یک نفر در قم بود که از او مهم تر نبود. سردسته بود و سید هم بود. وقتی مرد میخواستم او را ببینم. دیدم در صحرای محشر چنان نعره میزند که یک محوطه از محشر را صدای او برداشته بود. رفتم گفتم: حاج آقا، خدا چشم شما را گریان نکند، چرا گریه میکنی؟ گفت: حسین (علیه السلام) را نشناختیم یا برای پول کردیم یا برای ریاست