روضه امامحسین
روضه امامحسین | |
کد: | 10389 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1394 |
«اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم»
«العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد»
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علی الحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و رحمةالله و برکاته
اینها بلند شدند آمدند، گفتند میخواهیم با حسین صحبت مخفیانه بکنیم، کسی آنجا نباشد. [امام حسین گفت] باشد، آمد. [والی] گفت یزید سلام خدمت شما رسانده، گفته بیا من را قبول کن، با خلیفه مسلمین [بیعت کن]. امام حسین خیلی ۵ از درِ خودشان با آنها حرف زد. گفت یزید حالا سرِ کار آمده؛ عمَر وقتی مادر ما را کشت، برادر من [محسن] را مردم زیر پا بردند، کف کفشهایشان [چسبیده] شد، له کردند او را. ابوسفیان شترش را سوار شد، آمد مدینه، گفت عمَر، آخر این کار چه بود تو کردی؟ پیغمبر فرمود [زهرا] پاره تن من است. زهرا ناموس دهر است، قیامت همهاش دست زهراست؛ دوستهایش را مثل چیز از توی صفحه محشر جمع میکند. پیغمبر فرموده هرکه زهرا را اذیت کند، من را اذیت کرده؛ [هر که] من را اذیت کند، خدا را اذیت کرده. آخر برای چه این کار را کردی؟ [عمَر] گفت حالا به نظر تو [کار من] اشتباه است، من پسرت را والی شام میکنم؛ یعنی معاویه را. نوشت معاویه والی شام باشد. این را که خدا معلوم نکرده، پدر من را خدا معلوم کرده، برادر من را خدا معلوم کرده. [پیغمبر فرمود] «حسین منی، أنا من حسین»؛ من از حسینم، حسین از من است. [خدا میفرماید] «یا ثارالله و ابن ثاره»، ای خون من. من آخر به چه مجوّزی بیایم یزید را قبول کنم؟ یزید جخ [تازه] خلیفه دوم است، معاویه [او را] معلوم کرده. [امام حسین بیعت] نکرد.
میگوید [کوفیان] یک بار، (نه یک کاغذ، دو کاغذ) ، برایش [نامه] دادند که بیا ما یاریات میکنیم، ما کمکت میکنیم. تاحتی نوشتند اگر نیایی، ما فردای قیامت به جدت شکایتت را میکنیم؛ میگوییم ما همه آماده بودیم، پسرت امام حسین نیامد. [امام حسین] گفت خب، حالا من نایبم را روانه میکنم [کوفه]، مسلمبنعقیل را روانه کرد. [والی کوفه] یک تشریفاتی بهجا آورد و مسلم را وارد کرد، پیش خودش آوردش و مسلم هم سازش نکرد. دستور داد که این خلیفه امر مسلمین را اطاعت نمیکند و خونش هدر است. آخر چه کسی این خلیفه مسلمین را معلوم کرده؟ بابای سوختهاش؟
هیچ، دستور داد مسلم را بکشند. مسلم هم دست کرد به شمشیر و دیگر خیلی استقامت کرد، از اینها را کشت. آن والی روانه کرد به یزید که لشکر روانه کن. گفت آخر، یک نفر است این. گفت این یک نفر نیست، صدها نفر است. مگر ما میتوانیم حریف این بشویم؟ ۱۰ نشد [او را دستگیر کنند]. آخر دستور دادند توی کوچه چاه کندند، یک چیز هم درش انداختند. حضرت را پیچاندند، پایش را گذاشت، افتاد توی چاه، گرفتند او را. چه کسی این کار را میکند؟ مسلمانها. انگلیسها [میکنند]؟ امریکاییها [میکنند]؟ شورویها [میکنند]؟ مسلمانها [کردند، گفتند مسلم] امر خلیفه مسلمین را اطاعت نکرده است. [به خاطر] آن احترامی که از مسلم کردند، مسلم امام نبود، [عاقبت را نمیدانست،] یک نامه نوشت به امام حسین که حسین جان، [کوفیان] خیلی من را احترام کردند، شما هم تشریف بیاور. حالا [کوفیان] صدها نامه داده بودند و امام حسین حرکت کرد. حرکت کرد، دید که بیرون دروازه، لشکر است. گفتند ما اینجاییم که بیایی با خلیفه مسلمین یزید بن معاویه بیعت کنی. [امام حسین] گفت من این کار را نمیکنم.
خب حالا [ابنزیاد] میخواهد این کار را بکند [که علیه امام حسین حکم صادر شود]، چه کار بکند؟ ابنزیاد آمد آنجا پیش [شریح] قاضی، [برای این کار] آخوند میخواهد. شریح قاضی، قاضی القضات تمام مملکتها بوده؛ از این آدمهای چیز که نبوده که، همه قبولش داشتند. (اینجا حرف هست نمیتوانم بزنم، میخواهم یکجا بزنم گیر نباشد) . همه قبول کردند. آمد پیشش، گفت این حسین باز دوباره از مدینه حرکت کرده آمده اینجا، مملکت به این خوبی، همه چیزها ارزان، همه چیزها فراوان. [شریح] برداشت این قلمدان را زد توی سر خودش، سرش شکست. گفت تو میخواهی من مالِ امام حسین چیزی بنویسم؟ برو. [ابنزیاد] دید سنبه پر زور است. پیشروی کارشان [نیازمند همراهی] این است؛ یعنی شریح. یک بعد دو روز دیگر آمد و گفت شما قاضی القضات تمام ممالکید، من شنیدهام عیالوار هم هستید، شهر هم آشوب است، مسلم را کشتهاند و ممکن است بریزند خزینه را چاپو کنند. این خزینه بیتالمال مسلمین است، (حالیتان میشود من چه میگویم یا نه؟) من میخواهم بدهم [بیاورند] اینجا.
خزینه را داد [آوردند] اینجا. خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، درجهاش عالی است، عالیتر بشود. [ایشان] گفت یک صندلی اینطرف بود، یکی اینطرف؛ همچین میکرد [آن طرف را ببیند]، بس که این پولها زیاد بود. کاغذ نبود که، همهاش پول بود. [ابنزیاد] گفت شریح، کسی از شما بهتر در تمام مملکت نیست، تمام مملکت هم شما را به خوبی قبول دارند. ۱۵ هر چقدر از این پولها میخواهی بردار، مصرف کن. اما من میخواهم دو تا مسأله هم از شما بپرسم، [خودم] خوب واردم؛ (آره، اگر جا داشت میگفتم،) میخواهم دو تا مسأله از شما بپرسم. اگر کسی به خلیفه مسلمین هجوم بیاورد، این حکمش چیست؟ [شریح] گفت خونش حلال است. به همه کس توی این مملکت میشود هجوم آورد، به غیر خلیفه مسلمین. آخر مرتیکه، خوره به آن عمامهات بزند، این یزید خلیفه مسلمین است؟ هیچ، او هم برداشت یک «خَرَجَ [عن دین جده]» گذاشت [کنار اسم امام حسین]، اعلام کرد به تمام مملکت، این [حسین] به خلیفه مسلمین حمله آورده، خونش هدر است. مردم [برای جنگ با امام حسین] حرکت کردند.
امام صادق قسم میخورد، گریه میکند، روی پایش میزند، میگوید آنها که حربه نداشتند، سنگ برداشتند زدند به [خیالشان به] خارجی، بروند بهشت. من میگویم به شما، دارم تبلیغ میکنم، داد میزنم، فریاد میزنم، نمیخواهد ثواب کنید، به حرف خلق نروید، برو کنار. هیچ، خلاصه [شریح] گفت [حسین از دین خارج شده]. حالا من میخواهم به اینها بگویم، حالا نستجیر بالله، زبانم لال، این حرفها را نزنیم؛ حالا حسین کافر شده، علیاکبر چه کرده؟ علیاصغر چه کرده؟ آقا ابوالفضل چه کرده؟ اینها هم همه کافر شدند؟ آنها را میکشید چه کنید؟ یزید گفت اسب به بدن امام حسین بتاز؟ این کار را میکنی چه کنی؟ [میگوید] میخواهم یزید خوشحال شود. انگشتش را میبُری چه کنی؟ جانم! وقتی آدم دستش به یک کاری بند بشود، همه کاری میکند. برو کنار، لا اله الا الله. بیانصافتر از اینها حالا هم هست، میترسم بگویم.
امام حسین آمد یک سر به خیمهها بزند، رباب گفت چاره اصغر ز دست ما تمام است. بس که این بچه تشنهاش است، هی زبانش را درمیآورد. چه کار کند؟ [گفت] چاره اصغر ز دست من تمام است. آخر از هفتم [محرم] آب را بستند به امام حسین. من که تشنهام است، حسین جان شیر ندارم، بچه تشنهاش است. [امام حسین] گفت بچهام را به من بده. اصلاً میخواهم بگویم حسین هم نتوانست [دل آنها را نرم کند]، اینقدر اینها بیانصافند. [امام حسین] گفت آن همه اصغر بودند، آن همه اکبر بودند، اصغرم است این. ۲۰ لشکر، طفل به این کوچکی گناه نکرده؛ شما با من جنگ دارید، من هم با شما، این بچه صغیر که کاری نکرده. ابنسعد صدا زد [حرمله] جواب حسین را بده. گفت امیر، پدر را نشانه کنم یا پسر را؟ گفت مگر گلوی اصغر را نمیبینی؟ تیری رها کرد پرپر بشود، آمد به گلوی اصغر نشست. حالا حسین بچه را روی دوشش گذاشته، یک وقت دید بچه در تلاطم است. نگاه کرد دید گوش تا گوش علی پاره شده. حالا چه کار کند حسین؟ این بچه را اینجوری ببرد خیمه؟ این که نمیتواند [نشان] زینب و کلثوم و مادر این [بدهد]، همه سکته میکنند. با غلاف شمشیر یک قبر کوچکی درست کرد. گویا امکلثوم بود، نگاهش [به امام حسین] بود، یکوقت فهمید. گفت برادر نچین خشت لحد تا من بیایم، به دیدار رخ اصغر بیایم. [گلوی علی اصغر] اُذُن بالاُذُن [بریده شد]. بچه را آنجا دفن کرد. چه خبر است؟
حالا مگر دست برداشتند؟ امام حسین آمد، آمد توی میدان، گفت آخر، تقصیر من چیست؟ تقصیر من را بگویید لشکر، هفتاد هزار لشکرید شما؛ همه جمع شدید خون من را بریزید، کار دیگری ندارید. آخر جرم من را بگویید. یک دفعه صدا زدند «بغضاً لأبیک»، بغضی که با بابایت داریم، تو را میکشیم، آنها را هم میکشیم. امام حسین دست کرد به شمشیر، خدا رحمت کند حاج شیخ عباس را، [گفت] دوازده فرسخ [لشکر] را زد عقب، تمام اینها را پرت و پلا کرد. [گفتند به] ابنزیاد [که حسین] لشکر را ریخت توی دروازه؛ گفت بروید، حسین یک ساعت دیگر بیشتر زنده نیست. کجا میروید عزیزان من اینطرف، آنطرف؟ [ببین ابنزیاد] چطور حرف پیغمبر را قبول دارد؟ گفت حسین یک ساعت دیگر بیشتر زنده نیست، برگردید. چه خبر است قربانتان بروم؟ حالا آمدند دور امام حسین را گرفتند. آنها که حربه نداشتند، امام صادق فرمود دامنهایشان را پر سنگ کردند. ۲۵ چه خبر است؟ لا اله الا الله.
حالا سر امام حسین را شمر جدا کرده، با خولی باهم بودند، گفت تو [سر را] بستان، برو. برو هرچه جایزه گرفتی از یزید نصف میکنیم. حالا خولی [سر را] آورده، به حساب میخواهد زنش نفهمد [گذاشته توی تنور]. شما یادتان نمیآید، حاج شیخ عباس هم تنور داشت؛ هر کس [در خانهاش] یک تنور داشت، نان میپخت. خولی سر امام حسین را گذاشت توی تنور [تا] صبح بشود، برود پیش یزید. زن خولی آمد بیرون، دید یک هودجی از آسمان آمد توی خانهاش. گفت چه خبر است؟ دید یک زنی میگوید حسین جان، حسین جان چه کسی رگهای بدنت را جدا کرده؟ آن زنها هم همه زار زار گریه میکنند. سر را به دامنش چسباند. دوید پیش شوهرش، پیراهنش را پاره کرد، گفت تو پسر پیغمبر را کشتی، من دیگر به تو حرام شدم. چه خبر است؟ تمام اینها نمازخوان بودند، روزهگیر بودند، کجا میروید دنبال مردم؟ کجا میروید؟ باید توی این فکرها بیایید، نروید دنبال مردم، عزیزان من، قربانتان بروم. حالا [سر را] برد پیش یزید جایزه بگیرد، لا اله الا الله.
حالا امام حسین که شهید شده، [قبل شهادتش] امام حسین دوتا حرف به زینب زد. گفت زینب جان، من تا اینجا وعدهام با خدا بوده، تو باید بروی شام. اینها علناً پرچم زدهاند بر ضد پدر ما؛ [باید] آن پرچم را بکَنی، پرچم پدرمان علی را نصب کنی. زینب غش کرد، افتاد. حسین چه کار کند آخر؟ آنها، لشکر هم همه دارند «هل من مبارز» میطلبند. کاری که حسین کرد، دست گذاشت روی قلب زینب، تصرف ولایی کرد در قلب زینب. زینب بلند شد، گفت برادر امرت را اطاعت میکنم. زینب، دیگر زینب سابق نیست. گفتم به شما که اگر به شما نظر بشود و اینجوری بشود و تزریق بشود، تزریق یعنی از آن [ولایت] در قلب شما وارد میشود. حالا زینب وارد [شام] شده. حالا اینها را چه کار کردند؟ آوردند آنجا یک جایی است میگویند خرابه، آخوند بیخود حرف میزند. ۳۰ بغل کاخ این یزید امپراتور که خرابه نیست که، آنجا بارانداز است. اینها را آنجا گذاشتند [تا] صبح وارد کنند به مجلس یزید.
حالا صبح وارد کردند، حالا اینها را بههم بستند. زینب یک قدری خودش را مخفی میکرد. [یزید] گفت او کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفت خواهر حسین، زینب است. [یزید] گفت الحمدلله، خدا برادرت را کشت. [حضرت زینب] گفت یزید، خدا برادر من را نکشت، لشکر تو کشتند. [یزید] گفت حالا هم زبان داری؟ جلاد [گردنش را بزن]. آخ، خاک توی سر این مسلمانها. نصارا پاشد، یهود پاشد، [گفتند] یزید چه کار میخواهی بکنی؟ این زن، برادر از دست داده، بچه برادر داده، این که دیگر اینجوری نیست که. آنوقت به توسط آنها [یزید] زینب را عفو کرد. یک وقت [یزید] صدا زد چوب خیزران [بیاورید،] اشاره کرد به لبهای امام حسین، [گفت] تو خیال سلطنت داشتی. یک وقت [حضرت زینب] صدا زد یزید، نزن تو چوب کین به این لبان اطهرش؛ این لبها را پیغمبر میبوسیده، تو به بوسهگاه نبی چوب میزنی؟ اینها فرنگیها، اینها همه گفتند [میگوید] بوسهگاه نبی، [این شخص] کیست؟ این [یزید] به ما گفته او کافر است. از همانجا به یزید برگشتند. [یزید] گفت پا شوید، برویم [نماز] جماعت. حالا آمدند جماعت؛ پسر یزید، معاویه میگوید این [حضرت سجاد] منبر برود. امام سجاد میخواست منبر برود. [یزید] گفت بابا تو اینها را نمیشناسی، آبرویمان را میریزد. گفت این دارد میمیرد، این مریض است. حالا [امام سجاد] رفت منبر، بنا کرد صحبت کردن. یکوقت [مردم] دویدند توی بازار، گفتند یزید دروغ میگوید، این پسر پیغمبر است.
چهخبر است قربانتان بروم؟ تمام اینها را مقدسها کردند. کجا میروید دنبال اینها؟ جگر من از دست بیشتر شماها خون است. اگر بگویم از دست انگلیسها، یهودیها خون نیست، باور کن. چون که شما باور میکنید، میروید همان کارها را میکنید؛ یهودی، نصارا، نمیکند. امشب حرفم را زدم. باز دوباره هم برو. [آن] که آن موقع نکرد، حالا هم نمیکند. هر چه میخواهید پشت سر من بگویید من راضیتان میکنم؛ اما از اینجا نروید. چه خبر است؟ ببین امام حسین جان داد، بچه داد، همه را داد، به حرف او نرفت. شما نمیخواهد بچهتان را بدهید، این کارها را بکنید؛ نروید به حرف عمر و ابابکر. نروید به حرف آنها، قربانتان بروم. الان یواش یواش (یکی از شرایطش همین است که) اینها آخرالزمان رو میآیند، شما دنبال کسی نروید، بروید کنار قربانتان بروم. چه کار دارید به این کارها؟ او خودش میداند، عمر و ابابکر ۳۵ مردم را گمراه کرده، خودش جواب میدهد، به شما چه؟ بروید کنار.
خدایا عاقبتتان را بهخیر کن.
خدایا ما را با خودت آشنا کن.
خدایا ما را بیامرز.
خدایا تو را به حق امام زمان هوایمان را داشته باش.
خدایا ما گمراه نشویم.
خدایا قلب مبارک این حضار مجلس را مملو ولایت کن؛ آن ولایت را تا آخر برسانند، جگر من را خون نکنند؛ من هم دعا به آنها میکنم.
خدایا دعای من را در حق اینها مستجاب کن. عاقبتشان را به خیر کن.
خدایا برکاتت را به آنها نازل کن.
خدایا به حق خود حسین، خون ناریخته امام حسین، محتاجشان نکن. گفتی اینجا صدتا میدهم، آنجا هزارتا؛ هزارتا را همینجا به آنها بده.
خدایا همین ساخت که فقرا را خوشحال میکنند، تو را به حق خون ناریخته امام حسین اینها را خوشحال کن. (با صلوات بر محمد)