صفحهٔ اصلی
فرمایش منتخب: امام حسن عسکری
فهرست پیامبر اکرم
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام)، عسکر که میگویند؛ یعنی دور خانه ایشان از طرف خلیفه وقت محاصره بود که از ایشان فرزندی بهوجود نیاید. عسکر؛ یعنی لشگر؛ چون از قبل گفتهبودند شخصی است که میآید و احقاق حقّ از دشمنان حضرتزهرا (علیهاالسلام) و امامحسین (علیهالسلام) میکند. آنها [خلفاء] این حرفها را یک اندازهای قبول دارند؛ اما تقدیر خدا را قبول ندارند که امامزمان (عجلاللهفرجه) میآید و خلاصه عالَمی را میگیرد؛ خدا عالَم را در اختیار امامزمان (عجلاللهفرجه) میگذارد و اینها روی اینکه خلافت و سلطنتشان بههم نخورد، دور خانه آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) را محاصره کردند، همیشه مواظب بودند، کارآگاههای زن آنجا میآمدند که مبادا خانم ایشان بهاصطلاح حامله شود. [۱]
حالا ببین آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) چهکار میکند؟! اگر امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) یکشب جای پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) خوابید و ولایت را حفظ کرد، امامحسنعسکری (علیهالسلام) سالهای سال دارد امامزمان (عجلاللهفرجه) را حفظ میکند، آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) چقدر نَفَسش افضل از عبادت ثقلین است! دارد جانِ یکچنین کسی را، یکچنین وجودی را، یکچنین ممکنی را که مثلش در تمام خلقت نیست، حفظ میکند!
حالا عزیز من! ببین چه میگویم؟ آنمرد نادان میخواهد چشم به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بزند و او را نابود کند، بدچشمترینِ مردم است! اگر به کوه چشم بزند، متلاشی میشود! حالا پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده، فوراً جبرئیل نازل میشود، میگوید ای رسول من! این کلام را بخوان: «وَ جَعلنا مِن بَین أیدیهم سَدّاً و مِن خَلفِهم سَدّاً فأغشَیناهُم فَهُم لایُبصِرون.»[۲] آنشخص میآید و میگوید: ای محمّد! عجب چشمهایی داری! دوباره تکرار میکند. سپس میگوید: «لا إله إلّا الله، محمّد رسولالله» پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) باید آیه «وَ جَعَلنا مِن بَین أیدیهِم سَدّاً و مِن خَلفِهم سَدّاً فأغشَیناهُم فَهُم لایُبصِرون»[۲] بخواند؛ اما امامزمان (عجلاللهفرجه) خودش آیات است. صدها بار در خانهاش ریختند و او را ندیدند! آیا امامزمان (عجلاللهفرجه) آیه «وَ جَعَلنا مِن بَین أیدیهم»[۲] خواند؟! امامزمان (عجلاللهفرجه) خودش قرآن است، قرآنناطق است. حالا شما بگو مگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اینطوری نیست؟! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) افشاکن است، صدها بار در خانه امامحسنعسکری (علیهالسلام) ریختند، مگر امامزمان (عجلاللهفرجه) را دیدند؟! مگر آنجا نبود؟! چقدر نرگسخاتون امامزمان (عجلاللهفرجه) را حفظ کرده! هر نَفَسش افضل از عبادت ثقلین است! پس پدر و مادرِ امامزمان (عجلاللهفرجه) صدها شب مواظبِ ایشان بودند؛ البتّه خدا هم مواظب است. یکچیزهایی است که خدا در زمان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) افشا کرد؛ اما حقیقتش پیش حجّت خداست. امام خودش افشاست؛ اما رسول باید ولایت را افشا کند. [۳]
آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) روایت داریم: چهار صد گوسفند، دو هزار گوسفند، بعضی میگویند تا چهار هزار گوسفند برای امامزمان (عجلاللهفرجه) قربانی و عقیقه میکرد. امام دارد یاد من و شما میدهد. ما چهکار میکنیم؟! کجای کار هستیم؟! حالا روایتش را میگویم: آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) پول چهار صد گوسفند را به قمیها داد و گفت: برو آنها را در قم بکُش و به دوستانمان بده؛ اما آنجایی که اهلتسنّن هستند، آنها را نکُش!
رفقایعزیز! شما باید برای ندای امامزمان (عجلاللهفرجه) مجهّز باشید؛ آنوقت جوابتان را میدهد، اگر آنموقع امامزمان (عجلاللهفرجه) نایب داشته، حالا خودش است، جوابتان را میدهد؛ اما آنچیزی که میخواهید باید فدای امر کنید! اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) شیعه را نخواهد، چهکسی را بخواهد؟! ولی باید امرش را اطاعت کنید! حرف خیلی قشنگ است! والله! اگر امروز نایب امامزمان (عجلاللهفرجه) نیست، خودش هست و جوابتان را میدهد، یککاری با او داشتم، دو شب گذشت و جوابم نیامد، رفتم به آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) گفتم: آقا! تمام خلقت بهوجود پسر تو سرِ پاست، اگر نباشد، تمام خلقت فروریزان میشود؛ اما با تمام درجهاش باید امر تو را اطاعت کند، امر کن جواب مرا بدهد. امام خودش یادت میدهد که چهجوری با او حرف بزنی؟ به حضرتعباس! فردا شب جوابم را داد، تو چه داری میگویی؟! تو سنخه پول هستی! تو سنخه این هستی که برای دل و خیالاتت مجلس بگیری! از مجلس دل و خیالات بیا بیرون! از آمال و آرزو بیا بیرون! به روح تمام انبیاء! من همه را فدا میکنم و از دنیا فانی میشوم. مجهّز یعنیچه؟! یعنی مُجوّز داشتهباشید، مجهّز باشید؛ وقتی برای امر صدایتان زد، بِدوید، شما کجا میدوید؟! آنچه را که علاقه در تمام خلقت است، باید کنار بریزید و بگویید امامزمان! یک جان دارید، بخواهید فدایش کنید؛ آنوقت ببینید او را میبینید یا نه؟! به حضرتعباس! جوابتان را میدهد؛ اما اینجوری باشید. کداممان هستیم؟! آن بشری که اینجور است، باید تمام آنچه که در دستش است، امرِ آنها باشد؛ یعنی تمام اینها در نزدش موقّت باشد، مالتان، زنتان، دخترتان و پسرتان، کارگاهتان، کارخانهتان موقّت باشد، آنچه را که دارید موقّت باشد، با امر با اینها کار کنید؛ یعنی با عدالت؛ اما وقتی آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) آمد، باید تمام اینها را بگذارید و بِدَوید؛ میدوید یا نه؟! [۴]
وقایع ولادت آقا امامزمان[۵]
رفقایعزیز! چطور به اینجا برسیم که امر را اطاعت کنیم؟ باید هر چیزی که در درونتان است را دور بریزید! فقط امر را ببینید! در تمام خلقت امر خدا، امر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، امر علی ولیّالله (علیهالسلام) و الآن امر ولیّاللهالأعظم امامزمان (عجلاللهفرجه) را ببینید! آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام) چهکار میکند؟ هر کسی از قم به زیارت ایشان در شهر سامرا میرفت، پولی به او میداد و میفرمود: برو قم، آنجا گوسفند بکش و بده به دوستان ما که بخورند؛ چونکه در سامرا همه سُنّی بودند. روایت صحیح داریم که حضرت فرمود: در قم چهارصد گوسفند بکشید و برای پسرم عقیقه کنید! شما هم بیایید اینکار را بکنید! چرا امر امام را اطاعت نمیکنید؟ امر امام اطاعتکردن خیلی مشکل است. [۶]
حالا ببینید من به شما چه میگویم؟ آقا امامحسنعسکری (علیهالسلام)، عسکر که میگویند؛ یعنی از طرف خلیفه وقت، دور خانه ایشان محاصره بود که از ایشان فرزندی بهوجود نیاید؛ چونکه گفتهبودند شخصی است که میآید، عالم را میگیرد و عالم در اختیارش میشود. خلفاء یک اندازهای این حرفها را قبول دارند؛ اما تقدیر خدا را قبول ندارند؛ اینها برای اینکه خلافت و سلطنتشان بههم نخورد، همیشه مواظب بودند، مثلاً کارآگاههای زن به خانه امام میآمدند که مبادا خانم ایشان حامله باشد؛ تا اینکه شبی عمّه امامزمان، منزل امامحسنعسکری (علیهالسلام) تشریف داشت، حضرت فرمود: امشب اینجا بمان! خدا به ما پسری میدهد که وصیّ من است. گفت از چهکسی؟ فرمود: از نرگس، گفت: نرگس که اثر حمل ندارد، فرمود: مثل مادر موسی میماند که اثر حمل به او ظاهر نبود. خلاصه، نصفشب شد، عمّه دید که خبری نیست، حضرت صدا زد و فرمود: شکّ نکن! الآن میآید. روایت داریم: یکدفعه انگار دیواری جلوی عمّهاش کشیدهشد، این آقازاده بهوجود بود، بهاصطلاح به عرصه دنیا ظاهر شد. [۱] حالا عمّه میگوید: دیدیم که حضرت چشمهایش را باز نمیکند و مادرش ناراحت است. امامحسنعسکری (علیهالسلام) صدا زد: عمّهجان! فرزندم را بیاور! وقتی او را آورد، چشمانش را به روی مبارک پدرش باز کرد؛ یعنی به روی ولایت باز کرد. ببین خودش ولیّ است؛ اما نگاهش را به روی دنیا باز نکرد. مؤمن هم نباید اینقدر نگاهش را بهدنیا بکند. اگر شما چشم ولایتتان را در کار انداختید، ولیّاللهالأعظم امامزمان را (عجلاللهفرجه) دارید میبینید. [۷] حالا عمّه دید که سه، چهار تا از این مرغهای خیلی بزرگ روی دیوارند، به نرگس گفت: فرزند را قایم کن که مبادا این مرغها او را ببرند، اگر در خانه بپرند، فرزند را با خود میبرند. امامحسنعسکری (علیهالسلام) فرمود: فرزندم را بیاور! تا آورد، آن چند پرنده او را با خود بردند. نرگس و عمّه هیجان کردند، حضرت فرمود: عزیز من! این پرندهها جبرئیل، میکائیل، اسرافیل و عزرائیل بودند، پسرم را بردند تا ملائکه او را زیارت کنند و به امامت ایشان اقرار کنند. [۱]
اهلنیشابور پول و هدایای خیلی زیادی همراه با یکسری نامه به یکنفر دادند و گفتند: هر کسیکه جواب نامهها را داد، او امام است، اینها را به او بده! وقتی اینشخص آمد، دید که در ظاهر امامحسنعسکری (علیهالسلام) از دنیا رفتهاست. او را پیش جعفر کذّاب بردند، اینشخص به جعفر گفت: کسیکه امامزمان است، باید بگوید این پولها مال چهکسی است؟ چقدر است و نامهها را هم ندیده، جواب بدهد. جعفر گفت: برو باباجان! این حرفها چیست که میزنی؟! اینشخص برگشت، وقتی نزدیک دروازه رسید، آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) دنبالش فرستاد. زمانیکه نزد امام آمد، حضرت فرمود: این اموال مال چهکسی است؟ هم اسم خودشان و هم اسم پدرشان و اینکه چقدر پول درون کیسهها هست را گفت؛ اما فرمود: من این پولها را قبول نمیکنم، اینها بهدرد من نمیخورد؛ چون تمامشان حنفیّ شدهاند. رفقا! بترسید از روزی که امامزمان (عجلاللهفرجه) اعمال ما را قبول نکند. یکوقت زنها از مردها جلو میافتند. خدا با کسی این حرفها را ندارد، میگوید: «إنّ أکرمکم عندالله أتقاکم»[۸]؛ هر کسیکه تقوایش بیشتر باشد، خدا او را میخواهد. امام به آنشخص فرمود: شطیطه چه دادهاست؟ راوی میگوید: دو گز کرباس و مبلغ خیلی کمی بود، از بس کم بود، دیدم که ممکناست دل شطیطه بشکند، نمیخواستم آنرا بگویم، امام گرفت و مبلغی هم برای او داد و گفت: این پول را به شطیطه بده و به او بگو تا چند ماه دیگر زنده هستی، اینها را خرج کن! به راوی هم فرمود: من میآیم و به او نماز میخوانم. راوی میگوید: من روزشماری میکردم؛ تا اینکه دیدم از خانه شطیطه صدای گریه میآید. رفتم، دیدم امامزمان (عجلاللهفرجه) تشریف آورد و به او نماز خواند. خوشا به حال آن جنازهای که امامزمان (عجلاللهفرجه) بگوید من از این بدی ندیدهام.[۹]
سخنی با خانمها 3
تجدّد، تولید شیطان[۱۰]
خانم عزیز! اگر میخواهی به جایی برسی، باید تسلیم زهرای عزیز (علیهاالسلام) باشی. اگر میخواهی رستگار شوی، باید رویت را بگیری! این چیزها که همه میپوشند، نپوشی! [۱۱] تو تسلیم مُد هستی، با مُد هم محشور میشوی. [۱۲] خانم عزیز! چرا تجدّدی شدی که با تجدّد محشور شوی؟ [۱۳] تجدّد تولید آمریکاست، تجدّد تولید یهود است، تجدّد تولید شیطان است. چرا دنبالش میروی؟ [۱۴] بیا زهرا (علیهاالسلام) را دوست داشته باش که با زهرا (علیهاالسلام) محشور شوی. اگر با زهرا (علیهاالسلام) محشور شدی، با تمام خلقت محشور میشوی. چرا تجدّدی میشوی؟ چرا رویت را نمیگیری؟ چرا لباس کفّار را میخری و میپوشی؟ چرا خودت را عروسک میکنی؟ [۱۳]
خانم عزیز! بیا در مصحف زهرا (علیهاالسلام) برو تا زهرا (علیهاالسلام) تحویلت بگیرد. بیا امر زهرا (علیهاالسلام) را اطاعت کن! امر چه کسی را اطاعت میکنی؟! ببین امام صادق (علیهالسلام) میگوید: ما حجّتیم از برای تمام خلقت، مادرم زهرا (علیهاالسلام) حجّت است از برای ما. آیا خانم! زهرا (علیهاالسلام) از برای تو حجّت نیست که بیایی یک قدری امرش را اطاعت کنی؟! چرا میروی لباسهای دشمنان زهرا (علیهاالسلام) را میپوشی؟! وای بر تو ای جوان عزیز! که از آن لباسها کیف میکنی! به حضرت عبّاس! فردای قیامت گیر هستی؛ چونکه آن لباسها بیشترش لباس شهوت است. [۱۵]
مگر هر کفشی درآمد، باید برای خانم بگیری؟ چند وقت پیش داشتیم میرفتیم، یک خانم بسکه پاشنه کفشش بلند بود، زمین خورد! گفتم: خانم! آخر، ملاحظه پایت را کن! این چه کفشی است که پوشیدی؟ [۱۶] خانمها! چرا میروید پی لباسهای امروزی؟ والله، به خود زهرا، زهرا (علیهاالسلام) تهیّه لباس دیده برای تو. میخواهد لباس تقوا به تو بپوشاند. اما بیا و دست از لباسهای خارجی بردار! آن لباس، لباس شیطان است. [۱۷]
خدا حاج شیخ عباس را رحمت کند! ایشان فرمود: چهار نفر از طرف سلطان نجران به دیدن پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمدند. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) تا سه روز به اینها راه نداد. اینها گفتند: پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) چه کسی را خیلی دوست دارد؟ گفتند: امیرالمؤمنین، علی (علیهالسلام) را. رفتند، گفتند: علیجان! ما از طرف سلطان نجران آمدیم. آخر، ما میخواهیم با پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) یک گفتگویی کنیم. به ما راه نمیدهد. گفت: بروید لباسهایتان را عوض کنید! لباسهایشان را عوض کردند، لباس اسلام پوشیدند، حالا پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به آنها راه داد، بابت آن سه روز هم که راهشان نداده بود، عذرخواهی کرد. گفت: ای مردم! بدانید آن لباسها پُر از شیطان بود، حرف حقّ به آنها اثر نمیکرد. [۱۸]
ما مکّه که رفته بودیم، این آقای وزیری تا آخر سفر، خدا میداند زنش چادر مشکی با جوراب مشکی پوشیده بود؛ آنوقت یکی بود زنش رفت خودش را مثل زنان مصری کرد! این زنهای مصری، یک چیزی میاندازند روی شانهشان، کفش سفید، شلوار سفید، روسری سفید. به حساب حجاب اسلامی دارند، اما رویشان بیرون است! این زن رفت خودش را همانطور کرد. شب رفت و نیامد! [۱۹]
عایشه هم اینطوری نبوده که بعضی زنها در خیابانها هستند! از کجا اینها اینجوری شدند؟ از آنجا که دنبال مُد رفتند. مُد برانگیخته شیطان است. امر، برانگیخته امام زمان (عجلاللهفرجه) است. پی مُد نروید! [۲۰] شما که هر روز پی یک مُد میروید، از امر بیرون میروید. [۱۸] خانم عزیز! بیا محبّت زهرا (علیهاالسلام) داشته باش، محبّت اینها را بیرون بینداز! حالا تو این لباسها را پوشیدی، یک قدری شوهرت بیشتر تو را خواست؛ این شوهر هم از بین میرود، مگر چند سال میخواهی با او زندگی کنی؟ [۲۱] با لباسی که میپوشی، خیلی هم به شوهرت خدمت کردی! شوهرت را هم دیوث کردی. تو امّت پیامبری؟ [۲۲] مگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نمیگوید: هر کسی حاضر شود به زنش نگاه کنند، دیوث است، از امّت من نیست؟ [۲۳]
بیا باباجان! امّت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شو! چرا خانمها! مثل انگلیسیها و آمریکاییها میشوید؟ چرا غیرت ندارید؟ چرا عروسک درست میکنید؟ چرا دکوری شدید؟ [۲۱]
خانم! سقوط نکن! کجا سقوط میکنی؟ وقتیکه امر شوهرت [که امر خداست] را اطاعت نکنی، موقعیکه تجدّدی بشوی. تجدّد را، نه خدا و نه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفته است. تجدّد، پدر ما را درآورده است. [۲۴] والله، تجدّد، کم از ولایت شما میگذارد. [۱۸] بعضی خانمها، من دیدم، توی خانه، یک خانم مطبخی است، یک چادری میپوشد، وقتی میخواهد بیرون برود، خودش را درست میکند. آخر، برای چه کسی خودت را درست میکنی؟ مگر به خدا و ماوراء اعتقاد نداری؟ [۲۵] آیا این کارها را میکنی، زهرا ناراحت نیست؟ ناراحت کردن زهرا، گناه نابخشودنی است. خدا میگوید: اگر یک مؤمنی را ناراحت کنی، هیچ عبادتت را قبول نمیکنم. برای چه زهرا! زهرا! میگویی؟ تو محبّت مُد داری، نه محبّت زهرا (علیهاالسلام). اگر محبّت مُد نداری، چند تا پیراهن داری، چند تا مانتو داری، یکی را به یک همسایه بده! این بنده خدا میخواهد عروس بشود. آخر، این بنده خدا هم آبرو دارد، او هم برادر دینی توست. [۲۶]
فضّه خاک در مقابلش جواهر میشد، اما چادرش پینه داشت، کفشش پینه داشت. میگفتند: خانم! تو همه اینها برایت طلا میشود، میگفت: مگر ممکن است من چادرم از زهرا (علیهاالسلام) بهتر باشد؟ کفشم از زهرا (علیهاالسلام) بهتر باشد؟ کفشش را میدوخت، پینه روی پینه میزد. فضه اصلاً نمیخواست برتری به زهرا (علیهاالسلام) داشته باشد. بیا خودت را شبیه زهرا (علیهاالسلام) کن! رحمت خدا به آن خانمی که توی لباس خارجیها نرود و خودش را شبیه زنان خارجی نکند. [۲۷]
بیتوته و نجوا با ولایت 20
در پناه امام زمان[۲۸]
خدا رحمت کند حاج شیخ عبّاس را! گفت: وقتی اینجا علی (علیهالسلام) ضربت خورد، هفت آسمان علی (علیهالسلام) بود، هفت آسمان ضربت خورد. مگر ما مغزمان در ولایت میتواند بکِشد؟! ما باید بگوییم: آقاجان! علیجان! امام زمان! ما نمیکشیم، ما فقط فضولی میکنیم. فضولی در مقابل ولایت صحیح نیست؛ البتّه بپرسید! میخواهیم به کمال برسیم، باید نجوا کنیم با هم، باید حرف را کم و زیاد کنیم، شما قشنگ مطلب برایتان جا بیفتد؛ امّا این حرفها که آیا میشود یک همچین چیزی یا نه؟ این فضولی است! این به قدرت خدا شما حرف دارید؛ بعضیها آخر یک حرفهایی میزنند، میگویند این علی (علیهالسلام) چیست؟! چه جوری است؟! مگر تو سر در میکنی؟! چرا سر در نمیکنی؟ تو خلق هستی. خلق که از آنها سر در نمیکند، از ولایت سر در نمیکند، از خدا سر در نمیکند که! ما خلقیم.
«إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»[۲۹] عزیزان من! ما باید تسلیم باشیم. حالا چه جور بشود که ما تسلیم بشویم؟ شما باید قلب مطمئنّه داشته باشید. مطمئن باشید به ولایت. عزیز من! بیا تو تسلیم علی (علیهالسلام) بشو! اگر چشم ماورایی پیدا نکردی، به من لعنت بکن!
ما تسلیم نیستیم، ما یک حدّی تسلیم هستیم، آن تسلیم واقعی نیستیم. مگر [اصبغ] نمیگوید که من دارم جهنّم را میبینم، بهشت را میبینم، میخواهی بگویم اینها چه جوریاند؟ دارد میبیند. ولایت روح را میبیند، دنیا جسم را میبیند. عزیزان من! بیا چشم ولیّ داشته باش! چشم ولیّ پیدا کن! از کجا پیدا کنی؟ باید به تو بدهد، باید امام زمان (عجلاللهفرجه) به تو بدهد. چه جوری بشوی؟ تسلیم بشو! وقتی تسلیم شدیم، آنها هستیشان را میگذارند در مقابل ما. آیا داد دارد یا ندارد؟! وقتی تسلیم شدی، هستیاش را به تو میدهد. مگر این امام زمان (عجلاللهفرجه) از آن سلطان کمتر است؟! چرا ما توجّه نداریم؟
مگر آن سلاطین نیست که آمده به چادرش پناه آورد؟! باد و غبار شد، به یک چادر پناه آورد، این بنده خدا یک دانه بُز داشت، برداشت بُز را کشت، دید که این یک آدم با شخصیّتی است. کشت و خلاصه تاسکبابی درست کرد و چه کرد و یک چیز انداخت زیر این و خیلی توجّه به او کرد. صبح شد، آن سلطان میخواست برود؛ گفتش که فلانی! شما باز هم گوسفند داری؟ گفت: نه آقا! ما همین یک گوسفند را داشتیم، آن هم بالأخره یک شیری به ما میداد، من دیدم شما مهمان عزیزی هستید. گفت: دیگر نداری؟ گفت: نه!
سلطان یک نامهای به او داد و گفت: اگر یک وقت کاری داشتی، خلاصه بیا توی شهر! من آنجا هستم. این بعد از چندین وقت که شد، سیل آمد و خلاصه چادر و بساطش را برد. زنش به او گفت: مرد! آن شخصی که مهمانمان بود، به نظرم یک مرد بزرگواری بود، پاشو برویم توی شهر، ببینیم کیست؟ چه جوری است؟ شاید یک راهی، یک جایی به ما بدهد، ما که هستیمان را سیل برد. اینها پا شدند رفتند و نامه را نشان دادند، دیدند بَه! این نامه شاه است، پایش هم امضا کرده. فوراً لباسهایشان را عوض کردند و حمّام بردند، چه کردند و زنش را در حرمسرایش راه داد، خیلی آنها را احترام کردند، همان احترامی که او کرد، این هم کرد.
بعد سلطان آمد و گفت: وُزرای من! من به این چه بدهم؟ یکی گفت: آقا! یک چادر به او بدهیم در بیابان بزند، صد تا گوسفند هم به او بدهیم. یک گوسفند برای شما کشته. (حالا منظورم این است که امام زمان (عجلاللهفرجه) را به قدر یک سلطان بشناسید! وفا و صفای امام زمان (عجلاللهفرجه) را ما خیلی پایین آوردیم، کوچک کردیم که مغز همه کس بکشد؛ اگرنه حرف از این بالاتر است، کوچک و بزرگ همه متوجّه بشویم.) حالا این سلطان چه کرد؟ گفت: نه باباجان! این هستیاش را داده. تاجش را برداشت سرش گذاشت؛ گفت: تو سلطانی! تو هستیات را به من دادی.
(باباجان من! عزیزجان من! اگر تو هم هستیات را به امام زمان (عجلاللهفرجه) بدهی، والله، هستیاش را به تو میدهد. چرا هستیتان را به ولیّ الله الأعظم امام زمان (عجلاللهفرجه) نمیدهید که هستیاش را به شما بدهد؟! چرا ما فکر و اندیشه نداریم؟! مگر شهدای کربلا هستیشان را ندادند؟! حالا امام زمان (عجلاللهفرجه) چه میگوید؟ میگوید: پدر و مادرم به قربانتان! به قربان هدفشان میگوید. هدفشان دفاع از وجود مبارک امام بوده. از آن مقصدشان، امام زمان (عجلاللهفرجه) خودش را فدای مقصد شهدای کربلا میکند. رفقای عزیز! بیایید مقصد ما وجود مبارک امام زمان (عجلاللهفرجه) باشد. من گفتم، تکرار میکنم، عرقریزهام گرفته این حرف را میزنم، بیایید امام زمان (عجلاللهفرجه) را به قدر یک سلطان با وفا، سلطان باوجدان، سلطان باعاطفه، سلطان باولایت، سلطان باعطوفت قبول کنیم، آیا آقا امام زمان (عجلاللهفرجه) کمتر است؟!)
هستیاش را داد. چهقدر این مرد حالا خوب است! گفت: من سلطانم؟ گفت: آره! گفت: آقاجان من! ای شاه عزیز! من لیاقت این کار را ندارم. دوباره آن را برداشت و روی سر سلطان گذاشت. ما هم باید در مقابل امام زمان (عجلاللهفرجه) بگوییم: آقا! ما هم لیاقت نداریم. لیاقت به ما بده! ما لیاقت کامل ولایت را نداریم، تو ولایت به ما بده! ولایت ما را کامل کن! از کجا کامل شود؟ پناه امام زمان (عجلاللهفرجه) بیایید. مانند همان کسی باشید که یک بز داد. [۳۰]
خدایا! عاقبتتان را به خیر کن!
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! معرفت به ما بده!
خدایا! تو را به حقّ امام زمان، ما در حقّ اهلبیت عارف باشیم!
خدایا! زهرا (علیهاالسلام) در قلب تمام زنان و مردان تجلّی کند! خدایا! به ما تفکّر بده!
خدایا! به ما حقیقت ولایت را بده!
خدایا! تو را به حقّ امام زمان، تمام دوستان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را یاور امام زمان (عجلاللهفرجه) قرار بده! خدایا! ما را هم یاور امام زمان (عجلاللهفرجه) قرار بده!
خدایا! تو را به حقّ امام زمان، تتمه عمر ما را در راه خودت قرار بده!
خدایا! ما اگر بیراهه رفتیم، دستمان را بگیر! ما عقل حسابی نداریم، هوش داریم، تو دستمان را بگیر! دست ما را که گرفتی، تجلّی تو به ما سرایت میکند. آقاجان! امام زمان! تو را به حقّ مادرت زهرا، دست ما را بگیر! آقاجان! ما را زیر سایه خودت حفظ کن! من بارها گفتهام، ما یک وقت مادرمان مرغ داشت، بیست تا تخم میگذاشت، حالا نمیدانم چقدر چیز میشد؟ این جوجهها تا یک گربه میدیدند، زیر بال این مرغ میدویدند. این مرغ هم بالش را همچین کرد، تمام اینها را جمع میکرد. فهمیدی؟! امام زمان! (جسارت است! من بچّه رعیت هستم، وارد که نیستم که!) تو هم ما را زیر بال خودت بگیر! گرگها ما را نخورند! گربهها ما را نخورند! [۳۱]
اخلاق در خانواده 19
هدایت بچّهها[۳۲]
خدای تبارک و تعالی میفرماید: یک نفر را هدایت کردی، من عالَمی هدایت کردن را پایِ تو مینویسم؛ یعنی یک جوانی را هدایت کردی، انگار عالَم را هدایت کردی. چرا اینقدر در فکر هستی که خانهام را اینجوری کنم؟! ماشینم را عوض کنم؟! آخر چه فایده داره؟ به فکر این بچّه معصومت باش! هدایتش کن! [۳۳] بچّههایتان را عادت بدهید به این جزوهها، به این حرفها عادت بدهید. نهج البلاغه چه شد توی خانهها؟! چرا بُتکده کردی؟! چرا حالا هم حاضر نیستی این بُت را بیرون بیندازی؟! [۳۴] من سابق بچّهها را یادم است، باباها به بچّههایشان میگفتند: بابا! اگر این آیه را بلد بودی، چند تومان بهت میدهم. اگر نمازت را خواندی، چند تومان بهت میدهم. اگر فلان مسئله را بلد بودی، همینطور پول بهت میدهم. دائم داشت پول در صندوق امام زمان (عجلاللهفرجه) میریخت. در صندوق خدا میریخت. تو پول در صندوق شیطان میریزی! چرا میریزی؟! [۳۵]
مگر این اباذر عزیز نیست که عثمان واسهاش یک بشقاب جواهر داده؟! خیگ عسل و روغن داده؟! حالا غلام عثمان پیشش آمده، این بچّه گرسنه است، بیتالمالش را عثمان قطع کرده. (رفقای عزیز! قدر بدانید! شکرانه کنید! بیتالمالتان دست غاصبین نیست.) حالا دختر اباذر آمده درِ خیگ را باز کرده، یک انگشت میخورد، میگوید: باباجان! این چیست؟ میگوید: عسل و روغن است. میگوید: بابا! میدانی این چیست؟ عثمان این را داده محبّت خودش را در دل ما بیاورد، به توسط این، محبّت علی را ببرد. والله، روایت صحیح داریم: این بچّه انگشت زد، آن را برگرداند. گفت: والله، جان میدهیم، دست از محبّت علی برنمیداریم! این بابا ببین دارد چه جور ولایت بچّهاش را حفظ میکند. [۳۶]
بچّهات را پیش خودت نگذار! او هم بزرگ میشود، مثل تو میشود. تو الآن چند سالت است که از این بچّه چند ساله، اینقدر توقّع داری؟! او را در شکنجه قرار نده! گناه این بچّه را نبین! آیندهاش را ببین! عزّتش کن! احترامش کن! ببین چه مشکلی دارد؟ مشکلش را حلّ کن! اگر خلاف کرد این را توی بوق نکن! [۳۷]
شخصی به نام مرویّ که یکی از اربابهای مهمّ تهران بود، مدرسه علمیّهای در تهران ساخت. به حاج ملّا علی کَنی گفت هر طلبهای که بخواهد در مدرسه باشد، باید نماز شب بخواند و من او را کاملاً تأمین میکنم. روزی فرّاش مدرسه به او خبر داد که فردی در فلان حجره یک جعبه شراب آورده است. مرویّ به بهانه احوالپرسی به یک به یک حجرهها سر زد تا به آن حجره رسید و آن جعبه را دید و پرسید که این چیست؟ آن شخص گفت که این ستّار العیوب است! مرویّ به روی خودش نیاورد و برگشت!
وقتیکه مرویّ از دنیا رفت، خوابش را دیدند و پرسیدند: جای تو چطور است؟ گفت: تمام کارهایم ردّ شد، من ارباب بودم و مردم را خیلی اذیّت کرده بودم. مرا بردند که عذاب کنند، یک دفعه ندا آمد که او ستّار العیوبی کرده است، آیا من نکنم؟! حالا به واسطه آن عرقخور این همه جاه و جلال به من دادهاند! تو باید ستّار العیوب باشی. [۳۸]
آمدند دور آقا بحر العلوم را گرفتند، برو نماز باران بخوان! باران بیاید. رفت نماز خواند، باران نیامد. شب خیلی ناراحت بود، گفت: خدایا! آبروی ما که ریخته شد. گفت: برو فلان قهوهخانه، به آن شاگرد قهوهچی بگو دعا کند، باران بیاید. گفت: آقا با همان بوق منشاش آمد درِ قهوهخانه و دید یکی دارد چایی میدهد. گفتش که: فلانی! گفت: بله! گفت: دستور دادند شما دعا کنید باران بیاید. گفت: بگذار ظهر بازارم طی شود. سرِ ظهر بود، گفت: چاییها را به اینها داد و ساعت دویِ بعد از ظهر شد. گفت: همانجا توی قهوهخانه وضو گرفت و رفت آنجا. گفت: تا دستهایش را بلند کرد، بیابان تا بیابان پُر از آب شد. بحر العلوم گفت: یک شاگرد قهوهچی!! ما چندین سال است که بوق منتشا داریم! رفت و با این رفیق شد، گفت: تو چه کردی؟! گفتش که من هیچ کاری نکردم، اگر تو مرجع تقلید نبودی، به تو نمیگفتم، من به هیچکس نگفتم! حالا تو اینقدر اصرار میکنی، بهت میگویم.
گفت: من این زنی که با او ازدواج کردم، خلاصه عروس نبود، به من گفت: ای مرد! خدا دعایت را مستجاب کند، کرامت هم در دستت ایجاد شود. گفت: من هر دعایی کنم، مستجاب میشود. ببین آبروی زنی را حفظ کرده، ماوراء را گذاشته در اختیارش، باران را گذاشته در اختیارش! ما اینجوری باید خداشناس بشویم، خداشناسی عزیز من! یعنی این؛ چقدر خدا لطف و عنایت دارد! چرا مواظب زبانمان نیستیم؟!
این جمله را گویا به نظرم حاج شیخ عبّاس میگفت، گفت: عالِم آن زمان که در اصفهان بوده، زنش وضع حملش بوده، احتیاج به روغن چراغ داشته. گفت به آدمش [نوکرش] گفت: برو پیش داروغه، به او بگو: درِ دکّانش را باز کند، یک قدری روغن چراغ بگیر و بیاور. آدم این حضرت آیت الله دَبِه را برداشت و رفت. وقتی سراغ داروغه رفت و در زد، داروغه در را باز کرد و به او گفت: آقا روغن چراغ میخواهد؟! گفت: آره! آن دبه را پُر از روغن کرد و به او داد. وقتی آمد، به آقا گفت: آقا! داروغه یک همچین کاری کرد، آقا هاج و واج شد.
صبح که شد، پاشد آمد، رفت خانه داروغه. گفت: آخر تو از کجا به اینجا رسیدی؟! گفت: آقا! من افشاء نکردم، من این زنی که با او ازدواج کردم، آبستن بود، سوگند خورد، به من گفت: من بدکاره نیستم، من توی کوچه داشتم میرفتم، جوانی مرا گیر انداخت و خلاصه اینطوری شد، امیدوارم که خدا ارادة اللهات کند. من پدر دارم، برادر دارم، قوم و خویش دارم، همسایه دارم، آبروی مرا نریز! گفت: چند وقت که شد این بچّه، پسر بود، به دنیا آمد. بردم او را گذاشتم کجا؟! سرِ راه. به اینها که بالأخره دورش بودند، آدمهایش آمدند اینجا، گفتم که بچّه را از آنجا برداشتم، من میخواهم یتیمی را بزرگ کنم. این زن دعا در حقّ من کرد، گفت: ای مرد! خدا اعجاز در دستت ایجاد کند. این بچّه بزرگ شده، من هنوز افشاء نکردم؛ مبادا این حرف را افشاء کنی! [۳۹]
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ زمزمه با امامزمان 81
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ (سوره یس، آیه 9)
- ↑ شناخت و معرفت امام 78
- ↑ تذکر 82
- ↑ سخنرانی القاء (امر) (دقیقه 39 و 41) و زمزمه با امامزمان (دقیقه 16، 22، 26، 34)
- ↑ القاء (امر) 77
- ↑ آدم شدن 76
- ↑ (سوره الحجرات، آیه 13)
- ↑ فتنه آخرالزمان 81
- ↑ شیعه شفاعتکن است ۸۳ (دقیقه ۳۹) و عصاره تمام عصارهها، ولایت است (شناخت ولایت) ۸۴ (دقیقه ۳۵)
- ↑ معرفت امام؛ اصحاب الیمین 78
- ↑ علی علی 84
- ↑ ۱۳٫۰ ۱۳٫۱ افشای شیعه 84
- ↑ رمضان 85؛ ارتباط با ولایت
- ↑ شیعه، شفاعتکن است 83
- ↑ عنایت پنج تن به شیعه 90
- ↑ در کربلا 85
- ↑ ۱۸٫۰ ۱۸٫۱ ۱۸٫۲ قدردانی از جلسه 85
- ↑ عید غدیر 79؛ غدیر و فتنه آخر الزّمان
- ↑ میلاد امام حسین ۸۲
- ↑ ۲۱٫۰ ۲۱٫۱ شهادت حضرت زهرا ۸۵
- ↑ مشهد ۹۳؛ وداع امام حسین
- ↑ سیزده رجب ۸۴
- ↑ شناخت الست 87
- ↑ در محضر خدا؛ در امر ولایت، حبل المتین 81
- ↑ ماوراء در امر حضرتزهرا؛ نور ولایت (حضرت زهرا عصاره خلقت) 78
- ↑ عصاره تمام عصارهها، ولایت است (شناخت ولایت) 84
- ↑ عبادت بیولایت عبادت خوارج است ۷۸ (دقیقه ۱۱ و ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ و ۳۷) و شهادت حضرت زهرا ۸۱ (دقیقه ۴۹)
- ↑ (سوره الأحزاب، آیه ۵۶)
- ↑ عبادت بیولایت، عبادت خوارج است 78
- ↑ شهادت حضرت زهرا 81
- ↑ ارزش نماز ۷۶ (دقیقه ۱۹) و خدشه به ولایت ۷۸ (دقیقه ۱۴ و ۱۷ و ۱۹)
- ↑ خانواده 75
- ↑ شناخت ولایت 84
- ↑ جلوه، تجلّی 80
- ↑ ارزش نماز 76 و تولّی و تبرّی 76
- ↑ شکرانه ولایت 82
- ↑ اقتصاد 79
- ↑ خدشه به ولایت 78