منتخب: آقا ابوالفضل 2
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است، حضرتزهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است، به اولیای امور کار نداشتهباشید، بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
گفتار متقی[۱]
شبعاشورا امامحسین (علیهالسلام) فرمود که فردا ما کشته میشویم؛ تا حتّی طفل شیرخوارم علیاصغر (علیهالسلام) شهید میشود، هر کسی میخواهد برود، برود. فوجفوج رفتند. وقتی اینها رفتند، امّکلثوم در بغل حضرتزینب (علیهاالسلام) دوید و گفت: خواهر! همه رفتند. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) فهمید و گفت: خواهرجان! وحشت نکن! فردا دَیّاری باقی نمیگذارم، علیاکبر (علیهالسلام) به میمنه میزند و من به میسره. آنها را میکُشت؛ چونکه آقا ابوالفضل (علیهالسلام) ارادةالله بود، کاری میکرد که همه اینها از بین میرفتند. امامحسین (علیهالسلام) این حرف را شنید، دید اگر صبح بشود، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) اینکار را خواهد کرد، از آنطرف هم آقا رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) گفته خدا میخواهد شما را کُشته ببیند. حالا امامحسین (علیهالسلام) شمشیر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را به زانویش زد و آنرا شکست. دید آن عهدی که با خدا دارد، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) خیلی به آن توجّه ندارد که باید امامحسین (علیهالسلام) به آن عهدش عمل کند؛ یعنی اگر اینجوری بشود، مثل یک جنگی است و امامحسین (علیهالسلام) پیروز شد، ایننیست. جدّش گفته: حسینجان! خدا میخواهد تو را کُشته ببیند، به مادرش زهرا (علیهاالسلام) گفته که این حسین (علیهالسلام) شفیع امّت من است، دین من بقایش با حسین (علیهالسلام) است؛ وگرنه دین مرا از بین میبرند، پس اینها یک پیشبینیهایی است که از قبل شدهاست. حالا آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: برادر! سینه من تنگ شده، من دیگر بیاکبر و قاسم نمیخواهم اصلاً روی زمین باشم. برادر! بده اجازه جنگ! امامحسین (علیهالسلام) حسابهایش را کرد و فرمود: عباسجان! این بچّهها تشنهاند، برو برای اینها آب بیاور! تا سکینه دید حرف آب است، دوید و یک مَشک آورد، گفت: عموجان! من تشنهام، (آخَر از هفتممحرّم اینها آب را به روی لشکر امام بستهبودند.) حالا مَشک را به عمویش داد و گفت: برو آب بیاور! اگر به قیمت جان آب میدهند، من جان میدهم. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مَشک را برداشت، به گردنش انداخت، رفت آب بیاورد. چهار هزار تیرانداز، همه از برق شمشیر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) فرار کردند؛ چونکه شجاعت آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را میدانستند؛ اما نامردی کردند. وقتی در شریعه رفت، حرفم سر ایناست: مُشتش را در آب زد، حضرتعباس (علیهالسلام) تشنه است، گفت: عباس! تو میخواهی زنده باشی و برادرت تشنه! معلوم میشود که سوزش تشنگی یکجوری بوده که اینها میخواستند جان بدهند. تا آب را روی آب ریخت، اسب ادبشده آب نخورد، آن حیوان هم مثل ذوالجناح بود. اسبی که آقا ابوالفضل (علیهالسلام) رویش نشستهاست، تصرّف ولایت به او شده، اسب هم آب نخورد. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: عباس مُشتش را زیر آب زد و ملچملچ کرد، اسب هم بنا کرد به آبخوردن. حالا آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مَشک را پُر از آب کرده، همه چیزش ایناست که آنرا به خیمه برساند، آنجا نخلستان بود، یک ظالمی پشت درخت قایم [پنهان] شدهبود، با شمشیر زد و دست آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را قطع کرد. حالا چهکار کرد؟ خدا آقای فلسفی را رحمت کند! یکوقت در مشهد این روضه را خواند. گفت آقا ابوالفضل (علیهالسلام) دستش را برداشت، گفت:
ای لشکر! افتادهاست دست یمینم | تا زندهام ای لشکر! حامی دینم |
دینم حسین (علیهالسلام) است. دستش را برداشت، بوسید و گفت: ای دست! تو از من باوفاتر بودی و شدی فدای شاه شهیدان! آقا ابوالفضل (علیهالسلام) دستی که در راه برادرش حسین (علیهالسلام) داده را میبوسد. ظالمی دیگر دست دیگرش را قطع کرد. حالا حقیقت دارد یا ندارد، حالا این [رَجَز] را میخوانند، دیگر چه اندازهای از آن درستاست، من هم همان را میخوانم؛ این [رَجَز] را از روی عاطفه میگفت، نه اینکه آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میخواست تیر به چشمش بخورد، یعنی اینکار را از چشم خودش مهمّتر میداند. این حرف را من میزنم، آنها نزدند. گفت:
تیر به چشمم بزنید! به مشک آبم نزنید | دادم به سکینه وعده آب |
حالا وقتی تیر به مَشکش زدند، آبها روی زمین ریخت. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) در ظاهر امیدش ناامید شد. تا اینکه خدا لعنت کند حرمله را! تیری به چشم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) زد. روایت داریم: این تیر را با زانویش در آورد. حالا یک ظالمی از پشتسر عمودی به فرق عباس (علیهالسلام) زد، دیگه توان ظاهریش تمام شد. تا میخواست از روی اسب بیفتد، زهرایعزیز (علیهاالسلام) او را در بغلش گرفت. آخَر من به شما بگویم: هم زهرا (علیهاالسلام) کربلا بوده، هم علی (علیهالسلام) بوده و هم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)؛ اما اینها در ظاهر اجازه دفاع نداشتند. وقتی حضرتزهرا (علیهاالسلام) او را در بغل گرفت و فرمود: پسرم! (عزیز من! همیشه ادب را مراعات کنید! در تمام مدّت عمر، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) به برادرش نگفت برادر! میگفت: چونکه من از زهرا (علیهاالسلام) نیستم، از امّالبنین هستم، امامحسن (علیهالسلام) باید به تو برادر بگوید! من لیاقت برادری ندارم. میگفت آقاجان! سَرور من! حسینجان! کی میشود جانم را فدایت کنم؟) حالا که مادرش زهرا (علیهاالسلام) برادریش را امضا کرد، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: برادر! برادرت را دریاب! وقتی امامحسین (علیهالسلام) بالای سرش رسید، دید چه برادری؟! دستانش جدا شده، فرقش شکافتهاست. امامحسین (علیهالسلام) هیچکجا این حرف را نزده، بالای سرِ آقا علیاکبر (علیهالسلام) هم نزد. سرِ بدن مطهّر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) صدا زد: برادر! کمرم شکست. برادر! اینها چقدر امید به تو داشتند! زینب (علیهاالسلام) و امّکلثوم امیدشان ناامید شد. برادر! امیدم ناامید شد. امید حسین (علیهالسلام) اینبود که این لشکر را به ولایت رهبری کند، حسین (علیهالسلام) دیگر امیدی نداشت.
امامحسین (علیهالسلام) همه شهدا را به خیمه میرساند، تمام شهدا پایین پایِ امامحسین (علیهالسلام) در ظاهر دفن هستند. زمان قدیم کسی پایین پای امام نمیآمد؛ اما وقتی به کربلا رفتم، دیدم سَبک عوض شده، دور آقا میگردند. حالا آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: برادرجان! یک وصیت دارم، مرا به خیمه نَبَر! اگر مرا به خیمه ببری و سکینه مرا ببیند، تا آخر عمرش ناراحت میشود و خجالت میکشد؛ چونکه سکینه گریه میکند و میگوید: من مَشک را دادم، کاش آنرا به عمویم ندادهبودم؛ بهخاطر همین همانجا به ظاهر او را دفن کردند. حالا مقامش بالا رفت، هم امامحسین (علیهالسلام) و هم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را زیارت میکنند. [۲]
ارجاعات
- ↑ عاشورای 84 (دقیقه 36) و حرکت امامحسین 83 (دقیقه 40)
- ↑ عاشورای 84 و شب تاسوعای 86 و حضرتابوالفضل 85 و عاشورای 88؛ ارتباط و عاشورای 77 و روضه امامحسین 94 و شهادت امامحسن و امامرضا 85 و تاسوعای 94 و عاشورای 93 و حرکت امامحسین 83