منتخب: شب‌عاشورا

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۲۵ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۰۳ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - 'رده: منتخب 1401' به 'رده: منتخب')
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) کفواً أحد است. حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته‌باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.

قسمت 1[۱]

امشبی را شَه دین در حرمش مهمان استعصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است
مَکُن ای صبح طلوع!مَکُن ای صبح طلوع!


حالا شب‌عاشورا شد، امام‌حسین (علیه‌السلام) ابن‌سعد را خواست، وقتی آمد، به او فرمود: یابن‌السعد! آیا مرا می‌شناسی؟ گفت: آره! فرمود: من چه‌کسی هستم؟ گفت: تو پسر پیغمبر هستی، مادرت زهراست، پدرت علی است، تو امامی و واجب‌الاطاعة هستی. فرمود: چرا از من اطاعت نمی‌کنی؟ گفت: به‌خاطر رسیدن به مُلک ری. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) به او فرمود که من خانه به تو می‌دهم این‌جور. گفت: نه! آخرش به امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت که خب یک‌شب وقت به ما بده! ابن‌سعد یک‌شب وقت گرفت و گفت: حسین را می‌کشیم و مِن‌بعد هم توبه می‌کنیم و به مُلک ری می‌رسیم، توبه هم کردیم. آخر ای مرد کافر! حسین‌کشی که توبه ندارد! حالا یزید متوجّه شد، هزار سوار به شمر داد و گفت: برو! اگر ابن‌سعد این‌کار را نمی‌کند، نمایندگی لشکر را از او بگیر! این‌ها هیجان کردند، گفت: این‌کار را می‌کنم، لشکر هیجان کردند. یک‌وقت حضرت‌زینب (علیهاالسلام) گفت که برادر! لشکر دارد رُو به خیمه‌ها می‌آید و هیجان کردند. حالا ببین امام‌حسین (علیه‌السلام) چه می‌گوید؟!

ابن‌سعد یک قوم و خویشی با آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) داشت، همین‌طور صدا می‌زد: ابوالفضل! ای عَشیره ما! من از طرف ابن‌زیاد امان‌نامه برایت آورده‌ام، تو ایمن هستی. عباس! بیا برو کنار! بچّه‌هایت را هم بردار و برو! هیچ‌کس به تو کاری ندارد. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: ابوالفضل‌جان! هر چند فاسق است، برو به حرفش گوش بده! آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) گفت: خدا لعنت کند تو را با آن کسی‌که این امان‌نامه را نوشته‌است! آیا من از برادرم حسین (علیه‌السلام) دست بردارم؟! آیا شما دست از علی (علیه‌السلام) و بچّه‌های علی (علیه‌السلام) برنداشتید که دنبال خلق می‌روید؟! شما بی‌امان‌نامه می‌روید! کدام‌تان نرفتید؟! کجا به مجلس‌های تعریفی می‌روید؟! به‌هیچ دردی هم نمی‌خورید! دین‌تان را از دست دادید! ما در آخرالزمان دین‌مان را می‌فروشیم که حضرت می‌فرماید بی‌دین از دنیا می‌روید! [۲]

امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت‌وگوی آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) با ابن‌سعد را شنید. فرمود: عباس‌جان! جانم به فدایت! گفت: برادر! چه می‌خواهی؟ فرمود: ببین ابن‌سعد امشب به ما وقت می‌دهد؟ آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) نزد ابن‌سعد آمد و گفت: یک‌شب به برادرم وقت بدهید! در میان لشکر ابن‌زیاد همهمه‌ای افتاد؛ چون عدّه‌ای در بین لشکر بودند که می‌خواستند جنگ خاتمه پیدا کند، هم به مقامی برسند و هم صلح شود؛ نمی‌خواستند امام‌حسین (علیه‌السلام) کشته‌شود؛ به‌خاطر همین گفتند: ما که مثل حلقه انگشتر دور حسین را گرفته‌ایم، مگر یهودی و نصرانی از ما یک‌شب وقت می‌خواهد؟! یک‌شب به او وقت بدهید! شاید فردا بیعت کند؛ به‌خاطر همین به امام‌حسین (علیه‌السلام) یک‌شب وقت دادند. [۳]

ای کسی‌که می‌گویی امام‌حسین (علیه‌السلام) یک‌شب وقت خواست، تا توبه کند! مگر حجّت‌خدا گناه کرده که توبه کند؟! اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) یک‌شب وقت خواست، به‌فکر حُرّ است؛ می‌خواهد او را طرف خودش بیاورد؛ چون‌که وقتی به او گفت: مادرت به عزایت بنشیند! حُرّ گفت: چون مادرت زهراست، جوابت را نمی‌دهم. حالا که حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را احترام کرد، اسمش را نیاورد و حیا کرد؛ امام می‌خواهد از او سپاس‌گزاری کند و او را بهشتی کند. [۴]

عزیزان من! امشب امام‌حسین (علیه‌السلام) به‌فکر شماست، ظاهر یک‌حرفی است، نگاه به باطن شما می‌کند. همان‌طور که نگاه به باطن حُرّ کرد و دید می‌خواهد هل‌مِن‌ناصرش را لبّیک بگوید، گفت: عباس‌جان! از ابن‌سعد بخواه که امشب یک فُرجه‌ای به ما بدهد! رفقای‌عزیز! کاری کنید که امام‌حسین (علیه‌السلام) شما را طرف خودش بیاورد. بیایید دعوت امام‌حسین (علیه‌السلام) را لبّیک بگویید، لبّیکِ شما این‌است که پیرو خلق نباشید! حُرّ پیرو خلق بود، پیرو امر شد، شما هم پیرو امر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشید. [۵]

شب‌عاشورا امام‌حسین (علیه‌السلام) حجّت را بر همه تمام کرد و صدا زد: من بیعتم را از روی شما برداشتم، فردا تمام ما کشته خواهیم شد؛ تا حتّی طفل شیرخوارم، علی‌اصغر شهید خواهد شد؛ همه فوج‌فوج رفتند، عدّه کمی ماندند. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: عباس‌جان! تو هم اگر می‌خواهی بروی، دست خواهرانت را بگیر و برو! گفت: عزیز من! حسین‌جان! من جواب مردم را چه بدهم؟! بگویند برادرش را گذاشت و آمد! دنیا بعد از تو، دیگر برای من دنیا نیست؛ زندگیِ بعد از تو را نمی‌خواهم. برادر! من نمی‌خواهم مدینه را بی‌تو ببینم. من جانم، دینم فدای توست، تو امام‌زمانِ من هستی، تو جان و دینِ من هستی. من کجا بروم؟! هر کدام از اصحاب بلند شدند. بعضی‌ها گفتند: هفتاد دفعه کشته‌شویم و زنده‌شویم، باز جان‌مان را فدایت می‌کنیم. یکی‌دیگر گفت: حسین‌جان! گرگ‌های بیابان ما را بخورد، اگر دست از تو برداریم. حالا که اطاعت کردند، یک‌دفعه امام‌حسین (علیه‌السلام) امر کرد، نگاه کنند. نگاه کردند و دیدند که هر نفری از آن‌ها را یک حوریه دارد دعوت می‌کند. باز هم این‌ها قانع نبودند. سر به زیر انداختند. امام‌حسین (علیه‌السلام) دید که این‌ها خیلی خوشحال نشدند. گفتند: حسین‌جان! ما تو را می‌خواهیم. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) یک نظری کرد، دیدند امام‌حسین (علیه‌السلام) جلو است و این‌ها هم پشت‌سر امام‌حسین (علیه‌السلام) هستند. ببین این‌ها به کجا رسیدند؟ [۶]

امام‌حسین (علیه‌السلام) امر کرد: اصحاب چاهی زدند، همه غسل کردند و آب خوردند، بعد دورِ خیمه‌ها خندق کَندند و دستور داد: هیزم آوردند و آتش زدند؛ مبادا لشکر ابن‌زیاد رُو به خیمه‌ها بیایند. امام‌حسین (علیه‌السلام) تا صبح همه تیغ‌ها را کَند؛ یک‌روایت داریم که عجیب است، می‌گوید: اگر شما یک بوته تیغ بِکَنی، اهل‌بهشت می‌شوی. چرا امام‌حسین (علیه‌السلام) همه تیغ‌ها را از آن حدود کَند؟ گفت: بچّه‌های من این‌جا توی این تیغ‌ها می‌آیند. من این روایتش را از یک آقایی که خیلی چیز بود، شنیدم؛ می‌گفت: اگر یک‌نفر مَثلاً از یک جایی‌که راه مسلمان‌هاست، یک بوته تیغ بِکَند، این شبیه آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌شود و خدا آن‌شخص را می‌آمرزد. روایت داریم که در شب‌عاشورا، لشکر ابن‌زیاد این‌قدر خدا خدا می‌کردند که صدایشان تا آسمان می‌رفت. صدازدنِ خدا بدون علی (علیه‌السلام)، خدا می‌گوید گم‌شو! من به تو می‌گویم امرم را اطاعت‌کن! تو امرم را زیر پا گذاشتی و حسینم را زیر سُم اسب کردی! حالا خدا می‌گویی؟! عزیزان من! این علی‌علی گفتن‌ها لقلقله لسان است؛ اگر علی (علیه‌السلام) گفتید، باید امرش را اطاعت کنید؛ تا علی (علیه‌السلام) در قلب‌تان کاشته شود! [۷]

خدا رحمت کند علمای سابق را! می‌گفتند:

شب عاشوراستکربلا غوغاست

همه گریه می‌کردند، چه نَفَس‌هایی داشتند! اما اهل دنیا نبودند. [۸]

قسمت 2[۹]

شب‌ عاشورا حرّ گفت: ابن‌سعد! تو واقعاً حسین را می‌کشی؟ ابن‌سعد گفت: اولین تیری که صبح به حسین بزند، من هستم؛ چون ما یک ‌شب به حسین وقت دادیم که بیاید و بیعت کند. [۱۰] حالا آن شبی که امام‌ حسین (علیه‌السلام) شبِ آخر بود، با علم امامتش نگاه کرد، دید آن‌هایی که دنبالش آمده‌اند، روی یک فکرهایی آمده‌اند، گفت: بیایید! همه آمدند. گفت: من بیعتم را از روی شماها برداشتم، هر کسی می‌خواهد برود، برود. [۱۱] همه کشته می‌شویم، هر کسی بماند فردا شهید می‌شود؛ تمام رفتند.

این‌ها آمادگی حضور امام را داشتند، اما آمادگی که جان‌شان را بدهند، نداشتند. عزیز من! تو الآن آمادگی داری بیایی زیارت امام‌ رضا (علیه‌السلام)، اما آیا آمادگی هم داری امرش را اطاعت کنی؟ یک خلقت قربان حضرت ‌معصومه (علیهاالسلام) بشود! چقدر من ممنونش هستم! خدا می‌داند. اگر من یک‌ میلیارد چشم داشتم راجع‌ به حضرت ‌معصومه (علیهاالسلام) کور بودم، یک ‌میلیارد؛ نه این دو تا چشم. گفتم: عنایت کن من بگویم به این رفقا، گفت: زیارت می‌کنند قبر ما را، اطاعت نمی‌کنند امر ما را؛ امر آمادگی است. این‌ها همه فوج‌فوج فرصت به ‌دست گرفتند و رفتند. چرا همه رفتند؟ عزیز من! قربانت بروم، تو هنوز توجّه نداری آمادگی یعنی ‌چه که آماده نیستی! حالا این‌ها که ماندند، آمادگی داشتند که ماندند. مگر امام ‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دست برمی‌دارد از کسانی‌که حمایت از جدّش کردند؟ تو هم الآن باید حمایت کنی. [۱۲]

حالا آن‌ها هم هر کسی‌که از کربلا خارج می‌شد، جلویش را نمی‌گرفتند؛ اما جلوی داخل شدن به کربلا را می‌گرفتند، آقا که شما باشی! یک‌ دفعه امّ‌کلثوم (علیهاالسلام) آمد و گفت: خواهر! همه رفتند، برادرمان را تنها گذاشتند. آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) شنید، آمد و گفت: خواهر! فردا دَیّاری را از این‌ها باقی نمی‌گذارم. آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) به میمنه بزند، من هم به میسره می‌زنم، همه این‌ها را از روی زمین جمع می‌کنم. می‌توانست بکند؛ چرا؟ شجاعت یک‌ چیزی است، آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) ارادة ‌الله بود، اراده می‌کرد این‌ها نابود می‌شدند.

خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، گفت: من این روایت را دیده بودم، خیلی به من نمی‌چسبید که مگر آسمان شخص است که گریه کند؟! می‌خواهیم بفهمیم، ما نفهمیدیم! گفت: ما شب عاشورا نجف بودیم، عبا و عمّامه‌مان و این‌ها را، همه را شُستیم و روی رِجّه یعنی طناب انداختیم، یک‌ چیزهای سفیدی روی این انداختیم. فردایش دیدم لکّه خون به آن است. این خون را ملائکه می‌آورند به این عمّامه می‌زنند و می‌گویند عباس! این ‌را ببین! حالا ممکن ‌است که این خون آسمان یک ‌جای دیگر بچکد؛ اما وقتی می‌خواهد بفهمد، آن خون را مَلَک می‌آورد در آن‌جا نازل می‌کند، می‌گوید: عباس! ببین درست ‌است؛ پس آسمان خون گریه می‌کند.

ریگ هر وقت برمی‌داشتند زیرش خون بود، درخت گریه می‌کند. حالا هم هست، عاشورا یک درختی است در قزوین که خون گریه می‌کند. تمام این‌ها گریه می‌کنند، عرش خدا گریه می‌کند، جهنّم گریه می‌کند، زمین گریه می‌کند، بهشت گریه می‌کند، فردوس گریه می‌کند. اصلاً چیزی نیست توی تمام خلقت‌ها که گریه نکند، این‌ها همه ارتباط دارند‌. تو چرا ارتباطت را قطع می‌کنی، می‌روی این‌ کارها را می‌کنی؟ چه مسلمانی هستی؟ بترس از خدا! چهار روز دیگر پیر می‌شوی، تو خیال کردی همیشه تنت ساز است «أفلا یَشکرون» می‌گویی [شکر نمی‌کنی]. [۱۳]

حالا امام ‌حسین (علیه‌السلام) می‌دانست که وقتی اسب بی‌صاحبش می‌آید، همه این بچّه‌ها پابرهنه از توی خیمه‌ها بیرون می‌زنند، آمده تیغ‌ها را می‌کَند مبادا به پای بچّه‌هایش برود. آقاجان! من می‌خواهم به تو بگویم: فلانی! شنیدم تو دیشب آن‌جا با بچّه‌ات که به کشورهای خارجی رفته صحبت کردی، خدا بچّه‌ات را به تو ببخشد! همه شما را به امام ‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) ببخشد! آخر فلانی! کربلا که نزدیک‌تر بود. آخ! چرا تو با امام‌ حسین (علیه‌السلام) صحبت نکردی؟! چرا التماس نکردی و بگویی: حسین‌جان! بیایم کمک خندقت کُنَم؟! چرا نگفتی من بیایم تیغ‌ها را بِکَنم؟! با بچّه‌ات ارتباط داشتی؟! گفتم خدا شما را ببخشد! اما چرا؟! این کربلا که نزدیک‌تر بود، چرا با آن ارتباط برقرار نکردی؟! چرا ناموس تو ارتباط با زینب (علیهاالسلام) برقرار نکرد؟! می‌گفت: زینب‌جان! من بیایم آن‌جا کمکت کنم. کجاییم ما؟! [۱۱]

من یک داستانی برایتان بگویم، گفتم که شب‌ عاشورا یک عابدی روی کوهی بود، می‌دید سالی یک‌ دفعه همه حیوانات جنگل، از جنگل آن‌ طرف‌تر می‌آیند، مثلاً گرگ می‌آید، شکار هم می‌آید، بَبر هم می‌آید، همه حیوانات می‌آیند، این‌ها انگار گریه می‌کنند، چیز نمی‌خورند. آن عابد گفت که من نمی‌دانم از زمانی‌که از شهر بیرون آمدم، حساب کردم که آن‌ روز که این حیوان‌ها می‌آیند، شب ‌عاشوراست. گفتم: عزیزان من! قربان‌تان بروم! ما از حیوان کمتر هستیم؟! این حیوان‌ها شب ‌عاشورا می‌آیند، ضدّ و نقیض به‌ هم کار ندارند، برای امام‌ حسین (علیه‌السلام) گریه می‌کنند.

این عاشورا در حیوانات اثر کرده، عجیب این ‌است: حیوانات این‌جا که می‌آیند، انگار کن که روی پرتوی ولایت هستند، سگ می‌آید، شُغال می‌آید، روباه می‌آید، کار به ‌هم ندارند. ما روایت داریم: وقتی امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید، بهترین دختر زیبا تشت‌ طلا روی سرش باشد، از مغرب به مشرق، از مشرق به مغرب برود، کسی کاری به او ندارد. شب ‌عاشورا هم همین ‌است، حیوانات کار به هم ندارند، تا صبح می‌گفت که این حیوانات بودند، بعد آن شکار از آن‌طرف و آن گرگ از این‌طرف می‌رفت. توجّه فرمودید؟! اما عزیزان من! شب ‌عاشورا این‌جوری است: عاشورا در قلوب خلقت اثر دارد، چرا توجّه نمی‌کنید؟! چرا نگاه به تلویزیون می‌کنید؟ [۱۴]

زمانی انگلیس‌ها عراق را گرفتند و آقای کاشانی و روحانی و چند نفر دیگر را به عنوان تبعید به خارج بردند. ایشان نقل می‌کرد: شبی دیدیم که از بیشتر فرنگ صدای حسین ‌حسین می‌آید؛ آن‌وقت متوجّه شدیم که آن شب، شب‌ عاشوراست. اگر شما گوش شنوا داشته ‌باشید، ملائکه آسمان هم شب‌ عاشورا حسین‌ حسین می‌گویند. همه ملائکه منتظر رجعت‌اند که احقاق حقّ شود و تا آن ‌زمان این ندا را سر می‌دهند؛ اما بعضی خلق خلق می‌گویند، زمان عمر و ابابکر همین‌طور بود! [۱۵]

یا علی

ارجاعات

  1. اصول‌دین و سلامت‌ولایت (دقیقه 43) و هدایت (دقیقه 44) و شرط احسن‌الخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا 73 (دقیقه 27)
  2. تاسوعای 94 و اصول‌دین و سلامت‌ولایت 78 و حضرت‌ابوالفضل 85
  3. حضرت‌ابوالفضل 85 و تاسوعای 94 و اصول‌دین و سلامت‌ولایت 78
  4. هدایت 84
  5. تاسوعای 90
  6. حضرت‌ابوالفضل 85 و عاشورای 84 و توفیق و بکاء و نجوا 79 و روضه امام‌حسین 94 و شرط احسن‌الخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا 73
  7. اصول‌دین و سلامت‌ولایت 78 و عاشورای 84
  8. عاشورا ۹۱
  9. تار عنکبوت ۸۵ (دقیقه۴) و فزت و رب الکعبه ۸۵ (دقیقه ۷)
  10. شب تاسوعای 86
  11. ۱۱٫۰ ۱۱٫۱ عاشورای 88، ارتباط
  12. تار عنکبوت 85
  13. فُزت و ربّ الکعبه 85 و عاشورای 88، ارتباط
  14. عظمت گریه با معرفت 81
  15. کتاب رجعت
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه