خلقپرستی و فامیلپرستی
خلقپرستی و فامیلپرستی | |
کد: | 10318 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1386-05-04 |
نام دیگر: | شناخت فامیل |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام سیزده رجب (11 رجب) |
أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم
العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! این دنیا در آخرالزّمان همهاش فتنه است. شما دلم میخواهد این حرفهای من را در تاریخات اسلام، کتابها، [ببینید]! ما [از] علمایی که کتاب نوشتهاند، مَقتل نوشتهاند، زحمت کشیدند، ما تشکّر میکنیم؛ اما تا حتّی مَقتلها که نوشتهاند، اینها را به دید خودشان نوشتهاند، به دید سوادیشان نوشتهاند؛ یا کتابهایی که مینویسند، مثلاً میگویند کتاب فلانی. ما تشکّر میکنیم از علمایی که زحمت کشیدند مفاتیح نوشتند، منتهیالآمال نوشتند، بهحساب المیزان نوشتند، ما تشکّر میکنیم، زحمت کشیدند؛ اما یکوقت میبینی شما زحمت چندین سالت را به باد میدهی. والله! من خیلی دلم میسوزد، میبینم بعضی اشخاص سالمندند، کربلا رفتهاند، نجف رفتهاند، عمره رفتهاند، زحمت کشیدند، صحبت کردند، دوره دانشگاه دیدهاند؛ یعنی تمام عمرشان را اینجوری تمام کردند، حالا آخر عمرشان است. بشر باید آنموقعیکه بهحساب سالمند میشود، نتیجه عمرش را اعلام کند.
خدا آقایخوانساری را رحمت کند! (من نگاه نکنید، از اوّلش توی علماء بزرگ شدم. من اسمم نجّار است، تمام زندگیام را روی اینها گذاشتهام) ، این آقایخوانساری خودش فرمودهبود. [ایشان] آمد دیگر [پیش] آقایبروجردی است. اینجا، میگفتند دم شاهنده، یک باغچهای بود به آن باغ نظر میگفتند، خیلی چال بود. آنوقت یک تهرانی اینجا آمد و این باغچه را برداشت آبانبار کرد و یکخانه هم درست کرد و پیش آقایبروجردی رفت. آقایخوانساری اینجا بود. یکروز من یادم است، یک آشیخ نصرت بود، (حالا دارد پیش میآید دیگر، من چه میدانم) ، او خودش مجتهد بود. آنوقت او [بالای] منبر رفت، راجعبه سهم امام صحبت کرد، آره! این خوانساری یکدفعه به گریه زد، چه گریهای. او تُرک بود، گفت: خوانساری! مگر سهم امام میخوردی که اینقدر گریه میکنی؟! چقدر اینها مواظب بودند! حالا همین خوانساری، آخر عمرش زحمتهایش را میگوید، که من اوّل [به] نجف رفتم، خدمت فلانآقا بودم؛ از آنجا [به] یزد آمدم، پیش آقایحائری بودم؛ آنجا پیش بروجردی آمدم، اینجوری بودم. تمام زحمتهایش را میگوید، سختیها و چیزهایش را هم میگوید. آنوقت یکهو یکدفعه میگوید که خب، حالا خوانساری! الآن میخواهی آنجا بروی، میگوید: چهچیز آوردی؟ خب، بگوییم کتابمان را آوردیم، زحمتمان را آوردیم، اینها نیست که. ما باید یکچیزی ببریم که افتخار کنیم. اگر بهمن بگوید: چه آوردی؟ میگویم: خدا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را [آوردم].
ما میگوییم محبّت چهکسی را آوردیم؟ شما چهکار میکنید؟ با این عمرت چهکار میکنی؟ عزیز من! عمر رفت! ما بگوییم: توهین به مؤمن آوردیم؟ عنادمان را آوردیم؟ ما چهچیز میگوییم؟ ما چهچیز بگوییم؟ یکفکری باید کرد، قربانتان بروم، عمر گذشت، دارد میگذرد. نگاه کن الآن، آقایدکتر! من امروز توی این فکر رفتهبودم، (آره! حالا دارد میآید دیگر) ، حالا رفتم دیدم که یک کُندهای اینجوری توی باغ دکتر است. آره! گفتم: دکترجان! بفرما! این باغ مال یکیدیگر بوده، درختها را نشاندهبودند، کجا رفتند؟ کجا رفتند؟ چهکسی این درخت را نشانده؟ کجا رفتند؟ ما هم باید برویم. بعد گفتم: خب ایشان خوب است دیگر، تمام میوهاش را به مردم میدهد، این اقرار دارد که باید اینهم یک روزی برود دیگر. والله! اگر ما به قیامت اعتقاد داشتهباشیم، کارهایمان یکخُرده بهتر از ایناست. حالا چطور ما توجّه کنیم؟ شما بدان که خدای تبارک و تعالی [میفرماید]، (اگر هم آخوندیاش را میخواهید، آقای [صاحب] المیزان نوشته) «له الأمر و الخلق» بهقدری ایشان مدّعی هم بوده، میگوید من تا اینجا را میفهمم؛ اما من گفتم نه بابا! درستاست؛ اما خدا میگوید من خلق را کردم، امر رویش گذاشتم.
شما باید عزیز من! منتان را کنار بگذارید! خودتان را کنار بگذارید! فامیلیتان را کنار بگذارید! بزرگ فامیل را کنار بگذارید! نمیدانم همه را کنار بگذارید! آنهایی که اسمش [را] نمیتوانم بیاورم کنار بگذارید! همه کنار! کنار ببین [یعنی] الآن باید شما خلق را بایگانی کنی! حرف خلق که میزند [و] مطابق قرآن نیست، بایگانی کنید! منات را بایگانی کنی! خیالت را بایگانی کنی! اینها هست، نه که نباشد، ببین من امروز چه میگویم؟ اینها همهاش هست، چه را بایگانی کنی؟ تمام اینها را باید بایگانی کنی [و] بیایی کنار! هست دیگر، بخل هست، حسد هست، کینه هست، خودخواهی هست، خودپرستی هست، خلقپرستی هست، «من» هست، همه اینها توی من است. باید چهکار کنی؟ کنار بگذاری! اگر کنار گذاشتی، آنوقت به تو عنایت میکند، عطا میکند. بهواسطهای که آنها را کنار گذاشتی، به تو عطا میکند. آیا ما میتوانیم کنار بگذاریم یا نه؟
آنوقت خدا میداند [که] تو عبادتی میشوی، میداند تو لجاجتی میشوی، میداند تو عناد داری، میداند بدچشم میشوی، میداند خیانتکار میشوی، میداند خلقپرست میشوی، میداند اینپرست میشوی، خدا همه اینها را میداند. حالا همه اینها را که میداند، تو را مخیّر کرده. همینطور شیطان هم تو را اینطرف میبرد، تو را آنطرف میبرد. میبیند مثلاً الآن یکجایی میروی، میگوید اینجا را هم بیا ببین! اینجا را هم بیا ببین! شده دیگر، الآن یکجا مسافرت میروی، به تو میگوید این باغ را هم ببین! اینجا را هم ببین! اینجا را هم ببین! شیطان هم همین را به تو میگوید، همینطور به تو میگوید اینجا را ببین! اینجا را ببین! اینجا را ببین! کجا را باید ببینی؟ خدا و ولایت را. خدا و ولایت را، خدا و علی (علیهالسلام) را، خدا و فاطمه (علیهاالسلام) را، خدا و قرآن را. اصلاً من عقیدهام ایناست: مؤمن نباید نگاه کند، نه قبول کند. (صلوات بفرستید.)
ببین، قبولکردن بهغیر از نگاهکردن است. یکی گفت که، یکوقت میگفت: این پالتو را بپوش [تا] من ببینم خوب است؟ گفتم مال من نیست که، میخواهم نپوشم، مال من نیست که بپوشم. پس شما عزیز من! قربانتان بروم، باید اینجوری بشوید! شما الآن میخواهید یکچیزی بخرید، مگر اوّل نگاه نمیکنید؟ الآن میخواهید سیب بخرید، چیز بخرید، نگاه [میکنید]، میخواهید بخرید. من میگویم اصلاً بهغیر ولایت و خدا نباید نگاه کنی که بخری. خوب حرفی است، والله! خوب حرفی است. باید نگاه نکنی که اینرا [نروی] بخری، [اگر] نگاه کنی، میخری، عزیزم! نگاه نکن! عزیز من! کاری من به کار کسی ندارم. چرا؟ یک نگاههایی است، تو را مبتلا میکند. پولِ بهغیر امر، خودت را مبتلا میکند؛ صورتِ بهغیر امر مبتلایت میکند؛ بزرگ فامیل بهغیر امر مبتلایت میکند. اصلاً نباید نگاه کنی، نباید گوش بدهی. چرا؟ تو غنی شدی. تو وقتی ولایت داری، احتیاج دیگر نداری. تو اگر میلیاردر شدی، احتیاج دیگر نداری. مگر بخل داشتهباشی، بگویی یک مملکتداری، یکجای دیگر را هم بخواهی بگیری. مؤمن باید غنی باشد، اصلاً غیر امر را نگاه نکند، نه غیر امر را بخرد. ما داریم چهکار میکنیم؟ عزیز من! گوش بده!
بهدینم! من همینجورم، نمیخواهم بگویم. من اصلاً میآیم بروم، این عمارتهای اینجوری را میبینم، میخندم. میگویم: بندهخدا، دارد برای یکیدیگر زحمت میکشد. اینهم وِزر و وَبال [میکند]، فردا باید جواب بدهد. آخر چه فایدهای دارد؟ اگر میخواهی ببینی باباجان! رهبران واقعی ما انبیاء هستند، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است و ائمه (علیهمالسلام). حالا [عزرائیل] آمده [که] جان نوح را بگیرد، میبیند یکقدریاش [در] آفتاب است [یکقدری از بدنش در سایه]، یکچیز ساخته. [میگوید] یا نوح! میخواستی اینجوری بسازی [که] لامحاله [لااقل] پاهایت در آفتاب نباشد، خب اینرا یکخُرده بزرگترش کن! گفت: من اگر میدانستم [که] عمرم به این کوتاهی است، اینرا [هم] نمیساختم. چهار هزار سال عمر کرده، نُهصد سال تبلیغ [کرده]، چه میگوید؟ گفت: یا نوح! بگذار بگویم [که در] آخرالزّمان خانه میسازند از سیمان، از آهن، چندینسال به عالم میماند. گفت: عمرشان چقدر است؟ گفت مثل پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، میانجی شصتتا هفتاد [سال]. گفت: عاقل هستند؟ گفت: میگویند عقل داریم. خب بفرما! من این روایت را هضم کردم، هم هضم کردم [و] هم حفظ کردم، [اینکار را] نمیکنم. تو کردی یا نکردی؟ یا تو نداری [اما] همینطور آرزویش را میبری [که] آنرا درستکنی. من اصلاً نخواستهام، شما خیال نکنید [که] من همچین بالأخره جُلُمبولیام. والله! نخواستهام. خدا این برادر ما را بیامرزد! اینقدر ما را مذمّت میکرد، تو خانهات باید هفتصد متر باشد، ما از بغل تو استفاده کنیم، از بغل فلانی [استفاده کنیم]. گفتم: برو ردّ کارت! اینها را هم [که دارم] به خدا میگویم، به حضرتعباس! حفظ آبرویم باشد؛ چونکه اگر یکخُرده جُلُمبولی باشم، میگویند گداست؛ آنوقت صدقه بهمن میدهند. اینها را هم که من دارم، حفظ آبرویم است، دارم. آخر تو میخواهی چهکنی؟ کجا میروی؟ آخر میخواهی چه به آن کنی؟ آخرش چه میشود؟ چرا وِزر و وَبال میکنی، میگذاری؟ یکذرّه میخواهد آدم دیگر. به روح علیبنموسیالرضا! راست میگویم. ما یکوقت یک کسی آنجا بود، چیز اُستاندار بود، اینها با ما رفیق بودند، مجلّههای اسلامی را [تهیّه میکردند]. یکخانه خوب داشت، آنوقت از این یکی پایین آمدیم که بیرون برویم، یک دخمه بود. به تمام آیات قرآن! من به این دخمه [حسرت میبردم]، دلم میخواست در این دخمه بروم، [اما] توی آن عمارت نروم. خب تو الآن میگویی [که] عقل نداری، خب بگو! اینقدر بگو که. نه! من میگویم خدا کجاست؟ علی کجاست؟ حال کجاست؟ نه جا کجاست [که] آدم حال کند؟ علی کجاست؟ قرآن کجاست؟ حال کجاست؟ با او حرفزدن کجاست؟ نه جا کجاست؟ (صلوات بفرستید.)
قربانتان بروم، از کجا به اینجا میرسید؟ از آنجا که شما اعتقاد به قیامت داشتهباشید. باید سنخه آنها بشوید! یکنفر از این رئیس دادگاهها اینجا آمد، با پاسدارش هم آمد. آمد [و] گفت امامزمان (عجلاللهفرجه) را نشان من بده! حالا یک حرفهایی نمیدانم شنیدهبود. اینجا آمد و گفتم: باباجان! من که امامزمان (عجلاللهفرجه) [را نمیتوانم بیاورم]. او [باید] در اختیارش باشی، او که در اختیار من نیست. دفعه دیگر آمد، گفتم: باباجان! باید سنخه امامزمان (عجلاللهفرجه) بشوی! آره! گفتم: بابا! مگر من امامزمان (عجلاللهفرجه) را اینجا جا کردم، بیاورم نشان تو بدهم؟ تو انگار عقل حسابی نداری. یک دو، سه تا فحش به ما داد و رفت، این آقا میخواهد امامزمان (عجلاللهفرجه) را ببیند. تو دلت پُر فحش است، تو دلت پُر توهین است، کجا امامزمان (عجلاللهفرجه) را ببینی؟ هیچ، گفت پسر یزید هستی، پسر نمیدانم چهچیز؟ یکچیزهایی به ما گفت و رفت. حالا من حاضر بودم، یک دو هزار تا فحش بهمن بدهد، برود. حالا باز هم کم داد، یک هفت، هشتتا فحش داد. بفرما! این میخواهد امامزمان (عجلاللهفرجه) را ببیند، قربانت بروم، کجا امامزمان (عجلاللهفرجه) را ببینی؟ (صلوات بفرستید.)
«أین الرجبیّون؟» کجایند اینها؟ «أین الرجبیون؟» بیایید من هر چه بخواهید [بدهم]، یا میگوید «أینالفقراء؟»» کجا [هستند] فقرایی که صبر کردند، دستشان را پیش خلق دراز نکردند، قانع و راضی بودند. آنهم خیلی مشکل است، من الآن بهاصطلاح خودم صابرم؛ اما یکجوری حالیِ شما میکنم [که] من ندارم، من این [فقیر] صابر نیستم. صابر باید که خدا را ببیند، اصلاً هیچخلقی را نبیند که احتیاج به او داشتهباشد، این فقیر صابر است. هستیم یا نیستیم؟ نه! بشر اینجوری نیست که، امتحانت میکند. باید اینجا و آنجایت یکی باشد؛ اینجا و خوابت یکی باشد؛ اینجا و قیامتت یکی باشد، تو سنخه بشوی. مگر بیخودی است؟
ما یکشب خواب دیدیم که به عالَمِ خواب، اینجا (من یکخُرده پایمان درد میکند، از این بیشتر درد میکرد.) آنجا یک بشکه بود، نان تویش بود. اینقدر من بیتوان بودم که گرسنهام بود، نمیتوانستم بروم. من یکمرتبه دیدم در باز شد و دو نفر آمدند، لباسهای نویی پوشیدهبودند و گفتند از جانب بازرگانها آمدیم حاجحسین، اینها گفتهاند هر چه میخواهد به او بدهید. هر چه هم ماشین سواری [بخواهی]، ماشین در اختیار تو میگذاریم. هر چه بخواهی، خانه بزرگ، جای [خوب]، هر چه بخواهی، تو به ما بگو. گفتم: من به هیچوجهی احتیاج ندارم، امتحانت میکند. رفتند بابای خدا بیامرز ما را آوردند، دیدیم یک عبایی روی دوشش است، ریشهایش هم حنایی [است]. [گفت:] بابا حسین! بله بابا! اینها که [میخواهند کمک کنند]، تو که آخر اینجور بیچاره شدی، آنجا افتادی و گیر نداری، اینها میگویند آنچه را که میخواهی ما برایت فراهم میکنیم. [گفتم:] بابا! چند سال پیش تو بودم؟ نمیدانم گفت: بیستسال، سیسال، یکچیزی گفت. گفتم: من به تو گفتم یک قران بهمن بده؟ نه که بابا به شما میدهد، حالا قبول نکنید، مقّدس شوید. او وقتی بخواهد بدهد من قبول میکنم؛ اما تو نباید همچین بابایت را مؤثّر بدانی. بابایت را دعا کن! الآن میخواهد خانه به تو بدهد، خانه بخرد. دعا کن إنشاءالله باشد، من هم دعا میکنم: خدایا! موفقّشان کن! خدایا عمرشان را طولانی کن! اینکار را بکنند. این حرفها یکحرفی است، مؤثّر بودن یکحرف دیگری است. گفتم: من چند سال پیش تو بودم؟ گفتم یک قران به تو گفتم بده؟ یکمرتبه دیدم همچین ناراحت شد. گفتم: پدرجان! ناراحت نشو! قربانت بروم. اینها اگر یکچیز برای من آوردهبودند، من روی چشمم میگذاشتم. اما [اگر] بگوید بگو، خدا دارد من را میبیند، امامزمان (عجلاللهفرجه) هم دارد ما را میبیند، مگر نمیبیند؟ گفت: چرا، گفتم: من اگر به اینها بگویم، میگویم خدا بهمن رحم نکرد، امامزمان (عجلاللهفرجه) رحم نکرد، تو رحم کردی، داری کار من را درست میکنی. آره! یکدفعه بهمن چسبید و یکقدری من را ماچ کرد و عرض بشود من از خواب بیدار شدم.
عزیز من! قربانت بروم، باید اینجور باشی! حالا اگر اینجور شدی، تو خداپرستی، علی قبولکن؛ خداپرستی، امامزمان قبولکن؛ خداپرستی، قرآن قبولکن؛ خداپرستی، امر قبولکن، اگر اینجوری باشی. (صلوات بفرستید.)
شما باید عزیز من! ما باید یکقدری سنخه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) باشیم. امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام»، یکنفر بود زنش را زد، [زن] یکدفعه از کوچه بیرون دوید. [امیرالمؤمنین] گفت: چرا؟ گفت: شوهرم مرا میزند. [ایشان] رفت [و] سلام کرد، احترام کرد، گفت: قبولش کن! نزن به زنت! گفت: او را میکشم. روایت داریم: علی (علیهالسلام) رفت لباس رزم پوشید، [با] شمشیر، کلاهخود، بیرون آمد. یکی گفت: بابا! این علی (علیهالسلام) است، توبه کرد. در مقابل کسیکه ظلم میکند، شما ظلم را حالیاش کن! تو اگر فروتن باشی در مقابل آن کسیکه ظلم میکند، تو ظلمپرور هستی. حضرت میفرماید که ظلمپرور نباش! تو ظلمپرور هستی، چرا ما اینکار را میکنیم؟ یا [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] میآید میگوید، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: کمرم لطمه خورد، چند وقت نماز نافلهاش را نشسته میخواند. گفت چرا از پناه اسلام از پای یک بچّه یهودی، خلخال کشیدند؟ چرا عزیز من! تو چیز میکنی؟ وقتی میبینی یکی جنایتش دارد به اوج میرسد، حالیاش کن! سِفت به او بگو [که] کارَت اشتباهاست، اگر نکنی، ظلمپرور هستی. چرا به تو میگوید که نگاه توی روی ظلمه نکن؟ مگر این موسی نبود؟ یکدوستی داشت، وقتی آمد، دید مُرده [است و] کلاغها چشمش را خوردهاند، پاهایش آسیب دیده [است]. [گفت:] خدایا! مگر این مؤمن نبود؟ گفت: چرا، درِ خانه ظلمه از برای شفاعت مؤمن رفت. چرا نگاه توی روی ظلمه کرد؟ کسیکه دارد تحریک میکند کسی را بهغیر از اسلام، بهغیر [از] ولایت، این ظلمه است. (صلوات بفرستید.)
عزیز من! قربانتان بروم، ببین یکقدری باید توی این فکرها کار کنیم! عزیز من! ما باید یکقدری شبیه [به ائمه (علیهمالسلام)] باشیم! چرا به شما میگوید تشبّه به کفّار حرام است؟ تشبّه یعنی آنها را قبول میکنی، خودت را، لباست را، مثل آنها [میکنی]، حرام است دیگر. من این جمله را إنشاءالله میخواهم بگویم، ببین جانم! قربانتان بروم، از اوّل بعد از رسولالله، کسیکه ضربه به دین زده، نمازخوانها و روزهگیرها و جهادبروها و اینها بودند. شما اگر بدانید که [اینها چقدر عبادتکن بودند] ببین اینها بیخود که دست برنداشتند که. اوّل جهادکن، اوّل اطاعتکن، اوّل نانجو و سرکه خور، اوّل عبادتکن، این دو نفر بودند، یعنی عمر و ابابکر؛ اما محبّت علی (علیهالسلام) به دلشان نبود، اینها میگفتند یکزمانی بشود که ما بتوانیم اینزمان را در دست بگیریم. [پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] میآمدند، توی یک فکر دیگر بودند. بعضیها در مجلس میآیند، [در] یک فکر دیگر هست. آقا آمده عکسبرداری کرده، کیاک چه دارد؟ کی چه دارد؟ به تو چه؟ راهِ کار خودت را برو! عزیز من! پس تو بازرسی؟ حالا هم نمیدانم آدم چه بگوید؟ من دلم میخواهد قربانتان بروم، به تمام آیات قرآن! من مظلوم هستم. خب من آخر که کاری نکردم، من کاری ندارم. کاری نکردم، کاری ندارم، خدا موفّقم کرده. شما الآن تمام این نوارهای من را ببین! کتابها را ببین! اگر یک «من» تویش است، تو بیا تُف توی ریش من بینداز! من اصلاً «من» نداشتم. من تاریخات اسلام را از اوّلِ آدم، از اوّلِ نوح نقل کردم، چرا توجّه ندارید؟ اگر بخواهد یکی اینکار را بکند، نصیحتش کنید! باباجان! فلانی! آخر توهین به مؤمن، توهین به خداست. توهین به مؤمن، هیچعبادتت قبول نیست. چرا ما همه اینها را کنار گذاشتیم، اینطرف رفتیم؟ آدم برای اینها غصّه میخورد.
حالا یکی بدعتگذار خیلی بد است، یکی هم کسانیکه پیِ [دنبال] بدعتگذار بروند، او با آن محشور است. ببین ناقهصالح را یکنفر پی کرد، چرا همه عذاب شدند؟ یکی هم بتپرستی است. بتپرستی خیلی بد است؛ اما خلقپرستی بدتر از بتپرستی است. تو الآن بت میپرستی، (آن زمانها بوده، زمان حضرتابراهیم هم بوده) یک توبه دارد. اگر خدا ابراهیم را در آتش انداخت، او را میسوزاند. اصلاً خلق سوزاندنی است، اینرا من به شما بگویم؛ مگر دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام)، آنها آتش به آنها حرام است. یکی هم آتش به ولایت حرام است، اگر تو ولایت داشتهباشی، نمیسوزی. حالا ببین اینها چهکار میکنند؟ حالا خدا میخواهد بتپرستها را یک صحنهای بهوجود بیاورد که اینها آمرزیده شوند. آخر خدا سختش است که بسوزاند. ببین به نوح وقتیکه نفرین کرد، گفت کوزه بساز! یک باد آمد، همه را ریخت، گفت زحمتهایم [بر باد رفت]! [خدا] گفت: من زحمت نکشیدهبودم، تو همه اینها را نفرین کردی؟ پس خدا نمیخواهد عزیز من! [تو عذاب شوی]. آنوقت خدا یک صحنههایی بهوجود میآورد، اگر ما ببینیم [که تو نجات پیدا کنی]. حالا یکدفعه چهجور صحنه را بهوجود آورد؟ این [ابراهیم] بتها را آمد شکست، رفتند او را گرفتند، جایش کردند. آن کسیکه آمد مثل او شد و خلاصه ابراهیم را گفتند چهکارش کنیم؟ جایش کردند. شیطان گفت که یکنفر که نمیشود [او را] بسوزانی، یادشان داد.؛ گفت: هیزم جمع کنید! زن و مرد و بچّه هیزم جمع کنید! این [ابراهیم] را توی آن [آتش] بیندازید! همه به کشتن کسیکه دشمن بتهای شماست، ثواب میبرید. ببین چقدر قشنگ یاد داد؟ اینها چندینوقت هیزم میساختند، بعضیها هم میگویند: دوازدهفرسخ آتشش بوده، حالا من اینرا خیلی چیز ندارم. حالا آقایابراهیم را آوردند، شیطان این منجنیق را یاد داده، آره نبوده. حالا میخواهند او را در آتش بیندازند، کجا بیندازند؟ میخواهند میان آتش بیندازند، منجنیق درست کردند، [او را] انداختند. تا انداخت، [خدا] گفت: سرد و سلامت!
اینجا الآن شما میتوانی بگویی که کسیکه ولایت دارد، نمیسوزد. کسیکه ولایت دارد، آتشجهنّم او را نمیسوزاند، این یکچیز تازهای است؛ نه نسوزد، فقط دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) نمیسوزند. وقتی خانه امامصادق (علیهالسلام) را آتش زدند، حضرت پاچههایش را بالا کرد، میگشت، میگفت «أنا ابراهیم»؛ یعنی جدّ ما ابراهیم نسوخت؛ اما بهغیر از دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) میسوزد، الآن شما آتش تویت است. الآن من را آنجا ببر، یکذرّه نفت بهمن بریز! میسوزد؛ یعنی من تا آخرم میسوزد، یعنی آتش توی من است. فقط آتش توی کسیکه نیست، توی دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) است، آنها خودشان آتش خاموشکن هستند. حالا اگر تو هم ولایت او را داشتهباشی، در قیامت نمیسوزی، اینجا میسوزی. حالا دید ابراهیم میسوزد، خدا گفت: سرد و سلامت! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت اگر نگفتهبود سلامت، ابراهیم از سرما میمُرد. گفت: سرد و سلامت! ای آتش! نگهدار ابراهیم را! حالا بعضیها میگویند: آن امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که گفت سرد و سلامت! آتش درباره ابراهیم سرد و سلامت باش!
حالا چرا؟ حالا خدا بتپرستها را میخواهد، میخواهد [بگوید:] ای بتپرستها شما [نجات پیدا کنید]! ببین این ابراهیم که میگوید علی! میگوید حسین! میگوید خدا! نمیسوزد؛ شما هم بیایید این بشوید! [تا] نسوزید. اصلاً خدا این صحنه را، بهواسطه بتپرستها بهوجود آورد. والله! خدا نمیخواهد کسی بسوزد، تو خودت باید سنخه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [باشی]. مثلاً ببین الآن این چوب [را] در آب بیندازید، این نَم میکشد. ولایت باید [در تو نفوذ کند]، تو باید نَم بکشی؛ یعنی ولایت اینجور نَمش تویت بیاید، دیگر نمیسوزی که، والله! نمیسوزی. گناه انس و جنّ را بکنی، نمیسوزی. چرا؟ میگوید اگر لکّهاشکی از برای امامحسین (علیهالسلام) بریزی، مطابق ریگهای بیابان، برگهای درخت، گناه داشتهباشی، میآمرزدت. چرا؟ چرا؟ صلوات بفرستید. چرا گفت: اگر [برای] امامحسین لکّهاشکی بریزی، نمیسوزی؟ یکی بگوید چرا؟ ببینم. علی که رفت، مجاهد! بگو ببینم تو داداشش هستی. یقه تو را میگیریم، یکی گم بشود، از داداشش میپرسیم. چرا؟ حسین (علیهالسلام) ولایت است، وقتی تو محبّت اینرا داشتهباشی، آنوقت یک لکّهاشک بریزی، تمام گناهانت را خدا میآمرزد. بهواسطه آن اشکی که مال امامحسین (علیهالسلام) ریختی، این منحصر به امامحسین (علیهالسلام) است. (صلوات بفرستید.)
اما میگوید اگر برای حسنم گریه کنی، کور [وارد] محشر نمیشوی؛ اما نمیگوید گناه انس و جنّ را کنی، میآمرزمت. حیدرجان! کجایی؟ بیا عزیز من! دبیرجان! دبیر ولایت شو! بیا دکترجان! دکتر ولایت شو! والله! قشنگ است. چرا؟ خدا امتیاز میدهد، تا حتّی به ائمه (علیهمالسلام) امتیاز میدهد؛ یعنی امتیازی که به امامحسین (علیهالسلام) داده، به هیچکدام [از] دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) نداده، یا علی! چرا؟ امتیازش ایناست: «یا ثارالله و ابنثاره». حسین (علیهالسلام) خون خداست؛ اما پسر خون خداست. چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا خون خداست، پسر خون خدا؟ عزیز من! من در اینکارها کار کردهام. [شما] کار نکردید، کمکار کردید که جوابگوی من نیستید، باید جوابگو باشید! وقتی تو همه هدفت آنهاست، آنها به تو عنایت میکنند. «العلم نورٌ یقذفه الله [فی قلب] من یشاء میدهد، یک خلقتی را تویش آگاهت میکند. تو در خانهات آگاه نیستی، به حرف ننهات هستی، کجا این انتظار را داری؟ تو به حرف بزرگ محلّتان هستی، به حرف بزرگ فامیلت هستی، آرام! عزیز من! آگاهت میکند، تو هنوز [پا] بند هستی. کجا بودیم؟ چرا میگوید و ابنثاره، و ابنثاره؟ حسین (علیهالسلام) خودش را فدای علی (علیهالسلام) کرد، حالا [به او] خون خدا میگوید. تو خودت را فدای چهکسی میکنی؟ تو باید عزیز من! خودت را فدای امامزمانم بکنی. فدای امامزمان (عجلاللهفرجه)، امر امامزمان (عجلاللهفرجه) را اطاعت کنی، «من» نداشتهباشی. کجاست؟
یکنفر [از] این یهودیها بود، نذر کرد که اگر بچّهاش یکقدری بزرگ بشود، برود راهزن [زوّار] امامحسین (علیهالسلام) بشود؛ یعنی که قافله را بزند. [پسر] گفت: بزرگ شدم، شوهر به او گفت: خب باشد. همینکه تمرینتان میکردند بروید، تمرینتان میدادند، آره. او هم تمرینش دادند، تمرینش دادند برود توی جاده امامحسین. [پدرش] گفت بابا! اگر قافله خیلی بود، [حمله نکن!] یک دو، سه تا که بود، خب پا [بلند] شو اینها را لخت کن! گفت: باشد، این رفت یک پناهی خوابید، یکمرتبه خواب دید. خواب دید که [قیامت شده و او] خیلی وضعش خراب است، یهودی است دیگر؛ اما یکدفعه امر شد، از جانب خدا امر شد: این غبار [جاده] امامحسین (علیهالسلام) به او نشسته، من اینرا نمیسوزانم. غبار جاده امامحسین [به او نشسته؛ چون] آنموقع خر و گاو [بود]، خر بوده، شتر بوده، آنها غبار [ایجاد] میکردند. این یعنیچه؟ یکدفعه آمد، اوّل مسلمان شد. غبار حسین (علیهالسلام) نجاتت میدهد، ما میگوییم بابا! بیایید حسین (علیهالسلام) نجاتمان بدهد، حالا غبارش بهجای خودش.
این باور و یقین خیلی مهمّ است، من تمام حرفهایم ایناست که شماها، بهخصوص جوانها، توی باور و یقین باشید! [در سفر کربلا] آنها همه اینجا رفتند [پای تلویزیون]، فقط کسیکه نرفت پای تلویزیون، این قوم و خویش آقایفلانی است. یکنفر بود که، چهکسی بود؟ با شما رفیق بود، ما رفتیم کربلا، آره! او نرفت، من هم نرفتم. درستاست؟ این دارد میرود آنجا؛ آنوقت من دیدم یک عدّهای، این زمینی که این محوطه هست، از آن خاکهایش برمیداشتند. میگفت: ما این [خاک] را میرویم یکقدری چیز میکنیم؛ [یعنی] ذرّه، ذرّه، میکنیم، شفاست؛ چونکه حسین (علیهالسلام) اینجا رفته، علی (علیهالسلام) رفته، علیاکبر (علیهالسلام) رفته، زینب (علیهاالسلام) توی این خاکها رفته [است]. خب بفرمایید! این [شخص] شفا هم میگیرد؛ اما او [که پای تلویزیون میرود] آمریکایی، انگلیسی را میگیرد؛ هر دویشان هم زیارت امامحسین (علیهالسلام) آمدند. آن انگلیس و آمریکا را دارد میگیرد، این شفا از این خاکها میگیرد. چهخبر است؟ چهچیز است؟ چهخبر است؟ اما من همهاش مواظب بودم امر حسین (علیهالسلام) را اطاعت کنم.
«علمالیقین، حقّالیقین، یقین.» ما علم داریم [که] عالمی هست، یقین داریم. حقّ [الیقین]: میگوییم حقّ است؛ اما یقین نداریم. ما باید یقین داشتهباشیم! قربانتان بروم، فدایتان بشوم. «أینالرّجبیّون؟ کجایند؟ چرا نمیگوید أینالشّعبانیّون؟ یا أینالرّمضانیّون؟ [میگوید] بیایید! «أینالرّجبیّون؟» «أینالرّجبیّون؟» صدایت میزند. اوّل، ماهرجب است. کجایند؟ کجایند آنهایی که علی (علیهالسلام) را اطاعت میکردند؟ کجایند آنهایی که «الیوم أکملت لکم دینکم»[۱] را قبول کردند؟ خدا امتیاز میدهد، او را دارد صدا میزند، نه تو را. امامزمان (عجلاللهفرجه) خانه تو میآید، نه خانه من. امامزمان (عجلاللهفرجه) تو را [در] بغل میگیرد، نه من را. امامزمان (عجلاللهفرجه) به تو واقعیت میدهد، نه بهمن. چرا؟ تو خودت واقع شدی. (صلوات بفرستید.)
پس بتپرستی هست؛ اما خلقپرستی بدتر است. یکی هم که بیشتر مردم، اینها خیلی بالأخره سقوط کردند، اینها فامیلپرستی است، فامیلپرستی است. ببین ابنزیاد خیلی کار قشنگی بهاصطلاح خودش کرد. آخر هفتاد نفر با هفتاد هزار نفر، چرا [بجنگند]؟ آنها، همه را رفت بزرگها را دید، دید بزرگها وقتی اینها را بخرد، کوچکترها به حرف [آنها] هستند. تو او را خریده، تو چرا گوساله خودت را میفروشی؟ تو بزرگ فامیلتان را خریده، تو چرا به امر او میروی؟ این [یک] حرف [است]. از آن بدتر، آنزن یا مردی است که شما را امر میکند، میگوید برو به حرف او؛ او باز بدتر است. اینها از آنهایی هستند که گفتند حسین کافر شده، اینها همان صنف هستند. حالا اگر مادرت است، اگر ننهات است، اگر قوم و خویشت است، هر که میخواهد باشد، الآن رشد کرده، همینسان که سیّد هست، بنیامیّه هم هستند، بنیمروان هم هستند، بنیامیّه هم هستند، همه اینها هستند. این آقا الآن بروز کرده، توجّه کن! قربانت بروم، مگر سند داشتهباشد، بگویند فلانی اینجور، اینجور، با این دلیل کافر شده، با این دلیل با امامحسین (علیهالسلام) بد شده، با این دلیل با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بد شده، با این دلیل حرف از خودش میزند. [آنوقت] خب برو کنار! اگر نروی، خلاف کردی؛ اما نه اینکه این دارد [خودش میگوید]؛ آن بگوید این اینجوری است، مناش بگوید، خودش بگوید. الآن بیشتر مردم این گرفتاری را دارند، آنموقع هم همینجور بوده. خیلی این ادامه دارد، اگر من بخواهم بگویم، روی شخص، شما پیاده نکنید! بگذارید من آزاد باشم، حرفم را بزنم. نه که روی شخص پیاده کنی، بگویی آناست، آناست. من حرف شخصی ندارم؛ اما یکوقت آن پَرَش، شخص را میگیرد. حالیات میکنم، برای تو پیش میآید، تو اینکار را نکن! اما من مرض و غرض شخصی ندارم، قربانتان بروم.
اینقدر این طولانی میشود، اگر به حرف شخص بروید، حسینکُش میشوید؛ اما تو داری امرکُش هستی الآن. حسین (علیهالسلام) که نیست بکُشی، امرش را داری میکُشی. مگر به حرف شریحقاضی نرفتند؟ کسی بیدار نبود. در تمام کوفه یک زن است [و] یک مرد. طوعه راه به مسلم داد؛ همه راه ندادند، درِ خانههایشان را بستند. اوّل آمدند، نماز خواندند، عهد و پیمان کردند، از امامحسین (علیهالسلام) خواستند، نایب خواستند؛ تا دیدند یکقدری [اوضاع] عوضی شد، طرف عوضی رفتند؛ اما طوعه گفت: در خانه من بیا! راهش داد. هانی تا آخرین نفس گفت حسین! اتفاقاً میگویند چشمش هم نمیدید. زنش همینطور میگفت از اینطرف آمدند، میزد؛ از اینطرف. اینقدر مردم را کشت تا بالأخره او را گرفتند. این میشود، چرا؟ چرا؟ چرا مسلم را اینجوری میکند؟ چون با حسین (علیهالسلام) است. چرا بهمن بد میگویی؟ من با حسینم. جرمی ندارم من قربانت، جرمم چیست آخر؟ جرم، چه جرمی دارم؟ آقا! توجّه کنید! دیگر نگفتند بابا! امامحسین (علیهالسلام) «إنّما یرید الله [لیذهب عنکم الرّجس] أهلالبیت»[۲] است. خدا گفته این طاهر است؛ اما ابنزیاد میگوید نه! شریح میگوید نه! همه هم میروند به حرفِ نهِ خلق. کجا میروی به حرفِ نهِ خلق؟ حرف من ایناست. محکم باشید! استوار باشید! ببین الآن گفت آقا، گفت مردم با تو بد میشوند، چه بود آقایدکتر؟ گفت: با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) باشی، چه بود؟ گفت هر که با علی (علیهالسلام) باشد، به ذلّت میافتد. آن ذلّت، عزت است. به تمام آیات قرآن! اگر هر روز بند من را جدا کنند، میگویم علی! آخر نمیتوانم نگویم علی! تو [علی (علیهالسلام)] تویت نیست که میگویی خلق! تو تویت نیست که [میگوید] بدوی، یکمرتبه قبول میکنی؛ تو تویت نیست. تو باید تویت باشد، جوابگو باشی! محکومکُن باشی! شجاع باشی! حرفزن باشی! دلاور باشی! مثل مرغ اینجوری نکن! پپه!
بچّه [های حاجشیخعباس] را روی دوشم میگذاشتم، بزرگشان کردم. اینقدر من این احمد آقا را روی دوشم میگذاشتم، دسته میبردم. بهدینم! اگر من اینها را تا ریششان درنیامد، اگر من با آنها دیدنی نکردم، اینقدر من پاکدامن بودم. حالا [احمد آقا] یک خانهای درست کرد و بنّایی بود و این بندهخدا گفت، یک دههزار تومان اینجا نمیدانم [در] حساب اختلاف داشتند و این گفت: امروز بیا [صحبت کنیم]. شب ما رفتیم اینجا، بنا شد [احمد آقا] پانزده هزار تومان بدهد [که بنّا] بیاید تتمه کارش را درست کند. این گفت: دههزار تومان. گفت: بابا! آنجا دههزار تومان تو [از] حساب من زدی، اینجا من پنجتومان را میخواهم، پانزدهتومان باید بدهی. [احمد آقا] در دکّان ما آمد، گفت: برو به این [بنّا] بگو که بیاید، این کارش را تمام کند. حالا ما با این [بنّا] خیلی رابطه هم نداریم. اینقدر گفتیم مهدی! مهدی! که یادمان آمد که حاجمهدی است. اینجا پنجدری در خانهاش رفتیم، گفت: مگر حاجحسین وقتی میخواست مکّه برود، بنا نشد پول بهمن بدهد؟ گفتم: چرا، گفت: خب چیزی بهمن نداده که، چه بیایم تمام کنم؟ ما اینجور هم نگفتیم، رفتیم [و] گفتیم: حاجآقا میگوید: یکقدری پول بهمن بده! گفت: چقدر میخواهد؟ گفتم: پانزدهتومان. گفت: دهتومان، گفتم: پانزدهتومان میخواهد. گفت: تو چرا این حرف [را میزنی]؟ گفت که اینجور. گفتم: اگر آقایگلپایگانی هم بگوید، من قبول نمیکنم، من خودم بودم که پانزدهتومان گفت. گفت: من بروم شُش بزنم به این بدهم؟ گفتم: میخواهی شُش بزن، میخواهی نکن، این پانزدهتومان میخواهد. خب این با ما قهر کرده، خب بکند، خب چطور [میشود]؟ مگر نان من را میدهد؟ اصلاً به کلی سر این [مسئله] با من قهر کرد، تمام زحمتهای من را هم از بین برد. در صورتیکه آقایش، یکروز یکی آمد [و] گفت: ما پول به حاجحسین بدهیم؟ (ما مکّه نرفتهبودیم) گفت حسین وصیّ من است. آخرش هم که مُرد به اینها کاری نکرد، وصیّ حاجشیخمحمد صادق بود، مؤمن ورامینی، خرج با من بود؛ یعنی من را اینجوری قرار داد، همین احمد آقا را نداد. حالیات هست دارم چه میگویم؟ خب حالا، باید تو اینجور باشی! حالا این با تو قهر کند، صلح کند، هر جور [کند]؛ طوری نیست که، حالا با تو حرف نزند. چطور میشود؟ اینها را میگویم، بابا! من نمیخواهم تعریف خودم را کنم، باید اینجوری باشید!
این داداش ما، خدا بیامرز، یک دکّانی داشت. بالأخره این دکّان را، مال یکنفر بود، به یکی داد، مال یکنفر بود. آن بندهخدا گفت: اگر دکّان را فروختی، دو تا به خانواده ما بده! یکی هم تو بردار! رفت دکّان را به اسم خودش کرد، یک پولی به او داد و آنموقع چهلهزار تومان داد، این قبض را به اسم خودش کرد، حالا نمیخواست خراب بشود. آن بیچاره زن آمد، گریه و زاری و چقدر هم گریه کرد. حالا اینها شهود خواستند، تمام اینها گفتند که [نمیآیند]، به این حبیبزغالی گفت: بیا بگو! گفت: بابا! شهود حاجحسین بهقدر هزارتای ماست. من هم گفتم: باشد، دوتا [سهم] ایناست، یکی [سهم] این. آن بچّهاش دکتری میخواند، گفت داداش توست، مگر برادر تو نیست؟ گفتم: باشد، او که نمیآید در قبر جواب من را بدهد. برادر بدان، در دادگاه تهران میآیم [و] میگویم دوتا [سهم] او، یکی [سهم] تو. رفت دکّان را به اسم خودش کرد. خب الآن نه داداشش، نه بچّههای داداشش، اصلاً با ما حرف نمیزنند، [قطع] رابطه کردند؛ اما من باز هم چیز میکنم، اگر عقدی، عروسی، [باشد] میگویم به زن، میگویم تو برو! من خلافکارم، تو که [نیستی]. چرا میگویم برو؟ میخواهم بعد [از] من، این قوم و خویشیِ اینها بههم نخورد. ببین من تا کجا را فکرش را میکنم. میگویم الآن با من خوب نیستند، تو برو که بعد [از] من قوم و خویشگری شما بههم نخورد. خب این آدم اینجا درست [است]، هستیم یا نیستیم؟ ابراهیمی هستی؟ جان من بگو. میشی؟ یک شوخی با تو بکنم؟ حالا یکمرتبه بز نشوی. (صلوات بفرستید.)
چطور بشود که خدابین بشوی؟ خلقبین نباش! قوم و خویشبین نباش! خدابین باش! عزیز من! قربانتان بروم، فدایتان بشوم. شما باید جان من! نه ظلم کنید! نه به ظلم حاضر بشوید! [آنوقت] تو درست هستی. در یکی از جنگها وقتی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) جنگ میکرد، کنار این [جاییکه جنگ میکردند] یک لَق؛ یعنی مثل یک جنگل کوچک بود. اینها آمدند به امیرالمؤمنین گفتند: علیجان! ما اگر از اینطرف برویم، از اینطرف توی اینها برویم، یعنی توی این لق، توی این بهحساب جنگل، از اینطرف برویم، از آنطرف میآییم. یک عدّهای هم از آنطرف، اینها را محاصره میکنیم و میکُشیم. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بنا کرد گریهکردن، زار زار علی گریه میکند. [گفتند:] علیجان! ما که حرف بدی نزدیم. گفت: آیا یک طیور توی این نیها نیست؟ آیا یک طیور اینجا بچّه نگذاشته؟ من یک طیور را بسوزانم؟ یک طیور را اذیّت کنم؟ علی یعنی این، تو هم [اینطور] هستی یا نیستی؟ چقدر گریه کرد که لای این نیها شاید یک طیور، بچّه گذاشتهباشد؛ میگذاشتند دیگر، بفرما! علی خدعه نمیکرد، تو هم باید دوستِ امیرالمؤمنین، خدعهگر نباشید! مبادا نستجیر بالله برای بچّه کسی خدعه کنید! زن کسی، مال کسی. مبادا خدعه کنی [که] از علی (علیهالسلام) جدا هستی. تو حرف علی (علیهالسلام) میزنی، از علی (علیهالسلام) جدا هستی.
حالا گویا در جنگ جمل است، حالا دارند جنگ میکنند. عمروعاص هم هست، معاویه (یکوقت شما علی (علیهالسلام) را قبول داری، امرش را نداری، جخ [تازه] مثل معاویهای. من امروز میخواهم بیرودربایستی حرف بزنم، فهمیدی؟) ببین علی (علیهالسلام) را قبول دارد، تا حتّی میگوید عمر من را میداند؛ اما با علی (علیهالسلام) دارد میجنگد. تو چهکار میکنی؟ تو علی (علیهالسلام) میگویی، با امر علی (علیهالسلام) داری میجنگی، امر علی (علیهالسلام) را اطاعت نمیکنی، تو عین معاویه، یا اصحاب معاویه میمانی. چرا؟ حالا ببین چه میگوید؟ بابا! قبول دارد، تا حتُی میفهمد عمرش را علی (علیهالسلام) میداند؛ اما عناد دارد، میگوید این نباشد. حالا میآید اینجا، عمروعاص میگوید: برویم از خودش بپرسیم. [معاویه گفت:] مرتیکه! ما را میکُشد، الآن ما در جبههایم. گفت: تو علی (علیهالسلام) را نشناختی، پا شدند لباس مختلف پوشیدند، به مالک پیغام دادند: به علی بگو: دو نفر از شام آمدند، میخواهند با شما صحبت کنند. گفت: بیایند. رفت و صحبت کرد و یکدفعه عمروعاص گفت: خدا لعنت معاویه را کند! خدا عذابش را زیاد کند! اما علیجان! ما میخواهیم ببینیم معاویه میماند، شما زودتر [از دنیا] میروی یا او؟ گفت: من زودتر میروم، معاویه چند سال هست. فهمیدی؟ پا شدند، آمدند. مالک در خیمه است، خوب که رفتند، دور شدند، دیگر دست مالک به اینها [نمیرسید، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفت:] مالک! بیا! اینها را شناختی؟ گفت: یکی عمروعاص بود [و] یکی معاویه. [مالک] پایش را [به] زمین زد [و گفت:] چرا نگفتی من گردن اینها را بزنم؟ بابا! گردن اینها را زدن، جنگ تمام میشود. گردن اینها را زدن، بهقول ما شیعهها کشته نمیشوند. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کاری به اینکارها ندارد، [میگوید: به] من خدا گفته خدعه نکن! [من هم خدعه] نمیکنم.
میفهمید من چه میگویم یا نه؟ چرا تو خدعه میکنی؟ چرا دورویی؟ چرا حرف راست نمیزنی؟ الآن شما [در] اینمردم، اگر یکی حرف راست به شما زد، من انعام میدهم، من دههزار تومان میدهم، یا علی! قبولتان دارم، تا هفته دیگر هم قبولتان دارم، یکی بجور [که] حرف راست به تو بزند. من نمیگویم همه مردم دروغگو هستند، میگویم امروز مردم دروغپرور شدند، از دروغ چیز میخواهند. من به عمرم یک دروغ نگفتم، راستش را هم میگویم. خدا نکند یکی گیر آخوند بد بیفتید [و] یکی [هم] گیر بازاری بد. فهمیدی؟ پدر در میآورد. تمام این بازاریها باهم شدند، یک دروغ از من ببینند. مثلاً میگفت اینرا چند خریدی؟ میگفتم. پا میشدند، من این چوب را خریدم، از اینجا پا میشدند [و] میرفتند آنطرف پل، از آن چوبی سراغ میگرفتند. یا اینرا فروختم، راستش را میگفتم، یکدانه دروغ تمام بازار نتوانست از من پیدا کند. خب من [دروغ] نمیگویم، اصلاً تویم نیست که بگویم. بله؟ چرا؟ میگوید دروغگو مشرک است. ما بیشترمان مشرکیم، حالیمان نیست که، دروغ میگوییم. چرا؟ میخواهی اینرا از [دروغت روزی بخواهی]. مثلاً این دروغ [را] میگویی، چیز کنی، بیشتر چیز گیرت بیاید. پس تو درآمد دروغ میخواهی، درآمد خدا نمیخواهی.
خدا این آهنفروشها را رحمت کند! یکخانه داشتند، هفتصد متر. ما یکدفعه یک مشتری آمد، آن حاجعباس، خدا او را هم بیامرزد! ما که اسم هر کسی را میآوریم، میگوییم خدا بیامرزدش! إنشاءالله، امیدوارم که شما هم بعد [از] من، بگویید: خدا ایشان را بیامرزد! رفتیم، گفتیم آقایفلانی! این بیستهزار تومان آهن میخواهد. دههزار تومانش را نقد میدهد، دههزار تومانش را وعده. گفت که من برایش جیروف میکنم، آره! گفتم: باباجان! تو دههزار تومان بگو من الآن کیلویی مثلاً یکتومان میدهم، آن [بقیه] را کیلویی دوازده زار میدهم، یکماه دیگر. گفت: تو خیلی خوب آدمی هستی، بهدرد کاسبی نمیخوری. خب بفرما! جیروف یعنی مطابق نزول، نزول بازار، برایت رویش میکِشم. حالیات هست چه میگویم؟ خیلی تعریف ما را کرد، گفت تو بهدرد کاسبی نمیخوری. خب حالا اینهمه جمع کرد، چهکار کرد؟ خانهاش هفتصد متر، چهکار کرد؟ باباجان! عزیز من! تو عاقبت را ببین! تو اوّلبین نباش! عاقبتبین باش!
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چهکار میکند؟ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چقدر نمیدانم هفتصد، هشتصد، (نمیدانم چقدر، حالا نمیدانم، آقایچیز بهتر میداند) نخلستان داشت. همه را با چاه آب میکشید، به اینها [آب] میداد. یکیاش را میفروخت، [پولش را] در مسجد میآورد، به مردم میداد. مگر بلد نبود؟ علی (علیهالسلام) که احتیاج ندارد، ببین کار میکند، میدهد. به تو هم میگوید کار کن! [به] مردم بده! تو از زحمت [خودت بده]! اگر تو از زحمت خودت به مردم دادی، خدا به تو عطا میکند. حالا [سهم فقرا را] داده، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) سهم حضرتزهرا (علیهاالسلام) را هم کنار گذاشت. [به خانه] آمد، [حضرتزهرا (علیهاالسلام)] دید چیزی دستش نیست. [گفت:] علیجان! چرا سهم ما را نیاوردی؟ گفت: زهراجان! خودت میدانی که من کنار گذاشتهبودم. نزدیک خانه یکی آمد [و] گفت: علیجان! من گرسنهام است، چیزی ندارم، من به او دادم. خب بفرما! زهرا (علیهاالسلام) مطیع علی (علیهالسلام) است، علی (علیهالسلام) هم مطیع زهراست. ای خانمها! بیایید مطیع شوهرتان بشوید! بیا دستور به شوهر و پسرت نده [که] کجا برو؟ کجا نیا؟ مگر تو میفهمی؟ از کجا میگویی؟ عزیز من! بترس از خدا! همسر عزیزت را یا بچّه عزیزت را از ولایت برندار! فردا جواب زهرا (علیهاالسلام) را چه میدهی؟ بترس از خدا!
عزیز من! حمایت از فامیلت نکن! او گمراه است، تو هم مردم را به گمراهی نینداز! تو باید بروی او را هدایت کنی. اینکه میگوید عاقبتتان بهخیر شد، همیناست. من خیلی دلم برای بعضیها میسوزد، برای بعضیها خیلی دلم میسوزد، چقدر اینها زحمت کشیدند؟ حالا این، آخر بابا! اگر ایناست که اینها بندههای خدا کنار آمدند، دیگر آخر چه میگویی؟ اگر تو مقصدت ایناست، این دیگر چه میگویی؟ اصلاً حالیاش نیست، اینها، بعضیها مثل ابوالحُنُق میمانند. ابوالحُنُق در لشکر معاویه بود، خیلی قشنگ جنگ میکرد؛ اما یکمرتبه همچین میکرد، یکقدری هم تیر در لشکر معاویه میریخت. [معاویه] او را خواست، گفت: ابوالحُنُق! این چهکاری [است که] میکنی؟ تو که طرفدار مایی، داری آنها را میکشی؟ گفت: من هدفم آدمکشی است، حالا از اینطرف میخواهد باشد، از اینطرف میخواهد باشد. بعضیها ابوالحُنُق هستند، هدف داشتهباش! قربانت بروم، چقدر تو زحمت کشیدی؟ چقدر چهکار کردی؟ حالا همه را به باد دادی. عزیزان من! اینها هستند، نور چشم من، اینها هستند، نور چشم من، آناست که مظلوم واقعشده، من تا جان دارم [از او] حمایت میکنم، مگر [اینکه] نداشتهباشم. مگر کسی را میشود نجس کرد؟ برو توبه کن! اگر خدا از سرت بگذرد، خدا عفوت کرده، نمیگذرد.
مگر من نگفتم که یکنفر بود؟ مثل من جا افتاده، رفت دختر این همسایه را بستاند؛ [یعنی بگیرد]، به او ندادند. یکیدیگر آمد [از او تحقیق کند]، گفت: بهمن کار نداشتهباش! (شاید قضیّهاش در مفاتیحالجنان باشد،) اینها سر قبرستان آمدند، [گفتند:] مُردهها! چطورید؟ گفت: دوشنبه بیایید! اینها آمدند، قبری باز شد، رفتند دیدند این رفیق [که] مثل من جا افتاده، آنجا خوابیده. جا افتاده خیلی حکمش سخت است، من والّا حسرت به شما، بهخصوص جوانها میبرم. گفت: شبجمعه که میشود، یکعقرب به این زبان من میزند، امروز سوزشش کمتر است. من نگفتم دختر عیب دارد، گفتم: از من نپرس! دختر به زمین خورد. اینها آمدند به یکجوری دختر را گرفتند و مَهر زیادی و خانه زیادی [تهیه کردند] و او [آنشخص جا افتاده] را دیدند، گفت: راحت شدم. ببین [بد] نگفته، وای به حال تو که [بد] میگویی! مگر تو قیامت را قبول نداری؟ باز دوباره یکی بود، عرض بشود.
حالا «أینالرّجبیّون؟» بیا هر چه بخواهی به تو میدهم؛ مگر خدا عطا کند، شوخی است؟ به منِ بدبخت یک قصری داده، خلق اوّلین تا آخرین را بخواهی دعوت کنی، جا دارد. چرا؟ میگوید: اگر کسی، آدم با یک دوستعلی (علیهالسلام) بسازد، خدا میگوید من قصر به تو میدهم که خلق اوّلین تا آخرین [را] بخواهی دعوت کنی، جا داری. چرا؟ چرا؟ چرا؟ تو بهواسطه من با او ساختی. بهمن معلوم نیست چهچیز بدهد؟ به تو که با من ساختی، میدهد. چرا نمیسازی؟ مگر ساختن با مؤمن شوخی است؟ مؤمن بیشتر چیز ندارد که، مَثَل دارم میگویم. تو منافع دنیایی از مؤمن نمیکنی، مگر منافع آخرتی بکنی. منافع آخرتی هم خیلیکم پیدا میشود، بخواهد بکند. الآن میگوید: من با فلانوکیل بودم، او میگوید: پاسدار خانه چهکسی هستم؟ یک سِمَتِ مردمی میخواهد آدم داشتهباشد، نه سِمتِ واقعی، ایناست که خب تو سُر میخوری. ما سِمَتِ مردمی میخواهیم، حالا میگوید با این [دوستعلی] بساز! من یک قصر به تو میدهم، خلق اوّلین تا آخرین [را بخواهی راه بدهی، جا دارد]. من میگویم با حاجشیخعباس ساختم، بهمن میداد، چیزهایی میگفت، گفتم یکدفعه. عزیز من! بسازید؟ ما بیایید با هم بسازیم! بیایید با هم خدعه نکنیم! بیایید بههم دروغ نگوییم! بیایید همدیگر را بخواهیم!
میگویم: این پسر والّا دانشجو بود، بیچاره، بندهخدا، من از دیروز تا حالا ناراحتم. گفت: من وقتی میخواستم [اینجا] بیایم، استخاره کردم، یک آیهای آمده. میگویم: خدایا! من یکجور بشود، این حاجحسین من را بخواهد. یک جوان مثل گل والّا، من از دیروز تا حالا ناراحتم که این دارد اینرا میگوید، این دارد چه میگوید؟ اینچه سِمَتی با آن دارد؟ گفتم: پسرجان! من تو را هم دوست دارم، قربانت بروم، بیا و یک نوار به او دادم و یک از اینچیزها به او دادم و راضیاش کردم و رفت. من نمیدانم اصلاً چهکسی هم هست؟ کجا هم هست؟ حالا اگر [اینجا] بیاید، من هم او را نمیشناسم؛ اما ببین عزیز من! اینجوری میکند. بعضیها چهخبر است؟ بعضیها عیب میگذارند، ننگ میگذارند، آخر من (لا إله إلّا الله)، چهخبر است؟ عزیز من! دیگر خیلی توسعه راجعبه این ندهم. پس بنا شد یکی خلقپرستی است، بُتپرستی بهتر از خلقپرستی است. یکی هم فامیلپرستی نکنید! حقّپرست باشید! اگر او میگوید آنجا نرو! آنجا برو! این حرف که چیزی نیست. دلیل برایش بیاور! [بگو:] چرا؟ برای چه؟ بگو! کافر شده؟ حرفی زده؟ ننگی دارد؟ بیستسال است [که] دارد قالالصّادق [و] قالالباقر میگوید، بیستسال است [که] دارد علی (علیهالسلام) میگوید. اگر عمر گفته، خب ما نمیرویم. حالا اگر عمر هم بگوید، باز [میگوید:] بد نیست. میگوید که او را میخواهیم، عمر هم تقصیر نداشته، پدر زن رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) بوده.
پس حرف من ایناست، عزیز من! واحد باشید! شما باید دفاع از ولایت کنید! دفاع از قرآن کنید! دفاع از حریم اسلام کنید! حالیتان است [که] من چه میگویم یا نه؟ اما جدل هم با این اشخاص نکنید! صحبت کنید! یکوقت میبینی اگر جدل کنی، (میگویم نکن!) یکوقت اینها یکحرف میزنند، کفر میگویند، نجس میشوند، دیگر آنوقت کار تو مشکل میشود. وقتی آدم دنبال عنادش، مناش رفت، یکدفعه کفر میگوید. وقتی کفر گفت، کارش خراب میشود، ایناست که میگویم سر بهسر اینها نگذارید! اینجور است. توجّه میکنید دارم چه میگویم؟ سلام [و] علیک [و] تعارف [بکن! بگو:] حال شما چطوره؟ حال شما خوبه؟ تمام شد، ردّ شو. (صلوات بفرستید.)
آدم یکچیزهایی میشنود، داغ میشود، خدا نکند اینها را بفهمد. من شنیدم یکی نوار من را شکسته، خب تو «لا إله إلّا الله» را شکستی، علی (علیهالسلام) را شکستی، چهچیز را شکستی؟ میگوید یارو عرق میخورد، شیشهاش را حقّ نداری بشکنی، عرقش را بریز! این از شیشه عرق بدتر است؟ حالا ایناست که به او بکویی، یکحرفی میزند، کفر میگوید، کارَت مشکل میشود. به او نکو، اصلاً به رویش نیاور! به کجا میکِشند اینها؟ به کجا خودشان را میکشند، من نمیدانم. من میگویم: خدایا! اگر قابل هدایتند، هدایتشان کن! اگر نیستند، خدایا یکچیزی، جلویشان بینداز که باز از اینکارها دست بردارند، لامحاله [لااقل] یکخُرده عذابشان کمتر بشود. یکچیزی جلویشان بینداز! یک گرفتاری، چیزی، جلویشان بینداز! که دست از اینکارها بردارند!
خب برای چه؟ یکی از رفقای من که الآن اینجا نشسته، تعجّب میکند. تعجّب نکن! باباجان! قربانت بروم، جلوترها را ببین! آمدند به امامحسین (علیهالسلام) گفتند: به حرف ما باش! گفت: نیستم. گفت: تو را میکُشیم، گفت: بکُش! اینها [که] میگویند به حرف ما باش! تو آنها را ببین! باز هم خدا پدر اینها را بیامرزد! من را نکشتند، باز هم خوب است دیگر. حالا عُرضهاش را ندارند؛ اگرنه میکشتند، به حضرتعباس! عُرضهاش را ندارند. تو وقتی حرف را کُشتی، من را کُشتی. حرف حقّ را کُشتی، من را کُشتی، حالیات نیست. حالیات هست دارم چه میگویم؟ این چیزی نیست که قربانت بروم، به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفتند ابتر، بیعقبه. یکدفعه خدا حمایت کرد، «إنّ شانئک هو الأبتر»[۳]. ای رسول من! ناراحت نشو! من زهرا (علیهاالسلام) به تو دادم، سلسبیل به تو دادم، کوثر به تو دادم. علیبنابوطالب (علیهالسلام)، دیگر کسی از علی (علیهالسلام) بهتر است؟ آقایچیز! [گفتند:] کَفَر علیبنابوطالب، [علی (علیهالسلام)] کافر است. [کسی از] حسین (علیهالسلام) بهتر است؟ «ثارالله و ابنثاره»، خون خداست، کافر است؟ امامصادق (علیهالسلام) گریه میکند، میگوید دامنهایشان را پُر [از] سنگ کردند، [به جدّم] زدند [که] ثواب کنند. حالا هنوز که به ما سنگی نزدند، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، چرا ناراحتید؟ هر کسی هر چه میخواهد بگوید، اصلاً به روی خودتان [نیاورید]، اصلاً اینها نیایند بهمن بگویند که من ناراحت بشوم. چهچیز داری میگویی؟ قربانت بروم، پیغمبر فرمود: آخرالزّمان کسی دینش را حفظ کند، با من، در درجه من است، مگر [راحت است]؟ مشکل است. حالا یکمرتبه اینجوری میشود. مگر چهجوری است؟ باباجان! هیچوقت برای من ناراحت نشو! فهمیدی؟ آنچه را که بخواهند بگویند، من افتخار میکنم. به علی (علیهالسلام) هم گفتند، به حسن (علیهالسلام) هم گفتند. این هماناست، این آناست. او باید خودش برود توبه کند، من که کاری نکردم. (صلوات بفرستید.)
پس من شما را توصیه میکنم، درباره اینجور اشخاص باید خیلی خوددار باشید! سلام [و] علیک کنید! آنوقت [حرفت] نفوذ پیدا میکند. یا خداینخواسته [توهین میکند]، یکمرتبه آنکه اینکار را میکند، خیلی ناراحت است، به عناد خودش نرسیده، به مقصد خودش نرسیده، حالا میخواهد برسد، اینکار را میکند. خدمت شما عرض میشود: باید شما به روی خودتان نیاورید! خیلی سر بهسر آنها نگذارید و سلام و علیک کنید و ردّ شوید و فقط دعا کنید! من هم دعا میکنم: خدایا! اگر قابل هدایتند، هدایتشان کن! خدایا! اگر [قابل هدایت] نیستند، یکچیزی جلویشان بینداز که از اینکارها نکنند.
«أینالرّجبیّون؟» کجایند؟ «أینالرّجبیّون؟» قربانتان بروم، باید عدالت داشتهباشید! گذشت داشتهباشید! سخاوت داشتهباشید ناراحت نباشید! جان من! فدایت بشوم، اینهم خیلی نمیخواهد ناراحت بشوی، [این افراد] هستند. شما باور میکنی؟ هانیبنعروه، حارثبنعروه؛ او برادر ایناست، اینهم برادر ایناست. اگر یک قوم و خویشت اینجوری شد، دیگر چیز نکن! من راجعبه علماء، راجعبه آبشیرین [و] آبشور صحبت کردم، [۵] فلانی! فهمیدی؟ آنها میگویند: یک دریایی است که نصفش آبشیرین [و] نصفش آبشور است، راست هم میگویند. گفتم: خدا برای یک آب، آیه نازل نمیکند. آبشیرین [و] آبشور، [ایناست که از] خبیثترین مردم؛ [یعنی ابابکر، شیعه] در میآید [که امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] میگوید پسر من است، [یعنی] محمدبنابابکر. درستاست؟ ایناست آبشیرین [و] آبشور. اگر یکی در فامیلتان اینجور شد، خیلی نمیخواهد ناراحت شوید! تو طرف او نرو! توجّه میفرمایی یا نه؟ تو طرف بدعتگذار دین نرو! او هر کار میخواهد بکند. تو محکم باش! عزیز من! قربانتان [بروم]، توصیه [میکنم]، دوباره دارم میگویم: کار به کار بعضیها نداشتهباشید! تا ببینیم آن جنایتشان، انفجارش تا کجا میرود؟
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! ما را با خودت آشنا کن! 70
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! تو خودت میدانی که من خصوصی حرف نمیزنم، اگر بزنم میگویم این جوانها آگاه باشند.
خدایا! من آگاهی به اینها میدهم، آنها هم که رفتند، آگاهی به آنها میدهم. خدایا! باز هم حفظشان کن!
خدایا! تو را به حقّ امامزمان قسمت میدهم، عاقبت این جوانها را بهخیر کن!
خدایا! حاجتشان را برآورده کن!
خدایا! تو را به حقّ امامزمان قسمت میدهم که حقّ، ولایت، در قلب ما نفوذ کند.
خدایا! ناحقّی [را]، هیچ پذیرایی ما نداشتهباشیم؛ ما به حقّ پذیرایی داشتهباشیم.
خدایا! تو را به حقّ این مولود عزیز قسمت میدهم، به حقّ امیرالمؤمنین قسمت میدهم، برکات، وسعت، سلامتی، به این حضّار مجلس ما بده! (با صلوات بر محمّد)