکنی. چرا؟ اگر خنده قهقهه جایز بود، نمیگفت: اگر با قهقهه خندیدی، بگو «اللهم لاتمقُتنی»؛ اگرنه غم توی دلت میآید. [۱۵]
صفات یوسفی باید تو را تا ماه کنعان کرد. عزیزان من! قربانتان بروم، باید صفات شما خوب باشد. الآن تو داری کاسبی میکنی، نق نزن! تو امر را داری میکشی و حاجت برادر مؤمن را برآورده میکنی. چقدر به عرض روز، ثواب هفتاد حجّ و عمره و بالاتر پای تو نوشته است. آقای خواروبار فروش! بلند شو با خوشاخلاقی به مشتری جنس بده! پولش را هم بگیر! حاجتش را هم برآورده کردی.
حاجت برادر مؤمن همهاش این نیست که به او پول بدهی. آخر، حاجت برادر مؤمن اخلاق هم هست. هم اخلاق داشته باش، هم جود و سخاوت داشته باش! عزیز من! قربانت بروم. فدایت بشوم، تو آخر خودت نمیدانی. اینکه میگویید ما به کجا برسیم؟ «الحمد لله» از زبان اهل جلسه افتاده؛ خدا را شکر میکنم. خدا را حمد میکنم، دعایم مستجاب شد. گفتم: خدایا! اینها هدایت هستند، آنها را هدایتکن قرار بده!
به کجا میرسید و به کجا رسیدید؟ عزیز من! قربانت بروم، تو بیا امر را اطاعت کن! ببین من دارم به شما چه میگویم؟ همه کار شما خوب است. تو دکتری، از بیمار پول بگیر؛ اما با اخلاق خوش با او برخورد کن! آن که الآن میگوید اینطور است، ببین وظیفهات چیست؟ کاسبجان! تو همیشه اگر امر را اطاعت کنی، در کَنَف امام زمان (عجلاللهفرجه) هستی؛ داری امر را هم اطاعت میکنی. روح از بدنت بیرون برود، «فی جنّة» هستی. توجّه کنید من چه میگویم؟ عزیزان من! هر که در کسب خودش، اگر امر را اطاعت کند، در امر است. [۱۶]
رفقای عزیز! بیرودربایستی دارم صحبت میکنم؛ به درد ما چه میخورد؟ حرفی که در ماوراء باشد. ما از اوّل که با هم روبرو شدیم، حرف ماوراء را داریم میزنیم، ما داریم شما را هدایت کنیم به ماوراء. الآن این حرف یکقدری خلاصه برای من درست نیست؛ اما من میزنم. من نیامدم شما را هدایت کنم به دکتری، به مهندسی، من آمدم شما را دعوت کنم به اخلاق پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)، به اخلاق علی (علیهالسلام)، به اخلاق زهرا (علیهاالسلام)؛ یعنی اخلاق آنها امر خداست. [۱۷]
ارجاعات
نگاه؛ عصاره نگاه
عصاره نگاه
از اوّل جوانیام [از گناه] گذشتم، اصلاً نگاه تویام نبود؛ بنایم نبود نگاه کنم. شما بنایت باید اینباشد که نگاه نکنی؛ آنوقت این چشم در اختیار خداست. چشمهای ما بیشترش در اختیار شهوت و در اختیار دنیاست؛ آنوقت آن چشم، فردای قیامت رحمت به آن میشود، عذاب نمیشود.
این چشمها مال امتحان هم هست. آخر میدانی چرا؟ این چشم گرفتارت میکند. ابنملجم ببین چهجور شد؟ ابنملجم مثل ما نبود، مُرادی بود؛ مُراد میداد. یکدفعه نگاه کرد، گرفتار شد، علیکش شد. شما شهوت برانگیختهات میکند به نگاهت؛ پس باید چه کنیم؟ تو نباید نگاه کنی، چرا نگاه میکنی؟! نگاه باید به رحمتِ آن آدم کرد، آن اشکال ندارد. به آن رحمتی که از او نازل میشود، باید نگاه کنیم؛ یعنی این جوان به آن رحمتی که از او نازل میشود، آن رحمت «رحمةٌ للعالمین» است.
هشام همساخت بود که امامصادق (علیهالسلام) او را میخواست، آخر هم حالیِ اینها کرد: به رحمتش نگاه کردم. رحمت را میبوسد، رحمت خدا. آنها شاگرد امامصادق (علیهالسلام) هستند؛ اما ولایت به آنها القاء نشده. میآید پیش امام، شما باید ولایت بهت القاء شود؛ پس نگاه رحمتی خوب است؛ نه نگاه شهوتی.
کم آدم پیدا میشود اینجور باشد. این همه دفاع از بچّههای مردم کردم، یک نگاه بد به آنها نکردم. نگاه باید رحمت باشد، رحمت از شما نازل شود؛ نه شهوت. حالا همینطور شده که میگوید یکی از شما بادین از دنیا نمیروید. نگاه شهوتی دارند، نگاه شهوتی به هر شیئی.
دزد میرود نگاه دزدی میکند، نگاهِ چهجوری میکند؟ نگاه شهوتی میکند. دفاع رحمتی هم همساخت است، ما باید بفهمیمم این فانی میشود، نگاه به فانی نکنیم. چشمتان غنی باشد، احتیاج نداشتهباشد. عقلت برسد، احتیاج به فانی نداشتهباش!
امامصادق (علیهالسلام) به آن شخص گفت: برو در آن آبادیتان، در آن شهر یک نفر که ما را قبول داشتهباشد، برو زیارتش! آنوقت خدا ثواب دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) به تو میدهد. نگاهت رحمتی است.
خدا میگوید: اگر بخواهی، به تو میدهم؛ یعنی آنها را نخواهی، این را بخواهی. همه این عالَم را فانی بدان! امامزمان (عجلاللهفرجه) را باقی بدان! آنوقت شما طرف فانی میروی یا باقی؟ شما باید احتیاج نداشتهباشی؛ آنوقت آن کار را نمیکنی. ابنملجم احتیاج دارد. نگاه به بچّه اَمرَد [پسر زیباروی نوجوان] کنی، گناه ابنملجم به تو میدهد.
من خودم از جوانیام اینجور بودم، من حربه گناه نداشتم. آن القاء و افشاء به تو میدهد، القاء و افشاء حفظت میکند. فقط در فکر باش که این بچّهها را نجات بدهی. [۱۸]
سخنی با خانمها؛ دل کسی را نسوزانید!
خمس و سهم امام[۱۹]
خانمهایی که به اداره میروند و حقوق میگیرند، باید خمس و سهم امام پولشان را بدهند، اگر ندهند با آن پول نمیتوانند مکّه و زیارت امام رضا (علیهالسلام) بروند؛ چونکه این خانم نفقهخور آقایش است، این خانم مثل یک کاسب کاسبی کرده و پول جمع کرده است. [۲۰] اگر این خانم خمس و سهم امامش را ندهد، وقتی به مکّه میرود، عین همان میماند که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: عدّهای حجّ میکنند یا از برای سیاحت یعنی تماشا، یا از برای تجارت، یا اسم و رسم.
خانم! تو اگر حجّ بروی، جزء آن هستی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت؛ باید خمس و سهم امامت را بدهی. خمست را به یک سیّد که ندارد، بده؛ سهم امامت را هم به قوم و خویشهای ندارت، همسایههای ندارت بده! ببین اگر امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاید، به چه کسی میدهد؟ به فقرا میدهد، تو نایبش هستی که این مال را نمیخوری، پس تو هم به فقرا بده! [۲۱]
والله، ما روایت داریم، این جمله را حاجشیخعبّاس گفت، میگفت: اشخاصی که حقّ و حقوق پولشان را نمیدهند، یکدفعه خدا به زمین میگوید بگیر! زمین هم میگیرد. عزیزجان من! مگر قارون چه کرد که توی زمین فرو رفت؟ قارون علم کیمیا داشت، هر چیزی را طلا و جواهر میکرد. نمیدانم چندین شتر کلید خزینههایش را میکشید. حالا موسی به قارون گفت که خب پنج یک مالت، زکاتش را بده! نداد. خدا گفت که موسی! من زمین را در اختیارت گذاشتم، موسی به زمین گفت: قارون را بگیرش! حالا زمین گرفتش. قارون گفت: من توبه کردم، موسی توبهاش را نپذیرفت.
امروز اگر یکی پیشتان آمد و گفت: بد کردم، او را بپذیرید! نگویید: دیگر آنجا این کار را کردی، آنجا این کار را کردی. دیگر اینکه به تو گفته انفاق بکن! نمیکنی، به تو گفته خمس و سهم امام بده! نمیدهی، تو با قارون چه فرقی داری؟! عزیزان من! ما باید پرچم امر دستمان باشد؛ یعنی امر ولایت؛ یعنی امر رسولالله. [۲۲] ای خانمهای عزیز! بیایید شیطان شما را بازی ندهد! عزیز من! وقتی پول جمع کردی و حقّ و حقوقش را ندادی، در یک راه دیگر خرج میشود، که نمیخواهم بگویم! [۲۳]
خانمهایی که حساب سال دارند، خمس و سهم امام میدهند، اطعام میکنند، در شُرف خدیجه شدن هستند، اما خدیجه (علیهاالسلام) نیستند. من تشکّر از آنها میکنم. [۲۴] امیدوارم خدا آنها را با حضرت زهرا (علیهاالسلام) محشور کند. امیدوارم خدا ولایتشان را حفظ کند. [۲۵]
بیتوته و نجوا با ولایت؛ پرچم تفکّر و یقین در دستتان باشد
نجوای اصحاب امام حسین با امام حسین [۲۶]
وقتی پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) به معراج تشریففرما شد، با خدا نجوا کرد. دوستی داشتم اینجا تشریف آورد، با ایشان صحبت نجوا شد؛ وارد بود، باسواد بود، گفت: خدای تبارک و تعالی در قرآن مجید میگوید: سر به گوشی نکنید؛ این نجوا را امضاء نکرده؛ یعنی اگر ما سر به گوشی کردیم، دیگران به شکّ میافتند؛ اما بلافاصله گفت: پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نجوا میکرد. گفتم: ای دوست عزیز! قربانت بروم، آن که میگوید سر به گوشی نکنید، خلق است؛ مگر علی (علیهالسلام) با پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خلقند؟ اینها خلق نیست، تو خلق را روی چه آوردی؟ روی غیر خلق. انصافاً ایشان، سیّد و ریشهدار بود؛ گفت: چرا ما متوجّه نیستیم؟ [۲۷]
مگر امام حسین (علیهالسلام) صفات الله به شهدای کربلا نداد؟! وقتیکه آمدند، حرکت کردند، امر امام را اطاعت کردند، جانشان را فدای امام میخواستند بکنند. هنوز فدا نکرده، گفت: بیایید جایتان را نشان بدهم. حالا جای اینها را که نشان داد، دید اینها سرهایشان زیر است. امام حسین (علیهالسلام) روی علم امامت متوجّه شد، دوباره تکرار شد، دیدند حسین (علیهالسلام) دارد میرود، اینها دنبالش هستند. [۲۸]
این حبل المتین که من میگویم باید نجوا کنید، این است: اصحاب امام حسین (علیهالسلام) نجوا کردند با امام حسین (علیهالسلام)؛ امامحسین (علیهالسلام) هم نجوا کرد؛ یکوقت دیدند اتّصالند. [۲۹] امام زمان (عجلاللهفرجه) هم با اصحاب امام حسین (علیهالسلام) نجوا میکند؛ تاحتّی جانش را تقدیم میکند، میگوید پدر و مادرم به قربان اصحاب باوفای جدّم.
اصحاب امام حسین (علیهالسلام)، خواستشان امام حسین (علیهالسلام) است؛ حالا که خواستشان امام حسین (علیهالسلام) است و جانشان را فدای خواست کردند؛ امام زمان (عجلاللهفرجه) هم میگوید: جان من به قربان شما! خواست من هم شما هستید. امام زمان (عجلاللهفرجه) دارد با اصحاب امام حسین (علیهالسلام) نجوا میکند. چرا؟ امام زمان (عجلاللهفرجه) خواستش را میخواهد، خدا هم خواستش را میخواهد. آیا فهمیدید؟ بیا عزیز من! فدایت شوم، بیا حرف بشنو! بیا جانت را فدای امام زمان (عجلاللهفرجه) بکن تا امام زمان (عجلاللهفرجه) هم پاداش به تو بدهد، بگوید جان من هم به قربان تو؛ نجوا دارد با یک شیعه میکند. [۳۰]
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! ما را از خواب غفلت بیدار کن!
خدایا، تو را به حقّ امیرالمؤمنین علی، آن جلوه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در دل همه ما جلوه کند. اویسقرن در بیابان بود، جلوه علی (علیهالسلام) و رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) به او رسید، اینها در دامن پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بودند اهل آتش شدند. خدایا! آن جلوه ولایت در قلب تمام ما تجلی کند.
خدایا! به حق امام زمان قسمت میدهم از سر گناهان کوچک و بزرگ ما در گذر! این جمله را هم بگویم. خدا رحمت کند حاجشیخعبّاس را! میگفت: هر وقت رفتی غسل کردی، بگو: خدایا! از سر گناه کوچک و بزرگ من درگذر! یک گناهانی است که خدا نمیآمرزد ما به نظرمان کوچک است، در نظر خدا بزرگ است. هر وقت رفتی با خوبی حمّام، غسل کردی، بگو: خدایا! از سر گناهان کوچک و بزرگ ما درگذر! خدایا! از سر گناهان کوچک ما درگذر!
خدایا! به ما یقین ولایت بده! خدایا! یقین توحید بده. خدایا! یقین این حرفها بده!
خدایا! تو را به حقّ امیرالمؤمنین، هر محبّتی که در دل ما هست، به غیر محبّت خودت و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و آنها که دنبال اینها میآیند هر محبّتی به غیر اینها هست از دل ما بیرون کن! مملوّ کن دل ما را از محبّت خودت و اولیائت و آنها که دنبال آنها میآیند. [۳۱]
ارجاعات
- ↑ کتاب افشای احکام و سخنرانی اربعین 86؛ تذکر درباره عبادت و درباره حضرتزینب 75 و شرط احسنالخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا 73 و نیمه شعبان 75 و ولایت؛ حقیقت توحید 73 و اربعین 78 و اربعین 81 و اربعین 80 و اربعین 87 و اربعین 83
- ↑ سخنرانی درباره حضرتزینب (دقیقه 6 و دقیقه 10) و اربعین 81 (دقیقه 28) و درباره حضرتزینب (دقیقه 19) و اربعین 81 (دقیقه 35) و اربعین 87 (دقیقه 48)
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و شباحیاء 80
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و اربعین 81
- ↑ اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و شبقدر 91 و اربعین 80 و اربعین 89
- ↑ کتاب حر
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و اربعین 81 و اربعین 83 و اربعین 89 و اربعین 91 و اربعین 94 و عصاره عاشورا 82 و اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و عاشورای 87 و تفکر و در مسیر ولایت؛ وداع ولایت 76
- ↑ درباره حضرتزینب 75
- ↑ اربعین 78 و اربعین 80 و اربعین 81 و اربعین 91
- ↑ اربعین 87
- ↑ شبقدر 76 (دقیقه 31) و عاشورای 77 (دقیقه 45)
- ↑ شبقدر 76 و عاشورای 77
- ↑ آخرالزّمان ۷۸ (دقیقه ۲۳) و هدف از خلقت بشر؛ اطاعت امر، ولایت است ۸۳ (دقیقه ۳۱) و عبادت بی ولایت،عبادت خوارج است ۷۸ (دقیقه ۱)
- ↑ آخرالزّمان ۷۸
- ↑ دادگاه ولایت (دادگاه اصحاب شمال) 75
- ↑ هدف از خلقت بشر؛ اطاعت امر، ولایت است 83
- ↑ عبادت بیولایت عبادت خوارج است 78
- ↑ بیانات متقی 11/95
- ↑ شهادت حضرت زهرا ۸۱ (دقیقه ۵۱) و حجّ ۸۰ (دقیقه ۱۲)
- ↑ شهادت حضرت زهرا ۸۱
- ↑ حجّ ۸۰
- ↑ آخرالزّمان 78 و عاجز بودن در امر ولایت 86
- ↑ شهادت حضرت زهرا ۸۱
- ↑ گریه 84
- ↑ رمضان ۸۳؛ رشد، معرفت به ولایت است؛ تفسیر سوره یوسف
- ↑ شناخت نجوا (نجوا با ولایت) ۷۷ (دقیقه ۳) و شب قدر و عظماییت ولایت ۷۷ (دقیقه ۴۱) و ولایت،قدر است ۸۲ (دقیقه ۳۳)
- ↑ شناخت نجوا (نجوا با ولایت) ۷۷
- ↑ شب قدر و عظماییت ولایت 77
- ↑ توفیق و بکاء و نجوا 79
- ↑ ولایت، عدالت، سخاوت 79 و حضرت خدیجه ۷۷
- ↑ ولایت قدر است 82