عظمت گریه با معرفت

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۵۶ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ')
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
عظمت گریه با معرفت
کد: 10475
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1381-01-01
تاریخ قمری (مناسبت): ایام تاسوعا و عاشورا (7 محرم)

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته. السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و رحمةالله و برکاته.

رفقای‌عزیز! من خدمت‌تان عرض کردم که من به‌وجدانم قسم! همیشه در فکرم که [درباره] شما عزیزان، توانی ندارم که پاسخ محبّت‌های شما را بدهم. یک پاره‌وقت‌ها می‌گویم: خدایا! القا به این‌ها بده، دعا [به شما] می‌کنم؛ اما در فکرم که خدشه به توحید شما، به دین شما، به ضرر شما نخورد. به‌قول بعضی‌ها می‌گفتش که، فکر می‌کنیم که، این‌کار را که می‌توانیم بکنیم که! آخر ما نباید خدمت هر کسی را فراموش کنیم. یکی از خدمت‌هایی که شما به ما می‌کنید، این‌است که این‌جا تشریف می‌آورید، مگر [این] کم‌خدمتی است؟! اگر شما این‌جا نیایید، نُطقِ من [یعنی زبانم] باز نمی‌شود. بزرگترین خدمتی که شما به‌من می‌کنید، درست‌است [که] از برای ولایت [این‌جا] می‌آیید؛ اما خب ما هم بالأخره، شما ارده‌شیره‌ها را می‌خورید، بالأخره، ما [هم] تَه کاسه را پاک می‌کنیم.

یکی هم عنایت مادّی دارید [و هم] عنایت معنوی دارید. هر عنایتی دارید، به‌وجدانم قسم! من یک پاره‌وقت‌ها، می‌گویم: خدایا! ما شکرانه ولایت [که] به‌جای خود، شکرانه محبّت و دوستیِ این رفقا را نمی‌توانیم بکنیم. همیشه می‌گویم: خدایا! از ما نگیر! بعضی‌وقت‌ها بهش می‌گویم: خدایا! اگر ما کفران کردیم، از ما نگیر! یعنی حالا ما همیشه در فکر هستیم که شما به کمال رسیدید؛ اما به کلّ کمال برسید. اگر بشر به کلّ کمال رسید، آن خیلی خلاصه ارزش به‌هم می‌زند.

حالا ما إن‌شاءالله سه‌مطلب را می‌خواهیم بگوییم: یکی گریه [برای] امام‌حسین (علیه‌السلام)، یکی هم راجع‌به عید هم که حاج‌شیخ‌عباس صحبت کرده، برای شما بکنم. یکی هم موقّت‌بودن، [که] ما در این عالم موقّت هستیم؛ یعنی کارها موقّت است. ما باید خیلی قشنگ کار کنیم، خوب درس بخوانیم، آن کارخانه‌دار [درست‌کار کند؛ این‌ها] همه‌اش درست‌است؛ اما [باید آن‌را] مؤثّر ندانیم. حالا این [مطلب] را من یک‌قدری توسعه می‌دهم.

حالا اوّل گریه [بر] امام‌حسین (علیه‌السلام) را بگویم، عرض می‌شود خدمت حضرت‌عالی، یک آدم‌هایی پیدا شده [که] به آن‌ها شیّاد می‌گویند؛ یعنی به‌اصطلاح خودشان زرنگی می‌کنند. آن‌وقت یک حرف‌هایی می‌زنند، یک عدّه از جوان‌هایی که ثروتمند هستند [را] دور خودشان جمع می‌کنند، [تا] از مادیّات آن‌ها استفاده کنند، یا بالأخره هر جور که هست، از نفرات آن‌ها، از مادّیات آن‌ها [استفاده کنند]؛ آن‌وقت یک حرف‌هایی می‌زنند، حالا که آن حرف‌ها را زدند، ما هم باید که بالأخره در مقابل آن‌ها یک حرف‌هایی بزنیم که اگر با آن‌ها برخورد کردید، گول [آن‌ها را] نخورید! آخر آدم برخورد می‌کند، همیشه که آدم یک‌جا نیست که. شما یک‌وقتی [به] تهران می‌روی، یک‌وقتی [به] آن‌جا می‌روی، بالأخره یک‌وقت همیشه این‌جا هستی.

بشر را سیر می‌دهند، فقط کسی‌که سیر ندارد دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) هستند. شما را سیر می‌دهد که عرض می‌شود خدمت شما، امتحان پس بدهی. حالا ایشان به‌اصطلاح گفته‌است که عظمت گریه [بر] آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) را آورده؛ آن‌وقت با آن روایت برخورده [است] که می‌گوید: هر کسی‌که گریه بر امام‌حسین (علیه‌السلام) بکند، ثواب [گناه] انس و جنّ را بکند، خدا او را می‌آمرزد. ایشان به‌اصطلاح یک‌رفیق دارد، من هم یک‌رفیق دارم، آن‌هم یک‌رفیق دارد، آن‌جا می‌رود و می‌آید؛ یعنی به‌اصطلاح ایشان گفت. من هم البتّه یک نامه‌ای واسه [برای] ایشان نوشتم؛ اما می‌خواستم به شما بگویم که ببینید چه‌جور است؟ این می‌گوید که بالأخره یک رشته‌ای [عدّه‌ای] از این‌ها سِبیل‌دار و ژیگول و درویش‌ها جمع هستند [و] زیاد [هستند]، حالا اسمش را نمی‌آورم. بعد ایشان هم با من یکی دو [مرتبه] برخورد داشته [است]. اتّفاقا ماشینِ سواری این‌جا روانه کرد که من را ببرند؛ اما من که خلاصه نرفتیم، من یک‌جوابی به او دادم؛ اما می‌خواهم بگویم که شما گول نخور! آن‌وقت می‌گوید که نه! این‌ها برمی‌داند یک فسادهایی، یک فعل‌هایی که اصلاً به زبان من نمی‌آید که این‌ها چه‌کار می‌کنند؟! ایشان هم همه جمع می‌شوند [و] یک منبر می‌رود و یک روضه‌ای برای امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌خواند و گریه می‌کنند؛ [می‌گوید] همه گناهان‌تان آمرزیده‌می‌شود! این‌ها هم به خیال راحت [گناه می‌کنند]! آخر خدا نکند، نمی‌خواهم بگویم که آدم گیر آخوندی که گمراه است، بیفتد؛ خدا نکند. [کاش] آدم گیر آخوندی بیفتد که امر را به ما بگوید. امر خدا را بگوید، امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بگوید؛ یعنی به قیامت اعتقاد داشته‌باشد. امیدوارم که ما نوکرشان هستیم، امرشان را هم اطاعت می‌کنیم [و] دعا [هم] به آن‌ها می‌کنیم.

حالا، اصلاً این‌کاری که این الآن دارد می‌کند، اصلاً توبه نیست، چرا؟ [چون] این دوباره می‌خواهد [که] این‌کار را بکند، این‌که توبه نیست. اگر یک‌ذرّه به این‌کار بکوُیی [یعنی وَر بروی، این‌شخص] مُصِرّ است. خدا می‌گوید: من مُصِرّ را نمی‌آمرزم. بابا! ببین این [شخص] الآن آمده، این آقا آمده گریه کرده، او هم گناهانش آمرزیده‌شده؛ دوباره می‌خواهد برود [و] این‌کار را بکند؛ یا از این‌جا برود آن‌طرف‌تر [و] این‌کار را بکند؛ [یعنی] گناه کند، این‌که [درست] نیست. یک‌مطلب که من می‌خواهم شما توجّه کنید!

یک‌مطلب داریم که خُب خیلی واقعیت دارد که گریه برای امام‌حسین (علیه‌السلام) گناه‌های آدم را می‌آمرزد. مثلاً روایت داریم دیگر [که] وقتی‌که آدم ابوالبشر ترک‌اولی کرد، من به شما بگویم [که] این عاشورا بوده‌است، عاشورا؛ [فقط] این عاشورا این‌نیست که آمدند امام‌حسین (علیه‌السلام) را [در] صحرای‌کربلا کشتند، متوجّه هستید؟! این مصداق آن عاشوراست، این عاشورا پیاده [واقع] شد؛ رفقای‌عزیز! یکی غدیر در خلقت بوده، یکی عاشورا بوده. عاشورا بوده؛ آن‌وقت مصداقش آن‌جا [در صحرای‌کربلا] پیاده شده‌است. حالا می‌دانید چه‌طور مصداقش است؟! خدا دشمنان آقا امام‌حسین را لعنت کند! ببین من مصداقش را به شما بگویم [که] قبول کنید!

یک‌روز امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گفت: هر چه می‌خواهید از من بپرسید! بپرسید [که] من راه‌های آسمانی را [از راه‌های زمینی] بهتر بلدم. آره! خدا سعد وقّاص را لعنت کند! گفت: موهای سر من چندتاست؟ حضرت سوگند خورد [و] گفت: می‌دانم چندتاست؛ اما حالا من بگویم که موهای سر تو چندتا هست، به‌درد تو که نمی‌خورد؛ اما تو یک گوساله‌ای در خانه‌ات است که او کشنده پسرِ من است. حالا ببین مصداقش کجاست؟ حالا این بزرگ شد [و] پیش امیرالمومنین (علیه‌السلام) آمد [و گفت] یا امیرالمؤمنین! شما یک هم‌چین حرفی زدی؟ آیا درست‌است؟! [امام] گفت: آره! [به امام] گفت: من را بکش! [امام] گفت: کاری که نکرده‌ای. مصداقش آن روزی شد که آمد [و] امام‌حسین (علیه‌السلام) را کشت. توجّه فرمودید من چه می‌گویم؟! پس هر کاری که در این عالم [هست]، این عاشورا مصداقش بود که [در] صحرای‌کربلا [واقع] شد؛ وگرنه عاشورا بوده. خُب کجا عاشورا بوده؟

مگر [نیست که] این طفلِ در رَحِم، در شکم مادرش زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) [است]؟! مگر «أنا العَطشان» نمی‌گوید؟! همان‌جا عاشوراست. [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) فرمود:] پدرجان! این‌جوری [است]، البتّه والله! به‌دینم! زهرا (علیهاالسلام) می‌داند، می‌خواهد [امام‌حسین (علیه‌السلام) را] افشایش کند. حرف‌هایی که آن‌ها می‌زنند، همه را می‌داند؛ این‌ها یک کارهایی است [که می‌خواهد آن‌را] افشا کند. حالا [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] می‌گوید: پدرجان! این‌طفل این‌جوری می‌گوید؛ [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید:] زهراجان! عزیز من! این [حسین (علیه‌السلام) را] در صحرای‌کربلا، او را می‌کشند. (خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت:) این‌قدر تشنه می‌شود [که] بدنش تَرَک‌تَرَک می‌شود. [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) فرمود:] می‌خواهم یک هم‌چین بچّه‌ای را [که] بزرگش کنم [و] او را [در] کربلا بکشند، چه‌کنم؟! [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود:] عزیز من! زهراجان! این [فرزند] شفاعت اُمّت را می‌کند، [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] گفت: به دیده‌منّت [دارم]. خُب این یک عاشورا.

مگر این عاشورا نیست که حالا حضرت آدم ابوالبشر ترک‌اولی می‌کند، در خانه‌خدا آمده، حالا گریه می‌کند. [خدا می‌گوید] آدم! من را به آن [نور] ها قسم بده! به آن‌ها قسم بده! نورهایی دید، چهارده‌نور خیلی درخشان، یک نورهای ریز ریز هم بود. [آدم] گفت: [این‌ها] چه کسانی هستند؟ [خدا] گفت: این محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، [آن‌ها] دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) هستند. این ریز ریزها، آن ریز ریزه‌ها هم آن شیعه‌هایشان هستند [که] دنبال این‌ها هستند. آخر باید تجلّی آن‌ها خیلی باشد، تجلّی ما [شیعه‌ها] کم باشد. حالا به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) قسم داد، به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، به حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)، تا به [اسم] امام‌حسین (علیه‌السلام) رسید؛ [آدم] گفت: ای‌خدا! دلم شکست، دوباره خدا روضه خواند. ای آدم! بدان که این حسین (علیه‌السلام) است که او را در صحرای‌کربلا می‌کشند، این‌هم یک عاشورا.

روایت صحیح داریم: قوم حضرت‌موسی برای امام‌حسین (علیه‌السلام) گریه می‌کردند؛ [پس] عاشورا بوده. حالا خودِ حضرت می‌فرماید: هر روز عاشوراست، هر روز کربلاست. هر روز عاشوراست؛ پس عاشورا بوده. این [که در کربلا واقع شد] چه شد؟ مصداقش در کربلا پیدا شد. جلوتر [از زمان عاشورا] هم گریه می‌کردند، جلوتر هم عاشورا بوده؛ [پس] عاشورا بوده [است]. حالا شاید از این بالاتر هم باشد، شاید بالاتر از این حرف‌ها هم باشد. حالا من بالاترش را نروم، حرف خودم را بزنم. بالاترش هم هست [از این] که عاشورا بوده‌است. (یک صلوات بفرستید.)

حالا این‌چه گریه‌ای [است] که [اگر] شما پلک چشمت تَر بشود، خدا از تمام گناه‌هایت می‌آمرزد؟! اگر به‌قدر [یعنی اندازه گناه] انس و جنّ باشد؟! این عظمت حسین (علیه‌السلام) را معلوم می‌کند. مگر تو هفتاد سالت نیست؟! هفتاد سال که گناه ثقلین نمی‌کنی! آیا این حرف‌ها را در دل‌تان جلوه کرده؟! از این حرف‌ها قدردانی کنید! والله! حرف من نیست، قدردانی کنید! رفقای‌عزیز! این [جا] دارد عظمت امام‌حسین (علیه‌السلام) را می‌گوید! حالا از کجا می‌گویی؟ مگر نمی‌گوید هر کسی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را [به] «الیوم أکملت لکم دینکم» قبول نداشته‌باشد، علی (علیه‌السلام) را قبول نداشته‌باشد، عبادت ثقلین کند، او را می‌سوزانم؟! آخَر چه‌کسی [می‌تواند] عبادت ثقلین می‌کند؟! خدا دارد عظمت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را معلوم می‌کند؛ یعنی علی (علیه‌السلام) این‌قدر عظمت دارد [که] یک محبّتش را به تمام عبادت ثقلین صلح می‌کند. این‌هم عظمت امام‌حسین (علیه‌السلام) را دارد معلوم می‌کند [که می‌گوید:] هر کسی برای امام‌حسین (علیه‌السلام) گریه کند، از گناه جنّ و انس، [اگر] کرده‌باشد، او را می‌آمرزم.

این به تو ربطی خیلی ندارد. ربطش چیست؟! ربطش این [است] که امام‌حسین (علیه‌السلام) را بشناسی، ربطش این‌است؛ یعنی بدانی [که] امام‌حسین (علیه‌السلام) یعنی‌چه؟! ربطش این‌است که بدانی چه‌قدر عظمت دارد که خدای تبارک و تعالی گناه ثقلین را [اگر داشته‌باشی؛ ولی] پلک چشمت تَر بشود، می‌آمرزد؛ اما کسی‌که حسین‌شناس باشد که گناه نمی‌کند. قدر این حرف را بدانید! والله! اگر یک‌سال در این [حرف] کار بکنید، [باز هم] کار نکردی. این‌قدر به نظر من این حرف اهمیت دارد که حسین‌شناس باشی، درباره آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) و امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) معرفت داشته‌باشید. حالا من به شما می‌گویم [که حرف] قشنگ باشد [و] قبول کنید! عزیزان من! مگر ابن‌سعد گناه ثقلین کرد؟ نه! [اما] شرکت به خون امام‌حسین (علیه‌السلام) کرد. این‌قدر این [ابن‌سعد] گریه کرد [که از] ریش نحسش اشک می‌چکید، چرا اهل‌جهنّم است؟! چه دارید می‌گویید؟! عظمت امام‌حسین (علیه‌السلام) را دارد معلوم می‌کند [که] اگر گریه [کنی]، به‌قدر ثقلین و انس و جنّ [گناه کرده‌باشی؛ تو را] می‌آمرزد، چرا این ابن‌سعد را نیامرزید؟! [آن] گریه از روی کفر بلند می‌شود؛ [اما] گریه تو باید از روی محبّت بلند بشود؛ [آن‌وقت] ارزش دارد. این‌ها چیست [که] به شما گفتند؟! خودش توجّه ندارد، [به شما] هم گفته‌است. حالا چه گریه‌ای باشد؟ توجّه بفرمایید!

درباره امیرالمؤمنین علی «علیه‌السّلام» داریم: وقتی [که] شهید شد، [جبرئیل] گفت: «ارکان خدا شکست»؛ اما حالا که امام‌حسین (علیه‌السلام) شهید شده‌است، عرش گریه می‌کند، آسمان گریه می‌کند، بهشت گریه می‌کند، فردوس گریه می‌کند، جنّات گریه می‌کند، جهنّم گریه می‌کند، درخت گریه می‌کند، خدا آقای شاه‌آبادی را به سلامت بدارد! گفت: ما شنیده‌بودیم [که] گویا درختی گویا در همدان است، گفت: ما آن‌جا رفتیم [و] دیدیم [که] یک درخت گریه می‌کند، گفت ما آن‌جا رفتیم [و] دیدیم [که] این درخت گریه می‌کند؛ پس درخت گریه می‌کند، آسمان گریه می‌کند، چرا گریه می‌کند؟!

من هنوز [از] حرف [م] نتیجه نگرفتم، حالا نتیجه‌اش را می‌گیرم: ریگ گریه می‌کند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: ما [در] نجف بودیم، این روایت را شنیدیم، گفت: ما شب‌عاشورا عمّامه‌مان را این‌جوری شُستیم [و] گَلِ [به روی] رِجّه [طناب] انداختیم، یک چیزهای سفیدی روی این انداختیم، گفت صبح که شد، دیدم خونی است؛ پس آسمان هم گریه می‌کند.

حالا عزیز من! این گریه که تو می‌کنی، باید این‌جوری باشد؛ گریه‌ای که تو می‌کنی، باید این‌جوری باشد. اگر تو مال [یعنی برای] امام‌حسین (علیه‌السلام) گریه کنی که [خدا] گناهانت [را] بیامرزد، این نتیجه ندارد، ارزش ندارد. هر کسی مِن‌بعد حرف دارد؛ یا به‌من زنگ بزند، یا صحبت کند، یا [حرف را] قبول کند. [این گریه] ارزش ندارد، چرا ارزش ندارد؟ این مثل این‌است که آقاجان! حاج آقاجان! آقای‌فلان! من الآن پنجاه‌هزار تومان قرض دارم، می‌گویم شما بیایی [و] پنجاه‌هزار تومان را به‌من بدهی، من بروم [و] قرضم را بدهم. این ارزش ندارد؛ من تو را [خودت را] نمی‌خواهم که [یعنی تو را می‌خواهم که قرضم را بدهی]، توجّه کن [که] من چه می‌گویم؟! پنجاه‌هزار تومان به‌من بده که بروم قرضم را بدهم؛ پس تو را واسه [برای] چه می‌خواهم؟ [برای این‌که قرضم را بدهی.] گریه‌ای که واسه [برای] امام‌حسین (علیه‌السلام) بکنی؛ [برای این‌که] گناهانت [را] بیامرزد، عین همان‌است. چرا توجّه ندارید؟!

پس چه‌جور باشیم؟! پس چه‌جور باشیم؟! ما باید مال [برای] امام‌حسین (علیه‌السلام) گریه کنیم [که] چرا توهین [به امام‌حسین (علیه‌السلام)] شده؟ اگر تو این‌جوری باشی، گناهانت هم آمرزیده‌می‌شود؛ یعنی معرفت درباره آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) داشته‌باشیم [که] چرا [به او] توهین شده؟ این گریه‌ای که تو داری می‌کنی، در جای دیگر گفتم: ما سه رقم [نوع] گریه داریم؛ یک گریه عُقده داریم، یک گریه کفر به ولایت [که] واسه [برای] بیچارگیِ این‌ها گریه می‌کنی، یک گریه است که امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌کند. تو باید معصوم باشی. واسه‌تان [برایتان] مصداق بیاورم: مگر بهشت می‌خواهد آمرزیده بشود؟! آسمان می‌خواهد آمرزیده بشود؟! ریگ می‌خواهد آمرزیده بشود؟! جهنّم می‌خواهد آمرزیده بشود؟! فردوس می‌خواهد آمرزیده بشود؟! چرا مالِ [برای] امام‌حسین (علیه‌السلام) گریه می‌کند؟! تو باید این‌جور واسه [برای امام‌حسین (علیه‌السلام)] گریه کنی؛ عزیز من! این معرفت به امام‌حسین (علیه‌السلام) است. مگر آن‌ها نسبت به خودشان معصوم نیستند؟! تو هم باید نسبت به امام‌حسین (علیه‌السلام) معصوم باشی، [نه] همین [که] گناه کنی، گریه کنی که گناهانت [را] بیامرزد؟! اُفّ! حیف از آن مرغ‌هایی که می‌خوری! (یک صلوات بفرستید.)

حالا چرا [خلقت برای امام‌حسین گریه می‌کند]؟ این دید ولایت من است، دیدِ ولایت اشکال ندارد؛ چون‌که هر چیزی که واسه [درباره] ولایت بگویی، باز به‌قدر ذوق خودت گفتی؛ این فهم نیست؛ یعنی ما، من فهم ولایت ندارم، به شماها جسارت نکنم؛ یعنی من هر چه بگویم، باز روی ذوق خودم گفتم، اگر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید، به‌من می‌گوید: فلانی! این [درست] است؛ [اما] الآن ممکن‌است [که] کسی [آن‌را] نکشد [و قبول نکند]، کسی هم هست [که] بکشد.

چرا این ریگ گریه می‌کند؟! چرا آسمان گریه می‌کند؟! چرا لوح گریه می‌کند؟! چرا جهنّم گریه می‌کند؟! چرا درخت گریه می‌کند؟! تمام اشیای خلقت برای امام‌حسین (علیه‌السلام) گریه می‌کند؟! چرا؟! آیا چرایش را می‌دانید که بگویید؟! چه‌کسی می‌داند [که] چرا [یش] را بگوید؟ چرا؟ چرا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را [درباره‌اش] می‌گوید ارکان خدا شکست؟! چرا این‌جوری است؟! چون‌که امام‌حسین (علیه‌السلام) جسارتش افشا شد؛ یعنی اسب به بدن امام‌حسین (علیه‌السلام) تازاندند، سرِ امام‌حسین (علیه‌السلام) را چهل‌منزل بردند. این جنایت‌شان را افشا کردند. حالا خدا [هم] عظمت امام‌حسین (علیه‌السلام) را افشا می‌کند [و می‌گوید:] ای خلقت! همه برای حسین (علیه‌السلام) گریه کنید! عزیزان من! والله! اگر بیایید شما هم با خدا باشید، خدا افشایتان می‌کند. چرا می‌گوید اگر توهین به یک مؤمن کنی، خانه من را خراب کردی ؟! تو را هم [دارد] افشا می‌کند.

پس عرض من خدمت بزرگی‌تان این‌است که چون‌که این مصیبت، یک مصیبتی بود که این‌ها افشا کردند، خدای تبارک و تعالی هم افشا می‌کند. یعنی [به امام‌حسین (علیه‌السلام)] جسارت کردند، جسارت [به] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) یک ثانیه بود، [ابن‌ملجم] یک شمشیر زد. جسارت [به] امام‌حسن [این‌بود که] زهر زد. جسارت [به] امام‌حسین (علیه‌السلام) [را] افشا کردند، حالا خدا هم افشا می‌کند، حالا می‌گوید: اگر پلک چشمت تَر بشود، [خدا] از تمام گناهانت می‌گذرد؛ [تا حتّی] اگر گناه جنّ و انس [را] کنی؛ اما معصوم باشی، نه این‌که بخواهی گناهانت را بیامرزد.

باباجان! عزیزجان من! من این‌که گفتم، کلّ کمال است؛ اما تو بُکاء داشته‌باش! الآن فردا [که] عاشوراست، کجا سر قبرستان می‌روی [و] این زن‌ها را می‌بینی؟! حالا که شنیده‌ام [زن‌ها] دسته هم در می‌کنند [یعنی راه می‌اندازند]. [یک‌نفر این‌جا] آمده‌بود [و] می‌گفت: زن‌ها این‌جور این‌جور [بودند]. کجا می‌روی؟! برو یک گوشه‌ای بُکاء داشته‌باش! من نمی‌خواهم خودم را افشا کنم؛ اما یک‌چیزهایی [را] یادتان می‌دهم، من روز عاشورا که می‌شد، پابرهنه می‌شدم، سرِ باز می‌دویدم؛ یک‌چرخ هم داشتم، تا آن‌جا که می‌دانستم [می‌توانستم در] یک‌جا بیابان می‌رفتم، [جایی‌که] هیچ‌کس نباشد، فقط برای امام‌حسین (علیه‌السلام) گریه می‌کردم. سلام به امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌کردم، بعضی‌وقت‌ها هم می‌گفتم آن‌ها خاک تو [ی] سرشان می‌ریختند، من هم می‌ریختم. تا بعد از ظهر [آن‌جا] بودم؛ [اما تو] زن مردم [را] دیدی؟! چیز [دختر] مردم [را] دیدی؟! بابا! عزیز من! کجا می‌روی؟! چه‌کار می‌کنی؟! چند تا گناه می‌کنی؟! تو بُکاء داشته‌باش! جزء گریه‌کننده‌های امام‌حسین (علیه‌السلام) باش! والله! این بُکائت همان‌است که [اگر] پلک چشمت تَر بشود، خدا تمام گناهانت [را] می‌آمرزد. (یک صلوات بفرستید.)

ما یک‌وقت با یکی از این طلبه‌ها رفیق بودیم و ایشان هم یک‌نفر صلاح بود و یک‌خانه داشت، [به] آن‌جا می‌رفتیم. دیوار خانه‌اش [کنار] کوه بود، [به] آن‌جا می‌رفتیم؛ آن‌وقت او یک‌آدم جامعی بود، یک عدّه‌ای از شمیران [به] آن‌جا می‌آمدند [و] آن‌جا [زنجیر] می‌زدند، خب زنجیر تیغه‌ای هم می‌زدند. من با این حاج‌محمّد [به] آن‌جا می‌رفتیم. من یک‌وقت دیدم که یک‌جوری شد، من پا [بلند] شدم [و] مجلس را ترک کردم. رفتم [به] یک خانه‌ای [که] آن‌جا بود، انباری بود، آن‌جا توی انباری رفتم. این‌ها یک هیجانی [بین‌شان] مِن‌بعد [بعد از رفتن من] ایجاد شده‌بود که [ما رفتیم]، قدری ما را به کم و زیاد می‌شناختند. بعد به این‌ها گفته‌بود: مال [کارهای] شماست و ایشان شما را حیوان دیده‌است [و] از این حرف‌ها [زده‌بود]. خودشان هم یک تبصره زده‌بود. آخر تبصره برای من نزن! این‌ها عاشورا که تمام شد، یک‌روز بعد از عاشورا این جوان‌ها، جوان‌های خیلی ژیگولی بودند، آره! یکی در این مجلس این‌جوری نیست. خیلی ژیگول بودند، مَثل لباس‌هایشان این‌جوری بود؛ این‌ها درِ دکّان من آمدند. من را به ابوالفضل (علیه‌السلام) قسم دادند، گفت: شما، (یک صلوات بفرستید)، گفت: شما ما را حیوان دیدی؟ گفتم: نه! من دیدم قطع و وصل می‌شوم. من این‌را دیدم؛ قطع می‌شد، وصل می‌شد، من پا [بلند] شدم [و] از مجلس [بیرون] آمدم. گفتم: جوان‌ها! یک‌چیز به شما بگویم، گفت: هان؟ گفتم: اگر من به شما بگویم [که] حیوان [هستید]، شما بدتان می‌آید، تو هم به‌من بگویی، [من] بدم می‌آید که بگویی حیوان هستم، من یک داستانی برایتان بگویم، [به آن‌ها] گفتم که شب‌عاشورا یک عابدی روی کوهی بود، می‌دید سالی یک‌دفعه این‌ها همه حیوانات جنگل، [از] جنگل آن‌طرف‌تر می‌آیند، مَثَل گرگ می‌آید، شکار هم می‌آید، بَبر هم می‌آید، همه حیوانات می‌آیند، این‌ها انگار هم‌چین هم‌چین دارند. این‌جوری می‌کنند، این‌جوری می‌کنند؛ گریه می‌کنند، هم‌چین می‌کنند [و] چیز نمی‌خورند. آن عابد گفت که من نمی‌دانم از زمانی‌که از شهر بیرون آمدم، حساب کردم که آن‌روز که این [حیوان] ها می‌آیند، شب‌عاشوراست. گفتم: عزیزان من! قربان‌تان بروم! ما از حیوان کمتر هستیم؟! این حیوان‌ها [شب‌عاشورا] می‌آیند، ضدّ و نقیض به‌هم کار نداشته‌باشند [و] مال امام‌حسین (علیه‌السلام) گریه کنند. شما الآن جوان هستید، نیرو دارید و این‌ها. این‌ها یک‌قدری چیز کردند، بعد گفتند: فلانی! گفتم: بله، گفتند: به حسین قسم! به ابوالفضل قسم! اگر ما بیاییم، با لباس‌مشکی و سر به زیر می‌آییم، اگر [این‌طوری] نیاییم، اصلاً نمی‌آییم. آره! (یک صلوات بفرستید.)

قربانت بروم! این عاشورا در حیوانات اثر کرده، عجیب این‌است: حیوانات این‌جا که می‌آیند، انگار کن که روی پرتوی ولایت هستند، این حرف روی پرتوی ولایت است [که] سگ می‌آید، شُغال می‌آید، روباه می‌آید، کار به‌هم ندارند. ما [روایت] داریم: وقتی امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید، بهترین دختر زیبا تشت‌طلا [روی] سرش باشد، [از] مغرب [به مشرق] برود، [از] مشرق [به مغرب] برود، کاری [به او] ندارند. الآن هم [شب‌عاشورا] همین‌است، [حیوانات] کار به‌هم ندارند، تا صبح می‌گفت [که] این‌ها بودند، [بعد] آن شکارِ از آن‌طرف می‌رفت [و] آن گرگ از این‌طرف می‌رفت. توجّه فرمودید؟! اما عزیزان من! شب‌عاشورا این‌جوری است، این عاشورا در قلوب خلقت اثر دارد، چرا توجّه نمی‌کنید؟! چرا نگاه به تلویزیون می‌کنی؟! چرا فرق ندارد؟!

بابا! آقاجان من! تو مسلمان هستی! والله! بالله! در این ضبط [صوت] می‌گویم، من به کوچک و بزرگ‌تان نمی‌گویم، نوار من را کسی دیگر می‌شنود؛ به آن‌ها می‌گویم. شما در ولایت بِکر هستید، من توجّه می‌کنم؛ نه والله! نه بالله! اصلاً در خونم نیست [که] به شماها نگاه می‌کنم، این نوار من را کسی دیگر هم می‌شنود. توجّه فرمودید [که] من چه گفتم؟! (حالا یک صلوات بفرستید.)

یکی هم قول دادم به شما که واسه [برای] عید بگوییم. این عید به‌غیر از سیزده [فروردین] هست. سیزده؛ روایت داریم: مردم [اصحاب رَس] درخت‌پرست بودند، درخت سفیدار [سپیدار] بوده‌است، این درخت خشک شد، پیغمبرِ آن‌زمان را گرفتند [و] بردند پای این درخت [و او را] کشتند و [بعد] سر کاسبی‌هایشان آمدند. تمام مدّت عمرم، [در] روز سیزده [فروردین] دکّانم را باز می‌کردم. البتّه کسی هم نمی‌آمد [که دکّانش را] باز کند، این‌قدر هم من خسته می‌شدم که نگو! من تا ظهر بودم.

پس رفقای‌عزیز! ما می‌خواستیم از عید صحبت کنیم. عید؛ یک عیدی است که خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) معلوم‌کرده، یک عیدی است [که] خلق معلوم می‌کند. مثلاً آن‌ها [ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام)] عید غدیر، عید قربان، عید فطر را معلوم کردند؛ اما این عید را خلق معلوم‌کرده [است]. توجّه بفرمایید! یعنی یک‌دفعه پادشاهی [جمشید] بود، بیرون رفت و دید خلاصه که همه گُل‌ها غنچه کرده‌است و گُل‌ها چیز است و هوا خیلی خوب است. وزیری داشت، وُزرایی داشت، بالأخره بُرویی بود و بیایی بود. گفت: امروز خوب است که ما یک روزی بگذاریم، امروز را عید می‌گذاریم. این خلاصه همین‌طور توسعه پیدا کرد و این‌ها، بعضی از علماء، من با آن‌ها چیز بودم، این [عید] را قبول نداشتند، من هم توی روی آن‌ها نمی‌ایستادم. شما آن‌ها را می‌شناسید، من توی روی علماء نمی‌ایستادم، ابداً هر چه می‌خواهد بگوید؛ [اما] من دنبال آن‌کار نمی‌رفتم [و] توی روی آن‌ها [هم] نمی‌ایستادم. [بالأخره] هفتاد سال، هشتاد سال زحمت کشیدند؛ این آدم می‌گفت: نه! این [عید] بدعت به دین است؛ ما [یک‌روز که] داشتیم می‌رفتیم، از مدرسه آقای حجّت بر می‌گشتیم، یک‌نفر از آقایان به حاج‌شیخ‌عباس برخورد، از ایشان سؤال کردند. [ایشان] گفت: امام‌صادق (علیه‌السلام) [این عید را] تأیید کرده [است]؛ تا حتّی گفت: تبریک هم گفته‌است. حاج‌شیخ‌عباس ایستاد و این مطلب را شکافت؛ گفت: ببین [امام] چه چیزی‌اش را تأیید کرده؟ نه [این‌که] آن‌روز را [تأیید کند]؛ خیرش را، خیرش را و برکاتش را [تأیید کرده]، [این‌که] مردم می‌روفند و می‌شویند، عرض می‌کنم [خدمت شما] پول به‌هم می‌دهند، صِله‌رَحِم می‌کنند. امروز یک روزی است که برکات به فقرا [و] به این‌ها نازل می‌شود. گفت: چون‌که این‌جوری می‌شود، امام‌صادق (علیه‌السلام) تأیید کرده [است].

اما حالا من این [مطلب] را هم بگویم: امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید: بنی‌امیّه عیدی برای ما نگذاشتند. من والله! بالله! من روزهای عیدها یک‌قدری به‌قدری می‌سوختم؛ اما خُلقم را باز می‌کردم [و] عیدی می‌دادم [که] مردم توجّه کنند؛ اما شیعه همان [طور] است [که] امام‌صادق (علیه‌السلام) فرمودند: بنی‌امیّه عیدی برای ما نگذاشتند. راست هم می‌گوید؛ [چون] همه روزها عاشوراست؛ اما باید، برکات دارد دیگر، خدا می‌داند یک‌نفر آمد [و] یک مبلغی به ما داد. من الآن حساب می‌کنم که اگر من بخواهم چیز کنم، تملّق می‌گویم که این پول به چه‌قدر از مردم رسید! آن بچّه خوشحال شد، آن خوشحال شد، آن بچّه یتیم؛ چه‌جور شد؟ چه‌جور شد؟ یک برکاتی داشت! خب حالا ایشان داده، حالا همین روز بِده! چه عیبی دارد؟! شما مثل شیرینی نَبَر! اما می‌توانی دو کیلو میوه بگیری [و] خانه قوم و خویشت بروی، مرغ بِسونی [بخری و بگویی] خاله! چه‌طوری؟! عمّه! چه‌طوری؟! بابا! چه‌طوری؟! خاله! چه‌طوری؟! خوشحالش کنی.

حالا من روایتش را برای شما می‌گویم: یک شخصی خدمت امیرالمؤمنین علی «علیه‌السّلام» آمد، (یک صلوات به‌واسطه‌ی وجود ایشان بفرستید.) گفت: علی‌جان! علماء، اُدَباء، صدّیقین، آن‌چه که [از بزرگان] هستند، ما از ایشان سؤال کردیم، می‌گوید که چه روزی در هفته خوب است؟ گفت: شب‌جمعه، گفت: [چه روزی] در ماه [خوب است]؟ گفت: اوّل‌ماه، گفت در سال؟ گفت: غدیر [شب‌قدر]، [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] گفت: من که رهبر شما هستم، می‌گویم [آن روزی] که گناه نکنی. [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شب] قدرش را هم به‌هم زد. حالا شما [در] آن‌روز [عید]، روزت را انفاق‌کن! چه عیبی دارد؟! انفاق چه عیبی دارد؟! دل‌یکی را خوش کنی، چه عیبی دارد؟! [تو انفاق‌کن و] بهانه در نیاور! بهانه در نیاور [که] هم‌چین کن! [یعنی] دست در جیبت بکن! چه عیبی دارد؟! (یک صلوات بفرستید.)

یک‌مطلب دیگر می‌خواهم به شما بگویم که ما همه‌جا موقّت هستیم، الآن شما در آن کارگاه موقّت هستی، مَثل شما الآن مدیر یک کارخانه هستی، مدیر عامل یک کارگاه هستی، هر چه می‌خواهی [باش! در آن] موقّت هستی، چرا موقّت هستی؟ شما در آن کارگاه که هستی، قشنگ کار کن! نه [این] که بگویی من در [کارگاه] موقّت هستم؛ [پس اگر] کمِ [آن] کارگاه بگذاری؛ [تو] مسئول هستی. آقای‌مهندس! آقایی که کارخانه‌داری! مسئول هستی. آقایی که درس می‌دهی! مسئول هستی، [می‌گوید:] من موقّت هستم! نه! ببین من [دارم] چه می‌گویم؟ این‌کار عصاره دارد، خیلی قشنگ کار کن! کارگرها را قشنگ با آن‌ها حرف بزن! مبادا [که] این کارگرها که پارسال عیدی به آن‌ها می‌دادی، امسال ندهی. به عنوان تَبَرُّعاً بده! یکی دو روز [که از اوّل عید] می‌گذرد، بده! دو روز، سه‌روز که می‌گذرد، بده![با خودت] نگو که بله، امسال محرّم هست و عیدی خوب نیست. شیطان این‌را هم یادت می‌دهد. می‌خواستم یک‌چیز دیگر بگویم، بد است! شیطان یادت می‌دهد. شیطان هر روزی که می‌آید، یک تبصره برای ما می‌زند [که] از کار بازت بدارد. مبادا از کار بازت بدارد! آن بنده‌خدا که تو به او عیدی می‌دادی، (من خودم یک‌وقت همین‌جور بودم،) آن بنده‌خدا که به او می‌دادی، قول به زنش داده، به بچّه‌اش می‌داده، به آن‌ها داده؛ کجایی تو؟! [نگو که] نه! امسال محرّم است. تو انفاقت را به عنوان تَبَرُّعاً بکن! (از برای سلامتی امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) صلوات بفرستید.) از برای سلامتی امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بده [و] انفاق‌کن! چه عیبی دارد؟! بهانه درنیاور! بازی‌ات ندهد. [شیطان در روز] عید هم آدم را بازی می‌دهد، [در] عاشورا هم آدم را بازی می‌دهد، [در] روز هم آدم را بازی می‌دهد. عزیز من! موقّت‌بودن [یعنی] کارت را مؤثّر ندانی! اگر این [کارت را] مؤثّر بدانی، به‌جای بد برمی‌خوری [و] یک‌دفعه مشرک هم می‌شوی.

من [در] یک کارگاهی بود [که] چند تا شاگرد داشت. هم‌ساخت که [شاگردها] می‌رفتند، می‌گفت: صبح دیگر نیا! بعد از ظهر می‌گفت: نیا! اصلاً توی نیامدن بودند؛ اما من این‌قدر دقیق بودم که حسابش را نمی‌شود کرد، یک‌دانه میخ را از زمین برنمی‌داشتم که مبادا به این استاد کارخانه صدمه بخورد. در تمام [آن‌وقتی] که من آن‌جا استاد کارخانه بودم، اگر یک سِری میخ [شخصی] می‌خواستم، می‌رفتم می‌خریدم؛ من یک‌دانه میخ از کارگاه برنداشتم. وقتی [از آن‌جا] آمدم، راحت [بودم]؛ دیگر نیامدم به استادم بگویم: من را حلال کن! من کاری نکردم که بخواهد من را حلال کند! حلال است. مدیر کارخانه این‌قدر باید در کارگاه مواظب باشد! توجّه کن! الآن گرماست می‌خواهی بروی بخوابی دیگر! من یک‌دفعه گفتم: اگر شما موقع کارت بنشینی [و] با رفیقت صحبت بکنی، [با] آن کاری که آن‌جا هست، مسئول هستی، [اگر] صدمه بزنی، حقّ‌الناس گردنت می‌آید. آقای مدیر کارخانه! آن آقایی که می‌خواهد [با تو] صحبت بکند، [به او] بگو: باشد، نوکرت [هم] هستم، امشب خانه ما تشریف بیاورید؛ یا خانه‌اش برو [و با او صحبت کن]! کار دنیا خیلی دقیق است.

یک‌وقت یک کارگاهی که این‌جوری این‌جوری بود، من نان را در کیسه‌ام می‌گذاشتم، می‌گفتم: ذرّه‌ای [با] این [خُرده‌نان] ها، فرشِ آن‌جا چیز [کثیف] می‌شود، این‌هم به امید من است. خیلی دقیق است! عزیز من! قربانت بگردم! خیلی محکم باش! اما باید خیلی مواظب باشی! روایتش هم این‌است: یک‌روز امام‌صادق (علیه‌السلام) یک‌دوستی داشت، آمد برود. تا آمد، ایشان ایستاد [و] بنا کرد [به] تعظیم‌کردن [و] صحبت‌کردن. [امام به او] گفت: تو کارت را بکن [و] با من صحبت کن! تو باید این‌جا کار کنی، مسئول هستی؛ کارت را بکن [و] با من [هم] صحبت کن! ببین چه‌قدر دقیق است! امامش است، [به او] احترام می‌کند؛ [اما] گفت: تو کارگر هستی، کارت را بکن [و] با من حرف هم بزن!

پس بنا شد که شما [کسی و چیزی را] مؤثّر ندانی؛ اما ببین این‌قدر من توصیه می‌کنم که چیز [دقیق] است، الآن یکی از رفقای من خیلی ناراحت شده، از آن کارگاه حالا بالأخره دو به‌هم زنی کردند، هر جور کردند، ایشان بیرون آمده‌است [و] ناراحت است، چرا ناراحت است؟! تو تا این موقعیّت باید این‌جا باشی، یک موقعیّت دیگر، باید یک‌جای دیگر باشی. باید این‌جا امتحانت [را] بدهی، حالا باید یک‌جای دیگر بروی [و] امتحان بدهی. چرا توجّه نداری؟! آقا! شما الآن سرِ این پُستت بودی، حالا سرِ آن پست روانه‌ات می‌کند [که] آن‌جا امتحان بدهی؛ مگر خدا وِلت [یعنی رهایت] می‌کند؟! مگر خدا نمی‌گوید این‌قدر که گفتید مسلمان هستیم، دست از شما بر نمی‌داریم و امتحان‌تان می‌کنیم؟! در تمام موقعیّت، ما باید از امتحان درآییم. توجّه می‌کنی یا نمی‌کنی؟! اصلاً امر که می‌گوید اطاعت‌کن! این‌است. سلیقه‌ای نشو! اگر سلیقه‌ای شدی، امرِ سلیقه‌ات را داری اطاعت می‌کنی؛ نه امر خدا را، خیلی باید توجّه کنی! (یک صلوات بفرستید.)

پس بنا شد که رفقایی که در کارگاه هستید! آقایانِ مهندسین! قربان‌تان بروم! فدایتان شوم! خیلی باید توجّه کنید! اگر آقای‌دکتر خدای‌نخواسته خدای‌نخواسته «نستجیر بالله» ببیند [که] الآن تب دارد [و] سرش درد می‌کند، حقّ ندارد [به] مطبّش بیاید، این نسخه‌ای که می‌دهد، اگر ذرّه‌ای پس‌وپیش بنویسد، مسئول است. باید، چه‌جوری باید بیاید؟ با توجّه [و] با تفکّر این [نسخه] را بنویسد؛ آن‌وقت مسئول نیست. اگر جوری هم باشد، این مسئول نیست؛ می‌دانی چرا؟ این فکر خودش را به کار انداخت. هر کجا که پا می‌گذاری، [به] امر است؛ توجّه کن! هر کجا پا می‌گذاری، [به] امر است. اگر گفتید کجا امر نیست؟ اگر در بهشت بروی، آن‌جا دیگر امر به شما نمی‌کند؛ آن‌جا دیگر تنبل‌خانه است. توجّه فرمودید [که] چه می‌گویم؟! همه‌جا امر است. خوابیدنت امر است، راه‌رفتنت امر است، همه‌جا امر است؛ تا حتّی می‌گوید مَثل دست‌شویی می‌خواهی بروی، پای چپت را بگذار! وقتی می‌آیی پای راستت را بگذار! کجا امر نیست؟! ما باید خیلی زیر پرچم امر باشیم! عزیزان من! اگر تو بخواهی راحت باشی، خودت را مسئول امر بدان! یعنی امر را اطاعت‌کن! اطاعتی به‌غیر [از] امر نیست؛ یعنی امر خدا را، امر ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) را، امر قرآن را، به‌غیر [از] این در عالم کاری نیست. خب امر را اطاعت نکردند که این‌همه فجایع به‌وجود آمد.

من امروز می‌خواهم یک روضه‌ای بخوانم که امروز واقع عید شما، مزدش با حضرت‌زهراست. قشنگ یک عیدی به ما بدهد، عیدی‌شان این‌باشد که محبّت خودشان را به ما بدهند؛ یعنی ما را بپذیرند! من [از آن‌ها] خواستم، گفتم افشای ولایت [کنیم]، ما را بپذیرند، حمایت [از] ولایت [را خواستم]، من این‌را خواستم، گفتم واسه رفقایم هم، همین را می‌خواهم. حمایتِ [از] ولایت این‌نیست [که] بریزی آن‌جا [در خیابان‌ها بروی]، یارو [یک‌چیزی] می‌گوید، تو [هم] یک‌چیزی بگویی، این لجاجتِ ولایت است. حقّ نداری این‌کار را بکنی! او یک‌چیزی می‌گوید، تو هم یک‌چیزی بگویی، این لجاجتِ ولایت است. [برای] کمکِ ولایت؛ ولایت را در خودت پیاده‌کن! امرِ ولایت را اطاعت‌کن! این ولایت است. تو می‌روی لجاجتِ ولایت می‌کنی. چه‌کار به کار مردم‌داری؟! گفتم: حرف اوّلی‌ات امر به معروف است، حرف دوّمی‌ات حرف خودت است، حرف سوّمی‌ات هم لجاجت است. آرام بگیر! کمک ولایت این‌است [که] امر ولایت را اطاعت کنی. ولایت امر می‌کند.

مگر آن نبود [که امام] صدایش زد [و] گفت: نمازت طی [تمام] شد؟ گفت: بله! گفت: مگر من صدایت نزدم؟! گفت: نماز می‌خواندم، خب بفرما! [امام] گفت: مگر من نمی‌دانستم [که] تو نماز می‌خواندی؟! چرا جواب من را ندادی؟! من امامت هستم، جواب من را بده! روایت داریم. تو جواب‌گوی امر باید باشی. عزیزان من! ما چه‌کار می‌کنیم؟! (یک صلوات بفرستید.)

من که خودم این روضه را واسه [برای] خودم خواندم، خیلی بی‌تاب شدم. امیدوارم که خدا قلب ما را با ولایت نگه‌دارد! تجلّی ولایت در قلب‌تان باشد.

یک‌جای دیگر هم گفتم: اگر لباس‌مشکی پوشیدی، عزیزم! باید مُحرم باشی. لباس‌مشکی [باید] مُحرم باشی، مبادا گناه کنی. مبادا مُبطل به‌جا بیاوری، [فقط] همین لباس‌مشکی بپوشی [و هر کاری خواستی بکنی]؟! آره؟! مگر لباس، تو را نجات می‌دهد؟! همین‌جور که لباس احرام در مکّه می‌پوشی [و] مُبطل به‌جا نمی‌آوری، عزیزان من! باید تو در مُحَرّم هم مبطل به‌جا نیاوری، آن‌جا محض گوسفند [مُبطل] به‌جا نمی‌آوری، این‌جا محض امام‌حسین (علیه‌السلام) به‌جا نیاور! محض حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) به‌جا نیاور!

امام‌حسین (علیه‌السلام) خیلی مواظب خیمه‌هایش بود؛ یعنی تمام توجّهش [به خیمه‌ها] بود. یک‌وقت آمد، امام‌حسین (علیه‌السلام) چند دفعه [به] خیمه آمد، چند دفعه آمد، یک‌وقت به خیمه آمد [و] دید این‌ها قدری خلاصه گریه می‌کنند. خدا ایشان [یعنی حاج‌شیخ‌عباس] را رحمت کند! می‌گفت: امام‌حسین (علیه‌السلام) [می‌گفت:] شما که گریه می‌کنید، این‌ها [دشمنان] من را شماتت می‌کنند؛ یعنی می‌گویند ببین ما چه‌جور این‌ها را تنگ‌شان گذاشتیم [که] دارند گریه می‌کنند، خواهرجان! گریه نکنید! ما یک‌روایت داریم: این‌ها دستمال در دهان‌شان کردند؛ اما یک‌وقت دید که نه! گریه خیلی ادامه پیدا کرد؛ امام‌حسین (علیه‌السلام) مجدّداً [به] خیمه آمد، گفت: خواهر! چیست؟! گفت: برادر! وقتی تو «هل مِن ناصر» گفتی، این بچّه دیگر توان ندارد.

گاهی ناخن زَنَد به سینه مادرگاهی پیچ و تاب زَنَد به دامان خواهر

چاره اصغر ز دست ما تمام است. این نظر ولایی من است: این «هل من ناصری» که امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت، تمام ممکنات لبّیک گفتند، زمین [لبّیک] گفت، آسمان [لبّیک] گفت، لوح [لبّیک] گفت، قلم [لبّیک] گفت، ملائکه‌ها [لبّیک] گفتند، تمام لبّیک گفتند. آقا علی‌اصغر (علیه‌السلام) هم لبّیک می‌گوید. آخر توان ندارد، در ظاهر نمی‌تواند راه برود، در باطن می‌خواهد به برادرش علی‌اکبر (علیه‌السلام) ملحق بشود. [امام‌حسین (علیه‌السلام)] گفت: بچّه‌ام را [به‌من] بدهید! بچّه را در میدان آورد، حالا این دو تا خواهر، سکینه (علیهاالسلام) و رقیّه (علیهاالسلام) [فاطمه] در این فکرند [که] این بچّه را بِبَرند [و] آخر یک آبی به او بدهند [که] این [علی‌اصغر] نَمیرد. اگر آبش دادند، دادند. [اگر] ندادند، بچّه را برمی‌گرداند. یک‌وقت دیدند [که] نه!

آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) آمد [و] گفت: این‌همه اکبر (علیه‌السلام) را دادم، این اصغرم (علیه‌السلام) هست، طفلی به این کودکی [که] گناه نکرده. (عزیزان من! [این‌قدر] می‌گویم تفکّر [داشته‌باشید]! آخر من می‌سوزم! حالا حسین (علیه‌السلام) کافر شد! [آیا] «نستیجرُ بالله»، علی‌اصغر (علیه‌السلام) هم کافر است [که] او را می‌زنید؟! چرا؟ والله! تفکّر نداشتند. تو با حسین (علیه‌السلام) طرف هستی، طفل شیرخوار چه کرده؟! وقتی‌که این‌طفل را آورد، در لشکر یک همهمه‌ای افتاد. ابن‌سعد دید شورشِ لشکر دارد تفرقه در آن می‌افتد.) یک‌وقت صدا زد: حرمله! چرا جواب حسین را نمی‌دهی؟ گفت: امیر! پدر را نشانه کنم یا پسر را؟

آخر این [حرمله] سه تا تیر زده؛ یک‌تیر به چشم آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) زده، یک‌تیر به دل امام‌حسین (علیه‌السلام) زده، رگ دل حسین (علیه‌السلام) را قطع کرد، یک‌تیر هم به گلوی علی‌اصغر (علیه‌السلام) زد، گوش تا گوشش را بُرید. حالا یک‌وقت امام‌حسین (علیه‌السلام) دید [که] بچّه در تلاطم است، گردنش جداست، این‌جا امام‌حسین (علیه‌السلام) چه [کار] کند؟! حالا این بچّه را با این‌طرز [به خیمه] ببرد؟! این‌جاست [که] خدا ندا داد: حسین‌جان! بچّه‌ات را به ما واگذار کن! ما ایشان را از درخت طوبی شیرش می‌دهیم. حالا [آقا علی‌اصغر (علیه‌السلام) را] کنارِ خیمه‌ها آورد، با غَلاف شمشیر، قبر کوچکی درست کرد، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: اُمّ‌کلثوم (علیهاالسلام) مواظب برادرش بود، تا رفت خاک رو [ی آقا علی‌اصغر (علیه‌السلام)] بریزد؛ [اُمّ‌کلثوم (علیهاالسلام)] دوید [و] گفت:

نچین خشت لحد را [تا] من بیایمبه دیدار رخ اصغر بیایم

حالا رفقای‌عزیز! شما این صحنه را ببینید! اگر یک بچّه کوچکی از آدم مُرده باشد، چه‌قدر ناراحت است! آیا ما باید لاماله [لااقلّ] این دهه‌عاشورا ناراحت باشیم؟!

خدا با تمام این رحمتش، مردم را می‌آمرزد؛ اما به موسی گفت: برو سر قبر برادرت، هر دعایی بکنی، مستجاب است؛ به‌غیر [از دعا] به بنی‌امیّه، من این‌ها را نخواهم آمرزید. این نمازخوان‌ها را! این روزه‌گیرها را، این حجّ‌بروها را، [این پیشانی پینه‌بسته‌ها را] این‌هایی که این‌جایشان [پیشانی‌هایشان را] می‌بُردیدند، چه کسانی [بودند]؟! مگر انگلیسی‌ها امام‌حسینِ ما را کشتند، یهودی‌ها کشتند؟! نمازخوان‌هایی که نمازشان به ولایت وصل نبود، نمازی که به امر وصل نبود، [این‌ها کشتند]؛ به امر می‌گویند: بیا ما را اطاعت‌کن! امام‌حسین (علیه‌السلام) خودش امر است، به امر می‌گویند: بیا ما را اطاعت‌کن! توجّه فرمودید؟! آقایان! قربان‌تان بروم! فدایتان بشوم! مواظب باشید! (صلوات ختم کنید.)

خدایا! ما را بیامرز!

خدایا! ما را از خواب غفلت بیدار کن!

خدایا! ما را آنی [لحظه‌ای به خودمان] واگذار نکن!

خدایا! ما را [از] عزاداران امام‌حسین (علیه‌السلام) قرار بده!

خدایا! [اگر] ما را نیامرزیدی، به‌واسطه امام‌حسین (علیه‌السلام)، ما را بیامرز!

خدایا! معرفت امام‌حسین (علیه‌السلام) را به ما بده!

خدایا! معرفت گریه امام‌حسین (علیه‌السلام) [را] به ما بده!

خدایا! ما زورمان به شیطان نمی‌رسد، به‌غیر از تو هیچ‌کسی زورش به این [شیطان] نمی‌رسد. شیطان را از ما دور کن!

خدایا! عاقبت همه را به‌خیر کن!

خدایا! علم تشخیص به ما بده!

خدایا! فهم تشخیص به ما بده!

خدایا! ما را موفّق کن [که] تتمّه عمرمان را در راه صراط مستقیم، صراط این خانواده، صراط امام‌حسین (علیه‌السلام) [باشیم].

(با صلوات بر محمّد)

یا علی

ارجاعات

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه