منتخب: شبعاشورا
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است. حضرتزهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشتهباشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
گفتار متقی[۱]
امشبی را شَه دین در حرمش مهمان است | عصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است | |
مَکُن ای صبح طلوع! | مَکُن ای صبح طلوع! |
حالا شبعاشورا شد، امامحسین (علیهالسلام) ابنسعد را خواست، وقتی آمد، به او فرمود: یابنالسعد! آیا مرا میشناسی؟ گفت: آره! فرمود: من چهکسی هستم؟ گفت: تو پسر پیغمبر هستی، مادرت زهراست، پدرت علی است، تو امامی و واجبالاطاعة هستی. فرمود: چرا از من اطاعت نمیکنی؟ گفت: بهخاطر رسیدن به مُلک ری. آقا امامحسین (علیهالسلام) به او فرمود که من خانه به تو میدهم اینجور. گفت: نه! آخرش به امامحسین (علیهالسلام) گفت که خب یکشب وقت به ما بده! ابنسعد یکشب وقت گرفت و گفت: حسین را میکشیم و مِنبعد هم توبه میکنیم و به مُلک ری میرسیم، توبه هم کردیم. آخر ای مرد کافر! حسینکشی که توبه ندارد! حالا یزید متوجّه شد، هزار سوار به شمر داد و گفت: برو! اگر ابنسعد اینکار را نمیکند، نمایندگی لشکر را از او بگیر! اینها هیجان کردند، گفت: اینکار را میکنم، لشکر هیجان کردند. یکوقت حضرتزینب (علیهاالسلام) گفت که برادر! لشکر دارد رُو به خیمهها میآید و هیجان کردند. حالا ببین امامحسین (علیهالسلام) چه میگوید؟!
ابنسعد یک قوم و خویشی با آقا ابوالفضل (علیهالسلام) داشت، همینطور صدا میزد: ابوالفضل! ای عَشیره ما! من از طرف ابنزیاد اماننامه برایت آوردهام، تو ایمن هستی. عباس! بیا برو کنار! بچّههایت را هم بردار و برو! هیچکس به تو کاری ندارد. آقا امامحسین (علیهالسلام) گفت: ابوالفضلجان! هر چند فاسق است، برو به حرفش گوش بده! آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: خدا لعنت کند تو را با آن کسیکه این اماننامه را نوشتهاست! آیا من از برادرم حسین (علیهالسلام) دست بردارم؟! آیا شما دست از علی (علیهالسلام) و بچّههای علی (علیهالسلام) برنداشتید که دنبال خلق میروید؟! شما بیاماننامه میروید! کدامتان نرفتید؟! کجا به مجلسهای تعریفی میروید؟! بههیچ دردی هم نمیخورید! دینتان را از دست دادید! ما در آخرالزمان دینمان را میفروشیم که حضرت میفرماید بیدین از دنیا میروید! [۲]
امامحسین (علیهالسلام) گفتوگوی آقا ابوالفضل (علیهالسلام) با ابنسعد را شنید. فرمود: عباسجان! جانم به فدایت! گفت: برادر! چه میخواهی؟ فرمود: ببین ابنسعد امشب به ما وقت میدهد؟ آقا ابوالفضل (علیهالسلام) نزد ابنسعد آمد و گفت: یکشب به برادرم وقت بدهید! در میان لشکر ابنزیاد همهمهای افتاد؛ چون عدّهای در بین لشکر بودند که میخواستند جنگ خاتمه پیدا کند، هم به مقامی برسند و هم صلح شود؛ نمیخواستند امامحسین (علیهالسلام) کشتهشود؛ بهخاطر همین گفتند: ما که مثل حلقه انگشتر دور حسین را گرفتهایم، مگر یهودی و نصرانی از ما یکشب وقت میخواهد؟! یکشب به او وقت بدهید! شاید فردا بیعت کند؛ بهخاطر همین به امامحسین (علیهالسلام) یکشب وقت دادند. [۳]
ای کسیکه میگویی امامحسین (علیهالسلام) یکشب وقت خواست، تا توبه کند! مگر حجّتخدا گناه کرده که توبه کند؟! اگر امامحسین (علیهالسلام) یکشب وقت خواست، بهفکر حُرّ است؛ میخواهد او را طرف خودش بیاورد؛ چونکه وقتی به او گفت: مادرت به عزایت بنشیند! حُرّ گفت: چون مادرت زهراست، جوابت را نمیدهم. حالا که حضرتزهرا (علیهاالسلام) را احترام کرد، اسمش را نیاورد و حیا کرد؛ امام میخواهد از او سپاسگزاری کند و او را بهشتی کند. [۴]
عزیزان من! امشب امامحسین (علیهالسلام) بهفکر شماست، ظاهر یکحرفی است، نگاه به باطن شما میکند. همانطور که نگاه به باطن حُرّ کرد و دید میخواهد هلمِنناصرش را لبّیک بگوید، گفت: عباسجان! از ابنسعد بخواه که امشب یک فُرجهای به ما بدهد! رفقایعزیز! کاری کنید که امامحسین (علیهالسلام) شما را طرف خودش بیاورد. بیایید دعوت امامحسین (علیهالسلام) را لبّیک بگویید، لبّیکِ شما ایناست که پیرو خلق نباشید! حُرّ پیرو خلق بود، پیرو امر شد، شما هم پیرو امر امامزمان (عجلاللهفرجه) باشید. [۵]
شبعاشورا امامحسین (علیهالسلام) حجّت را بر همه تمام کرد و صدا زد: من بیعتم را از روی شما برداشتم، فردا تمام ما کشته خواهیم شد؛ تا حتّی طفل شیرخوارم، علیاصغر شهید خواهد شد؛ همه فوجفوج رفتند، عدّه کمی ماندند. حالا امامحسین (علیهالسلام) گفت: عباسجان! تو هم اگر میخواهی بروی، دست خواهرانت را بگیر و برو! گفت: عزیز من! حسینجان! من جواب مردم را چه بدهم؟! بگویند برادرش را گذاشت و آمد! دنیا بعد از تو، دیگر برای من دنیا نیست؛ زندگیِ بعد از تو را نمیخواهم. برادر! من نمیخواهم مدینه را بیتو ببینم. من جانم، دینم فدای توست، تو امامزمانِ من هستی، تو جان و دینِ من هستی. من کجا بروم؟! هر کدام از اصحاب بلند شدند. بعضیها گفتند: هفتاد دفعه کشتهشویم و زندهشویم، باز جانمان را فدایت میکنیم. یکیدیگر گفت: حسینجان! گرگهای بیابان ما را بخورد، اگر دست از تو برداریم. حالا که اطاعت کردند، یکدفعه امامحسین (علیهالسلام) امر کرد، نگاه کنند. نگاه کردند و دیدند که هر نفری از آنها را یک حوریه دارد دعوت میکند. باز هم اینها قانع نبودند. سر به زیر انداختند. امامحسین (علیهالسلام) دید که اینها خیلی خوشحال نشدند. گفتند: حسینجان! ما تو را میخواهیم. آقا امامحسین (علیهالسلام) یک نظری کرد، دیدند امامحسین (علیهالسلام) جلو است و اینها هم پشتسر امامحسین (علیهالسلام) هستند. ببین اینها به کجا رسیدند؟ [۶]
امامحسین (علیهالسلام) امر کرد: اصحاب چاهی زدند، همه غسل کردند و آب خوردند، بعد دورِ خیمهها خندق کَندند و دستور داد: هیزم آوردند و آتش زدند؛ مبادا لشکر ابنزیاد رُو به خیمهها بیایند. امامحسین (علیهالسلام) تا صبح همه تیغها را کَند؛ یکروایت داریم که عجیب است، میگوید: اگر شما یک بوته تیغ بِکَنی، اهلبهشت میشوی. چرا امامحسین (علیهالسلام) همه تیغها را از آن حدود کَند؟ گفت: بچّههای من اینجا توی این تیغها میآیند. من این روایتش را از یک آقایی که خیلی چیز بود، شنیدم؛ میگفت: اگر یکنفر مَثلاً از یک جاییکه راه مسلمانهاست، یک بوته تیغ بِکَند، این شبیه آقا امامحسین (علیهالسلام) میشود و خدا آنشخص را میآمرزد. روایت داریم که در شبعاشورا، لشکر ابنزیاد اینقدر خدا خدا میکردند که صدایشان تا آسمان میرفت. صدازدنِ خدا بدون علی (علیهالسلام)، خدا میگوید گمشو! من به تو میگویم امرم را اطاعتکن! تو امرم را زیر پا گذاشتی و حسینم را زیر سُم اسب کردی! حالا خدا میگویی؟! عزیزان من! این علیعلی گفتنها لقلقله لسان است؛ اگر علی (علیهالسلام) گفتید، باید امرش را اطاعت کنید؛ تا علی (علیهالسلام) در قلبتان کاشته شود! [۷]
- ↑ اصولدین و سلامتولایت (دقیقه 43) و هدایت (دقیقه 44) و شرط احسنالخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا 73 (دقیقه 27)
- ↑ تاسوعای 94 و اصولدین و سلامتولایت 78 و حضرتابوالفضل 85
- ↑ حضرتابوالفضل 85 و تاسوعای 94 و اصولدین و سلامتولایت 78
- ↑ هدایت 84
- ↑ تاسوعای 90
- ↑ حضرتابوالفضل 85 و عاشورای 84 و توفیق و بکاء و نجوا 79 و روضه امامحسین 94 و شرط احسنالخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا 73
- ↑ اصولدین و سلامتولایت 78 و عاشورای 84