صفحهٔ اصلی
فرمایش منتخب: امامحسنعسکری
فهرست امام حسن عسکری
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
امام حسنعسگری، حافظ ولایت[۱]
آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام)، عسکر که میگویند؛ یعنی دور خانه ایشان از طرف خلیفه وقت محاصره بود که از ایشان فرزندی بهوجود نیاید. عسکر؛ یعنی لشگر؛ چون از قبل گفتهبودند شخصی است که میآید و احقاق حقّ از دشمنان حضرتزهرا (علیهاالسلام) و امامحسین (علیهالسلام) میکند. آنها [خلفاء] این حرفها را یک اندازهای قبول دارند؛ اما تقدیر خدا را قبول ندارند که امامزمان (عجلاللهفرجه) میآید و خلاصه عالَمی را میگیرد؛ خدا عالَم را در اختیار امامزمان (عجلاللهفرجه) میگذارد و اینها روی اینکه خلافت و سلطنتشان بههم نخورد، دور خانه آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) را محاصره کردند، همیشه مواظب بودند، کارآگاههای زن آنجا میآمدند که مبادا خانم ایشان بهاصطلاح حامله شود. [۲]
حالا ببین آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) چهکار میکند؟! اگر امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) یکشب جای پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) خوابید و ولایت را حفظ کرد، امامحسنعسکری (علیهالسلام) سالهای سال دارد امامزمان (عجلاللهفرجه) را حفظ میکند، آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) چقدر نَفَسش افضل از عبادت ثقلین است! دارد جانِ یکچنین کسی را، یکچنین وجودی را، یکچنین ممکنی را که مثلش در تمام خلقت نیست، حفظ میکند!
حالا عزیز من! ببین چه میگویم؟ آنمرد نادان میخواهد چشم به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بزند و او را نابود کند، بدچشمترینِ مردم است! اگر به کوه چشم بزند، متلاشی میشود! حالا پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده، فوراً جبرئیل نازل میشود، میگوید ای رسول من! این کلام را بخوان: «وَ جَعلنا مِن بَین أیدیهم سَدّاً و مِن خَلفِهم سَدّاً فأغشَیناهُم فَهُم لایُبصِرون.»[۳] آنشخص میآید و میگوید: ای محمّد! عجب چشمهایی داری! دوباره تکرار میکند. سپس میگوید: «لا إله إلّا الله، محمّد رسولالله» پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) باید آیه «وَ جَعَلنا مِن بَین أیدیهِم سَدّاً و مِن خَلفِهم سَدّاً فأغشَیناهُم فَهُم لایُبصِرون»[۳] بخواند؛ اما امامزمان (عجلاللهفرجه) خودش آیات است. صدها بار در خانهاش ریختند و او را ندیدند! آیا امامزمان (عجلاللهفرجه) آیه «وَ جَعَلنا مِن بَین أیدیهم»[۳] خواند؟! امامزمان (عجلاللهفرجه) خودش قرآن است، قرآنناطق است. حالا شما بگو مگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اینطوری نیست؟! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) افشاکن است، صدها بار در خانه امامحسنعسکری (علیهالسلام) ریختند، مگر امامزمان (عجلاللهفرجه) را دیدند؟! مگر آنجا نبود؟! چقدر نرگسخاتون امامزمان (عجلاللهفرجه) را حفظ کرده! هر نَفَسش افضل از عبادت ثقلین است! پس پدر و مادرِ امامزمان (عجلاللهفرجه) صدها شب مواظبِ ایشان بودند؛ البتّه خدا هم مواظب است. یکچیزهایی است که خدا در زمان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) افشا کرد؛ اما حقیقتش پیش حجّت خداست. امام خودش افشاست؛ اما رسول باید ولایت را افشا کند. [۴]
آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) روایت داریم: چهار صد گوسفند، دو هزار گوسفند، بعضی میگویند تا چهار هزار گوسفند برای امامزمان (عجلاللهفرجه) قربانی و عقیقه میکرد. امام دارد یاد من و شما میدهد. ما چهکار میکنیم؟! کجای کار هستیم؟! حالا روایتش را میگویم: آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) پول چهار صد گوسفند را به قمیها داد و گفت: برو آنها را در قم بکُش و به دوستانمان بده؛ اما آنجایی که اهلتسنّن هستند، آنها را نکُش!
رفقایعزیز! شما باید برای ندای امامزمان (عجلاللهفرجه) مجهّز باشید؛ آنوقت جوابتان را میدهد، اگر آنموقع امامزمان (عجلاللهفرجه) نایب داشته، حالا خودش است، جوابتان را میدهد؛ اما آنچیزی که میخواهید باید فدای امر کنید! اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) شیعه را نخواهد، چهکسی را بخواهد؟! ولی باید امرش را اطاعت کنید! حرف خیلی قشنگ است! والله! اگر امروز نایب امامزمان (عجلاللهفرجه) نیست، خودش هست و جوابتان را میدهد، یککاری با او داشتم، دو شب گذشت و جوابم نیامد، رفتم به آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) گفتم: آقا! تمام خلقت بهوجود پسر تو سرِ پاست، اگر نباشد، تمام خلقت فروریزان میشود؛ اما با تمام درجهاش باید امر تو را اطاعت کند، امر کن جواب مرا بدهد. امام خودش یادت میدهد که چهجوری با او حرف بزنی؟ به حضرتعباس! فردا شب جوابم را داد، تو چه داری میگویی؟! تو سنخه پول هستی! تو سنخه این هستی که برای دل و خیالاتت مجلس بگیری! از مجلس دل و خیالات بیا بیرون! از آمال و آرزو بیا بیرون! به روح تمام انبیاء! من همه را فدا میکنم و از دنیا فانی میشوم. مجهّز یعنیچه؟! یعنی مُجوّز داشتهباشید، مجهّز باشید؛ وقتی برای امر صدایتان زد، بِدوید، شما کجا میدوید؟! آنچه را که علاقه در تمام خلقت است، باید کنار بریزید و بگویید امامزمان! یک جان دارید، بخواهید فدایش کنید؛ آنوقت ببینید او را میبینید یا نه؟! به حضرتعباس! جوابتان را میدهد؛ اما اینجوری باشید. کداممان هستیم؟! آن بشری که اینجور است، باید تمام آنچه که در دستش است، امرِ آنها باشد؛ یعنی تمام اینها در نزدش موقّت باشد، مالتان، زنتان، دخترتان و پسرتان، کارگاهتان، کارخانهتان موقّت باشد، آنچه را که دارید موقّت باشد، با امر با اینها کار کنید؛ یعنی با عدالت؛ اما وقتی آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) آمد، باید تمام اینها را بگذارید و بِدَوید؛ میدوید یا نه؟! [۵]
وقایع ولادت آقا امامزمان[۶]
رفقایعزیز! چطور به اینجا برسیم که امر را اطاعت کنیم؟ باید هر چیزی که در درونتان است را دور بریزید! فقط امر را ببینید! در تمام خلقت امر خدا، امر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، امر علی ولیّالله (علیهالسلام) و الآن امر ولیّاللهالأعظم امامزمان (عجلاللهفرجه) را ببینید! آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) چهکار میکند؟ هر کسی از قم به زیارت ایشان در شهر سامرا میرفت، پولی به او میداد و میفرمود: برو قم، آنجا گوسفند بکش و بده به دوستان ما که بخورند؛ چونکه در سامرا همه سُنّی بودند. روایت صحیح داریم که حضرت فرمود: در قم چهارصد گوسفند بکشید و برای پسرم عقیقه کنید! شما هم بیایید اینکار را بکنید! چرا امر امام را اطاعت نمیکنید؟ امر امام اطاعتکردن خیلی مشکل است. [۷]
حالا ببینید من به شما چه میگویم؟ آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام)، عسکر که میگویند؛ یعنی از طرف خلیفه وقت، دور خانه ایشان محاصره بود که از ایشان فرزندی بهوجود نیاید؛ چونکه گفتهبودند شخصی است که میآید، عالم را میگیرد و عالم در اختیارش میشود. خلفاء یک اندازهای این حرفها را قبول دارند؛ اما تقدیر خدا را قبول ندارند؛ اینها برای اینکه خلافت و سلطنتشان بههم نخورد، همیشه مواظب بودند، مثلاً کارآگاههای زن به خانه امام میآمدند که مبادا خانم ایشان حامله باشد؛ تا اینکه شبی عمّه امامزمان، منزل امامحسنعسکری (علیهالسلام) تشریف داشت، حضرت فرمود: امشب اینجا بمان! خدا به ما پسری میدهد که وصیّ من است. گفت از چهکسی؟ فرمود: از نرگس، گفت: نرگس که اثر حمل ندارد، فرمود: مثل مادر موسی میماند که اثر حمل به او ظاهر نبود. خلاصه، نصفشب شد، عمّه دید که خبری نیست، حضرت صدا زد و فرمود: شکّ نکن! الآن میآید. روایت داریم: یکدفعه انگار دیواری جلوی عمّهاش کشیدهشد، این آقازاده بهوجود بود، بهاصطلاح به عرصه دنیا ظاهر شد. [۲] حالا عمّه میگوید: دیدیم که حضرت چشمهایش را باز نمیکند و مادرش ناراحت است. امامحسنعسکری (علیهالسلام) صدا زد: عمّهجان! فرزندم را بیاور! وقتی او را آورد، چشمانش را به روی مبارک پدرش باز کرد؛ یعنی به روی ولایت باز کرد. ببین خودش ولیّ است؛ اما نگاهش را به روی دنیا باز نکرد. مؤمن هم نباید اینقدر نگاهش را بهدنیا بکند. اگر شما چشم ولایتتان را در کار انداختید، ولیّاللهالأعظم امامزمان را (عجلاللهفرجه) دارید میبینید. [۸] حالا عمّه دید که سه، چهار تا از این مرغهای خیلی بزرگ روی دیوارند، به نرگس گفت: فرزند را قایم کن که مبادا این مرغها او را ببرند، اگر در خانه بپرند، فرزند را با خود میبرند. امامحسنعسکری (علیهالسلام) فرمود: فرزندم را بیاور! تا آورد، آن چند پرنده او را با خود بردند. نرگس و عمّه هیجان کردند، حضرت فرمود: عزیز من! این پرندهها جبرئیل، میکائیل، اسرافیل و عزرائیل بودند، پسرم را بردند تا ملائکه او را زیارت کنند و به امامت ایشان اقرار کنند. [۲]
اهلنیشابور پول و هدایای خیلی زیادی همراه با یکسری نامه به یکنفر دادند و گفتند: هر کسیکه جواب نامهها را داد، او امام است، اینها را به او بده! وقتی اینشخص آمد، دید که در ظاهر امامحسنعسکری (علیهالسلام) از دنیا رفتهاست. او را پیش جعفر کذّاب بردند، اینشخص به جعفر گفت: کسیکه امامزمان است، باید بگوید این پولها مال چهکسی است؟ چقدر است و نامهها را هم ندیده، جواب بدهد. جعفر گفت: برو باباجان! این حرفها چیست که میزنی؟! اینشخص برگشت، وقتی نزدیک دروازه رسید، آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) دنبالش فرستاد. زمانیکه نزد امام آمد، حضرت فرمود: این اموال مال چهکسی است؟ هم اسم خودشان و هم اسم پدرشان و اینکه چقدر پول درون کیسهها هست را گفت؛ اما فرمود: من این پولها را قبول نمیکنم، اینها بهدرد من نمیخورد؛ چون تمامشان حنفیّ شدهاند. رفقا! بترسید از روزی که امامزمان (عجلاللهفرجه) اعمال ما را قبول نکند. یکوقت زنها از مردها جلو میافتند. خدا با کسی این حرفها را ندارد، میگوید: «إنّ أکرمکم عندالله أتقاکم»[۹]؛ هر کسیکه تقوایش بیشتر باشد، خدا او را میخواهد. امام به آنشخص فرمود: شطیطه چه دادهاست؟ راوی میگوید: دو گز کرباس و مبلغ خیلی کمی بود، از بس کم بود، دیدم که ممکناست دل شطیطه بشکند، نمیخواستم آنرا بگویم، امام گرفت و مبلغی هم برای او داد و گفت: این پول را به شطیطه بده و به او بگو تا چند ماه دیگر زنده هستی، اینها را خرج کن! به راوی هم فرمود: من میآیم و به او نماز میخوانم. راوی میگوید: من روزشماری میکردم؛ تا اینکه دیدم از خانه شطیطه صدای گریه میآید. رفتم، دیدم امامزمان (عجلاللهفرجه) تشریف آورد و به او نماز خواند. خوشا به حال آن جنازهای که امامزمان (عجلاللهفرجه) بگوید من از این بدی ندیدهام.[۱۰]
سخنی با خانمها؛ فرمان خدا را اطاعت کنید، نه فرمان شیطان و تجدّد را
دل کسی را نسوزانید![۱۱]
خانمهای عزیز! مجلس که میگیرید، مراعات کنید! یکقدری از طلاهایتان را پنهان کنید! دل اینها که ندارند را نسوزانید. اگر دل این دختر را سوزاندی، دلت را میسوزانند، دل کسی را نسوزان! [۱۲]
خانمها! این مجلسها چیست که برای بچّههایتان میگیرید؟ چقدر دل دخترها را میسوزانید؟ عروسی برای میمنت بگیرید! مبادا دل کسی را بسوزانید. مردم را آتش نزنید! امروز بد موقعی شده، امروز فلان دختر میآید این بساط را میبیند، میسوزد. [۱۳] خانم! دل خودت هم میسوزد، اگر نسوخت، هر چه میخواهی بگو! مگر تو اختیار مالت را داری، که هر جور خواستی خرج کنی؟ این پول، بیتالمال است، خدا پدرت را درمیآورد. مال را پیش تو امانت گذاشته، باید به امر خرج کنی. الآن یکی این کار را کرده، به حضرتعباس، یک داماد گیرش آمده هروئینی! حالا چقدر پول داده تا طلاق دخترش را بگیرد. [۱۴] خانمهای عزیز! شما که این لباسها که از خارج میآید را میپوشی و باد به خودت میکنی، دل یک بینوا را میسوزانی، یا سرطان میگیری؛ یا زخم معده میگیری. خودت هم نمیفهمی از کجا خوردی؟ دل یکی را سوزاندی، دلت را میسوزانند. خب، چند دست لباس داری، یکی را بده به یک بندهخدا. اینقدر شوهر عزیزت را در فشار نگذار که این را برایم بخر! توجّهت میرود پیش خارجیها، باید توجّهت به حضرت زهرا (علیهاالسلام) باشد. عزیز من! مگر نمیخواهی زهرا (علیهاالسلام) شفاعتت را بکند؟! [۱۵]
خانم عزیز! بیا تشبّه به حضرت زهرا (علیهاالسلام) پیدا کن! [۱۳] مگر نبود که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) دو تا پیراهن برای شب عروسی حضرت زهرا (علیهاالسلام) گرفت؟ یک پیراهن خوب، یکی یکقدری مندرستر. حالا آمده پیش دخترش، میگوید: عزیز من! پیراهن خوبت کو؟ میگوید: مگر نگفتی چیز خوب در راه خدا بده؟ من داشتم میآمدم، یک زنی آمد، گفت من برهنهام، چیزی ندارم، یک پیراهن پاره دارم. من به زنان مدینه گفتم: دور مرا بگیرند. چادرهایشان را اینطوری کردند، پیراهن را درآوردم، دادم به او و خودم این پیراهن را که کمی مندرستر بود، پوشیدم. [۱۵]
چرا اسراف میکنید؟ خب، یک چادر داری، یک چادر دیگر هم داری، یکی را هم بده به یک زن بیچاره بینوا. بهفکر او هم باش! [۱۶] خانم! تو چه ادّعایی میکنی که من پیرو زهرا (علیهاالسلام) هستم؟ پیرو زهرا (علیهاالسلام)، پیرو عمل زهرا (علیهاالسلام) است. [۱۷]
خانم عزیز! یک مناسبتی میشود، عیدی میآید، دل یک نفر را خوش کن! تو که این همه طلا داری، یک بچّه سیّد، یک بچّه یتیم هم امشب، شب عروسیاش است. برو یکی از این انگشترها یا النگوها را دست یک بچّه یتیم کن! تا ثابت بمانی؛ اگرنه همینجور که در مجلس آمدی، دل آنها را سوزاندی، شب در خانهات میریزند، چاقو، چاقویت میکنند، طلاهایت را هم میگیرند. همانطور که رفتی دل این بندههای خدا را آتش زدی، دل تو را آتش میزنند. والله قسم، یکی از رفقا به من گفت: یک زنی بود خیلی طلا داشت. مرتّب دستهایش را توی تاکسیها و ماشینها همچین میکرد. یکی از این رانندهها این را سوار کرد، برد بیرون، همه طلاهایش را گرفت، هیچ کارش هم نداشت، گفت: چقدر دل مردم را سوزاندی؟ حالا بسوز! بفرما! اگر من میگویم، با تجربه میگویم. [۱۳]
حالا من یکچیز به شما عرض کنم که زنها هم بدانند. زنِ ما طلا ندارد، حالا دهتومان برداشتهاست دو تا گوشواره دارد. زن ما از اوّل هم در این حرفها نبود. ایشان در یک مجلسی رفتهبود، یکزنی که خیلی طلا داشت، آمدهبود کنار ایشان نشستهبود و هر از گاهی دستش را، سر و گردنش را همچین میکرد که طلاهایش را نشان بدهد. ایشان گفت: صاحب مجلس یکمرتبه آمد کنار من و گفت که فلانی! شما یکخُرده حالنداری، گرمت نیست؟! آخر تابستان بود. آن زن که طلا داشت از بسکه ناراحت شد، گفت: مثلا اگر گرمش باشد، چه میکنی؟ صاحب مجلس گفت: بادش را میزنم! ایشان در مجلس از آن زنی که خیلی طلا داشت، بیشتر احترام شد. ببین، صاحبخانه این را عزّت کرد. پس عزّت را خدا میدهد، عزّت به طلا داشتن نیست. [۱۲]
خانمها! تجدّدی نشوید! یک پیراهنی نگیرید که یک بیچاره را خجالت بدهید. یکقدری طلا دارید نشان ندهید! یکنفر میگفت: فلانی هر وقت میآید طلاهایش را نشان میدهد، آنها خجالت میکشند. مواظب باشید، کسی را خجالت ندهید! [۱۸]
بیتوته و نجوا با ولایت؛ نجوا با حق
پرچم تفکّر و یقین در دستتان باشد[۱۹]
چرا بچّه کوچک را میگویند معصوم است؟ (روایت بگویم تا قبول کنید!) گناه نکرده. عزیزم! معصوم است. تو بیا معصوم بشو! بیا حرف بشنو! آیا میتوانی بشوی یا نمیتوانی؟ با یقین میتوانیم بشویم. اگر پرچم تفکّر و پرچم یقین در دستت باشد؛ آنوقت آن یقین در داخل تو نفوذ میکند، دیگر چیزی در داخلت نفوذ نمیکند. بیایید یکقدری روی این حرفها فکر کنید! تفکّر کنید! ببینید درست است یا نه؟ من مسطورهاش را نشانتان بدهم؟
یکیاش به قول ما غلام سیاه، بلال؛ ببین حالا عمَر به او چه میگوید؟ بیا واسهات خانه میخریم، زن میگیریم، چهکار میکنیم؟ اینقدر نوید به او داد، بیا در صدر بنشین! بیا ما احترامت میکنیم. بلال گفت: چهکار کنم؟ گفت: اذان بگو! گفت: نمیگویم. گفت: نه یک کم، نه یک زیاد، گفت: باد به پوستت میافتد. حالا میدانی بلال به او چه گفت؟ گفت: عمر! یک حرف به تو میزنم، حقیقتش را بگو! آنوقت من میآیم. گفت: هان؟
گفت: تو خودت بودی که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بلند کرد. مگر نگفت: «[من] کُنت مولاه، [فهذا] علیٌ مولاه، [اللّهم] والِ من والاه، عادِ من عاداه» مگر نگفت نصَر الدّین؟ همه این حرفها را زد؟ تو چهکارهای؟ عمر! تو غاصبی، خدا با این با من رفتار میکند، نه که تو میخواهی مرا ببری بالا، در صدر بنشانی، حقوق بدهی و نمیدانم زن برایم بگیری. خدا با این با من رفتار میکند، میگوید تو دیدی یا ندیدی؟ دنبال عمر رفتی، چه کنی؟ حالا خدا هم به تو میگوید: دنبال خلق نرو! چرا میروی؟
حالا بلال این را که گفت، عمر یک چک گذاشت توی گوشش، زد به غلام. گفت: بزن! بزن! تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام) را هم زدی. حالا آمدی یک ریشی و یک عمّامهای گذاشتی، بازی درآوردی. تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام)، دختر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را با آن همه سفارش زدی، من که چیزی نیستم، بزن!
ببین این سیلی که بلال دارد میخورد، با عشق میخورد، این سیلی را با تمام گلولههای خونش میکشد، میفهمد برای زهرا (علیهاالسلام) دارد میخورد. من همیشه میگویم: خدایا! یک کاری بکن زهرا (علیهاالسلام) به ما یک لبخند بزند، ما همان را میخواهیم. نه بهشتت را میخواهیم، نه فردوست را میخواهیم، نه جنّاتت را میخواهیم، یک خنده زهرا (علیهاالسلام) را میخواهیم. از روی رضایت یک پوزخند به ما بزند.
بلال یقین دارد. حالا عمر چهکارش کرد؟ گفت: میدانم تو حسن و حسین (علیهماالسلام) و اینها را میخواهی، حالا از آنها دورت میکنم. گفت: حسن و حسین (علیهماالسلام)، ولایت در گلولههای خونم است. اگر تمام جان مرا قطعه قطعه بکنی، میگوید «رسولالله!» همینجور که زیر شکنجه گفتم «رسولالله!» گفتم «محمّد!» چقدر ریگ داغ رویم ریختند، گفتم «محمّد!» حالا هم میگویم «محمّد!» حالا هم میگویم «علی!« حالا هم میگویم «زهرا!» (یک توهینی، یک چیزی که به شما میکنند، دست از عقیده و علی (علیهالسلام) و اینها برندارید!) حالا چهکارش کرد؟ تبعیدش کرد به حلب. بروید بپرسید! تمام شیعههای حَلَب به واسطه بلال است.
مگر ما میتوانیم جلوی امر را بگیریم، جلوی عزّت و احترام خدا را بگیریم، اگر بخواهد خدا ما را عزّت کند؟ «تُعِزُّ مَن تَشاء، تُذِلُّ مَن تَشاء»[۲۰] باور کنید خدا این قدرت را دارد. خداشناسی خیلی مهمّ است. اینها را بیاورید قربانتان بروم، با اینها نجوا کنید! چه کردند آنها که با علی (علیهالسلام) و اولادش بد بودند، کجا رفتند؟ آنهایی که خوب بودند، به کجا رسیدند؟ آنها که تأمّل کردند، به کجا رسیدند؟ آنها که ناصبری کردند، به کجا رسیدند؟ اگر والله، بالله، ما یقین به این حرفها داشتهباشیم، تمام این مصیبتها ذلّت نیست، عزّت است.
برای چه کسی دارد تو را مسخره میکند؟ برای علی (علیهالسلام). خب بکند. یقین به او داشتهباش! مواظب او باش! نگاهت به حبلالمتین باشد، اینها چیزی نیست. من به وجود امامزمان، اگر یکی مرا عزّت کند، اینقدر میگویم خدایا! شکرت، اصلاً توقّع عزّت از هیچکس ندارم. من دکّان هم بودم، تاحتّی توقّع داشتم یارو دو سه تا فحش بدهد. اگر میگفت حاجحسین! چطوری؟ میگفتم: خدا برکت بده! خب بفرما! اگر توقّع عزّت داشتهباشی، میروی. یکی دیگر هم بیشتر عزّتت میکند، میروی. ما نباید توقّع عزّت صوری از مردم داشتهباشیم.
دیشب به خدا گفتم: خدایا! سزای کار مرا به من نده! اگر بخواهی سزایش را بدهی، کار ما بیچارگی است، هیچ چیز نیست. سزایش را نده! ببخش ما را! عفو کن ما را! اگر بخواهی یک سزایش را بدهی، خب یک کار جزئی کرد یعقوب، چهلسال گریه کرد. از خدا بخواهید سزای کارهای ما که یکقدری ناشایسته است را به ما ندهد. آدم یک لحظهای ترکاولی داشت، سیصد سال گریه کرد. گفتم: به ما نده! خدایا! عفومان کن! بیچارهایم ما!
اگر شما فرمانده دست و پا و اعضا و جوارحت شدی، ممکن است یک فرماندهی دیگر هم به شما بدهد. مگر آصف نبود؟ تا فرمان داد، تخت بلقیس آمد. حالا میگوید: من ذرّهای علم کتاب دارم؛ یعنی ذرّاتی از علم علی (علیهالسلام) دارم، او به من داده. مگر خضر نیست که موسی در مقابلش فلج میشود؟ آنچه را که در این خلقت است، در مقابل ولایت ذلیل است؛ آنچه را که دارند، از این سرچشمه فیض بردهاند. از انبیاء و اولیاء و اوصیاء و از تمامش بگیر! از این سرچشمه است، از سرچشمه ولایت. عزیزان من! در مقابل ولایت کُرنش کنید! در مقابل خلق متکبّر باشید! البتّه خلقی که ما را به خودش دعوت میکند؛ نه به خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله). [۲۱]
در این جوّ عالم حرفهایی است. میگویم که تمام عالم تنظیم است. حالا خدا تو را چهکار میکند؟ اما قدرتت را تقدیم ولایت کن! نفَست را تقدیم ولایت کن! کارت را تقدیم ولایت کن! عزیز من! قربانت بروم. خدا یاریات میکند. مگر نکردهاست؟ رفتم به امامرضا (علیهالسلام) گفتم: تمام رفقایم را هم ماورایی کن! هم «ارادةالله» کن! والله، میکند؛ اما اراده خودت را بگذار کنار! اگر تو اراده خودت را کنار گذاشتی، محتاج خدا، محتاج ولیّاللهالاعظم، امامزمان (علیهالسلام) کنی، ماوراییات میکند. چرا؟ رشد کرده هیکل من، اما عقل من رشد نکرده. بیایید رشد هیکل ما، رشد امر باشد. اگر رشد امر شد، صحیح است. حالا ببین این یقین توست که تمام ماوراء را میبیند، این یقین توست که سیر دارد به تمام ماوراء.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را در دل ما زیاد کن!
خدایا! زهرا (علیهاالسلام) را از ما راضی کن!
خدایا! ما از آنها باشیم زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! ما یک مقصد داریم هماناست که زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را (تکرار میکنم:) به دل ما زیاد کن!
خدایا! رفقای ما را همه حاجتشان را برآورده بفرما!
خدایا! اگر ذرّاتی محبّت دنیا به غیر امر است، از دلشان بیرون کن!
خدایا! قلب مبارک رفقا را از من راضی بگردان!
خدایا! اگر ما تقصیری درباره رفقا داریم، تو عفو بفرما! [۲۲]
اخلاق در خانواده؛ هدایت بچهها
وظایف پدر و مادر راجع به فرزند[۲۳]
زمان جاهلیّت زنها خیلی محترم نبودند، دخترها را میکُشتند. خدا لعنت کند عمر را! این عمر از اوّل حرامزاده و قساوت داشته. (نمیخواستم اسم نحس این را بیاورم، دیگر آمد.) حالا خدمت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده، میگوید: چند تا دخترهایم را خاک کردم. یا رسولالله! یک دخترم خیلی زیبا و خوب بود. قدری گذاشتم بزرگ شود، او را با خودم بردم قبرش را کندم. خاکهای روی لباسم را میتکاند، وقتی او را در قبر خواباندم؛ گفت: بابا! با من مزاح میکنی؟! گفت: خاک رویش ریختم. زمان جاهلیّت اینجوری بوده. [۲۴]
حاجشیخعباس تهرانی میگفت: حسین! الآن از زمان جاهلیّت بدتر است! زمان جاهلیّت دختر را خاک میکردند. حالا دختر میشود بیدین! تولیدش میشود بیدین! پس بیدینی از آدمکُشی بالاتر است! اگر دختر یا پسر شما بیدین شد، بدانید خیلی بد است! [۲۵] حضرت گفت: در آخرالزّمان اگر میخواهید بچّههایتان حفظ باشند، آنها مانند روباه به دندانتان باشند. حالا من بروم بچّهام را اینجوری به دندان بگیرم؟! نه! میگوید: هوادارش باش! امروز باید پدرها! مادرها! پاسدار دخترهایتان، بچّههایتان باشید، حفاظت کنید از بچّههایتان! حفاظت کنید از این رفتوآمدهایتان. [۲۶]
پدر و مادر حقّ ندارند فشار بیاورند به بچّههایشان. من هنوز امر به بچّههایم نکردم، صبح میروم نمیدانم ساعت ده نان میخرم، تا بتوانم خودم میروم میخرم، اگر هم به آنها بگویم، عذرخواهی میکنم. [۲۷]
پدرها! منّت سر بچّههایتان نگذارید! وظیفهات است پول به او بدهی، وظیفهات است زن برایش بگیری، چرا منّت سر او میگذاری؟! اجرت میرود! وقتیکه خدا به حضرت موسی گفت: برو فرعون را غرق کن! گفت: خدایا! این مرا بزرگ کرده، من یک ذرّه بچه بودم! حقّ پدری به گردنم دارد. گفت: وقتی نزدش میروی، منّت سرت میگذارد، حقّ پدری میرود! حالا وقتی با فرعون روبرو شد، فرعون گفت: یادت است بچّه کوچولو بودی، من بزرگت کردم، همهاش طی شد! [۲۸]
قرآن میگوید: «لا إکراه فی الدّین»[۲۹]: دین اکراه ندارد. یک نفر توی گوش بچّهاش زده که چرا مرا نمیخواهی؟! میگوید مرا بخواه! باعث شده که گوش بچّهاش کَر شود! [۳۰]
شما اگر میخواهید با جوانها حرف بزنید، یکقدری لیّن، یکقدری همچین نرم حرف بزنید. اگر مطابق حرف شما عمل نکرد، ناراحت نباشید. اگر امر به معروف میخواهی بکنی، عزیز من! حرف مرا بشنو! انتظار نداشتهباش که جوانت خوب بشود! نوح پیامبر چهار هزار سال عمر کرده، نُهصد و پنجاه سال تبلیغ کرده، پسرش به حرفش نبوده! مگر طرف ولایت آمدن آسان است که شما مُفتکی آمدید طرف ولایت؟! چرا قدردانی نمیکنید؟! به تمام آیات قرآن، وحی مُنزل شما را گرفت که اینجا سکونت بههم زدید. [۳۱]
تو همیشه دهتا حرف با یک جوان درست نکن! تو هم تقصیر داری! تو هم انفجار میدهی جوان را! این پرهایش دربیاید، از خُلق بدِ تو پریده! تعدّی نکن! اصلاً خدا از تعدّی بدش میآید، چه پدر به اولاد بکند، چه اولاد به پدر! عدالت یعنیچه؟ عدالت باید منیّت نداشتهباشی، تو درست است پدر هستی، باید به قدر این بچّه، به قدر بودجهاش به او امر بکنی. خدا بیامرزد پدر، مادر ما را! بابایم یکوقت به ما میگفت یک نانی بخر! یک گوشتی بخر! مادرمان به او میگفت تو که بیکار هستی! میگفت: میخواهم یاد بگیرد. این بچّه برود نان بخرد، پسفردا زن میآورد، نانخریدن را یاد بگیرد، گوشتخریدن را یاد بگیرد. [۲۷]
این پولی که در اختیار بچّهات میگذاری، قدری هوایش را داشتهباش! مبادا بچّهات یک وقت بچّهگی کند، در راه امر خرج نکند. [۳۲] جوانان شما مثل غنچه گُلاند. اینها خیلی در امر شماها هستند. وای بهحال شماها که به این جوانها امری بکنید که امر خودتان باشد! فردای قیامت چه جواب خدا را میدید؟! [۳۳]
- ↑ زمزمه با امامزمان (دقیقه 16)، شناخت و معرفت امام (دقیقه 18)، تذکر (دقیقه 50)
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ زمزمه با امامزمان 81
- ↑ ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ (سوره یس، آیه 9)
- ↑ شناخت و معرفت امام 78
- ↑ تذکر 82
- ↑ سخنرانی القاء (امر) (دقیقه 39 و 41) و زمزمه با امامزمان (دقیقه 16، 22، 26، 34)
- ↑ القاء (امر) 77
- ↑ آدم شدن 76
- ↑ (سوره الحجرات، آیه 13)
- ↑ فتنه آخرالزمان 81
- ↑ شب قدر ۸۲ (دقیقه ۲۸) و تولّی و برائت، فداشدن ۷۵ (دقیقه ۵۶)
- ↑ ۱۲٫۰ ۱۲٫۱ اصحابکهف و رقیم؛ دزدی بهنام شیطان 75
- ↑ ۱۳٫۰ ۱۳٫۱ ۱۳٫۲ تولّی و برائت؛ فداشدن 75
- ↑ تذکّر ۸۲
- ↑ ۱۵٫۰ ۱۵٫۱ شبقدر ۸۲
- ↑ جلوه و تجلّی 80
- ↑ شب قدر ۸۲
- ↑ مستقلّ و محدوده 91
- ↑ عید مبعث ۷۹ (دقیقه ۴۶ و ۴۹ و ۵۷) و مشهد ۸۴؛حضرت زهرا (دقیقه ۱۵ و ۷۶)
- ↑ (سوره آل عمران، آیه ۲۶)
- ↑ عید مبعث 79
- ↑ مشهد 84، حضرت زهرا
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر) ۸۴ (دقیقه ۳۵) و تذکّر ۷۸ (دقیقه ۱۹) و شناخت امامزمان ۸۵ (دقیقه ۱۹)
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنا أنزلناه فی لیلةالقدر) 84
- ↑ شناخت ارتباط با ولایت 85
- ↑ تذکّر 78؛ شبنشینی و خلوت دل
- ↑ ۲۷٫۰ ۲۷٫۱ عبادت 79
- ↑ تاریخات 85
- ↑ (سوره البقرة، آیه 256)
- ↑ سواد 76
- ↑ شناخت امامزمان؛ رستگاری 85
- ↑ شکرانه ولایت 82
- ↑ شناخت نبوّت با ولایت 84