مشهد 81؛ درخواست از امامرضا
مشهد 81؛ درخواست از امامرضا | |
کد: | 10428 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1381-01-20 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام شهادت امامسجاد (26 محرم) |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! من میخواهم اینکه بالأخره در اختیارم میگذارند، در اختیارتان بگذارم؛ اگرنه کمالات شما، همه چیزِ شما افضل است. ما دلمان میخواهد که بالأخره کم شماها نگذاریم، همینجور که حتّیالإمکان شما دنیای ما را یک اندازهای بالأخره حوالهای شده، تأمین میکنید، من آنجا خدمت علیبنموسیالرضا (علیهماالسلام) رفتم [و] گفتم: آقا! من بههیچ عنوانی نمیتوانم عنایت رفقا را تا حتّی گفتم کوچک و بزرگتان، عنایتهایی که کوچک و بزرگِ اینها میکنند، من نمیتوانم پاسخش را بدهم؛ اما تو را بهحق جوادت قَسمت میدهم [که] ما را خجالتزده اینها نکن! یکچیزی در قلب ما القا کن! ما به اینها افشا کنیم که ما خجالتزده اینها نباشیم. البتّه اینها همهشان به کمال رسیدند؛ اما بعضیها به کلّ کمال نرسیدند، [به] ما خلاصه یک پاسخی بده که ما به اینها بدهیم [که] ما خلاصه اینقدر خجالت آن نعمتها و عطاهای آنها را خیلی نکشیم. حالا از علیبنموسیالرضا (علیهماالسلام) خواستیم. بعد عنایتی کردند که من برای شماها بهاصطلاح اینطرز چیز بخواهم؛ چونکه من اینجوری گفتم، حالا اینجوری شد دیگر حالا؛ چونکه ما همهاش داریم توی اینکارها کار میکنیم. کسیکه عنایتی کرد، آدم باید پاسخش را بدهد [و] در فکر [تلافی] باشد. اتفاقاً روایت داریم، الحمد لله خدا روایت و حدیث را خیلیهایش را در قلبم گذاشته، حالا یا عمل کنم، [یا عمل] نکنم، امامصادق (علیهالسلام) میفرماید: اگر کسی اطعام به تو کرد؛ یعنی غذایی به تو داد و اطعامت کرد، اگر در فکر نباشی [که] تلافی کنی؛ در فکر باشی [که] دوباره بخوری، دوستان ما، شیعیان ما این صفت را ندارند؛ یعنی حضرت میفرماید اگر هم [پول] نداری، در فکرِ تلافی باش؛ یعنی در فکر نباش [که] همینطور دوباره بخوری، سهباره بخوری. خداینخواسته یکدفعه آدم کَلِّ بر مردم نباشد. حالا ما هم نعمتهای شما را در فکریم که خب چهکار کنیم؟ تلافی کنیم.
بعد گفتم: آقا! بهمن بده [که] من تلافی کنم، من که چیزی ندارم که! الحمد لله شکر ربالعالمین گفتم، نعمت مانند باران بهسر من میبارد؛ اما من شخصاً نه اجاره مِلک دارم، نه نمیدانم یک پولی دارم [که] یککاری بکنم، خلاصه نشستیم [و] محرمانه صحبت کردیم، ایشان عطا فرمودند که گفتم: خدایا! این رفقای من را مانند سنگ حجرالأسود قرارشان بده! چهموقع من عقلم میرسد [که] این حرف را بزنم؟! مگر که در کتاب اینها نوشته؟! آنها هم که کتاب میخوانند یا مینویسند، هم نمیدانند، تمام اینها عنایت آقاست. گفتم: خدایا! اینها [را] مانند سنگ حجرالأسود قرار بده! تمام اینها که محبّت مادرتزهرا (علیهاالسلام) را ندارند، تمام اینها که محبّت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را ندارند، تمام اینها که محبّت اهلبیت را ندارند، تمام اینها دور اینها [رفقا] بگردند! اما تو آقا امامرضا! نصب کن! اما در دلشان، بیا و این دوستهای ما را بهقدر یک سنگ نظر کن! در دل اینها ولایت را نصب کن! غیر ولایت، دور اینها بگردد! مبادا اینها دستشان تهیدست باشد، دست سخاوتشان جلوی اینها؛ [یعنی] غیر از دوستهای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دراز باشد! چهکسی اینرا در زبان آدم میآورد؟! مگر بهغیر از خدا، [بهغیر از] ولیّاللهالأعظم [در زبان آدم] میآورد؟! اما گفتم تو نصب کن! آقاجان! تو در دل اینها نصب کن! همه آنها دور اینها بگردند!
بعد گفتم: امامرضا! من چیز دیگری از تو میخواهم، من نمیخواهم کسی دورم بگردد، من دلم میخواهد القا و افشا کنی، با القا و افشا اینها را به امر خودتان به امر چیز شاد کنم. گفتم: من شاید چیزم بشود؛ اما آنها تصفیه شدند. دلم میخواهد، تو را بهحق جوادت، از تو خواهش میکنم [که حاجتم را بده!] این یک.
دو: گفتم یا امامرضا! این دوستهای من را، کوچک و بزرگشان را کفایت کن! من آخر بگویم، یک حاجت بگویم، من اینرا میدانم؛ چونکه من خودم همینجورم، اینقدر مشکلات دارم! حالا گفتیم یکخانه به ما بده! یک ماشین به ما بده! نمیدانم چهچیزی بده! اینکه مشکلات بشر تمام نمیشود، بشر تا در این دنیا هست، مشکلات دارد. خدایا! اینها را تأمین کن! این دو.
سه: باز بالاتر رفت، گفتم: یا امامرضا! اینکار را امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کرد، تو هم بکن! هم در حقّ من بکن! هم در حقّ دوستهایم بکن! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چهکار کرد؟ تمام خلقت با نظم است، خدا تمام این خلقتی را که خلق کرده، تمام [با] نظم است، [در] هیچچیزی بینظمی نیست، تمام روی نظم است، تمام روی [نظم است]، خدا، آفرینشی [که] خلق کرده؛ اما تمام عالم تنظیم است. هیچچیزی را خدا بیتنظیم [خلق] نمیکند؛ اما خلق تنظیم را بههم میزند. تمام کارها تنظیم است؛ اما یکچیزهایی هست که در این عالم [تنظیم را بههم میزند]. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) تنظیم را تأیید میکند؛ یعنی کمک به تنظیم میشود؛ چونکه عالم تنظیم است، این عالم که مَثل خدای تبارک و تعالی با قدرتش خلق کردهاست، یکوقت گفتم: چهار تا گوسفند دارد، [برایش] چوپان میگذارد، خدا هدایتکُن برای تمام این اشیاء گذاشته [است]. گفتم: رفقا! هر چیزی را حکم رویش است؛ تا حتّی علف بیابان، تا حتّی درخت رویش حکم است، میگوید حقّ نداری [که] درختِ با میوه را بِبُری! علیالخصوص آنموقعیکه این [درخت] میوههایش نرسیده، چرا میبُری؟! این [درخت] میخواهد نعمتش را افشا کند، چرا [اینکار را] کردی؟! اغلب کارهای ما چرا دارد، در مقابلی که [یعنی اگر] ما بخواهیم به تنظیم جسارت کنیم.
حالا بعد چه گفتم؟ گفتم: خدایا! یا امامرضا! خدا! بهحق امامرضا قَسمت میدهم، یا امامرضا! این [کار] از دست تو [بر] میآید؛ چونکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، دریای اقیانوس را الآن حیوانهایی در آناست، یکی از رفقا تشریف داشتند، با یکی از رفقایعزیزِ من صحبت میکرد، میگفتش که [دریا] حیوانهایی دارد، یک گاوهایی است [که به آن] گاومیش میگویند، خیلی اینها قوی است، گفت: [وقتی] میرود آببخورد، آنرا در دریا میکشد [و] میخوردش، قورتش میدهد. حالا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) الیاس را کنار این دریا گذاشت، مبادا این حیوانها بیرون بیایند [و] به دوستهای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آسیب برسانند، نباید آسیب برسانند! الیاس را گذاشته، تمام اینها به فرمان الیاساند. بچّهای نرود، کسی نرود، حیوانها بیرون نیایند [و آسیب برسانند]، این الیاس را در دریا گذاشته. چهکسی گذاشته؟ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گذاشته [است].
حالا خضر را بیرون [دریا] گذاشته؛ یعنی من یکوقت صحبت کردم [و] گفتم که محشر در مقابل حضرتزهرا (علیهاالسلام) کوچک میشود، اگر امامصادق (علیهالسلام) [این مطلب را] نگفتهبود؛ اگر من بگویم، زبان من قطع بشود! حضرت میفرماید: فردایقیامت مادرم زهرا (علیهاالسلام) مانند مرغی که دانه بد را تمیز بدهد، دوستهای خودش را، دوستهای علی (علیهالسلام) را جمع میکند، همه را در کنار خودشان میآورد. عزیزان من! قربانتان بروم، ببین اینها، ائمه (علیهمالسلام)، هم بهدرد دنیای ما [و] هم بهدرد آخرتِ [ما] میخورند، چرا [از آنها] دست برمیداریم؟! چرا ما [بهخاطر] شهوت و نادانی و فکر شیطان و فکرهای دنیا دست [از ولایت] برمیداریم؛ یا [بهخاطر ولایت از اینچیزها] دست بر نمیداریم [و] به امر اینها [ائمه (علیهمالسلام)] نیستیم؟! حالا ببین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) با خضر چهکار کرده؟ دنیا را در مقابلش [قرار داده، خضر] مسلّط به دنیاست! امام مسلّط به کلّ خلقت است؛ اما خضر را مسلّطش بهدنیا کرده، هر کجا کسی گرفتار است، هر کجا یکجوری است، بهاصطلاح [خضر] نجاتش میدهد.
حالا حضرتموسی این پیغمبر اولوالعزم گفت: خدایا! من میخواهم علم بیاموزم. گفت: پیش خضر برو! حالا که پیش خضر آمده، گفت: خدا من را معرّفی کرده [که] پیش شما بیایم [و] علم بیاموزم. علم، معرفت است! در این زمانها یا در هر زمانی سواد را علم کردند و آنهم که سواد دارد، متکبّر شد. آقایان! به شما میگویم، من دارم این نوار را که صحبت میکنم، به کسیکه میشنود، [میگویم]؛ من خصوصی صحبت نمیکنم، هر کسی این نوار من را میشنود، من در این دنیا دارم صحبت میکنم، تمام این باسوادها اغلبشان، حالا یکی دو تا یک کناری فهمید، سواد را روی علم آوردند، آن سواد تکبّر شد [و] از خودشان حرف زدند. والله! این [از خود حرفزدن] خیلی باعث بدبختی همین مردم [و] هم خودت میشود، آقا! چرا از خودت حرف میزنی؟! سواد که علم نیست. سواد، علم آناست که علم یعنی عقل، عقل یعنی ولایت! اگر تو علم، اگر تو این سوادت توأم به علم باشد، خدا به پیغمبرش میگوید: [اگر] از خودت حرف بزنی، رگ دلت را قطع میکنم. به تو دارد میگوید، مگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) «وحیٌ یُوحی» [نیست]؟! مگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) از خودش حرف میزد؟! دارد به اشرف مخلوقاتش این [مطلب] را میگوید، میگوید: ای پستترینِ مخلوق من! بفهمم [که] من به اشرف مخلوقم میگویم: اگر از خودت حرف بزنی، رگ دلت را قطع میکنم، تو که هیچی! چرا از خودت حرف میزنی؟! چرا میگویی کتاب من؟! باید بگویی کتاب خدا! باید بگویی کلام خدا! تو چهکسی هستی که میگویی کلام من، حرف من؟! من را زمین بزن! دوباره تکرار میکنم: والله! من به کسی کار ندارم، این حرف یکوقت در دنیا میماند. ما یک چندوقتِ دیگر مهمان شما هستیم؛ اما این حرفها میماند، متوجّه باشید!
سواد یکچیزی است [که] تو از خلق یاد گرفتی، آیا علی «علیهالسلام»، آیا زهرایعزیز (علیهاالسلام) [به] مکتب رفت؟! تا حتّی من شنیدم [که] بعضی نادانها میگویند: امامحسین (علیهالسلام)، امامحسن (علیهالسلام) [به] مکتب میرفت، ای اشتباهکار! بیشتر از این چیز به تو نمیگویم، بالاتر از این حرفها لیاقت داری [که] به تو بگویم؛ اما من نمیگویم، کجا [به] مکتب رفت؟! ای آقایی که تو این حرف را میزنی! بیا لاماله [لااقل] مطابق بهقدر هارون که خدا لعنتش کرده، مأمون که خدا لعنتش کرده، بیا بهقدر این بفهم! حالا [مأمون] جوادالائمه (علیهالسلام) را میخواهد عقد [دخترش] بکند، تمام علماء جمع شدند، تمام فقهاء جمع شدند، یحییبنأکثم جمع شده [و] میگوید: این [جوادالائمه] بچّه است، مأمون میگوید: علم به اینها تزریق شده. [جوادالائمه] از کجا [به] مکتب رفته؟! دهانت بگیرد! کجا حسن (علیهالسلام) و حسین (علیهالسلام) [به] مکتب رفت؟! چرا او را دارد در اطراف خودش میآورد؟! والله! جگر من خوناست، هیچکسی هم نمیتواند شفایش بدهد، مگر وجود امامزمان (عجلاللهفرجه) که جلوی دهان خودم را میگیرم. بیا مطابق مأمون لاماله [امامشناس باش]، اگر مأمون عقل ندارد، هوش دارد. تو نه عقل داری [و] نه هوش داری که میگویی امامحسن (علیهالسلام)، امامحسین (علیهالسلام) [به] مکتب رفت. (یک صلوات ختم کنید.)
حالا ببین من چه خدمتتان عرض میکنم؟ گفتم: یا امامرضا! این رفقایعزیز من را مانند خضر قرارش بده! حالا موسی آمده [که از او] علم یاد بگیرد، حضرتخضر میگوید: [تو] توان نداری. میگوید: من پیغمبر اولوالعزم هستم. [موسی] در مقابل ولایت، حرف ولایت، ادّعا کرد. رفقایعزیز! کسانیکه این نوار من را گوش میدهد! مبادا در مقابل ولایت ادّعا کنید! [آنوقت] رسوا میشوید. حالا آن قدرتت را، آن تکبّرت را، آن قدرتت، توان به تو داده، آن توان نیست، آن لجاجت است! آن توان نیست، توان آناست که در مقابل اولیایخدا، در مقابل مانند خضر، باید کوچکی کنی [و] نگویی [که] من کسی هستم، آقا! چرا در مقابل ولایت میگویی من کسی هستم؟! ای بیکس! حالا ببین گفتم: خدا! اینهایی که به خضر دادی، به اینها بده [که] از ماوراء مطّلع بشوند. اگر شما از ماوراء مطّلع بشوی، خیلی خوب است! چهکسی این [علم] را به او [یعنی خضر] داد؟ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داد. گفتم: یا امامرضا! به رفقای من هم بده! چونکه انبیاء از ماوراء مطّلع نیستند، بهغیر [از] پیغمبر آخرالزمان (صلیاللهعلیهوآله)، آن ولیّ است؛ اما ولیّ میتواند که به تو بدمد [تا] مطّلع بشوی. حالا چرا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به خضر دمید؟ [تا] کارگشای دنیا باشد. وقتی کارگشای دنیا شدی، به تو میدمد.
عزیز من! آخر بیا توجّه کن [که] من چه میگویم؟! این حرفها فکر دارد. والله قسم! این حرفها از زیارت امامرضا (علیهالسلام) بهتر است. چرا؟ اگر این [حرف] ها را ندانی [و] زیارت امامرضا (علیهالسلام) بروی، بامعرفت نمیروی، امامرضا (علیهالسلام) زوّاری میخواهد که با معرفت [به زیارت] برود، این حرفها همهاش معرفت است. توجّه کنید! عزیزان من! که از قم [به] اینجا تشریف آوردید! بدانید که خلاصه آبتان هرز نرفتهاست. این حرفها که القای خدا هست، اینها شما را پرورش میدهد، معرفت به شما میدهد، آقا امامرضا (علیهالسلام) هم همین را میخواهد. حالا ببین خضر آنجا میآید [و] آن کشتی را سوراخ میکند. ماورای اینرا میداند. بچّه را میکُشد، ماورایش را میداند. دیوار را میکِشد، ماورایش را میداند. گفتم: خدا! به رفقای من [هم] بده [که] ماوراء را بدانند. دوباره تکرار میکنم: چرا خدا به خضر داده؟ خضر را گذاشته در مقابلی که حاجت مردم را برآورد، کسی را نجات بدهد، گرفتارها را نجات بدهد، آن قماش شده [که] اینرا به او داده، مثل یک عنایتی شده که یک قماشی باشد، یک شیئی باشد، هر جوری شما میخواهید حساب کنید که مردم را نجات بدهد. اگر شما هم همینجور باشید که بهفکر نجات مردم باشید، بهفکر نجات اشیاء باشید، والله! به شما [هم] میدهد. اگر من گفتم بده! بیایید اینجوری شوید تا به شما [هم] بدهد. (یک صلوات دیگر بفرستید.)
عزیزان من! قربانتان بروم! فدایتان بشوم! بیایید یک اندازهای از خدا بخواهید [که] خدا تفکّر به شما بدهد! اگر خدا فکر و تفکّر داد، نتیجه تفکّر این حرفهاست؛ اما چرا؟ تفکّر یعنی از دنیا خارج شوید، از آن حرفهای بیهوده خارج شوید، از لهو و لعب خارج شوید، از بیعدالتی خارج شوید، عدالت را یک پرچمی قرار بدهید که با مردم [و] با تمام اشیاء عدالتفرسا باشید. چرا به شما ندهد؟! مگر خضر کیست؟! چرا موسایش ایناست؟! میگوید من پیغمبر اولوالعزم هستم. حالا میدهد؛ اما [به] کسیکه بهفکر مردم باشد.
من دیشب داشتم فکر میکردم، دیدم من الآن اینجا آمدم، من فقط یکچیز از امامرضا (علیهالسلام) خواستم، القا و افشا [خواستم]. اگر من ذرّهای چیزی خواستم، برای همه بچّههایم [هم] خواستم، جخ [تازه] ببین من چهچیزی از امامرضا (علیهالسلام) خواستم؟ گفتم: آقاجان! فدایت بشوم! همهکاره خدا شماها هستید، خدا گفته [که] ما درِ خانه شما بیاییم. بعد گفتم: خدایا! به حقّ صاحب این قبر، مُردن من از برای بچّههایم نعمت باشد. چرا؟ این بچّههای من یک اندازهای بهمن هنوز چیز دارند که شاید بابا یکچیزی به ما بدهد [و] امورمان میگذرد، گفتم: بهطوری [باشد که] بعد از من، بهتر از زمانیکه من هستم امورم بگذرد، من مرگ خودم را میخواهم که اینها امورشان قشنگ بگذرد، تا حتّی مرگم را فدای اینها میکنم، فدای مستضعف میکنم. گفتم: خدایا! من که ندارم، اینها که بهمن میدهند [و] کمک میکنند، مبادا یک ذرّهای بهمن چیز داشتهباشند، اوّل بچههایم را گفتم، بعد آنها که من یکاندازه میگویم فلانی است که به ما یک مَثل یک رسیدگی میکند. گفتم: اوّلاً اشتباه کردند، خدا! اشتباهشان را بیامرز! بعد گفتم: مُردن من برای اینها نعمت باشد؛ یعنی یک راهی را بهتر پیدا کن [که] من را [از اینها] میگیری، اینها از آن راه، بهتر تأمین بشوند؛ ایناست، عزیزان من! اینجور باید باشیم!
حالا چرا؟ حضرتزهرا (علیهاالسلام) تا صبح نماز خواند [و] دعا کرد، به همسایهها اوّل [دعا] کرد. همسایههایش که به همه [دعا] کرد، (این حرفها گفتگو شده، برای اینکه [ما] اینجوری بشویم) ، آقا امامحسن (علیهالسلام) گفت: مادرجان! من توجّه به تو داشتم، تا صبح دعا کردی، آخر [مگر] خودمان احتیاج نداریم؟! گفت: عزیز من! دعا به کسی بکنی، خدا برایت مَلَکی خلق میکند که آن [مَلَک] در حق خودت دعا میکند. والله! حرف درستاست. به تمام آیات قرآن! من در تمام خونم ایناست که اصلاً در فکر هم نیستم [که] مَلَک بهمن دعا کند [یا نکند]! من در این فکر هستم که مردم به یکنوایی برسند، مَلَک میخواهد [دعا] بکند، میخواهد [دعا] نکند! من اینجا [در دنیا] امورم میگذرد، آنجا هم [در قیامت] خدا! امورم میگذرد، آن کسیکه من را خلق کرده، امورم را هم میگذرد. ما باید بهفکر مردم باشیم، ما باید بهفکر مستضعف باشیم. عزیز من! مگر آنها [بهفکر مردم] نبودند؟! ما باید بهفکر مستضعف باشیم؛ اما جانمان را فدای ولایت کنیم. من اگر میگویم تا حتّی جانم را فدای اینها میکنم، اینها ولایت دارند، باز من جانم را فدای ولایت میکنم، من که شخصپرست نیستم که! عزیزان من! من امروز حجّت به شماها تمام کردم، هر کس این نوار من را میشنود، حجّت به او تمام میشود. اوّل گفتم: خودتان هستید، خانوادهتان است، قوم و خویشهایتان است؛ اما بهفکر ضعفاء باشید. چهکار میکنید؟! اینکارها چیست اینها میکنند؟!
یکروایت برایتان بگویم که این [مطلب]، جا بیفتد: یک شخصی خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد، حضرت فرمود که فلانی اهلبهشت است. آخر مردم بیشتر، اینکه من دارم میگویم ایمان، یک درجاتی دارد [که] خیلی بالاست، عین فرمایش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) حرف خداست؛ اما حالا اینشخص میخواهد [که] خودش هم بهاصطلاح بفهمد، این [شخص] رفت [و] با آن یارو رفیق شد [که] ببیند این [یارو] چهجور است؟ [که] اینهم آنجور بشود [یعنی اهلبهشت بشود]. من یک پارهوقتها میگویم: بابا! خدا یکچیزی را خصوصی به یکی داده، تو بیا از دریچه دیگر [برو]، آن درستاست؛ اما از دریچه دیگر هم هست. آقا که شما باشید! [اینشخص] رفت و [با هم] نشستند و دید [که] نه بابا! این همساخت بهقول آن یارو خودش هم مثل همین داش مسلکهاست، همینجور است، یکچیزی برتری ندارد، گفت: خب بیا صفاتمان را بگوییم. گفت: من دلم میخواهد که همه اینمردم از من بهتر باشند، اصلاً نیایند بهمن رُو بزنند، من رُو به آنها بزنم که اینها بهمن [رُو] نزنند؛ چونکه رُو به کسی زدن یک رِقَتی دارد، آدم میفهمد یکی دارد میآید، میفهمد که این انگار یکچیزی از آدم میخواهد انگار آدم، من یکقدری انگار چیز میکنم، آنکه هیچی. [آن یارو] گفتش که: نه! من دلم میخواهد داشتهباشم [و] مردم بیایند از من سلام سلام کنند و اینها. حضرت فرمود: [با] آن صفاتش [اهلبهشت است]، عزیز من! صفاتت تو را بهشت میبرد.
چرا میگوید: ما صفاتالله [را] پاسخ میدهیم؟ آن صفاتی که داری، تو را بهشت میبرد؛ نه [اینکه] نماز و روزهات [تو را بهشت ببرد]. نماز و روزه [را] از ترس میکنی، خب [اگر] نماز نخوانی، کافر هستی؛ روزه هم نگیری، کافر هستی؛ خب [اینها را] از ترست میکنی، این مثل آن گوسفندهایی است که از ترس، حاجیها از ترسِ [گوسفند کشتن]، مبطل بهجا نمیآورند؛ اما اینکه من همینطور میگویم عبادت، امروز افشایش کردم. اگر تو نماز نخوانی، خب میگویند کافری، روزه نگیری میگویند اینجور، حکم هم رویش است؛ اما اینکه به شما میگوید که انفاقکن یا مَثل ضعفاء را چیز [دستگیری] کن! آن [انفاق] اینطرز [یعنی اینجور] حکم رویش نیست، آن [را] خود به خود میکنی، آن دلت میخواهد [که] خدا خوشحال بشود، [آنرا] میکنی؛ اما این [نماز و روزه را اگر انجام ندهی،] چوبش را میخوری، از ترس چوب میکنی، دو تا حرف است.
اینهمه که کمکِ به مردم، انفاقِ به مردم ارزش دارد، ایناست، [البتّه در] آنهم، نباید افراط و تفریط کنی. من یکدوستی دارم [که] خیلی هم دوستش دارم؛ یعنی میخواهم به تو بگویم [که] خیلی دوستش دارم، به او گفتم: فلانی! تو تند میروی، آنکه داری میدهی، یکقدری شامل حال من میشود، والله! من راضیام نیست. گفتم: والله! بهدینم! راضیام نیست. ببین میگویم آنکه تو داری انفاق میدهی، شامل من میشود، من حاضر نیستم شامل من بشود که تو یکذرّه باقی بیاوری، اینکار را نکن! اتفاقاً ایشان هم حرف من را شنید. افراط [و] تفریط نکن! مقدّس نشو! متدیّن بشو! الآن امروز کار کردی، کاسبی کردی، [اگر] یکقدری داری، دستت را باز کن!
اما اگر، به ایشان گفتم، این [روایت] هست، گفتم: یکنفر بود تمام مالش را در راه خدا داد. یکنفر از این تملّقگوهای مقدّسها بنا کرد تعریف این [شخص را] کردن [که] آقا! اگر بدانی چهقدر مرد خوبی است! همینطور بنا کرد تعریفکردن. گفت: تمام مالش را در راه خدا داد. پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) گفت: اگر بهمن گفتهبودی، در قبرستان مسلمین دفنش نمیکردم، نماز هم به او نمیکردم. [وقتی] مقدّس بشوی، اینجوری میشوی، متدیّن باش! گفت: مگر بچّه ندارد؟! مگر قوم و خویش ندارد؟! چرا همه مالش را داد؟! شما بدان [که] خدا حافظ هر شخصی است، خدا حافظ فُقراست، خدا حافظ مستضعفهاست، خدا حافظ ولایت است. تو تند نرو!
بعد به او گفتم، گفتم: پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) در زمان خودش این فرمایش را فرموده که اگر [تعداد نمازگزاران در] نماز جماعت از دهتا تجاوز کند، ثواب آنرا جنّ و انس بنویسد، نمیرسد؛ [یعنی از بس ثواب دارد، نمیتوانند بنویسند؛] اما رُو کرد به مردم [و] گفت: اگر یکی طلبی از شما دارد، الآن پول [به تو] رسیده، آن بهتر است [که] بروی [و طلبش را] به او بدهی. توجّه فرمودید؟! بهتر است بروی [و] به او بدهی. عزیزان من! باید مقدّس نشوید! هر چیزی را شما که الآن قرض دارید، بههیچ عنوانی حقّ ندارید [آنرا به تأخیر بیندازید]، باید تا میتوانی قرضت را بدهی. آقا! توجّه فرمودی [که] من چه میگویم؟! اما نه، یقین داری میتوانی قرضت را بدهی، بهاصطلاح یک حسابی برای آن باز کردی، حالا الآن یک مداخل [سودی] کردی، خب [قرضت را] بده! خمسش را بده! سهم امامش را بده! انفاقش را بکن! اما باید ببین، این میدانی مثل چه میماند؟ شما مَثل الآن میخواهی [به] مکّه بروی، درستاست؟ یک مالی داری [به] مکّه میروی، حضرت میفرماید: اگر عمره بروی، عمرهات درست نیست. چرا عمرهات درست نیست؟ میگوید: اگر ضرر به آن مکّهات میخورد [درست نیست]. من میخواهم این نوار إنشاءالله جامعه باشد که تماممان توجّه کنیم. میگوید: اگر ضرر به مکّه واجبت میخورد، حقّ نداری [به] عمره بروی. عمره برو! حالا مِنبعد میخواهی عمره بروی، برو. مال هم اینجوری است. توجّه فرمودید؟! چرا؟ چرا؟ یک چرا اینجا من رویش میگذارم که همه رفقایعزیز من، این نوار من را [که] میشنوند، توجّه دارند، بهتر توجّه کنند، چرا؟ مؤمن، توهینش انگار خانهخدا را خراب کرده. حضرت که حکم میگذارد، میگوید مبادا آن طلبکار بیاید [و] به تو توهین کند. تو مؤمن هستی، تو از خانهخدا بالاتر هستی! جلوی [توهین] ات را میگیرد؛ میگوید: مبادا به تو توهین کند.
آقاجان! اگر خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [این مطلب را] میگوید؛ برای توهین [به] تو میگوید. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! خدا بیامرزدش! والله! من هر کجا میزنم، عالِم اینجوری، من تا آخر عمرم آرزویش به دلم میماند که نیست! علماء همه خوباند إنشاءالله، من توهین به علماء نکنم؛ اما من مانند او سراغ ندارم، اگر سراغ دارید بهمن بگویید [که] من خدمتش بروم. حالا ببین این مرد چهکار میکرد؟ خودش را کوچک کردهبود، شما اوّل بدانید این [حاجشیخعباس] چهجوری بود؟ بعد از آقایبروجردی، به آقا سیّد عبدالهادی شیرازی گویا نوشت، گفت: اجازه بده! گفت: حاجشیخعباس! باز دیگر مقدّسیات گرفته؟! گفت یعنی تو خودت چیزی [مجتهدی،] از من میخواهی اجازه بگیری! حالا یک همچین مردی یک کناری بود و یکوقت مَثل آن کاسب محلّ را، نانوای محلّ را میآورد، میگفت: من یکوقت میبینی تا صد تومان هم نسیه میخواهم، به تو لطمه نمیخورد [که] بهمن بدهی؟ میگفتند: نه آقا! آنوقت میرفت یک بچّهاش یکچیزی میگرفت یا او مینوشت. حالا یک پولی دستش میآمد، ببین چهکار میکرد؟ حرفم سر ایناست، میگفت: امامزمان! آقاجان! من این لباس را پوشیدم، اینها احتمال میدهند [و] میگویند که بهاصطلاح ایشان، به شما وصلش میکنند، نمیدانم میگویند یعنی روحانی؛ اما من روحانی نیستم، شبیه روحانی هستم، تو اجازه بده این پول دستم است، قرضم را بدهم، نیایند بهمن توهین کنند؛ آنوقت یا بهمن میداد یا به یکی میداد [که] به نانوا یا بقّال [بدهد]. ببین دارد [چهکار میکند؟] مواظب [است]، من مواظب توهین [به] شما هستم، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) مواظب توهین [به] شماست، کاری نکنید به شما توهین بشود!
توجّه داشتهباشید! عزیزان من! قربانتان بروم! فدایتان بشوم! تمام کارهای شما باید روی امر باشد. انفاقتان روی امر باشد، رفتارتان روی امر باشد، پرچم امر داشتهباشید. آیا امر خلاف میکند؟! آیا امر خلاف میکند؟! نه والله! من خلاف میکنم [اگر] کاری بیاجازه امر بکنم. امیدوارم که شما که وقتیکه خدمت علیبنموسیالرضا (علیهماالسلام) مشرّف میشوید، خیلی مواظب باشید! اظهار ارادت بکنید! [اما] یککلام به شما میگویم «تَسمعُ کلامی [تَرُدُّ] سلامی» بدان داری حرف میزنی [و] جوابش را هم میشنوی، آقا را ببین! نه مرقد را ببینی، من اصلاً دست هم به آن [مرقد] نگذاشتم، صد دفعه دیگر هم بیایم، دست به آن نمیگذارم. آقا را ببین! «تسمع کلامی» دارد حرف میزند، دارد جواب میدهد، بهقدر یکآدم بزرگ حسابش کن! آنجا زیر آن قبّه [که] رفتی، بدان آن [امام] در عرش خداست [و] داری با او حرف میزنی. اوّلاً که مشکلاتت را بخواه! مشکلات میدانی کیست؟ یک ممکنات داریم [و] یک مشکلات. ممکنات و مشکلات میدانید چیست؟! ممکنات یکچیزی الآن شما مَثل یک فرش نداری، ممکناست درست شود، دیگر کاری نداری؛ [اما] یککار مشکلاتت است؛ یا ای امام! ای علیبنموسیالرضا! ما خدمت شما آمدیم، تقاضا از شما میکنیم [که] ما را در پناه خودت بگیر! اگر ما را در پناه خودت بگیری، شیطان سگ کیست [به ما] کار داشتهباشد؟! مگر میتواند که ما را از پناه تو جلو ببرد؟! این یک.
دو: ما دلمان میخواهد یاور امامزمان (عجلاللهفرجه) خود باشیم، ما تا آخر عمرمان میسوزیم، خنده در لبمان است؛ اما دلمان برای مادرتزهرا (علیهاالسلام)، برای جدّت حسین (علیهالسلام) میسوزد! ما یاور امامزمان (عجلاللهفرجه) باشیم [و] احقاق حقّ کنیم.
حالا بخواه! دستتان پیش [اینها دراز باشد،] من چهجور چیزهایی را برای شما خواستم؟ اینها را بخواهید! اما عصر که الآن شما در غروب [به زیارت] میروید، یک اندازهای بهفکر ماوراء باشید. عزیزان من! ببین اگر میگوید که یک فلانی دعایت مستجاب میشود، والله! بالله! به علیبنموسیالرضا! من حالا هم میگویم که من نمیتوانم [کاری بکنم]، دوباره تکرار کنم؛ اما دعا که میتوانم بکنم که، حالا که اجازه دعا داده، میگویم دعا که میتوانم به شما بکنم که؛ پس مؤمن که میگوید به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اتّصال است، اتّصال به همه هستند؛ یعنی اینجوری اتّصال باشید. ایننیست که الآن من مَثل یک کارهایی میکنم، ما باید هم بهفکر این دنیای هم باشیم [و] هم بهفکر آخرت هم باشیم. من اگر دو روز بعضی از رفقا را نبینم، یُخته [قدری] همچین یکقدری ناراحتم، دو روز است [بهمن] میگویند [که] فلانی میخواهد بیاید، انگار امامزمان (عجلاللهفرجه) میخواهد بیاید، من اینقدر خوشحال میشوم! مگر شما جیب من را پُر [از] پول میکنید؟! چهکار میکنید؟! مگر یک قباله خانه میخواهی بهمن بدهی؟! من چرا اینقدر شما را میخواهم؟! ولایت شما را میخواهم.
به امامرضا (علیهالسلام) گفتم: یا امامرضا! اینها اوّل به امید خدا میآیند، بعد به امید تو میآیند، بعد میآیند [و] میبینند [که] من چه میگویم؟ بده [تا] من به آنها بدهم. تا حتّی گفتم: اینها اینقدر ؛ من اینقدر بدبخت و بیچاره هستم؛ اما بهمن بده [تا] به آنها بدهم؛ آبروی ما را هم پیش اینها حفظکن! از آنجا که شما داری حرکت میکنی، من دارم اینجوری، اینجوری [با امام] حرف میزنم، میگویم: اوّل به امید خدا میآیند، بعد به امید تو میآیند، بعد هم اینجا میآیند، یکقدری امید دارند، امیدشان هم درستاست، امید دارند درک ولایت کنند [و] در مکتب تو باشند؛ اما از من [هم] یک انتظاری دارند، بهمن بده [تا] به آنها بدهم.
امروز روز قتل است، من یک اشارهای هم بکنم، از برای حضرتسجاد (علیهالسلام) اشارهای بکنیم که إنشاءالله امیدوارم که، باز یکی از، خود امام صفات خداست؛ اما ببین یاد ما میدهد. یکنفر بود که مُختار بنا شد که اینها [یعنی قاتلان امامحسین] را میگرفت، به زنش گفتش که زن! ما چهکار کنیم؟ مختار مرا میکُشد. گفت: آخَر تو کار، چیزی باقی نگذاشتی! تو که در جنگ صفّین آنجا کمک معاویه بودی، حالا هم در قتل امامحسین (علیهالسلام) رفتی شرکت کردی. گفت: من آنجا مدینه پیش حضرتسجاد (علیهالسلام) میروم. [گفت:] آنجا؟! گفت: آره! گفت: آنجا میروی؟! گفت: آره! تو اینها را نشناختی! (ببین عزیز من! اینکه من دارم داد میزنم: شناخت بهغیر از عمل است. شناخت دارد؛ [اما] عمل ندارد، شناخت دارد؛ [اما] توفیق عمل ندارد. از خدا هم شناخت [و] هم توفیق عمل بخواهید.) ببین چهجور این ملعون اینها را میشناسد! آقا که شما باشید! این برداشت و ریشهایش را تراشید و گیسهایش را گذاشت بلند شد و گیسهایش را اینجایش ریخت و یک چَفیهای را چیز کرد و بهنام زن از کوفه خارج شد. زنها هم که آزاد بودند؛ چونکه مختار دروازهها را بستهبود. حالا خدمت حضرتسجاد (علیهالسلام) رفته، گفت: آقا! میدانی که من به قتل، در جنگ صفّین کمک معاویه بودم، به قتل پدرت هم شرکت کردم، پناه به تو آوردم. حضرت فرمود، فوراً یکی را صدا زد؛ یا یک خانهای روایت داریم [که برایش] خرید یا اجاره کرد، خرجیاش را هم معلوم کرد. گفت: برو؛ اما گفت: فلانی! جلوی من نیا! وقتی من تو را میبینم، یاد پدرم میافتم. ببین اینها چهکسی هستند؟ یاد بابایم میافتم، یاد پدرم میافتم، جلوی من نیا! مختار بعد [از] چند وقت توجّه کرد، سه چهار تا از این خیلی داشها و قلدرها را روانه کرد [و] گفت: اوّل خدمت حضرتسجاد (علیهالسلام) بروید [و] این ملعون را بیاوریدش! [وقتی] رفت، [امام] گفت: سلام من را خدمت مختار برسان! بگو پناه بهمن آورده [است]. رفقایعزیز! بیایید پناه به امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاوریم! بیایید پناه به امامرضا (علیهالسلام) بیاوریم!
این [مطلب را] دوباره تکرار میکنم: گناهان خودتان [را] اینقدر بزرگ نکنید! یکدوستی دارم، نزدیک است که انفجار کنم، الحمد لله بهتر شدم؛ چون خیلی ما اینجا خلاصه نادانی میکنیم؛ گناهمان را از امام بالاتر میدانیم، گناهمان را از خدا بالاتر میدانیم. چرا اینجوری هستیم؟! گناه در مقابل قدرت خدا چیزی نیست. مگر نمیگوید ثواب انس و جنّ کنی،[علی را به الیوم اکملت لکم دینکم، قبول نداشتهباشی] میسوزانمت، [در مقابل هم میگوید اگر] گناه انس و جنّ کنی، گریه [بر] امامحسین (علیهالسلام) [کنی،] میآمرزمت؟! عزیز من! باید توجّه به این حرفها کنیم! گناه در مقابل امامزمان (عجلاللهفرجه)، [چیزی نیست]. گناه بزرگ است، امام بزرگتر است! گناه بزرگ است، عفو خدا بزرگتر است! توجّه کن! حالا [امام او را] نداد، اینها برگشتند؛ تا آن [که] خودش خود به خود مُرد.
حالا من یکدانه حرف دیگر میخواهم بزنم. حالا توجّه کن! یکنفر بود از [مدینه به] شام آنجا آمدهبود، بالأخره از مدینه، [به] شام آمدهبود [و] آنجا بنّایی میکرد، (اسمش را یادم رفت، اسمش یادم بود.) این [شخص] یکوقت دید شهر را دارند چراغانی میکنند، حساب کرد [که امروز] چه روزی است؟ چه وقتی است؟ و [خلاصه] سؤال کرد که چرا چراغانی میکنید؟ گفت: مگر خبر نداری؟! گفت: نه! گفت: یزید بهاصطلاح فتح کرده، امامحسین (علیهالسلام) را شهید کرده، اُسرا را وارد میکنند. این با آن دستهای گچی توی صورت خودش زد [و] از پلّهها پایین آمد. میشناخت، دید امامسجاد (علیهالسلام) یک غلّ و زنجیر گردنش است، جلو رفت [و] سلام کرد. گفت: تو چهکسی هستی [که] به ما سلام میکنی؟! از کربلا تا اینجا کسی بهمن سلام نکرده. گفت: من از اصحاب جدّت هستم، آیا کاری بهمن داری؟ (منبریها یکحرفی میزنند [که] خیلی ناراحتکننده است! امام را نشناختند، [میگویند: امام] گفت: من اینجا غلّ و زنجیر به گردنم فرو رفته، یک دستمالی بده! خیلی این حرف ناجور است! من الآن به شما میگویم: آقایی که درس خواندی! والله! درس ولایت نخواندی. درس خواندی، درس کمال ولایت نداری. حالا آنشخص [به امامسجاد (علیهالسلام)] میگوید: الحمد لله تو اسیر غلّ و زنجیر شدی. [امام] میگوید: زنجیر اسیر من است. نگاه میکند، تمام [زنجیرها] میریزد، کجا [زنجیر] به حضرت فرو میرود؟! چرا این حرف را میزنی؟! حالا ببین من چه میگویم؟) حالا [آن بنّا] گفتش که آقا! تو حاجتی داری؟ [امام] گفت: یک پولی به این نیزهدار بده! نیزهها را یکقدری عقب ببرد، اینقدر عمّهام سکینه نگاه به این سرها نکند.
«لا حول و لا قوّة إلّا بالله العلیّ العظیم»
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! عاقبتِ ما بهخیر کردن ایناست که معرفت اینها [ائمه (علیهمالسلام)] را به ما بده!
خدایا! معرفت بده [که] خودت را بشناسیم!
خدایا! معرفت بده [که] اینها را بشناسیم!
خدایا! یک معرفتی بده که ما اینقدر بدانیم، دوباره تکرار میکنم: عزیز من! گناه بزرگ است؛ [اما] اینها بزرگترند. چرا [گناه را] تکرار میکنی؟ روایت داریم: اگر گناهی را تکرار کنی، خدا آن گناه را دوباره پایت مینویسد؛ پس نباید تکرار کرد. باید بدانیم اینها بزرگترند.
خدایا! ما را در پناه اینها راه بده!
خدایا! معرفت به ما بده!
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! این تتمّه عمر ما را در راه خودت قرار بده!
خدایا! بهحق امامزمان قَسمت میدهم که ما را تهیدست نکن! دست ما را جلوی اینها [یعنی خلق] دراز نکن!
خدایا! باز بهحق این پنجنور پاک قَسمت میدهم، عاقبتتان را بهخیر بگردان!
خدایا! دست سخاوتمند تمام آقایان را، تمام رفقا را تهیدست نکن! بعضی وقتها میگویم: [اگر] دست اینها را تهیدست کنی، خدایا! دست رفقا را، دست فقرا را تهیدست کردی، میگویم خدایا! دست اینها را تهیدست نکن!
(با صلوات بر محمّد) 46