صفحهٔ اصلی
فرمایش منتخب: امامسجاد
فهرست امام حسن عسکری
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
امامسجاد، بعد از واقعه کربلا[۱]
بعد از شهادت امام حسین (علیهالسلام)، شمر آمد امام سجّاد (علیهالسلام) را بکشد. خولی به او گفت: او دارد میمیرد، شمر! دیگر خونش را به گردن نگیر! او هم نکشت.[۲]
بیایید حرف بشنوید! من از خدا القا خواستم تا افشا کنم. الحمد لله داد. کجا این حرفها گیرتان میآید؟! چه کسی این حرفها را میزند؟! شما که توی کامپیوتر جهانی یا ویدیو یا تلویزیون یا ماهواره نگاه میکنی، بیا توی صحنه کربلا نگاه کن! ببین زینب (علیهاالسلام) چه حالی دارد؟! سکینه (علیهاالسلام) چه حالی دارد؟! امام سجّاد (علیهالسلام) چه حالی دارد؟! آنجا نگاه کن!
نگاه کن به صحنه کربلا چه خبر است؟! امام سجّاد تا آخر عمرش گریه کرد. گوسفندی را میخواستند بکشند، میفرمود: آبش بدهید! چرا پدرم را آب ندادند؟! بچّه یتیم میدید، دست روی سرش میکشید؛ یاد بچّههای کربلا میافتاد. سکینه عزیز را بگو! مگر گریهاش آرام گرفت؟! به حضرت سجّاد گفتند: داری جان خودت را از دست میدهی! (مقدّسها رفتند پیشش) چقدر گریه میکنی؟!گفت: یعقوب پسرش گمشده بود، وحی رسید: پسرت زنده است، آنقدر گریه کرد؛ تا کور شد. من دیدم که سر پدرم را سر نی کردند، شهر به شهر میبردند. این سکینه عزیز (علیهاالسلام) هی بهش گفتند، گفت: خواهرم سر پدرم را دید، سکته کرد و مُرد؛ اما من سر پدرم را دیدم سر نی کردند، هر کجا میرفتیم جلوی ما بود. آیا گریه نکنم؟ گریه میکنم تا بمیرم. سکینه (علیهاالسلام) از دنیا رفت. کجاییم ما؟! عزیزان من! امروز روز عاشوراست، بیایید دست از مقدّسیتان بردارید! متدیّن باشید! کسی را الگو نکنید که پیروش باشید. این کار را عمَر کرد. [۳]
بنّایی بود که از مدینه به شام آمده بود. یک وقت دید دارند شهر را چراغانی میکنند، حساب کرد امروز چه روزی است؟! سؤال کرد و گفت: چه خبر است؟! گفتند: مگر نمیدانی؟! گفت: نه! گفتند: یزید فتح کرده، پسر پیامبر، امام حسین (علیهالسلام) را کشتهاند، اهلبیتش را هم اسیر کردهاند، میخواهند اُسرا را همراه با سرهای شهدا وارد شهر کنند؛ اینکه جلوی قافله است، امام سجّاد (علیهالسلام) است،.
ایشان وقتی این خبر را شنید، با همان دستهای گچی توی صورتش زد و فوراً از پلّهها پایین آمد، امام سجّاد (علیهالسلام) را میشناخت. دید غُلّ و زنجیر گردنش است. سلام کرد، حضرت فرمود: چه کسی هستی؟! از کربلا تا شام کسی به من سلام نکرده! گفت: آقاجان! من از دوستان جدّتان هستم. آقا! کاری دارید؟ چیزی میخواهید؟ حاجتی دارید؟ حضرت فرمود: اگر پولی در اختیارت هست، به این نیزهدارها بده تا این نیزهها را قدری عقبتر ببرند، اینقدر عمّهام سکینه به این سرها نگاه نکند. [۴]
بعضی افراد حرفهایی میزنند که خیلی ناراحت کننده است! میگویند امام فرمود: غُلّ و زنجیر به گردنم فرو رفته، یک دستمالی به من بدهید که زیر آن بگذارم! آقایی که به اصطلاح درس خواندهای! درس ولایت نخواندهای! درس کمال ولایت نخواندهای! معلوم میشود که امام را نشناختهای! وقتی آن شخص خدمت امام سجّاد (علیهالسلام) آمد و گفت: الحمد لله که خدا شما را اسیر زنجیر کرد! امام فرمود: زنجیر اسیر من است! یک نگاه کرد، همه دانههای زنجیر از هم جدا شد و به زمین افتاد. همه اینها ناراحت شدند و وحشت کردند، پیش امام دویدند و التماس کردند که آقاجان! قربانت برویم، ما باید شما را با زنجیر پیش خلیفه مسلمین، یزید بن معاویه ببریم. حضرت یک نگاه کرد، تمام دانههای زنجیر مثل اینکه روح پیدا کنند، همه کنار هم آمدند و بر گردن امام قرار گرفتند. [۵]
حضرت سجاد (علیهالسلام) در ظاهر قدری ضعیف بود. حالا همه از اعیان و اشراف به نماز جماعت رفتند، یزید هم میخواست عظمت خودش را نشان اهلبیت بدهد که من هم مقامی دارم و بگوید که ای امام سجّاد! اگر تو مرا قبول نداری، مردم مرا قبول دارند که پشت سرم نماز میخوانند. حالا حضرت را به نماز جماعت برد، قدری زودتر رفتند. خطیبی بالای منبر بود، داشت مدح و ثنای ابوسفیان و معاویه را میکرد. یک دفعه حضرت سجّاد (علیهالسلام) فرمود: ای خطیب! خاموش باش! تو کسی هستی که خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله) را از برای خلق به غضب آوردی! چرا تعریف و تمجید یزید را میکنی؟! عزیزان من! این است که میگویم دنبال خلق نروید و خلق را تأیید نکنید، هر کسیکه میخواهد باشد! ولایتِ خلق را تأیید کنید. [۶]
امام سجّاد (علیهالسلام) فرمود: من بروم بالای چوبها؟ امام باید بگوید منبر، چرا گفت چوبها؟! منبری که روی آن حرف امام حسین (علیهالسلام) نباشد و حرف خلق باشد، چوب است. معاویه پسر یزید گفت: بابا! بگذار بالا برود و ببینیم چه میگوید؟! انگار «نستجیرُ بالله» کسری دارد! ببین یزید چقدر حالیاش است! گفت: بابا! تو اینها را نشناختهای، نگاه به فرسودگیاش نکن، علم به اینها تزریق شده و در کالبد بدنشان است؛ نه اینکه بخوانند، خدای تبارک و تعالی علم را به اینها نوشانیده؛ یعنی چشیدهاند، خوردهاند و آشامیدهاند، سر اندر پایشان سخن است، نگاه به مریضیاش نکن. اگر بالا برود، آبروی ما را میریزد. معاویه گفت: من از تو خواهش میکنم، بگذار بالا برود و صحبت کند. [۷]
حالا که حضرت بالای منبر رفت، خطبه غَرّایی خواند. اوّل حمد و ستایش خدا را کرد و رضایت او را به جا آورد، بعد خودش را معرّفی کرد و فرمود: منم مکّه و مِنا! منم زمزم و صفا! منم حِجر اسماعیل! منم فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و حجّت خدا! سپس فرمود: ماییم آلمحمّد (صلیاللهعلیهوآله)! جدّم رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) کسی است که به دو قبله نماز خوانده! یک دفعه رُو به یزید کرد و گفت: یزید! این محمّد (صلیاللهعلیهوآله) جدّ من است یا جدّ تو؟! اگر بگویی جدّ من است که دروغ گفتهای، جدّ تو ابوسفیان است، تو پسر معاویه هستی؛ محمّد (صلیاللهعلیهوآله) جدّ من است! اگر تو خلیفه مسلمین هستی، باید امر رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت کنی! چرا فرزندانش را اسیر کردهای؟! اینها دختران پیامبرند. تو زنان خودت را پشت پرده گذاشتهای؛ اما حرم رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) را در بین مردم آوردهای!
امام بنا کرد تندی کردن و یزید فلج شد! یک دفعه گفت: اگر الآن رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) در ظاهر بود، جواب او را چه میدادی که با فرزندانش اینکارها را کردی؟! یک دفعه انفجار شد، مردم در کوچه و بازار شام میدویدند، گریه میکردند و میگفتند: بیایید ببینید اینکه یزید میگفت اینها خارجی هستند، اینها فرزندان پیامبرند!
وقتی امام این حرفها را زد، یزید گفت مؤذّن! اذان بگو. میخواست شلوغ کند و نگذارد امام حرفش را بزند! تا مؤذّن گفت: «أشهد أن لا إله إلّا الله»، امام سجّاد (علیهالسلام) فرمود: گوشت و پوست ما به یگانگی خدا شهادت میدهد. تا گفت: «أشهد أنّ محمّداً رسول الله (صلیاللهعلیهوآله)» یکدفعه امام فرمود: محمّد (صلیاللهعلیهوآله) جدّ من است. چرا فرزندانش را کُشتی و اسیر کردی؟! امام سجّاد (علیهالسلام) یزید را رسوا کرد. حالا همان حرفی که امام حسین (علیهالسلام) گفت باید پرچم یزید و معاویه را بِکَنی، پرچم پدرمان علی (علیهالسلام) را نصب کنی، دارد آشکار میشود، خلاصه یزید بیچاره شد. [۸]
وقتی یزید دید الآن ممکن است که همه بازار و خیابان ببندند و مردم انفجار کنند، همانجا بلند شد و گفت: من نگفتم که پدر شما را بکُشند، خدا ابنسعد و ابنزیاد را لعنت کند! من گفتم که حسین بیاید و با هم صلح کنیم، مملکت را اداره کنیم و اسلام دو دُرقهای نشود [یعنی تفرقه بین ما نیفتد]. آخَر منافق تا بتواند میخواهد جلو برود، وقتی نمیتواند پرده دیگری را نشان میدهد! بهخاطر همین قرآن میگوید ««إنّ المنافقین أشدّ مِن العذاب [فی الدّرک الأسفل من النّار]»»[۹] منافق یعنی دو رُو، ریاکار. دو چیز حکومت یزید را زیر و رو کرد: یکی خطبه حضرت زینب (علیهاالسلام) و یکی هم منبر حضرت سجّاد (علیهالسلام). یزید بیچاره شد! وقتی دید بیچارگیاش بیشتر رسوا میشود؛ اشاره کرد که اهلبیت را به کاخش ببرند. [۱۰]
اگر امام سجّاد (علیهالسلام) در خطبهاش فرمود: «منم منا، منم صفا، منم مروه؛ ماییم مروه، ماییم صفا»؛ چون امام حسین (علیهالسلام) را محض صفا و مروه شهید کردند. شریح قاضی گفت: کسیکه هشتم ذیالحجّه از مکّه بیرون بیاید، خونش هدر است. امام سجّاد (علیهالسلام) دارد این را به یزید میگوید، اینکه عمومی نیست. این خصوصی است، در مجلس یزید باید بگوید، نه اینکه در همهجا بگویی، جلوی دهانت را بگیر! مگر علی (علیهالسلام) منا و مکّه، یک مشت خاک است، من رفتهام. مگر خانه خدا چیست؟ یک خُرده سنگ است. تو مدّاح! توجّه داشته باش! تا مدّاح پولی است، تا نظرش پولی است، ولایت را نمیفهمد، مثل عمروعاص ولایتفروش است، حرففروش است. مگر وجه خدا مصداق دارد؟ آقای مدّاحها! مگر وجه خدا، مصداق دارد؟ مگر مقصد خدا مصداق دارد؟
مصداق ولایت انبیاء هم نیستند، مگر خود پیامبر (صلیاللهعلیهوآله). انبیاء هم مصداق ولایت نیستند، مصداق ندارد؛ چونکه علیجان! تو ذات خدایی، مصداق نداری؛ چونکه علیجان! تو مقصد خدایی، مصداق نداری. [۱۱]
صفاتالله حضرتسجاد[۱۲]
امام صفات خداست؛ اما یاد ما میدهد. بعد از واقعه عاشورا، مختار بنا شد که قاتلین امام حسین (علیهالسلام) را بگیرد و به قتل برساند. یک نفر از لشکر ابنزیاد بود که به همسرش گفت: ای زن! من چه کار کنم؟! مُختار بالأخره مرا میکُشد؟! زنش گفت: ای مرد! آخَر تو چیزی باقی نگذاشتهای! تو که آنجا در جنگ صفّین کمکِ معاویه بودی! حالا هم که در قتل امام حسین (علیهالسلام) شرکت کردی! گفت: من به مدینه، پیش حضرت سجّاد (علیهالسلام) میروم. زنش گفت: واقعاً آنجا میروی؟! گفت: آره! تو اینها را نشناختهای. ببین، عزیز من! این همه که من دارم داد میزنم و میگویم شناخت به غیر از عمل است، این شخص شناخت دارد، عمل ندارد، توفیق عمل ندارد! از خدا هم شناخت و هم توفیق عمل بخواهید.
حالا این شخص ریشهایش را تراشید و گذاشت موهایش بلند شد و یک چَپیه هم سرش کرد و به نام زن از کوفه خارج شد. زنها هم که آزاد بودند؛ چونکه مُختار دروازهها را بسته بود. خدمت حضرت سجّاد (علیهالسلام) آمد و گفت: آقا! شما میدانی که من در جنگ صفّین، کمکِ معاویه بودم، به قتل پدرتان هم شرکت کردم، پناه به شما آوردهام، حضرت فوراً یک نفر را صدا زد و دستور داد که خانهای برایش خرید یا اجاره کرد، خرجیاش را هم معلوم کرد و به او داد؛ اما گفت: فلانی! از اینجا برو! جلوی من نیا! وقتی تو را میبینم، یاد پدرم میافتم.
بعد از چند وقت مُختار توجّه کرد و سه، چهار نفر از این افراد خیلی داش و قُلدر را به مدینه فرستاد و گفت: اوّل خدمت حضرت سجّاد (علیهالسلام) بروید و این ملعون را بیاورید! وقتی آنها خدمت حضرت رفتند، امام فرمود: سلام مرا خدمت مُختار برسانید و به او بگویید این پناه به من آورده، آنها برگشتند؛ تا اینکه خودش خود به خود مُرد.
رفقای عزیز! بیایید پناه به امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاورید! گناهان خودتان را اینقدر بزرگ نکنید! نادانیِ ما این است که گناه را از خدا و امام بالاتر میدانیم! چرا اینطوری هستیم؟! گناه در مقابل قدرت خدا چیزی نیست! مگر خدا نمیگوید اگر گناه إنس و جنّ را بکنی، یک لکّه اشک برای امام حسین (علیهالسلام) بریزی، تو را میآمرزم؟! عزیزان من! به این حرفها توجّه کنید! گناه در مقابل امام زمان (عجلاللهفرجه) بزرگ است؛ اما امام بزرگتر است، عفو خدا بزرگتر است! [۱۳]
بیایید از دنیا فارغ شوید! قدری از هوا و هوستان کم کنید! یقین کنید که این حرفها درست است، تفکّر داشته باشید و شب که میشود قدری کنار بروید و گریه کنید که امام زمان! دست ما را بگیر! آقاجان! ما اشتباهکاریم، آقاجان! ما متوجّه نیستیم، دست ما را بگیر! امام زمان (عجلاللهفرجه) أولی بالتّصرف است. میدانید أولی بالتّصرف چیست؟ یعنی تصرف به تمام گلبولهای خون شما میکند. ائمه (علیهمالسلام) اختیاردار هستند؛ چرا آنها را بیقدرت میدانید؟! باباجانِ من! آخَر شما که تا ساعت دوازده شب پای تلویزیون هستید، دیگر حال بیتوته با خدا ندارید، دیگر برای شما مغز و چشمی نگذاشته که بیتوته کنید!
یک روایت بگویم که از من قبول کنید: آقا امام زین العابدین، سید السّاجدین (علیهالسلام) وقتیکه از کربلا برمیگشت، بعضی از مردم با حقارت به حضرت نگاه میکردند، آخَر امام صدمه خورده، پدر و برادرانش را کشتهاند، خودش، عمّهاش زینب کبری (علیهاالسلام) و اهلبیتش را اسیر کردهاند و چهل منزل بردهاند، زنجیر به گردنش است، ناراحت شده، فرسوده شده. حضرت منبر رفت و فرمود: خدای تبارک و تعالی به طوری به ما قدرت داده که میتوانیم زنی را مرد و مردی را زن کنیم. یک نفر منافق از توی جمعیّت که عناد داشت، گفت: یکباره بگو که من خدا هستم. امام فرمود: ای زن! بلندشو از توی مردها برو بیرون! آن شخص بلند شد و رفت، نگاهی به خودش کرد، دید زن شده است.
روایت داریم که ایشان میل به شوهر پیدا کرد و خدا دو، سه تا بچّه هم به او داد! یعنی خدا دید که این شخص نمیتواند قبول کند، باید اینجوری بشود. مگر میشود که با ولایت وَرافتاد [مبارزه کرد]؟! سیلی به تو میزند و آبرویت را هم میبرد! آرام باش! جوان عزیز! به شما میگویم این قدرتی که داری، چه کسی به تو داده؟! آن را صرف قدرت کن! مگر امام سجّاد (علیهالسلام) قدرة الله نیست؟! قدرت همه عالم در قبضه قدرتش است؛ اما مرتّب میگوید «أنا عبدُ الذلیل» ایخدا! من در مقابل تو عبد ذلیل هستم. یقین دارد که خدا این قدرت را به او داده است. [۱۴]
تصرف ولایت به شتر و غلام امامسجاد[۱۵]
امام سجّاد (علیهالسلام) علی بن الحسین، حجّت خدا میفرماید: خدایا! مرا محتاج محتاجین نکن! تمام خلقت محتاج وجود مبارک امام هستند. تمام ماوراء محتاج او هستند. الآن تمام ماوراء محتاج ولی الله الأعظم، حجّت خدا، امام زمان (عجلاللهفرجه) هستند. حالا حضرت میفرماید: مرا محتاج محتاجین نکن! عزیز من! دارد به تو هشدار میدهد: کسیکه خودش محتاج است، دستت را جلوی او دراز نکن! اگر ما فکر و اندیشه داشته باشیم، این کارها را نمیکنیم. مگر خدا نمیگوید به عزّت و جلالم قسم! اگر از غیر من چیزی بخواهی و به کسی دلبستگی داشته باشی، آن را قطع میکنم؟! تو نه حرف امام سجّاد (علیهالسلام) و نه حرف خدا را قبول داری، پیش کسی میروی که خودش محتاج است. از ولایت هم دَم میزنی، کورس ولایت هم میزنی که من ولایتی هستم! تو خودت، خودت را ولایتی کردی، تو ولایتی نیستی. عزیز من! تو خودت را هم نمیشناسی، اینکه میگوید: اگر خودت را شناختی، مرا شناختی، یعنی چه؟ آیا همین است که میگویم من حسین، پسر رضا هستم؟ نه! این نیست. عزیز من! خدای تبارک و تعالی تو را اشرف مخلوقات خلق کرده است. والله، تمام گلولههای خونم دارد میگوید ای دوست علی! ای شیعه علی! خدای تبارک و تعالی میخواهد تو باعزّت و باشرافت باشی؛ اما تو خودت را خراب میکنی. [۱۶]
عزیز من! تو میگویی که میخواهم خدمت امام زمان (عجلاللهفرجه) برسم؛ اما ببین این حرف بلال حبشی که به عمر «لعنة الله علیه» زد، یک دنیا تفکّر دارد. وقتی عمر میخواهد او را به حَلَب تبعید کند و از زهرای عزیز (علیهاالسلام)، امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) جدایش میکند، میگوید: مرا جدا کن! من از امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) و زهرای عزیز (علیهاالسلام) و امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) دست برنمیدارم، هر کاری میخواهی بکن! حالا تو هم اگر میخواهی به مکّه بروی، باید با ولایت بروی؛ دور خانه که میگردی، والله، هیچ ذکری از این بالاتر نیست که بگویی علی! تا نقش علی (علیهالسلام) در دل تو ضبط بشود. آنجا که میرسی، بگو: خدا! مرا انسان کن! در آیینه علی (علیهالسلام)، حیوان نباشم. چرا جای دیگر نمیگوید حیوان هستی؟ چون مکّه آیینه ولایت است. [۱۷] ولایت یک جنبه مغناطیسی دارد. اگر حیوان متابعت امر ولایت را کند، انسان میشود؛ یعنی ولایت جوری است که وقتی تصرّف کرد، حیوان را انسان میکند. از کجا میگویی؟ مگر شتر حضرت سجّاد (علیهالسلام) نیست که در سفر حجّ، شخصی خدمت حضرت آمده و میگوید: حاجی خیلی آمده! امام میگوید: نفر خیلی آمده است؟! دوباره تکرار میکند، حضرت مکاشفه میکند. آن شخص میبیند که امام و غلام و شترش حاجی هستند، تمام مردم انسان نیستند. چرا؟ از ولایت قطع شدند؛ یعنی ولایت به آنها تصرّف نکرده است. فقط اسلام دارند، اسلام با ایمان فرق دارد. ایمان، خود حضرت سجاد (علیهالسلام) است. اینها دارند آنجا لبّیک میگویند، چیز دیگری نمیگویند؛ اما باید لبّیک به حجّت خدا بگویند. خدا گفته که لبّیک به ائمه (علیهمالسلام)، لبّیک به من است. خدا گفته که باید اینها را قبول کنید و اطاعت کنید! [۱۸] چرا شتر امام سجّاد (علیهالسلام) انسان است؟ وقتی امام از دنیا رفت، این شتر سر قبرش رفت و سرش را به زمین زد. او را آوردند، دوباره رفت. امام باقر (علیهالسلام) فرمود او را رهایش کنید. آنقدر سرش را به زمین زد، تا از دنیا رفت. این به ظاهر حیوان است؛ اما با محبّت امامش است. آیا تو با محبّت امامت هستی یا با محبّت تلویزیون و ویدیو هستی؟! بیخود نیست که میگوید بیدین از دنیا میروی! شتر با دین رفت؛ اما تو بیدین میروی! [۱۹]
این غلام حضرت سجّاد، وقتی همه رفتند نماز باران خواندند و باران نیامد، حالا حضرت به او امر میکند و میگوید: برو نماز بخوان! از توی اصطبل بیرون میآید. این غلام اتّصال است، تا دستهایش را بلند کرد که دعا کند: خدایا! رحمتت را به واسطه حجّت خدا نازل کن! تمام بیابان پُر از آب شد که همه را کفایت کرد. آنها که رفتند نماز خواندند، حجّت خدا را قبول نداشتند؛ اما این غلام واسطه برده است؛ میگوید خدایا! به حقّ امام سجّاد، به مردم و حیوانات رحم کن و باران را بفرست! حالا مردی متوجّه او شد. رفت و به حضرت گفت: یکی از این غلامانت را به من بفروش! فرمود: میبخشم. همه غلامها را آورد، گفت: در میان اینها نیست. فرمود: یکی از آنها در اصطبل کار میکند و به حیوانات خدمت میکند، وقتی او را آورد، گفت: همین است. امام فرمود: به تو بخشیدم. همینطور که غلام داشت میرفت، اشک میریخت و میگفت: چه چیزی باعث شد که مرا از آقایم جدا کردی؟ (ببین نمیخواهد از آقایش جدا شود. آقای مهندس! تو که هفتاد سال است ادّعای مهندسی میکنی! اگر الآن امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاید و بگوید برو این حیوانات را خدمت کن! میگویی شأن من نیست! من مهندس هستم! در نزد مردم مقام دارم! آیا اینکار را میکنی یا نه؟!) حالا غلام میگوید: چرا مرا از آقایم جدا کردی؟ آن شخص میگوید: آخر من یک چیزی از تو دیدم، من نمیخواهم تو نوکرم باشی، میخواهم نوکر تو باشم؛ من دیدم تو دستهایت را بلند کردی و باران آمد. شب خوابید و صبح غلام مُرد. گفت: خدایا! حالا که من از آقایم جدا شدم، میخواهم لقای تو را لبّیک بگویم. من دنبال کسی نمیخواهم بروم، من چیزی نمیخواهم. اگر به اصطلاح در طویله بودم، دلم خوش بود که اتّصال به آقایم بودم. صبح شد، گفت: بروید تشییع غلام! حالا که از آقایش جدا شده، جان داده، آیا تو ناراحت میشوی که اشخاصی هستند که دارند تو را از امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) جدا میکنند؟ توی روی اینها هم میخندی! [۲۰]
قضایای ابوحمزه ثمالی و حضرتسجاد[۲۱]
امام سجّاد (علیهالسلام) زین العابدین است؛ [یعنی زینت عبادت کنندگان] امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هم در نخلستانها عبادت میکرد؛ البتّه ائمه طاهرین (علیهمالسلام) عبادت نمیکنند که مزد بخواهند؛ آنها با خدا عشق بازی میکنند. عبادت خیلی مهمّ است، ما عبادت را همینجور میدانیم؛ یعنی عشق بازی با خداست، شبها آدم با خدا عشق بازی میکند؛ اما حرف من سر این است که عبادت مطلق نیست. عبادت باید با قبولی ولایت باشد، عبادت روحش ولایت است؛ وگرنه بهدرد نمیخورد. عبادت بیعلی، علیکُشی است. [۲۲]
حالا ابوحمزه ثمالی (همین دعای ابوحمزه که میخوانید، رفقا میخوانند و یک ساعت، دو ساعت گریه میکنند،) خودش گیر است؛ خدمت حضرت سجّاد (علیهالسلام) آمده، میگوید: یابن رسول الله! شما میگویید تمام انبیاء که ترک اولی کردند، دیر زیر بار ولایت رفتند؛ یعنی دیر زیر بار علی (علیهالسلام) رفتند؟ حضرت گفت: ابوحمزه! بلند شو! از جا بلند شد. روایت داریم: امام سجّاد (علیهالسلام) کفشهایش را برداشت، چشمش را رویهم گذاشت و با هم لب دریا آمدند. امام سجّاد (علیهالسلام) حوت را صدا زد. آن ماهی که یونس در دلش بود، حوت بود؛ به او گفت: قضایا را به ابوحمزه بگو! گفت: ابوحمزه! بدان: وقتیکه ولایت از جانب خدا ابلاغ شد، یونس گفت: چیزی که من ندیدم، چطور بیایم و آنرا قبول کنم؟ فوری به من از طرف خدای تبارک و تعالی امر شد که او را ببلع! (این روایت را مرحوم جزایری نقل میکند. تمام علماء جزایری بزرگ را قبول دارند، ایشان از زبان امام چهارم، حضرت سجّاد (علیهالسلام) نقل میکند.) بعد حوت گفت که ابوحمزه! تا یونس این جمله را گفت، به من امر شد که او را ببلع! اما هضمش نکن! او را بلعیدم، نالهاش بلند شد. او را در دریاها گرداندم، چنان تاریکی دل من، ایشان را به فشار آورد که داد میکشید. [۲۳] حالا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به او یاد داد که بگوید: «یا لا إله إلّا أنت سبحانک، إنّی کنت من الظّالمین»[۲۴]؛ آنوقت نجات پیدا کرد. اگر یونس این ذکر را نمیگفت، تا قیامت او را در دریاها میگرداندم. ابوحمزه بعد از دیدن حوت، یقین کرد؛ پس تمام بشر کُمیتش در ولایت لنگ است. [۲۵]
امام سجّاد (علیهالسلام) میفرماید: صبح کردم در حالیکه سه طلبکار داشتم: یکی اینکه زن و بچّه از من روزیشان را میخواهند؛ یعنی نفقه میخواهند، یکی هم یقین کردم که رزق مرا کسی نمیخورد، اینکه خدا حواله کرده، کسی نمیخورد. مگر کسی میتواند جلویش را بگیرد؟! و دیگر اینکه خدا از من عبادتش را میخواهد. من سه طلبکار دارم که با آنها محشورم. تو با چند نفر محشوری؟! [۲۶]
امام سجّاد (علیهالسلام) میفرماید: هر کسی را که دوست دارید، با او محشور میشوید. حالا یک وقت شما وابسته ظاهری نیستید، وابسته باطنی هستید. سه چیز شما را بیچاره میکند: یکی وابستگی، یکی هم فرمان خلق را بردن و دیگری دنبال بدعتگذار رفتن. چرا وابسته هستید؟! چرا دست از وابستگی برنمیدارید؟! چرا عناد و «من» دارید؟! این عناد و «من» در دلت است، الآن اینجا در مجلس هستی و داری حرفهای مرا گوش میکنی؛ اما جای دیگری هستی. با آنجا که هستی، محشور میشوی، نه با مجلس امام حسین (علیهالسلام). وابستگی؛ یعنی محشور شدن. [۲۷]
شما باید دائم در عالم نگاه کنید. با محبّت ولایت و با چشم عبرت نگاه کنید تا در درونتان نقش ببندد. امام حسین (علیهالسلام) را ببینید. با دو چشم ولایت ببینید، با محبّت به امام حسین (علیهالسلام) و با شناخت ولایت ببینید؛ آنوقت حبّ امام حسین (علیهالسلام) در دلتان بیشتر میشود. «إنّ للحسین حرارةٌ فی قلوب المؤمنین»: همانا برای امام حسین (علیهالسلام) در قلبهای مؤمنان محبّتی است؛ آنوقت با امام حسین (علیهالسلام) محشور میشوید. همینطور شما باید یقین به اعمال متقی داشته باشید تا با آن محشور شوید. اینجا آمدن رفت و آمد است؛ اما محبّت واحد است. همانطور که خدا واحد است، محبّت ولایت باید واحد باشد؛ کسی دیگر را درونش نیاوری. [۱۹] پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم فرمود: هر کسی به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است. شما باید با هر صفحه این کتابها عشق کنید! عشق بورزید! آنوقت با این حرفها، محشور میشوید. [۲۸]
امام سجّاد (علیهالسلام) خودش امام است، خودش حجًت خداست؛ اما ببین چه چیزی از خدا میخواهد، میفرماید: خدایا! ولایت ما طعمه شیطان نشود. این ولایت به ما تزریق بشود. [۲۹] من گفتم: خدایا! من اضافه میکنم ولایت ما طعمه خلق نشود، الآن چقدر ولایتها طعمه خلق شده است! [۳۰]
اخلاق در خانواده؛ وظایف پدر و مادر راجع به فرزند
وظایف پدر و مادر راجع به فرزند[۳۱]
زمان جاهلیّت زنها خیلی محترم نبودند، دخترها را میکُشتند. خدا لعنت کند عمر را! این عمر از اوّل حرامزاده و قساوت داشته. (نمیخواستم اسم نحس این را بیاورم، دیگر آمد.) حالا خدمت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده، میگوید: چند تا دخترهایم را خاک کردم. یا رسولالله! یک دخترم خیلی زیبا و خوب بود. قدری گذاشتم بزرگ شود، او را با خودم بردم قبرش را کندم. خاکهای روی لباسم را میتکاند، وقتی او را در قبر خواباندم؛ گفت: بابا! با من مزاح میکنی؟! گفت: خاک رویش ریختم. زمان جاهلیّت اینجوری بوده. [۳۲]
حاجشیخعباس تهرانی میگفت: حسین! الآن از زمان جاهلیّت بدتر است! زمان جاهلیّت دختر را خاک میکردند. حالا دختر میشود بیدین! تولیدش میشود بیدین! پس بیدینی از آدمکُشی بالاتر است! اگر دختر یا پسر شما بیدین شد، بدانید خیلی بد است! [۳۳] حضرت گفت: در آخرالزّمان اگر میخواهید بچّههایتان حفظ باشند، آنها مانند روباه به دندانتان باشند. حالا من بروم بچّهام را اینجوری به دندان بگیرم؟! نه! میگوید: هوادارش باش! امروز باید پدرها! مادرها! پاسدار دخترهایتان، بچّههایتان باشید، حفاظت کنید از بچّههایتان! حفاظت کنید از این رفتوآمدهایتان. [۳۴]
پدر و مادر حقّ ندارند فشار بیاورند به بچّههایشان. من هنوز امر به بچّههایم نکردم، صبح میروم نمیدانم ساعت ده نان میخرم، تا بتوانم خودم میروم میخرم، اگر هم به آنها بگویم، عذرخواهی میکنم. [۳۵]
پدرها! منّت سر بچّههایتان نگذارید! وظیفهات است پول به او بدهی، وظیفهات است زن برایش بگیری، چرا منّت سر او میگذاری؟! اجرت میرود! وقتیکه خدا به حضرت موسی گفت: برو فرعون را غرق کن! گفت: خدایا! این مرا بزرگ کرده، من یک ذرّه بچه بودم! حقّ پدری به گردنم دارد. گفت: وقتی نزدش میروی، منّت سرت میگذارد، حقّ پدری میرود! حالا وقتی با فرعون روبرو شد، فرعون گفت: یادت است بچّه کوچولو بودی، من بزرگت کردم، همهاش طی شد! [۳۶]
قرآن میگوید: «لا إکراه فی الدّین»[۳۷]: دین اکراه ندارد. یک نفر توی گوش بچّهاش زده که چرا مرا نمیخواهی؟! میگوید مرا بخواه! باعث شده که گوش بچّهاش کَر شود! [۳۸]
شما اگر میخواهید با جوانها حرف بزنید، یکقدری لیّن، یکقدری همچین نرم حرف بزنید. اگر مطابق حرف شما عمل نکرد، ناراحت نباشید. اگر امر به معروف میخواهی بکنی، عزیز من! حرف مرا بشنو! انتظار نداشتهباش که جوانت خوب بشود! نوح پیامبر چهار هزار سال عمر کرده، نُهصد و پنجاه سال تبلیغ کرده، پسرش به حرفش نبوده! مگر طرف ولایت آمدن آسان است که شما مُفتکی آمدید طرف ولایت؟! چرا قدردانی نمیکنید؟! به تمام آیات قرآن، وحی مُنزل شما را گرفت که اینجا سکونت بههم زدید. [۳۹]
تو همیشه دهتا حرف با یک جوان درست نکن! تو هم تقصیر داری! تو هم انفجار میدهی جوان را! این پرهایش دربیاید، از خُلق بدِ تو پریده! تعدّی نکن! اصلاً خدا از تعدّی بدش میآید، چه پدر به اولاد بکند، چه اولاد به پدر! عدالت یعنیچه؟ عدالت باید منیّت نداشتهباشی، تو درست است پدر هستی، باید به قدر این بچّه، به قدر بودجهاش به او امر بکنی. خدا بیامرزد پدر، مادر ما را! بابایم یکوقت به ما میگفت یک نانی بخر! یک گوشتی بخر! مادرمان به او میگفت تو که بیکار هستی! میگفت: میخواهم یاد بگیرد. این بچّه برود نان بخرد، پسفردا زن میآورد، نانخریدن را یاد بگیرد، گوشتخریدن را یاد بگیرد. [۳۵]
این پولی که در اختیار بچّهات میگذاری، قدری هوایش را داشتهباش! مبادا بچّهات یک وقت بچّهگی کند، در راه امر خرج نکند. [۴۰] جوانان شما مثل غنچه گُلاند. اینها خیلی در امر شماها هستند. وای بهحال شماها که به این جوانها امری بکنید که امر خودتان باشد! فردای قیامت چه جواب خدا را میدید؟! [۴۱]
نگاه؛ عصاره نگاه
عصاره نگاه
از اوّل جوانیام [از گناه] گذشتم، اصلاً نگاه تویام نبود؛ بنایم نبود نگاه کنم. شما بنایت باید اینباشد که نگاه نکنی؛ آنوقت این چشم در اختیار خداست. چشمهای ما بیشترش در اختیار شهوت و در اختیار دنیاست؛ آنوقت آن چشم، فردای قیامت رحمت به آن میشود، عذاب نمیشود.
این چشمها مال امتحان هم هست. آخر میدانی چرا؟ این چشم گرفتارت میکند. ابنملجم ببین چهجور شد؟ ابنملجم مثل ما نبود، مُرادی بود؛ مُراد میداد. یکدفعه نگاه کرد، گرفتار شد، علیکش شد. شما شهوت برانگیختهات میکند به نگاهت؛ پس باید چه کنیم؟ تو نباید نگاه کنی، چرا نگاه میکنی؟! نگاه باید به رحمتِ آن آدم کرد، آن اشکال ندارد. به آن رحمتی که از او نازل میشود، باید نگاه کنیم؛ یعنی این جوان به آن رحمتی که از او نازل میشود، آن رحمت «رحمةٌ للعالمین» است.
هشام همساخت بود که امامصادق (علیهالسلام) او را میخواست، آخر هم حالیِ اینها کرد: به رحمتش نگاه کردم. رحمت را میبوسد، رحمت خدا. آنها شاگرد امامصادق (علیهالسلام) هستند؛ اما ولایت به آنها القاء نشده. میآید پیش امام، شما باید ولایت بهت القاء شود؛ پس نگاه رحمتی خوب است؛ نه نگاه شهوتی.
کم آدم پیدا میشود اینجور باشد. این همه دفاع از بچّههای مردم کردم، یک نگاه بد به آنها نکردم. نگاه باید رحمت باشد، رحمت از شما نازل شود؛ نه شهوت. حالا همینطور شده که میگوید یکی از شما بادین از دنیا نمیروید. نگاه شهوتی دارند، نگاه شهوتی به هر شیئی.
دزد میرود نگاه دزدی میکند، نگاهِ چهجوری میکند؟ نگاه شهوتی میکند. دفاع رحمتی هم همساخت است، ما باید بفهمیمم این فانی میشود، نگاه به فانی نکنیم. چشمتان غنی باشد، احتیاج نداشتهباشد. عقلت برسد، احتیاج به فانی نداشتهباش!
امامصادق (علیهالسلام) به آن شخص گفت: برو در آن آبادیتان، در آن شهر یک نفر که ما را قبول داشتهباشد، برو زیارتش! آنوقت خدا ثواب دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) به تو میدهد. نگاهت رحمتی است.
خدا میگوید: اگر بخواهی، به تو میدهم؛ یعنی آنها را نخواهی، این را بخواهی. همه این عالَم را فانی بدان! امامزمان (عجلاللهفرجه) را باقی بدان! آنوقت شما طرف فانی میروی یا باقی؟ شما باید احتیاج نداشتهباشی؛ آنوقت آن کار را نمیکنی. ابنملجم احتیاج دارد. نگاه به بچّه اَمرَد [پسر زیباروی نوجوان] کنی، گناه ابنملجم به تو میدهد.
من خودم از جوانیام اینجور بودم، من حربه گناه نداشتم. آن القاء و افشاء به تو میدهد، القاء و افشاء حفظت میکند. فقط در فکر باش که این بچّهها را نجات بدهی. [۴۲]
سخنی با خانمها؛ دل کسی را نسوزانید!
دل کسی را نسوزانید![۴۳]
خانمهای عزیز! مجلس که میگیرید، مراعات کنید! یکقدری از طلاهایتان را پنهان کنید! دل اینها که ندارند را نسوزانید. اگر دل این دختر را سوزاندی، دلت را میسوزانند، دل کسی را نسوزان! [۴۴]
خانمها! این مجلسها چیست که برای بچّههایتان میگیرید؟ چقدر دل دخترها را میسوزانید؟ عروسی برای میمنت بگیرید! مبادا دل کسی را بسوزانید. مردم را آتش نزنید! امروز بد موقعی شده، امروز فلان دختر میآید این بساط را میبیند، میسوزد. [۴۵] خانم! دل خودت هم میسوزد، اگر نسوخت، هر چه میخواهی بگو! مگر تو اختیار مالت را داری، که هر جور خواستی خرج کنی؟ این پول، بیتالمال است، خدا پدرت را درمیآورد. مال را پیش تو امانت گذاشته، باید به امر خرج کنی. الآن یکی این کار را کرده، به حضرتعباس، یک داماد گیرش آمده هروئینی! حالا چقدر پول داده تا طلاق دخترش را بگیرد. [۴۶] خانمهای عزیز! شما که این لباسها که از خارج میآید را میپوشی و باد به خودت میکنی، دل یک بینوا را میسوزانی، یا سرطان میگیری؛ یا زخم معده میگیری. خودت هم نمیفهمی از کجا خوردی؟ دل یکی را سوزاندی، دلت را میسوزانند. خب، چند دست لباس داری، یکی را بده به یک بندهخدا. اینقدر شوهر عزیزت را در فشار نگذار که این را برایم بخر! توجّهت میرود پیش خارجیها، باید توجّهت به حضرت زهرا (علیهاالسلام) باشد. عزیز من! مگر نمیخواهی زهرا (علیهاالسلام) شفاعتت را بکند؟! [۴۷]
خانم عزیز! بیا تشبّه به حضرت زهرا (علیهاالسلام) پیدا کن! [۴۵] مگر نبود که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) دو تا پیراهن برای شب عروسی حضرت زهرا (علیهاالسلام) گرفت؟ یک پیراهن خوب، یکی یکقدری مندرستر. حالا آمده پیش دخترش، میگوید: عزیز من! پیراهن خوبت کو؟ میگوید: مگر نگفتی چیز خوب در راه خدا بده؟ من داشتم میآمدم، یک زنی آمد، گفت من برهنهام، چیزی ندارم، یک پیراهن پاره دارم. من به زنان مدینه گفتم: دور مرا بگیرند. چادرهایشان را اینطوری کردند، پیراهن را درآوردم، دادم به او و خودم این پیراهن را که کمی مندرستر بود، پوشیدم. [۴۷]
چرا اسراف میکنید؟ خب، یک چادر داری، یک چادر دیگر هم داری، یکی را هم بده به یک زن بیچاره بینوا. بهفکر او هم باش! [۴۸] خانم! تو چه ادّعایی میکنی که من پیرو زهرا (علیهاالسلام) هستم؟ پیرو زهرا (علیهاالسلام)، پیرو عمل زهرا (علیهاالسلام) است. [۴۹]
خانم عزیز! یک مناسبتی میشود، عیدی میآید، دل یک نفر را خوش کن! تو که این همه طلا داری، یک بچّه سیّد، یک بچّه یتیم هم امشب، شب عروسیاش است. برو یکی از این انگشترها یا النگوها را دست یک بچّه یتیم کن! تا ثابت بمانی؛ اگرنه همینجور که در مجلس آمدی، دل آنها را سوزاندی، شب در خانهات میریزند، چاقو، چاقویت میکنند، طلاهایت را هم میگیرند. همانطور که رفتی دل این بندههای خدا را آتش زدی، دل تو را آتش میزنند. والله قسم، یکی از رفقا به من گفت: یک زنی بود خیلی طلا داشت. مرتّب دستهایش را توی تاکسیها و ماشینها همچین میکرد. یکی از این رانندهها این را سوار کرد، برد بیرون، همه طلاهایش را گرفت، هیچ کارش هم نداشت، گفت: چقدر دل مردم را سوزاندی؟ حالا بسوز! بفرما! اگر من میگویم، با تجربه میگویم. [۴۵]
حالا من یکچیز به شما عرض کنم که زنها هم بدانند. زنِ ما طلا ندارد، حالا دهتومان برداشتهاست دو تا گوشواره دارد. زن ما از اوّل هم در این حرفها نبود. ایشان در یک مجلسی رفتهبود، یکزنی که خیلی طلا داشت، آمدهبود کنار ایشان نشستهبود و هر از گاهی دستش را، سر و گردنش را همچین میکرد که طلاهایش را نشان بدهد. ایشان گفت: صاحب مجلس یکمرتبه آمد کنار من و گفت که فلانی! شما یکخُرده حالنداری، گرمت نیست؟! آخر تابستان بود. آن زن که طلا داشت از بسکه ناراحت شد، گفت: مثلا اگر گرمش باشد، چه میکنی؟ صاحب مجلس گفت: بادش را میزنم! ایشان در مجلس از آن زنی که خیلی طلا داشت، بیشتر احترام شد. ببین، صاحبخانه این را عزّت کرد. پس عزّت را خدا میدهد، عزّت به طلا داشتن نیست. [۴۴]
خانمها! تجدّدی نشوید! یک پیراهنی نگیرید که یک بیچاره را خجالت بدهید. یکقدری طلا دارید نشان ندهید! یکنفر میگفت: فلانی هر وقت میآید طلاهایش را نشان میدهد، آنها خجالت میکشند. مواظب باشید، کسی را خجالت ندهید! [۵۰]
بیتوته و نجوا با ولایت؛ پرچم تفکّر و یقین در دستتان باشد
پرچم تفکّر و یقین در دستتان باشد[۵۱]
چرا بچّه کوچک را میگویند معصوم است؟ (روایت بگویم تا قبول کنید!) گناه نکرده. عزیزم! معصوم است. تو بیا معصوم بشو! بیا حرف بشنو! آیا میتوانی بشوی یا نمیتوانی؟ با یقین میتوانیم بشویم. اگر پرچم تفکّر و پرچم یقین در دستت باشد؛ آنوقت آن یقین در داخل تو نفوذ میکند، دیگر چیزی در داخلت نفوذ نمیکند. بیایید یکقدری روی این حرفها فکر کنید! تفکّر کنید! ببینید درست است یا نه؟ من مسطورهاش را نشانتان بدهم؟
یکیاش به قول ما غلام سیاه، بلال؛ ببین حالا عمَر به او چه میگوید؟ بیا واسهات خانه میخریم، زن میگیریم، چهکار میکنیم؟ اینقدر نوید به او داد، بیا در صدر بنشین! بیا ما احترامت میکنیم. بلال گفت: چهکار کنم؟ گفت: اذان بگو! گفت: نمیگویم. گفت: نه یک کم، نه یک زیاد، گفت: باد به پوستت میافتد. حالا میدانی بلال به او چه گفت؟ گفت: عمر! یک حرف به تو میزنم، حقیقتش را بگو! آنوقت من میآیم. گفت: هان؟
گفت: تو خودت بودی که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بلند کرد. مگر نگفت: «[من] کُنت مولاه، [فهذا] علیٌ مولاه، [اللّهم] والِ من والاه، عادِ من عاداه» مگر نگفت نصَر الدّین؟ همه این حرفها را زد؟ تو چهکارهای؟ عمر! تو غاصبی، خدا با این با من رفتار میکند، نه که تو میخواهی مرا ببری بالا، در صدر بنشانی، حقوق بدهی و نمیدانم زن برایم بگیری. خدا با این با من رفتار میکند، میگوید تو دیدی یا ندیدی؟ دنبال عمر رفتی، چه کنی؟ حالا خدا هم به تو میگوید: دنبال خلق نرو! چرا میروی؟
حالا بلال این را که گفت، عمر یک چک گذاشت توی گوشش، زد به غلام. گفت: بزن! بزن! تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام) را هم زدی. حالا آمدی یک ریشی و یک عمّامهای گذاشتی، بازی درآوردی. تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام)، دختر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را با آن همه سفارش زدی، من که چیزی نیستم، بزن!
ببین این سیلی که بلال دارد میخورد، با عشق میخورد، این سیلی را با تمام گلولههای خونش میکشد، میفهمد برای زهرا (علیهاالسلام) دارد میخورد. من همیشه میگویم: خدایا! یک کاری بکن زهرا (علیهاالسلام) به ما یک لبخند بزند، ما همان را میخواهیم. نه بهشتت را میخواهیم، نه فردوست را میخواهیم، نه جنّاتت را میخواهیم، یک خنده زهرا (علیهاالسلام) را میخواهیم. از روی رضایت یک پوزخند به ما بزند.
بلال یقین دارد. حالا عمر چهکارش کرد؟ گفت: میدانم تو حسن و حسین (علیهماالسلام) و اینها را میخواهی، حالا از آنها دورت میکنم. گفت: حسن و حسین (علیهماالسلام)، ولایت در گلولههای خونم است. اگر تمام جان مرا قطعه قطعه بکنی، میگوید «رسولالله!» همینجور که زیر شکنجه گفتم «رسولالله!» گفتم «محمّد!» چقدر ریگ داغ رویم ریختند، گفتم «محمّد!» حالا هم میگویم «محمّد!» حالا هم میگویم «علی!« حالا هم میگویم «زهرا!» (یک توهینی، یک چیزی که به شما میکنند، دست از عقیده و علی (علیهالسلام) و اینها برندارید!) حالا چهکارش کرد؟ تبعیدش کرد به حلب. بروید بپرسید! تمام شیعههای حَلَب به واسطه بلال است.
مگر ما میتوانیم جلوی امر را بگیریم، جلوی عزّت و احترام خدا را بگیریم، اگر بخواهد خدا ما را عزّت کند؟ «تُعِزُّ مَن تَشاء، تُذِلُّ مَن تَشاء»[۵۲] باور کنید خدا این قدرت را دارد. خداشناسی خیلی مهمّ است. اینها را بیاورید قربانتان بروم، با اینها نجوا کنید! چه کردند آنها که با علی (علیهالسلام) و اولادش بد بودند، کجا رفتند؟ آنهایی که خوب بودند، به کجا رسیدند؟ آنها که تأمّل کردند، به کجا رسیدند؟ آنها که ناصبری کردند، به کجا رسیدند؟ اگر والله، بالله، ما یقین به این حرفها داشتهباشیم، تمام این مصیبتها ذلّت نیست، عزّت است.
برای چه کسی دارد تو را مسخره میکند؟ برای علی (علیهالسلام). خب بکند. یقین به او داشتهباش! مواظب او باش! نگاهت به حبلالمتین باشد، اینها چیزی نیست. من به وجود امامزمان، اگر یکی مرا عزّت کند، اینقدر میگویم خدایا! شکرت، اصلاً توقّع عزّت از هیچکس ندارم. من دکّان هم بودم، تاحتّی توقّع داشتم یارو دو سه تا فحش بدهد. اگر میگفت حاجحسین! چطوری؟ میگفتم: خدا برکت بده! خب بفرما! اگر توقّع عزّت داشتهباشی، میروی. یکی دیگر هم بیشتر عزّتت میکند، میروی. ما نباید توقّع عزّت صوری از مردم داشتهباشیم.
دیشب به خدا گفتم: خدایا! سزای کار مرا به من نده! اگر بخواهی سزایش را بدهی، کار ما بیچارگی است، هیچ چیز نیست. سزایش را نده! ببخش ما را! عفو کن ما را! اگر بخواهی یک سزایش را بدهی، خب یک کار جزئی کرد یعقوب، چهلسال گریه کرد. از خدا بخواهید سزای کارهای ما که یکقدری ناشایسته است را به ما ندهد. آدم یک لحظهای ترکاولی داشت، سیصد سال گریه کرد. گفتم: به ما نده! خدایا! عفومان کن! بیچارهایم ما!
اگر شما فرمانده دست و پا و اعضا و جوارحت شدی، ممکن است یک فرماندهی دیگر هم به شما بدهد. مگر آصف نبود؟ تا فرمان داد، تخت بلقیس آمد. حالا میگوید: من ذرّهای علم کتاب دارم؛ یعنی ذرّاتی از علم علی (علیهالسلام) دارم، او به من داده. مگر خضر نیست که موسی در مقابلش فلج میشود؟ آنچه را که در این خلقت است، در مقابل ولایت ذلیل است؛ آنچه را که دارند، از این سرچشمه فیض بردهاند. از انبیاء و اولیاء و اوصیاء و از تمامش بگیر! از این سرچشمه است، از سرچشمه ولایت. عزیزان من! در مقابل ولایت کُرنش کنید! در مقابل خلق متکبّر باشید! البتّه خلقی که ما را به خودش دعوت میکند؛ نه به خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله). [۵۳]
در این جوّ عالم حرفهایی است. میگویم که تمام عالم تنظیم است. حالا خدا تو را چهکار میکند؟ اما قدرتت را تقدیم ولایت کن! نفَست را تقدیم ولایت کن! کارت را تقدیم ولایت کن! عزیز من! قربانت بروم. خدا یاریات میکند. مگر نکردهاست؟ رفتم به امامرضا (علیهالسلام) گفتم: تمام رفقایم را هم ماورایی کن! هم «ارادةالله» کن! والله، میکند؛ اما اراده خودت را بگذار کنار! اگر تو اراده خودت را کنار گذاشتی، محتاج خدا، محتاج ولیّاللهالاعظم، امامزمان (علیهالسلام) کنی، ماوراییات میکند. چرا؟ رشد کرده هیکل من، اما عقل من رشد نکرده. بیایید رشد هیکل ما، رشد امر باشد. اگر رشد امر شد، صحیح است. حالا ببین این یقین توست که تمام ماوراء را میبیند، این یقین توست که سیر دارد به تمام ماوراء.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را در دل ما زیاد کن!
خدایا! زهرا (علیهاالسلام) را از ما راضی کن!
خدایا! ما از آنها باشیم زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! ما یک مقصد داریم هماناست که زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را (تکرار میکنم:) به دل ما زیاد کن!
خدایا! رفقای ما را همه حاجتشان را برآورده بفرما!
خدایا! اگر ذرّاتی محبّت دنیا به غیر امر است، از دلشان بیرون کن!
خدایا! قلب مبارک رفقا را از من راضی بگردان!
خدایا! اگر ما تقصیری درباره رفقا داریم، تو عفو بفرما! [۵۴]
- ↑ سخنرانی عاشورای 87 و حضرتابوالفضل و ولایت، عدالت، سخاوت
- ↑ شب اربعین ۸۱
- ↑ عاشورا ۹۱
- ↑ اربعین 80 و مشهد 81؛ درخواست از امامرضا
- ↑ عصاره عاشورا 82 و اربعین 80
- ↑ اربعین 91 و اربعین 81 و اربعین 78 و ارزش نماز 76
- ↑ اربعین 91 و عاشورای 87 و اربعین 78
- ↑ عصاره عاشورا 82 و اربعین 87 و اربعین 91
- ↑ (سوره النساء، آیه ۴۵)
- ↑ اربعین 91 و اربعین 81 و عصاره عاشورا 82
- ↑ نبوّت باید در اختیار ولایت باشد (شناخت نبوّت با ولایت) ۸۴
- ↑ سخنرانی درخواست از امامرضا (دقیقه 38) عصاره عاشورا (دقیقه 9) ولایت و خباثت (دقیقه 48) عصاره عاشورا (دقیقه 8)
- ↑ درخواست از امامرضا 81
- ↑ ولایت و خباثت 76 و عصاره عاشورا 82 و لا اله الا الله 73
- ↑ رفاقت و رحمیت (دقیقه 31) و درباره حضرتزینب (دقیقه3) و غلامان ولایت (دقیقه 22)
- ↑ رفاقت و رحمیت؛ عظمت شیعه 77
- ↑ در مسیر ولایت؛ وداع ولایت 76
- ↑ درباره حضرتزینب 75
- ↑ ۱۹٫۰ ۱۹٫۱ کتاب افشای ولایت
- ↑ اذنالله شدن و ایرادی نبودن شیعه 75 و غلامان ولایت 76
- ↑ سخنرانی ولایت قدر است 82 (دقیقه62) و ایجاد 87 (دقیقه 61) و وابستگی 86 (دقیقه 5)
- ↑ عبادت، انبیاء، مجلس ولایت 89 و مشهد 90؛ عنایت امامرضا به زوار 90 و شبهای رمضان
- ↑ ولایت؛ حقیقت توحید 73
- ↑ (سوره الأنبیاء، آیه ۸۷)
- ↑ ولایت قدر است 82 و یقین 75
- ↑ ایجاد 87
- ↑ وابستگی 86
- ↑ کمال، کل کمال 87
- ↑ مشهد 92 - جامعه
- ↑ مشهد 92 - نجمه
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر) ۸۴ (دقیقه ۳۵) و تذکّر ۷۸ (دقیقه ۱۹) و شناخت امامزمان ۸۵ (دقیقه ۱۹)
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنا أنزلناه فی لیلةالقدر) 84
- ↑ شناخت ارتباط با ولایت 85
- ↑ تذکّر 78؛ شبنشینی و خلوت دل
- ↑ ۳۵٫۰ ۳۵٫۱ عبادت 79
- ↑ تاریخات 85
- ↑ (سوره البقرة، آیه 256)
- ↑ سواد 76
- ↑ شناخت امامزمان؛ رستگاری 85
- ↑ شکرانه ولایت 82
- ↑ شناخت نبوّت با ولایت 84
- ↑ بیانات متقی 11/95
- ↑ شب قدر ۸۲ (دقیقه ۲۸) و تولّی و برائت، فداشدن ۷۵ (دقیقه ۵۶)
- ↑ ۴۴٫۰ ۴۴٫۱ اصحابکهف و رقیم؛ دزدی بهنام شیطان 75
- ↑ ۴۵٫۰ ۴۵٫۱ ۴۵٫۲ تولّی و برائت؛ فداشدن 75
- ↑ تذکّر ۸۲
- ↑ ۴۷٫۰ ۴۷٫۱ شبقدر ۸۲
- ↑ جلوه و تجلّی 80
- ↑ شب قدر ۸۲
- ↑ مستقلّ و محدوده 91
- ↑ عید مبعث ۷۹ (دقیقه ۴۶ و ۴۹ و ۵۷) و مشهد ۸۴؛حضرت زهرا (دقیقه ۱۵ و ۷۶)
- ↑ (سوره آل عمران، آیه ۲۶)
- ↑ عید مبعث 79
- ↑ مشهد 84، حضرت زهرا