کتاب عارف ولایت به لطف خدا منتشر شد. منتخب عید فطر

زیارت امام‌رضا؛ توان ولایت

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱۹ فوریهٔ ۲۰۲۵، ساعت ۱۴:۳۱ توسط Mojahed (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
نهفتنزیارت امام‌رضا؛ توان ولایت
کد: 10196
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1379-01-18
تاریخ قمری (مناسبت): 1 محرم

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السّلام علیک یا أباعبدالله السّلام علیکم و رحمةالله و برکاته

ما یک حرف‌هایی که به شما می‌زنیم، خودمان هم یک اندازه‌ای می‌گوییم باید عمل کنیم؛ اگر صحیح است، خودمان عمل کنیم. ما این سفر که رفتیم مشهد، همان کار را کردیم؛ آمدیم (و عرض ‌می‌شود خدمت حضرت‌عالی) بیرون ایستادیم و گفتیم: خدایا! حدّ را از گردن ما بردار!

در صورتی‌که من یک اشاره‌ای کردم: من امسال یک‌قدری چیز بودم، بعد خواب دیدم که دوتا کارت حضرت به ما داد، وقتی ما دیدیم ما دعوت داریم؛ آن‌وقت خودمان را لوس کردیم. بابا! حالا دعوت داری، خودت را لوس می‌کنی، چه کنی؟! ما لوس کردیم مال شماها، این حقیقتش است.

خب وارد شدیم و گفتیم که خدایا! قسم دادیم به پنج‌تن، به خودشان، وجود علیّ‌بن‌موسی‌الرّضا، حدّ را بردار! حالا إن‌شاءالله برداشته. رفتیم آن‌جا، گفتیم: آقا! حدّ را برداشته، ما آمدیم این‌جا، تو وجه خدایی، همه‌جا هستی؛ امّا الآن که ما آمدیم زیر قبّه، (عرض می‌شود خدمت شما) در عرش داری، ما را توجّه داری و می‌بینی که ما آمده‌ایم این‌جا گدایی؛ وگرنه تو وجه خدایی، همه‌جا هستی.

بعد یک جمله‌ای گفتیم، گفتم: آقاجان! همه‌تان آن‌جا جمع هستید، قسمشان دادم، شما همه‌تان دعا کنید! دعایتان مستجاب است، آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) تشریف بیاورد؛ ما دیگر خلاصه خسته شدیم. حالا کار به این ندارم؛ امّا منظورم این‌است که آن‌وقت هر شبی، آقا بالأخره خیلی مهمان‌نوازی کرد، وقتی ما می‌خواستیم بیاییم، گفتم: آقا! من اگر تمام این خلقت ذرّات بشود، به‌ قدر ذرّات، تشکّر از تو می‌کنم. نمی‌توانم بگویم تو حکمرانی داری؛ یعنی یک خلقتی، اگر من قدرت داشتم، ذرّاتش می‌کردم، تمام ذرّات بگوید شکر! تشکّر از تو می‌کنیم. تشکّر کردیم.

عرض می‌شود خدمت شما: شب اوّل که شد، ما، من یک‌قدری که حالا حرف می‌زنم، با روایت و حدیث جورش می‌کنم، باز می‌بینی که صده‌ یک قسمت، دو قسمتش انگار توی بدنم یک چیزهایی هست؛ یعنی خیلی چیز نیست.

این «هو الأوّل، هو الآخر» که شما، من خدمتتان عرض کردم و خودتان هم می‌دانستید، حالا ما را احترام کردید و گوش دادید. این بود که چهار نفر از خواص، داریم خواص؛ دیگر از آن‌ها مهمّ‌تر در تمام کوفه نبوده، گفت: ما بیاییم یک حرفی که خلاصه یک‌قدری برجسته است، به ما بزنید! آمد و بعد آمدند خدمت حضرت امیر (علیه‌السلام)، حضرت فرمود: «هو الأوّل، هو الآخر» منم! بعد این‌ها نگاه به هم کردند و گفتند که حالا دیگر این می‌گوید: خدا هستم، دیگر هیچ تکلّمی نکردند، از جایشان بلند شدند. بعد حضرت اشاره کرد به در، در این‌ها را خلاصه مسدود شد، فهمیدند یک خبری است.

بعد آمدند و گفتند یا امیرالمؤمنین! یا علی! این‌جوری شد. گفت: آن «هو الأوّل، هو الآخر» که من به شما گفتم، اوّل کسی‌که با پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بیعت کرد، من بودم و آخر کسی که پا‌فشاری کرد، من بودم؛ امّا یک آقایی که خیلی بوق‌منتشا [۱] دارد؛ یعنی نمی‌خواهم اسمش را بیاورم که نمی‌دانم استاد و فلان و بیسار و این را به او می‌گویند، از مدرّسین است؛ ایشان یک‌وقت گفتش که اوّل کسی‌که ایمان به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آورد؛ من آن‌جا بودم، خیلی ناراحت شدم!

بعد چیز کردم، اشاره کردم، آمد پیش من نشست؛ گفتم: مگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، عمر و ابابکر است که ایمان آوردند؟ آن خود ایمان است. گفت: نوشته‌است. گفتم: بنویسد؛ یا تو نوشتی؛ یا امثال تو نوشته‌است این را؛ یا یک اهل‌تسنّن نوشته‌است. هیچی یک‌قدری قیافش رفت توی هم و امّا خب حالا بعدِ یا یک روز، دو روز آمد، گفتش که من خیلی چیز کردم که دیدم که فرمایش شما درست است. هان!

رفقای عزیز! اینی که هست، می‌آیند نقل می‌کنند، مبنای این حرف را نمی‌دانند. مبنای ولایت را کسی نمی‌داند، مگر یک بهره‌ای مَثل به او بدهند. آن شیشه عطر است، یک ذرّه‌ای مَثل می‌زنند، به پنبه مَثل می‌زنند، یک‌قدری بوی عطر می‌دهد؛ خود عطر نیست. حالا منظورم این‌است، به‌طور شایستگی، به طور خیلی جالب ایشان فرمود: «هو الأوّل» علی (علیه‌السلام) است! هان! حضرت فرمود: «هو الأوّل» علی (علیه‌السلام) است.

من یک‌دفعه همان‌موقع که گفت، رفتم توی این‌که چقدر امام‌رضا (علیه‌السلام) دارد نجوا می‌کند! در صورتی‌که خودش می‌گوید: «لا إله‌ إلّا‌ الله حصنی، دخل حصنی؛ أنا من شروطها» شروط منم؛ امّا گفت: اوّل علی (علیه‌السلام) است! هان! ببین، این مثل همان حرفی است که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت: علی! این‌قدر اصلاً من انگار بیدار و خواب بودم، یک‌جوری این‌قدر دیدم، گفتم ببین، خودم به خودم گفتم: ببین امام‌رضا (علیه‌السلام) چقدر شکسته‌نفسی می‌کند، خودش است؛ امّا می‌گوید: علی (علیه‌السلام) است! چرا؟ خدا می‌گوید: علی! خدا می‌گوید: مقصد من این‌ا‌ست. آن هم گفت این‌است. این اوّل.

شب دومش: ما طمعمان به حرکت آمد، گفتیم که یا امام‌ضا! یک عنایتی، رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به سلمان کرد، تو هم به ما بکن! ما برای خودمان که نمی‌خواهیم؛ همین‌طور صاف و ساده. گفتم: من می‌خواهم بروم به این‌ها بگویم، من برای این‌ها می‌خواهم، آره! خودش می‌داند، آخر قلب من، سبک من چه‌جور است؟ ببخشید! گفتم من می‌خواهم واسه این‌ها؛ نه این‌که آن را که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به سلمان گفت، راجع به ولایت بود.

حالا ببین چقدر انشاء خوب است، من شب خواب دیدم که مَثل این‌جوری، مَثل یک خط این‌جا، این‌جا، این‌جا؛ فرمود که این، من گفته‌بودم به شما که ولایت حلقی دارید؛ یا ولایت تجاری. فرمود: این ولایت، این سه‌تا ولایت است؛ امّا این همان حلقی است، این هم تجاری است. گفت: ما این ولایت را بردیم. اصلاً صریح برد. آقا! ما ناراحت شدیم، چه‌کار کنیم؟ آیا از توی شما برد؟ آیا از توی ما برد؟ آیا چه شد؟ همین‌جور دارم متحیّرم، من یک‌وقت دیدم، همین‌جور که ولایت را دارد انگار می‌برد، من در کنار ولایت هستم. آره! این گفت معنی‌اش این‌است که؛ یعنی شما در کنار ولایتی، من می‌گویم من واسه شما می‌خواهم دیگر، توجّه فرمودید؟! کنار ولایتیم.

باز ما داریم چیز می‌کنیم این‌جا، یک‌وقت دیدم اشاره شد. اینی که من دارم می‌گویم، اشاره است؛ نه این‌که حالا بگویم من با امام‌رضا (علیه‌السلام) گفتگو می‌کردم، یک جارو به دم ما ببندند، نه! من اصلاً دم ندارم کسی جارو به آن ببندد، بروید یک جارو هم بخرید بیاورید! من دم ندارم، جارو روی دستتان می‌ماند. فهمیدی؟

یک اشاره شده، خیلی من را اصلاً از غصّه و اندوه درآورد، اشاره شد که این مصحف حضرت ‌زهرا (علیهاالسلام) است، (عرض می‌شود خدمت شما:) صحیفه، اشاره شد این در نزد آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است. ولایت خودش است، این ولایت را ما از این مردم گرفتیم؛ چون‌که قدردانی نمی‌کنند، پیش امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است. کسانی‌که امر این آقا [متقی] را اطاعت کنند، ولایت امرش است و به آن‌ها داده‌می‌شود؛ یا دارند؛ مَثل شما دارید. خیلی من خوشحال شدم. توجّه فرمودید؟

اشاره شد: کسانی‌که پیرو این آقا [متقی] هستند، چیست؟ هان؟ دارند؛ بارک‌الله! پس از شما گرفته‌نشده، از کسی گرفته‌شد که کفر به ولایت دارد، قدردانی نمی‌کند ولایت را، همان ولایت حلقی و تجاری می‌خواهد؛ یعنی تا این‌جا توی حلقش است. باز هم برای تجارت، الآن می‌گوید نمی‌دانم چقدر بریز! نمی‌دانم بعضی آقایان من شنیده‌ام، می‌گویند: چقدر بریز به حساب! چکش را بکش! بیا به من بده! آیا این تجاری هست یا نه؟ هان؟

مگر حرف امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، حرف قرآن‌زدن فروختنی است؟! آخر آقاشیخ! تو می‌فروشی؟! هر چه هیچی به تو نمی‌گویند، مگر فروختنی است؟ چه کسی این‌قدر می‌دهد؟ چه کسی است این‌قدر می‌دهد؟ شما این‌قدر بده! تمام شد رفت پی کارش؛ پس تو آقاجان! نه برای خدا حرف زدی؛ نه برای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) حرف زدی، نه برای قرآن حرف زدی، برای پول حرف زدی؛ پس باید حرف من را آقا چیز کند، تصدیق کند؛ ولایت تجاری و حلقی، تصدیق کرد دیگر، حال این هم پیداست، ما داریم می‌بینیم دیگر.

حالا یک شب دیگرش: من همین‌جور که آن‌جا هستم، انگار اصلاً، اصلاً توی این عالم نیستم، این را به شما بگویم. حالا اگر توی چیز خوردن و فلان و این‌ها، اصلاً توی عالم نباید آدم باشد. اگر می‌خواهد این‌جوری باشید، منتظر وحی باید باشید! اگر کسی منتظر وحی است، دیگر این‌طرف و آن‌طرف نمی‌زند که! دیگر توی شکم و این‌ها نیست. این آدمی که این‌جوری است، من والله، بالله، برای خودم نمی‌گویم، یا امام‌زمان! من را بی‌دین از دنیا ببر! اگر توی تمام کالبد من این حرف باشد؛ من برای خودم نمی‌گویم، می‌گویم بیایید این‌جوری بشوید!

شیعه باید منتظر وحی باشد؛ نه این‌قدر منتظر القای شیطان. صبح تا شام دارد القاء می‌کند به ما، ما هم امرش را اطاعت می‌کنیم. حالا می‌بینی من منتظرم دیگر، خوابیدم. همچین توی خواب و بیداری، یک‌وقت دیدم چیز شد که امام عزّت است، امام شرافت است، امام دین است، آن‌چه که خوبی در خلقت است، گفت؛ یعنی امام. فرمود: اگر امام را این‌جوری شناختی؛ آن‌وقت عبادتت لذّت است. این‌است که من به شما دارم می‌گویم: یک شبِ آدم، اگر که بیتوته؛ یعنی بیتوته وصلِ به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، وصلِ به خدا کند، به یک عالَم ارزش دارد؛ چون‌که عالَم خلق است، خلق است که به تو عظمت نمی‌دهد، خلق که به تو لذّت نمی‌دهد، آن امامت را که این‌جوری شناختی، حضرت فرمود: عبادتت لذّت است؛ این یک شب.

یک شب دیگرش یک اشاره‌ای شد که إن‌شاءالله مُحرّم می‌خواهیم که توی این نوارمان همیشه یک ذکر مصیبت بکنیم. یک اشاره‌ای شد، گفتم: آقا! من صدا ندارم که آخر! من صدا ندارم که! آره! یکی از مدّاح‌های مهمّ این قم را ایشان نشان داد، یک لباس چرکِ مندرس پوشیده‌بود، یک چوب هم دستش بود، همچین همچین می‌شلید؛ امّا چیزی است، آره! اتّصال است. فهمیدی؟ آقایش آمد نشان داد، می‌گفت: یعنی این صدا! هان؟! تحلیل کردم، گفت: یعنی این صدا، نشان داد. توجّه فرمودید؟!

حالا می‌خواستم به شما عرض کنم: رفقای‌ عزیز! حالا باز ما یک چیز دیگر هم از شما خواستیم، متوجّهی؟ گفتم: آقا! حالا که این‌جوری است، به این رفقای من تخصّص بده! هان! تاحتّی اسم آقا رضای شما را هم آوردم. گفتم: خدایا! نگهش دارد، این رفته خارج، تخصّص بگیرد دیگر، حالا به این سختی و این‌ها. اگر تو تخصّص به رفقای من بدهی؛ یا به من بدهی، تمام تخصّص‌ها را خنثی می‌کنی و خنثی هست.

گفتم: آقا! من خودت داری با من چیز می‌کنی، متوجّهی؟ این آقای دکتر تخصّص دارد، تخصّصش باید اتّصال به ولایت باشد؛ وگرنه تخصّص نیست که! تخصّصش خلق است. شما تخصّص خلقی دارید، ما باید تخصّص ماورایی داشته‌باشیم. اگر شما تخصّص ماورایی داشته‌باشی، به ماوراء اتّصالی. تمام تخصّص‌ها خنثی است. جواب تمام ادیان را می‌دهی، ادیان باطل است، فقط ولایت صحیح است. اگر تو ولایت داشته‌باشی، به دینم قسم، تمام تخصّص‌های عالم را خنثی می‌کنی.

آن تخصّصی که آقای دکتر، آقای پروفسور گرفته از خارج، باید آن تخصّصش، باید اتّصال به ولایت باشد؛ اگرنه والله، روح ندارد، جسم است. شما تعجّب نکنید! هر چه من می‌خواهم بگویم، یک ذرّه بهره‌اش به خودم می‌خورد. نمی‌خواهم بگویم، خدایا! تو شاهدی؛ اگرنه می‌گفتم. آن آقا که می‌بینی مَثل نسبتاً سواد ندارد، تخصّص به او داده، تخصّص دارد. مگر سلمان تخصّص نداشت؟ مگر مقداد تخصّص نداشت؟ مگر آن غلام چیز (قربانش بروم،) بلال نداشت؟

اصلاً این‌ها فلج بودند در تمام موقعیّت این‌ها این‌قدر از دست این‌ها ناراحت بودند، یک حرف که می‌زدند، فوراً جواب می‌دادند، فلج می‌شدند، از فلج‌بود‌نشان این‌قدر این‌ها را به اصطلاح چیز می‌کردند توی نظر مردم، می‌دیدند فلجند، نمی‌گذاشتند مردم با این‌ها تماس بگیرند. شما چند تا روایت از بلال عزیز نقل می‌کنید؟ علماء! به کلّی‌تان دارم می‌گویم. مگر نگفت: سلمان منّا أهل‌البیت؟ آن «أهل‌البیت» بود.

اگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را گذاشتند در فشار و درِ خانه‌اش را بستند، درِ خانه سلمان که نبستند، چرا نرفتید سراغ بگیرید؟ هان؟ مَنِت نگذاشت. مگر چهار نایب معلوم نکرد؟ چرا نرفتید سراغ بگیرید که به منِ بدبخت بیچاره بگویند، من گمراه نشوم؟ بدانم این از دو لب مبارک مَثل نایب امام است. چرا نکردید؟ خدا می‌داند فردای قیامت یک عدّه‌ای چقدر گیرند!

رفقای ‌عزیز! این حرفی که من می‌خواهم بزنم، تند است؛ امّا سؤال کنید اگر نکشیدید. این حرفی که من الآن می‌زنم تند است، می‌دانم هم تند است؛ امّا برای کسی‌که ولایتش رشد نکرده‌‌است. هیچ‌کسی نمی‌تواند کسی را هدایت کند؛ تاحتّی انبیاء؛ تاحتّی صد و بیست و چهار هزار پیغمبر. کجا می‌روید هدایت شوید؟ چرا؟ آن‌ها تبلیغ‌کن ولایتند، نیامدند مردم را هدایت کنند.

آن‌ها تمرین ولایت، انبیاء آمدند دارند می‌کنند، از آدمش بگیر بیا تا خاتم. تند شد. چرا؟ این‌ها دارند چه‌کار دارند می‌کنند؟ تمرین می‌کند. آدمش تمرین می‌کند، نوحش تمرین می‌کند، ابراهیمش تمرین می‌کند، تمام این پیغمبرها دارند تمرین می‌کنند واسه یک روزی. آن روزش چه روزی شد؟ آن روزی که «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»[۲]، (صلوات) آن روزش بود که فرمود: همه تسلیم نبیّ بشوید! آن روزش بود.

حالا که شما چندین سال، ای صد و بیست و چهار هزار پیغمبر! تمرین کردید، حالا باید تسلیم نبیّ بشوید! پس آن‌ها هم نمی‌توانستند کسی را هدایت کنند؛ امّا یک چیزی بود. عصمت داشتند، خدا می‌گفت به حرف این بروید! شما بهشتی می‌شوید. توجّه فرمودید؟! هان! آن‌ها مخالفت اگر می‌کردند، خب شهرهایشان این‌جوری می‌شد، این قوم این‌جوری می‌شد؛ امّا این داشت تمرین می‌داد مردم را، ببین من دارم چه می‌گویم؟

اگر این‌جایش توجّه فرمودید، اصلش این‌است، داشت تمرین می‌داد. حالا تمرین داد، گفتش که چه کنیم؟ تسلیم نبیّ بشوید! درست است؟ حالا که تسلیم نبیّ شدند، حالا تمام این خلقت، باید از امتحان ولیّ در آید؛ نه نبیّ! هان! تمام این خلقت باید در امتحان ولیّ درآیند؛ نه نبیّ، خب تسلیم شدند، اگر تسلیم شدند، چرا اهل‌جهنّمند؟ چرا اهل‌تسنّن اهل‌جهنّمند؟ چرا ما توجّه نداریم؟! چرا فکر نمی‌کنیم؟! چرا اندیشه نداریم؟! خب بارک‌الله! تسلیم شدند دیگر.

«حسبنا کتاب‌الله»: کتاب خدا ما را [بس است]! چرا اهل‌جهنّمند؟ پس حالا این تمرینی که کرده، امر را باید اطاعت کنی؛ امر خدا، امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، امر قرآن، امر همه این‌ها علی (علیه‌السلام) است! یعنی ولایت است. خب نکردند، اهل‌جهنّمند؛ پس صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، این‌ها همه مردم را تمرین می‌دادند برای یک روزی، روزش از امتحان در نیامدند.

رفقای‌ عزیز! اگر پنجاه سالتان است، شصت سا‌لتان است، هفتاد سالتان است، دارید تمرین می‌کنید؛ مواظب باشید از امتحان ولایت درآیید! در جلسات بنی‌ساعده شرکت نکنید! شما ببین این‌ها همه جنگ‌جو بودند. روایت داریم: خرما توی دهانش می‌گذاشت، این می‌مکید؛ می‌داد به آن. این‌قدر سختی کشیدند! اوّل نماز‌خوان بودند، اوّل نماز شب‌خوان بودند، بعضی‌ها پیشانی‌هایشان را می‌بریدند، این‌قدر خدا خدا می‌کردند! این‌قدر بدنشان را اذیّت می‌کردند! این‌قدر پیشرفته عبادت بودند! مگر این‌ها آدم‌های عادی بودند؟ حالا که این‌ها همه دارند تمرین می‌کنند، باید از امتحان درآیند؛ هان! باید تخصّص بگیرند.

تخصّص چه کسی می‌دهد؟ علی (علیه‌السلام) می‌دهد. تخصّص چه کسی می‌دهد؟ ولایت می‌دهد؛ اگرنه همه‌اش باطل است. تخصّص، ولایت می‌دهد. چرا تخصّص، ولایت می‌دهد؟ ولایت امر خداست. امر باید تخصّص بدهد؛ نه نبیّ. (حالا روایتش را می‌خواهید؟ اگر تند شد، من نمی‌فهمم.) مگر به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نمی‌گوید یا‌ محمّد! تو تبلیغت را بکن! من باید هدایت کنم؟ بفرما!

پس من کافر به نبیّ نیستم، تو توجّه نداری. اِه! مگر این آیه را چه به آن می‌کنی؟ می‌گوید: یا‌ محمّد! من باید، چه کنم؟ هدایت کنم؛ یعنی چه کنم؟ یعنی ولایت بدهم. هدایت که می‌گوید من باید بدهم؛ یعنی من باید ولایت بدهم، تو تبلیغت را بکن! حالا تو می‌خواهی بروی یارو را ولایتی کنی؟ تو چند سال که حرف زدی، باز می‌دانی یارو را چه با او می‌کنی؟ دکتر ولایتی‌اش می‌کنی. فهمیدی؟ آره! آرام بگیر! مگر ولایت پیش توست که تو می‌خواهی به من بدهی؟ چرا توجّه ندارید؟! مگر پیش توست؟ مگر خدا به تو داده‌است؟ خدا می‌گوید: پیش من است، آقا! راست می‌گوید یا نمی‌گوید؟

بعضی‌وقت‌ها پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم یک چیزهایی را افشاء می‌کند، ببین خودش باباجان! «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ یا أیّها الّذین آمنوا [صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً]»[۲] هست، درست است، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گوید: «أنا عبد محمّد» ببین پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه‌کار می‌کند؟ .حالا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) مریض شده، پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمده، می‌گوید که یا رسول‌الله! دعا کن من خوب بشوم.

خب، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک مکثی کرد، یک نگاهی به تمام این خلقت کرد؛ یعنی خدا یک‌جوری کرد آن‌چه که خلقت دارد، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دید؛ آن‌چه که افراد دارد، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دید؛ آن‌چه که ممکنات است، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دید؛ آن‌چه که انسان، خدا دارد که اصلا حدّ ندارد، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دید؛ وقتی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دید، اعمال این‌ها را هم نشانش داد، رفتار این‌ها را هم نشانش داد، کردار این‌ها را هم نشانش داد؛ آن‌وقت یک‌دفعه گفت: خدا! به حقّ علی، علی (علیه‌السلام) را شفا بده!

امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) یک نگاهی به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) کرد، (دارد به تو می‌گوید، به من می‌گوید.) گفت: یا علی! به تمام ماوراء نگاه کردم؛ آن‌چه که خدا ماوراء دارد، نگاه کردم؛ آن‌چه که انسان دارد، نگاه کردم؛ آن‌چه که مَلَک دارد، نگاه کردم؛ آن‌چه که انس و جنّ است، نگاه کردم؛ آن‌چه که خلقت، عدّه‌ای‌اند خبر ندارند، من نگاه کردم؛ خدا از تو بهتر اصلاً ندارد! علی (علیه‌السلام) یعنی این! ولایت یعنی این! عزیزان من! حالا به چه کسی تو می‌گویی؟ چرا این‌جوری شدید؟ چرا این‌جوری شدند؟ چرا سه‌نفر ماندند، هفت‌میلیون رفت آن‌طرف؟ شناخت ولایت نداشتند. هان!

عزیزان من! الآن دیگر امروز شب‌جمعه است، اوّل دهه عاشوراست، بیایید شناخت امام‌حسین (علیه‌السلام) پیدا کنید! اگر شناخت امام‌حسین (علیه‌السلام) پیدا کردی؛ آن‌وقت گریه‌ات ارزش دارد. اگر شناخت امام‌حسین (علیه‌السلام) [پیدا] کردی، انفاقت ارزش دارد. اگر شناخت امام‌حسین (علیه‌السلام) [پیدا] کردی، شناخت پیدا کردی، عضو آن هستی. دیگر یک مجلس‌گرفتن و یک کارها که این‌ها چیزی نیست که قربا‌نتان بروم که، این‌ها تمرین است، تمرین شناخت است. ما الآن داریم تمرین شناخت می‌دهیم، ما هنوز نشناخته‌ایم که!

یک‌قدری هم تندتر بگویید که یک‌قدری صحیح نیست. تو اگر گفتی حسین! یک خلقتی را باید بریزی آن‌طرف، این حسین (علیه‌السلام) است. همین‌ساخت که ولایت یک‌طرف است، تمام خلقت یک‌طرف است؛ از این ولایت باید داده به خلقت ‌بشود. یک حسین (علیه‌السلام) که می‌گویی، این‌جور باید بگویی؛ می‌توانی بگویی یا نه؟ تو که می‌خواهی این را بگویی که نمی‌گویی که چقدر به من بده که! هان! پس تو آن‌ را می‌خواهی. تو اصلاً خودت نمی‌فهمی چقدر بدبختی! شصت‌سال، پنجاه‌سال درس خواندی، درس بدبختی خواندی! هر چه شد گفتم. تو درس بدبختی‌ خواندی، تو «کلام‌الله مجید» را، کلام خدا را به پول می‌فروشی! اِه! مگر پول نجات‌دهنده توست؛ یا حسین (علیه‌السلام) نجات‌دهنده توست؟ اگر روایتش را می‌خواهی، امام‌صادق (علیه‌السلام) فرمود: این‌ها ما را دکّان می‌کنند آخرالزّمان، از ما تجارت می‌کنند. روایت داریم.

ما صحبتمان رفقای ‌عزیز! در توان بود، الآن سؤال شد که چرا توان ندارد؟ گفتم: من چرایش را نمی‌دانم؛ امّا من عقیده ولایتم را می‌گویم. حالا عقیده ولایت اگر شما غرض و مرض نداشته‌باشی؛ یعنی نمی‌دانی، خودم اظهار عقیده نمی‌کنم که من اظهار عقیده کنم؛ نه!

ولایت یک چیزی است، باید رویش صحبت شود؛ یعنی هر کسی درجه‌بندی به او می‌دهند. دادند؛ آن‌وقت آن درجه‌بندی که به او داده، آن ولایتی که به او داده، بعضی‌ها می‌بینی که با هر ابعادی هستند، این ولایت رشد کرده‌‌است، بعضی‌ها می‌بینی در کالبد‌شان ولایت هست، آن ولایت رشد نکرده؛ آن‌وقت وقتی که این ولایت رشد کرد، ولایت تولید دارد، هان! شما الآن یک درختی که می‌نشانی، این درخت یک‌قدری که رشد کرد، تولید دارد؛ ولایت هم تولید دارد. توجّه فرمودید؟! تولید ولایت من این‌است، آنی که صد درصد این‌جوری نمی‌شود، یک چیزی قاطی‌اش می‌کند، هان! حالا اگر یک چیزی قاطی‌اش کرد، آن حقیقت ولایت به آن خدشه می‌خورد، هان!

(جسارت می‌شود، من می‌گویم.) آقای اباذر، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرموده: راست‌گوتر از اباذر نیامده؛ امّا چه‌کار کرد؟ به عثمان ایراد کرد: این پول‌ها را جمع کردی، چه کنی؟ (حقیقت را گفت. یک‌وقت حقیقت را باید با امر بگویی! شما، خیلی‌ها ما این‌جوری هستیم، حقیقت را می‌خواهیم بگوییم، حقیقت را باید با امر بگویی. اگر حقیقت را با امر نگویی، خودت را توی مشغله می‌اندازی.)

حالا به او می‌گوید، اتّفاقاً پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم به او گفته‌بود: یا اباذر! تو این کار را می‌کنی، در مقابل عثمان این‌جوری می‌شود، خیک عسل واسه‌ات می‌دهد، روغن می‌دهد، این‌جوری، این‌جوری، دخترت این‌جوری می‌کند، قبول نمی‌کنی؛ امّا با او جدل می‌کنی؛ یعنی‌چه؟ یعنی به او گفتش که چرا این‌ها را جمع کردی؟ مگر نبود که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک درهم پیشش بود، ناراحت بود؛ تو ادّعای خلیفه مسلمین می‌کنی؟ این‌ها را جمع کردی، چه کنی؟ یک میزبان داشت، یهودی بود؛ گفتش که تو به خلیفه مسلمین ایراد می‌کنی؟ آن‌وقت درآمد گفتش که خفه‌شو! پسر یهودیه! حکم را تو داری می‌گویی؟ حالا ایراد کرد، خب تبعیدش کرد، هان! خودش را توی زحمت انداخت، دختر هم آن‌جا ماند و چه شد؟

ببین توی ماورای خلقت یک حرفی است، توی این عالم یک حرفی است. توجّه فرمودید؟ توی ماورای خلقت، من دارم از ماورای خلقت حرف می‌زنم، من نمی‌خواهم بگویم اباذر بی‌خود این کار را کرد، توجّه فرمودید؟ امّا سلمان نکرد، مقداد نکرد. توجّه فرمودید؟! چرا؟ اباذر خلق است. خلق ماورای خلقت را نمی‌داند؛ تاحتّی نبیّ! ماورای خلقت، فقط ولیّ می‌داند؛ یعنی دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام)؛ پس اگر کسی در خودش مایه بگذارد، آن نتیجه، صحیح است، درست گفت، قبول است، خلاف نکرده، صحیح گفته؛ امّا باطن آن کار را نمی‌داند، فقط امام [می‌داند].

حالا من یک چیز به شما بگویم که قبول کنید! آمده امام‌‌باقر (علیه‌السلام) [را] از طرف منصور سوار کند، گفت: منصور سلام رسانده، گفته شما را با احترام بیاوریم و جشنی داریم که پسر عمّم بیاید آن‌جا؛ نمی‌دانم چه و چه و از این حرف‌ها. حضرت فرمود که: برو! این کار را نکن! این زین را زهرآلود کردی، آن کسی‌که درخت این را نشانده من می‌دانم کیست؟ آن کسی‌که این درخت را بریده می‌دانم کیست؟ آن که این زین را درست کرده می‌دانم کیست؟ آن کسی‌که زهر به او داده می‌دانم کیست؟ یعنی‌چه؟ یعنی یک کاری که می‌شود، ماورای خلقت در اختیار امام است، در اختیار کس دیگری نیست؛ پس تو اگر به غیرِ امر کار کنی، باطن این کار را نمی‌دانی؛ هان!

توجّه فرمودید؟ فقط ولیّ. چرا ولیّ؟ این تمام ماوراء در اختیار ولیّ است؛ امّا در اختیار کسی دیگر نیست، نبیّ باید به او برسد؛ یا خواب ببیند؛ یا باید به او برسد؛ یعنی نبیّ محتاج امر است؛ امّا ولّی خودِ امر است. خیلی حرف قشنگ است! اگر شما یک‌قدری فکر توی این بکنید! نبیّ محتاج امر است، ولیّ خودِ امر است. چرا توجّه ندارید؟! چرا؟

می‌گوید: «امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)»، این امر است. «صاحب‌الأمر»، امر است. صاحب‌الأمر؛ یعنی صاحب آن‌چه که امر در خلقت است؛ ولیّ یعنی این. کجایید؟ صاحب‌الأمر؛ یعنی صاحب تمام خلقت. تو صاحب امری؟ چه کسی کرده‌است؟ خدا کرده. چه کسی کرده‌است؟ خدا کرده. عنایت و لطفی است که خدا به این‌ها کرده‌است. چرا؟ این‌ها از نور خودش هستند، این‌ها جزء خلق نیستند. خدا خلق را که صاحب امر نمی‌کند که! تو صاحب‌ امرش کردی. صاحب‌الأمر در خلقت نباید؛ تاحتّی نبیّ نیست، خلق که هیچی. آن خودش امر است، صاحب‌الأمر است، امر را چیز می‌کند، منعکس می‌کند به شما، به تمام خلقت. چه کسی کرده‌است؟ خدا کرده. ۴۰

اگر هم باز یک‌قدری می‌خواهید تفکّر داشته‌باشید، این‌طرف، آن‌طرف نزنید! همین «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»[۲] (صلوات) خدا به تمام ممکنات می‌گوید: تسلیم باش! آن هم می‌گوید تسلیم علی (علیه‌السلام) باش! پس کسی کاره نیست که! تو خودت کاره می‌شوی، تو بی‌کاره‌ای که کاره می‌شوی، کار نداری، می‌روی کاره می‌شوی، برو ردّ کارِت!

شما توجّه بکنید! مواظب باشید! در جلسات بنی‌ساعده شرکت نکنید! عزیزان من! ما یک نفر بود توی این کوچه‌مان، این روضه‌خوانی می‌کرد؛ چند تا هم آقا داشت. اوّل‌دزد بود، اگر بدانید گرفتند او را، خودش را گرفتند، خانواده‌اش را گرفتند، چندین وقت این‌ها را شکنجه در تهران دادند. این‌قدر دزدی کرده‌بود! توی یک کوره‌ها گذاشته‌بود، خوشمزه است، می‌گفتش که آمده‌بود آن‌جا دادگاه، یک چرخ‌گوشت از آن قصّاب دزدیده‌بود، آن‌وقت آن قصّاب به این دزد گفت: حاج‌آقا! چیزی هم از شما بردند؟ گفت، رئیس دادگاه گفت: بله! همین حاج‌آقاست که چرخ‌گوشت شما را دزدیده.

توجّه فرمودید؟! آن بنده خدا، ببین این دارد روضه می‌خواند، حسین (علیه‌السلام) را آورده، این خرج و مَرجش را می‌دهد، این منافق است! این به این توسط می‌خواهد چه کند؟ خیانت بکند؛ پس امروز روزی نیست که قربانتان بروم، سر و ساده باشید، امروز عالم سنگر شده، مواظب باشید تیر نخورید! مگر نخوردند تیر؟ سرتان را زیر بیندازید! بروید یک لقمه نان پیدا کنید و بروید توی خانه بروید، باشید؛ امّا با فکر و اندیشه. اگر فکر و اندیشه داشتند مردم که دنبال خلق نمی‌رفتند.

من بنا شد که یک اشاره‌ای کنم راجع به روضه. این آقا مسلم‌بن‌عقیل خیلی مقام دارد! اتفاقاً امام‌باقر (علیه‌السلام)، امام‌صادق (علیه‌السلام) است، می‌گوید: هر کسی‌که لکّه‌اشکی برای مسلم بریزد، آمرزیده‌است؛ یعنی این‌قدر این حضرت مسلم، این‌قدر امام تأییدش کرده‌است.

حالا این‌ها دعوت کرده‌اند، آقا آمده این‌جا. چند هزار نفر آمدند، حالا گوسفند کشتند، گاو کشتند، تحویل گرفتند، آمدند بیعت کردند. (ببین من دارم به شما می‌گویم چه؟ من والله، بالله، نمی‌خواهم جسارت کنم، من حقیقت را به شما می‌گویم، دیگر از این مسلم که تأییدش کرده، بهتر نیست؛ چون‌که مسلم خلق است، توجّه به ماوراء ندارد، خلق است.) حالا با این استقبال که کرد، نامه نوشت: حسین‌جان! بیا! خیلی استقبال کردند! خیلی من را تحویل گرفتند!

اگر می‌دانست که این‌جوری‌اش می‌کنند، آیا علماء! فقهاء! دانشمندها! جواب بدهید! می‌نوشت این را یا نه؟ پس ما باید بدانیم: امام از تمام ماوراء اطّلاع دارد؛ یعنی امام باید چه باشد؟ نور خدا باشد، جزء خلق نباشد. خلق از خلق اطّلاع دارد؛ نه از ماوراء! حالا آمده نماز، خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عبّاس را! گفت: وقتی معاویه سقط شده‌بود، این‌جا یک حاکم چیزی داشت؛ امّا حالا یزید گفت: مسلم آمده آن‌جا کوفه و به ابن‌زیاد گفت: پاشو برو!

حالا این‌ها دروازه‌ها را گرفتند، تمام دروازه‌ها را اهل کوفه گرفتند، کسی وارد نشود؛ می‌دانستند که شاید از طرف شام لشکری بیاید، کسی بیاید. گفت: ابن‌زیاد را یک ساربان بست زیر شکم شتر، واردش کرد. تا وارد دارالإماره شد، خب روانه کرد اوّل پی علماء، پی آن‌ها که نفوذ داشتند. یک پول خیلی زیادی داد، بعد روانه کرد پی سران کوفه! سران کوفه را هم یک پول خیلی زیادی داد.

خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عبّاس را! گفت: دید که شریح نیامده، نمی‌آید؛ پاشد رفت. یک‌حرفی به او زد، ایشان گفت: همچین قلمدان را زد توی سر خودش که خون فِشه [فواره] می‌زد، گفت: من! تو می‌گویی راجع به حسین چیز بنویسم؟ هان! دید خیلی سمبه خورده [حریفش قوی است]. بعد گفتش که آره! دید این قیمتش گران است، یک چند تا بار پول، بار کرد و گفت: ببر آن‌جا! بگو که شما فقیه هستید و عالم بزرگ‌واری هستید، فلان هستید، این‌ها این‌جا باشد، هر چقدرش هم صلاح می‌دانی بردار! بده به مردم!

خب از آن‌طرف خودش آمد، حالا فردایش یا این‌ها آمد و گفت: شریح! گفت: هان؟ گفتش که تو قاضی‌القضات کوفه‌ای، شما می‌دانی که اگر مسلم بیاید این‌جا، آن قاضی‌القضاتیِ تو، دیگر از بین می‌رود؛ یعنی باید نایب حسین را احترام کنند، دیگر آن چه چیز تو بین می‌رود؟ از بین می‌رود دیگر. دید عجب حرفی زد! خوب حرفی زد!

حالا از آن‌جا که یک‌قدری این را نرمش کرد، دستور داد مسلم را، همه از دور مسلم بروند. در تمام کوفه به عقیده من در چند هزار جمعیّت، یک دانه مرد بوده، یک دانه زن! همه نامرد بودند، (مواظب باشید نامرد نباشید! دست از ولایت بر‌ندارید! این نوار من را شاید کسی بشنود، من والله، بالله، به شما نمی‌گویم؛ من دارم توی ماوراء حرف می‌زنم، من به کسی کار ندارم، اگر به کسی کار داشته‌باشم، خیلی من بدبختم! تمام اعمال من روی کسی پیاده می‌شود.)

حالا چه کرد؟ حالا دید هیچ‌کس نیست. این‌قدر مسلم، این‌قدر دانا بود! نرفت خانه هانی؛ چون‌که به هانی وارد شده‌بود. این یک مردش هانی است، یک زنش طوعه است. دید این‌ها این‌جوری است، ممکن است خانه هانی شلوغ بشود و این‌ها صدمه بخورند؛ نرفت آن‌جا. آمد رفت آن‌جا و روزه بود و به یک دیوار تکیه داد، یک زنی آمد بیرون و دید که کوفه آشوب است یک مردی هم این‌جاست، گفتش که چیست؟ گفتش که من روزه‌ام؛ یک‌قدری آب بده! یک‌قدری آب به او داد؛ بعد دو مرتبه نگاه کرد، بچّه‌اش هم بیرون بود؛ گفت: چرا نمی‌روی؟ گفت: من جا ندارم بروم که! گفت: تو چه کسی هستی؟ گفت: من مسلم هستم. گفت: بیا توی خانه ما! راهش داد. یک بچّه داشت، رفت خبر کرد؛ رفت خبر کرد و ریختند دور خانه این طوعه.

حضرت آمد بیرون، آمد بیرون و شمشیر دستش بود، این‌ها همیشه با اسلحه بودند. خلاصه آن‌ها هم زیاد بودند، این‌ها را می‌گرفت، می‌انداخت روی پشت‌بام، تا می‌توانست می‌زد، می‌انداخت روی پشت‌بام؛ بعد روایت داریم که دید حریفش نمی‌شود، خبر داد به ابن‌زیاد: یک لشکری روانه کن! گفت: آخر این یک نفر است. گفت: مگر ما را روانه کردی به جنگ بقّال‌های کوفه؟! این شجاعت علی (علیه‌السلام) دارد!

بعد روایت داریم: یک‌جایی یک‌‌قدری چاله‌ کَندند، این‌ها یک چیز انداختند، حضرت آن‌جا و خلاصه گرفتند حضرت را. حالا که گرفتند، بردند دارالإماره. گفت: چرا سلام نکردی؟ یعنی به مسلم گفت: چرا سلام به امیر نکردی؟ گفت: سلام مستحبّ است، من می‌کردم، نُه‌تا حسنه می‌بردم، نبردم؛ تو می‌خواستی سلام کنی. آره! تُودهنی به او زد.

بعد حالا این‌ها ریختند هانی را گرفتند، هانی را آوردند توی دارالإماره، هانی چهارصد شمشیرزن داشت. این‌ها ریختند دور کاخ ابن‌زیاد. دید خیلی چیز است، رفت شریح را آورد، (هان! ببین خیلی نمی‌خواهم این مطلب را زننده بگویم، خودتان متوجّه شوید!) حالا شریح را آورد. اهل کوفه شریح را قبول دارند، قاضی‌القضات است، چند سال است گویا قبول شده، پیرمرد؛ خیلی مهمّ است! دید این باید باشد.

حالا چهارصد نفر شمشیر زن که ریختند، آورد او را؛ گفتش که تو برو این‌ها را ساکت کن! گفت: مردم! متفرّق شوید! الآن مسلم دارد با ابن‌زیاد چیز می‌خورد، ایشان می‌گوید که اگر شما متفرّق شوید، آشوب نمی‌شود؛ من روانه‌اش می‌کنم برود؛ گفتند: هانی را بده! هانی را به آن‌ها داد. چهارصد نفر بودند آن‌ها، هانی را داد رفت.

حالا حرف من سر این است: وقتی احساسات مردم را، این شریح آرام گرفت [کرد]؛ اگرنه آن داغی که این‌ها داشتند، ابن‌زیاد را از بین می‌بردند؛ پس تقصیر کیست؟ هان؟ تقصیر شریح. بعد شریح گفت، این‌ها همه متفرّق شدند، مردم را سرد کرد. حالا چه‌کار کرد؟

حالا آقا مسلم‌بن‌عقیل را شهید کرد، انداخت پایین. (همین مردمی که پشت سر حضرت نماز می‌خواندند، همین مردمی که بیعت کردند، ریسمان به پای مسلم‌بن‌عقیل بستند، می‌کشیدند! این‌است که امام را نشناختند!) حالا گفت: حرفی داری؟ گفت: من یک چند درهم از این بقّال خلاصه گرفتم، زره من را بفروشید! به آن بدهید! همین، یک نامه هم بنویسید! منظورم این‌است: به امام‌‌حسین (علیه‌السلام) بگویید نیاید! کوفی‌ها غیرت ندارند. ببین این‌جا گفت نیاید.

(تمام توجّه من روی شناخت امام است، اگر شما قبول داشته‌باشید. می‌خواهم بگویم: هیچ‌کس آن شناخت واقعی را ندارد. خلق شناخت واقعی امام را ندارد، دنبال خلق نروید! هر کس می‌خواهد باشد.) حالا ریختند توی خانه هانی، روایت داریم: یک دختر داشت، چشمش نمی‌دید، هی می‌گفت از این‌طرف می‌آیند، از این‌طرف می‌آیند؛ خیلی از لشکر ابن‌زیاد را ایشان کشت. حالا حسابش را بکن در تمام کوفه یک مرد بوده، یک زن. مردش هانی بوده، زنش طوعه بوده.

حالا خیلی دل‌خراش است این مطلب! وقتی ریختند توی خانه هانی، این طفلان مسلم را گرفتند، این‌ها را زندان کردند. آن زندان‌بان دید این‌ها غیر مردمند، خیلی نورانی‌اند، گفت: شماها چه کسی هستید؟ گفت: ما بچّه‌های مسلم هستیم. شب شد، این آقازاده‌ها را بیرون کرد. حالا این‌ها کجا آمدند؟! آمدند درِ خانه حارث. زن حارث به این‌ها راه داد.

یک‌وقت دید نصف‌شب حارث آمد. گفت: زن! این دو نفر، بچّه‌ها فرار کردند، ابن‌زیاد گفته اگر این‌ها بیاورید، جایزه می‌دهد؛ هر کجا رفتم، نبود. یک‌وقت دید در آن اتاق، یک صدای زمزمه‌ای می‌آید، گفت: زن! کیست؟ گفت: آن دوتا بچّه این‌جا هستند. گفت:

آب در کوزه و ما تشنه‌لبان می‌گردیمیار در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم

صبح شد، به پسرش گفت: این‌ها را ببر کنار شطّ بکش! نرفتند. به غلامش گفت، نرفتند. حارث خودش بلند شد، رفت؛ این دوتا آقازاده گفتند: تو پول می‌خواهی، ما را ببر بفروش! ما را نکش! جواب جدّمان را چه می‌دهی؟ حرف ناجوری زد. حالا وقتی می‌خواست این‌ها را بکشد، آن می‌گفت: من را بکش! داغ برادرم را نبینم، آن می‌گفت: مرا بکش! هر دو را کشت.

عزیزان من! این همه دارم راجع به ولایت واسه‌تان حرف می‌زنم، حارث با هانی برادرند. ولایت ببین چه‌کار کرده؟ آن حارث است، آن هانی. مواظب باشید حارث نباشید! حالا این بچّه‌ها را کشت، سر‌هایشان را انداخت توی کیسه‌ای، چیزی، برد پیش ابن‌زیاد. ابن‌زیاد! به من جایزه زیاد بده!

رفقای‌ عزیز! ببین پول می‌خواهد، پولِ به غیرِ امر، حسین‌کُشی است! طفلِ مسلم‌کُشی است پول به غیرِ امر! حالا ابن‌زیاد گفت: چه بود؟ قضایا را گفت: پسرم نکرد، غلامم نکرد، خودم کردم. گفت: بچّه‌ها چه گفتند؟ گفتند: که ما را ببر بفروش! گفتم من جایزه ابن‌زیاد را بیشتر می‌خواهم از تو. گفت: ببرید! همان‌جا بکشید او را! فوراً قلب ابن‌زیاد تکان خورد، بردند آن‌جا، این ملعون را کشتند.

«لا حول و لا قوّة إلّا بالله العلیّ العظیم»

خدایا! عاقبت ما را به خیر کن!

خدایا! به حقّ امام‌زمان قسمت می‌دهم، شناخت ولایت به ما بده!

خدایا! اوّل محرّم است، خدایا! اوّل، شناخت امام‌حسین (علیه‌السلام) را به ما بده!

خدایا! ما امام‌حسین (علیه‌السلام) را بشناسیم.

خدایا! از روی شناخت سینه بزنیم، زنجیر بزنیم، حرف بزنیم، ما با تمام این حرف‌ها موافقیم.

خدایا! شناخت بده!

خدایا! به حقّ امام‌ حسین قسمت می‌دهم، جوری ما باشیم که سنخه باشیم، امام‌حسین (علیه‌السلام) سفینه است، ما را در سفینه راه بده! اگر در سفینه باشیم، ما (عرض می‌شود) ایمن هستیم. مگر نبود که آن‌ها که در کشتی نوح بودند، ایمن بودند؟

خدایا! ما را در این سفینه قرار بده! آن، خلق بود، حالا حرکت نمی‌کند؛ نوح متحیّر است، جبرئیل نازل می‌شود: یا نوح! اسم این‌ها را بزن! اسم این پنج نور را بزن! اسم این‌ها هست که سفینه این خلقت را نگه‌داشته؛ نه خودشان، خودشان چیز دیگری‌اند، این خلقت در مقابل امام ارزش ندارد. چرا؟ خلقت خلق است. حالا گفت: اسم این‌ها را بزن! سفینه آرام گرفت.

خدایا! به حقّ امام‌حسین، اسم حسین (علیه‌السلام) را در قلب ما بزن! ما آرام بگیریم، ما یک‌قدری تنبُّه به هم بزنیم، یک‌قدری این‌طرف، آن‌طرف نزنیم، ما را در سفینه امام‌حسین (علیه‌السلام) قرار بده!

خدایا! اشک ما جاری شود برای امام‌حسین (علیه‌السلام)، این اشک است که این همه ارزش دارد.

رفقای‌ عزیز! روایت داریم: اگر از روی معرفت، از روی شناخت، اگر لکّه‌ای اشکی بریزی، آن لکّه‌اشک توی جهنّم بریزد، جهنّم خاموش می‌شود، چرا جهنّم خاموش می‌شود؟ جهنّم اشک حسین (علیه‌السلام) را احترام می‌کند، بیایید امام‌‌حسین (علیه‌السلام) را احترام کنید!

یا علی

ارجاعات

  1. نوعی چوب که درویشان به دست می‌گرفتند.
  2. پرش به بالا به: ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ (سوره الأحزاب، آیه ۵۶)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه