صفحهٔ اصلی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۰: | سطر ۱۰: | ||
</div> | </div> | ||
--> | --> | ||
+ | {{فرمایش منتخب|عنوان=حضرت زینب|فهرست=|بخش=دارد}} | ||
+ | |||
+ | |||
{{قاب صفحه اول|لینک=اخلاق در خانواده|عنوان=اخلاق در خانواده؛ وظایف پدر و مادر راجع به فرزند|فهرست=|بخش=دارد}} | {{قاب صفحه اول|لینک=اخلاق در خانواده|عنوان=اخلاق در خانواده؛ وظایف پدر و مادر راجع به فرزند|فهرست=|بخش=دارد}} | ||
نسخهٔ ۶ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۱۹
فرمایش منتخب: حضرت زینب
فهرست امام حسن عسکری
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
اربعین یعنی روز فتح ولایت، نه این اربعینی که ما میگیریم و میرویم لای زنها و مردها، میگوییم و میخندیم! عاشورا و اربعین برای این است که ما آمرزیده شویم؛ لکّه اشکی برای امام حسین (علیهالسلام) بریزید و آمرزیده شوید، آهی برای حضرت زینب (علیهاالسلام) بکشید و آمرزیده شوید. روز اربعین بیایید با امام حسین (علیهالسلام) و زینب کبری (علیهاالسلام) عهد کنید که گناه نکنید!
اگر در حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) یا حضرت رقیّه (علیهاالسلام) رفتید، مثل هنده باشید! تمام هوا و هوس دنیا را از دلتان بیرون کنید تا اتّصال شوید! بگویید زینبجان! آن دست ولایتی که برادرت بر قلبت گذاشت، اشاره کن تا آن دست را بر قلب ما هم بگذارد، تا تمام لذّتهای عالم گندیده از دلتان بیرون رود؛ آنوقت بفهمید لذّت ولایت چیست؟! وقتی یک علی (علیهالسلام) گفتید، تمام لذّت خلقت در کالبد بدنتان میآید. سوغات، اتّصال به ولایت بیاورید! سوغاتیِ من این است. اگر شما سرمایه ولایت از حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت رقیّه (علیهاالسلام) گرفتید، در این دنیا و آن دنیا سرمایه به هم زدید. تو را به خدا! آنجا اتّصال به ولایت را بخواهید! محبّت شما پیش حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت رقیّه (علیهاالسلام) باشد، اتّصالتان قطع نشود.
ببین حضرت زینب (علیهاالسلام) چه کار میکند؟ برادرش به او گفته خواهرجان! باید در دروازه کوفه و شام خطبه بخوانی! پرچم یزید و معاویه را بِکَنی و پرچم پدرمان علی (علیهالسلام) را نصب کنی! زینب (علیهاالسلام) فرمود: برادر! امرت را اطاعت میکنم. حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت؛ اما شام را ویرانه کرد؛ پرچم شرک و نفاق را کَند، پرچم توحید را نصب کرد.
قدری که به نزدیکی کربلا رسیدند، تربت امام حسین (علیهالسلام) بو دارد، سکینه خیلی باهوش بوده، بوی تربت امام حسین را میشنود. این مشام چه مشامی است؟! گفت:
بوی خوشی میوزد اَندر مشام | عمّه! مگر این سرزمین کربلاست؟! |
حالا جابر بن عبدالله انصاری غسل کرده، قدمهایش را کوچک برمیدارد؛ چونکه از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شنیده: «هر کسی امام حسین (علیهالسلام) را زیارت کند، هر قدمش، ثواب حجّ و عمره دارد.» حجّ و عمره میخواهد! (رفقای عزیز! ولایت اینقدر بالاست که همه ما اشتباه داریم! بیایید اشتباه نداشته باشید!) به ذات خدا قسم، اگر فرسخها راه بود، هزار قدم را یک قدم میکردم و روی قبر امام حسین (علیهالسلام) میافتادم. خدا میداند آن سفری که به کربلا رفتم، قبر آقا امام حسین (علیهالسلام) اینجا بود و قبر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آنجا، روی آن افتادم؛ قدری از این و قدری از آن بو میکردم. من حسین (علیهالسلام) میخواهم نه ثواب! ثوابِ بیمحبّت علی (علیهالسلام)، ثواب نیست، جزاست. تازه مثل شیطان شدی که گفت مُزد عبادتم را بده! خجالت بکش! مُزد میخواهی چهکنی؟! خدا و قرآن را بخواه! امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) و زهرای عزیز (علیهاالسلام) را بخواه! امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) را بخواه!
وقتی جابر سرِ قبر آقا امام حسین (علیهالسلام) رسید، قدری فریاد کشید، حسین! حسین! کرد و گفت: آقاجان! من با شهدای تو شریک هستم. عطیّه گفت: جابر! وای بر تو! چه میگویی؟! اینها دستانشان جدا شده! سرهایشان جدا شده و بر روی نیزه است! بدنهایشان زیرِ سُم اسب رفته! تو با اینها شریک هستی؟! جابر قسم خورد و گفت: از دو لب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شنیدم: «کسیکه به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است.» من به عمل اینها راضی هستم. یک وقت دیدند صدای قافله میآید، عطیّه گفت: جابر! بلند شو! حضرت زینب (علیهاالسلام) و اهلبیت آمدهاند.
حالا که به کربلا رسیدند، ولایت بو دارد. حضرت زینب (علیهاالسلام) زمین را بو کرد و گفت: اینجا قبر برادرم است، روی قبرش افتاد. صدا زد: برادر! همه جا امرت را اطاعت کردم؛ اما حسینجان! بچّههایت را بهمن سپردی، گفتی: خواهر! همه را به خدا و بچّههایم را به تو میسپارم، همه را آوردم! وقتی بچّههایم شهید شدند، از خیمه بیرون نیامدم، گفتم شاید تو خجالت بکشی. حسینجان! سراغ رقیّه را از من نگیر! من نتوانستم او را بیاورم؛ او را در شام گذاشتم. برادر! وقتی همه محملها آماده حرکت بود، کوتاهی نکردم، سرِ قبر رقیّه رفتم و با او خداحافظی کردم، گفتم: عزیزم! بلند شو! میخواهیم برویم! عزیزم! من جواب پدرت را چه بدهم؟! شما را دست من سپرده! رقیّهجان! نمیگذارم تنها باشی! هر جور باشد پیشت خواهم آمد، این خواسته من است.
وقتی حضرت زینب (علیهاالسلام) به مدینه برگشت، خدا یزید را لعنت کند! گفت: مدینه را غارت میکنم؛ عبدالله به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: کجا میخواهی بروی؟ شام یا مصر؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) قدری فرسوده شده بود، گفت: عبدالله! من در شام اسیر بودم، نمیخواهم آنجا را ببینم؛ اما به رقیّه قول دادم که پیش او بروم. در بیابانهای اطراف شام یک آبادی بود، حضرت زینب (علیهاالسلام) چندینسال آنجا کنار حضرت رقیّه (علیهاالسلام) زندگی کرد، تا از دنیا رفت.
اینها دارند با هم عشقبازی میکنند. حضرت رقیّه (علیهاالسلام) باید در آن باراندازِ شام دفن شود، تا صدها میلیارد مردم بیایند و آمرزیده شوند. قبر اینها «رحمةٌ لِلعالمین» است؛ اینها که قبر ندارند، محلّی است، شما میروید زیارت میکنید؛ اما باید با ولایت بروید. دل وقتی ولایتی شد، ولایت به شما میچسبد؛ نه غیر ولایت. اگر صدها میلیارد به شما بدهند و بگویند عُمَر خوب است، میگویید عُمَر بد است و به دلتان نمیچسبد؛ اسم امام حسین (علیهالسلام) میآورید و اشک میریزید؛ آنوقت به دلتان میچسبد.
هیچ چیزی قدرتش مطابق گریه بر امام حسین (علیهالسلام) نیست. جهنّم عذاب است، گریه امام حسین (علیهالسلام) رحمت است؛ میچکد در جهنّم، خاموش میشود؛ اما گریه شما، گریه رحمت باشد، نه عقده؛ ما باید گریه کنیم که چرا توهین به امام حسین (علیهالسلام) شد؟! توهین به حضرت زینب (علیهاالسلام) شد؟! اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) برای حضرت زینب (علیهاالسلام) گریه میکند و میفرماید: «صبح و شام گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود؛ خون گریه میکنم.» والله، کلّ خلقت گریه میکند. زینب (علیهاالسلام) ارزشش این است!
گریه یک جنبه ولایتی دارد، ما باید بیچارگی خودمان را ببینیم و بگوییم: حسینجان! ما بیچارهایم! عاشورا نبودیم که جانمان را فدایت کنیم، زینبجان! نبودیم که از تو حمایت کنیم؛ حالا کاری که نمیتوانیم بکنیم، بیچاره بیچارهایم! گریه میکنیم تا امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاید و احقاق حقّ از دشمنان مادرت زهرای عزیز (علیهاالسلام) کند؛ این گریه، اتّصال به ولایت است. [۱]
زینب یعنی شجاعترین تمام عالم[۲]
وقتی عبدالله به خواستگاری حضرت زینب (علیهاالسلام) آمد، حضرت امیر (علیهالسلام) فرمود: عبدالله! من باید به دخترم بگویم. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) فرمود: زینبجان! دخترم! راضی هستی؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: پدرجان! من که اختیارم با خود توست؛ اما یک حرفی دارم و یک چیزی میخواهم. حرفم این است: به عبدالله بگو که من حرفی ندارم؛ اما هر موقع خواستم برادرم حسین را ببینم، باید بروم؛ اگر هم مسافرتی پیشآمد و برادرم به مسافرت رفت، بیچون و چرا با او بروم. عبدالله گفت: باشد، به دیده منّت دارم. حالا قرارداد کردند و به قول ما عقد شد. [۳] حالا قضایای کربلا روی داد، عبدالله در مدینه ماند؛ اما گفت: زینبجان! بچّهها را با خودت ببر! عزیز من! نگویید که چرا عبدالله در مدینه ماند و سعادت نداشت؟! یک وقت یک نفر باید بماند و مدینه حفظ شود، یک نفر باید بماند و عدّهای گمراه نشوند. امام حسین (علیهالسلام) گفت: عبدالله! نمیشود مدینه را خالی گذاشت، تو در مدینه بمان! پس عبدالله به امر امام حسین (علیهالسلام) در مدینه ماند. [۴]
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) قضایای کربلا را به اُمّالسلمه گفته بود، حضرت زینب (علیهاالسلام) پیش پدرش آمد و فرمود: پدرجان! امّالسلمه یک حرفهایی میزند! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمود: زینبجان! هر چه میگوید درست است، به حرفش برو! امام حسین (علیهالسلام) پیراهن کهنه تهیّه کرده بود، میدانست که بعد از شهادتش پیراهنش را درمیآورند؛ اما اگر پیراهنش پاره پاره باشد، آن را درنمیآورند. امّالسلمه به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفته بود: زینبجان! همیشه خیالت راحت باشد؛ اما اگر امام حسین (علیهالسلام) آمد و گفت پیراهن کهنه بیاور! بدان که حسین یک ساعت یا نیم ساعت بیشتر زنده نیست. تمام ابعاد زینب (علیهاالسلام) پیش این حرف بود، زینب (علیهاالسلام) همه جا را تحمّل کرد، فقط دلش خوش بود. حالا که همه رفتند، لااقل حسین (علیهالسلام) دارد، حامی دارد، حامیاش آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بود که شهیدش کردند. دلش خوش بود که برادرش هنوز نگفته پیراهن کهنه بیاور! [۵] یکوقت آقا امام حسین (علیهالسلام) دمِ خیمه آمد و گفت: زینب! پیراهن کهنه بیاور! حضرت زینب (علیهاالسلام) تا پیراهن را دست امام حسین (علیهالسلام) داد، غَش کرد. حالا لشکر هم «هل مِن مبارز» میطلبد، امام حسین (علیهالسلام) چه کار کند؟ دست ولایت بر قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، به او تصرّف کرد، ولیّ الله الأعظم شد؛ چطور ولیّ شد؟ آنچه را که ولیّ خدا میداند، زینب (علیهاالسلام) هم میداند، در قلب زینب (علیهاالسلام) است. زینب (علیهاالسلام) دیگر زینب (علیهاالسلام) نیست، او را متقی کرد؛ نه اینکه زینب (علیهاالسلام) متقی نبوده، ببین من روی این آیه حسابش را میکنم و میگویم، خدا به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: من تو را متقی کردم، ولایت به تو نازل کردم. حالا ولایت باید به زینب (علیهاالسلام) نازل شود. باید او را چه کند؟ باید او را متقی کند. [۶]
حالا که اهلبیت را وارد کاخ یزید کردند، یزید کینهای با حضرت زینب (علیهاالسلام) داشت. حضرت قدری خودش را مخفی کرد، یزید گفت: این کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفتند: زینب، خواهر حسین است. یزید گفت: زینب! الحمد لله که خدا شما را رسوا کرد، من داغ پدرانم را از شما گرفتم. حضرت فوراً جواب داد و گفت: «یزید! رسوا فاسق و فاجر است، ما هر چه دیدیم، خوبی از خدا دیدیم. یابنالطُلقاء! تو کسی هستی که آزادکرده جدّ من هستی، شما در شرک و کفر بودید، جدّم شما را آزاد کرد. یادتان رفته که مادرت در مکّه چهکاره بود؟! خدا چند چیز به ما داده: ما را در قلب مؤمن قرار داده؛ یعنی یزید! تو مؤمن نیستی، بیخود میگویی که من خلیفه اسلامم! دیگر اینکه بیان به ما داده.» (بدانید بیان باید به امر باشد؛ وگرنه کلام است.) یعنی ما کسانی هستیم که حرفمان و صادراتمان امر خداست. مگر یک زن میتواند اینقدر شهامت داشته باشد که به یک امپراطور جهان بگوید یابنالطُلقاء؟!
حالا یزید میخواست دل حضرت زینب (علیهاالسلام) را آتش بزند، گفت: الحمد لله که خدا برادرت را کُشت! حضرت بلند شد، ببین چقدر شهامت دارد! زینب (علیهاالسلام) یعنی شهامت یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی منطق یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی صدر یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی شجاعترین تمام عالم. ببین با امپراطور چهجور حرف میزند؟! گفت: خدا جان هر کسی را میگیرد؛ اما تو برادرم را کُشتی! لشکر تو برادرم را کُشت! یزید ناراحت شد، صدا زد: جلّاد! چرا بالای حرفِ من حرف میزنی؟! سکینه یک دفعه دست گردن حضرت زینب (علیهاالسلام) انداخت و گفت: یزید! مرا بکُش! تمام مجلس به گریه درآمد. زینب (علیهاالسلام) حمایتکُن داشت. یک دفعه مجلس به صدا در آمد، فرنگی و نصارا بلند شدند و گفتند: یزید چهکار میکنی؟! آخر این زن داغدیده! این زن اسیر است! برادرش شهید شده! ساکت باش! یزید ساکت شد، یهود و نصارا از زینب (علیهاالسلام) حمایت کردند؛ اما مسلمانها زینب (علیهاالسلام) را اسیر میکنند! [۷] یک نفر بلند شد و گفت: یزید! اینها را که میبینی، ما هر کجا به آنها حمله میکردیم، خودشان را به یک پناهی میبردند. آقا علی بن الحسین (علیهالسلام) هم تشریف دارند؛ اما اینجا امام حسین (علیهالسلام) به زینب (علیهاالسلام) گفته که تو در مجلس یزید حرف بزن! زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند. حرف من سر این است، زینب (علیهاالسلام) به آن شخص گفت: صدایت بگیرد! از هر خانه کوفه، صدای ناله از شمشیر برادر من بلند است! برادرم یک حمله کرد، هفتاد هزار لشکر را صفّآرائی کرد. تو چه میگویی؟! چرا اینقدر تملّق میگویی؟! مگر شما قدرت دارید؟! مگر شما شهامت دارید؟! شما ضلالت دارید! زینب این است، آیا زینب اسیر است؟! [۸]
دو چیز یزید را زیر و رو کرد: یکی خطبه حضرت زینب (علیهاالسلام) و یکی منبر حضرت سجّاد (علیهالسلام). یزید بیچاره شد! دیگر اهلبیت را در آن مجلس نَبُرد، دید بیچارگی و رسواییاش دارد انفجار میکند، اشاره کرد که اهلبیت را در خانهاش ببرند. هنده هم که آرام ندارد، مرتّب داد میکشد! شلوغ کرده! ملکه است. یزید به امام سجّاد (علیهالسلام) گفت: خدا ابن زیاد را لعنت کند! من نگفتم که پدرت را بکُشند، گفتم بیایید و با هم صلح و مصالحه کنیم، میخواست این را از گردن خودش ساقط کند، دید بدجوری شد. حالا ببین چه میگوید؟! گفت: من خلاصه خونبهای پدرت را میدهم؛ اما امام سجّاد (علیهالسلام) فرمود: یزید! فقط این چیزهایی که لشکرت به غارت بردند، آن بلوز و پیراهنها را مادرم زهرا (علیهاالسلام) بافته، آنها را به ما برگردان! امام جوری حرف میزند که مردم بفهمند که مادرش زهراست، دوباره اینها را رسوا کرد. خلاصه آخر که یزید میخواست خودش را از متّهمی نجات بدهد، گفت که من کاخ را در اختیارتان میگذارم تا عزاداری کنید! [۹] یزید خیلی عذرخواهی کرد، تا حتّی به حضرت سجّاد (علیهالسلام) گفت: آیا من آمرزیده میشوم؟ امام فرمود: آره! نماز غفیله بخوان! اینجا حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: آخر حجّت خدا چقدر شما رئوفید! گفت: عمّهجان! من حجّت خدا هستم، نمیتوانم که حقّ را نگویم؛ اما موفّق نمیشود. هر وقت میرفت وضو بگیرد، خون از دماغش میریخت؛ آخر هم موفّق نشد. [۱۰]
زینب درسگرفته از مادرش زهرا[۱۱]
رفقای عزیز! بیایید تفکّر داشته باشید! اینقدر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مراعات میکرد، حالا که شب نوزدهم ماه رمضان ضربت خورده، علی (علیهالسلام) دیگر توان ظاهریاش تمام شده، او را توی یک پارچهای گذاشته بودند، چهار گوشش را گرفتند و او را به طرف خانه آوردند. امیرالمؤمنین دمِ درِ خانه گفت: مرا زمین بگذارید و زیر بغلهایم را بگیرید؛ مبادا زینب (علیهاالسلام) ناراحت بشود! علیجان! کجا بودی آنموقعیکه خیمههای پسرت حسین (علیهالسلام) را آتش زدند؟!
وقتی امام حسین (علیهالسلام) جنگ میکرد، فقط میگفت «لا حولَ و لا قوةَ إلّا بالله العلیّ العظیم». زینب (علیهاالسلام) صدای امام حسین (علیهالسلام) را میشنید و دلش خوش بود، یک وقت زینب (علیهاالسلام) دید که دیگر صدای برادرش نمیآید و زمین کربلا دارد میلرزد. توجّه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد؛ دید اشقیاء دور حسینش را گرفتهاند، حسینش در قتلگاه است. از کجا حضرت زینب (علیهاالسلام) این درس را گرفته؟! از مادرش زهرای عزیز (علیهاالسلام). وقتی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را بهمسجد بردند و طناب گردنش انداختند، زهرای عزیز (علیهاالسلام) با پهلوی شکسته و صورت نیلی بهمسجد رفت و گفت: دست از علی بردارید! وگرنه نفرین میکنم. ستونها از جا حرکت کرد، مدینه به لرزه درآمد.
حالا زینب (علیهاالسلام) پیش ابن سعد آمد، ببین خواهش نکرد؛ گفت: «یابن السّعد! تو ایستادهای و حسینِ مرا میکشند!» زمین کربلا دارد میلرزد. زمین اعلام آمادگی میکند که زینب! اشاره کنی همه اینها را زیر و رُو میکنم. زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند. ابن سعد بنا کرد به گریه کردن، هایهای گریه کرد. گفت: لشکر! کار حسین را تمام کنید! حالا منظور من سرِ این است که ببین چه خباثتی است؟! وقتی حسین (علیهالسلام) را کشتند! عمر سعد دستور داد که خیمهها را آتش بزنید! بین حضرت زینب (علیهاالسلام) چقدر ادب دارد! پیش امام سجّاد (علیهالسلام) آمده و عرض میکند که «یا حجّة الله! اُمّالسلمه حرفها را بهمن زده، آیا ما باید بسوزیم؟!»ببین اینقدر زینب (علیهاالسلام) آمادگی دارد! حرفی ندارد که در راه ولایتش، حسین (علیهالسلام) بسوزد. اطاعتِ ولایت این است! رفقای عزیز! بیایید ولایت را اطاعت کنید! امام سجّاد (علیهالسلام) فرمود: عمّهجان! «علیکُنّ بالفرار»: به بچّهها بگو فرار کنند. حضرت زینب (علیهاالسلام) فوراً به بچّهها دستور فرار داد. تمام این بچّهها فرار کردند. به دینم، اینقدر دلم برای این بچّهها میسوزد، آتش میگیرد! آخر با اینهمه جمعیّت! در اینهمه هیاهو، بچّهها چهکار کنند؟! [۱۲]
اخلاق در خانواده؛ وظایف پدر و مادر راجع به فرزند
پدر و مادر[۱۳]
پدر حقیقی ما امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) است، امامحسن (علیهالسلام) است؛ مادر ما زهرای عزیز (علیهاالسلام) است. باید امرشان را اطاعت کنیم؛ اگرنه «إنّه لیس من أهلک»[۱۴] هستیم. [۱۵] این همه که میگوید: امرِ پدر، واجب است، پدر و مادر حقیقیِ ما، دوازدهامام، چهارده معصوم (علیهمالسلام) هستند، ارکان دین را میگوید، اصل آنها هستند، اطاعت پدر و مادر اطاعت خداست. آنها امر کردند که امر پدر و مادرت را اطاعت کن. تو امر امامزمان (عجلاللهفرجه)، امر امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، امر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت نکردی، خب اهل عذاب هستی.
در جریان اصحاب رقیم، یک نفر از آنها گفت: خدایا! من شیر آوردهبودم از برای پدر و مادرم، تو امر اینها را واجب کردی. من تمام گوسفندانم توی بیابان رها بودند، امر تو را اطاعت کردم، ایستادم بالای سر اینها؛ تا پدر و مادرم بیدار شدند؛ شیر به آنها دادم. خدایا! اگر محض توست، ما را نجات بده! کوه از جا حرکت کرد، بیابان را میدیدند. آیا ما پدر و مادرمان را اینجوری اطاعت میکنیم؟! [۱۶]
قدرت خودت را در مقابل قدرت خدا بشکن! کجا قدرت خودت را میشکنی؟ در مقابل پدر و مادرت بشکن! حالا بابایت یک چیزی گفته، یک تندی کرده، قدرتت را بشکن! آرام بگیر! اگر قدرتت را شکستی، در مقابل خدا شکستی. [۱۷] بیاید امر پدرهایتان را اطاعت کنید! اگر شما امر پدر و مادرتان را اطاعت کنید، امر امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، امر خدا، امر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت میکنید؛ پس امر بالاتر از پدر و مادر است.
اولاد باید پدر و مادر را احترام کند. اگر احترام نکنید، خدا میگوید: هر کاری میخواهی بکن! ای عاقوالدین! میسوزانمت! همینطور خدا میگوید: شبقدر سهطایفه را نمیآمرزم: شاربالخمر، عاقوالدین، کسیکه برادر مؤمن از دستش راضی نباشد. [۱۸]
این حاجشیخعباس محدّث، من یادم میآید، پدرش را من میشناختم. این دمِ ارگ، پدر ایشان یک بقّالی داشت؛ آنوقت ایشان یکوقت آمدهبود صحن حضرت معصومه (علیهاالسلام). یک واعظی از منتهیالآمال حاجشیخعباس نقل میکرد. پدرش آمدهبود به حاجشیخعباس محدّث [یعنی پسرش] گفتهبود: عباس! خاک عالم توی سرت! امروز رفتم، دیدم که یک آقایی از منتهیالآمال حاجشیخعباس قمی روی منبر میگفت. حاجشیخعباس تا آخر عمرش نگفت بابا! این منتهیالآمال مال من است!
این بنده خدا [پدر حاجشیخعباس] مریض شد. او هم مادرش را از دست دادهبود، کارهای پدرش را میکرد. میگفت: یکوقت که مَثل یک کاری میکرد، خودش [پدر حاجشیخعباس] ناراحت میشد. نمیخواهم حالا جسارت کنم، [حاجشیخعباس] از آنهایش [نجاستش] برداشتهبود، مالیدهبود به صورتش، گفتهبود: من از بویِ چیزِ تو خوشم میآید! آنوقت شد حاجشیخعباس محدّث. حاجشیخعباس محدّث شدن خیلی مشکل است! چونکه آن نَفس خودش را شکست، امر را سربلند کرد که خدا گفته پدرت را احترام کن! اینجوری احترام کرد. [۱۹]
احترام پدر و مادرت را بگیر؛ اما آن پدری که حرفش حرف حقّ است. اگر حرف حقّ نزد، یکوقت پسر «إنّه لیس من أهلک»[۱۴] است، یک وقت پدر «إنّه لیس من أهلک»[۱۴] است. اگر پدرت اهلیّت ندارد، با او بساز! حضرت فرمود: یهودی هم هست، با او بساز؛ یعنی توی رویش نایست! خدا میخواهد اینجوری باشد. [۲۰]
نگاه؛ عصاره نگاه
عصاره نگاه
از اوّل جوانیام [از گناه] گذشتم، اصلاً نگاه تویام نبود؛ بنایم نبود نگاه کنم. شما بنایت باید اینباشد که نگاه نکنی؛ آنوقت این چشم در اختیار خداست. چشمهای ما بیشترش در اختیار شهوت و در اختیار دنیاست؛ آنوقت آن چشم، فردای قیامت رحمت به آن میشود، عذاب نمیشود.
این چشمها مال امتحان هم هست. آخر میدانی چرا؟ این چشم گرفتارت میکند. ابنملجم ببین چهجور شد؟ ابنملجم مثل ما نبود، مُرادی بود؛ مُراد میداد. یکدفعه نگاه کرد، گرفتار شد، علیکش شد. شما شهوت برانگیختهات میکند به نگاهت؛ پس باید چه کنیم؟ تو نباید نگاه کنی، چرا نگاه میکنی؟! نگاه باید به رحمتِ آن آدم کرد، آن اشکال ندارد. به آن رحمتی که از او نازل میشود، باید نگاه کنیم؛ یعنی این جوان به آن رحمتی که از او نازل میشود، آن رحمت «رحمةٌ للعالمین» است.
هشام همساخت بود که امامصادق (علیهالسلام) او را میخواست، آخر هم حالیِ اینها کرد: به رحمتش نگاه کردم. رحمت را میبوسد، رحمت خدا. آنها شاگرد امامصادق (علیهالسلام) هستند؛ اما ولایت به آنها القاء نشده. میآید پیش امام، شما باید ولایت بهت القاء شود؛ پس نگاه رحمتی خوب است؛ نه نگاه شهوتی.
کم آدم پیدا میشود اینجور باشد. این همه دفاع از بچّههای مردم کردم، یک نگاه بد به آنها نکردم. نگاه باید رحمت باشد، رحمت از شما نازل شود؛ نه شهوت. حالا همینطور شده که میگوید یکی از شما بادین از دنیا نمیروید. نگاه شهوتی دارند، نگاه شهوتی به هر شیئی.
دزد میرود نگاه دزدی میکند، نگاهِ چهجوری میکند؟ نگاه شهوتی میکند. دفاع رحمتی هم همساخت است، ما باید بفهمیمم این فانی میشود، نگاه به فانی نکنیم. چشمتان غنی باشد، احتیاج نداشتهباشد. عقلت برسد، احتیاج به فانی نداشتهباش!
امامصادق (علیهالسلام) به آن شخص گفت: برو در آن آبادیتان، در آن شهر یک نفر که ما را قبول داشتهباشد، برو زیارتش! آنوقت خدا ثواب دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) به تو میدهد. نگاهت رحمتی است.
خدا میگوید: اگر بخواهی، به تو میدهم؛ یعنی آنها را نخواهی، این را بخواهی. همه این عالَم را فانی بدان! امامزمان (عجلاللهفرجه) را باقی بدان! آنوقت شما طرف فانی میروی یا باقی؟ شما باید احتیاج نداشتهباشی؛ آنوقت آن کار را نمیکنی. ابنملجم احتیاج دارد. نگاه به بچّه اَمرَد [پسر زیباروی نوجوان] کنی، گناه ابنملجم به تو میدهد.
من خودم از جوانیام اینجور بودم، من حربه گناه نداشتم. آن القاء و افشاء به تو میدهد، القاء و افشاء حفظت میکند. فقط در فکر باش که این بچّهها را نجات بدهی. [۲۱]
سخنی با خانمها؛ دل کسی را نسوزانید!
ارتباط با نامحرم[۲۲]
حالا پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نشستهاست، یک شخص نابینا آمد، حضرتزهرا (علیهاالسلام) بلند شد و رفت. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: زهراجان! اینکه نابیناست، چرا رفتی؟ گفت: خود شما گفتی که زن یک بویی دارد، نامحرم آن را استشمام میکند. اینکه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفته، برای من و شما گفته؛ اگرنه بوی زهرا (علیهاالسلام) که بهشت است. مگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) سینه زهرا (علیهاالسلام) را نمیبوسد؟ میگوید بوی بهشت میدهد؛ اما آن مردی که الآن وارد شده، وارد این حرفها نیست، زهرای عزیز (علیهاالسلام) روح او را میبیند، بلند میشود. چرا این حرفها را کنار گذاشتید؟ مگر حرف خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) درست نبودهاست؟ اگر درست بوده، چرا کنار گذاشتید؟ [۲۳]
مگر ایننیست که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: چه عبادتی است که از برای زن، افضل عبادت است؟ حضرتعلی (علیهالسلام) خدمت حضرتزهرا (علیهاالسلام) آمد، با هم نجوا کردند. گفت: به پدرم بگو: نه او نامحرم را ببیند، نه نامحرم او را. روایت داریم: به خود پیامبر، سهمرتبه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بلند شد، گفت: زهرا! پدرت به قربانت! زهرا! پدرت به قربانت! زهرا! پدرت به قربانت! برای چه تو خودت را در اختیار نامحرم میگذاری؟! خانمهای عزیز! والله، بالله، شما عاق زهرا (علیهاالسلام) هستید. اینکه دارد میگوید عاقوالدین، زنی که اینطور نباشد، عاق زهرا (علیهاالسلام) است، کارش مشکل است. [۲۴]
خدا رحمت کند حاجشیخعباس را! میفرمود: اگر مرد در خانه است، زن حقّ ندارد برود پشت در. اگر میرود صدایش را خشن کند، بگوید کیست؟ کیست؟ این انگشتش را بگذارد اینجای زبانش، حرف بزند؛ نه آنطوری که با آقایش صحبت میکند، با آنمرد نامحرم حرف بزند. حالا صحبت میکند، میگوید همکارم است!!! همه همکار شدند! [۲۵] انگار صیغه محرمیّت خواندهاند، همه با هم محرم شدهاند، اینجا بهشت شدهاست! الآن چهکسی نامحرم است؟! تو باید محرم حضرتزهرا (علیهاالسلام) شوی، محرم امامحسین (علیهالسلام) و ائمهطاهرین (علیهمالسلام) شوی، محرم چهکسی شدهای؟ [۲۶] عزیز من! یک روزی از تو محاکمه میشود. [۲۵]
تا میتوانید بدنتان را از نامحرم حفظ کنید، بدنتان را در اختیار امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و امامزمان (عجلاللهفرجه) و زهرای عزیز (علیهاالسلام) و شوهرهای عزیزتان بگذارید. آنوقت زهرا (علیهاالسلام) شما را حفظ میکند. [۲۷]
اگر زن شما در کوچه باشد، یک مردی نگاه کند، رهگذر است، یک نگاه میکند، میرود؛ اما اگر نامحرم در خانهات باشد، دائم دارد میبیند. پس خطر این نامحرم که در خانهات بیاوری، بدتر است.
شما الآن یک سفره انداختی، مرد و زن قاطی هم هستند، این فساد است. خب، سفره بینداز، زنها اینجا باشند، مردها آنجا. اینها را دور هم جمع میکنی، چهکنی؟ میگوید: صلهرَحِم! والله، این قطع رَحِم است؛ بهدینم، قطع رَحِم است. چرا؟ پدر و مادر حقیقی ما؛ یعنی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)، یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، یعنی فاطمه زهرا (علیهاالسلام) راضی نیستند. چرا؟ خدا گفته: هر کجا زن و مرد نامحرم قاطی هستند، عذاب خدا آنجا میریزد. بهدینم، سر این سفره، عذاب خدا دارد میریزد. [۲۸]
بیتوته و نجوا با ولایت؛ پرچم تفکّر و یقین در دستتان باشد
نجوا روح را تجلّی میدهد[۲۹]
عزیز من! آن حرفی که میزنی، باید رزق تو باشد. شخص عربی پیش پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) آمد. میگوید: یا رسولالله! یک آیهای، چیزی به من بگو که من هدایت شوم. رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: «و من یعمل مثقال ذرّةٍ خیراً یره، و من یعمل مثقال ذرّةٍ شرّاً یره»[۳۰]. گفت: پیامبر! مرا بس است. از خدمت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بلند شد و رفت. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: این مرد، دلش مملوّ از ایمان شد. دعایش مستجاب است و نفرینش گیراست.
عزیزان من! والله، بالله، تالله، این حرفها فکر میخواهد. یکقدری بنشینید فکر کنید روی این حرفها! حالا ببین، کسی است که هفده، هجدهسال، پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بوده، میدیده که جبرئیل نازلشده، میدیده آیات قرآن نازلشده، هر آیهای را میدیده که نازل شده. جبرئیل را میدیده که پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) است. حالا دنبال چهکسی میدود؟! مثل ما که دنبال بعضیها میدویم (چهکنم که نمیتوانم آنچه را که باید بگویم، برای شما بگویم؟ چهکار کنم؟) حالا بلند شدند و دنبال او دویدند. دنبال چهکسی؟ دنبال این شخص. عمَر و ابابکر، خدا لعنتشان کند! به او رسیدند. عمَر گفت: ای شخص! بشارت باد! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) درباره تو چنین گفت: دعایت مستجاب است و نفرینت هم گیراست. یک دعایی به ما دو تا بکن! (این شخص تا نَفَس پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به او خورد، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با او نجوا کرد. او هم با پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نجوا کرد. نجوا، اتّصال میآورد. همینطور که نجوا، روح را تجلّی میدهد، اگر با دیگری نجوا کنی، ظلمت در روحت میآید، ظلمت در قلبت میآید، ظلمت در دلت میآید. عزیز من! با همهکس، نجوا نکن! بیا با اصحابیمین نجوا کن! نه با اصحابشمال. خدا، إنشاءالله، باطن امامزمان، به ما تشخیص بدهد! من بارهها گفتم: ما یک علم تشخیص داریم، یک فهم تشخیص داریم و یک تشخیص؛ اصل، تشخیص است.)
حالا میگوید یک دعایی به ما بکن! میگوید چند سال است پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستید؟ میگوید: شانزده، هفدهسال. گفت: خدا شما دو تا را لعنت کند! خدا شما دو تا را از رحمت خودش دور کند! من یکروز نیمساعت پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمدم، دعایم مستجاب میشود، نفرینم گیراست؛ اما شما چندینسال پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بودید. من برای شما دعا کنم؟
ببین عزیز من! یکوقت شما هستید؛ اما اینهمه دارم میگویم: یقین داشتهباش! اینها منافق بودند، یقین به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نداشتند؛ اما ببین چقدر طرفدار دارند؟ چهکار کنم؟ هفتمیلیون طرفدار دارند. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) چهار یا پنجنفر طرفدار دارد. حالا عزیز من! بیایید یک کاری کنید که خدا طرفدار شما باشد! من بارهها دارم به شما میگویم: یکقدری تأمّل داشتهباشید! «المؤمنُ کالجبل» باشید! تأنّی داشتهباشید! هر کجا نروید! هر کجا ندوید! هر حرفی را نزنید! تأمّل داشتهباشید، تفکّر داشتهباشید! حالا ببین، این دو نفر خبیث، چندینسال پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بودند. عوض اینکه ترقّی کنند، اهلطاغوت هم شدند. [۳۱]
وقتی اهلبیت را به طرف شام حرکت دادند، قضایایی در بین راه اتّفاق افتاد. در جایی اینها را منزل کردند، راهبی آنجا زندگی میکرد، دید که سری است خیلی منوّر و نورانی، به نی زدهاند و دارند آنرا میآورند، همینطور نور به آسمان میرود. عزیز من! آن چشمی که ولایت در آن باشد، نور میبیند؛ اما چشمی که ولایت در آن نباشد، خودش ظلمت است و ظلمت میبیند. آنها چه میدیدند؟! راهب چه میدید؟! حالا پیش لشکر ابنزیاد آمد و پول خیلی زیادی به آنها داد و گفت: امشب این سر را بهمن بدهید! پیشم باشد، راهب تا صبح با سر امامحسین (علیهالسلام) نجوا کرد. مرتّب گفت:
تو ای سرِ پاک! مگر یحیایی؟! | به گمانم أبیعبدالهی! |
وقتی تا صبح با سر نجوا کرد؛ آن را آورد و تحویل داد، به آنها قسم داد که این سر را به نی نزنید! این سر زندهاست، مُرده که نیست؛ اما اینها حالیشان نیست، مَستاند! مست خیال! خیال پول دارند. [۳۲]
خدایا! بهحقّ حقیقتِ مقصد خودت، امیرالمؤمنین، حقیقت به ما بده!
خدایا! عاقبتمان را بهخیر کن!
خدایا! اتّصال این رفقای من را با امامزمان (عجلاللهفرجه) قطع نکن!
خدایا! ما را با آبرو وارد محشر کن! کسیکه آبرو ندارد، بیآبرو وارد محشر میشود.
خدایا! ما را با پرچم آبرو وارد محشر کن!
خدایا، تو را بهحقّ امامزمان، تو را قسم میدهم همینکه امامزمان (عجلاللهفرجه) را باقی گذاشتی، تمام رفقای مرا باقی در ولایت بگذار!
خدایا! تزلزل نداشتهباشند!
خدایا! شیطان را از اینها دور کن!
خدایا! یک ولایتی به اینها بده، إنشاءالله دفعه دیگر میگویم، خنثیکن گناه باشند.
رفقا! اگر ولایتتان کامل باشد، والله، ولایت تمام گناهان را خنثی میکند؛ چونکه آن محبّت افضل است. [۳۳]
- ↑ کتاب افشای احکام و سخنرانی اربعین 86؛ تذکر درباره عبادت و درباره حضرتزینب 75 و شرط احسنالخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا 73 و نیمه شعبان 75 و ولایت؛ حقیقت توحید 73 و اربعین 78 و اربعین 81 و اربعین 80 و اربعین 87 و اربعین 83
- ↑ سخنرانی درباره حضرتزینب (دقیقه 6 و دقیقه 10) و اربعین 81 (دقیقه 28) و درباره حضرتزینب (دقیقه 19) و اربعین 81 (دقیقه 35) و اربعین 87 (دقیقه 48)
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و شباحیاء 80
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و اربعین 81
- ↑ اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و شبقدر 91 و اربعین 80 و اربعین 89
- ↑ کتاب حر
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و اربعین 81 و اربعین 83 و اربعین 89 و اربعین 91 و اربعین 94 و عصاره عاشورا 82 و اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و عاشورای 87 و تفکر و در مسیر ولایت؛ وداع ولایت 76
- ↑ درباره حضرتزینب 75
- ↑ اربعین 78 و اربعین 80 و اربعین 81 و اربعین 91
- ↑ اربعین 87
- ↑ شبقدر 76 (دقیقه 31) و عاشورای 77 (دقیقه 45)
- ↑ شبقدر 76 و عاشورای 77
- ↑ برخورد ۸۳ (دقیقه ۱۰) و شناخت ارکان خدا ۷۶ (دقیقه ۲۰) و شیعه شفاعتکن است ۸۳ (دقیقه ۴)
- ↑ ۱۴٫۰ ۱۴٫۱ ۱۴٫۲ (سوره هود، آیه 46)
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر) 84
- ↑ برخورد 83 و شناخت ارکان خدا 76
- ↑ جلوه، تجلّی 80
- ↑ برخورد 83 و امر 77 و آدمشدن 78
- ↑ شیعه شفاعتکن است 83
- ↑ مغناطیس ولایت 87
- ↑ بیانات متقی 11/95
- ↑ شناخت امر ۸۲ (دقیقه ۵) و تذکّر ۷۸ (دقیقه ۳۰ و ۱۵)
- ↑ شناخت امر 82 و وابستگی 86
- ↑ ماوراء در امر حضرتزهرا؛ نور ولایت (حضرتزهرا عصاره خلقت) 78
- ↑ ۲۵٫۰ ۲۵٫۱ شناخت امر 82
- ↑ کتاب امیرالمؤمنین؛ ولایت را بهتر بشناسیم
- ↑ شناخت اسم علی 85
- ↑ تذکّر ۷۸؛ شبنشینی و خلوت دل
- ↑ هدایت و اصحاب یمین ۷۷ (دقیقه ۳۰) و اربعین ۷۸ (دقیقه ۱۹) و زمزمه با امامزمان ۸۱ (دقیقه ۶۰)
- ↑ (سوره الزلزلة، آیه 7)
- ↑ هدایت و اصحابیمین 77
- ↑ اربعین ۷۸
- ↑ زمزمه با امامزمان 81