اویس قرن آمده اینجا پیامبر را ببیند، دارد مادرش را اطاعت میکند. به مادرش گفت: مادر، بروم. گفت: نرو. یک روز گفت: برو. پایش را بوسید و دستش را بوسید و سجدهاش کرد و آمد؛ اما مادرش گفت: مادر جان، یک پایت را زمین بگذار، برو پیامبر را ببین و بیا، آنجا نمانی. گفت: چشم. حالا آمد. دید پیامبر نیست. آمد در خانه ام السلمه سراغ گرفت. گفتند: رسول الله نیست. برگشت. حالا پیامبر آمد و گفت: ام السلمه، بوی بهشت میآید، بوی جنات میآید، بوی ولایت میآید. عزیز من، ناراحت نباش، بیا ولایت را تصدیق کن، گوسفندچران بیابان باش، شترچران بیابان باش، بوی بهشت میدهی. پیامبر میگوید: بوی بهشت میآید. ام السلمه میگوید: یک شترچران آمده بود.