صفحهٔ اصلی
فرمایش منتخب: پیامبر اکرم
فهرست مقصد متقی
ماه رجب، ایام زیارت ائمه طاهرین
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
افشای ولایت، رسالت پیامبر[۱]
پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) چقدر زحمت کشید! روایت داریم: اینقدر مشرکین او را زدند، پشت دیواری انداختند و گفتند از دنیا رفت؛ او را رها کنید! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در حالیکه خون از سر و پایش میریخت، پیش عمویش حمزه آمد. حمزه گفت: عموجان! چه شده؟! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: عموجان! اسلام بیاور! حمزه ناراحت و عصبانی شد که با پسر برادرش اینجوری کردهاند، بلند شد، شمشیر در دست گرفت و نزد مشرکین آمد و گفت: اگر کسی به محمّد حرفی بزند و او را اذیّت کند، گردنش را میزنم. حمزه خیلی شجاع بود! مشرکین همانطور که از آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میترسیدند، از حمزه هم میترسیدند. حالا پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) چقدر زحمت کشید! مگر زحمتش شوخی است؟! خاکستر بر سرش ریختند! به او میگفتند: طرف ما بیا تا به تو زن بدهیم، پول بدهیم، مقام و شوکت بدهیم، حضرت فرمود: خدا را قبول دارید؟ گفتند: آری! فرمود: به خدا قسم! اگر اینقدر توان داشته باشید که ندارید، خورشید را در یک دستم و ماه را در دست دیگرم بگذارید، میگویم «لا إله إلّا الله»؛ اما درون پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) «علی ولیّالله» است.
خدا دارد پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را پرورش میدهد که همه خلقت تا حتّی ملائکه آسمان، امرش را که علی بن ابیطالب (علیهالسلام) است، را اطاعت کنند. مردم معجزات پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را دیدند، عدّهای آمدند و گفتند اگر خدایِ تو برحقّ است و تو را فرستاده، ماه دو پاره [دو نیم] شود و در آسمان بیاید. حضرت اشاره کرد و ماه دو نیم شد؛ شَقُّالقَمَر یعنی این. اگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به ماه امر کرد، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) خورشید را برگرداند، ماه نسبت به خورشید کوچکتر است. شما که علم جغرافیا دارید، مگر خورشید این است که شما دارید میبینید؟! صدها کُرات، هر کدام خورشید دارند. حالا مگر قبول کردند؟! تازه گفتند محمّد سِحر کرده است! سِحر در یک شهر قرار میگیرد؛ اما از هر شهری آمدند و گفتند ما دیدیم که ماه دو نیم شد.
عزیزان من! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) چقدر زحمت کشید و خونِدل خورد! دلش میخواست که مردم طرف امر خدا بیایند. حالا خدا میخواهد مقصدش را افشا کند، مقصد خدا، علی بن ابیطالب (علیهالسلام) است. امر کرد: یا محمّد! باید علی را معرّفی کنی. ذرّهای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کُندی کرد؛ البتّه کُندیِ پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای این بود که عظمت این حرف معلوم شود و مردم قدری ارزش ولایت را بفهمند. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با این کارش دارد میگوید: ای خلقت! من که اشرف مخلوقات هستم و قرآن به من نازل شده، من که باید تمام ممکنات اطاعتم کنند و تسلیمم باشند، اینقدر افشای ولایت عظمت دارد که وقتی ذرّهای در آن کُندی کردم، خدا گفت هیچ کاری نکردهای، همه کار و عبادت و اطاعتم را کنار گذاشت و فرمود اگر علی (علیهالسلام) را معرّفی نکنی، رسالتت را انجام ندادهای؛ پس رساندن رسالت، افشا کردن ولایت است؛ یعنی مقصد خدا نبوّت نیست، مقصد خدا ولایت است. [۲]
تمام انبیاء اذیّت شدند، مثلاً حضرت یحیی، سرش را بریدند، حضرت زکریّا داخل درختی قایم شد، درخت را با اَره دو نیم کردند؛ اما خدا به او گفت صبر کن! صدایت در نیاید! به پیامبرِ ما أبتر میگفتند؛ اما با او این کارها را نکردند و این صدمهها را به او نزدند، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) حتّی الإمکان احترام داشته است؛ پس چرا میگوید: «ما اُوذِیَ»؟ یعنی هیچ پیامبری از بین صد و بیست و چهارهزار پیامبر، مثل من اذیّت نشده است. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به واسطه این میگوید «ما اُوذِیَ» که عمر پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میآمد، صبح که میشد عمر و ابابکر را میدید، عثمان را میدید، طلحه و زبیر را میدید، دشمنان عزیزکردهاش، دشمنان حقیقت خودش را میدید، میدانست که عمر زهرای عزیزش را میزند. ابابکر خلافت را غصب میکند. قنفذ زهرای عزیز (علیهاالسلام) را میزند و دستش را میشکند و چه بر سرش میآید؟ والله، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میدید، به دینم! میدید که عمر، زهرا (علیهاالسلام) را فشار میدهد و طناب گردن حیدر (علیهالسلام) میاندازد. این است که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میگفت «ما اُوذِیَ»، به این خاطر اذیّت میشد. [۳]
تمام کسانیکه دور پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بودند، میخواستند ضربه به دین، به اسلام بزنند، آخر هم ضربه زدند. این منافقین، یعنی عمر و ابابکر با هم متّحد شدند، متوجّه شدند که زهرای عزیز (علیهاالسلام) یک شخصیّتی است، به خاطر همین تصمیم گرفتند اوّل پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را از بین ببرند. عمر و ابابکر در خانه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) جاسوس گذاشتند، یکی حفصه، یکی عایشه. اینها جاسوس بودند، در قرآنمجید آمده است که حفصه و عایشه، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را کشتند؛ چونکه میخواستند به مقصدشان برسند. دفعه اوّل به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) زهر دادند، نخورد. گفتند: چرا نمیخوری؟ گفت: زهر در این غذاست. دفعه دیگر امر شد که بخور! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خورد.
چرا حضرت زهرا (علیهاالسلام) از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) حمایت نکرد؟ میتوانست دفاع کند و بگوید شما دو نفر پدرم را کشتید. چرا حمایت نکرد؟ به عقیده ولایتی من، حضرت زهرا (علیهاالسلام) مثل امام صادق (علیهالسلام) است. در آنموقعی که امام صادق (علیهالسلام) داشت قدری پیش میرفت، فقه و اصول میگفت و شاگرد داشت، به او گفتند شما حجّت خدایی؟ فرمود: من هم منتظرم. زهرای عزیز (علیهاالسلام) منتظر است که جانش را فدای امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کند، دارد جانش را پرورش میدهد که فدای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کند، همینجور که خودش و فرزندش محسن را فدا کرد. [۴]
حمایت خدا از پیامبر و نزول سوره کوثر[۵]
خدا در تمام خلقت، مانند پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) خلق نکرده، قرآن به او نازل شده است، «إن هُوَ إلّا وَحیٌ یُوحی»[۶]، علم اوّلین و آخرین را دارد، چیزی به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) داده که به هیچ بشری نداده است، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در همه خلقت بهغیر از امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) ممتاز است. دارای چیزی است که هیچکس آنرا ندارد، دختری مانند زهرای عزیز (علیهاالسلام) به او داده، کوثر به او داده است. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: زهرا (علیهاالسلام) اُمّ أبیهاست، مادر پدرش است؛ یعنی اگر زهرا (علیهاالسلام) نبود، خلقت نبود. همینطور دامادی مانند امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) را به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) داده، درست است که از صُلب امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستند؛ ولی بچّههای پیامبرند. تمام خلقت در اختیارش است، وقتی خدای تبارک و تعالی خلقت را خلق کرد، فرمود: باید نبیّ مرا اطاعت کنید! اگر نکنید، مانند شیطان گمشو هستید.
حالا به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با اینهمه عظمت، «أبتر» یعنی بیعقبه میگویند. وقتی این جمله را به او گفتند، خصوصیاتی از بشر در پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هست، گاهی اوقات غمگین میشود. غمگینی او برای این است که پسری به نام ابراهیم داشت، آقا امام حسین (علیهالسلام) روی یک زانویش و ابراهیم روی زانوی دیگرش بود. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) قدری کیف میکرد و لبخند میزد، دست روی سر آقا امام حسین (علیهالسلام) و ابراهیم میکشید. فوراً جبرئیل نازل شد و گفت: حقّ سلامت میرساند، یا رسول الله! کِیْف میکنی؟ یکی از اینها را باید قربانیِ یکی دیگر کنی! ببینید دنیا کِیْف ندارد، کِیْف برای بعد از دنیاست. من نمیگویم بچّهتان، زنتان، دخترتان را نخواهید، آنها را بخواهید؛ اما کِیْف حقیقی در آخرت است. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) حساب کرد که اگر امام حسین (علیهالسلام) را قربانیِ ابراهیم کنم، حضرت زهرا (علیهاالسلام) ناراحت میشود، امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، امام حسن (علیهالسلام) و حضرت زینب (علیهاالسلام) ناراحت میشوند، خودش هم ناراحت میشود، گفت: یا أخا جبرئیل! من ابراهیم را فدای حسین (علیهالسلام) میکنم، طولی نکشید که آقا ابراهیم از دنیا رفت.
وقتی به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) أبتر گفتند، جبرئیل نازلشد و گفت: یا محمّد! حقّ سلامت میرساند، تو عَقَبه داری، من به تو علی (علیهالسلام) و زهرا (علیهاالسلام) دادم، کوثر دادم، همه خلقت در اختیار توست، تمام خوبها، تمام ولایتیها بچّه تو هستند. آنها بیعقبهاند. آیا عاص [که به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت تو أبتر هستی] عَقَبه دارد؟ آیا ابوسفیان عَقَبه دارد؟ والله، اینها اگر عَقَبه نداشتند، به نفعشان بود. آخر این ابوسفیانی که پسرش یزید و معاویه است، این عَقَبه است؟ الآن میفهمد کاش بیعَقَبه بود! فکر نکردند و این حرف را به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) زدند! رفقا! اگر فاسق و فاجری حرفی به شما زد، ناراحت نشوید! بدانید این شخص همان صفت را دارد، از نسل آنها نیست؛ ولی پیرو آنهاست که شما را ناراحت میکند. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم فرمود: «اگر به عمل قومی راضی باشی، جزء آن قوم هستی.» اینشخص جزء قوم ابوسفیان و عاص است، مثل آنها ضدّ دین است که این حرفها را میزند؛ تا شقاوتش تکمیل شود.
خدا قرآن را برای افشای ولایت و شیعه نازل کرده، وقتی عاص بن وائل به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) جسارت کرد و گفت: یا محمّد! تو أبتر هستی. فوراً آیه نازلشد: «إنّا أعطیناک الکَوثر. فَصَلِّ لِرَبِّک وَ انحَر. إنّ شانئک هُو الأبتَر.»[۷]: یا محمّد! خودشان أبتر هستند، تو اینطور نیستی! من به تو فاطمه (علیهاالسلام) دادم، کوثر و سلسبیل به تو دادم. آیا میفهمید کوثر چیست؟ به آب تعبیر کردهاند؛ یعنی من آب را مهریه زهرا (علیهاالسلام) کردم، خودِ زهرا (علیهاالسلام) که هیچ! اگر مهریهاش نباشد تمام عالم خشک میشود. تا میگویی کوثر، شما به خیالتان نهری در بهشت است که به آن کوثر میگویند و آن را به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) داده است، این نیست. کوثر به معنی هستی خداست؛ یعنی آنچه را که خدا خلقت کرده است، هستیِ آن زهراست. [۸]
فرمایش منتخب: امامصادق
فهرست مقصد متقی
ماه رجب، ایام زیارت ائمه طاهرین
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
رأفت امامصادق[۹]
رفقای عزیز! این مردمی که حسینکُش یا امام صادقکُش شدند، به حرف خلق رفتند. به قدری منصور دوانیقی راه را به امام صادق (علیهالسلام) تنگ کرده بود که یک نفر میخواست مسئلهای از امام سراغ بگیرد، رفت قدری خیار خرید، روی یک طبق ریخت، روی سرش گذاشت و مرتّب میگفت: آی خیار سبز دارم! خیار سبز دارم! تا اینکه پیش امام رفت و مسئلهاش را از او پرسید.
منصور قصری به نام قصر سرخ داشت، به ندیمش گفت: برو امام صادق (علیهالسلام) را بیاور! اگر در را باز نکرد، توی خانهاش بریز و او را بیاور! ندیم رفت. امام دید میخواهد از بالای خانهاش داخل شود، به او گفت: اینکار را نکن! میافتی، صبر کن تا من پلهکان را بیاورم تا تو داخل خانهام شوی. ببین اینها سراندر پایشان رئوفی و مهربانی است. ندیم از پلهکان داخل خانه آمد و امام را برد. وقتی امام داشت میرفت، کسیکه دربان امام صادق (علیهالسلام) بود، زیر گریه زد، امام فرمود: چرا گریه میکنی؟ گفت: منصور شما را میکشد، هر کسیکه در قصر قرمزش بیاید، او را میکشد. امام گفت: مرا نمیتواند بکشد، غصّه نخور.
وقتی امام وارد قصر شد، منصور گفت: چرا اینکارها را میکنی؟ امام فرمود: من در دوران جوانیام کاری به تو نداشتم، حالا که پیر شدهام. یک دفعه منصور شمشیرش را از غلاف بیرون کشید تا به امام بزند؛ اما همه دیدند که منصور نظرش برگشت و امام صادق (علیهالسلام) را احترام کرد، عطر به امام زد، پولی در اختیارش گذاشت و او را به مدینه فرستاد. گفتند: منصور! چه شد؟ گفت: والله، تا شمشیر را از غلاف بیرون کشیدم و خیالِ کشتن جعفر صادق را کردم، دیدم اژدهایی میخواهد قصرم را ببلعد. آن اژدها گفت: کاری به امام صادق (علیهالسلام) نداشته باش؛ وگرنه قصرت را میبلعم. من او را رها کردم. حالا چه کسی امام صادقِ ما را کشت؟ چهکسی امام حسینِ ما را کشت؟ چهکسی امام حسنِ ما را کشت؟ مقدّسها؛ چون امر خلق را مهمّ میدانستند و امرش را اطاعت میکردند. [۱۰]
زمان امام صادق (علیهالسلام)، یکی از خلفاء گفت به مدینه حمله کنید! تمام خانهها را غارت کنید؛ تا حتّی خانه بنیهاشم، تمام طلاهایشان را بگیرید! خلاصه همه را قتلعام کنید! اینها خانه به خانه آمدند، تا اینکه به خانه امام صادق (علیهالسلام) رسیدند. آن مأمور به امام صادق گفت که خلیفه به ما گفته داخل خانهها بریزیم و طلاها را بگیریم. امام به او فرمود: تو مرا آدم راستگویی میدانی یا دروغگو؟ گفت: راستگو. امام فرمود: من خانوادهام هر چقدر طلا دارند، میگیرم و به شما میدهم، شما داخل خانهام نشوید! آن مأمور دستور داد که داخل خانه امام نشوند.
عزیزان من! خدا میگوید من در کمینگاه ظالم هستم. اگر شما ظالمی را دیدید، فوری ناراحت نشوید که چرا اینقدر ظلم میکند؟ هر کسی باشد بالأخره سقوط میکند. سرانجام این خلیفه سقوط کرد و خلیفه دیگری بهجای او آمد. این خلیفه دستور داد مأموران خلیفه قبل که به خانههای مردم حمله میکردند را بگیرند و آنها را میکشت. حالا امام صادق (علیهالسلام) به این خلیفه جدید گفت این مأموری که حرف مرا شنید و داخل خانهام نشد را به من بده! تو با او کاری نداشته باش! این مأمور خیال کرد که امام میخواهد چُقولیِ [شکایت] او را بکند، به خلیفه گفت: به حرف امام نرو! خلیفه هم این مأمور را کشت. ببین امام صادق (علیهالسلام) اینقدر توجّه دارد که ذرّاتی به امام احترام کرده، داخل خانهاش نشده، با اینکه طلاها را برده؛ اما میخواهد نجاتش بدهد. چرا ما طرف امام نمیرویم؟! چرا طرف خلق میرویم؟! پس فقط ائمه طاهرین (علیهمالسلام) ما را نجات میدهند. [۱۱]
یک نفر نزد امام صادق (علیهالسلام) آمد، خیلی ادّعای مقدّسی کرد و از عبادتهایش گفت، حضرت سکوت کرد. دوباره آن شخص ادّعاهایش را دنبال کرد؛ امام فرمود: اسم تو در مصحف و طومار مادرم زهرا (علیهاالسلام) نیست. چرا؟ این آدم عبادت میکرد؛ اما سخاوت نداشت. [۱۲]
روزی امام صادق (علیهالسلام) از کوچهای ردّ میشد، دید یک نفر مست است. آنشخص تا امام را دید، رویش را به سمت دیوار برگرداند، امام فرمود: هر چند مَست هستی، از ما رو برنگردان! آن کسیکه از عبادتهایش برای امام گفت و امام آن نمازها را قبول نکرد؛ اتّکایش به عبادتش بود؛ اما آن عرقخور را قبول کرد؛ چون احترام به امام گذاشت و شرمنده شد. حالا چرا امام به او فرمود به ما پشت نکن و رویت را از ما برنگردان؟ چون روی از امام برگرداندن، ارتباط قطعکردن است، امام به گناهت کاری ندارد؛ ببین به او نگفت عرق نخور! نصیحتش نکرد، تربیتش کرد. آخر یک نصیحت و یک تربیت داریم، امام فرمود: رویت را از ما برنگردان! ببین چهجور ائمه طاهرین (علیهمالسلام) ما را ادب میکنند، گنهکار را ادب میکنند. [۱۳]
رضایت به کار خلق، شرکت در امامکشی است[۱۴]
یکی از دوستان امام صادق (علیهالسلام) رفیقی داشت، به او گفت: مرا پیش امام ببر که مبادا کارم اشکال داشته باشد؛ چون در دستگاه بنیامیّه کاتب بودم و نوشتم هفتاد هزار نفر به کربلا رفتند. من در قتل امام حسین (علیهالسلام) اصلاً شرکت نکردم. وقتی امام صادق (علیهالسلام) این مطلب را شنید، آنقدر گریه کرد که از محاسن مبارکش اشک میچکید. حضرت گفت: یکی کاتب شد، یک شمشیر تیز کرد، یکی اسب نعل کرد، جمع شدید و جدّ مرا کشتید؛ یعنی تو متّصل به آنها هستی. کجا به هر مجلسی میروید که به بدعتگذار وصل باشید؟! برو کنار! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: در آخرالزّمان انجام واجبات، ترک محرّمات، انتظار الفرج، بهخیر و شرّ مردم شرکت نکن! برو کنار! حالا امام صادق (علیهالسلام) به او فرمود: گوشت بدنت که از حقوق بنیامیّه پرورش خورده است، باید آب شود؛ لباسهایت هم بهدرد نمیخورد. او هم اطاعت کرد، به بیابان رفت و خیلی فرسوده شد. خبر به حضرت دادند، حضرت گفت: برای برادرتان لباس ببرید و بیاوریدش! چهخبر است؟! کجا میروید؟! کاری هم نکرده، فقط کاتب بوده است. تو کاری نمیکنی؛ بهغیر امر راضی هستی؛ حالا جزء اینها هستی. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: به عمل هر قومی راضی باشی، جزء آن قوم هستی؛ امام سجّاد (علیهالسلام) هم میفرماید: اگر سنگی را دوست داشته باشی، با او محشور میشوی. [۱۵]
یک نفر خدمت امام صادق (علیهالسلام) آمد، حضرت از او تشکّر کرد و گفت: فلانی! نامهات در دستم آمد، تو یککاری کردی که من خوشحال شدم. یک پسر عمو داشتی که ناصبی بود. وقتی میخواستی به اینجا بیایی، به واسطه رَحَمیّت [یعنی قوم و خویشی] چیزی به او دادی. این جریان میدانید مثل چه میماند؟ مثل این میماند که آن سیّد عرقخور، عرق خورده بود. به آن مجلس آمد، یکنفر او را بیرونش کرد. حالا وقتی همین شخص خدمت امام صادق (علیهالسلام) رسید، به او راه نداد. (من حرفی که از آن تکان خوردم، این بود که امام به او گفت: نامهات به دستم رسید، دیدم یک کاری کردی. آقاجان من! هر روز نامه ما به دست امام زمان (عجلاللهفرجه) میرسد. شما چه کار میکنید؟! پیش امام زمان (عجلاللهفرجه) شرمنده نشوید! یک کاری کنید که نامهتان و افکارتان را که امام میبیند خوشحال شود. من گریهام گرفت و گفتم: آقاجان! چه کار کنیم؟! چهخبر است؟!) حالا این شخص که نزد امام آمده بود، برگشت. از مدینه به شهر خود برگشت. آمد و به این عرقخور گفت: مرا حلال کن! امام مرا قبول نکرد و گفت: چرا بیرونش کردی. گفت: امام این را گفت؟ گفت: بله! گفت: والله، من دیگر عرق نمیخورم، یکی از موّحدان شد. (عزیز من! امام، جوّ تمام خلقت را آگاه است، وجه خداست. عالم پیش امام کوچک است، وجه بزرگتر است. وقتی تو یک خدمتی به کسی بکنی، در جوّ عالم میداند.) آنشخص هم وقتی پیش آن ناصبی رفت و به او جریان را گفت. ناصبی گفت: آیا این رئیس مذهب شما اینقدر رئوف و مهربان است، ما او را قبول نداریم؟! فوراً شیعه شد. نه اینکه به ناصبی، دشمن علی کمک کنی و امام صادق (علیهالسلام) خوشحال شود؛ امام که میگوید تو خدمت کردی؛ یعنی خدمت به ولایت کردی. هشدار ولایت بوده، نه اینکه به ناصبی خدمت کنی. از آنطرف هم میگوید: اگر نگاه به صورت ظلمه کنی، خدا پدرت را در میآورد. [۱۶]
شخصی خدمت امام صادق (علیهالسلام) آمد و گفت: والی مرا خواسته و میخواهد مرا بکشد. حضرت فرمود: انگشتر عقیق در دستت بکن و با او حرف بزن! او هم این کار را کرد و با والی حرف زد. والی او را که نکشت و عفوش کرد، تازه جایزه هم به او داد. روایت داریم: کسیکه انگشتر عقیق دستش باشد، خدا او را از حوادث محفوظ میدارد. اینها به جای خودش؛ اما من عصاره این مطلب را دارم به شما میگویم، قدردانی کنید! مبادا ما در مقابل این عقیق سرافراز نباشیم. با عقیق نجوا کنیم که ای عقیق! وقتی ولایت به تمام سنگهای عالم ابلاغ شد، تو لبّیک گفتی! حالا این عقیق اینقدر عزیز شد که در دست مؤمن است. [۱۷]
حضرت در بستر افتاده است، ببین تا نَفَس آخِر میگویند حسین! تا نَفَس آخِر که در ظاهر در این عالم میخواهند نَکِشند، میگویند: علی! روایت داریم: امام فقط استخوان سرش مانده بود، تمام استخوانهایش از زهر آب شدهبود. چه کسی زهرش دادهبود؟ نماز شبخوانها، حجّبروها، مکّه بروها، اَلغوثگوها، عبادتکنها، خدا خدا کُنها! چه کسی امام صادق (علیهالسلام) را کشت؟ انگلیسیها؟! یهودیها؟! آمریکاییها؟! حالا شخصی خدمت امام رسید و بنا کرد به گریهکردن. منظور من این است: حضرت نگاهی کرد و فرمود: چرا گریه میکنی؟ گفت: آخَر، یابن رسول الله! شما را به این حال میبینم. گفت: برای جدّم حسین (علیهالسلام) گریه کن! من به شما دید ولایتیام را گفتم. از یکی از این به اصطلاح علماء که خیلی هم به ظاهر اسم دارد، یک نفر سؤال کرده بود که امام چطور زهر را میخورد؟ به او گفته بود: یک لحظه امام فراموش میکند و آنرا میخورد. برایش پیغام دادم که عزیز من! این چه حرفی است که زدی؟! اگر امام لحظهای فراموش کند، تمام عالم فروریزان میشود. مگر امام فراموشکار است؟! حالا چه میشود که امام زهر را میخورد؟ امر است که زهر را میخورد. وقتیکه مردم لیاقت ندارند و خدا میخواهد امام را از مردم بگیرد؛ آنوقت زهر را میخورد. والله، بالله، آن زهر هم به امر امام است، او باید امر کند که زهر نتیجه ببخشد. [۱۸]
پاداش خدمت به ولایت[۱۹]
شخصی خدمت امام صادق (علیهالسلام) آمده و میگوید: من میخواهم خدمت شما باشم، امام میفرماید: من یک وقت جایی میخواهم بروم، شما دهنه اسب و الاغ مرا بگیر! چند وقت آنجا بود. یک شخص خراسانی آنجا آمد که مجاور بشود، اینها دوتایی که در طوس بودند، اینشخص یک باغ خیلی عظیم داشت، یک خانه خیلی خوب هم داشت. آمد و به این شخص که چند وقت در خدمت امام بود، گفت: سر این الاغ را به من بده! این سِمَت را به من بده! من آن باغ و خانه را به شما میدهم. الآن هم میگویم که امام بنویسد.
این شخص فکرش کوتاه بود، آمد و گفت: یابن رسولالله! اگر ما بخواهیم ترقّی کنیم، شما حرفی دارید؟ این خراسانی اینجوری میگوید. امام فرمود: نه! این شخص رفت خراسانی را بیاورد، حضرت او را صدا زد و گفت: بیا! به او فرمود: تو چند وقت پیش ما بودی، به ما حقّ پیدا کردی. این نوکریِ ما، کمتر چیزی که خدا به تو بدهد، از آنجایی که خورشید میکند، تا آنجایی که غروب میکند، ثوابش بالاتر است. [۲۰]
خدمتکردن این است، این به غیر از این است که حالا هفتاد حجّ، هفتاد عمره به شما بدهد. شما الآن هم جوانها، هم شما سالمندها، هم کاملها خیلی دارید از این استفادهها میکنید. باید شکر خدا بکنید که خدای تبارک و تعالی به دست شما انفاق ایجاد کرده، شما الآن در اختیار ولایتید، دارید امر ولایت را اطاعت میکنید. آیا شما توجّه دارید؟ [۲۱] حالا چقدر کلاه سر ما میرود؟ به حضرت عباس یک میلیارد کلاه سر ما میرود؛ نه یک کلاه سر من برود. الحمد لله شکر ربّ العالمین من خوشبختم شما همه جاناً، مالاً دارید کمک به ولایت میکنید. میخواهم بگویم قدر این خدمت را بدانید! خدمت به ولایت مطلق است. ببین میگوید از اینجا که خورشید میزند، چه چیزی دیگر میخواهی؟ آخر دنیایت که دارد میگذرد، در فکر قیامت باش که آنجا این را به تو بدهد. به تمام آیات قرآن، اگر به من بدهد، بگوید به مردم بده! من خوشحالم. [۲۲]
یک نفر بود مرید امام صادق (علیهالسلام) بود. یک برادر داشت، برادرش قدری اوباش بود. رفت بردارش را نصیحت کرد و بالأخره او هم به قول ما یک پالتو بلندی پوشید و خودش را ظاهر الصّلاح نشان داد. آنوقت برادرش خبر خوشحالی را به امام صادق (علیهالسلام) داد. گفت: آقاجان! برادرم که بد بود، خوب شد و توبه کرد. امام فرمود: اگر خوب شده بود، در بلخ آن قضایا واقع نمیشد. صدها فرسخ تا بلخ فاصله است. در بلخ یک دریاچه بود. کنار بلخ با یک زنی دوستی کرده بود. ببین، امام خبر دارد. گفت: در بلخ آن قضایا واقع نمیشد. چه خبر است؟ تو را به حضرت عباس، کدام یک از شما امام زمان (عجلاللهفرجه) را اینطور میشناسید؟ همه شما پی کارتان هستید. آیا ما امام زمان (عجلاللهفرجه) را اینطور میشناسیم؟ [۲۳]
امام صادق (علیهالسلام) از در خانه بُشر میگذشت که دید دارد ساز و آواز میزند. کنیزی بیرون آمد. امام فرمود: این آزاد است یا بنده؟ گفت: آقا! این نوکر و کلفت دارد، آزاد است. امام فرمود: آزاد است که اینکارها را میکند. کاری نمیکرد، ساز میزد. بُشر هم پیاده دنبال امام صادق (علیهالسلام) دوید. ببین، هر کسیکه رئیسمذهب ما را احترام کند، تا حیوان ها او را احترام میکنند. خدا حاج شیخ عباس را رحمت کند! گفت: آن حدودی که بُشر میآمد، دیگر گوسفند و گاو و خر سِرگین نمیانداختند. ببین، دوستی امام توی حیوانات اثر میکند. بیا امر را اطاعتکن تا حیوانات احترامت کنند. کجا اینکارها را میکنی؟ [۲۴]
حالا ببین امام صادق (علیهالسلام) چهکار میکند؟ اهلبیتش را دورش جمع کرد. گفت: عزیزان من! به کسی ظلم نکنید که بگوید خدا! خدا یک وقتی با او روبرو میشود. چقدر مردم ظلم و جنایت میکنند؟ عجیب است یکی از بچّههای برادر امام توی کوچه کارد کشید، میخواست امام صادق (علیهالسلام) را بکشد. حضرت فرمود: از ارث من، دو برابر به او بدهید! یک نفر بلند شد، گفت: آقاجان! این قاتل است. امام فرمود: میخواهم رحمیّت از طرف من قطع نشود. اینها دستور است که به ما دادهاند. اگر رحِمی دارید که از شما برگشت، یک وقت از روی فقر و فلاکت برگشته، اما مواظب باشید آن رحِم بدعتگذار دین نباشد. امام این کار را کرد؛ اما حضرت به او گفت: الهی خیر نبینی! او را نفرین کرد. آخر، او پیش منصور رفت، گفت: عموی من دارد شمشیر جمع میکند و چهکار میکند؟ میخواهد با تو بجنگد. وقتی میخواست برود، حضرت فرمود: ای فلانی! ای بچّه برادر! خون مرا گردن نگیر! وقتی رفت این کار را کرد، منصور حکم قتلش را داد. توجّه فرمودید من چه میگویم؟ عزیزان من! فدایتان بشوم، آنها خدا هستند. آنها ارحم الرّاحمین هستند. آنها رحمکننده به همه هستند. [۲۴]
حالا شما رفقای عزیز! قدردانی کنید که در مجلس ولایت میآیید. به حضرت عباس، حرفم این است: هر کدام از شما بخواهید که بالأخره کارشکنی کنید و از اینجا بروید، حضرت زهرا (علیهاالسلام) را ناراحت کردید. الآن به دینم، زهرای عزیز (علیهاالسلام) به شما افتخار میکند. امام صادق (علیهالسلام) میفرماید: دور هم جمع میشوید، حرف ما را بزنید، من به آن مجلس افتخار میکنم. والله، امام صادق (علیهالسلام) افتخار به همه این عالَم نمیکند، افتخار به آن مجلسی میکند که حرف زهرا (علیهاالسلام) درون آن زده شود؛ حرف علی (علیهالسلام) زده شود؛ حرف خودش زده شود؛ حرف خدا زده شود؛ مگر این جلسه به غیر از این حرفها، چیز دیگری هست؟
چرا ائمه (علیهمالسلام) میآیند سر میزنند؟ میآیند به خشت و گِلها سر بزنند؟ به شما دارند سر میزنند. همه شما اینجا جمع شدید، یک نفس میگویید علی! یک نفس میگویید خدا! هیچ حرف دیگری درون آن نیست. اصلاً اگر الآن کتابهای مرا بررسی کنید، اگر یک حرفی به غیر از علی (علیهالسلام) و زهرا (علیهاالسلام) درونش باشد، من به شما جایزه میدهم. آیا متوجّه شدید کجا مینشینید؟ به تمام آیات قرآن، شما روی پَر ملائکه نشستید. اصلاً شما روح این جلسهاید، هر کدام از شما بروید، از روح جدا شدید. عزیزان من! توجّه کنید! مواظب باشید! شکرانه کنید! خدا شما را پذیرفته، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) شما را پذیرفته، چرا میآید سر میزند؟ خدا حاج شیخ عباس را رحمت کند! میگفت: کسی بود هزار شتر سرخ مو داشت، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) آنجا نمیرفت، جایی میرود که حمایت از زهرا (علیهاالسلام) کند. [۲۵]
سخنی با خانمها؛ تجدّد، تولید شیطان
خمس و سهم امام[۲۶]
خانمهایی که به اداره میروند و حقوق میگیرند، باید خمس و سهم امام پولشان را بدهند، اگر ندهند با آن پول نمیتوانند مکّه و زیارت امام رضا (علیهالسلام) بروند؛ چونکه این خانم نفقهخور آقایش است، این خانم مثل یک کاسب کاسبی کرده و پول جمع کرده است. [۲۷] اگر این خانم خمس و سهم امامش را ندهد، وقتی به مکّه میرود، عین همان میماند که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: عدّهای حجّ میکنند یا از برای سیاحت یعنی تماشا، یا از برای تجارت، یا اسم و رسم.
خانم! تو اگر حجّ بروی، جزء آن هستی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت؛ باید خمس و سهم امامت را بدهی. خمست را به یک سیّد که ندارد، بده؛ سهم امامت را هم به قوم و خویشهای ندارت، همسایههای ندارت بده! ببین اگر امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاید، به چه کسی میدهد؟ به فقرا میدهد، تو نایبش هستی که این مال را نمیخوری، پس تو هم به فقرا بده! [۲۸]
والله، ما روایت داریم، این جمله را حاجشیخعبّاس گفت، میگفت: اشخاصی که حقّ و حقوق پولشان را نمیدهند، یکدفعه خدا به زمین میگوید بگیر! زمین هم میگیرد. عزیزجان من! مگر قارون چه کرد که توی زمین فرو رفت؟ قارون علم کیمیا داشت، هر چیزی را طلا و جواهر میکرد. نمیدانم چندین شتر کلید خزینههایش را میکشید. حالا موسی به قارون گفت که خب پنج یک مالت، زکاتش را بده! نداد. خدا گفت که موسی! من زمین را در اختیارت گذاشتم، موسی به زمین گفت: قارون را بگیرش! حالا زمین گرفتش. قارون گفت: من توبه کردم، موسی توبهاش را نپذیرفت.
امروز اگر یکی پیشتان آمد و گفت: بد کردم، او را بپذیرید! نگویید: دیگر آنجا این کار را کردی، آنجا این کار را کردی. دیگر اینکه به تو گفته انفاق بکن! نمیکنی، به تو گفته خمس و سهم امام بده! نمیدهی، تو با قارون چه فرقی داری؟! عزیزان من! ما باید پرچم امر دستمان باشد؛ یعنی امر ولایت؛ یعنی امر رسولالله. [۲۹] ای خانمهای عزیز! بیایید شیطان شما را بازی ندهد! عزیز من! وقتی پول جمع کردی و حقّ و حقوقش را ندادی، در یک راه دیگر خرج میشود، که نمیخواهم بگویم! [۳۰]
خانمهایی که حساب سال دارند، خمس و سهم امام میدهند، اطعام میکنند، در شُرف خدیجه شدن هستند، اما خدیجه (علیهاالسلام) نیستند. من تشکّر از آنها میکنم. [۱۱] امیدوارم خدا آنها را با حضرت زهرا (علیهاالسلام) محشور کند. امیدوارم خدا ولایتشان را حفظ کند. [۳۱]
بیتوته و نجوا با ولایت؛ در پناه امام زمان
نجوای اصحاب امام حسین با امام حسین [۳۲]
وقتی پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) به معراج تشریففرما شد، با خدا نجوا کرد. دوستی داشتم اینجا تشریف آورد، با ایشان صحبت نجوا شد؛ وارد بود، باسواد بود، گفت: خدای تبارک و تعالی در قرآن مجید میگوید: سر به گوشی نکنید؛ این نجوا را امضاء نکرده؛ یعنی اگر ما سر به گوشی کردیم، دیگران به شکّ میافتند؛ اما بلافاصله گفت: پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نجوا میکرد. گفتم: ای دوست عزیز! قربانت بروم، آن که میگوید سر به گوشی نکنید، خلق است؛ مگر علی (علیهالسلام) با پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خلقند؟ اینها خلق نیست، تو خلق را روی چه آوردی؟ روی غیر خلق. انصافاً ایشان، سیّد و ریشهدار بود؛ گفت: چرا ما متوجّه نیستیم؟ [۳۳]
مگر امام حسین (علیهالسلام) صفات الله به شهدای کربلا نداد؟! وقتیکه آمدند، حرکت کردند، امر امام را اطاعت کردند، جانشان را فدای امام میخواستند بکنند. هنوز فدا نکرده، گفت: بیایید جایتان را نشان بدهم. حالا جای اینها را که نشان داد، دید اینها سرهایشان زیر است. امام حسین (علیهالسلام) روی علم امامت متوجّه شد، دوباره تکرار شد، دیدند حسین (علیهالسلام) دارد میرود، اینها دنبالش هستند. [۳۴]
این حبل المتین که من میگویم باید نجوا کنید، این است: اصحاب امام حسین (علیهالسلام) نجوا کردند با امام حسین (علیهالسلام)؛ امامحسین (علیهالسلام) هم نجوا کرد؛ یکوقت دیدند اتّصالند. [۳۵] امام زمان (عجلاللهفرجه) هم با اصحاب امام حسین (علیهالسلام) نجوا میکند؛ تاحتّی جانش را تقدیم میکند، میگوید پدر و مادرم به قربان اصحاب باوفای جدّم.
اصحاب امام حسین (علیهالسلام)، خواستشان امام حسین (علیهالسلام) است؛ حالا که خواستشان امام حسین (علیهالسلام) است و جانشان را فدای خواست کردند؛ امام زمان (عجلاللهفرجه) هم میگوید: جان من به قربان شما! خواست من هم شما هستید. امام زمان (عجلاللهفرجه) دارد با اصحاب امام حسین (علیهالسلام) نجوا میکند. چرا؟ امام زمان (عجلاللهفرجه) خواستش را میخواهد، خدا هم خواستش را میخواهد. آیا فهمیدید؟ بیا عزیز من! فدایت شوم، بیا حرف بشنو! بیا جانت را فدای امام زمان (عجلاللهفرجه) بکن تا امام زمان (عجلاللهفرجه) هم پاداش به تو بدهد، بگوید جان من هم به قربان تو؛ نجوا دارد با یک شیعه میکند. [۳۶]
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! ما را از خواب غفلت بیدار کن!
خدایا، تو را به حقّ امیرالمؤمنین علی، آن جلوه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در دل همه ما جلوه کند. اویسقرن در بیابان بود، جلوه علی (علیهالسلام) و رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) به او رسید، اینها در دامن پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بودند اهل آتش شدند. خدایا! آن جلوه ولایت در قلب تمام ما تجلی کند.
خدایا! به حق امام زمان قسمت میدهم از سر گناهان کوچک و بزرگ ما در گذر! این جمله را هم بگویم. خدا رحمت کند حاجشیخعبّاس را! میگفت: هر وقت رفتی غسل کردی، بگو: خدایا! از سر گناه کوچک و بزرگ من درگذر! یک گناهانی است که خدا نمیآمرزد ما به نظرمان کوچک است، در نظر خدا بزرگ است. هر وقت رفتی با خوبی حمّام، غسل کردی، بگو: خدایا! از سر گناهان کوچک و بزرگ ما درگذر! خدایا! از سر گناهان کوچک ما درگذر!
خدایا! به ما یقین ولایت بده! خدایا! یقین توحید بده. خدایا! یقین این حرفها بده!
خدایا! تو را به حقّ امیرالمؤمنین، هر محبّتی که در دل ما هست، به غیر محبّت خودت و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و آنها که دنبال اینها میآیند هر محبّتی به غیر اینها هست از دل ما بیرون کن! مملوّ کن دل ما را از محبّت خودت و اولیائت و آنها که دنبال آنها میآیند. [۳۷]
ارجاعات
اخلاق در خانواده؛ هدایت بچهها
خوشاخلاق باشید و صفات شما خوب باشد[۳۸]
روایت داریم: اگر شما یک رفیقی بگیری، این رفیق همهاش شما را یاد خدا بیندازد؛ یعنی حرف بیخود نزند، گوش به حرف بیخود ندهد، مواظب خودش باشد، مواظب گوشش باشد، مواظب باشد. این آدم اگر که آنجا برود که به اصطلاح این آدم خدا را یادش بیندازد، خدا یک قصری به او میدهد، خلق اوّلین تا آخرین را بخواهد دعوت کند جا دارد. من دیدم این قصر که به من داده، معلوم میشود شما یاد من میدهید، از این جایش من کیف کردم؛ چونکه آن قصر را به من داده است.
(ببین من دوباره تکرار میکنم:) این قصر را میگوید به کسی میدهم که به اصطلاح برود یک جایی، آن شخص این را یاد خدا بیندازد؛ یعنی این آدم چهجور باشد؟ تحمّل کند، با او بسازد. آخر آن آدم یکوقت یک بداخلاقی هم دارد، یک تندی هم دارد، یک داد هم میزند، با این بسازی، من یک قصر به تو میدهم خلق اوّلین تا آخرین بخواهی دعوت کنی، جا داری. دیدم اینی که به من داده، من دارم با شماها میسازم، خیلی خوشحال شدم. [۳۹]
باید خوشاخلاق باشی. من دوستانی دارم همینطور که از دور آنها را میبینم، انگار نور به قلب من میرسد، بسکه اینها خوشاخلاقند. باید اینطور باشی؛ اما خنده قهقهه نکنی. چرا؟ اگر خنده قهقهه جایز بود، نمیگفت: اگر با قهقهه خندیدی، بگو «اللهم لاتمقُتنی»؛ اگرنه غم توی دلت میآید. [۴۰]
صفات یوسفی باید تو را تا ماه کنعان کرد. عزیزان من! قربانتان بروم، باید صفات شما خوب باشد. الآن تو داری کاسبی میکنی، نق نزن! تو امر را داری میکشی و حاجت برادر مؤمن را برآورده میکنی. چقدر به عرض روز، ثواب هفتاد حجّ و عمره و بالاتر پای تو نوشته است. آقای خواروبار فروش! بلند شو با خوشاخلاقی به مشتری جنس بده! پولش را هم بگیر! حاجتش را هم برآورده کردی.
حاجت برادر مؤمن همهاش این نیست که به او پول بدهی. آخر، حاجت برادر مؤمن اخلاق هم هست. هم اخلاق داشته باش، هم جود و سخاوت داشته باش! عزیز من! قربانت بروم. فدایت بشوم، تو آخر خودت نمیدانی. اینکه میگویید ما به کجا برسیم؟ «الحمد لله» از زبان اهل جلسه افتاده؛ خدا را شکر میکنم. خدا را حمد میکنم، دعایم مستجاب شد. گفتم: خدایا! اینها هدایت هستند، آنها را هدایتکن قرار بده!
به کجا میرسید و به کجا رسیدید؟ عزیز من! قربانت بروم، تو بیا امر را اطاعت کن! ببین من دارم به شما چه میگویم؟ همه کار شما خوب است. تو دکتری، از بیمار پول بگیر؛ اما با اخلاق خوش با او برخورد کن! آن که الآن میگوید اینطور است، ببین وظیفهات چیست؟ کاسبجان! تو همیشه اگر امر را اطاعت کنی، در کَنَف امام زمان (عجلاللهفرجه) هستی؛ داری امر را هم اطاعت میکنی. روح از بدنت بیرون برود، «فی جنّة» هستی. توجّه کنید من چه میگویم؟ عزیزان من! هر که در کسب خودش، اگر امر را اطاعت کند، در امر است. [۴۱]
رفقای عزیز! بیرودربایستی دارم صحبت میکنم؛ به درد ما چه میخورد؟ حرفی که در ماوراء باشد. ما از اوّل که با هم روبرو شدیم، حرف ماوراء را داریم میزنیم، ما داریم شما را هدایت کنیم به ماوراء. الآن این حرف یکقدری خلاصه برای من درست نیست؛ اما من میزنم. من نیامدم شما را هدایت کنم به دکتری، به مهندسی، من آمدم شما را دعوت کنم به اخلاق پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)، به اخلاق علی (علیهالسلام)، به اخلاق زهرا (علیهاالسلام)؛ یعنی اخلاق آنها امر خداست. [۴۲]
ارجاعات
- ↑ سخنرانی شناخت امام، مشهد 88 (دقیقه 13) و امامزمان؛ ذکر الله 79 (دقیقه 21) و ام ابیها 78 (دقیقه 51)
- ↑ شناخت امام مشهد 88 و کتاب جامع ولایت
- ↑ امامزمان؛ ذکر الله 79 و مستقل و محدوده 91 و این الرجبیون 76
- ↑ شهادت حضرتزهرا 85 و ام ابیها 78
- ↑ ناراحتی از حرف خلق (کوثر) (دقیقه 4 و 14)
- ↑ (سوره النجم، آیه ۴)
- ↑ (سوره الكوثر، آیه ۱)
- ↑ ناراحتی از حرف خلق (کوثر) 74 و گریه 84 و روح خلقت ولایت است 78
- ↑ عاشورای 94 (اول سخنرانی) و گریه (دقیقه 30)
- ↑ عاشورای 94
- ↑ پرش به بالا به: ۱۱٫۰ ۱۱٫۱ گریه 84 خطای یادکرد: برچسب
<ref>
نامعتبر؛ نام «.DA.AF.D8.B1.DB.8C.D9.87_84» چندین بار با محتوای متفاوت تعریف شدهاست - ↑ کتاب روح، ولایت است
- ↑ غدیر 91 - جامعه و رهاورد مشهد 89
- ↑ سخنرانی مبنای اصولدین 80 (دقیقه 18) و هدایت با خداست نه با خلق 81 (دقیقه 10) و امامزمان؛ ذکر الله (دقیقه 53)
- ↑ کتاب افشای احکام
- ↑ مبنای اصولدین 80
- ↑ هدایت با خداست نه با خلق 81
- ↑ امامزمان؛ ذکر الله 79
- ↑ اذن الله (دقیقه ۳۰) و تارعنکبوت (دقیقه ۳۱) و تذکّر جلسه (دقیقه۲۶ و ۲۹ و ۳۰ )
- ↑ إذن الله و ایرادینبودن شیعه 75
- ↑ تاریخات 85
- ↑ تار عنکبوت 85
- ↑ اربعین 92
- ↑ پرش به بالا به: ۲۴٫۰ ۲۴٫۱ امام زمان، ذکرالله 79
- ↑ تذکّر جلسه 83
- ↑ شهادت حضرت زهرا ۸۱ (دقیقه ۵۱) و حجّ ۸۰ (دقیقه ۱۲)
- ↑ شهادت حضرت زهرا ۸۱
- ↑ حجّ ۸۰
- ↑ آخرالزّمان 78 و عاجز بودن در امر ولایت 86
- ↑ شهادت حضرت زهرا ۸۱
- ↑ رمضان ۸۳؛ رشد، معرفت به ولایت است؛ تفسیر سوره یوسف
- ↑ شناخت نجوا (نجوا با ولایت) ۷۷ (دقیقه ۳) و شب قدر و عظماییت ولایت ۷۷ (دقیقه ۴۱) و ولایت،قدر است ۸۲ (دقیقه ۳۳)
- ↑ شناخت نجوا (نجوا با ولایت) ۷۷
- ↑ شب قدر و عظماییت ولایت 77
- ↑ توفیق و بکاء و نجوا 79
- ↑ ولایت، عدالت، سخاوت 79 و حضرت خدیجه ۷۷
- ↑ ولایت قدر است 82
- ↑ آخرالزّمان ۷۸ (دقیقه ۲۳) و هدف از خلقت بشر؛ اطاعت امر، ولایت است ۸۳ (دقیقه ۳۱) و عبادت بی ولایت،عبادت خوارج است ۷۸ (دقیقه ۱)
- ↑ آخرالزّمان ۷۸
- ↑ دادگاه ولایت (دادگاه اصحاب شمال) 75
- ↑ هدف از خلقت بشر؛ اطاعت امر، ولایت است 83
- ↑ عبادت بیولایت عبادت خوارج است 78