صفحهٔ اصلی
فرمایش منتخب: پیامبر اکرم
فهرست امام حسن عسکری
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
افشای ولایت، رسالت پیامبر[۱]
پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) چقدر زحمت کشید! روایت داریم: اینقدر مشرکین او را زدند، پشت دیواری انداختند و گفتند از دنیا رفت؛ او را رها کنید! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در حالیکه خون از سر و پایش میریخت، پیش عمویش حمزه آمد. حمزه گفت: عموجان! چه شده؟! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: عموجان! اسلام بیاور! حمزه ناراحت و عصبانی شد که با پسر برادرش اینجوری کردهاند، بلند شد، شمشیر در دست گرفت و نزد مشرکین آمد و گفت: اگر کسی به محمّد حرفی بزند و او را اذیّت کند، گردنش را میزنم. حمزه خیلی شجاع بود! مشرکین همانطور که از آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میترسیدند، از حمزه هم میترسیدند. حالا پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) چقدر زحمت کشید! مگر زحمتش شوخی است؟! خاکستر بر سرش ریختند! به او میگفتند: طرف ما بیا تا به تو زن بدهیم، پول بدهیم، مقام و شوکت بدهیم، حضرت فرمود: خدا را قبول دارید؟ گفتند: آری! فرمود: به خدا قسم! اگر اینقدر توان داشته باشید که ندارید، خورشید را در یک دستم و ماه را در دست دیگرم بگذارید، میگویم «لا إله إلّا الله»؛ اما درون پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) «علی ولیّالله» است.
خدا دارد پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را پرورش میدهد که همه خلقت تا حتّی ملائکه آسمان، امرش را که علی بن ابیطالب (علیهالسلام) است، را اطاعت کنند. مردم معجزات پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را دیدند، عدّهای آمدند و گفتند اگر خدایِ تو برحقّ است و تو را فرستاده، ماه دو پاره [دو نیم] شود و در آسمان بیاید. حضرت اشاره کرد و ماه دو نیم شد؛ شَقُّالقَمَر یعنی این. اگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به ماه امر کرد، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) خورشید را برگرداند، ماه نسبت به خورشید کوچکتر است. شما که علم جغرافیا دارید، مگر خورشید این است که شما دارید میبینید؟! صدها کُرات، هر کدام خورشید دارند. حالا مگر قبول کردند؟! تازه گفتند محمّد سِحر کرده است! سِحر در یک شهر قرار میگیرد؛ اما از هر شهری آمدند و گفتند ما دیدیم که ماه دو نیم شد.
عزیزان من! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) چقدر زحمت کشید و خونِدل خورد! دلش میخواست که مردم طرف امر خدا بیایند. حالا خدا میخواهد مقصدش را افشا کند، مقصد خدا، علی بن ابیطالب (علیهالسلام) است. امر کرد: یا محمّد! باید علی را معرّفی کنی. ذرّهای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کُندی کرد؛ البتّه کُندیِ پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای این بود که عظمت این حرف معلوم شود و مردم قدری ارزش ولایت را بفهمند. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با این کارش دارد میگوید: ای خلقت! من که اشرف مخلوقات هستم و قرآن به من نازل شده، من که باید تمام ممکنات اطاعتم کنند و تسلیمم باشند، اینقدر افشای ولایت عظمت دارد که وقتی ذرّهای در آن کُندی کردم، خدا گفت هیچ کاری نکردهای، همه کار و عبادت و اطاعتم را کنار گذاشت و فرمود اگر علی (علیهالسلام) را معرّفی نکنی، رسالتت را انجام ندادهای؛ پس رساندن رسالت، افشا کردن ولایت است؛ یعنی مقصد خدا نبوّت نیست، مقصد خدا ولایت است. [۲]
تمام انبیاء اذیّت شدند، مثلاً حضرت یحیی، سرش را بریدند، حضرت زکریّا داخل درختی قایم شد، درخت را با اَره دو نیم کردند؛ اما خدا به او گفت صبر کن! صدایت در نیاید! به پیامبرِ ما أبتر میگفتند؛ اما با او این کارها را نکردند و این صدمهها را به او نزدند، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) حتّی الإمکان احترام داشته است؛ پس چرا میگوید: «ما اُوذِیَ»؟ یعنی هیچ پیامبری از بین صد و بیست و چهارهزار پیامبر، مثل من اذیّت نشده است. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به واسطه این میگوید «ما اُوذِیَ» که عمر پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میآمد، صبح که میشد عمر و ابابکر را میدید، عثمان را میدید، طلحه و زبیر را میدید، دشمنان عزیزکردهاش، دشمنان حقیقت خودش را میدید، میدانست که عمر زهرای عزیزش را میزند. ابابکر خلافت را غصب میکند. قنفذ زهرای عزیز (علیهاالسلام) را میزند و دستش را میشکند و چه بر سرش میآید؟ والله، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میدید، به دینم! میدید که عمر، زهرا (علیهاالسلام) را فشار میدهد و طناب گردن حیدر (علیهالسلام) میاندازد. این است که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میگفت «ما اُوذِیَ»، به این خاطر اذیّت میشد. [۳]
تمام کسانیکه دور پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بودند، میخواستند ضربه به دین، به اسلام بزنند، آخر هم ضربه زدند. این منافقین، یعنی عمر و ابابکر با هم متّحد شدند، متوجّه شدند که زهرای عزیز (علیهاالسلام) یک شخصیّتی است، به خاطر همین تصمیم گرفتند اوّل پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را از بین ببرند. عمر و ابابکر در خانه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) جاسوس گذاشتند، یکی حفصه، یکی عایشه. اینها جاسوس بودند، در قرآنمجید آمده است که حفصه و عایشه، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را کشتند؛ چونکه میخواستند به مقصدشان برسند. دفعه اوّل به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) زهر دادند، نخورد. گفتند: چرا نمیخوری؟ گفت: زهر در این غذاست. دفعه دیگر امر شد که بخور! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خورد.
چرا حضرت زهرا (علیهاالسلام) از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) حمایت نکرد؟ میتوانست دفاع کند و بگوید شما دو نفر پدرم را کشتید. چرا حمایت نکرد؟ به عقیده ولایتی من، حضرت زهرا (علیهاالسلام) مثل امام صادق (علیهالسلام) است. در آنموقعی که امام صادق (علیهالسلام) داشت قدری پیش میرفت، فقه و اصول میگفت و شاگرد داشت، به او گفتند شما حجّت خدایی؟ فرمود: من هم منتظرم. زهرای عزیز (علیهاالسلام) منتظر است که جانش را فدای امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کند، دارد جانش را پرورش میدهد که فدای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کند، همینجور که خودش و فرزندش محسن را فدا کرد. [۴]
حمایت خدا از پیامبر و نزول سوره کوثر[۵]
خدا در تمام خلقت، مانند پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) خلق نکرده، قرآن به او نازل شده است، «إن هُوَ إلّا وَحیٌ یُوحی»[۶]، علم اوّلین و آخرین را دارد، چیزی به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) داده که به هیچ بشری نداده است، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در همه خلقت بهغیر از امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) ممتاز است. دارای چیزی است که هیچکس آنرا ندارد، دختری مانند زهرای عزیز (علیهاالسلام) به او داده، کوثر به او داده است. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: زهرا (علیهاالسلام) اُمّ أبیهاست، مادر پدرش است؛ یعنی اگر زهرا (علیهاالسلام) نبود، خلقت نبود. همینطور دامادی مانند امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) را به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) داده، درست است که از صُلب امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستند؛ ولی بچّههای پیامبرند. تمام خلقت در اختیارش است، وقتی خدای تبارک و تعالی خلقت را خلق کرد، فرمود: باید نبیّ مرا اطاعت کنید! اگر نکنید، مانند شیطان گمشو هستید.
حالا به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با اینهمه عظمت، «أبتر» یعنی بیعقبه میگویند. وقتی این جمله را به او گفتند، خصوصیاتی از بشر در پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هست، گاهی اوقات غمگین میشود. غمگینی او برای این است که پسری به نام ابراهیم داشت، آقا امام حسین (علیهالسلام) روی یک زانویش و ابراهیم روی زانوی دیگرش بود. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) قدری کیف میکرد و لبخند میزد، دست روی سر آقا امام حسین (علیهالسلام) و ابراهیم میکشید. فوراً جبرئیل نازل شد و گفت: حقّ سلامت میرساند، یا رسول الله! کِیْف میکنی؟ یکی از اینها را باید قربانیِ یکی دیگر کنی! ببینید دنیا کِیْف ندارد، کِیْف برای بعد از دنیاست. من نمیگویم بچّهتان، زنتان، دخترتان را نخواهید، آنها را بخواهید؛ اما کِیْف حقیقی در آخرت است. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) حساب کرد که اگر امام حسین (علیهالسلام) را قربانیِ ابراهیم کنم، حضرت زهرا (علیهاالسلام) ناراحت میشود، امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، امام حسن (علیهالسلام) و حضرت زینب (علیهاالسلام) ناراحت میشوند، خودش هم ناراحت میشود، گفت: یا أخا جبرئیل! من ابراهیم را فدای حسین (علیهالسلام) میکنم، طولی نکشید که آقا ابراهیم از دنیا رفت.
وقتی به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) أبتر گفتند، جبرئیل نازلشد و گفت: یا محمّد! حقّ سلامت میرساند، تو عَقَبه داری، من به تو علی (علیهالسلام) و زهرا (علیهاالسلام) دادم، کوثر دادم، همه خلقت در اختیار توست، تمام خوبها، تمام ولایتیها بچّه تو هستند. آنها بیعقبهاند. آیا عاص [که به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت تو أبتر هستی] عَقَبه دارد؟ آیا ابوسفیان عَقَبه دارد؟ والله، اینها اگر عَقَبه نداشتند، به نفعشان بود. آخر این ابوسفیانی که پسرش یزید و معاویه است، این عَقَبه است؟ الآن میفهمد کاش بیعَقَبه بود! فکر نکردند و این حرف را به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) زدند! رفقا! اگر فاسق و فاجری حرفی به شما زد، ناراحت نشوید! بدانید این شخص همان صفت را دارد، از نسل آنها نیست؛ ولی پیرو آنهاست که شما را ناراحت میکند. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم فرمود: «اگر به عمل قومی راضی باشی، جزء آن قوم هستی.» اینشخص جزء قوم ابوسفیان و عاص است، مثل آنها ضدّ دین است که این حرفها را میزند؛ تا شقاوتش تکمیل شود.
خدا قرآن را برای افشای ولایت و شیعه نازل کرده، وقتی عاص بن وائل به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) جسارت کرد و گفت: یا محمّد! تو أبتر هستی. فوراً آیه نازلشد: «إنّا أعطیناک الکَوثر. فَصَلِّ لِرَبِّک وَ انحَر. إنّ شانئک هُو الأبتَر.»[۷]: یا محمّد! خودشان أبتر هستند، تو اینطور نیستی! من به تو فاطمه (علیهاالسلام) دادم، کوثر و سلسبیل به تو دادم. آیا میفهمید کوثر چیست؟ به آب تعبیر کردهاند؛ یعنی من آب را مهریه زهرا (علیهاالسلام) کردم، خودِ زهرا (علیهاالسلام) که هیچ! اگر مهریهاش نباشد تمام عالم خشک میشود. تا میگویی کوثر، شما به خیالتان نهری در بهشت است که به آن کوثر میگویند و آن را به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) داده است، این نیست. کوثر به معنی هستی خداست؛ یعنی آنچه را که خدا خلقت کرده است، هستیِ آن زهراست. [۸]
فرمایش منتخب: امامصادق
فهرست امام حسن عسکری
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
رأفت امامصادق[۹]
رفقای عزیز! این مردمی که حسینکُش یا امام صادقکُش شدند، به حرف خلق رفتند. به قدری منصور دوانیقی راه را به امام صادق (علیهالسلام) تنگ کرده بود که یک نفر میخواست مسئلهای از امام سراغ بگیرد، رفت قدری خیار خرید، روی یک طبق ریخت، روی سرش گذاشت و مرتّب میگفت: آی خیار سبز دارم! خیار سبز دارم! تا اینکه پیش امام رفت و مسئلهاش را از او پرسید.
منصور قصری به نام قصر سرخ داشت، به ندیمش گفت: برو امام صادق (علیهالسلام) را بیاور! اگر در را باز نکرد، توی خانهاش بریز و او را بیاور! ندیم رفت. امام دید میخواهد از بالای خانهاش داخل شود، به او گفت: اینکار را نکن! میافتی، صبر کن تا من پلهکان را بیاورم تا تو داخل خانهام شوی. ببین اینها سراندر پایشان رئوفی و مهربانی است. ندیم از پلهکان داخل خانه آمد و امام را برد. وقتی امام داشت میرفت، کسیکه دربان امام صادق (علیهالسلام) بود، زیر گریه زد، امام فرمود: چرا گریه میکنی؟ گفت: منصور شما را میکشد، هر کسیکه در قصر قرمزش بیاید، او را میکشد. امام گفت: مرا نمیتواند بکشد، غصّه نخور.
وقتی امام وارد قصر شد، منصور گفت: چرا اینکارها را میکنی؟ امام فرمود: من در دوران جوانیام کاری به تو نداشتم، حالا که پیر شدهام. یک دفعه منصور شمشیرش را از غلاف بیرون کشید تا به امام بزند؛ اما همه دیدند که منصور نظرش برگشت و امام صادق (علیهالسلام) را احترام کرد، عطر به امام زد، پولی در اختیارش گذاشت و او را به مدینه فرستاد. گفتند: منصور! چه شد؟ گفت: والله، تا شمشیر را از غلاف بیرون کشیدم و خیالِ کشتن جعفر صادق را کردم، دیدم اژدهایی میخواهد قصرم را ببلعد. آن اژدها گفت: کاری به امام صادق (علیهالسلام) نداشته باش؛ وگرنه قصرت را میبلعم. من او را رها کردم. حالا چه کسی امام صادقِ ما را کشت؟ چهکسی امام حسینِ ما را کشت؟ چهکسی امام حسنِ ما را کشت؟ مقدّسها؛ چون امر خلق را مهمّ میدانستند و امرش را اطاعت میکردند. [۱۰]
زمان امام صادق (علیهالسلام)، یکی از خلفاء گفت به مدینه حمله کنید! تمام خانهها را غارت کنید؛ تا حتّی خانه بنیهاشم، تمام طلاهایشان را بگیرید! خلاصه همه را قتلعام کنید! اینها خانه به خانه آمدند، تا اینکه به خانه امام صادق (علیهالسلام) رسیدند. آن مأمور به امام صادق گفت که خلیفه به ما گفته داخل خانهها بریزیم و طلاها را بگیریم. امام به او فرمود: تو مرا آدم راستگویی میدانی یا دروغگو؟ گفت: راستگو. امام فرمود: من خانوادهام هر چقدر طلا دارند، میگیرم و به شما میدهم، شما داخل خانهام نشوید! آن مأمور دستور داد که داخل خانه امام نشوند.
عزیزان من! خدا میگوید من در کمینگاه ظالم هستم. اگر شما ظالمی را دیدید، فوری ناراحت نشوید که چرا اینقدر ظلم میکند؟ هر کسی باشد بالأخره سقوط میکند. سرانجام این خلیفه سقوط کرد و خلیفه دیگری بهجای او آمد. این خلیفه دستور داد مأموران خلیفه قبل که به خانههای مردم حمله میکردند را بگیرند و آنها را میکشت. حالا امام صادق (علیهالسلام) به این خلیفه جدید گفت این مأموری که حرف مرا شنید و داخل خانهام نشد را به من بده! تو با او کاری نداشته باش! این مأمور خیال کرد که امام میخواهد چُقولیِ [شکایت] او را بکند، به خلیفه گفت: به حرف امام نرو! خلیفه هم این مأمور را کشت. ببین امام صادق (علیهالسلام) اینقدر توجّه دارد که ذرّاتی به امام احترام کرده، داخل خانهاش نشده، با اینکه طلاها را برده؛ اما میخواهد نجاتش بدهد. چرا ما طرف امام نمیرویم؟! چرا طرف خلق میرویم؟! پس فقط ائمه طاهرین (علیهمالسلام) ما را نجات میدهند. [۱۱]
یک نفر نزد امام صادق (علیهالسلام) آمد، خیلی ادّعای مقدّسی کرد و از عبادتهایش گفت، حضرت سکوت کرد. دوباره آن شخص ادّعاهایش را دنبال کرد؛ امام فرمود: اسم تو در مصحف و طومار مادرم زهرا (علیهاالسلام) نیست. چرا؟ این آدم عبادت میکرد؛ اما سخاوت نداشت. [۱۲]
روزی امام صادق (علیهالسلام) از کوچهای ردّ میشد، دید یک نفر مست است. آنشخص تا امام را دید، رویش را به سمت دیوار برگرداند، امام فرمود: هر چند مَست هستی، از ما رو برنگردان! آن کسیکه از عبادتهایش برای امام گفت و امام آن نمازها را قبول نکرد؛ اتّکایش به عبادتش بود؛ اما آن عرقخور را قبول کرد؛ چون احترام به امام گذاشت و شرمنده شد. حالا چرا امام به او فرمود به ما پشت نکن و رویت را از ما برنگردان؟ چون روی از امام برگرداندن، ارتباط قطعکردن است، امام به گناهت کاری ندارد؛ ببین به او نگفت عرق نخور! نصیحتش نکرد، تربیتش کرد. آخر یک نصیحت و یک تربیت داریم، امام فرمود: رویت را از ما برنگردان! ببین چهجور ائمه طاهرین (علیهمالسلام) ما را ادب میکنند، گنهکار را ادب میکنند. [۱۳]
رضایت به کار خلق، شرکت در امامکشی است[۱۴]
یکی از دوستان امام صادق (علیهالسلام) رفیقی داشت، به او گفت: مرا پیش امام ببر که مبادا کارم اشکال داشته باشد؛ چون در دستگاه بنیامیّه کاتب بودم و نوشتم هفتاد هزار نفر به کربلا رفتند. من در قتل امام حسین (علیهالسلام) اصلاً شرکت نکردم. وقتی امام صادق (علیهالسلام) این مطلب را شنید، آنقدر گریه کرد که از محاسن مبارکش اشک میچکید. حضرت گفت: یکی کاتب شد، یک شمشیر تیز کرد، یکی اسب نعل کرد، جمع شدید و جدّ مرا کشتید؛ یعنی تو متّصل به آنها هستی. کجا به هر مجلسی میروید که به بدعتگذار وصل باشید؟! برو کنار! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: در آخرالزّمان انجام واجبات، ترک محرّمات، انتظار الفرج، بهخیر و شرّ مردم شرکت نکن! برو کنار! حالا امام صادق (علیهالسلام) به او فرمود: گوشت بدنت که از حقوق بنیامیّه پرورش خورده است، باید آب شود؛ لباسهایت هم بهدرد نمیخورد. او هم اطاعت کرد، به بیابان رفت و خیلی فرسوده شد. خبر به حضرت دادند، حضرت گفت: برای برادرتان لباس ببرید و بیاوریدش! چهخبر است؟! کجا میروید؟! کاری هم نکرده، فقط کاتب بوده است. تو کاری نمیکنی؛ بهغیر امر راضی هستی؛ حالا جزء اینها هستی. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: به عمل هر قومی راضی باشی، جزء آن قوم هستی؛ امام سجّاد (علیهالسلام) هم میفرماید: اگر سنگی را دوست داشته باشی، با او محشور میشوی. [۱۵]
یک نفر خدمت امام صادق (علیهالسلام) آمد، حضرت از او تشکّر کرد و گفت: فلانی! نامهات در دستم آمد، تو یککاری کردی که من خوشحال شدم. یک پسر عمو داشتی که ناصبی بود. وقتی میخواستی به اینجا بیایی، به واسطه رَحَمیّت [یعنی قوم و خویشی] چیزی به او دادی. این جریان میدانید مثل چه میماند؟ مثل این میماند که آن سیّد عرقخور، عرق خورده بود. به آن مجلس آمد، یکنفر او را بیرونش کرد. حالا وقتی همین شخص خدمت امام صادق (علیهالسلام) رسید، به او راه نداد. (من حرفی که از آن تکان خوردم، این بود که امام به او گفت: نامهات به دستم رسید، دیدم یک کاری کردی. آقاجان من! هر روز نامه ما به دست امام زمان (عجلاللهفرجه) میرسد. شما چه کار میکنید؟! پیش امام زمان (عجلاللهفرجه) شرمنده نشوید! یک کاری کنید که نامهتان و افکارتان را که امام میبیند خوشحال شود. من گریهام گرفت و گفتم: آقاجان! چه کار کنیم؟! چهخبر است؟!) حالا این شخص که نزد امام آمده بود، برگشت. از مدینه به شهر خود برگشت. آمد و به این عرقخور گفت: مرا حلال کن! امام مرا قبول نکرد و گفت: چرا بیرونش کردی. گفت: امام این را گفت؟ گفت: بله! گفت: والله، من دیگر عرق نمیخورم، یکی از موّحدان شد. (عزیز من! امام، جوّ تمام خلقت را آگاه است، وجه خداست. عالم پیش امام کوچک است، وجه بزرگتر است. وقتی تو یک خدمتی به کسی بکنی، در جوّ عالم میداند.) آنشخص هم وقتی پیش آن ناصبی رفت و به او جریان را گفت. ناصبی گفت: آیا این رئیس مذهب شما اینقدر رئوف و مهربان است، ما او را قبول نداریم؟! فوراً شیعه شد. نه اینکه به ناصبی، دشمن علی کمک کنی و امام صادق (علیهالسلام) خوشحال شود؛ امام که میگوید تو خدمت کردی؛ یعنی خدمت به ولایت کردی. هشدار ولایت بوده، نه اینکه به ناصبی خدمت کنی. از آنطرف هم میگوید: اگر نگاه به صورت ظلمه کنی، خدا پدرت را در میآورد. [۱۶]
شخصی خدمت امام صادق (علیهالسلام) آمد و گفت: والی مرا خواسته و میخواهد مرا بکشد. حضرت فرمود: انگشتر عقیق در دستت بکن و با او حرف بزن! او هم این کار را کرد و با والی حرف زد. والی او را که نکشت و عفوش کرد، تازه جایزه هم به او داد. روایت داریم: کسیکه انگشتر عقیق دستش باشد، خدا او را از حوادث محفوظ میدارد. اینها به جای خودش؛ اما من عصاره این مطلب را دارم به شما میگویم، قدردانی کنید! مبادا ما در مقابل این عقیق سرافراز نباشیم. با عقیق نجوا کنیم که ای عقیق! وقتی ولایت به تمام سنگهای عالم ابلاغ شد، تو لبّیک گفتی! حالا این عقیق اینقدر عزیز شد که در دست مؤمن است. [۱۷]
حضرت در بستر افتاده است، ببین تا نَفَس آخِر میگویند حسین! تا نَفَس آخِر که در ظاهر در این عالم میخواهند نَکِشند، میگویند: علی! روایت داریم: امام فقط استخوان سرش مانده بود، تمام استخوانهایش از زهر آب شدهبود. چه کسی زهرش دادهبود؟ نماز شبخوانها، حجّبروها، مکّه بروها، اَلغوثگوها، عبادتکنها، خدا خدا کُنها! چه کسی امام صادق (علیهالسلام) را کشت؟ انگلیسیها؟! یهودیها؟! آمریکاییها؟! حالا شخصی خدمت امام رسید و بنا کرد به گریهکردن. منظور من این است: حضرت نگاهی کرد و فرمود: چرا گریه میکنی؟ گفت: آخَر، یابن رسول الله! شما را به این حال میبینم. گفت: برای جدّم حسین (علیهالسلام) گریه کن! من به شما دید ولایتیام را گفتم. از یکی از این به اصطلاح علماء که خیلی هم به ظاهر اسم دارد، یک نفر سؤال کرده بود که امام چطور زهر را میخورد؟ به او گفته بود: یک لحظه امام فراموش میکند و آنرا میخورد. برایش پیغام دادم که عزیز من! این چه حرفی است که زدی؟! اگر امام لحظهای فراموش کند، تمام عالم فروریزان میشود. مگر امام فراموشکار است؟! حالا چه میشود که امام زهر را میخورد؟ امر است که زهر را میخورد. وقتیکه مردم لیاقت ندارند و خدا میخواهد امام را از مردم بگیرد؛ آنوقت زهر را میخورد. والله، بالله، آن زهر هم به امر امام است، او باید امر کند که زهر نتیجه ببخشد. [۱۸]
پاداش خدمت به ولایت[۱۹]
شخصی خدمت امام صادق (علیهالسلام) آمده و میگوید: من میخواهم خدمت شما باشم، امام میفرماید: من یک وقت جایی میخواهم بروم، شما دهنه اسب و الاغ مرا بگیر! چند وقت آنجا بود. یک شخص خراسانی آنجا آمد که مجاور بشود، اینها دوتایی که در طوس بودند، اینشخص یک باغ خیلی عظیم داشت، یک خانه خیلی خوب هم داشت. آمد و به این شخص که چند وقت در خدمت امام بود، گفت: سر این الاغ را به من بده! این سِمَت را به من بده! من آن باغ و خانه را به شما میدهم. الآن هم میگویم که امام بنویسد.
این شخص فکرش کوتاه بود، آمد و گفت: یابن رسولالله! اگر ما بخواهیم ترقّی کنیم، شما حرفی دارید؟ این خراسانی اینجوری میگوید. امام فرمود: نه! این شخص رفت خراسانی را بیاورد، حضرت او را صدا زد و گفت: بیا! به او فرمود: تو چند وقت پیش ما بودی، به ما حقّ پیدا کردی. این نوکریِ ما، کمتر چیزی که خدا به تو بدهد، از آنجایی که خورشید میکند، تا آنجایی که غروب میکند، ثوابش بالاتر است. [۲۰]
خدمتکردن این است، این به غیر از این است که حالا هفتاد حجّ، هفتاد عمره به شما بدهد. شما الآن هم جوانها، هم شما سالمندها، هم کاملها خیلی دارید از این استفادهها میکنید. باید شکر خدا بکنید که خدای تبارک و تعالی به دست شما انفاق ایجاد کرده، شما الآن در اختیار ولایتید، دارید امر ولایت را اطاعت میکنید. آیا شما توجّه دارید؟ [۲۱] حالا چقدر کلاه سر ما میرود؟ به حضرت عباس یک میلیارد کلاه سر ما میرود؛ نه یک کلاه سر من برود. الحمد لله شکر ربّ العالمین من خوشبختم شما همه جاناً، مالاً دارید کمک به ولایت میکنید. میخواهم بگویم قدر این خدمت را بدانید! خدمت به ولایت مطلق است. ببین میگوید از اینجا که خورشید میزند، چه چیزی دیگر میخواهی؟ آخر دنیایت که دارد میگذرد، در فکر قیامت باش که آنجا این را به تو بدهد. به تمام آیات قرآن، اگر به من بدهد، بگوید به مردم بده! من خوشحالم. [۲۲]
یک نفر بود مرید امام صادق (علیهالسلام) بود. یک برادر داشت، برادرش قدری اوباش بود. رفت بردارش را نصیحت کرد و بالأخره او هم به قول ما یک پالتو بلندی پوشید و خودش را ظاهر الصّلاح نشان داد. آنوقت برادرش خبر خوشحالی را به امام صادق (علیهالسلام) داد. گفت: آقاجان! برادرم که بد بود، خوب شد و توبه کرد. امام فرمود: اگر خوب شده بود، در بلخ آن قضایا واقع نمیشد. صدها فرسخ تا بلخ فاصله است. در بلخ یک دریاچه بود. کنار بلخ با یک زنی دوستی کرده بود. ببین، امام خبر دارد. گفت: در بلخ آن قضایا واقع نمیشد. چه خبر است؟ تو را به حضرت عباس، کدام یک از شما امام زمان (عجلاللهفرجه) را اینطور میشناسید؟ همه شما پی کارتان هستید. آیا ما امام زمان (عجلاللهفرجه) را اینطور میشناسیم؟ [۲۳]
امام صادق (علیهالسلام) از در خانه بُشر میگذشت که دید دارد ساز و آواز میزند. کنیزی بیرون آمد. امام فرمود: این آزاد است یا بنده؟ گفت: آقا! این نوکر و کلفت دارد، آزاد است. امام فرمود: آزاد است که اینکارها را میکند. کاری نمیکرد، ساز میزد. بُشر هم پیاده دنبال امام صادق (علیهالسلام) دوید. ببین، هر کسیکه رئیسمذهب ما را احترام کند، تا حیوان ها او را احترام میکنند. خدا حاج شیخ عباس را رحمت کند! گفت: آن حدودی که بُشر میآمد، دیگر گوسفند و گاو و خر سِرگین نمیانداختند. ببین، دوستی امام توی حیوانات اثر میکند. بیا امر را اطاعتکن تا حیوانات احترامت کنند. کجا اینکارها را میکنی؟ [۲۴]
حالا ببین امام صادق (علیهالسلام) چهکار میکند؟ اهلبیتش را دورش جمع کرد. گفت: عزیزان من! به کسی ظلم نکنید که بگوید خدا! خدا یک وقتی با او روبرو میشود. چقدر مردم ظلم و جنایت میکنند؟ عجیب است یکی از بچّههای برادر امام توی کوچه کارد کشید، میخواست امام صادق (علیهالسلام) را بکشد. حضرت فرمود: از ارث من، دو برابر به او بدهید! یک نفر بلند شد، گفت: آقاجان! این قاتل است. امام فرمود: میخواهم رحمیّت از طرف من قطع نشود. اینها دستور است که به ما دادهاند. اگر رحِمی دارید که از شما برگشت، یک وقت از روی فقر و فلاکت برگشته، اما مواظب باشید آن رحِم بدعتگذار دین نباشد. امام این کار را کرد؛ اما حضرت به او گفت: الهی خیر نبینی! او را نفرین کرد. آخر، او پیش منصور رفت، گفت: عموی من دارد شمشیر جمع میکند و چهکار میکند؟ میخواهد با تو بجنگد. وقتی میخواست برود، حضرت فرمود: ای فلانی! ای بچّه برادر! خون مرا گردن نگیر! وقتی رفت این کار را کرد، منصور حکم قتلش را داد. توجّه فرمودید من چه میگویم؟ عزیزان من! فدایتان بشوم، آنها خدا هستند. آنها ارحم الرّاحمین هستند. آنها رحمکننده به همه هستند. [۲۴]
حالا شما رفقای عزیز! قدردانی کنید که در مجلس ولایت میآیید. به حضرت عباس، حرفم این است: هر کدام از شما بخواهید که بالأخره کارشکنی کنید و از اینجا بروید، حضرت زهرا (علیهاالسلام) را ناراحت کردید. الآن به دینم، زهرای عزیز (علیهاالسلام) به شما افتخار میکند. امام صادق (علیهالسلام) میفرماید: دور هم جمع میشوید، حرف ما را بزنید، من به آن مجلس افتخار میکنم. والله، امام صادق (علیهالسلام) افتخار به همه این عالَم نمیکند، افتخار به آن مجلسی میکند که حرف زهرا (علیهاالسلام) درون آن زده شود؛ حرف علی (علیهالسلام) زده شود؛ حرف خودش زده شود؛ حرف خدا زده شود؛ مگر این جلسه به غیر از این حرفها، چیز دیگری هست؟
چرا ائمه (علیهمالسلام) میآیند سر میزنند؟ میآیند به خشت و گِلها سر بزنند؟ به شما دارند سر میزنند. همه شما اینجا جمع شدید، یک نفس میگویید علی! یک نفس میگویید خدا! هیچ حرف دیگری درون آن نیست. اصلاً اگر الآن کتابهای مرا بررسی کنید، اگر یک حرفی به غیر از علی (علیهالسلام) و زهرا (علیهاالسلام) درونش باشد، من به شما جایزه میدهم. آیا متوجّه شدید کجا مینشینید؟ به تمام آیات قرآن، شما روی پَر ملائکه نشستید. اصلاً شما روح این جلسهاید، هر کدام از شما بروید، از روح جدا شدید. عزیزان من! توجّه کنید! مواظب باشید! شکرانه کنید! خدا شما را پذیرفته، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) شما را پذیرفته، چرا میآید سر میزند؟ خدا حاج شیخ عباس را رحمت کند! میگفت: کسی بود هزار شتر سرخ مو داشت، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) آنجا نمیرفت، جایی میرود که حمایت از زهرا (علیهاالسلام) کند. [۲۵]
سخنی با خانمها؛ تجدّد، تولید شیطان
دل کسی را نسوزانید![۲۶]
خانمهای عزیز! مجلس که میگیرید، مراعات کنید! یکقدری از طلاهایتان را پنهان کنید! دل اینها که ندارند را نسوزانید. اگر دل این دختر را سوزاندی، دلت را میسوزانند، دل کسی را نسوزان! [۲۷]
خانمها! این مجلسها چیست که برای بچّههایتان میگیرید؟ چقدر دل دخترها را میسوزانید؟ عروسی برای میمنت بگیرید! مبادا دل کسی را بسوزانید. مردم را آتش نزنید! امروز بد موقعی شده، امروز فلان دختر میآید این بساط را میبیند، میسوزد. [۲۸] خانم! دل خودت هم میسوزد، اگر نسوخت، هر چه میخواهی بگو! مگر تو اختیار مالت را داری، که هر جور خواستی خرج کنی؟ این پول، بیتالمال است، خدا پدرت را درمیآورد. مال را پیش تو امانت گذاشته، باید به امر خرج کنی. الآن یکی این کار را کرده، به حضرتعباس، یک داماد گیرش آمده هروئینی! حالا چقدر پول داده تا طلاق دخترش را بگیرد. [۲۹] خانمهای عزیز! شما که این لباسها که از خارج میآید را میپوشی و باد به خودت میکنی، دل یک بینوا را میسوزانی، یا سرطان میگیری؛ یا زخم معده میگیری. خودت هم نمیفهمی از کجا خوردی؟ دل یکی را سوزاندی، دلت را میسوزانند. خب، چند دست لباس داری، یکی را بده به یک بندهخدا. اینقدر شوهر عزیزت را در فشار نگذار که این را برایم بخر! توجّهت میرود پیش خارجیها، باید توجّهت به حضرت زهرا (علیهاالسلام) باشد. عزیز من! مگر نمیخواهی زهرا (علیهاالسلام) شفاعتت را بکند؟! [۳۰]
خانم عزیز! بیا تشبّه به حضرت زهرا (علیهاالسلام) پیدا کن! [۲۸] مگر نبود که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) دو تا پیراهن برای شب عروسی حضرت زهرا (علیهاالسلام) گرفت؟ یک پیراهن خوب، یکی یکقدری مندرستر. حالا آمده پیش دخترش، میگوید: عزیز من! پیراهن خوبت کو؟ میگوید: مگر نگفتی چیز خوب در راه خدا بده؟ من داشتم میآمدم، یک زنی آمد، گفت من برهنهام، چیزی ندارم، یک پیراهن پاره دارم. من به زنان مدینه گفتم: دور مرا بگیرند. چادرهایشان را اینطوری کردند، پیراهن را درآوردم، دادم به او و خودم این پیراهن را که کمی مندرستر بود، پوشیدم. [۳۰]
چرا اسراف میکنید؟ خب، یک چادر داری، یک چادر دیگر هم داری، یکی را هم بده به یک زن بیچاره بینوا. بهفکر او هم باش! [۳۱] خانم! تو چه ادّعایی میکنی که من پیرو زهرا (علیهاالسلام) هستم؟ پیرو زهرا (علیهاالسلام)، پیرو عمل زهرا (علیهاالسلام) است. [۳۲]
خانم عزیز! یک مناسبتی میشود، عیدی میآید، دل یک نفر را خوش کن! تو که این همه طلا داری، یک بچّه سیّد، یک بچّه یتیم هم امشب، شب عروسیاش است. برو یکی از این انگشترها یا النگوها را دست یک بچّه یتیم کن! تا ثابت بمانی؛ اگرنه همینجور که در مجلس آمدی، دل آنها را سوزاندی، شب در خانهات میریزند، چاقو، چاقویت میکنند، طلاهایت را هم میگیرند. همانطور که رفتی دل این بندههای خدا را آتش زدی، دل تو را آتش میزنند. والله قسم، یکی از رفقا به من گفت: یک زنی بود خیلی طلا داشت. مرتّب دستهایش را توی تاکسیها و ماشینها همچین میکرد. یکی از این رانندهها این را سوار کرد، برد بیرون، همه طلاهایش را گرفت، هیچ کارش هم نداشت، گفت: چقدر دل مردم را سوزاندی؟ حالا بسوز! بفرما! اگر من میگویم، با تجربه میگویم. [۲۸]
حالا من یکچیز به شما عرض کنم که زنها هم بدانند. زنِ ما طلا ندارد، حالا دهتومان برداشتهاست دو تا گوشواره دارد. زن ما از اوّل هم در این حرفها نبود. ایشان در یک مجلسی رفتهبود، یکزنی که خیلی طلا داشت، آمدهبود کنار ایشان نشستهبود و هر از گاهی دستش را، سر و گردنش را همچین میکرد که طلاهایش را نشان بدهد. ایشان گفت: صاحب مجلس یکمرتبه آمد کنار من و گفت که فلانی! شما یکخُرده حالنداری، گرمت نیست؟! آخر تابستان بود. آن زن که طلا داشت از بسکه ناراحت شد، گفت: مثلا اگر گرمش باشد، چه میکنی؟ صاحب مجلس گفت: بادش را میزنم! ایشان در مجلس از آن زنی که خیلی طلا داشت، بیشتر احترام شد. ببین، صاحبخانه این را عزّت کرد. پس عزّت را خدا میدهد، عزّت به طلا داشتن نیست. [۲۷]
خانمها! تجدّدی نشوید! یک پیراهنی نگیرید که یک بیچاره را خجالت بدهید. یکقدری طلا دارید نشان ندهید! یکنفر میگفت: فلانی هر وقت میآید طلاهایش را نشان میدهد، آنها خجالت میکشند. مواظب باشید، کسی را خجالت ندهید! [۳۳]
بیتوته و نجوا با ولایت؛ در پناه امام زمان
پرچم تفکّر و یقین در دستتان باشد[۳۴]
چرا بچّه کوچک را میگویند معصوم است؟ (روایت بگویم تا قبول کنید!) گناه نکرده. عزیزم! معصوم است. تو بیا معصوم بشو! بیا حرف بشنو! آیا میتوانی بشوی یا نمیتوانی؟ با یقین میتوانیم بشویم. اگر پرچم تفکّر و پرچم یقین در دستت باشد؛ آنوقت آن یقین در داخل تو نفوذ میکند، دیگر چیزی در داخلت نفوذ نمیکند. بیایید یکقدری روی این حرفها فکر کنید! تفکّر کنید! ببینید درست است یا نه؟ من مسطورهاش را نشانتان بدهم؟
یکیاش به قول ما غلام سیاه، بلال؛ ببین حالا عمَر به او چه میگوید؟ بیا واسهات خانه میخریم، زن میگیریم، چهکار میکنیم؟ اینقدر نوید به او داد، بیا در صدر بنشین! بیا ما احترامت میکنیم. بلال گفت: چهکار کنم؟ گفت: اذان بگو! گفت: نمیگویم. گفت: نه یک کم، نه یک زیاد، گفت: باد به پوستت میافتد. حالا میدانی بلال به او چه گفت؟ گفت: عمر! یک حرف به تو میزنم، حقیقتش را بگو! آنوقت من میآیم. گفت: هان؟
گفت: تو خودت بودی که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بلند کرد. مگر نگفت: «[من] کُنت مولاه، [فهذا] علیٌ مولاه، [اللّهم] والِ من والاه، عادِ من عاداه» مگر نگفت نصَر الدّین؟ همه این حرفها را زد؟ تو چهکارهای؟ عمر! تو غاصبی، خدا با این با من رفتار میکند، نه که تو میخواهی مرا ببری بالا، در صدر بنشانی، حقوق بدهی و نمیدانم زن برایم بگیری. خدا با این با من رفتار میکند، میگوید تو دیدی یا ندیدی؟ دنبال عمر رفتی، چه کنی؟ حالا خدا هم به تو میگوید: دنبال خلق نرو! چرا میروی؟
حالا بلال این را که گفت، عمر یک چک گذاشت توی گوشش، زد به غلام. گفت: بزن! بزن! تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام) را هم زدی. حالا آمدی یک ریشی و یک عمّامهای گذاشتی، بازی درآوردی. تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام)، دختر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را با آن همه سفارش زدی، من که چیزی نیستم، بزن!
ببین این سیلی که بلال دارد میخورد، با عشق میخورد، این سیلی را با تمام گلولههای خونش میکشد، میفهمد برای زهرا (علیهاالسلام) دارد میخورد. من همیشه میگویم: خدایا! یک کاری بکن زهرا (علیهاالسلام) به ما یک لبخند بزند، ما همان را میخواهیم. نه بهشتت را میخواهیم، نه فردوست را میخواهیم، نه جنّاتت را میخواهیم، یک خنده زهرا (علیهاالسلام) را میخواهیم. از روی رضایت یک پوزخند به ما بزند.
بلال یقین دارد. حالا عمر چهکارش کرد؟ گفت: میدانم تو حسن و حسین (علیهماالسلام) و اینها را میخواهی، حالا از آنها دورت میکنم. گفت: حسن و حسین (علیهماالسلام)، ولایت در گلولههای خونم است. اگر تمام جان مرا قطعه قطعه بکنی، میگوید «رسولالله!» همینجور که زیر شکنجه گفتم «رسولالله!» گفتم «محمّد!» چقدر ریگ داغ رویم ریختند، گفتم «محمّد!» حالا هم میگویم «محمّد!» حالا هم میگویم «علی!« حالا هم میگویم «زهرا!» (یک توهینی، یک چیزی که به شما میکنند، دست از عقیده و علی (علیهالسلام) و اینها برندارید!) حالا چهکارش کرد؟ تبعیدش کرد به حلب. بروید بپرسید! تمام شیعههای حَلَب به واسطه بلال است.
مگر ما میتوانیم جلوی امر را بگیریم، جلوی عزّت و احترام خدا را بگیریم، اگر بخواهد خدا ما را عزّت کند؟ «تُعِزُّ مَن تَشاء، تُذِلُّ مَن تَشاء»[۳۵] باور کنید خدا این قدرت را دارد. خداشناسی خیلی مهمّ است. اینها را بیاورید قربانتان بروم، با اینها نجوا کنید! چه کردند آنها که با علی (علیهالسلام) و اولادش بد بودند، کجا رفتند؟ آنهایی که خوب بودند، به کجا رسیدند؟ آنها که تأمّل کردند، به کجا رسیدند؟ آنها که ناصبری کردند، به کجا رسیدند؟ اگر والله، بالله، ما یقین به این حرفها داشتهباشیم، تمام این مصیبتها ذلّت نیست، عزّت است.
برای چه کسی دارد تو را مسخره میکند؟ برای علی (علیهالسلام). خب بکند. یقین به او داشتهباش! مواظب او باش! نگاهت به حبلالمتین باشد، اینها چیزی نیست. من به وجود امامزمان، اگر یکی مرا عزّت کند، اینقدر میگویم خدایا! شکرت، اصلاً توقّع عزّت از هیچکس ندارم. من دکّان هم بودم، تاحتّی توقّع داشتم یارو دو سه تا فحش بدهد. اگر میگفت حاجحسین! چطوری؟ میگفتم: خدا برکت بده! خب بفرما! اگر توقّع عزّت داشتهباشی، میروی. یکی دیگر هم بیشتر عزّتت میکند، میروی. ما نباید توقّع عزّت صوری از مردم داشتهباشیم.
دیشب به خدا گفتم: خدایا! سزای کار مرا به من نده! اگر بخواهی سزایش را بدهی، کار ما بیچارگی است، هیچ چیز نیست. سزایش را نده! ببخش ما را! عفو کن ما را! اگر بخواهی یک سزایش را بدهی، خب یک کار جزئی کرد یعقوب، چهلسال گریه کرد. از خدا بخواهید سزای کارهای ما که یکقدری ناشایسته است را به ما ندهد. آدم یک لحظهای ترکاولی داشت، سیصد سال گریه کرد. گفتم: به ما نده! خدایا! عفومان کن! بیچارهایم ما!
اگر شما فرمانده دست و پا و اعضا و جوارحت شدی، ممکن است یک فرماندهی دیگر هم به شما بدهد. مگر آصف نبود؟ تا فرمان داد، تخت بلقیس آمد. حالا میگوید: من ذرّهای علم کتاب دارم؛ یعنی ذرّاتی از علم علی (علیهالسلام) دارم، او به من داده. مگر خضر نیست که موسی در مقابلش فلج میشود؟ آنچه را که در این خلقت است، در مقابل ولایت ذلیل است؛ آنچه را که دارند، از این سرچشمه فیض بردهاند. از انبیاء و اولیاء و اوصیاء و از تمامش بگیر! از این سرچشمه است، از سرچشمه ولایت. عزیزان من! در مقابل ولایت کُرنش کنید! در مقابل خلق متکبّر باشید! البتّه خلقی که ما را به خودش دعوت میکند؛ نه به خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله). [۳۶]
در این جوّ عالم حرفهایی است. میگویم که تمام عالم تنظیم است. حالا خدا تو را چهکار میکند؟ اما قدرتت را تقدیم ولایت کن! نفَست را تقدیم ولایت کن! کارت را تقدیم ولایت کن! عزیز من! قربانت بروم. خدا یاریات میکند. مگر نکردهاست؟ رفتم به امامرضا (علیهالسلام) گفتم: تمام رفقایم را هم ماورایی کن! هم «ارادةالله» کن! والله، میکند؛ اما اراده خودت را بگذار کنار! اگر تو اراده خودت را کنار گذاشتی، محتاج خدا، محتاج ولیّاللهالاعظم، امامزمان (علیهالسلام) کنی، ماوراییات میکند. چرا؟ رشد کرده هیکل من، اما عقل من رشد نکرده. بیایید رشد هیکل ما، رشد امر باشد. اگر رشد امر شد، صحیح است. حالا ببین این یقین توست که تمام ماوراء را میبیند، این یقین توست که سیر دارد به تمام ماوراء.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را در دل ما زیاد کن!
خدایا! زهرا (علیهاالسلام) را از ما راضی کن!
خدایا! ما از آنها باشیم زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! ما یک مقصد داریم هماناست که زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را (تکرار میکنم:) به دل ما زیاد کن!
خدایا! رفقای ما را همه حاجتشان را برآورده بفرما!
خدایا! اگر ذرّاتی محبّت دنیا به غیر امر است، از دلشان بیرون کن!
خدایا! قلب مبارک رفقا را از من راضی بگردان!
خدایا! اگر ما تقصیری درباره رفقا داریم، تو عفو بفرما! [۳۷]
اخلاق در خانواده؛ هدایت بچهها
وظایف پدر و مادر راجع به فرزند[۳۸]
زمان جاهلیّت زنها خیلی محترم نبودند، دخترها را میکُشتند. خدا لعنت کند عمر را! این عمر از اوّل حرامزاده و قساوت داشته. (نمیخواستم اسم نحس این را بیاورم، دیگر آمد.) حالا خدمت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده، میگوید: چند تا دخترهایم را خاک کردم. یا رسولالله! یک دخترم خیلی زیبا و خوب بود. قدری گذاشتم بزرگ شود، او را با خودم بردم قبرش را کندم. خاکهای روی لباسم را میتکاند، وقتی او را در قبر خواباندم؛ گفت: بابا! با من مزاح میکنی؟! گفت: خاک رویش ریختم. زمان جاهلیّت اینجوری بوده. [۳۹]
حاجشیخعباس تهرانی میگفت: حسین! الآن از زمان جاهلیّت بدتر است! زمان جاهلیّت دختر را خاک میکردند. حالا دختر میشود بیدین! تولیدش میشود بیدین! پس بیدینی از آدمکُشی بالاتر است! اگر دختر یا پسر شما بیدین شد، بدانید خیلی بد است! [۴۰] حضرت گفت: در آخرالزّمان اگر میخواهید بچّههایتان حفظ باشند، آنها مانند روباه به دندانتان باشند. حالا من بروم بچّهام را اینجوری به دندان بگیرم؟! نه! میگوید: هوادارش باش! امروز باید پدرها! مادرها! پاسدار دخترهایتان، بچّههایتان باشید، حفاظت کنید از بچّههایتان! حفاظت کنید از این رفتوآمدهایتان. [۴۱]
پدر و مادر حقّ ندارند فشار بیاورند به بچّههایشان. من هنوز امر به بچّههایم نکردم، صبح میروم نمیدانم ساعت ده نان میخرم، تا بتوانم خودم میروم میخرم، اگر هم به آنها بگویم، عذرخواهی میکنم. [۴۲]
پدرها! منّت سر بچّههایتان نگذارید! وظیفهات است پول به او بدهی، وظیفهات است زن برایش بگیری، چرا منّت سر او میگذاری؟! اجرت میرود! وقتیکه خدا به حضرت موسی گفت: برو فرعون را غرق کن! گفت: خدایا! این مرا بزرگ کرده، من یک ذرّه بچه بودم! حقّ پدری به گردنم دارد. گفت: وقتی نزدش میروی، منّت سرت میگذارد، حقّ پدری میرود! حالا وقتی با فرعون روبرو شد، فرعون گفت: یادت است بچّه کوچولو بودی، من بزرگت کردم، همهاش طی شد! [۲۱]
قرآن میگوید: «لا إکراه فی الدّین»[۴۳]: دین اکراه ندارد. یک نفر توی گوش بچّهاش زده که چرا مرا نمیخواهی؟! میگوید مرا بخواه! باعث شده که گوش بچّهاش کَر شود! [۴۴]
شما اگر میخواهید با جوانها حرف بزنید، یکقدری لیّن، یکقدری همچین نرم حرف بزنید. اگر مطابق حرف شما عمل نکرد، ناراحت نباشید. اگر امر به معروف میخواهی بکنی، عزیز من! حرف مرا بشنو! انتظار نداشتهباش که جوانت خوب بشود! نوح پیامبر چهار هزار سال عمر کرده، نُهصد و پنجاه سال تبلیغ کرده، پسرش به حرفش نبوده! مگر طرف ولایت آمدن آسان است که شما مُفتکی آمدید طرف ولایت؟! چرا قدردانی نمیکنید؟! به تمام آیات قرآن، وحی مُنزل شما را گرفت که اینجا سکونت بههم زدید. [۴۵]
تو همیشه دهتا حرف با یک جوان درست نکن! تو هم تقصیر داری! تو هم انفجار میدهی جوان را! این پرهایش دربیاید، از خُلق بدِ تو پریده! تعدّی نکن! اصلاً خدا از تعدّی بدش میآید، چه پدر به اولاد بکند، چه اولاد به پدر! عدالت یعنیچه؟ عدالت باید منیّت نداشتهباشی، تو درست است پدر هستی، باید به قدر این بچّه، به قدر بودجهاش به او امر بکنی. خدا بیامرزد پدر، مادر ما را! بابایم یکوقت به ما میگفت یک نانی بخر! یک گوشتی بخر! مادرمان به او میگفت تو که بیکار هستی! میگفت: میخواهم یاد بگیرد. این بچّه برود نان بخرد، پسفردا زن میآورد، نانخریدن را یاد بگیرد، گوشتخریدن را یاد بگیرد. [۴۲]
این پولی که در اختیار بچّهات میگذاری، قدری هوایش را داشتهباش! مبادا بچّهات یک وقت بچّهگی کند، در راه امر خرج نکند. [۴۶] جوانان شما مثل غنچه گُلاند. اینها خیلی در امر شماها هستند. وای بهحال شماها که به این جوانها امری بکنید که امر خودتان باشد! فردای قیامت چه جواب خدا را میدید؟! [۴۷]
- ↑ سخنرانی شناخت امام، مشهد 88 (دقیقه 13) و امامزمان؛ ذکر الله 79 (دقیقه 21) و ام ابیها 78 (دقیقه 51)
- ↑ شناخت امام مشهد 88 و کتاب جامع ولایت
- ↑ امامزمان؛ ذکر الله 79 و مستقل و محدوده 91 و این الرجبیون 76
- ↑ شهادت حضرتزهرا 85 و ام ابیها 78
- ↑ ناراحتی از حرف خلق (کوثر) (دقیقه 4 و 14)
- ↑ (سوره النجم، آیه ۴)
- ↑ (سوره الكوثر، آیه ۱)
- ↑ ناراحتی از حرف خلق (کوثر) 74 و گریه 84 و روح خلقت ولایت است 78
- ↑ عاشورای 94 (اول سخنرانی) و گریه (دقیقه 30)
- ↑ عاشورای 94
- ↑ گریه 84
- ↑ کتاب روح، ولایت است
- ↑ غدیر 91 - جامعه و رهاورد مشهد 89
- ↑ سخنرانی مبنای اصولدین 80 (دقیقه 18) و هدایت با خداست نه با خلق 81 (دقیقه 10) و امامزمان؛ ذکر الله (دقیقه 53)
- ↑ کتاب افشای احکام
- ↑ مبنای اصولدین 80
- ↑ هدایت با خداست نه با خلق 81
- ↑ امامزمان؛ ذکر الله 79
- ↑ اذن الله (دقیقه ۳۰) و تارعنکبوت (دقیقه ۳۱) و تذکّر جلسه (دقیقه۲۶ و ۲۹ و ۳۰ )
- ↑ إذن الله و ایرادینبودن شیعه 75
- ↑ ۲۱٫۰ ۲۱٫۱ تاریخات 85
- ↑ تار عنکبوت 85
- ↑ اربعین 92
- ↑ ۲۴٫۰ ۲۴٫۱ امام زمان، ذکرالله 79
- ↑ تذکّر جلسه 83
- ↑ شب قدر ۸۲ (دقیقه ۲۸) و تولّی و برائت، فداشدن ۷۵ (دقیقه ۵۶)
- ↑ ۲۷٫۰ ۲۷٫۱ اصحابکهف و رقیم؛ دزدی بهنام شیطان 75
- ↑ ۲۸٫۰ ۲۸٫۱ ۲۸٫۲ تولّی و برائت؛ فداشدن 75
- ↑ تذکّر ۸۲
- ↑ ۳۰٫۰ ۳۰٫۱ شبقدر ۸۲
- ↑ جلوه و تجلّی 80
- ↑ شب قدر ۸۲
- ↑ مستقلّ و محدوده 91
- ↑ عید مبعث ۷۹ (دقیقه ۴۶ و ۴۹ و ۵۷) و مشهد ۸۴؛حضرت زهرا (دقیقه ۱۵ و ۷۶)
- ↑ (سوره آل عمران، آیه ۲۶)
- ↑ عید مبعث 79
- ↑ مشهد 84، حضرت زهرا
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر) ۸۴ (دقیقه ۳۵) و تذکّر ۷۸ (دقیقه ۱۹) و شناخت امامزمان ۸۵ (دقیقه ۱۹)
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنا أنزلناه فی لیلةالقدر) 84
- ↑ شناخت ارتباط با ولایت 85
- ↑ تذکّر 78؛ شبنشینی و خلوت دل
- ↑ ۴۲٫۰ ۴۲٫۱ عبادت 79
- ↑ (سوره البقرة، آیه 256)
- ↑ سواد 76
- ↑ شناخت امامزمان؛ رستگاری 85
- ↑ شکرانه ولایت 82
- ↑ شناخت نبوّت با ولایت 84