عزیزان من! آن سفری که به کربلا رفتم، با حرّ خیلی میانهام خوب نبود. نمیتوانستم بشنوم که وقتی امام حسین (علیه السلام) به حرّ گفت بگذار من بروم، گفت باید از امیر اجازه بیاید. از این حرف خیلی ناراحت شدم. من تا شب هشتم به زیارت حرّ نرفته بودم، در این سفر خیلی خدمت به دوستانم کردم، آن ها هم به زیارت حرّ نرفتند. شب خواب دیدم، حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) هستم، دیدم امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) وسط ضریح ایستاده است و به من فرمود: حسین! چرا نمیروی نایب ما حرّ را زیارت کنی؟! دیگر زبانم بند آمده بود، همین طور میگفتم: چشم آقا! چشم آقا! چشم آقا! تا این که از خواب بیدار شدم.
صبح که شد، به رفقا گفتم: بیایید به زیارت حرّ برویم. یک دوستی داشتم، خیلی وارد بود، گفت: حاج حسین یک چیزی دیده که میگوید برویم قبر حرّ را زیارت کنیم، تو چه دیدی؟ به او نگفتم. وقتی رفتیم، جاده پُر از آب بود، حالا کفشهایم را گردنم انداختم، پابرهنه شدم، سر قبر حرّ آمدم و گفتم: آقاجان! تو نیم ساعت جانت را فدای امام زمانت کردی، نایب اینها شدی، آقاجان! از تو خواهش میکنم، تو پیش امام حسین (علیه السلام) خیلی آبرو داری، قسمش دادم و گفتم: از امام حسین (علیه السلام) بخواه همینطور که تو یاور امامت شدی، من هم یاور امام زمان (عج الله فرجه) بشوم. امسال هم که کربلا رفتم، همین را خواستم.