تمرین ولایت؛ تربیت ولایت

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا أباعبدالله ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

تمرین ولایت؛ تربیت ولایت
کد: 10162
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1377-10-24
نام دیگر: ولایت و خانواده
تاریخ قمری (مناسبت): 26 رمضان

رفقای‌عزیز! من از اوّل گفتم: ما باید تمرین ولایت کنیم! من بارها گفته‌ام: یک‌وقت مثلاً شخصی که می‌خواهد [به] جبهه برود، یا همین سربازها؛ این‌ها اوّل از برای جنگ می‌روند تمرین اسلحه می‌کنند؛ ما باید تمرین ولایت کنیم! ولایت تمرین دارد تا به‌موقع خودش که إن‌شاءالله آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) تشریف بیاورند و هر کدام از ما را بپذیرند. من بارها این حرف را گفته‌ام: باید ایشان ما را بپذیرند. پیش سایر ائمه (علیهم‌السلام) می‌شد بروی، ولی نمی‌شود پیش ولیّ‌الله‌الأعظم (عجل‌الله‌فرجه) بروی، باید ایشان بپذیرد. اگر بخواهیم که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) ما را بپذیرند، شرط اوّل آن این‌است که مِهر دنیا نداشته‌باشیم؛ چون‌که کسانی‌که مِهر دنیا داشتند، مادر ایشان را زدند، مادر ایشان را کشتند، محسن را کشتند؛ پس عزیزان من! ما باید تمرین کنیم، اندیشه داشته‌باشیم و اهل‌دنیا نباشیم. من بارها گفته‌ام که اهل این دنیا نباشید! تشخیص داشته‌باشید! هر کسی مطابق آبرویش باید از زر و زیور دنیا استفاده کند؛ نه این‌که بروید و یک‌گوشه بنشینید و چیزی را برای خودتان تنظیم کنید! عالم تنظیم است؛ ما باید امر را اطاعت کنیم!

ما خدمت رفقا در تهران بودیم؛ یک‌بحثی شد و سؤال کردند که اعظم ولایت چیست؟ ما چه‌کار کنیم که به اعظم ولایت برسیم؟ من گفتم: که من کوچک‌تر هستم که بگویم؛ اما من به دلیل ارادتی که به ولایت دارم، یک صحبتی می‌کنم، خواهش می‌کنم شما اندیشه داشته‌باشید! ما چه‌کار کنیم که به اعظم ولایت برسیم؟ اعظم ولایت، الآن وجود مبارک ولیّ‌الله‌الأعظم، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است. (صلوات بفرستید.)

رفقای‌عزیز! همه‌شما باید دنبال کار بروید! این آقای‌دکتر باید به مطبّ برود، شما کارخانه دارید، آن‌آقا باید برود درسش را بخواند! باید درسش را خوب بخواند! چون‌که مملکت هم دکتر می‌خواهد [و] هم مهندس می‌خواهد. مملکتی که باسواد در آن نباشد، عقب‌افتاده است؛ اما سوادی که اتّصال به ولایت باشد. عزیزان من! سوادی که اتّصال به ولایت نباشد، ظلمت است.

پس اوّل باید چه‌کار کنیم؟ باید همه دنبال کار برویم. روایت داریم: دو، سه‌نفر، یک‌جایی ایستاده‌بودند سلام به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) کردند، [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به آن‌ها] جواب نداد. وقتی برگشتند، یکی از آن‌ها خط به زمین می‌کشید، سلام کردند، نبیّ اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آن سلام را جواب داد. گفتند: یا رسول‌الله، این‌ها همان‌ها هستند. گفت: این‌ها دارند یک نقشه‌ای می‌ریزند؛ آن‌موقع بی‌کار بودند؛ پس باید دنبال کار رفت. اما چه‌کاری؟ آن کاری که شما انجام می‌دهید، به امر ولایت باشد. آقایان! من دلم می‌خواهد توجُه بفرمایید! آن کاری که دارید می‌کنید، کار، به امر ولایت باشد؛ نه این‌که فقط بخواهید پول جمع کنید، مَداخل [منافع] کنید؛ البتّه خدا برکت می‌دهد، باید مَداخل کنید؛ اما به امر ولایت. این آقایی که درس می‌خواند، باید به امر ولایت باشد. دکتر، مهندس، همه باید به امر ولایت باشند و سر کار بروند. آقایان‌عزیز! خواهش می‌کنم توجّه بفرمایید!

حالا که شما دارید دنبال کار می‌روید؛ کار، امر است. حالا همیشه باید در فکر باشید، این امری که اطاعت می‌کنید، از امر باید پیش صاحب‌امر بروید. ببین، الآن آقای‌مهندس به‌من یک دستوری داده‌است، من دارم در کارگاه کار می‌کنم؛ اما این‌قدر دلم می‌خواهد بروم و کمی پیش مهندس بنشینم. باید ما این‌طوری باشیم؛ یعنی الآن مهندس کلّ خلقت، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است. ما باید بخواهیم برویم و پیش او بنشینیم. پس حالا چه شد؟ هم به امر خدا کار کردی، و هم در صورتی‌که کار امر است؛ اما باید خود امر را از این‌کار واجب‌تر بدانی و بخواهی پیش ایشان بروی. آن‌موقع وقتی پیش ایشان رفتی، اتّصال می‌شوی. حالا اتّصال به چه می‌شوی؟ هم اتّصال به او می‌شوی. او اتّصال به خدا می‌شود و تو اتّصال به امر می‌شوی؛ یعنی وجود مبارک آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه). حالا که امام‌زمانت را نمی‌بینی، چطوری اتّصال شوی؟ برو یک‌گوشه با امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) حرف بزن! همیشه بخواهی از این‌کار کناره بگیری، یک‌گوشه بنشینی و بگویی: یا امام‌زمان!

به‌دینم قسم! من راست می‌گویم، من گاهی وقت‌ها یک‌گوشه می‌روم و فکر می‌کنم. می‌خواهم عظمت «یا امام‌زمان» را معلوم کنم، عظمت «یا علی» را معلوم کنم، عظمت «یا زهرا» را معلوم کنم. عزیز من! آقاجان من! این‌که می‌گویم نیم‌ساعت تفکّر، بهتر از هفتادسال عبادت است؛ یعنی این. یک «یا علی» می‌گویم، یک «یا خدا» می‌گویم، بعد می‌گویم: خدایا! تو می‌دانی که من به تو راست می‌گویم. من به همه می‌توانم دروغ بگویم. خداجان! یکی، به تو [و] یکی هم به ائمه (علیهم‌السلام) نمی‌توانم دروغ بگویم؛ چون آن‌ها می‌دانند و من کسی‌که می‌داند که نمی‌توانم دروغ نمی‌گویم. اگر الآن جبرئیلِ تو نازل شود و بگوید، سلطنت سلیمان [را به تو] می‌دهم، این مدّت‌ها که خیلی بالا رفتم. گفتم: اگر آنچه را که به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دادی، به‌من بدهی، به امام‌زمان [قسم]! به اسم تو نمی‌دهم؛ یعنی اسم تو را فدای تمام خلقت می‌کنم. باید اسم علی (علیه‌السلام) را فدای تمام خلقت کرد. آن‌وقت اگر این‌طوری باشی، به تو آش [و] پلو [هم] بدهند، گول می‌خوری؟ یک‌چیزی به تو می‌گوید، می‌گویی: زنده باد! مرده باد؟! رفقای‌عزیز! باید این‌طوری باشید! من خدا می‌داند، به امام‌زمان! آبروی خودم را ریختم، تا شما آبرودار بشوید! به‌دینم! آبرویم را ریختم، تا شما آبرودار شوید! نمی‌خواهم من معرّفی شوم. منِ پیرمرد، دیگر چه معرّفی دارم؟! من یک پایم لب گور است. این‌قدر که امورم بگذرد، داشته‌باشم که الحمد لله دارم. من قانع و راضی هستم. عزیزان من! اگر می‌گویم، نمی‌خواهم خودستایی کنم. ای امام‌زمان! تو شاهد باش که راست می‌گویم. عزیزان من! باید این‌طوری باشید! والله! اگر نشوید، یک روزی می‌شود که شما پشیمان خواهید شد. می‌گویید چرا ما را تلویزیون گول زد؟ چرا این عروسک‌بازی‌ها گول زد؟ چرا فکر ما این‌طرف و آن‌طرف بود؟ چرا در این فکر نیامدیم؟ عزیز من! فدایتان شوم، این‌است نیم‌ساعت فکر [کردن]! باز دوباره می‌گویم: [خدایا!] اگر همه این خلقت را به‌من بدهی و اسم خودت را بگیری، تو جفاکار نیستی، خدا! به‌من جفا شده‌است. اگر اسم علی (علیه‌السلام) را از من بگیری و تمام خلقت را به‌من بدهی، به‌من جفا شده‌است. این‌است آن کنار رفتن و با امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) حرف‌زدن.

حالا برو بگو خانه‌هایم را چه‌کار کنم و ماشین می‌خواهم و نمی‌دانم فلان چیز را می‌خواهم! خجالت بکش! انسان، نباید چیزی را که نابود بشود، از امام‌زمانش بخواهد. چرا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را نمی‌بینی؟ چون فکرتان کوتاه است. آن‌که می‌خواهی [از او] بپرسی، کوتاه است. مثل این‌است که من خدمت آقای‌دکتر بیایم، ایشان به‌من بگوید چه‌چیزی می‌خواهی؟ من بگویم یک شکم چلوکباب به‌من بدهید! می‌گوید: عجب آدم پستی هستی! رفقای‌عزیز! من دارم چه می‌گویم؟ به‌دینم! اگر لذّتش را ببرید، شما هم متوجّه هستید؛ اما اگر لذّتش را ببرید، آن‌وقت می‌دانید این یعنی‌چه؟ یعنی با یک خدا گفتن، یک امام‌زمان، یک زهرای‌عزیز گفتن، لذّت تمام عالم در قبضه خون و گلوله‌های [گلبول‌های] خون شما می‌رود. بروید بچشید [و] ببینید چه هست؟ اما دنیا را کنار بگذارید!

خب، حالا یک‌قدری دست پایینش، حالا چه‌کار کنیم؟ ما دو تا مسیر [را پیشنهاد] می‌دهیم، هر کدام را می‌خواهید انتخاب کنید! مسیر دوّم چیست؟ شما باید اوّل تشخیص نور بدهید؛ یعنی تشخیص ولایت بدهید! باید امشب [که] شب‌جمعه هست، تشخیص امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بدهید! اگر با فکر و اندیشه نباشیم، ما نمی‌فهمیم. (رفقای‌عزیز! ببخشید! شما را نمی‌گویم، من یک‌چیز کلّی می‌گویم، مبادا به شما جسارت کنم! همه‌شما باسواد و با کمال و با ولایت هستید.) اما اوّل ما [باید] چه‌کار کنیم؟ تشخیص نور بدهیم. چه نوری؟ والله! بالله! تالله! به‌دینم! این نوری که ما می‌بینیم، ظلمت است. به‌غیر از وجود مبارک ولیّ‌الله‌الأعظم (عجل‌الله‌فرجه) یا قرآن، نوری نیست. مگر خدا نمی‌گوید [که] من این‌ها را از نور خودم خلق کردم؟ من روایت و حدیث می‌گویم. تمام نورهایی که شما می‌بینید، ظلمت است. اوّل باید تشخیص نور بدهید! یعنی وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه). زدنِ این حرف‌ها راحت است؛ اما اگر خودتان بخواهید بروید، در مسیر آن رفتن سخت است، راهنما می‌خواهد. راهنمای آن کیست؟ امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام). عزیزان من! اوّل باید تشخیص نور بدهید! بعد به نور حرکت کنید! حالا که حرکت کردی، تسلیم آن نور باشید! باید تسلیم باشید! خدا هم گفته‌است تسلیم باشید! مگر نیست «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»[۱]؟ مگر خدا نمی‌گوید تسلیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شوید؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم فرمود: تسلیم علی (علیه‌السلام) شوید! تو تسلیم چه‌کسی می‌شوی؟ تو برای یک نان و چلوکباب تسلیم می‌شوی. این تسلیم‌بودن برای چلوکباب؛ یعنی خدا، عقل ما را گرفته‌است؛ عقل نداریم، هوش داریم.

پس باید اوّل نور را تشخیص دهید! بعد حرکت کنید! بعد که حرکت کردید، عمل کنید! حالا شما مثل چه‌کسی می‌شوید؟ مثل اصحاب امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌شوید. عزیزان من! من راه را به شما نشان می‌دهم. خدا می‌داند اگر یک‌وقت عمل نکنید، یک روزی می‌رسد که پشیمان می‌شوید [و می‌گویید:] فلانی به ما گفت. آن‌جا مطلب روشن می‌شود، بازی نخورید! عزیزان من! میان بازی‌گران نروید! حالا اصحاب آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) همین‌کار را کردند. مگر تشخیص ندادند که امام‌حسین (علیه‌السلام)، امام هست؟! مگر تشخیص نور ندادند؟! مگر حرکت نکردند؟! حالا که حرکت کردند، آمدند و به امر امام‌حسین (علیه‌السلام) عمل کردند. حالا عزیزان من! طوری‌که نشده‌است. الحمد لله تن‌تان که سالم است، قدری امرار معاش هم دارید، زندگی‌تان هم خوب است و در فکر و خیال، زیاد نیستید. بیایید قبول کنید! بیایید از این سرچشمه آب حیات بچشید! تا ابد زنده باشید! مگر خضر نچشیده که تا ابد زنده‌است؟! موسی را فلج می‌کند. والله! هفتاد و سه فرقه است، یک شیعه، هفتاد و دو فرقه را فلج می‌کند؛ یعنی فلج است. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) چه [کار] می‌کند؟ حالا این‌ها چه [کار] کردند؟ دوباره تکرار می‌کنم: اوّل تشخیص دادند، بعد [از] تشخیص حرکت کردند، بعد امر امام‌حسین (علیه‌السلام) را اطاعت کردند. جان من! والله! یک‌وقت من می‌سوزم و می‌گویم. حالا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گوید: «السّلام علیک یا عبدالصّالح، المطیعُ لله و لرسوله». ببین، مطیع امام‌حسین (علیه‌السلام)، مطیع خداست. تو مطیع چه‌کسی می‌شوی؟ مطیع کس دیگری بشوی، مطیع شیطان شده‌ای. من بارها گفته‌ام: ما باید ولایت یک‌دیگر را بخواهیم، نه مطیع او شویم. ما مطیع او شویم یا یک‌کار خلاف هم می‌کند و یا دستور هم به تو می‌دهد. ما باید مطیع ولایت باشیم! ولایت که خلاف نمی‌کند. حالا آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) به اصحاب جدّش پاداش می‌دهد. می‌گوید: «السّلام علیک یا مطیعَ لله و لرسوله، عبدالصّالح». پدرم و مادرم به قربان شما. باباجانِ من! کجا می‌روی مطیع می‌شوی که شیطان به تو بگوید پدر و مادرم به‌قربانت؟! عزیز من! بیا مطیع ولیّ‌الله‌الأعظم، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بشو!

ما کجا می‌رویم؟! چرا به ماوراء یقین نداریم؟! امروز یکی از رفقا در تهران با من تماسی داشت، یک صحبتی شد. گفتم: ما نمی‌فهمیم چه‌چیزی هستیم؟ چه‌چیزی به ما داده‌اند؟ ولایت به تو داده‌است. اگر من می‌گویم، درست می‌گویم. حالا این ولایتی که به تو داده‌است، اگر آن‌را نفروشی و نگه‌داری، خدا تو را مخیّر کرده‌است. ممکن‌است ولایتت را بفروشی، ممکن‌است ولایت تو را از تو بگیرند. عزیز من! باید مراقب باشی [که] خدشه به ولایتت نخورد. من بارها گفته‌ام علی (علیه‌السلام) درِ مغازه میثم می‌رود. دو من خرما داشت. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت: کسی بود هزار شتر سرخ‌مو داشت، علی (علیه‌السلام) به او اعتنا نمی‌کرد، درِ مغازه میثم می‌رفت و از میثم سراغ می‌گرفت. سراغ امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام)، یعسوب‌الدّین را می‌گرفتند، می‌گفتند: درِ مغازه میثم است.

حالا بالاتر از این، اگر تو ولایتت را حفظ کنی، ببین خدا چه می‌گوید؟ می‌گوید: «من هستم». این‌جاست که من آتش می‌گیرم و می‌سوزم. شما چقدر قیمت دارید و خودتان را ارزان می‌فروشید! حالا به موسی خطاب می‌شود: من بیمار شدم، چرا به دیدن من نیامدی؟ [موسی گفت:] خدایا! مگر تو مریض می‌شوی؟ [خدا گفت:] آن همسایه‌ات چند تا خانه آن‌طرف‌تر مریض شده‌است، چرا به دیدنش نرفتی؟ آن من هستم! رفقای‌عزیز! چرا می‌گوید من هستم؟ او امر خدا را اطاعت می‌کند، تو هم امر خدا را اطاعت‌کن! خدا بشوی!

همیشه بر عالم دو ندا هست: یک ندای رحمانی و یک ندای شیطانی. می‌خواهم خدمت شما عرض کنم: به ما وعده و وعید داده‌اند که تا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید، دَجّال می‌آید؛ اشتباه‌است. تو الآن خودت را امتحان کن! ببین پیرو دَجّال هستی یا نیستی؟ عزیز من! من خودم را امتحان می‌کنم، من می‌نشینم یک‌جایی با خودم امتحان می‌کنم. آن‌چیزی که در خودم هست را بیرون پیاده می‌کنم. بعد از رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دَجّال چه‌کسی بود؟ عمر و ابوبکر بود. مگر هفت‌میلیون دنبال دَجّال نرفتند؛ ولی چهار، الی پنج‌نفر، دنبال حضرت‌علی (علیه‌السلام) رفتند. بعد از عمر و ابوبکر چه‌کسی دَجّال بود؟ معاویه، دَجّال بود، دنبال او رفتند. بعد یزید دَجّال بود. حواس‌تان کجاست؟ یک عمر اشتباه کردیم و حالا هم داریم می‌کنیم. دَجّال، شریح‌قاضی بود. چقدر او درس خواند؟ چقدر خدمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود؟ چقدر او در دنیا، در ظاهر، یک قُربی داشت؛ اما والله! نماز خواند، یک «إهدنا الصّراط المستقیم»[۲] نگفت. کجا این‌جا [به] مسجد جمکران می‌روی و صد مرتبه «إیّاک نعبد و إیّاک نستعین»[۳] می‌گویی؟ در خانه «إهدنا الصّراط المستقیم»[۲] را بگو! اگر یک «إهدنا الصّراط المستقیم»[۲] بگویی، به یک‌میلیارد «إیّاک نعبد و إیّاک نستعین»[۳] می‌ارزد. حالا چه‌کسی دَجّال بود؟ یزیدبن‌معاویه. حالا چه‌کسی دَجّال است؟ هارون و مأمون. مرتّب بیرون می‌آید. مگر حالا دَجّال نیست؟ والله! کسی‌که غیر از امر خدا حرف بزند، دَجّال است. چرا دَجّال [است]؟ امر خودش را می‌خواهد بگوید.

رفقای‌عزیز! فدایتان بشوم، مواظب باشید [که] پیرو دَجّال نباشید! پیرو دَجّال؛ یعنی پیرو شیطان.

بیا پیرو رحمان باش! بیا پیرو ولیّ‌الله‌الأعظم، امام‌زمانت باش! تکرار می‌کنم: اگر بخواهی پیرو این‌ها باشی، باید اهل‌دنیا نباشی؛ یعنی دنیا تو را خوشحال نکند، ولایت، تو را خوشحال کند، ذوق ولایت تو را خوشحال کند. ببین، امروز، شب‌جمعه آخر ماه‌مبارک است، چه‌کسی را خوشحال کردی؟ بیا فکر کن! ببین، ماه‌مبارک چه‌کار کردی؟ فکر نکن [که] من نماز خواندم، فکر نکن [که] من احیاء رفتم، تمام این‌ها پوچ است. فکر کن! ببین، من امر را اطاعت کردم یا نکردم؟ دل یک مؤمنی را خوش کردم یا نکردم؟ یک بینوا را به نوا رساندم یا نرساندم؟ یک قدمی در راه حقّ گذاشتم یا نگذاشتم؟ این امر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است، این امر خدا [را] اطاعت‌کردن است. عزیز من! من دارم شما را به کجا می‌برم؟ می‌گویم: بیا خدا بشو! مگر خدا بلد نیست به فقرا بدهد؟ والله! بالله! روایت صحیح داریم: خدا از هیچ‌کس به‌غیر از فقرای صابر عذرخواهی نمی‌کند. ببین، صابر باشد. امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌فرماید: دوستان ما، شیعیان ما امر به کفّ ندارند، دستش را جلوی کسی دراز نمی‌کند، فقط دستش را جلوی چه‌کسی دراز می‌کند؟ خدا. آن‌وقت خدای تبارک و تعالی از این‌طور فقرا عذرخواهی می‌کند [و] می‌گوید: ببخشید! اگر مال دنیا قابل شما را نداشت، من به شما ندادم، مال دنیا قابل شما را ندارد. من شما را این‌طوری کردم [که] داراها حفظ باشند. عزیز من! خدا می‌خواهد تو را حفظ کند. نباید نگاه این‌طوری به فقیر بکنی، خدا مالت را می‌گیرد. نگویی من دارم، خدا من را خواسته‌است. نه! به تو داده‌است تا تو را امتحان کند. می‌گوید: «أین‌الفقراء؟» فقرا کجایند؟ آن‌وقت می‌گوید: هر چه که بخواهید، به شما می‌دهد. ببین، می‌گوید هر چه بخواهید، به شما می‌دهم. آیا ما این‌کار را کردیم؟ آیا ما اطاعت کردیم؟ عزیزان من! فدایتان شوم، ما باید در آخرالزّمان دَجّال را تشخیص بدهیم! کسی‌که غیر از خدا حرف بزند، دَجّال است.

چرا خدای تبارک و تعالی می‌فرماید: همه را می‌آمرزم به‌غیر از سه‌طایفه؛ شارب‌الخمر، عاق‌والدین، کسی‌که برادر مؤمن از دستش ناراضی باشد؟ عزیز من! بیا مؤمن بشو! خدا تو را در اطراف ولیّ‌الله‌الأعظم، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آورد، در اطراف امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) [می‌آورد]. ببین، در کتاب کافی نوشته شده‌است: اگر محبّت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را نداشته‌باشی، تو را به رّو در جهنّم می‌اندازند و می‌گوید: اگر یک مؤمن هم از دست تو ناراضی باشد، هیچ عبادت تو را قبول نمی‌کند.

باباجانِ من! عزیزجان من! من می‌گویم: بیا علی (علیه‌السلام) بشو! من می‌گویم بیا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بشو! اما نگویی من امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هستم، من علی (علیه‌السلام) هستم. نه! تو یک دروغ گفتی، هر بار هفتاد زنا هم به پای تو می‌نویسند. من می‌گویم بیا صفات آن‌ها را داشته‌باش! از روی «صفات‌الله»، آن‌ها آن‌وقت می‌گویند: شیعه‌ها، از ما هستند، شیعه‌ها، از ما هستند؛ نه این‌که خودت بگویی، من آن هستم. اگر من می‌گویم این بشو! آگاهی هم به شما می‌دهم. تو دنبال آن بروی، اشتباه کردی. بیا «صفات‌الله» داشته‌باش! وقتی صفات آن‌ها را داشته‌باشی، آن‌وقت مثل آن‌ها می‌شوی. خدا برای تو حساب باز می‌کند؛ می‌گوید: این دوست‌علی (علیه‌السلام) را اذیّت کردی، من از تو راضی نیستم. آیا من متوجّه می‌شوم؟

عزیزان من! فدایتان شوم، بیایید بیدار باشید! بیایید فکر بکنید! دارد عمر می‌گذرد، مبادا یک عمر اشتباه رفته‌باشیم. بیایید به صراط مستقیم برگردید! من دوباره تکرار می‌کنم: عزیزان! (من در جای دیگر گفتم:) چقدر این ابن‌ملجم، اشعار از برای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت؟ چقدر از برای امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گفت؟ یک‌طوری صحبت می‌کرد که انگار بنده امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است؛ اما عزیز من! نماز خواند، «إهدنا الصّراط المستقیم»[۲] نگفت. بیا ما «إهدنا الصّراط المستقیم»[۲] بگوییم، اگر صراط مستقیم را تشخیص دادید، دست از صراط مستقیم برندارید!

من دوباره تکرار می‌کنم: عزیزان من! با فکر کار کنید! آن نوری که خدا گفته‌است، نور است، نور است. آن کسی‌که خدا معیّن کرده‌است، دنبالش بروید! عزیزان من! یک‌قدری تفکّر دارید، کمی بیشتر تفکّر کنید! فدایتان بشوم، آقای‌مهندس! همین‌طور که شما داری با مهندسی خود در کارگاه کار می‌کنی، بیا مهندس آخرت هم بشو! دکترجان! فدایت شوم، همین‌طور که نبض می‌گیری، مریض می‌بینی، تشخیص می‌دهی، بیا تشخیص ولایت هم بده! عزیز من! این دکتری که برای مریض می‌کنید، اگر خیلی مواظب باشید، خوب شود، خیلی ثواب دارد؛ اما بیا نبض ولایت خودت را هم بگیر! آن تو را نجات می‌دهد. بیا فکر کن [که] نجات‌دهنده ما چه‌کسی است؟ چه‌کسی است که ما را به ماوراء می‌رساند؟ چه‌کسی است [که] ما را هدایت می‌کند؟ چه‌کار کنیم که اعمال ما سنگین باشد؟ چه‌کار کنیم که کارت به ما بدهد؟ عزیزان من! من دوباره تکرار می‌کنم: برای چه به تو کارت می‌دهد؟ وقتی قبول شدی.

الآن یک دوست‌عزیزی داشتم، یک فرمایشی فرمودند. گفت: یکی از علماء، این مرد از هر چیزی بگویی، مُبرّاست، اهل‌عبادت است، اهل‌سلوک است، زندگی خیلی عادی دارد؛ نه این‌که بگویی ماشین‌سواری‌های متعدّد دارد، نه والله! ایشان خودشان فرموده‌بودند: من خواب دیدم [به] کربلا آمدم، نه کفش‌کَن [کفش‌داری] را پیدا می‌کنم، نه قبر آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) را. رفقای‌عزیز! می‌دانید چرا پیدا نمی‌کند؟ وابسته است. عزیز من! وابسته هستی که جایی را پیدا نمی‌کنی. این مرد وابسته است. گفتند: ممکن‌است بگوییم؟ گفت: نه! بیایید ما به جایی وابسته نباشیم. والله! اگر وابسته باشیم، به ما راه نمی‌دهند. اگر روایت هم می‌خواهی، این‌است: چرا زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) عمویش را راه نداد؟ وابسته است. تو چرا وابستگی خودت را نمی‌بُری؟! مگر مشرک هستی؟! عمویش را راه نداد. گفت: چرا رفتی؟ گفت: مردم رفتند، ما هم می‌رویم. حالا الآن جمعه آخر هست، توی خیابان‌ها می‌ریزند. عزیز من! کجا می‌روی؟ من نمی‌گویم نرو! اما فکر داشته‌باش! ببین آن‌ها که رفتند، چه شد؟ من همیشه از رفقای‌عزیزم تشکّر می‌کنم. یک دوست‌عزیزی داشتم، الآن مرا آگاه کرد. سؤال شد: ما چطور برسیم؟ اوّل باید به ولیّ‌الله‌الأعظم، امام‌زمانِ خودت یقین داشته‌باشی، به ولایت یقین داشته‌باشی، مواظب باشی [که] خدشه به ولایتت نخورد. چه‌چیزی خدشه به ولایت می‌زند؟ وابستگی.

شما حسابش را بکن! ببین، علی (علیه‌السلام) چه‌کار می‌کند؟ کارش این‌است که نخلستان درست می‌کند، آبیاری می‌کند. روایت داریم: یک نخلستان را فروخت. سهم حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) و خانواده‌اش را [کنار] گذاشت. داشت می‌آمد، یک‌دفعه یکی گفت: علی‌جان! مُضطرّ [بیچاره] هستم [و چیزی] ندارم. [حضرت] به او داد. حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) گفت: علی‌جان! سهم ما را نیاوردی؟ گفت: زهراجان! داشتم می‌آمدم. به شخصی برخوردم، گفت: من مسکین هستم، به او دادم. زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) هم‌دیگر صحبت نفرمود. ببین، علی (علیه‌السلام) چه‌کار می‌کند؟ نخلستان درست می‌کند؛ اما یک‌وقتی از برای بیتوته خدا گذاشته‌است. [شخصی] آمده [و] می‌گوید: زهراجان! سرت سلامت! [فرمود:] چه شده‌است؟ گفت: دیدم علی (علیه‌السلام) ایستاده‌بود، روی زمین افتاد و از دنیا رفت. گفت: او چند دفعه این‌طوری می‌شود. عزیز من! ببین، بیتوته را می‌کند، کار را می‌کند، بیتوته خدا را می‌کند. پیروان امیرالمؤمنین! شما هم باید همین‌طور باشید! کار را بکنید! محکم بکنید! قشنگ بکنید! کار، آبرو هست، کار، مکّه هست، کار، عمره هست، کار، [برآوردن] حاجت برادر مؤمن است. این‌همه خیریه‌ها را چه‌کسی می‌دهد؟ این حاجت برادر مؤمن را چه‌کسی برآورده می‌سازد؟ عزیزان من! همه این‌ها [برای این‌است که] شما کار می‌روید.

عزیزان من! من دلم می‌خواست یک اندازه‌ای از این بانوان صحبت کنم که إن‌شاءالله به امید خدا، این نوار یک شایستگی داشته‌باشد. ای جوانان‌عزیز! ای خواهران‌عزیز! اگر تو الآن عقدبسته هستی، به‌قول ما عوام، شوهر رفته‌ای، این یک صیغه محرمیّت خوانده‌است، این همسر تو رحمت است؛ اما این همسر عزیز تو مَحرم راز تو نیست. چرا همه راز خودت را [به او] می‌گویی؟ ای دخترجان! این همسر عزیز، دارد تو را عکس‌برداری می‌کند. مواظب باش! تو هم از او عکس‌برداری می‌کنی. جوانان‌عزیز! [دارد] از تو عکس‌برداری می‌کند، هر چیزی هست به او نگو! چقدر خوب است همسر تو به این‌جا می‌آید؟ نگو من شوق درس ندارم، نگو حواسم پرت شده‌است، نگو من مریض هستم. نگو! این حرف‌ها را نزن! این [همسرت] می‌خواهد هشتاد، نود سال با تو زندگی کند، اگر بگویی فکرم این‌طوری شده‌است، اگر بگویی این‌طور ناراحت هستم، می‌گوید این ضعف‌اعصاب دارد؛ یا حواسش پرت است، یا خدای‌نخواسته کس دیگری را دیده‌است.

برعکس، هم همین‌است. ای جوان‌عزیز! او هم هنوز مَحرم راز تو نشده‌است، به زنت امیدواری بده! بعضی‌ها می‌گویند: جادو. ای خانم! عزیز من! زبان خودت جادوست. جوان‌عزیز! زبان تو جادوست. حرفی که نباید بزنی، می‌زنی. حالا یک‌وقت او سرد می‌شود. زن و شوهری شما به‌هم می‌خورد، بروید جادوگر بیاورید! تو زبانت جادوست. چرا این‌طوری حرف می‌زنی؟ الآن همسر عزیزت خانه‌تان است: یک جمله از نهج‌البلاغه از او سؤال کن! یک جمله از قرآن‌مجید سؤال کن! یک جمله از نماز سؤال کن! یک جمله از صحیفه‌سجادیّه صحبت کن! آن جوانان دیگر هم با این هم‌کاری دارند، رفیق هستند، صحبت می‌کنند، همه بیایند به تو حسرت ببرند، نه این‌که حرفی بزنی، همسر خودت را سرد کنی، پدر و مادرت را سرد کنی. نگاه به درست نکن! والله! درس، سواد است؛ درس، کمال نمی‌آورد. «کمال، کلّ کمال». چه‌کسی کمال می‌آورد؟ ولایت. ولایت، کمال می‌آورد؛ نه درس. مبادا من به درس‌خوانده‌ها جسارت کنم. فدایتان شوم، ببینید من چه می‌گویم؟ شما کمال داری، درس خوانده‌ای، زحمت کشیده‌ای، من می‌خواهم شما را به «کلّ کمال» برسانم. «کلّ کمال» چه‌چیزی است؟ ولایت. «کلّ کمال» چه‌چیزی است؟ معرفت. «کلّ کمال» چه‌چیزی است؟ اندیشه. کلّ کمال چه‌چیزی است؟ این‌که با فکر حرف بزنی! ای آقایان! رفقای‌عزیز! دانشمندان! اساتید! والله! کمال دارید، من به شما جسارت نکنم؛ می‌خواهم به «کلّ کمال» برسید! «کلّ کمال» چه‌چیزی است؟ تربیت ولایت. چرا تو خودت را این‌طوری می‌کنی؟

ای دختر عزیز! ای جوان‌عزیز! دوباره تکرار می‌کنم: از تو عکس‌برداری می‌کند. خانم! نگاه به درست نکن! اگر پیش پدر و مادرت خودت را لوس می‌کنی، خودت را پیش همسر عزیزت لوس نکن! او دلش سرد می‌شود. الآن که به خانه‌ات می‌آید، بگو: بله؟ من دانش‌کده بودم، فلانی درسش این‌طوری بود، به او حسرت بردم. کوشش می‌کنم من هم همان‌طوری بشوم! چرا این‌همه زن و شوهری‌ها به‌هم می‌خورد؟ تو زبانت جادوست. من هم به دختر و هم به پسر می‌گویم. بیایید امیدواری به‌هم بدهید! اگر شما الآن دلت درد می‌کند، یا سرت درد می‌کند، یا سرگیجه داری، نباید به شوهرت بگویی! مبادا به همسر عزیزت بگویی! مبادا بگویی [که] من می‌روم درس می‌خوانم، فکرم این‌طوری شده‌است. می‌گوید این فکری شده‌است، این ضعف‌اعصابی شده‌است، این به‌درد من نمی‌خورد. این از دخترانی که همسر دارند.

آمدیم سر دخترانی که همسر ندارند. ای خواهران‌عزیز! به‌وجود زهرای‌عزیز، من حسابی که روی دختر خودم می‌کنم، با شما دارم؛ وگرنه اگر لُکنتی دارم و توانش را ندارم [که] شما را احترام کنم، ببخشید! الآن یکی از تهران پیش من آمده‌است، به‌من می‌گوید: پسرم لیسانس دارد، من یک دختر می‌خواهم [که] حرف مادرش را گوش کرده‌باشد، هیچ‌چیز دیگری هم نمی‌خواهم. ای دختر عزیز! چرا حرف مادرت را نمی‌شنوی؟! چرا حرف پدرت را نمی‌شنوی؟! نگاه به درست نکن! بیا خودت را خدشه‌دار نکن! همین‌طور که آن کسی‌که شوهر دارد، آن خانم دارد عکس‌برداری همسرش را می‌کند و همسرش هم دارد او را عکس‌برداری می‌کند، کسانی‌که پسر دارند، دارند تو را عکس‌برداری می‌کنند. چطور تو را عکس‌برداری می‌کنند؟ مادرش در مجلس است، به تو برخورد پیدا کرده‌است. می‌گوید: فلانی، دختر دارد، من دیدم به مادرش برگشت، دیدم پاهایش را جلوی مادرش دراز کرد، دیدم که به حرف مادر و پدرش نیست. تو خودت را ارزان می‌کنی. جسارت می‌شود؛ اما اگر هم کسی بیاید و تو را بگیرد، والله! به‌واسطه جمالت تو را می‌گیرد، به‌واسطه کمالت تو را نمی‌گیرد. یک مدّتی که شد، تو را رها می‌کند، طلاقت می‌دهد.

دختر عزیز! بیا کمال پیدا کن! بیا به حرف مادرت گوش کن! اگر گفت خانه همسایه نرو! نرو! اگر گفت زود بیا! بیا! اگر گفت در خیابان نخند! نخند! اگر یک لباسی که شایسته تو نیست، مثل این لباس‌هایی که درآمده‌است، برای تو نگرفت، از او ممنون هم باش! باکره‌بودن دختر یک‌حرفی است، تو باید آبرویت هم باکره باشد، هیکلت هم باکره باشد. عزیزان من! بیایید حرف بشنوید! خودتان را بدبخت نکنید! آخر چطور شده‌است که تو از پدرت بهتر عقل پیدا کردی؟! تو چطور شده بهتر از مادرت عقل پیدا کردی؟! این مادر تو تجربه دارد، پدر تو تجربه دارد، بیا گوش بده! ببین، چقدر حکم سخت است؟ اگر بچّه شیعه هستی، بیا گوش بده! می‌فرماید: من سه‌طایفه را نمی‌آمرزم: شارب‌الخمر و عاق‌والدین را [و کسی‌که برادر مؤمنش از دستش ناراضی باشد]. دختر عزیز! بیا عاق‌والدین نشو! نگاه به جمالت نکن! خدا تو را نمی‌آمرزد. بیا امر پدر و مادرت را اطاعت‌کن! بیا حرف من پیرمرد هفتاد و چهار، پنج‌ساله را بشنو! من غَرَض ندارم، مَرَض ندارم. من دلم می‌خواهد شما در آغوش یک‌دیگر باشید!

به‌دینم قسم! اگر بدانم رفقای من یک‌ذرّه ناراحتی راجع‌به همسران‌شان دارند، به‌دینم! من ناراحت هستم. وظیفه من این هست که ناراحت باشم. مگر ما پیرو ولیّ‌الله‌الأعظم (عجل‌الله‌فرجه) نیستیم؟ روایت داریم: یک شیعه یک‌وقت ناراحت است، گویا از امام سؤال می‌شود، می‌گوید: امام‌زمانش ناراحت است که این شیعه ناراحت است؛ یا برعکس یک شیعه ناراحت است، امام‌زمانش ناراحت است. «لَحمُک لَحمی، دَمُک دَمی». اگر شیعه باشی، زن و مرد ندارد. ما باید این‌طوری باشیم. بیا حرف بشنو! دوباره تکرار می‌کنم: اگر گفتم عکس‌برداری، متوجّه باش که چه می‌گویم؟ کسانی‌که جوان دارند، دارند از تو عکس‌برداری می‌کنند. می‌گویند: دختر فلانی این‌طوری هست، خیلی این‌جوری هست. می‌گویند: نه! یک کم حیایش کم است، دیدم به روی مادرش برگشت، ارزان می‌شوی. تو نگاه به قدرت خودت نکن! بیا حرف بشنو! اگر گفت [آن‌جا] نرو! نرو! اگر گفت [آن‌جا] برو! برو! بیا امر پدر و مادرت را اطاعت‌کن! اگر این‌کار را نکنی، عاق‌والدین می‌شوی. اگر به مبنا یقین داری، عاق‌والدین را می‌سوزانند؛ اگر [یقین] نداری، بیا فکر کن! می‌خواهی در این دنیا زندگی کنی، بیا حرف بشنو! حالا چطور می‌شود که ما این‌طوری می‌شویم؟ ما فکر و اندیشه نداریم.

من در یک‌جای دیگر گفتم، می‌خواهم روی مناسبت بگویم؛ وگرنه نمی‌خواهم حرفی را تکرار کنم. خدای تبارک و تعالی تمام این عالم را از آب خلق کرد. اراده کرد زمین می‌خواهد، حالا برای چه زمین می‌خواهد؟ آدم می‌خواهد به زمین بیاید، آدم که ماهی نیست که او را به دریا بیندازد. می‌گوید من می‌خواهم خلیفه خلق کنم، خلیفه خلق کرده‌است. حالا چه‌کار می‌کند؟ کفی زده‌شد. مکّه‌معظّمه را اُمّ‌القُری می‌گویند. زمین از زیر مکّه به همه عالم کشیده‌شد. این زمین قطعه‌بندی شد. من یک‌وقت مثال زدم؛ مثلاً این فرش الآن هست، از این فرش کشیده‌می‌شود، در تمام خانه‌های شما، قسمت‌بندی می‌شود. این‌جا بیت خداست، اتّصال به آن بیت است.

اگر «بیت‌الله» می‌گوییم، خانه شما هم «بیت‌الله» است. من جدّی می‌گویم؛ یک‌طوری خانه شما می‌شود، از خانه‌خدا هم بالاتر می‌شود. چرا؟ هر چقدر هم مکّه بروی؛ البتّه باید هم بروی؛ اما والله! اگر این حرف‌ها را نشنوی؛ آن‌جا حیوان هستی، من جدّی می‌گویم، ثابت می‌کنم. حالا خانه شما بیت خداست. تا چه‌موقع بیت خداست؟ تا زمانی‌که این‌جا را بُت‌کده نکردی. اگر تلویزیون، ویدیو و این‌چیزها را گذاشتی، این‌ها بُت هستند. مگر نبود خانه‌خدا بُت‌کده شد، امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) بُت‌ها را روی زمین ریخت؟ چه‌کسی می‌آید این بُت‌های خانه‌های شما را روی زمین بریزد؟ شما الآن فکر نمی‌کنید. این منزل شما، بیت خداست، اگر احترام کنید، باید بچّه شما چه بشود؟ عیسی می‌شود. چرا بعضی از بچّه‌ها این‌قدر پُررُو و بی‌حیا هستند؟ آن بُت را دیدند، از آن بُت بی‌حیا شدند. عزیز من! بیایید این بُت‌ها را از خانه‌تان دور کنید! نگو چه‌کسی دارد؟! او خودش بُت‌پرست است. تا می‌گویم، می‌گویند فلانی هم این‌طوری است، [او هم تلویزیون] دارد، نمی‌خواهم اسم بیاورم. خب دارد، او خودش هم بُت‌پرست است. تو بیا خداپرست بشو! (صلوات بفرستید.)

حالا اشتباه نکنید! اگر به‌من ایراد کنید، من افتخار می‌کنم؛ اما ایراد ندارد: خانه‌خدا، زایشگاه علی (علیه‌السلام) است، تمام احترامش به‌واسطه همان‌است؛ اما خانه تو باید ولایت‌پرور باشد. ببین، من چه می‌گویم که می‌گویم بهتر است؟ چرا خدا می‌گوید: آن یک‌دانه آدم ولایتی، من هستم؛ اما می‌گوید خانه من آن‌جاست؛ نمی‌گوید من هستم؟ اگر من می‌گویم خانه شما بهتر از مکّه است، در صورتی است که شما امر را اطاعت کنید! در این زمین اطاعت کنید! این زمین را بُت‌کده نکنید! گوینده «لا إله إلّا الله» را درست کنید! بچّه از آن [بیرون] بیاید که خدا می‌گوید من هستم. مگر من نگفتم که به موسی گفت چرا دیدن من نیامدی، من مریض شدم، این من هستم؟ عزیز من! تو که ولایت‌پرور هستی، خداپرور هستی. والله! این حرف‌ها را که من می‌زنم، در کتاب‌ها نیست، ممکن‌است در قلب مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) باشد. (صلوات بفرستید.)

عزیزان من! دوباره تکرار می‌کنم: مگر نمی‌گوید عرش‌العظیم؟ مگر نمی‌گوید قرآن العظیم؟ عزیز من! قلب تو، هم عرش خداست؛ اما چه‌چیزی عرش خداست؟ این عرش، با عرش اتّصال باشد، نه با ساز و نواز، نه با فکر و خیال، نه با این‌ها که درآمده‌است. حالا شما در آن خانه چه‌کار می‌کنید؟ حالا روایت صحیح داریم. آخر، شما چه می‌خواهید؟ مگر نمی‌خواهید جزء شهدا باشید؟ هیچ‌کسی به درجه شهدا نمی‌رسد؛ اما آن شهید باید به امر خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشد، نه به امر کسی دیگر. خدا هم در قرآن‌مجید می‌فرماید: مزد و اجر شهید را من می‌دهم؛ اما می‌گوید به امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و امام باشد، در آن‌جا به آن قید زده‌است. حالا روایت داریم: وقتی آیه جهاد نازل‌شد، یک‌زنی به‌نام عُدوِه، از طرف زن‌ها نمایندگی پیدا کرد، پیش پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمدند. گفت: چرا خدا بین ما و مردها فرق گذاشته‌است؟ ما هم می‌خواهیم شهید شویم. فوراً جبرئیل نازل‌شد: یا محمّد! به این‌ها بگو شما خانه‌داری کنید! ولایت‌پرور باشید! بچّه‌داری کنید! امر شوهران‌تان را اطاعت کنید! اگر شما بمیرید، جزء شهدا هستید. مگر نمی‌گوید شما هم برو کار کن؟ حالا هر کاری شد. یک‌ذرّه بدنت ناراحت بشود، (کار، آدم را ناراحت می‌کند. من خیلی سال کار کردم؛ یعنی این‌قدر کار کردم که دیگر نمی‌توانم کار کنم.) تو هم اگر کار کردی، اگر بمیری، جزء شهدا هستی. پس خانم‌عزیز! تو جزء شهدا شدی. آقای‌عزیز! تو هم جزء شهدا شدی. دیگر چه می‌خواهی؟ والله! فردای‌قیامت پشیمان می‌شوی. این خانه‌خدا را بُت‌کده نکن! پس تو جزء شهدا هستی، همسر عزیزت هم جزء شهداست؛ پس وقتی این‌طوری شدی، خانه که به این خوبی هست چه می‌شود؟ مگر مریم در خانه‌خدا نبود، خدا عیسی را به او داد؟ به تو از عیسی بالاتر می‌دهد.

والله! بالله! یک شیعه از انبیاء، به‌غیر از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آخرالزّمان بالاتر است. این‌قدر ابراهیم گریه کرد، این‌قدر در بیابان و کوه‌ها رفت، این‌قدر گوسفندهایش را در راه خدا داد تا خدا منّت سرش گذاشت. خدمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رسید، گفت: من می‌خواهم شیعه بشوم. رفقای‌عزیز! می‌خواهم امشب همه‌چیز شما را معلوم کنم که بدانید چه هستید؟ چه می‌شوید و چه‌چیزی از دست می‌دهید؟ مگر نیست که بنی‌اسرائیل، هفتاد قبیله بوده‌است؛ [گفتند:] ما می‌خواهیم خدا را ببینیم؟ گفت: خدایا! این‌ها این‌طوری می‌گویند. گفت: این‌ها انتخاب کنند، هفتاد قبیله هستند، هفتاد نفر از شاخص‌های این‌ها معلوم شد. گفت: آن‌ها را به سینا بیاور! یک نوری تجلّی کرد. موسی غَش کرد. آن‌ها مُردند. نور شیعه، یک نَهیبی است که به غش می‌اندازد. عزیز من! چه‌کسی را؟ کجایید؟ چه‌کسی هستید که خودتان را می‌فروشید؟! حالا موسی گفت: خدایا! وقتی کسی از این‌ها را نکشته‌بودی، ایمان نیاورده‌بودند. هفتاد تا از شاخص‌های این‌ها مُردند. [گفت:] یا موسی! دعا کن زنده شوند! دعا کرد این‌ها زنده شدند. گفت: خدایا! این نور خودت بود؟ گفت: لا. گفت: نور محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و آل‌محمد (علیهم‌السلام) بود. گفت: لا. گفت: پس نور چه‌کسی بود؟ گفت: یکی از مؤمنین و شیعیانی که در آخرالزّمان دین‌شان را حفظ کنند. باباجان! موسی می‌گوید: خدایا! من را از آن‌ها قرار بده! گفت: لا. گفتند: آن‌ها چه‌کار می‌کنند، [تا] ما آن‌طوری شویم؟ ما باید همان کاری را بکنیم که آن‌طوری شویم. گفت: این‌ها امر من را به امر خودشان ترجیح می‌دهند، کار لغو هم نمی‌کنند. آقا! این‌کار لغو نیست که من دیگر اسم آن‌را نمی‌آورم، [شما] می‌کنی. سریال کجا؟! مِریال کجا؟! ریال کجا؟! دل‌تان را به این حرف‌ها خوش کردید. شیطان تمام این‌ها را به شما القاء می‌کند. به موسی می‌گوید: لا. بعد می‌گوید دیگر چه‌کار می‌کنند؟ [می‌فرماید:] معصیت‌ولایتی نمی‌کنند. دوستان‌علی را با چشم‌شان این‌طوری نمی‌کنند، دوستان‌علی را اذیّت نمی‌کنند، برای دوستان‌علی حرام‌زادگی نمی‌کنند، از دوستان‌علی دست‌گیری می‌کنند، علی (علیه‌السلام) را دوست دارد و دوستانش را هم دوست دارد.

خدا می‌داند این روایت چقدر مرا جَلا می‌دهد. به‌دینم قسم! وقتی من بچّه‌های شما را می‌بینم می‌خواهم دست و پایشان را ببوسم. وقتی می‌بینم، می‌بینم عصاره شماست، فهمیدید؟ من یک‌دوستی داشتم، مسافرت رفته‌بود. این‌قدر دلم می‌خواست بچّه این [دوستم] را ببینم. از آن‌طرف نمی‌خواستم به خانه آن‌ها تلفن بزنم. اصلاً انگار من برای بچّه او پَر می‌زدم؟ آدم می‌گوید این‌را ببینم تسلّی پیدا کنم.

بابا! من روایت می‌گویم که این تند شد، شما قبول کنید. مگر خضر، شیعه نیست؟ ببین، موسی را فلج کرد. شما باید شیعه باشید و شیعه هستید. گفتم: «کمال، کلّ کمال». باید دست از این کارهایتان بردارید! باید آن بیتوته به شما نوید بدهد، آن بیتوته به شما نور بدهد. باید یقین داشته‌باشید. دوباره تکرار می‌کنم: خدا می‌داند این بیتوته‌شب، یا بیتوته‌روز، شب و روز ندارد، چقدر برای ما ارزش دارد؟ تا کی می‌روی دعای جوشن می‌خوانی و دعای افتتاح می‌خوانی و دعای کمیل می‌خوانی و نمی‌گذاری مردم بخوابند؟ نه تو حالی‌ات می‌شود، نه او. مگر نیست که موسی آمد [و] به خدای تبارک و تعالی گفت: خدایا! می‌خواهم علم بیاموزم. بابا! ببین، نگفت می‌خواهم سواد یاد بگیرم. ببین، من روایت رویش می‌گذارم جلویش را می‌بندم. [۴]

یا علی

ارجاعات

  1. (سوره الأحزاب، آیه 56)
  2. ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ ۲٫۳ ۲٫۴ (سوره الفاتحة، آیه 5)
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ (سوره الفاتحة، آیه 4)
  4. حالا پس خضر آمده‌است و کشتی سوار شده، خضر می‌آید کشتی را سوراخ می‌کند. داد موسی در می‌آید که چرا کشتی را سوراخ می‌کنی؟ حالا از کشتی آمده پایین آن‌موقع لباس اسلام معلوم بود، (حالا همه یک‌جور شدیم. ما با انگلیس‌ها و آمریکایی‌ها یکی شدیم. آن‌موقع لباس اسلام معلوم بود.) این‌ها را مسخره کردند، چیزی به این‌ها نفروختند. خضر گفت: بیا دیوار بکشیم! گفت: آخر، این‌ها به ما چیزی نفروختند. ببین، موسی دارد چه‌کار می‌کند؟ دارد این‌کار را می‌کند که اگر یکی توهین به یک شیعه کرد، توهین به یک مسلمان کرد، نباید کارش را راه بیندازی؛ چون‌که [اگر] توهین [کنی]، انگار خانه‌خدا را خراب کرده‌ای. موسی توی این حرف بود، موسی حدّش این‌است. گفت: این توهین به ما کرده‌است. خضر گفت: نه بیا دیوار بکشیم، دیوار کشیدند. خضر رفت و زد یک بچّه را هم کشت. داد موسی درآمد که بچّه می‌کشی. قتل نفس می‌کنی؟ گفت: تو قرارداد کردی، اگر سه‌دفعه من ایراد کردم، میانجی ما متارکه شود. آن کشتی که سوراخ کردم، مال چند تا بچّه یتیم بود، کشتی‌ها را می‌گرفتند. من سوراخ کردم. آمدند دیدند آب تویش افتاده‌است، آن‌را نگرفتند؛ [بعد از آن] آب‌هایش را بیرون ریختند و تخته‌اش را کوفتند. آن دیواری هم که کشیدیم، یک گنجی زیرش بود، مال بچّه‌های یتیم بود، مال پشت [نسل] دیگری بود، خدا هم برای بچّه‌های یتیم ذخیره کرده‌بود. کجا این‌طرف و آن‌طرف می‌زنی؟ ببین، خدا دارد چه [کار] می‌کند؟ طلا را برای بچّه‌های یتیم زیر خاک نگه‌داشته‌است. کجا این‌طرف و آن‌طرف می‌زنی؟ چرا ما خداشناس نیستیم؟ این بچّه‌ای هم که کشتم، خودش کافر شده‌بود، یک‌دانه بود، یگانه پسر بود. پدر و مادرش خیلی او را می‌خواستند. این‌ها هم کافر می‌شدند. یک کافری را کشتم، دو نفر را نگذاشتم کافر شوند. /اذن‌الله شدن و ایرادی نبودن شیعه 75
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه