منتخب: امامسجاد
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است، حضرتزهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشتهباشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
روضه متقی [۱]
امروز روز قتل امامسجاد (علیهالسلام) است، یک اشارهای از برای حضرت بکنیم. بنّایی بود که از مدینه به شام آمدهبود. یکوقت دید دارند شهر را چراغانی میکنند، حساب کرد امروز چه روزی است؟! سؤال کرد و گفت: چهخبر است؟! گفتند: مگر نمیدانی؟! گفت: نه! گفتند: یزید فتح کرده، پسر پیامبر، امامحسین (علیهالسلام) را کشتهاند، اهلبیتش را هم اسیر کردهاند، میخواهند اُسرا را همراه با سرهای شهدا وارد شهر کنند؛ اینکه جلوی قافله است، امامسجاد (علیهالسلام) است،.
ایشان وقتی این خبر را شنید، با همان دستهای گچی توی صورتش زد و فوراً از پلّهها پایین آمد، امامسجاد (علیهالسلام) را میشناخت. دید غُلّ و زنجیر گردنش است. سلام کرد، حضرت فرمود: چهکسی هستی؟! از کربلا تا شام کسی بهمن سلام نکرده! گفت: آقاجان! من از دوستان جدّتان هستم. آقا! کاری دارید؟ چیزی میخواهید؟ حاجتی دارید؟ حضرت فرمود: اگر پولی در اختیارت هست، به این نیزهدارها بده تا این نیزهها را قدری عقبتر ببرند، اینقدر عمّهام سکینه به این سرها نگاه نکند. [۲]
بعضی افراد حرفهایی میزنند که خیلی ناراحتکننده است! میگویند امام فرمود: غُلّ و زنجیر به گردنم فرو رفته، یک دستمالی بهمن بدهید که زیر آن بگذارم! آقایی که بهاصطلاح درس خواندهای! درس ولایت نخواندهای! درس کمال ولایت نخواندهای! معلوم میشود که امام را نشناختهای! وقتی آنشخص خدمت امامسجاد (علیهالسلام) آمد و گفت: الحمد لله که خدا شما را اسیر زنجیر کرد! امام فرمود: زنجیر اسیر من است! یکنگاه کرد، همه دانههای زنجیر از هم جدا شد و به زمین افتاد. همه اینها ناراحت شدند و وحشت کردند، پیش امام دویدند و التماس کردند که آقاجان! قربانت برویم، ما باید شما را با زنجیر پیش خلیفه مسلمین، یزیدبنمعاویه ببریم. حضرت یکنگاه کرد، تمام دانههای زنجیر مثل اینکه روح پیدا کنند، همه کنار هم آمدند و بر گردن امام قرار گرفتند. [۳]
حضرتسجاد (علیهالسلام) در ظاهر قدری ضعیف بود. حالا همه از اعیان و اشراف به نماز جماعت رفتند، یزید هم میخواست عظمت خودش را نشان اهلبیت بدهد که من هم مقامی دارم و بگوید که ای امامسجاد! اگر تو مرا قبول نداری، مردم مرا قبول دارند که پشت سرم نماز میخوانند. حالا حضرت را به نماز جماعت برد، قدری زودتر رفتند. خطیبی بالای منبر بود، داشت مدح و ثنای ابوسفیان و معاویه را میکرد. یکدفعه حضرتسجاد (علیهالسلام) فرمود: ای خطیب! خاموش باش! تو کسی هستی که خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله) را از برای خلق به غضب آوردی! چرا تعریف و تمجید یزید را میکنی؟! عزیزان من! ایناست که میگویم دنبال خلق نروید و خلق را تأیید نکنید، هر کسیکه میخواهد باشد! ولایتِ خلق را تأیید کنید. [۴]
امامسجاد (علیهالسلام) فرمود: من بروم بالای چوبها؟ امام باید بگوید منبر، چرا گفت چوبها؟! منبری که روی آن حرف امامحسین (علیهالسلام) نباشد و حرف خلق باشد، چوب است. معاویه پسر یزید گفت: بابا! بگذار بالا برود و ببینیم چه میگوید؟! انگار «نستجیرُ بالله» کسری دارد! ببین یزید چقدر حالیش است! گفت: بابا! تو اینها را نشناختهای، نگاه به فرسودگیاش نکن، علم به اینها تزریق شده و در کالبد بدنشان است نه اینکه بخوانند، خدای تبارک و تعالی علم را به اینها نوشانیده؛ یعنی چشیدهاند، خوردهاند و آشامیدهاند، سر اندر پایشان سخن است، نگاه به مریضیاش نکن. اگر بالا برود، آبروی ما را میریزد. معاویه گفت: من از تو خواهش میکنم، بگذار بالا برود و صحبت کند. [۵]
حالا که حضرت بالای منبر رفت، خطبه غَرّایی خواند. اول حمد و ستایش خدا را کرد و رضایت او را بهجا آورد، بعد خودش را معرّفی کرد و فرمود: منم مکّه و مِنا! منم زمزم و صفا! منم حِجر اسماعیل! منم فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و حجّتخدا! سپس فرمود: ماییم آلمحمّد (صلیاللهعلیهوآله)! جدّم رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) کسی است که به دو قبله نماز خوانده! یکدفعه رُو به یزید کرد و گفت: یزید! این محمّد (صلیاللهعلیهوآله) جدّ من است یا جدّ تو؟! اگر بگویی جدّ من است که دروغ گفتهای، جدّ تو ابوسفیان است، تو پسر معاویه هستی؛ محمّد (صلیاللهعلیهوآله) جدّ من است! اگر تو خلیفه مسلمین هستی، باید امر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت کنی! چرا فرزندانش را اسیر کردهای؟! اینها دختران پیامبرند. تو زنان خودت را پشتپرده گذاشتهای؛ اما حرم رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را در بین مردم آوردهای!
امام بنا کرد تندیکردن و یزید فلج شد! یکدفعه گفت: اگر الآن رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) در ظاهر بود، جواب او را چه میدادی که با فرزندانش اینکارها را کردی؟! یکدفعه انفجار شد، مردم در کوچه و بازار شام میدویدند، گریه میکردند و میگفتند: بیایید ببینید اینکه یزید میگفت اینها خارجی هستند، اینها فرزندان پیامبرند!
وقتی امام این حرفها را زد، یزید گفت مؤذّن! اذان بگو. میخواست شلوغ کند و نگذارد امام حرفش را بزند! تا مؤذّن گفت: «أشهد أن لا إله إلّا الله»، امامسجاد (علیهالسلام) فرمود: گوشت و پوست ما به یگانگی خدا شهادت میدهد. تا گفت: «أشهد أنّ محمّداً رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)» یکدفعه امام فرمود: محمّد (صلیاللهعلیهوآله) جدّ من است. چرا فرزندانش را کُشتی و اسیر کردی؟! امامسجاد (علیهالسلام) یزید را رسوا کرد. حالا همان حرفی که امامحسین (علیهالسلام) گفت باید پرچم یزید و معاویه را بِکَنی، پرچم پدرمان علی (علیهالسلام) را نصب کنی، دارد آشکار میشود، خلاصه یزید بیچاره شد. [۶]
وقتی یزید دید الآن ممکناست که همه بازار و خیابان ببندند و مردم انفجار کنند، همانجا بلند شد و گفت: من نگفتم که پدر شما را بکُشند، خدا ابنسعد و ابنزیاد را لعنت کند! من گفتم که حسین بیاید و با هم صلح کنیم، مملکت را اداره کنیم و اسلام دو دُرقهای نشود [یعنی تفرقه بین ما نیفتد]. آخَر منافق تا بتواند میخواهد جلو برود، وقتی نمیتواند پرده دیگری را نشان میدهد! بهخاطر همین قرآن میگوید «إنّ المنافقین أشدّ مِن العذاب» منافق یعنی دو رُو، ریاکار. دو چیز حکومت یزید را زیر و رو کرد: یکی خطبه حضرتزینب (علیهاالسلام) و یکی هم منبر حضرتسجاد (علیهالسلام). یزید بیچاره شد! وقتی دید بیچارگیاش بیشتر رسوا میشود؛ اشاره کرد که اهلبیت را به کاخش ببرند. [۷]
دیگر ببینید
- ↑ سخنرانی عاشورای 87 و حضرتابوالفضل و ولایت، عدالت، سخاوت
- ↑ اربعین 80 و مشهد 81؛ درخواست از امامرضا
- ↑ عصاره عاشورا 82 و اربعین 80
- ↑ اربعین 91 و اربعین 81 و اربعین 78 و ارزش نماز 76
- ↑ اربعین 91 و عاشورای 87 و اربعین 78
- ↑ عصاره عاشورا 82 و اربعین 87 و اربعین 91
- ↑ اربعین 91 و اربعین 81 و عصاره عاشورا 82