صفحهٔ اصلی
فرمایش منتخب: حضرت زینب
فهرست امام حسن عسکری
مبنای ترک ترک شدن بدن امام حسین
امام حسین؛ کشته جلسه بنیساعده
عصاره روایت حسین منی و انا من حسین
حرکت نکردن سر امام حسین در منزلی
امر به معروفکردن سر امام حسین
چگونه واقعه کربلا به وجود آمد؟
نتیجه گرفتن از عاشورا و دهه محرم
ورود اهل بیت از کربلا به کوفه و خطبه حضرت زینب
حرکت امام حسین از مکه به کربلا
ازدواج امیرالمؤمنین و حضرت زهرا
جلسه ولایت (سالیاد متقی عزیز)
اربعین یعنی روز فتح ولایت، نه این اربعینی که ما میگیریم و میرویم لای زنها و مردها، میگوییم و میخندیم! عاشورا و اربعین برای این است که ما آمرزیده شویم؛ لکّه اشکی برای امام حسین (علیهالسلام) بریزید و آمرزیده شوید، آهی برای حضرت زینب (علیهاالسلام) بکشید و آمرزیده شوید. روز اربعین بیایید با امام حسین (علیهالسلام) و زینب کبری (علیهاالسلام) عهد کنید که گناه نکنید!
اگر در حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) یا حضرت رقیّه (علیهاالسلام) رفتید، مثل هنده باشید! تمام هوا و هوس دنیا را از دلتان بیرون کنید تا اتّصال شوید! بگویید زینبجان! آن دست ولایتی که برادرت بر قلبت گذاشت، اشاره کن تا آن دست را بر قلب ما هم بگذارد، تا تمام لذّتهای عالم گندیده از دلتان بیرون رود؛ آنوقت بفهمید لذّت ولایت چیست؟! وقتی یک علی (علیهالسلام) گفتید، تمام لذّت خلقت در کالبد بدنتان میآید. سوغات، اتّصال به ولایت بیاورید! سوغاتیِ من این است. اگر شما سرمایه ولایت از حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت رقیّه (علیهاالسلام) گرفتید، در این دنیا و آن دنیا سرمایه به هم زدید. تو را به خدا! آنجا اتّصال به ولایت را بخواهید! محبّت شما پیش حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت رقیّه (علیهاالسلام) باشد، اتّصالتان قطع نشود.
ببین حضرت زینب (علیهاالسلام) چه کار میکند؟ برادرش به او گفته خواهرجان! باید در دروازه کوفه و شام خطبه بخوانی! پرچم یزید و معاویه را بِکَنی و پرچم پدرمان علی (علیهالسلام) را نصب کنی! زینب (علیهاالسلام) فرمود: برادر! امرت را اطاعت میکنم. حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت؛ اما شام را ویرانه کرد؛ پرچم شرک و نفاق را کَند، پرچم توحید را نصب کرد.
قدری که به نزدیکی کربلا رسیدند، تربت امام حسین (علیهالسلام) بو دارد، سکینه خیلی باهوش بوده، بوی تربت امام حسین را میشنود. این مشام چه مشامی است؟! گفت:
بوی خوشی میوزد اَندر مشام | عمّه! مگر این سرزمین کربلاست؟! |
حالا جابر بن عبدالله انصاری غسل کرده، قدمهایش را کوچک برمیدارد؛ چونکه از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شنیده: «هر کسی امام حسین (علیهالسلام) را زیارت کند، هر قدمش، ثواب حجّ و عمره دارد.» حجّ و عمره میخواهد! (رفقای عزیز! ولایت اینقدر بالاست که همه ما اشتباه داریم! بیایید اشتباه نداشته باشید!) به ذات خدا قسم، اگر فرسخها راه بود، هزار قدم را یک قدم میکردم و روی قبر امام حسین (علیهالسلام) میافتادم. خدا میداند آن سفری که به کربلا رفتم، قبر آقا امام حسین (علیهالسلام) اینجا بود و قبر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آنجا، روی آن افتادم؛ قدری از این و قدری از آن بو میکردم. من حسین (علیهالسلام) میخواهم نه ثواب! ثوابِ بیمحبّت علی (علیهالسلام)، ثواب نیست، جزاست. تازه مثل شیطان شدی که گفت مُزد عبادتم را بده! خجالت بکش! مُزد میخواهی چهکنی؟! خدا و قرآن را بخواه! امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) و زهرای عزیز (علیهاالسلام) را بخواه! امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) را بخواه!
وقتی جابر سرِ قبر آقا امام حسین (علیهالسلام) رسید، قدری فریاد کشید، حسین! حسین! کرد و گفت: آقاجان! من با شهدای تو شریک هستم. عطیّه گفت: جابر! وای بر تو! چه میگویی؟! اینها دستانشان جدا شده! سرهایشان جدا شده و بر روی نیزه است! بدنهایشان زیرِ سُم اسب رفته! تو با اینها شریک هستی؟! جابر قسم خورد و گفت: از دو لب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شنیدم: «کسیکه به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است.» من به عمل اینها راضی هستم. یک وقت دیدند صدای قافله میآید، عطیّه گفت: جابر! بلند شو! حضرت زینب (علیهاالسلام) و اهلبیت آمدهاند.
حالا که به کربلا رسیدند، ولایت بو دارد. حضرت زینب (علیهاالسلام) زمین را بو کرد و گفت: اینجا قبر برادرم است، روی قبرش افتاد. صدا زد: برادر! همه جا امرت را اطاعت کردم؛ اما حسینجان! بچّههایت را بهمن سپردی، گفتی: خواهر! همه را به خدا و بچّههایم را به تو میسپارم، همه را آوردم! وقتی بچّههایم شهید شدند، از خیمه بیرون نیامدم، گفتم شاید تو خجالت بکشی. حسینجان! سراغ رقیّه را از من نگیر! من نتوانستم او را بیاورم؛ او را در شام گذاشتم. برادر! وقتی همه محملها آماده حرکت بود، کوتاهی نکردم، سرِ قبر رقیّه رفتم و با او خداحافظی کردم، گفتم: عزیزم! بلند شو! میخواهیم برویم! عزیزم! من جواب پدرت را چه بدهم؟! شما را دست من سپرده! رقیّهجان! نمیگذارم تنها باشی! هر جور باشد پیشت خواهم آمد، این خواسته من است.
وقتی حضرت زینب (علیهاالسلام) به مدینه برگشت، خدا یزید را لعنت کند! گفت: مدینه را غارت میکنم؛ عبدالله به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: کجا میخواهی بروی؟ شام یا مصر؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) قدری فرسوده شده بود، گفت: عبدالله! من در شام اسیر بودم، نمیخواهم آنجا را ببینم؛ اما به رقیّه قول دادم که پیش او بروم. در بیابانهای اطراف شام یک آبادی بود، حضرت زینب (علیهاالسلام) چندینسال آنجا کنار حضرت رقیّه (علیهاالسلام) زندگی کرد، تا از دنیا رفت.
اینها دارند با هم عشقبازی میکنند. حضرت رقیّه (علیهاالسلام) باید در آن باراندازِ شام دفن شود، تا صدها میلیارد مردم بیایند و آمرزیده شوند. قبر اینها «رحمةٌ لِلعالمین» است؛ اینها که قبر ندارند، محلّی است، شما میروید زیارت میکنید؛ اما باید با ولایت بروید. دل وقتی ولایتی شد، ولایت به شما میچسبد؛ نه غیر ولایت. اگر صدها میلیارد به شما بدهند و بگویند عُمَر خوب است، میگویید عُمَر بد است و به دلتان نمیچسبد؛ اسم امام حسین (علیهالسلام) میآورید و اشک میریزید؛ آنوقت به دلتان میچسبد.
هیچ چیزی قدرتش مطابق گریه بر امام حسین (علیهالسلام) نیست. جهنّم عذاب است، گریه امام حسین (علیهالسلام) رحمت است؛ میچکد در جهنّم، خاموش میشود؛ اما گریه شما، گریه رحمت باشد، نه عقده؛ ما باید گریه کنیم که چرا توهین به امام حسین (علیهالسلام) شد؟! توهین به حضرت زینب (علیهاالسلام) شد؟! اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) برای حضرت زینب (علیهاالسلام) گریه میکند و میفرماید: «صبح و شام گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود؛ خون گریه میکنم.» والله، کلّ خلقت گریه میکند. زینب (علیهاالسلام) ارزشش این است!
گریه یک جنبه ولایتی دارد، ما باید بیچارگی خودمان را ببینیم و بگوییم: حسینجان! ما بیچارهایم! عاشورا نبودیم که جانمان را فدایت کنیم، زینبجان! نبودیم که از تو حمایت کنیم؛ حالا کاری که نمیتوانیم بکنیم، بیچاره بیچارهایم! گریه میکنیم تا امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاید و احقاق حقّ از دشمنان مادرت زهرای عزیز (علیهاالسلام) کند؛ این گریه، اتّصال به ولایت است. [۱]
زینب یعنی شجاعترین تمام عالم[۲]
وقتی عبدالله به خواستگاری حضرت زینب (علیهاالسلام) آمد، حضرت امیر (علیهالسلام) فرمود: عبدالله! من باید به دخترم بگویم. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) فرمود: زینبجان! دخترم! راضی هستی؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: پدرجان! من که اختیارم با خود توست؛ اما یک حرفی دارم و یک چیزی میخواهم. حرفم این است: به عبدالله بگو که من حرفی ندارم؛ اما هر موقع خواستم برادرم حسین را ببینم، باید بروم؛ اگر هم مسافرتی پیشآمد و برادرم به مسافرت رفت، بیچون و چرا با او بروم. عبدالله گفت: باشد، به دیده منّت دارم. حالا قرارداد کردند و به قول ما عقد شد. [۳] حالا قضایای کربلا روی داد، عبدالله در مدینه ماند؛ اما گفت: زینبجان! بچّهها را با خودت ببر! عزیز من! نگویید که چرا عبدالله در مدینه ماند و سعادت نداشت؟! یک وقت یک نفر باید بماند و مدینه حفظ شود، یک نفر باید بماند و عدّهای گمراه نشوند. امام حسین (علیهالسلام) گفت: عبدالله! نمیشود مدینه را خالی گذاشت، تو در مدینه بمان! پس عبدالله به امر امام حسین (علیهالسلام) در مدینه ماند. [۴]
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) قضایای کربلا را به اُمّالسلمه گفته بود، حضرت زینب (علیهاالسلام) پیش پدرش آمد و فرمود: پدرجان! امّالسلمه یک حرفهایی میزند! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمود: زینبجان! هر چه میگوید درست است، به حرفش برو! امام حسین (علیهالسلام) پیراهن کهنه تهیّه کرده بود، میدانست که بعد از شهادتش پیراهنش را درمیآورند؛ اما اگر پیراهنش پاره پاره باشد، آن را درنمیآورند. امّالسلمه به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفته بود: زینبجان! همیشه خیالت راحت باشد؛ اما اگر امام حسین (علیهالسلام) آمد و گفت پیراهن کهنه بیاور! بدان که حسین یک ساعت یا نیم ساعت بیشتر زنده نیست. تمام ابعاد زینب (علیهاالسلام) پیش این حرف بود، زینب (علیهاالسلام) همه جا را تحمّل کرد، فقط دلش خوش بود. حالا که همه رفتند، لااقل حسین (علیهالسلام) دارد، حامی دارد، حامیاش آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بود که شهیدش کردند. دلش خوش بود که برادرش هنوز نگفته پیراهن کهنه بیاور! [۵] یکوقت آقا امام حسین (علیهالسلام) دمِ خیمه آمد و گفت: زینب! پیراهن کهنه بیاور! حضرت زینب (علیهاالسلام) تا پیراهن را دست امام حسین (علیهالسلام) داد، غَش کرد. حالا لشکر هم «هل مِن مبارز» میطلبد، امام حسین (علیهالسلام) چه کار کند؟ دست ولایت بر قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، به او تصرّف کرد، ولیّ الله الأعظم شد؛ چطور ولیّ شد؟ آنچه را که ولیّ خدا میداند، زینب (علیهاالسلام) هم میداند، در قلب زینب (علیهاالسلام) است. زینب (علیهاالسلام) دیگر زینب (علیهاالسلام) نیست، او را متقی کرد؛ نه اینکه زینب (علیهاالسلام) متقی نبوده، ببین من روی این آیه حسابش را میکنم و میگویم، خدا به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: من تو را متقی کردم، ولایت به تو نازل کردم. حالا ولایت باید به زینب (علیهاالسلام) نازل شود. باید او را چه کند؟ باید او را متقی کند. [۶]
حالا که اهلبیت را وارد کاخ یزید کردند، یزید کینهای با حضرت زینب (علیهاالسلام) داشت. حضرت قدری خودش را مخفی کرد، یزید گفت: این کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفتند: زینب، خواهر حسین است. یزید گفت: زینب! الحمد لله که خدا شما را رسوا کرد، من داغ پدرانم را از شما گرفتم. حضرت فوراً جواب داد و گفت: «یزید! رسوا فاسق و فاجر است، ما هر چه دیدیم، خوبی از خدا دیدیم. یابنالطُلقاء! تو کسی هستی که آزادکرده جدّ من هستی، شما در شرک و کفر بودید، جدّم شما را آزاد کرد. یادتان رفته که مادرت در مکّه چهکاره بود؟! خدا چند چیز به ما داده: ما را در قلب مؤمن قرار داده؛ یعنی یزید! تو مؤمن نیستی، بیخود میگویی که من خلیفه اسلامم! دیگر اینکه بیان به ما داده.» (بدانید بیان باید به امر باشد؛ وگرنه کلام است.) یعنی ما کسانی هستیم که حرفمان و صادراتمان امر خداست. مگر یک زن میتواند اینقدر شهامت داشته باشد که به یک امپراطور جهان بگوید یابنالطُلقاء؟!
حالا یزید میخواست دل حضرت زینب (علیهاالسلام) را آتش بزند، گفت: الحمد لله که خدا برادرت را کُشت! حضرت بلند شد، ببین چقدر شهامت دارد! زینب (علیهاالسلام) یعنی شهامت یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی منطق یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی صدر یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی شجاعترین تمام عالم. ببین با امپراطور چهجور حرف میزند؟! گفت: خدا جان هر کسی را میگیرد؛ اما تو برادرم را کُشتی! لشکر تو برادرم را کُشت! یزید ناراحت شد، صدا زد: جلّاد! چرا بالای حرفِ من حرف میزنی؟! سکینه یک دفعه دست گردن حضرت زینب (علیهاالسلام) انداخت و گفت: یزید! مرا بکُش! تمام مجلس به گریه درآمد. زینب (علیهاالسلام) حمایتکُن داشت. یک دفعه مجلس به صدا در آمد، فرنگی و نصارا بلند شدند و گفتند: یزید چهکار میکنی؟! آخر این زن داغدیده! این زن اسیر است! برادرش شهید شده! ساکت باش! یزید ساکت شد، یهود و نصارا از زینب (علیهاالسلام) حمایت کردند؛ اما مسلمانها زینب (علیهاالسلام) را اسیر میکنند! [۷] یک نفر بلند شد و گفت: یزید! اینها را که میبینی، ما هر کجا به آنها حمله میکردیم، خودشان را به یک پناهی میبردند. آقا علی بن الحسین (علیهالسلام) هم تشریف دارند؛ اما اینجا امام حسین (علیهالسلام) به زینب (علیهاالسلام) گفته که تو در مجلس یزید حرف بزن! زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند. حرف من سر این است، زینب (علیهاالسلام) به آن شخص گفت: صدایت بگیرد! از هر خانه کوفه، صدای ناله از شمشیر برادر من بلند است! برادرم یک حمله کرد، هفتاد هزار لشکر را صفّآرائی کرد. تو چه میگویی؟! چرا اینقدر تملّق میگویی؟! مگر شما قدرت دارید؟! مگر شما شهامت دارید؟! شما ضلالت دارید! زینب این است، آیا زینب اسیر است؟! [۸]
دو چیز یزید را زیر و رو کرد: یکی خطبه حضرت زینب (علیهاالسلام) و یکی منبر حضرت سجّاد (علیهالسلام). یزید بیچاره شد! دیگر اهلبیت را در آن مجلس نَبُرد، دید بیچارگی و رسواییاش دارد انفجار میکند، اشاره کرد که اهلبیت را در خانهاش ببرند. هنده هم که آرام ندارد، مرتّب داد میکشد! شلوغ کرده! ملکه است. یزید به امام سجّاد (علیهالسلام) گفت: خدا ابن زیاد را لعنت کند! من نگفتم که پدرت را بکُشند، گفتم بیایید و با هم صلح و مصالحه کنیم، میخواست این را از گردن خودش ساقط کند، دید بدجوری شد. حالا ببین چه میگوید؟! گفت: من خلاصه خونبهای پدرت را میدهم؛ اما امام سجّاد (علیهالسلام) فرمود: یزید! فقط این چیزهایی که لشکرت به غارت بردند، آن بلوز و پیراهنها را مادرم زهرا (علیهاالسلام) بافته، آنها را به ما برگردان! امام جوری حرف میزند که مردم بفهمند که مادرش زهراست، دوباره اینها را رسوا کرد. خلاصه آخر که یزید میخواست خودش را از متّهمی نجات بدهد، گفت که من کاخ را در اختیارتان میگذارم تا عزاداری کنید! [۹] یزید خیلی عذرخواهی کرد، تا حتّی به حضرت سجّاد (علیهالسلام) گفت: آیا من آمرزیده میشوم؟ امام فرمود: آره! نماز غفیله بخوان! اینجا حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: آخر حجّت خدا چقدر شما رئوفید! گفت: عمّهجان! من حجّت خدا هستم، نمیتوانم که حقّ را نگویم؛ اما موفّق نمیشود. هر وقت میرفت وضو بگیرد، خون از دماغش میریخت؛ آخر هم موفّق نشد. [۱۰]
زینب درسگرفته از مادرش زهرا[۱۱]
رفقای عزیز! بیایید تفکّر داشته باشید! اینقدر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مراعات میکرد، حالا که شب نوزدهم ماه رمضان ضربت خورده، علی (علیهالسلام) دیگر توان ظاهریاش تمام شده، او را توی یک پارچهای گذاشته بودند، چهار گوشش را گرفتند و او را به طرف خانه آوردند. امیرالمؤمنین دمِ درِ خانه گفت: مرا زمین بگذارید و زیر بغلهایم را بگیرید؛ مبادا زینب (علیهاالسلام) ناراحت بشود! علیجان! کجا بودی آنموقعیکه خیمههای پسرت حسین (علیهالسلام) را آتش زدند؟!
وقتی امام حسین (علیهالسلام) جنگ میکرد، فقط میگفت «لا حولَ و لا قوةَ إلّا بالله العلیّ العظیم». زینب (علیهاالسلام) صدای امام حسین (علیهالسلام) را میشنید و دلش خوش بود، یک وقت زینب (علیهاالسلام) دید که دیگر صدای برادرش نمیآید و زمین کربلا دارد میلرزد. توجّه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد؛ دید اشقیاء دور حسینش را گرفتهاند، حسینش در قتلگاه است. از کجا حضرت زینب (علیهاالسلام) این درس را گرفته؟! از مادرش زهرای عزیز (علیهاالسلام). وقتی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را بهمسجد بردند و طناب گردنش انداختند، زهرای عزیز (علیهاالسلام) با پهلوی شکسته و صورت نیلی بهمسجد رفت و گفت: دست از علی بردارید! وگرنه نفرین میکنم. ستونها از جا حرکت کرد، مدینه به لرزه درآمد.
حالا زینب (علیهاالسلام) پیش ابن سعد آمد، ببین خواهش نکرد؛ گفت: «یابن السّعد! تو ایستادهای و حسینِ مرا میکشند!» زمین کربلا دارد میلرزد. زمین اعلام آمادگی میکند که زینب! اشاره کنی همه اینها را زیر و رُو میکنم. زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند. ابن سعد بنا کرد به گریه کردن، هایهای گریه کرد. گفت: لشکر! کار حسین را تمام کنید! حالا منظور من سرِ این است که ببین چه خباثتی است؟! وقتی حسین (علیهالسلام) را کشتند! عمر سعد دستور داد که خیمهها را آتش بزنید! بین حضرت زینب (علیهاالسلام) چقدر ادب دارد! پیش امام سجّاد (علیهالسلام) آمده و عرض میکند که «یا حجّة الله! اُمّالسلمه حرفها را بهمن زده، آیا ما باید بسوزیم؟!»ببین اینقدر زینب (علیهاالسلام) آمادگی دارد! حرفی ندارد که در راه ولایتش، حسین (علیهالسلام) بسوزد. اطاعتِ ولایت این است! رفقای عزیز! بیایید ولایت را اطاعت کنید! امام سجّاد (علیهالسلام) فرمود: عمّهجان! «علیکُنّ بالفرار»: به بچّهها بگو فرار کنند. حضرت زینب (علیهاالسلام) فوراً به بچّهها دستور فرار داد. تمام این بچّهها فرار کردند. به دینم، اینقدر دلم برای این بچّهها میسوزد، آتش میگیرد! آخر با اینهمه جمعیّت! در اینهمه هیاهو، بچّهها چهکار کنند؟! [۱۲]
اخلاق در خانواده؛ وظایف پدر و مادر راجع به فرزند
وظایف پدر و مادر راجع به فرزند[۱۳]
زمان جاهلیّت زنها خیلی محترم نبودند، دخترها را میکُشتند. خدا لعنت کند عمر را! این عمر از اوّل حرامزاده و قساوت داشته. (نمیخواستم اسم نحس این را بیاورم، دیگر آمد.) حالا خدمت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده، میگوید: چند تا دخترهایم را خاک کردم. یا رسولالله! یک دخترم خیلی زیبا و خوب بود. قدری گذاشتم بزرگ شود، او را با خودم بردم قبرش را کندم. خاکهای روی لباسم را میتکاند، وقتی او را در قبر خواباندم؛ گفت: بابا! با من مزاح میکنی؟! گفت: خاک رویش ریختم. زمان جاهلیّت اینجوری بوده. [۱۴]
حاجشیخعباس تهرانی میگفت: حسین! الآن از زمان جاهلیّت بدتر است! زمان جاهلیّت دختر را خاک میکردند. حالا دختر میشود بیدین! تولیدش میشود بیدین! پس بیدینی از آدمکُشی بالاتر است! اگر دختر یا پسر شما بیدین شد، بدانید خیلی بد است! [۱۵] حضرت گفت: در آخرالزّمان اگر میخواهید بچّههایتان حفظ باشند، آنها مانند روباه به دندانتان باشند. حالا من بروم بچّهام را اینجوری به دندان بگیرم؟! نه! میگوید: هوادارش باش! امروز باید پدرها! مادرها! پاسدار دخترهایتان، بچّههایتان باشید، حفاظت کنید از بچّههایتان! حفاظت کنید از این رفتوآمدهایتان. [۱۶]
پدر و مادر حقّ ندارند فشار بیاورند به بچّههایشان. من هنوز امر به بچّههایم نکردم، صبح میروم نمیدانم ساعت ده نان میخرم، تا بتوانم خودم میروم میخرم، اگر هم به آنها بگویم، عذرخواهی میکنم. [۱۷]
پدرها! منّت سر بچّههایتان نگذارید! وظیفهات است پول به او بدهی، وظیفهات است زن برایش بگیری، چرا منّت سر او میگذاری؟! اجرت میرود! وقتیکه خدا به حضرت موسی گفت: برو فرعون را غرق کن! گفت: خدایا! این مرا بزرگ کرده، من یک ذرّه بچه بودم! حقّ پدری به گردنم دارد. گفت: وقتی نزدش میروی، منّت سرت میگذارد، حقّ پدری میرود! حالا وقتی با فرعون روبرو شد، فرعون گفت: یادت است بچّه کوچولو بودی، من بزرگت کردم، همهاش طی شد! [۱۸]
قرآن میگوید: «لا إکراه فی الدّین»[۱۹]: دین اکراه ندارد. یک نفر توی گوش بچّهاش زده که چرا مرا نمیخواهی؟! میگوید مرا بخواه! باعث شده که گوش بچّهاش کَر شود! [۲۰]
شما اگر میخواهید با جوانها حرف بزنید، یکقدری لیّن، یکقدری همچین نرم حرف بزنید. اگر مطابق حرف شما عمل نکرد، ناراحت نباشید. اگر امر به معروف میخواهی بکنی، عزیز من! حرف مرا بشنو! انتظار نداشتهباش که جوانت خوب بشود! نوح پیامبر چهار هزار سال عمر کرده، نُهصد و پنجاه سال تبلیغ کرده، پسرش به حرفش نبوده! مگر طرف ولایت آمدن آسان است که شما مُفتکی آمدید طرف ولایت؟! چرا قدردانی نمیکنید؟! به تمام آیات قرآن، وحی مُنزل شما را گرفت که اینجا سکونت بههم زدید. [۲۱]
تو همیشه دهتا حرف با یک جوان درست نکن! تو هم تقصیر داری! تو هم انفجار میدهی جوان را! این پرهایش دربیاید، از خُلق بدِ تو پریده! تعدّی نکن! اصلاً خدا از تعدّی بدش میآید، چه پدر به اولاد بکند، چه اولاد به پدر! عدالت یعنیچه؟ عدالت باید منیّت نداشتهباشی، تو درست است پدر هستی، باید به قدر این بچّه، به قدر بودجهاش به او امر بکنی. خدا بیامرزد پدر، مادر ما را! بابایم یکوقت به ما میگفت یک نانی بخر! یک گوشتی بخر! مادرمان به او میگفت تو که بیکار هستی! میگفت: میخواهم یاد بگیرد. این بچّه برود نان بخرد، پسفردا زن میآورد، نانخریدن را یاد بگیرد، گوشتخریدن را یاد بگیرد. [۱۷]
این پولی که در اختیار بچّهات میگذاری، قدری هوایش را داشتهباش! مبادا بچّهات یک وقت بچّهگی کند، در راه امر خرج نکند. [۲۲] جوانان شما مثل غنچه گُلاند. اینها خیلی در امر شماها هستند. وای بهحال شماها که به این جوانها امری بکنید که امر خودتان باشد! فردای قیامت چه جواب خدا را میدید؟! [۲۳]
نگاه؛ عصاره نگاه
عصاره نگاه
از اوّل جوانیام [از گناه] گذشتم، اصلاً نگاه تویام نبود؛ بنایم نبود نگاه کنم. شما بنایت باید اینباشد که نگاه نکنی؛ آنوقت این چشم در اختیار خداست. چشمهای ما بیشترش در اختیار شهوت و در اختیار دنیاست؛ آنوقت آن چشم، فردای قیامت رحمت به آن میشود، عذاب نمیشود.
این چشمها مال امتحان هم هست. آخر میدانی چرا؟ این چشم گرفتارت میکند. ابنملجم ببین چهجور شد؟ ابنملجم مثل ما نبود، مُرادی بود؛ مُراد میداد. یکدفعه نگاه کرد، گرفتار شد، علیکش شد. شما شهوت برانگیختهات میکند به نگاهت؛ پس باید چه کنیم؟ تو نباید نگاه کنی، چرا نگاه میکنی؟! نگاه باید به رحمتِ آن آدم کرد، آن اشکال ندارد. به آن رحمتی که از او نازل میشود، باید نگاه کنیم؛ یعنی این جوان به آن رحمتی که از او نازل میشود، آن رحمت «رحمةٌ للعالمین» است.
هشام همساخت بود که امامصادق (علیهالسلام) او را میخواست، آخر هم حالیِ اینها کرد: به رحمتش نگاه کردم. رحمت را میبوسد، رحمت خدا. آنها شاگرد امامصادق (علیهالسلام) هستند؛ اما ولایت به آنها القاء نشده. میآید پیش امام، شما باید ولایت بهت القاء شود؛ پس نگاه رحمتی خوب است؛ نه نگاه شهوتی.
کم آدم پیدا میشود اینجور باشد. این همه دفاع از بچّههای مردم کردم، یک نگاه بد به آنها نکردم. نگاه باید رحمت باشد، رحمت از شما نازل شود؛ نه شهوت. حالا همینطور شده که میگوید یکی از شما بادین از دنیا نمیروید. نگاه شهوتی دارند، نگاه شهوتی به هر شیئی.
دزد میرود نگاه دزدی میکند، نگاهِ چهجوری میکند؟ نگاه شهوتی میکند. دفاع رحمتی هم همساخت است، ما باید بفهمیمم این فانی میشود، نگاه به فانی نکنیم. چشمتان غنی باشد، احتیاج نداشتهباشد. عقلت برسد، احتیاج به فانی نداشتهباش!
امامصادق (علیهالسلام) به آن شخص گفت: برو در آن آبادیتان، در آن شهر یک نفر که ما را قبول داشتهباشد، برو زیارتش! آنوقت خدا ثواب دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) به تو میدهد. نگاهت رحمتی است.
خدا میگوید: اگر بخواهی، به تو میدهم؛ یعنی آنها را نخواهی، این را بخواهی. همه این عالَم را فانی بدان! امامزمان (عجلاللهفرجه) را باقی بدان! آنوقت شما طرف فانی میروی یا باقی؟ شما باید احتیاج نداشتهباشی؛ آنوقت آن کار را نمیکنی. ابنملجم احتیاج دارد. نگاه به بچّه اَمرَد [پسر زیباروی نوجوان] کنی، گناه ابنملجم به تو میدهد.
من خودم از جوانیام اینجور بودم، من حربه گناه نداشتم. آن القاء و افشاء به تو میدهد، القاء و افشاء حفظت میکند. فقط در فکر باش که این بچّهها را نجات بدهی. [۲۴]
سخنی با خانمها؛ دل کسی را نسوزانید!
دل کسی را نسوزانید![۲۵]
خانمهای عزیز! مجلس که میگیرید، مراعات کنید! یکقدری از طلاهایتان را پنهان کنید! دل اینها که ندارند را نسوزانید. اگر دل این دختر را سوزاندی، دلت را میسوزانند، دل کسی را نسوزان! [۲۶]
خانمها! این مجلسها چیست که برای بچّههایتان میگیرید؟ چقدر دل دخترها را میسوزانید؟ عروسی برای میمنت بگیرید! مبادا دل کسی را بسوزانید. مردم را آتش نزنید! امروز بد موقعی شده، امروز فلان دختر میآید این بساط را میبیند، میسوزد. [۲۷] خانم! دل خودت هم میسوزد، اگر نسوخت، هر چه میخواهی بگو! مگر تو اختیار مالت را داری، که هر جور خواستی خرج کنی؟ این پول، بیتالمال است، خدا پدرت را درمیآورد. مال را پیش تو امانت گذاشته، باید به امر خرج کنی. الآن یکی این کار را کرده، به حضرتعباس، یک داماد گیرش آمده هروئینی! حالا چقدر پول داده تا طلاق دخترش را بگیرد. [۲۸] خانمهای عزیز! شما که این لباسها که از خارج میآید را میپوشی و باد به خودت میکنی، دل یک بینوا را میسوزانی، یا سرطان میگیری؛ یا زخم معده میگیری. خودت هم نمیفهمی از کجا خوردی؟ دل یکی را سوزاندی، دلت را میسوزانند. خب، چند دست لباس داری، یکی را بده به یک بندهخدا. اینقدر شوهر عزیزت را در فشار نگذار که این را برایم بخر! توجّهت میرود پیش خارجیها، باید توجّهت به حضرت زهرا (علیهاالسلام) باشد. عزیز من! مگر نمیخواهی زهرا (علیهاالسلام) شفاعتت را بکند؟! [۲۹]
خانم عزیز! بیا تشبّه به حضرت زهرا (علیهاالسلام) پیدا کن! [۲۷] مگر نبود که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) دو تا پیراهن برای شب عروسی حضرت زهرا (علیهاالسلام) گرفت؟ یک پیراهن خوب، یکی یکقدری مندرستر. حالا آمده پیش دخترش، میگوید: عزیز من! پیراهن خوبت کو؟ میگوید: مگر نگفتی چیز خوب در راه خدا بده؟ من داشتم میآمدم، یک زنی آمد، گفت من برهنهام، چیزی ندارم، یک پیراهن پاره دارم. من به زنان مدینه گفتم: دور مرا بگیرند. چادرهایشان را اینطوری کردند، پیراهن را درآوردم، دادم به او و خودم این پیراهن را که کمی مندرستر بود، پوشیدم. [۲۹]
چرا اسراف میکنید؟ خب، یک چادر داری، یک چادر دیگر هم داری، یکی را هم بده به یک زن بیچاره بینوا. بهفکر او هم باش! [۳۰] خانم! تو چه ادّعایی میکنی که من پیرو زهرا (علیهاالسلام) هستم؟ پیرو زهرا (علیهاالسلام)، پیرو عمل زهرا (علیهاالسلام) است. [۳۱]
خانم عزیز! یک مناسبتی میشود، عیدی میآید، دل یک نفر را خوش کن! تو که این همه طلا داری، یک بچّه سیّد، یک بچّه یتیم هم امشب، شب عروسیاش است. برو یکی از این انگشترها یا النگوها را دست یک بچّه یتیم کن! تا ثابت بمانی؛ اگرنه همینجور که در مجلس آمدی، دل آنها را سوزاندی، شب در خانهات میریزند، چاقو، چاقویت میکنند، طلاهایت را هم میگیرند. همانطور که رفتی دل این بندههای خدا را آتش زدی، دل تو را آتش میزنند. والله قسم، یکی از رفقا به من گفت: یک زنی بود خیلی طلا داشت. مرتّب دستهایش را توی تاکسیها و ماشینها همچین میکرد. یکی از این رانندهها این را سوار کرد، برد بیرون، همه طلاهایش را گرفت، هیچ کارش هم نداشت، گفت: چقدر دل مردم را سوزاندی؟ حالا بسوز! بفرما! اگر من میگویم، با تجربه میگویم. [۲۷]
حالا من یکچیز به شما عرض کنم که زنها هم بدانند. زنِ ما طلا ندارد، حالا دهتومان برداشتهاست دو تا گوشواره دارد. زن ما از اوّل هم در این حرفها نبود. ایشان در یک مجلسی رفتهبود، یکزنی که خیلی طلا داشت، آمدهبود کنار ایشان نشستهبود و هر از گاهی دستش را، سر و گردنش را همچین میکرد که طلاهایش را نشان بدهد. ایشان گفت: صاحب مجلس یکمرتبه آمد کنار من و گفت که فلانی! شما یکخُرده حالنداری، گرمت نیست؟! آخر تابستان بود. آن زن که طلا داشت از بسکه ناراحت شد، گفت: مثلا اگر گرمش باشد، چه میکنی؟ صاحب مجلس گفت: بادش را میزنم! ایشان در مجلس از آن زنی که خیلی طلا داشت، بیشتر احترام شد. ببین، صاحبخانه این را عزّت کرد. پس عزّت را خدا میدهد، عزّت به طلا داشتن نیست. [۲۶]
خانمها! تجدّدی نشوید! یک پیراهنی نگیرید که یک بیچاره را خجالت بدهید. یکقدری طلا دارید نشان ندهید! یکنفر میگفت: فلانی هر وقت میآید طلاهایش را نشان میدهد، آنها خجالت میکشند. مواظب باشید، کسی را خجالت ندهید! [۳۲]
بیتوته و نجوا با ولایت؛ پرچم تفکّر و یقین در دستتان باشد
پرچم تفکّر و یقین در دستتان باشد[۳۳]
چرا بچّه کوچک را میگویند معصوم است؟ (روایت بگویم تا قبول کنید!) گناه نکرده. عزیزم! معصوم است. تو بیا معصوم بشو! بیا حرف بشنو! آیا میتوانی بشوی یا نمیتوانی؟ با یقین میتوانیم بشویم. اگر پرچم تفکّر و پرچم یقین در دستت باشد؛ آنوقت آن یقین در داخل تو نفوذ میکند، دیگر چیزی در داخلت نفوذ نمیکند. بیایید یکقدری روی این حرفها فکر کنید! تفکّر کنید! ببینید درست است یا نه؟ من مسطورهاش را نشانتان بدهم؟
یکیاش به قول ما غلام سیاه، بلال؛ ببین حالا عمَر به او چه میگوید؟ بیا واسهات خانه میخریم، زن میگیریم، چهکار میکنیم؟ اینقدر نوید به او داد، بیا در صدر بنشین! بیا ما احترامت میکنیم. بلال گفت: چهکار کنم؟ گفت: اذان بگو! گفت: نمیگویم. گفت: نه یک کم، نه یک زیاد، گفت: باد به پوستت میافتد. حالا میدانی بلال به او چه گفت؟ گفت: عمر! یک حرف به تو میزنم، حقیقتش را بگو! آنوقت من میآیم. گفت: هان؟
گفت: تو خودت بودی که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بلند کرد. مگر نگفت: «[من] کُنت مولاه، [فهذا] علیٌ مولاه، [اللّهم] والِ من والاه، عادِ من عاداه» مگر نگفت نصَر الدّین؟ همه این حرفها را زد؟ تو چهکارهای؟ عمر! تو غاصبی، خدا با این با من رفتار میکند، نه که تو میخواهی مرا ببری بالا، در صدر بنشانی، حقوق بدهی و نمیدانم زن برایم بگیری. خدا با این با من رفتار میکند، میگوید تو دیدی یا ندیدی؟ دنبال عمر رفتی، چه کنی؟ حالا خدا هم به تو میگوید: دنبال خلق نرو! چرا میروی؟
حالا بلال این را که گفت، عمر یک چک گذاشت توی گوشش، زد به غلام. گفت: بزن! بزن! تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام) را هم زدی. حالا آمدی یک ریشی و یک عمّامهای گذاشتی، بازی درآوردی. تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام)، دختر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را با آن همه سفارش زدی، من که چیزی نیستم، بزن!
ببین این سیلی که بلال دارد میخورد، با عشق میخورد، این سیلی را با تمام گلولههای خونش میکشد، میفهمد برای زهرا (علیهاالسلام) دارد میخورد. من همیشه میگویم: خدایا! یک کاری بکن زهرا (علیهاالسلام) به ما یک لبخند بزند، ما همان را میخواهیم. نه بهشتت را میخواهیم، نه فردوست را میخواهیم، نه جنّاتت را میخواهیم، یک خنده زهرا (علیهاالسلام) را میخواهیم. از روی رضایت یک پوزخند به ما بزند.
بلال یقین دارد. حالا عمر چهکارش کرد؟ گفت: میدانم تو حسن و حسین (علیهماالسلام) و اینها را میخواهی، حالا از آنها دورت میکنم. گفت: حسن و حسین (علیهماالسلام)، ولایت در گلولههای خونم است. اگر تمام جان مرا قطعه قطعه بکنی، میگوید «رسولالله!» همینجور که زیر شکنجه گفتم «رسولالله!» گفتم «محمّد!» چقدر ریگ داغ رویم ریختند، گفتم «محمّد!» حالا هم میگویم «محمّد!» حالا هم میگویم «علی!« حالا هم میگویم «زهرا!» (یک توهینی، یک چیزی که به شما میکنند، دست از عقیده و علی (علیهالسلام) و اینها برندارید!) حالا چهکارش کرد؟ تبعیدش کرد به حلب. بروید بپرسید! تمام شیعههای حَلَب به واسطه بلال است.
مگر ما میتوانیم جلوی امر را بگیریم، جلوی عزّت و احترام خدا را بگیریم، اگر بخواهد خدا ما را عزّت کند؟ «تُعِزُّ مَن تَشاء، تُذِلُّ مَن تَشاء»[۳۴] باور کنید خدا این قدرت را دارد. خداشناسی خیلی مهمّ است. اینها را بیاورید قربانتان بروم، با اینها نجوا کنید! چه کردند آنها که با علی (علیهالسلام) و اولادش بد بودند، کجا رفتند؟ آنهایی که خوب بودند، به کجا رسیدند؟ آنها که تأمّل کردند، به کجا رسیدند؟ آنها که ناصبری کردند، به کجا رسیدند؟ اگر والله، بالله، ما یقین به این حرفها داشتهباشیم، تمام این مصیبتها ذلّت نیست، عزّت است.
برای چه کسی دارد تو را مسخره میکند؟ برای علی (علیهالسلام). خب بکند. یقین به او داشتهباش! مواظب او باش! نگاهت به حبلالمتین باشد، اینها چیزی نیست. من به وجود امامزمان، اگر یکی مرا عزّت کند، اینقدر میگویم خدایا! شکرت، اصلاً توقّع عزّت از هیچکس ندارم. من دکّان هم بودم، تاحتّی توقّع داشتم یارو دو سه تا فحش بدهد. اگر میگفت حاجحسین! چطوری؟ میگفتم: خدا برکت بده! خب بفرما! اگر توقّع عزّت داشتهباشی، میروی. یکی دیگر هم بیشتر عزّتت میکند، میروی. ما نباید توقّع عزّت صوری از مردم داشتهباشیم.
دیشب به خدا گفتم: خدایا! سزای کار مرا به من نده! اگر بخواهی سزایش را بدهی، کار ما بیچارگی است، هیچ چیز نیست. سزایش را نده! ببخش ما را! عفو کن ما را! اگر بخواهی یک سزایش را بدهی، خب یک کار جزئی کرد یعقوب، چهلسال گریه کرد. از خدا بخواهید سزای کارهای ما که یکقدری ناشایسته است را به ما ندهد. آدم یک لحظهای ترکاولی داشت، سیصد سال گریه کرد. گفتم: به ما نده! خدایا! عفومان کن! بیچارهایم ما!
اگر شما فرمانده دست و پا و اعضا و جوارحت شدی، ممکن است یک فرماندهی دیگر هم به شما بدهد. مگر آصف نبود؟ تا فرمان داد، تخت بلقیس آمد. حالا میگوید: من ذرّهای علم کتاب دارم؛ یعنی ذرّاتی از علم علی (علیهالسلام) دارم، او به من داده. مگر خضر نیست که موسی در مقابلش فلج میشود؟ آنچه را که در این خلقت است، در مقابل ولایت ذلیل است؛ آنچه را که دارند، از این سرچشمه فیض بردهاند. از انبیاء و اولیاء و اوصیاء و از تمامش بگیر! از این سرچشمه است، از سرچشمه ولایت. عزیزان من! در مقابل ولایت کُرنش کنید! در مقابل خلق متکبّر باشید! البتّه خلقی که ما را به خودش دعوت میکند؛ نه به خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله). [۳۵]
در این جوّ عالم حرفهایی است. میگویم که تمام عالم تنظیم است. حالا خدا تو را چهکار میکند؟ اما قدرتت را تقدیم ولایت کن! نفَست را تقدیم ولایت کن! کارت را تقدیم ولایت کن! عزیز من! قربانت بروم. خدا یاریات میکند. مگر نکردهاست؟ رفتم به امامرضا (علیهالسلام) گفتم: تمام رفقایم را هم ماورایی کن! هم «ارادةالله» کن! والله، میکند؛ اما اراده خودت را بگذار کنار! اگر تو اراده خودت را کنار گذاشتی، محتاج خدا، محتاج ولیّاللهالاعظم، امامزمان (علیهالسلام) کنی، ماوراییات میکند. چرا؟ رشد کرده هیکل من، اما عقل من رشد نکرده. بیایید رشد هیکل ما، رشد امر باشد. اگر رشد امر شد، صحیح است. حالا ببین این یقین توست که تمام ماوراء را میبیند، این یقین توست که سیر دارد به تمام ماوراء.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را در دل ما زیاد کن!
خدایا! زهرا (علیهاالسلام) را از ما راضی کن!
خدایا! ما از آنها باشیم زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! ما یک مقصد داریم هماناست که زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را (تکرار میکنم:) به دل ما زیاد کن!
خدایا! رفقای ما را همه حاجتشان را برآورده بفرما!
خدایا! اگر ذرّاتی محبّت دنیا به غیر امر است، از دلشان بیرون کن!
خدایا! قلب مبارک رفقا را از من راضی بگردان!
خدایا! اگر ما تقصیری درباره رفقا داریم، تو عفو بفرما! [۳۶]
- ↑ کتاب افشای احکام و سخنرانی اربعین 86؛ تذکر درباره عبادت و درباره حضرتزینب 75 و شرط احسنالخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا 73 و نیمه شعبان 75 و ولایت؛ حقیقت توحید 73 و اربعین 78 و اربعین 81 و اربعین 80 و اربعین 87 و اربعین 83
- ↑ سخنرانی درباره حضرتزینب (دقیقه 6 و دقیقه 10) و اربعین 81 (دقیقه 28) و درباره حضرتزینب (دقیقه 19) و اربعین 81 (دقیقه 35) و اربعین 87 (دقیقه 48)
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و شباحیاء 80
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و اربعین 81
- ↑ اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و شبقدر 91 و اربعین 80 و اربعین 89
- ↑ کتاب حر
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و اربعین 81 و اربعین 83 و اربعین 89 و اربعین 91 و اربعین 94 و عصاره عاشورا 82 و اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و عاشورای 87 و تفکر و در مسیر ولایت؛ وداع ولایت 76
- ↑ درباره حضرتزینب 75
- ↑ اربعین 78 و اربعین 80 و اربعین 81 و اربعین 91
- ↑ اربعین 87
- ↑ شبقدر 76 (دقیقه 31) و عاشورای 77 (دقیقه 45)
- ↑ شبقدر 76 و عاشورای 77
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر) ۸۴ (دقیقه ۳۵) و تذکّر ۷۸ (دقیقه ۱۹) و شناخت امامزمان ۸۵ (دقیقه ۱۹)
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنا أنزلناه فی لیلةالقدر) 84
- ↑ شناخت ارتباط با ولایت 85
- ↑ تذکّر 78؛ شبنشینی و خلوت دل
- ↑ ۱۷٫۰ ۱۷٫۱ عبادت 79
- ↑ تاریخات 85
- ↑ (سوره البقرة، آیه 256)
- ↑ سواد 76
- ↑ شناخت امامزمان؛ رستگاری 85
- ↑ شکرانه ولایت 82
- ↑ شناخت نبوّت با ولایت 84
- ↑ بیانات متقی 11/95
- ↑ شب قدر ۸۲ (دقیقه ۲۸) و تولّی و برائت، فداشدن ۷۵ (دقیقه ۵۶)
- ↑ ۲۶٫۰ ۲۶٫۱ اصحابکهف و رقیم؛ دزدی بهنام شیطان 75
- ↑ ۲۷٫۰ ۲۷٫۱ ۲۷٫۲ تولّی و برائت؛ فداشدن 75
- ↑ تذکّر ۸۲
- ↑ ۲۹٫۰ ۲۹٫۱ شبقدر ۸۲
- ↑ جلوه و تجلّی 80
- ↑ شب قدر ۸۲
- ↑ مستقلّ و محدوده 91
- ↑ عید مبعث ۷۹ (دقیقه ۴۶ و ۴۹ و ۵۷) و مشهد ۸۴؛حضرت زهرا (دقیقه ۱۵ و ۷۶)
- ↑ (سوره آل عمران، آیه ۲۶)
- ↑ عید مبعث 79
- ↑ مشهد 84، حضرت زهرا