منتخب: حضرت‌سکینه: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
 
سطر ۳۶: سطر ۳۶:
 
{{یا علی}}
 
{{یا علی}}
 
<section end="گفتار متقی" />
 
<section end="گفتار متقی" />
 +
==ارجاعات==
 
[[رده: منتخب]]
 
[[رده: منتخب]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۸ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۵:۳۷

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) کفواً أحد است. حضرت‌ زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته‌ باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.

گفتار متقی [۱]

آقا امام‌ حسین (علیه‌السلام) به آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) فرمود: علی‌جان! حالا که می‌خواهی به میدان بروی، به خیمه برو، یک خداحافظی با خواهرت، مادرت و عمّه‌هایت بکن! علی زِره پوشید و اسب‌ سوار به طرف خیمه آمد. روایت داریم: مادرش لیلا هم بود؛ اما بیشتر به عمّه‌اش نظر داشت. گفت: عمّه‌جان! زینب! خداحافظ! تمام اهل‌ خیمه دور علی جمع شدند، همه گریه می‌کردند. می‌دانستند که اگر علی به میدان برود، دیگر برنمی‌گردد، آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) با همه خداحافظی کرد. روایت داریم: سکینه دختر خیلی باهوش و شیرین‌ زبان بود، همیشه در کارهای شایسته پیشتاز بود. دورِ علی می‌گشت، می‌گفت: خدایا! دعای مرا مستجاب کن! مرا فدای علی کن! خیلی آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) مهمّ بود؛ یعنی شاخص‌ترین تمام شهدا بود. یک‌ دفعه آقا امام‌ حسین (علیه‌السلام) دید لشکر «هل مِن مبارز» می‌طلبد، صدا زد: دست از علی بردارید! دارد به سوی خدا می‌رود. همه امر امام را اطاعت کردند و دست از او برداشتند، آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) به میدان رفت. [۲]

وقتی آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) گفت: برادر! سینه‌ام تنگ شده، من بدون اکبر و قاسم اصلاً نمی‌خواهم روی زمین باشم. آقا امام‌ حسین (علیه‌السلام) فرمود: عباس‌جان! بچّه‌ها تشنه‌اند، برو برایشان آب بیاور! سکینه تا دید حرف آب است، دوید یک مَشک آورد و گفت: عموجان! ما تشنه‌ایم، اگر به قیمت جان، آب می‌دهند، من جان می‌دهم. آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) مَشک را برداشت و به گردنش انداخت، رفت آب بیاورد. چهار هزار تیرانداز، همه از برق شمشیر آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) فرار کردند؛ چون‌که شجاعت آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) را می‌دانستند که هیچ‌کس نمی‌تواند در مقابل او بایستد؛ اما نامردی کردند. وقتی آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) وارد شریعه فرات شد، حرفم سر این‌است: مُشتش را در آب زد، عباس (علیه‌السلام) تشنه است، با خود گفت: عباس! تو می‌خواهی زنده باشی و برادرت تشنه! معلوم می‌شود سوزش تشنگی به‌قدری بوده که این‌ها می‌خواستند جان بدهند. وقتی آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) آب را روی آب ریخت، اسبِ ادب‌ شده آب نخورد، قربان معرفت این اسب! همین‌طور به آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) نگاه می‌کرد؛ این حیوان مثل ذوالجناح بود. خدا حاج‌ شیخ‌ عباس را رحمت کند، گفت: عباس (علیه‌السلام) مُشتش را زیر آب زد و ملچ‌ ملچ کرد؛ آن‌وقت اسب آب خورد. حالا مشک را آب کرده، همه حواسش این‌ است که آن‌ را به خیمه برساند. آن‌جا نخلستان بود، ظالمی پشت درخت قایم شده‌ بود، با شمشیر، دست آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) را قطع کرد؛ ظالمی دیگر، دست دیگرش را قطع کرد. حالا حقیقت دارد یا ندارد، آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) گفت:

تیر به چشمم بزنیدبه مشک آبم نزنید

حالا وقتی تیر به مشکش زدند و آب‌ها روی زمین ریخت. آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) در ظاهر امیدش ناامید شد. خدا حرمله را لعنت کند! تیری به چشم آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) زد. روایت داریم: این تیر را با زانویش در آورد. ظالمی از پشت‌ سر، عمود آهنین بر فرق عباس (علیه‌السلام) زد، توان ظاهری‌اش تمام شد. وقتی می‌خواست از روی اسب بیفتد، زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) او را در بغل گرفت و فرمود: پسرم! عباس‌جان! فدای حسین من شدی! حالا یک‌ دفعه عباس (علیه‌السلام) صدا زد: برادر! برادرت را دریاب. امام‌ حسین (علیه‌السلام) رسید، دید چه برادری؟! دستانش جدا شده، فرقش شکافته‌است. آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) گفت: برادرجان! یک وصیّت دارم، مرا به خیمه نبر! اگر سکینه مرا به این حال ببیند، خجالت می‌کشد و تا آخر عمرش ناراحت است؛ چون‌که او مشک را به‌من داد.

به حضرت‌ عباس قسم! بعضی وقت‌ها اگر یک‌چیزی می‌خواهم، تا بتوانم به رفقا نمی‌گویم بروید آن‌را برایم بخرید! می‌گویم مبادا یک‌ وقت در راه صدمه‌ای، حادثه‌ای به او بخورد؛ یاد آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) می‌افتم؛ تا بتوانم نمی‌گویم. می‌گویم هر وقت می‌خواهید این‌جا بیایید، فلان چیز را برایم بخرید! من می‌فهمم که آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) درست گفته، من که قطره‌ای از ولایت آقا را دارم این‌جوری هستم؛ حرفم این‌ است که بشر نباید همیشه امر کند. [۳]

وقتی امام‌ حسین (علیه‌السلام) برای وداع آمد، حضرت‌ سکینه می‌خواست مانع شود و نگذارد پدرش به میدان برود؛ گفت: باباجان! ما را به مدینه جدّمان ببر! امام‌ حسین (علیه‌السلام) فرمود: باباجان! اگر مرغ قَطا را می‌گذاشتند در خانه‌اش بماند که از آشیانه‌اش بیرون نمی‌آمد، من که نمی‌خواستم بیرون بیایم، این‌ها می‌خواهند خونم را بریزند. سکینه‌جان! قربانت بروم، عزیز من! اگر در قلّه کوه‌ها بروم، این‌ها مرا می‌کُشند. سکینه بنا کرد به گریه‌ کردن، از گریه‌اش تمام اهل‌ خیمه گریه کردند. [۴]

وقتی امام‌ حسین (علیه‌السلام) می‌خواست به میدان برود، دید اسبش جلو نمی‌رود. امام نگاه کرد، دید سکینه به پای اسب چسبیده، این‌قدر ذوالجناح هوشیار و تربیت‌ شده بود، قدم از قدم برنمی‌داشت. سکینه گفت: باباجان! حالا که می‌خواهی به میدان بروی، من حاجت و خواهشی دارم؛ از اسب پایین بیا! امام‌ حسین (علیه‌السلام) می‌خواست دل دخترش را به‌ دست آورد و دلش نشکند، پایین آمد. سکینه گفت: در راه کوفه وقتی خبر شهادت مسلم به تو رسید، یادت می‌آید دختر مسلم را روی زانویت گذاشتی، دست یتیمی بر سرش کشیدی؟ آن دست را بر سرم بکش! من هم یتیم شدم. امام او را روی زانویش گذاشت، خدا می‌داند این‌ طفل با جگر امام‌ حسین (علیه‌السلام) چه‌ کرد؟! [۵]

وقتی اهل‌بیت را وارد مجلس یزید کردند، یزید کینه‌ای با حضرت‌ زینب (علیهاالسلام) داشت. حضرت‌ زینب (علیهاالسلام) قدری خودش را مخفی کرد، یزید گفت: این کیست که خودش را مخفی می‌کند؟ گفت: زینب خواهر حسین است. یزید گفت: زینب! الحمد لله که خدا شما را رسوا کرد، من داغ پدرانم را از شما گرفتم. حضرت فوراً جواب داد و فرمود: یزید! رسوا فاسق و فاجر است، ما هر چه دیدیم، خوبی از خدا دیدیم. «یابن‌الطُّلَقاء!» تو کسی هستی که آزاد کرده جدّ من هستی، شما در شرک و کفر بودید، جدّم شما را آزاد کرد. یادت رفته که مادرت در مکّه چه‌ کاره بود؟! خدا چند چیز به ما داده: ما را در قلب مؤمن قرار داده؛ یعنی تو مؤمن نیستی، بی‌خود می‌گویی که من خلیفه‌ام! یکی هم بیان به ما داده؛ یعنی ما کسانی هستیم که حرف و صادرات ما امر خداست. حالا یزید می‌خواست دل حضرت‌زینب (علیهاالسلام) را آتش بزند، گفت: الحمد لله که خدا برادرت را کُشت! زینب (علیهاالسلام) بلند شد، ببین چقدر شهامت دارد! زینب یعنی شهامت یک عالم، زینب یعنی منطق یک عالم، زینب یعنی صدر یک عالم، زینب یعنی شجاع‌ترین تمام عالم. ببین با امپراطور چه‌جور حرف می‌زند؟! گفت: یزید! جان هر کسی را خدا می‌گیرد؛ اما لشکر تو برادرم را کُشت! یزید ناراحت شد و گفت: چرا بالای حرفِ من، حرف می‌زنی؟! یک‌ دفعه صدا زد: جلاد! گردن زینب را بزن! سکینه دست گردن حضرت‌ زینب (علیهاالسلام) انداخت و گفت: یزید! مرا بکُش! تمام مجلس به گریه در آمد؛ حضرت‌ زینب (علیهاالسلام) حمایت‌کن داشت. [۶]

در راه برگشت از شام، قدری که به نزدیکی کربلا رسیدند، تربت امام‌ حسین (علیه‌السلام) بو دارد، سکینه بوی تربت امام‌ حسین (علیه‌السلام) را می‌شنود. این مشام چه مشامی است؟! گفت:

بوی خوشی می‌وزد اَندر مشامعمّه! مگر این سرزمین، کربلاست؟![۷]

فهرست فرمایشات منتخب

یا علی

ارجاعات

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه