عید مبعث 84

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۱۸ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ')
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
عید مبعث 84
کد: 10279
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1384-06-10
تاریخ قمری (مناسبت): ایام عید مبعث (27 رجب)

اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم

العبد المؤید الرسول‌المکرم ابوالقاسم محمد

السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و اهل‌بیت الحسین و رحمة‌الله و برکاته

من به خود رسول‌الله و خود علی ولی‌الله، از همه‌شما خجلم. چون‌که یک امرهایی می‌شود، من می‌آیم این امر را که مثلاً پیام‌هایی است به شما می‌رسانم، اگر نه نباید شما بنشینید و ما صحبت کنیم. همه‌تان الحمدلله کوچک و بزرگ برجسته‌اید. آدم یک‌چیزهایی می‌بیند از جوانها حسرت می‌برد، می‌گوید کاش ما هم در جوانی‌مان این‌جوری بودیم در این‌چیزها. چنان پدر و مادرشان را احترام می‌کنند، من حسرت می‌برم؛ اگرنه من سزاوار نیستم که برای شماها صحبت کنم. خدا خودش می‌داند یک پاره‌شب‌ها پامی‌شوم، می‌گویم خدا من شکر می‌کنم تو را، تو نعمت‌هایی به‌ما دادی. شکر ولایت که نمی‌توانیم بکنیم، شکر نبوت نمی‌توانیم بکنیم، شکر قرآن نمی‌توانیم بکنیم. والله، بالله، می‌گویم شکر شماها را هم نمی‌توانیم بکنیم، یعنی کوچک و بزرگتان. چرا من این‌قدر از کوچک‌ها تشکر می‌کنم؟ تملق هم می‌گویم از آنها، چون‌که می‌بینم کوچک‌ها هم به امر شماها هستند. این کوچک‌ها را که من این‌قدر دوست دارم، می‌بینم به امر شما هستند، الان به امر شما هستند. آن امری که این جوانان کم‌سال آن‌را [اطاعت می‌کنند،] من از آن تشکر می‌کنم. امیدوارم که این جوانان‌عزیز تا آخر برسانند.

من نمی‌خواهم [بگویم]، اسم نمی‌آورم، [میان] یک‌جوانی با پدرش به‌قول امروزی‌ها یک شکرآبی شده‌بود. این‌ها به‌اصطلاح، حالا به‌اصطلاح خودشان [ما را] حَکَم قرار دادند. جلوتر آن جوان آمد پیش من، گفت فلانی مبادا یک‌حرفی بزنی بابایم محکوم شود، من تا آخر عمرم ناراحتم. من دیدم که او حق خودش را زیر پا گذاشت، گفت مبادا این‌جوری بشود. من والله تا آخر عمرم تشکر از این جوان می‌کنم و دوستش هم دارم که حاضر نشد که [پدرش محکوم شود]. حاضر نشد، گفت مبادا من به‌اصطلاح خودم پیروز بشوم، من دلم می‌خواهد در مقابل خودم شکست بخورم. حالا این جوانی که این‌قدر افقش بالاست، دلش می‌خواهد در مقابل ائمه هم شکست بخورد. دلش می‌خواهد در مقابل ائمه هم شکست بخورد، من نداشته‌باشد. اما این تمرین است که دارد می‌کند، آن‌وقت به‌قدری خدا چیزش می‌کند، در مقابل ائمه هم می‌خواهد شکست بخورد. چون‌که این پدر امر خداست، او هم امر خداست، حالا می‌خواهد شکست بخورد. یعنی منیّت ندارد مثل شیطان که بگوید من از آتشم، این از خاک. صلوات بفرستید.

امروز شب بعثت رسول‌الله است، خیلی‌ها صحبت کردند، اشخاصی که خیلی افقشان بالا بوده. وقتی‌که صحبت می‌کنند، آدم یخ می‌زند. [آدم] آن درسش را می‌بیند، آن علمش را می‌بیند، پیرمردی‌اش را می‌بیند، زحمت‌هایش را می‌بیند؛ اما [او] حرف می‌زند، [در حالی‌که] بشر باید [بیان داشته‌باشد.] رحمت خدا به روح پرفتوح حضرت‌زینب، وقتی‌که یزید گفت الحمدلله خدا شما را رسوا کرد، گفت رسوا فاسق و فاجر است. خدا دو چیز به‌ما داده: یکی ما را در قلوب مؤمن [ها] قرار داده، یکی هم به‌ما بیان داده. عزیز من، شما باید بیان داشته‌باشید، نه این‌قدر حرف آدم بزند. حرف‌زدن نتیجه خیلی ندارد، به‌جایی وصل نیست، به عقیده و خیال خودت وصل است. بیان اتصال به کلام است، یعنی کلام‌الله مجید. من از شما همه‌اش تشکر می‌کنم، سپاس‌گزاری می‌کنم؛ این حرف من را بشنوید، وقتی با آدم روبرو می‌شوید، حرفتان باید بیان باشد. کی چه‌جور است، کی چه‌جور است، این‌ها همه را بگذارید کنار. این‌ها نه به‌درد دنیا می‌خورد، نه به‌درد آخرت.

حالا اگر شما بیان داشتید، اتصال به کلام بودید، کلام هم اتصال به خداست. یعنی خدا همین‌جور که قرآن را تأیید کرده، حرف یک مؤمن هم تأیید می‌شود. توجه کنید، امروز من خواسته‌ام که ان‌شاءالله، امیدوارم که این نوار یک‌جوری باشد که امیدوارم نابغه باشد. حالا شما وقتی می‌خواهید صحبت کنید، یک اندازه‌ای فکر کنید. آن حرفی که بشر می‌خواهد بزند، ببیند نتیجه این حرفش چه می‌شود. اگر شما والله بخواهید [ببینید] نتیجه حرف چه می‌شود، آن نتیجه را به شما می‌دهد، آن‌وقت او القا می‌کند. من که گفتم که من یک‌وقت (حالا همه‌اش را نمی‌خواهم بگویم) یک جلسه‌ای داشتیم، یک‌جوری شد، من تعطیلش کردم. ناراحت شدم، چرا من این عزا را تعطیل کردم. تا ناراحت شدم، یک‌وقت دیدم جوادالائمه حضور کرد. گفت فلانی من اراده کردم این‌کار بشود. آن مؤمن واقعی وقتی‌که خودش را دربست گذاشت در اختیار ولایت، او دیگر راهنمایش است. چنان من خوشحال شدم که نگو. ببین من رفتم توی مقدسی، آیا این وظیفه است؟ جلسه‌ای بود راجع‌به جوادالائمه، یک پیش‌آمدهایی شد که من [آن‌را] تعطیل کردم. [امام جواد] گفت من اراده کردم، ما ارادة‌الله هستیم. پس اگر شما همان پرچم امر دستتان باشد، امر را اطاعت کنید، خدای تبارک و تعالی، حرفی که بخواهید بزنید [را] القا [می‌کند]. [به مؤمن] القا می‌شود، یعنی مؤمن کار لغو نمی‌کند.

دیدید آن قضایای موسی را گفتم؟ چه گفت؟ این نور کی بود که تجلی کرد، کوهی از هم پاشید؟ [موسی پرسید این] نور محمد و آل‌محمد است؟ صلوات بفرستید. گفت این نور یک کسانی هستند که در آخرالزمان دینشان را حفظ می‌کنند، شیعه‌های علی هستند. روایت داریم، [بروید] ببینید؛ نور تو [شیعه] خورد به سینا، برگشت به این‌ها خورد که مُردند. همه‌اش را وقت ندارم بگویم، دلم می‌خواهد رفقای‌عزیز این‌جا که تشریف می‌آورید، قربان قدم‌هایتان، قربان قلمتان، بنویسید؛ اما این‌ها را یک‌قدری در عمل هم بگذارید. یکی دوتایش را اگر در عمل بگذارید، رستگارید. اصلاً دل یک مؤمن می‌شود [محل] مشیّت خدا.

به حضرت‌عباس یک‌چیز که [برایم] می‌آورند، واقع می‌گویم، [اگر] یکی بخورد، من بهتر می‌خواهم [تا خودم بخورم]. اصلاً همین لقمه‌ای که امروز یکی از رفقا یک کبابی داده‌بود، همین‌ساخت که دارم می‌خورم، دلم می‌خواهد همه بخورند. اصلاً انگار خیلی به‌من نمی‌چسبد، مگر خبر نداشته‌باشم. یعنی مؤمن به‌طوری می‌شود، لقمه توی دهانش را می‌خواهد یک دوست‌علی بخورد. اما یک عده‌ای هستند، نه، می‌خواهند دوست‌علی را اذیت کنند، از دوست‌علی [خوششان نمی‌آید]، آنها بی‌رودربایستی مشرکند. این آقایی که مثلاً شب‌عید است، حالا یک شیرینی، یک‌چیزی، یک پولی، یک‌چیزی می‌دهد، این صفات‌علی را دارد. این صفات‌الله دارد؛ می‌گوید حالا شب مبعث است، یک مؤمنی را ما خوشحال کنیم، یکی را خوشحال کنیم. تو باید عزیز من اگر دوست‌علی هستی، صفات‌علی را داشته‌باشی، صفات‌الله داشته‌باشی حتی‌الامکان. صلوات بفرستید.

اما درباره حجت‌خدا باید جانت را بدهی، او که نان نمی‌خواهد، آب نمی‌خواهد، پول نمی‌خواهد، کاری ندارد، حاجتی نمی‌توانی [از او] برآورده کنی؛ باید جانت را نثار کنی. حالا که جانت را نثار کردی، آنها پاسخ می‌دهند قربانت بروم. چرا [خدا] به تو می‌گوید اگر یک‌چیز دادی، این‌جا صدتا به تو می‌دهم، آنجا هزارتا؟ خدا پاسخ می‌دهد اگر جانت را دادی، یعنی جان خودت را فدای امر خدا کردی. امر خدا، حجت خداست. من روایت بگویم رفقای‌عزیز، باسوادها استفاده کنند. نه استفاده از سوادشان، استفاده از ولایت کنند. مگر نیست اصحاب‌امام‌حسین جانش را داده؟ حالا امام‌زمان می‌گوید جان خودم و پدر و مادرم فدایت. بیایید عزیزان من به‌فکر باشیم که اگر امیدوارم حجة‌بن‌الحسن، امام‌زمان تشریف آورد، ما جانمان را فدا کنیم. نه این‌که نمی‌دانم یک‌خانه بخواهی، زن بخواهی، چه‌چیز بخواهی. خیلی اشتباه دارید [شما] مقدس‌ها.

من آخر بوده‌ام، من عتبات بودم، مکه بودم، جاهای دیگر بودم، مشهد مشرفه بودم. وقتی این‌ها دارند چیز [می‌خواهند]، یخ می‌زنم. یک‌چیزهایی می‌خواهند که این‌قدر این‌ها پایین است. یک‌چیزهایی می‌خواهند [سطح پایین،] مثل این‌است که حاج‌آقا به‌من بگوید چه‌چیز می‌خواهی؟ بگویم نمی‌دانم مرغ سوخاری. می‌گوید خوره به شکمت بزند. این‌که نیست عزیز من، قربانتان بروم، ببینید من چه دارم می‌گویم. ما باید از آنها بخواهیم که لیاقت پیدا کنیم جانمان را فدای امام‌زمان کنیم. این‌جا باید ما پاسخ به امر حجت‌خدا بدهیم. [مردم پاسخ] ندادند. این‌ها همه‌اش که دارم می‌گویم فلسفه است تا این‌که آن حرفی که می‌خواهم بزنم [را] بزنم. این‌ها [را که می‌گویم،] دارم آن حرف را پرورش می‌دهم. پس شما باید تمام توانتان توی ولایت باشد که این‌جا داری می‌روی، کارگاه داری، کارخانه‌داری، نمی‌دانم دفتر داری، داشته‌باش؛ دکتری، باش. این‌جا داری خدمت به جامعه می‌کنی؛ اما این‌جایی که داری خدمت به جامعه می‌کنی صحیح است؛ اما حساب بکن که من با چه محشور بشوم که در قیامت با آن محشور باشم؟ آن با محبت علی‌است، با محبت امام‌زمان است. من دلم می‌خواهد همه این‌کارها را می‌کنید، رفقای‌عزیز، شما با او محشور باشید. وقتی با او محشور شدید، استقبال می‌کند بهشت از تو. استقبال می‌کند آن حوریه‌ها که خدا خلق کرده برای شما، خدا جان من خلق کرده برای شما. والله روایت داریم، یک عده‌ای می‌آیند، حوریه‌ها می‌آیند پِی آنها. می‌گویند ما توی جمال امام حسینیم، آن‌وقت آقا امام‌حسین امر می‌کند می‌گوید بروید. آنجا هم با امر حجت‌خدا هستند. اگر شما این‌جا با امر حجت‌خدا باشید، والله، بالله، آنجا هم در امرش هستید. [اگر] این‌جا بی‌امری کنی، آنجا هم بی‌امری. پس دلم می‌خواهد [با امام‌زمان محشور باشید.] تمام توجه شما [الان به] این [کار] است، کار خیلی خوب است، [خدا] گفته هرکه کار کند جزء شهداست. اما من دلم می‌خواهد شما با امام‌زمانتان محشور باشید. این حرفها را یک‌قدری خلاصه گیر به آن بدهید. صلوات بفرستید.

خیلی‌ها هستند که راجع‌به بعثت رسول‌الله صحبت می‌کنند؛ اما مردم را راهنمایی به‌ولایت نمی‌کنند. مردم را راهنمایی به لغت خودشان می‌کنند، خیلی قشنگ صحبت می‌کنند. من پیرمرد هستم دیگر، هشتاد سالم است. حالا خدا برکت بدهد که شما از صدای من خوشتان می‌آید، خدا برکت بدهد. اما بعضی‌ها خوش صحبتند [و] کج فهم. صحبت باید با فهم ارتباط داشته‌باشد، اگر با فهم ارتباط نداشته‌باشد [طرف] حرف زده. می‌ترسم جسارت بشود؛ اما چاره ندارم. یک‌زمانی بود، ببین دلکش چقدر حرف می‌زد؟ دلت را می‌کشید؛ اما آن دل را که می‌کشید، با طناب [و] افسار شیطان می‌کشید. پس بیان شد که ان‌شاءالله امیدوارم بیان شما اتصال به کلام باشد، کلام اتصال به‌خدا باشد. صلوات بفرستید.

حالا آقا راجع‌به بعثت خیلی قشنگ حرف زده، خیلی قشنگ حرف زده، مثال آورده، روایت آورده، حدیث آورده. اما یک عده‌ای هستند [که] بد به عمر و ابابکر نمی‌گویند؛ اما آنها را تأیید می‌کنند. یک عده‌ای هستند در ظاهر تعریف امیرالمؤمنین را می‌کنند؛ اما [ایشان را] تأیید نمی‌کنند. آن اشخاص دارند اهل‌تسنن را رهبری می‌کنند، توجه ندارند، گوش هم نمی‌دهند. اگر بخواهی یک [تذکر] به آنها بدهی، جواب به تو می‌دهد. می‌گوید تو باید امر من را اطاعت کنی، نه من حرف تو را. وارد این بحث نشویم که مشکل به‌وجود می‌آید. حالا آقا صحبت کرده، نوارش را آوردند این‌جا. دو مطلبی که حساس هست، پوز اهل‌تسنن را به خاک می‌مالد، این دو مطلب است که حالا من به شما می‌گویم. اولاً این‌ها سنی نیستند، چون‌که سنی هم باید سنت پیغمبر را به‌جا بیاورد، هم امر پیغمبر [را اطاعت کند]. عمر [و] ابابکر، این‌ها را ادیانی کردند. یعنی رسول‌الله وقتی‌که در ظاهر از دنیا رفت، جلسه بنی‌ساعده درست‌کردند و خلیفه معلوم کردند. [گفتند] این اول است و این دوم است و این سوم است و این چهارم است و وارد شدند. این‌ها ادیانی هستند، نه اهل‌تسنن، نه سنی. سنی آن‌کسی است که هم سنت پیغمبر را به‌جا بیاورد، هم امر پیغمبر را [اطاعت کند]. امر پیغمبر، علی‌بن‌ابوطالب است. صلوات بفرستید. من می‌خواهم با این‌ها امروز انتقاد کنم، ما کاری به کار کسی نداریم که. من می‌خواهم به این ادیانی‌ها بگویم، یا به‌همین اهل سنت بگویم، باید هر بشری فکر داشته‌باشد. تو نماز می‌خوانی، چقدر گفتی ایاک نعبد و ایاک نستعین؟ [خدایا] عبادت می‌کنیم تو را، از تو یاری می‌خواهیم. چه یاری‌ای می‌خواهی؟ باید یاریِ ولایت بخواهی؛ تو ایاک نعبد و ایاک نستعین نگفتی عزیز من. حالا بگذار ببین من به تو چه می‌گویم. فقط در عالم [چنین] حرفی [را] کسی‌که زد [سعید بن] جبیر بود. وقتی منصور دوانیقی [حجاج] روانه کرد پِی او، گفت امروز می‌خواهم یک ناهار بخورم [که به‌من بچسبد]. ببین بشر چقدر خبیث می‌شود؟ امام‌جماعت است، منصور دوانیقی [حجاج] نماز می‌خواند، نمازجمعه می‌خواند، نمازخوان است؛ اما نمازپرور نیست. چرا امیرالمؤمنین می‌گوید [من عمود دینم]؟ [ما] می‌گوییم الصلاة عمود الدین؛ [امیرالمؤمنین] می‌گوید أنا عمود الدین، منم عمود دین. نماز باید اتصال به علی باشد. حالا ببین چقدر [حجاج] خبیث است، می‌گوید می‌خواهم یک ناهار بخورم، خیلی خلاصه کِیف کنم. به ندیم‌هایش گفت دوست‌علی سراغ دارید؟ بیاورید این‌جا بکشید، جفت‌جفت بزند، من [غذا] بخورم. گفتند یک‌نفر است [سعید بن] جبیر است، او هم توی جنگل است. گفت بروید بیاورید او را. رفتند، گفتند خلیفه تو را می‌خواهد. این به‌حساب خلیفه پیغمبر است. این‌ها همین‌جور که داشتند می‌آمدند [و] او را می‌بردند، هوا خیلی تیره و تار شد. تگرگ گرفت، باد گرفت، پناه به یک آسیاب آوردند. [سعیدبن‌جبیر] گفت من نمی‌آیم توی آسیاب، این کسی‌که توی آسیاب است، از این‌هاست و دشمن امیرالمؤمنین است، من نمی‌آیم تو. این‌ها آمدند و آسیابان [به آنها] گفت این‌جا محل شیرهاست، کنار جنگل است. این شیرها، حیوان‌های وحشی، پلنگ‌ها و شیرها، این‌ها همه می‌آیند این‌جا جفت‌جفت می‌زنند، این‌را قورتش می‌دهند. آمدند به او گفتند، گفت باشد. حالا آمدند دیدند نه، تمام این [حیوان‌ها] آمده‌اند روی پایش، اشک می‌ریزند و پایش را می‌بوسند و دورش می‌گردند.

حالا عزیز من، قربانت بروم، والله حیوان کارَت ندارد، بیا دوست‌علی باش. ما نمی‌گوییم حالا آن ولایت کامل را داشته‌باش، بیا اگر علی می‌گویی با این زبانت، حرف دیگر نزن. من توقع [دارم]، تمنا دارم حرف دیگر نزن، گناه نکن. حالا [او را] آوردند. چرا؟ وقتی آدم [یک حرف‌هایی می‌شنود ناراحت می‌شود]. من یک پاره‌وقتها بی‌خود نیست می‌سوزم، آتش می‌گیرم [که] یک‌وقت بعضی حرف‌هایی [را] بعضی‌ها می‌زنند. البته نه اهل‌جلسه، شما همه‌تان به اوج رسیدید. من الان حرف جلسه را نمی‌زنم که بگویید فلانی یا فلانی، حاج‌حسین را ناراحت می‌کند. من این حرف را [در مورد] غیر جلسه می‌زنم [که] می‌آیند این‌جا. درس‌خوانده نمی‌دانم می‌آید، ادیان می‌آید، یک حرف‌هایی می‌زنند، آدم را آتش می‌زنند. یعنی [به‌خاطر] نفهمی‌شان است، [با این‌که] خیلی هم‌درس خوانده‌اند. حالا آقا [سعید بن] جبیر را آوردند، [حجاج] گفت دست از علی بردار.

این مطلب را بگویم، پیغمبر دید یک گرگی آمد، گفت به این‌کار نداشته‌باشید. یک‌قدری با رسول‌الله صحبت کرد و رفت. مردم گفتند چه گفت؟ گفت این به‌اصطلاح جفتش نمی‌زاید، بچه‌اش بد افتاده. ببین چه‌جور پیغمبر را حیوان می‌شناسد. آقای اهل‌تسنن، به‌قدر حیوان پیغمبر را شناختند یا نه؟ [پیغمبر] گفت خیلی خوب. [گرگ] رفت [و] برگشت، گفت یا رسول‌الله، الحمدلله ایشان فارغ شد و این‌جوری [شد]؛ اما من یک تقاضا از شما دارم. به گرگ گفت بفرما. گفت تو پیغمبر خدایی، ببین دعایت مستجاب‌شد، این این‌جوری افتاده‌بود، این‌جوری شد. تو بناست دعایت مستجاب شود، دعا کن گوشت و پوست شیعه‌های علی به‌ما حرام باشد. ببین چه معرفتی دارد؟ من والله یک پاره‌وقتها توی سرِ خودم می‌زنم، می‌گویم ببین چه می‌خواهد؟ چه پاسخی دارد می‌دهد؟ آن‌وقت بعضی‌ها دست از علی برمی‌دارند.

حالا جبیر را آورد، گفت جبیر دست از علی بردار. گفت منصور [حجاج]، هرکسی در دنیا یک‌دوستی می‌خواهد داشته‌باشد [که] یک‌وقت با او یک صحبتی کند. خدا می‌گوید که [اگر] یک‌دوستی داشته‌باشی [که] من را یادت بیندازد، [با او بسازی،] من قصری به تو می‌دهم [که] خلق اولین تا آخرین را بخواهی دعوت کنی [جا دارد]. تو یکی را از علی بهتر بدان، من بروم [سراغش]، من دست از علی برمی‌دارم. [حجاج] خیلی ناراحت شد، گفت خب مولایت چه‌چیز گفت؟ گفت به‌من گفت به‌دست بدترین مردم تو کشته می‌شوی. گفت بروید بکشید او را، این همین‌جور که داشت می‌رفت، برگشت. گفت خدایا دیگر به این فرصت نده، نه کسی را بکشد، نه کسی را اذیت کند. آقا جبیر را کشتند، شب منصور [حجاج] آتش گرفت. هی می‌سوخت، هی می‌گفت من را با جبیر چه؟ من را با جبیر چه؟ گفت تا یک‌روز، دو روز [بعد] سقط شد.

پس عزیز من، قربانت بروم، من می‌خواهم همه شماها این‌جوری بشوید. دعا کنید ان‌شاءالله من هم بشوم، من هم حالا حرفش را می‌زنم. [به طرف] گفت سیگار می‌کشی؟ گفت از تعارفش خوشم می‌آید. من هم دارم الان تعارف می‌کنم. به تمام آیات قرآن، من یک پاره‌وقتها، (نگاه نکنید حالا من الان این‌جوری حرف می‌زنم) یک پاره‌وقتها می‌گویم خدایا اگر یک گناه ما را روز محشر سرِ چوب بکنی، ما جهنمی هستیم؛ اما این‌کار را نکن، خب یکی را جهنمی می‌کنی. ما هم داریم یاد خدا می‌دهیم، گفتم این یک گناه را هم بیا و سرِ چوب نکن آن‌را. آخر آدم خودش می‌فهمد چه‌کاره است. حالا شما خیال نکنید که من امام‌زاده زرقان هستم. صلوات بفرستید.

حالا حرف من سر این‌است، هرچه شما ولایتتان یک‌قدری رشد کند، یعنی یقین به‌ولایت پیدا کنید، حیوانها هم مطیع شما می‌شوند. یعنی می‌شناسند آنها، نگاه به تو کنند، می‌شناسند. حیوان، دوست‌علی را می‌شناسد، نگاه به او کند می‌شناسد. ببین این حیوان زبان‌بسته گفت گوشت و پوست شیعه‌ها به‌ما حرام باشد. نگفت که [گوشت و] پوست همه را [برای ما حرام کن]؛ حالا ممکن‌است یک کافر را ببیند، بدَرَد او را و بخوردش. یک صلوات بفرستید.

حالا صحبت من این‌است که من می‌خواهم به اهل‌تسنن بگویم، انتقاد من می‌کنم با شما، من الان امیرالمؤمنین را، کارهایش را، سفارش خدا و پیغمبر را راجع‌به علی می‌گویم. شما اصلاً چرا رفتید طرف عمر و ابابکر؟ چه فضیلتی دارد [که] رفتید؟ چرا فکر نمی‌کنید؟ چرا شما ادیانی شدید؟ چرا اندیشه ندارید؟ وقتی‌که [فکر] نداشتی، عقل نداری؛ عقل ولایت است، [آن‌وقت] گمراهی. بیا جان من، علی را قبول‌کن. امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام یک نفس کشیده‌است در لیلة‌المبیت، افضل عبادت‌ثقلین. خدا گفته، پیغمبر گفته، من حرف‌های آنها را می‌زنم. یک شمشیر زده یوم‌الخندق افضل عبادت‌ثقلین. تمامتان فلج بودید راجع‌به فتح‌خیبر، هفت‌قلعه را ریخت روی‌هم. امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، چقدر خدا سفارشش را کرده؟ پس شما اهل‌تسنن نیستید، ادیانی هستید. این عمر چه فضیلتی دارد که شما رفتید طرف عمر؟ چرا نمی‌آیید طرف علی؟ اگر خدا را قبول دارید، پیغمبر را قبول دارید، امرش را باید قبول داشته‌باشید. اگر قرآن را قبول دارید، کلامش را باید قبول داشته‌باشید، قرآن کلام‌الله مجید است. کجا گفته حسبنا کتاب‌الله؟ اگر این‌است، چرا بدعت به دین گذاشتید؟ [عمر گفت] این‌جوری دست بسته نماز بخوان، حی علی خیر العمل نگو، این حرف‌ها چیست می‌زنید شما؟ بیایید بیدار شوید، فردای‌قیامت پشیمان می‌شوید. اگر شما پیغمبر را قبول دارید [و] سنی هستید [و] سنت را [عمل می‌کنید،] باید امر پیغمبر را قبول داشته‌باشید، امر خدا را قبول داشته‌باشید؛ امر خدا، علی‌بن‌ابوطالب است. یک صلوات بفرستید. اهل‌تسنن، من امروز صحبتم با شماست. کجا گفته اگر ابابکر را قبول نداشته‌باشی، عمر را قبول نداشته‌باشی، به‌عزت و جلالم عبادت‌ثقلین کنی می‌سوزانمت؟ اما این راجع‌به علی‌بن‌ابوطالب است، صلوات بفرستید.

مگر پیغمبر در پنهان این‌کار را کرد؟ امر شد یا محمد، [علی را معرفی کن]. [پیغمبر] منبری از جهاز شتر تشکیل داد. [خدا] گفت باید علی را معرفی کنی. این‌است که می‌گویم [این مطالب را] نگفته‌اند، [پیغمبر] یک‌ذره کندی کرد، [خدا] گفت [اگر علی را معرفی نکنی،] هیچ‌کاری نکرده‌ای. [ای] اهل‌تسنن، تو که می‌گویی محمد، محمد، [خدا] بیست و دو سال عبادت او را زد کنار، گفت اگر نکنی، هیچ‌کاری نکرده‌ای. تو که وضو می‌گیری، این‌جوری می‌گیری، به امر پیغمبر نمی‌گیری. تو که اذان نداری، اقامه نداری، ائمه را قبول نداری، [به تو چه می‌گوید؟] چرا بیدار نمی‌شوید؟ حالا [خدا] گفت یا محمد، علی را بلند کن روی دست خودت، نشان این‌مردم بده، [تا] نگویند یک علی دیگر است، بدانند پسر عمت است، یعنی علی‌بن‌ابوطالب. [او را] نشان این‌مردم بده، حالا الیوم اکملت لکم دینکم [نازل‌شد.] مگر پیغمبر این‌جوری صحبت کرد؟ پیغمبر گفت من چه پیغمبری بودم برای شما؟ گفتند رحمت بودی. گفت یادتان می‌آید که نان شماها پشم شتر بود؟ شترها را می‌کشتید، پشم‌هایش را توی خون می‌گذاشتید، خونها را [در] آفتاب می‌گذاشتید [خشک شود،] این نانتان بود. اگر یک باران می‌آمد، چاله می‌کندید، [آبش] پر از حیوان بود و این‌ها، آن آبتان بود. الان به کجا رسیدید؟ کی این‌کار را کرد؟ همه گفتند تو، از وقتی‌که مبعوث شدی به پیغمبری، این نعمتها را خدا به‌ما داده. گفت آیا من حق به گردن شما دارم؟ گفتند خیلی داری، ما همانها بودیم که گوشتمان سوسمار بود و مار بود و این‌ها. نانمان هم همان شتر را می‌کشتند، خون شترها بود، خشک می‌کردیم. آبمان هم توی چاله‌ها بود. بنا کردند این‌ها اظهار تشکر کردند. پیغمبر گفت من اصلاً مزد رسالت نمی‌خواهم، مزد رسالت من [این] است [که] الیوم اکملت لکم دینکم [را قبول کنید]. این جانشین من را، علی را قبول داشته‌باشید.

همین اولی و دومی نامرد، اول کسی [بودند که بیعت کردند]. این‌ها جلو بودند، همیشه جلودار بودند، [در حالی‌که] عقب بودند؛ مثل این‌که جلو افتادند و باید عقب بیفتند. هارون و مأمون جلو افتادند، یزید جلو افتاد، ابن‌زیاد جلو افتاد، هارون جلو افتاد، مأمون جلو افتاد، این‌ها باید عقب بیفتند. حالا چه‌کرد پیغمبر؟ حالا گفت که [وصی من] علی‌است. فوراً عرض بشود خدمت شما جبرئیل نازل‌شد، یک ندا آمد: الیوم اکملت لکم دینکم، دین ولایت است. همین عمر و ابابکر آمدند، گفتند بخ‌بخ لک یاعلی، تو شدی مولای مردها و زنها، جلوی پیغمبر [گفتند]. حالا نمی‌دانم چه‌جوری بود و چه‌جوری شد که آقا امام‌حسن و امام‌حسین [آنجا] بودند، می‌گویند نزدیک بود زیر پا بروند، بس‌که [مردم] آمدند خلاصه بیعت کردند با علی‌بن‌ابوطالب. حالا من به یکی از رفقا گفتم، بگویید ان‌شاالله، امیدوارم که همین‌جور که ما بیعت با علی کردیم و بیعت با امام‌زمان، ما هم مثل آنها بیعت‌شکن نباشیم؛ تا آخر این بیعت را برسانیم. جزء این چهار نفر باشیم [که با علی ماندند]، نه جزء هفت‌میلیون [که پشت به‌ولایت کردند]. امیدوارم که [خدا] دعای ما را مستجاب بکند.

حالا این مطلب را نمی‌گویند: یکی الیوم اکملت لکم دینکم است نمی‌گویند، یکی هم این‌که به پیغمبر خطاب شد [اگر علی را معرفی نکنی،] کاری نکردی. اگر این‌را بگویند، اهل‌تسنن تکان می‌خورند. اما گفتم اهل‌تسنن را بد [به آنها] نمی‌گویند؛ اما [آنها را] تأیید می‌کنند در هر کارشان. امیدوارم که [خدا] علی‌بن‌ابوطالب [را به آنها بدهد]، باز هم ما چیز نیستیم. من می‌گویم که می‌رفتم آنجا، مکه که رفتم، می‌رفتم از شهر بیرون. آنجا نزدیک شهر یک خرابه‌هایی بود، این سودانی‌ها این‌ها بودند، می‌دیدم این‌ها سوخته‌اند. این‌ها آستین‌هایشان تا این‌جا بالا بود، این‌جوری بود، بیچاره‌ها کفششان پای شتر بود. من یک‌قدری [از] این‌جا مغز بادام برده بودم، همه را می‌دادم به این‌ها. می‌رفتم آنجا می‌ایستادم، خدایا تو شاهدی، زار زار گریه می‌کردم. نه این‌جوری، من گریه ندیدم که این‌جوری بکنم، کم شده. می‌گفتم خدا، علی را روانه کن توی قلب این‌ها، این‌ها این‌جا که دارند می‌سوزند که [دیگر در آخرت نسوزند]. پس ما عناد با کسی نداریم، اهل‌تسنن می‌خواهیم شما هم نسوزید. بیایید علی را قبول کنید، نسوزید. ما که دشمنی نداریم با کسی، ما محبت با کسی داریم که محبّ‌علی باشد. صلوات بفرستید.

حالا این‌ها را کی گمراه کرد؟ آن رهبر اولی که ابابکر و عمر بودند. این بنده‌های خدا رهبری ندارند، این‌ها هر کدامشان که در یک خاکی هستند، این‌ها [را] الان آنها گمراهشان کردند. من یک پاره‌وقتها، رفقا به شما می‌گویم، [ما] شکرمان کم است. آن‌چند وقتها این بنده‌زاده یک‌چیزی بود، مثل لوحی بود، آورده‌بود. این [نقشه] تمام خاک‌های [دنیا توی آن] بود. یعنی یهودی‌ها، خاکش را نشان داد، امریکا و انگلستان و این‌ها را خیلی‌ها را هی نشان می‌داد. من یک‌دفعه نگاه کردم، دیدم الان [در] کشور ما الحمدلله [اسم علی هست]. تمام آنها أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیاً ولی‌الله ندارند، أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیاً حجة‌الله ندارند. فقط جایی‌که هست، [در] ایران پاک [است]. توجه کنید، ناشکری نکنید. شما هنوز نمی‌فهمید که اسم علی نیاوردن چه‌کار با ما می‌کند. به تمام آیات قرآن، من وقتی‌که رفتم آنجا [مکه]، خیلی سور و ساتمان خوب بود. چیزهایی مکه بود که اصلاً به عمرمان ما نخورده بودیم. من مرغ سوخاری ندیدم که، یا عرض بشود خدمت شما این سوپ‌های پرگوشت، آبلیمو. شما که مکه رفته‌اید، خیلی شکم آدم [به] راه است. شما الحمدلله از آن حاجی‌های دارایید، ما از آن حاجی‌ها بودیم که طنابی بودیم، چیزی نداشتیم که. حالا آنجا رفتی، خیلی خوشی. طیاره بنشین، برو و بیا و نمی‌دانم هتل و عزت و احترام در هر ابعادی. من دیدم من پِی چیز دیگری دارم می‌گردم، دیدم دارم می‌ترکم، اسم علی نیست آنجا. من دوباره تکرار می‌کنم، ان‌شاءالله، امیدوارم که این مملکت ما روزی نباشد که اسم علی [در آن] نباشد. از برای آدم هرچه شکم درست باشد، جهنم است. قدردانی کنید، شکر کنید. از خدا بخواهید مبادا کسانی بیایند که در این مملکت ما أشهد أنّ علیاً ولی‌الله، أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیاً حجة‌الله نباشد. صلوات بفرستید. آخر دیدم دارم می‌ترکم. دوست‌عزیزم الحمدلله [تشریف آوردند]، ما را خجل کرد. آمدند با حرمسرایشان این‌جا، ما هم خیلی دعا کردیم در حقشان، بزرگواری فرمودند. [ایشان مکه] تشریف برده‌اند، [آنجا] یک ایوانی است، این‌جا بالاست، آن‌وقت خانه‌خدا این‌جا چال است. آمدم روی این ایوان ایستادم، گفتم آمدم در خانه‌ات ای‌خدا، دیدم اسمی نیست این‌جا از علی‌مرتضی، گشت خانه‌ات بهر من زندان، ای خدای علی‌مرتضی.

حالا وقتی‌که این‌جوری شدی، خانه‌خدا پیش کسانی‌که آن واقعیت امیرالمؤمنین را می‌بینند زندان است. حالا این‌همه می‌زنند [که] آنجا بروند، [اما] نه، من نمی‌خواهم بروم. من دلم می‌خواهد زمانی بروم که امام‌زمان، حجة‌بن‌الحسن از آنجا قیام کند. پرچمی بلند کند، من بروم آنجا پیش آن پرچم، که آنجا بگوید أشهد أنّ علیاً ولی‌الله، آنجا بگوید أشهد أنّ علیاً حجة‌الله، دلم می‌خواهد آن‌زمان بروم. والله، به تمام آیات قرآن، از آن شهر خوشم نمی‌آید. الان چند دفعه بنده‌زاده گفته می‌خواهم ببرمت عمره، می‌گویم من نمی‌آیم. امروز می‌گویم، نیامدنم مال آن‌است که أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیاً ولی‌الله توی آن شهر نیست، من از آن شهر خوشم نمی‌آید. در صورتی‌که حرم رسول‌الله است، باشد. حرم علی نیست آنجا، اسم علی نیست آنجا.

حالا وقتی این‌جوری شد، یکهو چه به تو می‌کند پیغمبر؟ به رسول‌الله راست می‌گویم، دیدم خیلی آنجا [مردم] دور رسول‌الله ریخته‌اند، [جمعیت] زیاد؛ [در] خود مکه، زیاد [بودند]. یکهو دیدم رسول‌الله بالای یک منبری [بودند،] این‌جوری کرد. تا این‌جوری کرد، اشاره کرد فلانی بیا جلو. حالا جلو نمی‌توانیم بیاییم، کوچه دادند، کوچه دادند. گفت برو بالای خانه‌خدا، اذان بگو. به او می‌گویند اذان بگوید که [از غیر علی] منزجر باشد، هی از صبح پا نشود بدود فلان‌جا، اووف. قبولی باید داشته‌باشی، وگرنه [مکه رفتی] تماشا کردی. تو هر سال [حج] رفتی، هر سال گفتی که امسال می‌دهم به جهازهای مردم؟ این بیچاره‌ها، بنده‌های خدا ندارند. او دخترش را می‌خواهد شوهر بدهد، دارد گریه می‌کند. او ندارد، دادی؟ این‌کار را کردی یا نه؟ من روز که [تمام] می‌شود والله می‌گویم امروز چه کردم؟ آیا امروز یک صادراتی داشته‌ام یا نداشته‌ام؟ [عمرت] دود شد، کجا رفت؟ کجایی ای برادر؟ حالا امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام [را که پیغمبر معرفی کرد، مؤمنین] چقدر خوشحال شدند؟ چه‌کار کردند این دو نفر؟ به تمام آیات قرآن، اگر روزی که امیرالمؤمنین را پیغمبر سرِدست بلند کرد، اگر به آن عمل کرده‌بودند، یک‌دانه کافر نبود. دوباره تکرار می‌کنم قربانتان بروم، من کاری به شخص ندارم که امروز در مملکت ما چه می‌شود، تو باید حواست جای دیگر باشد. الان خدای تبارک و تعالی این‌جا قرارت داده، این‌جا قرارت داده.

باباجان بیایید یک‌کار دیگر بکنید، ما از سر این گذشتیم که ولایت را کامل ما داشته‌باشیم. بیایید ما آوردیم آن‌را این‌جوری کردیم، بیا اسم علی توی دلت باشد. مگر نبود که کشتی‌نوح آرام نمی‌گرفت؟ [نوح گفت] خدایا این کشتی را من که نساختم که، تو جبرئیلت را روانه کردی، ما کشتی‌ساز نیستیم که. ما نجار نبودیم که، تو ما را نجار کردی، ما بلد نیستیم که. خودت [جبرئیل را] روانه کردی، خودت ساختی، خودت به‌ما گفتی، خودت امر کردی، از آسمان آب نازل کردی؛ همه‌اش دست خودت بوده، [حالا کشتی] آرام ندارد که. حالا [خدا] می‌خواهد [برای] نوح معلوم کند، نوح را می‌خواهد حالی کند. [می‌گوید] کجایی ای نوح؟ تو مقصد من نیستی. تو خیال نکنی تو پیغمبری، الان یک معجزه کردی، [مقصد من شدی،] نه. هیچ‌کدامتان مقصد من نیستید، این پنج‌تن مقصد من است. برو اسم آنها را بیاور بزن، [تا کشتی] آرام بگیرد. تا اسم این‌ها را زد، [کشتی آرام گرفت.] آن‌چند وقتها هم یک تخته‌پاره‌ای جُسته بودند، اسم بعضی‌هایش به آن‌بود، چند سال پیش. [کشتی] آرام گرفت.

بیا اسم علی [را] بیاور توی دلت، آرام باشی. این‌قدر توی فکر این و آن نباشید. اگر اسم علی باشد، صادراتت سخاوت است. تو یادت بیاور که توی یک دفتر بودی، هیچ‌چیز نداشتی. حالی‌ات نیست؟ بگو به پدرت، پیغام می‌دهم برایش، تو توی دفتر بودی، جاروکش بودی. حالا میلیونر شدی، حالا چیز نمی‌دهی به فقرا؟ می‌خواهی چه‌کنی این‌ها را؟ برای کی می‌گذاری؟ صلوات بفرستید.

تکان بخور باباجان، عقل داشته‌باشید. چقدر می‌خواهی توی دنیا باشی؟ چقدر می‌خواهی بخوری؟ می‌خواهی چه به آن کنی این‌ها را؟ پس‌فردا لِنگت درمی‌رود، بچه‌هایت هم یا ساز تلویزیون می‌زنند یا ویدیو می‌زنند یا می‌روند خارج برایت طی می‌کنند، یک فاتحه هم برایت نمی‌خوانند. صلوات بفرستید.

عزیز من، قربانتان بروم، ایمان به آخرت داشته‌باشید. مگر این امیرالمؤمنین نمی‌آید [سر قبرستان]؟ می‌گوید [مرده‌ها] شما بگویید یا من، از اهل قبرستان [می‌پرسد]. می‌گوید زنانتان شوهر رفت، مالتان هم تقسیم شد. بترسید از آن روزی که می‌روید آنجا، پشت دستتان را دندان می‌گیرید. مگر این‌نیست که امیرالمؤمنین یک انبار خرما را به‌دست مبارک خودش داده؟ حالا می‌گوید برو ببین خرما هست؟ روایت داریم یک خرما یک‌قدری زده‌بود، این خرما را برداشت، گفت یا ایها الناس، این انبار خرما را که من که علیم وصی رسول‌الله [بعد از مرگش در راه خدا] دادم، این خرما را اگر [در زمان حیاتش] به‌دست خودش می‌داد، بهتر بود. چرا توی روایت [و] حدیث‌ها فکر نمی‌کنید؟ [می‌گوید] امروز کارگر این‌جوری شده، ماشین این‌جوری شده، نمی‌دانم معدن این‌جوری شده، این نمی‌دانم به شن خورده، این به کوفت خورده، به مرگ خورده. توی همین حرف‌هایی، بادِ انبان یک‌دفعه در می‌رود، تمام شد. الآخرة بقاء و الدنیا فناء.

چرا من این حرف را زدم؟ روایت داریم، حضرت می‌فرماید مؤمن باید مِرآت هم باشد، یعنی آیینه هم باشد. یعنی عیب را بگوید، آن دوستش توجه داشته‌باشد. به تمام آیات قرآن، من دلم برای این‌ها می‌سوزد، [برای] اشخاصی که این‌جوری هستند. به روح رسول‌الله، می‌فهمم این‌ها چقدر عقب‌افتاده‌اند. این‌ها همین‌جور چیز است، یک عده‌ای هستند، حضرت فرمود در آخرالزمان مثل چهارشاخ می‌مانند. چهارشاخ هی جمع می‌کند، هی می‌کشد، جمع می‌کند. می‌گوید مثل چهارشاخ می‌مانند. صلوات بفرستید.

حالا چه کردند این‌ها؟ این دو نفر چه کردند؟ حالا [خدا] چه پاسخ می‌دهد؟ آن امیرالمؤمنین را، علی علیه‌السلام را می‌گوید هر که قبول نداشته‌باشد، [حتی اگر] عبادت‌ثقلین کند می‌سوزانمش. آنها را [بعد رسول‌الله] چه می‌گفت؟ چه گفت؟ آنها را می‌گفت کافر و مرتد شدند. بترسیم از آن روزی که ما مشاور [مشابه] آنها باشیم. حالی‌مان نیست، توجه کنید عزیزان من. آن پاسخ او که [علی را که] رسول‌الله معلوم کرد، خدا معلوم کرد، [قبول نداشته‌باشد] آن‌است؛ آن‌هم پاسخش آن‌است. پس خدا پاسخ می‌دهد به‌ما، خدای تبارک و تعالی عزیز من پاسخ می‌دهد. خیلی توجه دارد، توجه کنید. ما نمی‌گوییم هستی‌تان را بدهید به مردم، به‌فکر آخرتتان هم باشید. بیایید یقین داشته‌باشید [که] آدم می‌میرد، یک زاد و توشه‌ای [برای آخرت] بدهید. روایتش را بگویم، هم امام‌صادق گفته، هم امام‌حسن. جناده آمد گفت آقا حال شما؟ گفت به حال من چه‌کار داری؟ فکر آخرتت باش. تا حتی [امام] می‌گوید به حال من کار نداشته‌باش، فکر آخرتت باش، ای جناده.

عزیزان من، من دارم شما را به ماوراء دعوت می‌کنم، به‌فکر آخرتتان باشید؛ اما ذوقی هم نشوید. تمام حرفهایتان باید روی امر باشد، ذوقی نشوید. هستی‌تان را ندهید به‌کسی، کسریِ یکی را درست‌کن. یک حاجت برادر مؤمن [را اگر برآوری] چرا می‌گوید [مطابق] هفتاد حج، هفتاد عمره [پاداش دارد]؟ پس حساب بکن، الان چند سالتان است؟ چه‌کار کردی؟ الان عمرمان که تا حالا رسیدیم، الان مثلاً من بدبخت هشتاد سالم است، چه‌کار کردم؟ یک حاجت یکی را برآورده کردی؟ یک دست یکی را گرفتی؟ یک‌کاری کردی که بگویی خدایا من [این] یک‌کار را کردم؟ بیایید توی عمرتان یک نگاهی بکنید، کشاورز باشید. این کشت شما را چه‌چیز کاشتی؟ آیا یک‌چیزی کاشته‌ای که آنجا بچینی؟ چرا؟ ما باید امر ولایت را اطاعت کنیم. علی‌گفتن، امرش را باید اطاعت کنیم. اگر امرش را اطاعت نکنیم، ما هم مثل اهل‌تسنن می‌مانیم. امرش این‌است: چشمت را هم بزن، نگاه به زن مردم نکن، [نگاه به] بچه مردم نکن، معامله‌ربوی نکن، حاجت یکی را برآور، سخی باش، به‌فکر مردم باش، پدر و مادرت را احترام کن، توی خانه خوش‌اخلاق باش، خوش‌رفتار باش. این‌ها همه امر آنهاست، اصلاً سنت یعنی امر رسول‌الله را ما اطاعت کنیم. سنت این‌است باباجان، ببین من دارم چه به شما می‌گویم. [خدا] بیست و دو سال عبادت رسول‌الله را گذاشت [کنار]، گفت این [علی مقصد] است. مقصد من علی‌است، پاشو این‌را معرفی کن. حالا یک‌جای دیگر من گفته‌ام، من به شما همه‌تان می‌گویم، شما باید کوشش کنید که جایتان روی دست رسول‌الله باشد. الان [مثل] امروز [که مبعث است،] پیغمبر، فردا علی را معرفی می‌کند؛ باید روی دست رسول‌الله جایتان باشد. روی دست رسول‌الله علی‌است، شما هم باید روی دست رسول‌الله باشید، [بگویید] ای رسول‌الله، ما هم امر این علی را اطاعت می‌کنیم. این درست‌است. صلوات بفرستید.

ما باید متدین بشویم نه مقدس، مقدس برای خودش درست می‌کند، مقدس عبادتی است. همچین نماز شب می‌کند که [نگو]، الغوث می‌کشد که [نگو]، فهمیدی؟ آره، یک الغوثی می‌کشد که آدم نمی‌دانم چه‌جور می‌شنود. پا می‌شود نان‌جو و سرکه می‌گذارد روی طاقچه، [بگوید] ما نان‌جو و سرکه می‌خوردیم. خب مرتیکه اگر امیرالمؤمنین می‌خورده، عمر هم می‌خورده. حالا [عمر] آمده [از] هفت درب، سه درب را بسته، رفته آنجا نان‌جو و سرکه می‌خورد. یک‌نفر آمده می‌گوید خلیفه، این چیست تو می‌خوری آخر؟ ببین چقدر قشنگ حرف می‌زند، آخر بعضی وقتها عمر هم قشنگ حرف می‌زند. [طرف می‌گوید] علی که خب در ظاهر [قدرتش] از بین رفت و حالا این‌ها [همه در اختیار توست]. [عمر] می‌گوید من دارم این‌را می‌خورم، مثل تو خر بیایی ببینی، بروی بیرون بگویی، مردم من را دوست داشته‌باشند. ببین می‌گوید خر. حالا می‌آید شخصی خدمت امام‌صادق، از عبادت‌های یک شخصی می‌گوید. [امام] می‌گوید عقلش چطور است؟ تمام عبادت‌هایش را می‌گذارد کنار، می‌گوید ببین عقلش چطور است؟ این آدمی که عقل ندارد، یک‌وقت نمازشب می‌کند، یک‌وقت هم یک‌کار دیگر می‌کند، یک‌وقت پیرو خلق می‌شود. همین آدم، یک‌روز یک‌چیزی را [هم] امضا می‌کند. درست‌است؟ پس اگر با عقل صحبت کردی، من گفتم عقل ولایت است، باید با عقل صحبت کنی. سه‌تا چیز داشته‌باشی: ([اگر] تکرار می‌کنم، نمی‌خواهم تکرار کنم، روی مناسبت [می‌گویم]) باید اول ولایت، بعد عدالت، بعد سخاوت داشته‌باشید. هر کدام این‌ها را نداشته‌باشید، کسری دارید. حالا ببین امیرالمؤمنین، علی علیه‌السلام چه‌کار می‌کند قربانت بروم. چرا می‌گوید تشبه به کفار حرام است؟ تو نباید تشبه به کفار داشته‌باشی، [نباید] شبیه کفار باشی. شما باید تشبه به علی داشته‌باشی، [به] زهرا داشته‌باشی، قربانت بروم، فدایت بشوم.

پیغمبر فرمود سه چیز است در آخرالزمان امت من را جهنمی می‌کند: نمی‌گوید دوست‌های علی را، می‌گوید امت من. یکی شکمشان است، یکی آمال و آرزویشان است، یکی فرجشان. الان ببین مملکت روی این [سه چیز] می‌گردد یا نمی‌گردد؟ مملکت دارد روی این می‌گردد. [طرف] یا آمال و آرزو دارد ماشینش را این‌جور کند، خانه‌اش را این‌جوری کند، این‌جا را این‌جوری کند، این‌جا را این‌جوری کند. یا این‌که می‌خواهد شهوت‌رانی کند، یا این‌هم که [دنبال] شکمش [است]، هی می‌خواهد چیز خوب بخورد. این‌نیست که عزیز من، خدا می‌گوید کلوا من الطیّبات واعملوا صالحا؛ اما اگر داری چیز [استفاده] کن.

خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، خدا رحمتش کند، می‌گفت اگر دختر دارا گرفتی، باید مطابق آن [خانه پدرش] با او رفتار کنی. او خانه‌شان برنج می‌خورده، کباب می‌خورده، این‌جوری بوده؛ اگر بیاوری‌اش این‌جا [نتوانی آن شرایط را فراهم کنی،] ظلم به این کردی، جنایت کردی. نرو دختر دارا را بگیر، یا [اگر] دختر دارا را می‌گیری، بتوانی از عهده‌اش برآیی. خدا رحمت کند ایشان را، می‌گفت دارا نباید نار [انار] ترکیده بخورد، این نارها را خدا ترکانده مال فقرا، خب داری برو نار درست بستان [بگیر] بخور. نخور فلانی ترکیده‌ها را. صلوات بفرستید.

به‌قدری این امام‌صادق، به‌قدری ائمه شماها را می‌خواهند [که مواظب شأن شما هستند.] به حضرت‌عباس، اگر یکی یک‌چیزی به آدم بدهد، آدم اصلاً انگار می‌کنی تا آخر عمر شرمنده‌اش است. حالا او هم مال خدا را به تو داده؛ اما شرمنده‌اش است. چرا؟ آدم می‌بیند که این یک خیر هم به دستش جاری شد. حالا ببین امام‌صادق چه‌کار می‌کند؟ یک‌نفر از دوست‌های امام‌صادق یک ماهی گرفته‌بود، این ماهی یک‌قدری زده‌بود. حضرت صدایش زد، گفت تو یک‌چیزی [دوست مایی]، [مواظب باش مردم] نگویند این دوست‌های امام‌صادق این چیزهای زده مَده را می‌خورند. ببین چقدر مواظب شماست؟ ما این‌قدر مواظب آنها هستیم یا نه؟ ای عزیز من این راه که تو می‌روی به کردستان است، به ترکستان است. بیا جانم، قربانتان بروم دنبال ائمه برویم. چقدر شماها را می‌خواهند.

باز امام‌صادق یک‌نفر مریض شد، یک دو شب مسجد نیامد. [بعد که] آمد، [امام] گفت حال‌ندار شدی؟ مریض شدی؟ گفت ما مریض می‌شویم. [گفت] بهتر شدی؟ گفت آره. گفت ما بهتر شدیم. چه‌خبر است؟ چرا دست برداشتید از این‌ها؟ چرا دست برداشتید رفتید دنبال بدعت‌گذار؟ چرا دست برداشتید رفتید دنبال تجدد؟

آدم راست‌راستی که وقتی چیز [توجه] می‌کند، می‌بیند مردم اصلاً همین‌ساخت سوق [داده می‌شوند به جهنم]. انگار مثل یک‌جایی که هزار در است، از این‌طرف آب می‌آید؛ این همین‌طور سوق دارند می‌دهند رو به جهنم، رو به بی‌امری این‌مردم. خب پسر، تو آخر چیزی نداشتی که، یادت رفته توی بازار کهنه چه‌کاره بودی؟ مگر من یادم می‌رود؟ این چند وقت پیش، چه‌کاره بودی؟ هرچه کارشان بهتر می‌شود، طغیان می‌کنند. تو آخر یک دست میز هفت‌میلیون می‌خواهی چه‌کنی؟ خب تو یک‌نفر نجار می‌آید [خانه‌ات]، یک‌نفر همین مثل من از این پسِ کله‌ای‌ها می‌آیند خانه‌ات. مگر سرتیپ بختیار می‌آید؟ پس [مگر] تیمسار می‌آید خانه تو؟ این‌کارها [را برای] چه کردی؟ این‌کارها را می‌کنی چه‌کنی آخر؟ آن یکی رفته، نمی‌دانم زن یک یخچال خریده نمی‌دانم سه میلیون. خب بدبخت بیچاره این‌را بده پانصد تومان، [بقیه‌اش را] بده به دو تا دختر جهاز بگیرد. اصلاً من عقیده‌ام این‌است، این آدمها ایمان به آخرت ندارند، پشت این بلندگو می‌گویم. اگر تو ایمان به آخرت داری، باید فکر آخرتت باشی، تو چه فکر آخرتت هستی آخر؟

همه‌جا تجمل است. من نمی‌گویم مبل و این‌ها حرام است، [نمی‌گویم] بخر یا نخر. حالا من یک‌چیزی به شما می‌گویم، من اولاً که به شما بگویم، نمی‌خواهم تعریف خودم را بکنم؛ من خیلی جوانی‌هایم پرهوش بودم، هوشم خیلی زیاد بود. حالا اگر عقلم کم بود، هوشم زیاد بود. یک آزادگان بود، خدا رحمتش کند، این آمد و فرنگی‌سازی را ایشان درآورد. این آزادگان هم با ما یک سلام [و] علیکی داشت. من رفتم پیش حاج‌شیخ‌عباس، (من کارهایم را یک‌وقت به ایشان می‌گفتم) گفتم آقا [با] نجاری آدم چیز نمی‌شود. ما مثلاً کار که می‌کردیم، به سه‌ماه که می‌شد، مثلاً یک‌کاری [برایمان جور می‌شد]. حالا کار نداریم به این‌ها، [نمی‌خواهم] وقتتان را بگیرم. حاج‌شیخ‌عباس به‌من گفت می‌خواهی بروی برو؛ اما حسین، تمام خلفا خاک‌نشین بودند، فقط معاویه [کاخ‌نشین بوده]. این مبل و میز را معاویه درآورد. گفتم چون‌که معاویه درآورده، من پیرو حبیب نجارم. [چون] معاویه درآورده، من نکردم. من در دنیا خیلی عقب افتادم. البته این‌ها که بودند، فرنگی‌سازها می‌دانید که شما، کار و بارهایشان خیلی خوب شد؛ اما من نه. گفتم چون‌که این کرده، من نمی‌کنم. حالا من نمی‌گویم شما چیز کن، یک‌جوری مثلاً که هم آبرویت برگزار شود، نمی‌گویم میز نخر، مبل نخر. من گُه می‌خورم بگویم که چه‌چیز حرام است، چه‌چیز حلال، مگر من بدعت‌گذار دینم؟ ببین من چه می‌گویم، یک چهارتا صندلی بخر که اتفاقاً هم درِ دهان زن را هم بیاوری، هم درِ دهان مردم را هم بیاوری. اما نرو یک میز بخر لا اله الا الله. من خبر دارم کسی رفته یک میز و مبل خریده سیزده میلیون. آخر تو کی می‌خواهد [خانه‌ات بیاید]؟


یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه