اربعین 84؛ نجات در ولایت است، نه در عبادت
اربعین 84؛ نجات در ولایت است، نه در عبادت | |
کد: | 10269 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1384-01-11 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام اربعین (20 صفر) |
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
العبد المؤید الرسولالمکرم ابوالقاسم محمد
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
ما از این مدینه گرفتیم حرکت آقا امامحسین و آوردیم در بازار شام و آوردیم تا عرض بشود خدمت شما خرابه شام و آوردیم تا حرکت رو به مدینه؛ اما خب آنکه ما حالا یک نوار داریم، بعد من رفتم در فکر که ما یکچیزی بگوییم که بالاخره بفهمیم که نجات ما در چیست. آن روضه است؛ خب، خیلی خوب است اما خب خیلیها مجلس میگیرند، روضه میگیرند، اینها نجات بشر نیست. نجات بشر در ایناست که ولایتش را تشخیص بدهد. اگر بشر ولایتش را تشخیص نداد، والله این بشر نجات پیدا نمیکند. نجات بشر پس ایناست که ولایت را تشخیص بدهد، حالا که تشخیص داد یقین کند، حالا که یقین کرد به آن عمل کند. چه گفتم؟ اول، چه گفتم علی؟ (فرمودید تشخیص ولایت، بعد یقین به ولایت، بعد عمل به ولایت)، احسنت. ما همهمان، از صده، حالا هفتاد، هشتاد، نود (نمیدانم حالا من عدد معلوم کنم دروغ گفتم) ما عبادتی شدیم، آره. آقا عبادتی شده، یکچیزی [در] راه خدا میدهد و یک روضهای میگیرد و یک سینهای میزند و عرض بشود خدمت شما یک مسجدی میرود و یک صاحبالزمانی میرود. به تمام آیات قرآن، اینها خوب است، پیغمبر هم گفته اما اینها نجاتدهنده بشر نیست. نجاتدهنده بشر ایناست که به امر ولایت اینکارها را کند. یعنی یک شاخصی در این عالم معین کند، آنهم الان وجود مبارک امامزمان است، امرش را اطاعت کند.
حالا [ائمه] حرفها را زدهاند، یا [علما] به ما نزدند یا ما توجه نداشتیم؛ یعنی خدای تبارک و تعالی این دنیای پهناوری که درستکرده، همهاش آگاهی است اگر ما بفهمیم. این دولت مثلاً حالا به شهردار یا شهربانی [چراغ راهنمایی داده] ببین اینجا یکچیزی دارد برای شما، چهچیز میگویند به اینها [که روشن و] خاموش میشوند؟ [چراغ] راهنمایی میگذارند. چطور خدا دنیا را خلق کرده راهنمایی برای ما نگذاشته؟ ما باید راهنمایی را بفهمیم، چرا نگذاشته؟ همهجا گذاشته. «له الخلق و الامر»، [خدا میفرماید] من خلق کردم امر رویش گذاشتم، امر خدا علیبنابوطالب است. صلوات بفرستید. امر خدا وجود مبارک امامزمان است. خانمهای عزیز امر خدا زهرایعزیز است، چرا اینکارها را میکنید؟ چرا خودتان را از امر جدا میکنید؟ چرا هر چیزی که خارجیها میآورند میخرید؟ عروسک درست کردند، البته نه زنهای قم! چرا؟ قم خیابان ندارد که، از اینجا میروی میدان، از آنجا میروی آنجا، یک خیابانهای اینجوری دارد. اما برو الان ببین در چهارباغ اصفهان یا شیراز یا تهران چهخبر است؟ تو میخواهی به تو بگویم چهکارهای؟ پیغمبر فرمود: هرکسی حاضر شود نگاه به زنش کنند دیوث است، امّت من نیست.
زنان اهلجهنم، درود خدا به روح حاجشیخعباس تهرانی، صلوات بفرستید. میگفت زنان اهلجهنم معلومند، مردان اهلجهنم معلومند. چقدر ما از ایشان استفاده کردیم، رفقا میآیند الان، یکی از متدینین محل ما این آقای حاجحسین است، من تمام زندگیام را گذاشتم روی فرمایشات ایشان. اینها میرفتند نمیدانم روزهای جمعه بیرون. [من میگفتم] نه، میگفتند تو پیرمرد شدی. من میفهمیدم یک روزی حاجشیخعباس از ما گرفته میشود. شما هم بدانید یک روزی هست من گرفته میشوم، توجه کنید. من یک دفترچه اینجوری محمدمان نوشتهبود از فرمایشات حاجشیخ عباس؛ اما چهکسی گوش داد؟ چهکسی گوش داد؟ میگفت: زنان اهلجهنم معلومند، مردان اهلجهنم معلومند. زنان اهلجهنم، خدا رحمتش کند چند وقت این حاجشیخعباس با این صفایی ایشان مبارزه میکرد، من در تمام احوال ایشان با ایشان بودهام، نمیخواهم حالا ادعا کنم. میگفت زنان اهلجهنم گیسهایشان مثل شتر جلّاله میماند، یعنی گرد میکنند. آنها آنوقت پوشیدهاند برهنهاند، این لباسها را میپوشند. مردان اهلجهنم آنهایی هستند که حاضر میشوند زنهایشان اینجوری باشند، حضرت میگفت: آنها دیوثند، امّت من نیستند. چهخبر است؟ لاالهالاالله.
کجایی ای عزیز من؟ نمیخواهم اسم بیاورم، درود خدا به روح مبارک این شخصی که الان اینجا نشسته. ما که [مکه] بودیم این چادر مشکی را این خانم [ایشان] این از اول تا آخر از روی سرش برنداشت. اما یکنفر بود یکقدری حالا کمی وابستگی به ایشان داشت، یکشب رفت و نیامد. دیدم عصری مثل زنهای مصریها خودش را یکجوری درستکرده، [شوهرش] گفت: کجا بودی؟ گفت: مگر من بهغیر توی حرم جای دیگر بودم؟ گفتم: اینجوریاش میکنی که شب نمیآید. خلاصه از ما بدش آمد، نه ما را مهمان کرد و بدش هم آمد. من حرفم را میزنم، من در مکه میزنم، در منا هم میزنم، بهقرآن، اگر در جهنم هم بروم میزنم. فهمیدی؟ چیست باباجان؟ خدا میداند، به حضرتعباس این چادر مشکی را این اصلاً از سرش برنداشت. من چند برخورد داشتم، اگر من یکذره ایشان را دیدم لعنت خدا و رسول بهمن، در محل ما از این حرفها کم است، صلوات بفرستید. الان ایشان در مجلس حضور دارد.
حالا عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، الان پیشآمدهایی شده، پیشآمدهایی میشود، مِنبعد میشود، هست. مواظب باشید شما طاغوت نباشید. آن چند وقتها گناه را با معصیت را افشا کردم، اگر نظر مبارکتان باشد گفتم گناه چیست، معصیت چیست. معصیت، قوم موسی معصیت کردند، قوم عاد کردند، قوملوط کردند؛ اما همه آنها میشود بپذیریاش. بهقدری خدای تبارک و تعالی مهربان است، وقتی [جبرئیل] هشتشهر قوملوط را برد بالا، یک پیرمردی خوابیدهبود، خدا رحمت کند حاجشیخعباس را، اینرا ایشان گفت. [خدا] گفت نگهشدار، خواب بود، گفت خواب است نگهدار. ایشان یکدفعه همچین کرد گفت یا صنم، اگر میگفت یا احد، شهرها را میآورد پایین. پس اینها معصیت است، جبران دارد، چهچیز جبران ندارد؟ بیولایتی، آن جبران ندارد.
آقای دستغیب یک کتابی نوشته اگر مستحضر باشید خدمتتان، قشنگ نوشته، گناهان کبیره را گفته. برایش آنزمان پیغام دادم، آنزمانی که ایشان حیات داشت. من همیشه مبارز بودم، اینرا به شما بگویم، آره. گفتم این گناهها همهاش صغیره است، گناه کبیره، گناه بیولایتی است؛ زنا میکند، حد به او میزنند؛ آنکار را بسکه من بدم میآید [نمیگویم]، آنرا بکند، از بالا پرتش میکنند؛ روزه میخورد، شلاق به او میزنند. گناه کبیره، گناه بیولایتی است، چرا؟ خدا میگوید عبادت ثقلین کنی، علی را به «الیوم اکملت لکم دینکم» قبول نداشتهباشی، بهرو میاندازمت در آتش جهنم.
الان تو بدعتگذار نیستی، دنبال بدعتگذار هم نمیروی؛ اما توجه داری خودت بدعتگذاری؟ این یارو اگر یکوقت انقلابی نبود، نگویید حالا آدم خوبی است. بعضیها انقلابی نیستند میگویند خودمان انقلابیم. من خیلی در اینکارها کار کردم، میگویند من خودم انقلابم! به حرف من برو! هرچه من میگویم بشنو! چهلسال با یکی رفیق بودم، اینقدر روی دوشم گذاشتم بردمش دسته، به ارواح پدرم. بهمن لعنت اینها این بچههای حاجشیخعباس، تا صورتشان مو در نیاورد من با آنها دیدنی نکردم، بهمن لعنت اگر من دروغ بگویم، اینقدر من توجه داشتم. سر یکچیز اینجوری پنجهزار تومان نمیدانم، گفتم: بابا [فلانی] از تو میخواهد. گفت: من بروم شُش بزنم به او بدهم؟ گفتم: میخواهی بزن، میخواهی نزن، چهلسال رفاقتم را هیچ کردم. روی حق آدم باید بایستد نه روی شخص، ما بیشترمان روی شخص ایستادگی میکنیم، تو باید روی حق ایستادگی کنی. هر که هر چه میگوید نه که [قبول کنی]، بگو نه! توجه میکنید من چه میگویم؟
خانمهای عزیز شما باید الگویتان زهرا باشد، الگویتان باید زینب باشد، تو الگویت کیست؟ همینسان نگاه همچین [میکنی]، هر چه از خارج میآید میپوشی. خیلی والله من که الان دهسال است از توی خانه بیرون نمیروم، به خدا میگویم خدا از این بهتر نبود برای من بکنی، که ما را در خانه گذاشتی. الحمدلله روزیمان هم خوب میرسد، محتاجمان نکردی؛ اما [ما را در خانه] گذاشتی. آمدیم شب دوشنبه ایشان ما را برد حرم، یک چند بار است دیدم [نمیشود]. آن دوشنبه نرفتم، گفتم: عید است، نمیآیم. گفت: حالا خلوت شده، برو. بابا نگاه به بالایش میکنی پایینش خرابتر است، میخواهی نگاه نکنی همچین میکنی، پایینش خرابتر است. اینچه شکلی است؟ چقدر مردها بیغیرت شدند؟ آخر مردی گفتند، زنی گفتند، این چیست؟ خانمهای عزیز، آخر مگر تجدد شما را نجات میدهد؟ مگر تجدد به داد شما میرسد؟ یا زهرا به دادتان میرسد، چرا دست از زهرا برداشتید؟ چرا مردها دست از علی برداشتید مشاور درست میکنید؟ به تمام آیات قرآن من یک پارهوقتها میگویم، میگویم یک حیوانی است هفتتا جان دارد، من شاید دهتا، صد تا جان دارم، اگرنه جان من در میرفت از غصه، چرا اینها اینجوری شدند؟ توجه کنید، شما وقتیکه اینجوری شدید نسلت هم همینجور میشود، من غصه نسل شما را هم میخورم. وقتی این خانم اینقدر لاابالی شد، دخترش هم لاابالی است؛ وقتی تو لاابالی شدی، پسرت هم لاابالی است. تو باید شجره توحید درستکنی، شجره ولایت درستکنی، شجره ماورائی درستکنی، عزیز من، چرا گول میخوری؟ صلوات بفرستید.
حالا امروز این آقای بزرگوار، دوستعزیزم آورد روایتش را خواند. میفرماید کسیکه یعنی مطابق امر؛ یعنی این دوازدهامام، چهاردهمعصوم بهخصوص پیغمبر، امیرالمؤمنین، یعنی به امر آنها نباشد، خودش برای خودش یک امر درست کند میگوید این طاغوت است. تا میگویی چه، میگویند عمر و ابابکر طاغوتند. تو خودت طاغوتی، تو مشابه او هستی. چرا امر مَن مَن میکنی؟ من اینرا میگویم، من اینرا میگویم؟ درود خدا، رحمت خدا به حاجشیخعباس، میگفت «مَن» را بزن سینه دیوار. آن زمانیکه او میگفت بزن سینه دیوار، من به شما بگویم حالا هرچند، آنموقع محل ما اصلاً یکدانه شاید کاسب داشت. آنهم به نظرم حاج مولا نجف بود، یک ماهری هم بود، همه رعیت بودند. آنوقت اینها تاپالههای گاوها را میزدند به سینه دیوار، خشک که میشد میسوزاندند. میگفت عین همان بزن سینه دیوار، «مَن» را میگفت بزن سینه دیوار. علی، زهرا، حسین، حسن، امر، قرآن، اینرا میگفت بگو. تو خبر داری طاغوتی؟ حالا هی برو مکه، هی برو عمره، هی کار خیر کن، اینکار خیر نیست، اینکار شر است. چرا میگوید: من از متقی اعمال قبول میکنم؟ تو باید متقی باشی، متقی آناست که امامالمتقین را قبول داشتهباشد، «الیوم اکملت لکم دینکم» را قبول داشتهباشد، به جانش بپذیرد، بداند که مانند ایشان نیست.
دو چیز است که اگر بخواهید که یقین به ولایت داشتهباشید، دو چیز است باید مراعات کنید، خدا و ولایت. الان اینجا بحث سر همین بود، [مشابه ولایت] نیست. همینجور که خدا «لمیلد و لمیولد» است، که بهحساب نهزاییده است، نهزاییده میشود؛ همینجور که ازلی است خدا، ولایت هم ازلی است. ازلی، بحثی بود اینجا یعنی مثلش نیست، ازلی است. چرا ازلی است؟ ولایت توی خدا بوده، ولایت نور خداست، ولایت تجلی خداست؛ اما خلق تجلی بابایش است، ننهاش است، اینجور چیزهاست. او [ولایت] باید تجلی کند تا بشوی سلمان، او باید تجلی کند تا بشوی ابراهیم. [خلق] تجلی بهوجود ندارد، هر چه هست خباثت بهوجود دارد، دنبال خلق نرو عزیزم، دنبال امر برو عزیزم.
خانمهای عزیز بیا دنبال زهرا برو نجاتت بدهد. والله خانمهای عزیز روایت داریم، این نوار من را آخر میشنوند، میفرماید مادرم زهرا مانند مرغی که دان [خوب و] بد را تمیز بدهد، دوستانش را از صفحه محشر جمع میکند. بیا خانمعزیز دست از این دکور بازیتان بردارید، بیا پیرو زهرا بشو تا از صفحه محشر جمعت کند، تا شب اول قبر به دادت برسد، موقع نکیر و منکر به دادت برسد، قیامت به دادت برسد، پیشوازت بیاید. تو که اینقدر میروی [دنبال تجدد، چطور به دادت برسد؟] چهکار داریم ما میکنیم؟ چهخبر است؟ نگاه نکنید، این دو روزه عمر تمام میشود، صلوات بفرستید.
اگر شما بخواهید بفهمید، یعنی یکوقت آدم میخواهد بفهمد، یکوقت میگوید: میفهمم، خدا نکند بگوید: میفهمم، وقتی گفت میفهمم خیلی نمیفهمد. این باید بگوید میخواهم بفهمم همیشه. این عالم مَقتل است، این دانشگاه را انگلیسها درست کردند، این در دانشگاه [نیست]. دکتر جان، قربانت بروم، دانشگاه نجاتت نمیدهد، حالا که فسادخانه شده، حالیات است دارم چه به تو میگویم؟ این عالَم مقتل است، این عالم دانشگاه است، باید در عالم دانش بجویی، یک چشم عالمبین داشتهباشی. حالا این عالم، چشم مافوق دنیا هم باید داشتهباشی، یعنی مافوق دنیا را ببینی. اما دنیا را باید بگذاری زمین، تو الان دنیا روی کولت است، تو هنوز از یک ساز تلویزیون نمیتوانی بگذری، تو هنوز از یک ویدیو نمیتوانی بگذری، تو هنوز کامپیوتر جهانی را میخواهی تیتیشهای آنها را ببینی. تو چشم امامزمانی؟
حالا الان من به تو میگویم، امامزمان جانش را فدای ولایت میکند. کیاک گفت چهچیز، مگر کیاک دین توست؟ کیاک پیغمبر توست؟ کیاک حجت توست؟ مگر ایناست؟ نه، چهکسی گفت به حرف او بروی؟ میگوید نرو، میگوید بروی طاغوتی، تو میروی چهکنی؟ الگو برای خودت درست میکنی؟ رفتم یکچیز بگویم ملاحظه کردم، صلوات بفرستید. امامزمان خودش ولی است، دارد هشدار به شما ای دوستانعلی میدهد. ای دوستان محمد رسولالله، ای دوستان زهرا، امامزمان دارد والله هشدار میدهد؛ اما هشدار را بفهمید. ما هنوز هشدار را نفهمیدیم، پابند دنیاییم، بیا یکقدری پابند نباش عزیز من میگذرد دنیا. حالا حرفم سر ایناست، کسیکه حمایت از ولایت بکند، امامزمان جان خودش و پدرش را فدایش میکند. تو حمایت از چهکسی میکنی؟ خجالت نمیکشی؟ حیا نمیکنی؟ میگویی من مسلمانم، من پیرو علیام، پیرو چهکسی هستی تو؟ حرف تند است، بهقرآن پیش من هنوز کند است، هنوز حرف از این بالاتر هست که من بزنم، ملاحظهتان را میکنم. حالا امامزمان وارد صحنه کربلا نمیشود، کنار صحنه را میگیرد امامزمان. هنوز نمیگوید یاجداه، برای تو گریه میکنم، اشک چشمم تمام شود خون گریه میکنم. از کسیکه حمایت از ولایت کرده [دفاع] میکند، [که] زینب است، جدش را شاهد میگیرد امامزمان.
روحم میخواهد در برود والله از غصه که ما نمیفهمیم. هنوز هم میخندد، هنوز هم بازی درآورده، هنوز همپای تلویزیون، هنوز هم دنبال این، اینطرف میرود، آنطرف میرود، جزیره کیش میرود، جزیره فیش میرود. بهغیر فیش [چه] به تو میدهند؟ کجا میروی؟ چهخبر است؟ حیا کن، خجالت بکش، حیا کن.
حالا ببین امامزمان [چه میگوید]، سؤال [میشود] برای جدت [گریه میکنی]؟ میگوید جدم هم بود گریه میکرد. [برای] عمویت عباس؟ او هم بود گریه میکرد. میگوید برای عمهام زینب گریه میکنم، چرا توهین به او شد. چرا؟ میفهمید من چه میگویم؟ [بهخاطر] یک توهینی که به کسیکه حمایت از ولایت کرده، میگوید تا زندهام گریه میکنم، اشک چشمم تمام شود خون گریه میکنم. چرا؟ زینب، عمه من حمایت از ولایت کرد. وارد صحنه نمیشود، چرا؟ چرا توهین به او شد؟ چرا این میخواست حمایت از ولایت کند، توهین به او کردند؟
پس توهین به ولایت اینقدر مهم است که امامزمان میگوید جانم فدای آنکسیکه یعنی حاضر شد توهین به او بکنند. یکی بگوید این حرف یعنیچه؟ فلانی بگو ببینم، اسمت را آوردم، نمیخواستم بیاورم، یکهو شد. یعنیچه؟ میخواهم ببینم ساخته شد پیش شما یا نه، یا همین شنیدید. (حضار: توهین به شما به اندازه جان من ارزش دارد، امامزمان میخواهد بگوید توهینی که شده بیش از جان من و پدرم ارزش دارد در خلقت). پس خود صحنه یکحرف دیگری است، حرف من سر ایناست. تو هم بیا حمایت از ولایت کن، تا امامزمان بگوید جانم فدایت. تو حمایت از چهکسی میکنی؟ کجا میروی؟ چهکار میکنی؟ همین چهار روز روضه رفتی و روضه و یک سور و سات و بساط درست کردی، کجا رفتی؟
من امروز تلفن زدم به یکی از رفقایعزیزم، گفت من کارهای نیستم، [کمک] حضرتزهراست. به تمام آیات قرآن من عقیدهام ایناست بهغیر دست زهرا این برنج را نمیپزد، دست زهرا اینکار را میکند، او اگر نه عُرضه ندارد، میخواهد بدش بیاید، میخواهد خوشش بیاید. کمکش میکنند، ششتا، هفتتا دیگ را بار میگذارد، کسی هم نباشد، همه هم خوب دربیاید، یعنی یکیاش نسوزد، یکیاش چیز نشود. اصلاً حافظ شیعه زهراست. حافظ شیعه زهراست، توجه کنید که راه صراط مستقیم را بروید تا [برایتان] حافظ بگذارد، همان ملک روانه میکند غذا را میپزد. تو نمیبینی ملک را، من دارم میبینم، ادعا کردم، از کجا میبینم؟ وقتی اینکار را میبینم، میبینم یک [کاریاست که] عرضه پنجاه نفر باید بکند؛ وقتی یکی میکند، دست دیگر دارد اینرا میکند. صلوات بفرستید.
چهجور بشود ما اینکار را بکنیم؟ ما در مقابل ولایت اصلاً دست نباید داشتهباشیم، امر نباید داشتهباشیم، تا ببینیم آن دست میکند یا نمیکند؟ تا ببینیم آنها مگر یاریتان نمیکنند؟ آقایانی که در مجلسید، بیایید خرجتان را با درآمدتان حساب کنید؛ بهقدری که انفاق میکنید، کار نمیکنید، حالا خرج بچهتان هیچ. اما شما ببین دست دیگر [میرساند]، [از] برکات دارید خرج میکنید، آنهم بهواسطه ولایت است. بعضیها که در یک کارهایی هستند، میگویند ما چقدر حقوق میگیریم، وقتی میگیریم، قرضهایمان را میدهیم، یکی میگفت من هزار تومان [باقی مانده] دارم. حقوق سنگینی میگیرد، بسکه کارش بیبرکت است. آخر کار، پولی که به تو بدهند یارو همهاش فحش بدهد که برکت ندارد، صلوات بفرستید.
(حضار: حاجآقا اجازه میدهید من فضولی کنم؟ اجازه دارم؟) بفرمایید، (حضار: جناب حاجآقا، اوایل انقلاب شغلم را تغییر دادم، رفتم در دامداری و کشاورزی. شناخت نداشتم، خیلی کلاه سرم گذاشتند، گاوهای مردنی بهمن دادند جای گاو شیری. یکروز خیلی در فشار بودم، چیزی همدیگر نداشتم، یعنی هستیام را داده بودم. یکروز رفتم دیدن پدرم، جمعهها شیر برایش میبردم، شیر مال تالار بود و فامیل. پدرم با خواهرم صحبت کردهبودند که داداش میآید، امسال منصرفش کنید [از اینکه برای امامحسین خرج دهد]! بگویید امسال امامحسین راضی نیست، تو نداری. وقتی رفتیم دیدن بابا، نشستند و صحبت کردند، صحبت کشیدهشد به امسال میخواهی چهکنی؟ گفتم کما فی السابق، هر سال میکردم، خب هر کار قبلاً میکردم باز هم میکنم. بابایم گفت باباجان تو نداری، خواهرم پشتش را گرفت. گفت: داداش جان تو در خرج گاوت معطلی، چهجور میخواهی اینهمه خرج کنی؟ گفتم: دیگر بهمن داداش نگو، گفت: چرا بدت آمد؟ گفتم: تو داری دستی دستی دست من را از دامن فاطمهزهرا و بچههایش جدا میکنی. چهکسی میگوید من ندارم؟ گفت: آخر داداش، گفتم: داداش بی داداش. فرشم را میفروشم، طلاهای زنم را میفروشم، کسی طلبی از من ندارد. میخواهم کف اتاقم زیلو باشد، میخواهم موکت باشد، فرش نباشد ولی خدا آنروز را نیاورد که دست ما از دامن امامحسین جدا بشود. با قهر از خانه آمدیم بیرون و شب که شیر بردیم بهاصطلاح، به لبنیاتیمان گفتیم: فلانی ما صد کیلو گوشت میخواهیم. میشود از این قصابت برای ما هم بگیری، هفتگی کم ما بگذاری؟ گفت منّتت را دارم حاجمحمد، دست ما را گرفت، رفتیم قصاب روبروی مغازهاش. سلام آقا، سلام بفرمایید، بَه حاجمحمد چه عجب. دیدیم کاملاً ایشان ما را میشناسد ولی من نمیدانم خدایا این کیست. آنآقا در آمد گفت که حاجمحمد صد کیلو گوشت میخواهد، گفت منّتش را دارم، الان بکشم؟ بدهم در خانه؟ چهکار کنم؟ هر جور میگویی. گفتم نه، من شب تاسوعا میآیم میبرم. شب قبل از تاسوعا، خودم میآیم میبرم، همه را هم ران گوسفند میخواهم. گفت منّتت را دارم، ما رفتیم و گوشت را گرفتیم و عاشورایمان را برگزار کردیم. مدتی گذشت، چون نداشتیم به روی خودمان نمیآوردیم که عباس آقا پول این هفتگی را یواشیواش پول گوشت را کم کن. یک سه چهار هفته یکخرده دست و بال ما باز شد، گفتیم عباسجان از این هفته پول [را کم کن]، گفت حاجمحمد! [مگر] خودت ندادی؟ گفتهبود من رفتم به حاجغلام پول بدهم، گفت حاجمحمد آمد داد. گفتم که اشتباه میکنی [من پول قصاب را ندادم]! گفت که این تو، این حاجغلام. دست ما را گرفت رفتیم در قصابی. گفت: حاجغلام مگر من نیامدم پول بدهم، گفتی حاجمحمد داد؟ گفت: چرا. سلام و تعارف و گفت مگر خودت نیامدی؟ گفتم که حاجغلام من اصلاً در دکان تو [نیامدم]، گفت: بابا یعنی من تو را نمیشناسم؟ یا من اشتباه میکنم؟ شب بود، غروب بود آمدی پول دادی، اسکناست هم آماده بود. تا گفتم چندک شد، دادی دستم. حتی چایی ریختم گفتی چایی نمیخواهم، الان کار دارم، نشستی پشت ماشینت رفتی! گفتم: آقا، گفت: نگو مرد، به همان امامحسین خودت آمدی پولش را دادی رفتی. خب دیگر دیدیم ششتیغه شد، نشستیم پشت ماشین بنا کردیم گریهکردن. گفتیم: دورت بگردم...)
یکنفر بود مثل همین ایشان، خلاصه امتحان میشود دیگر بشر، ببین حرف من سر ایناست. اگر شما، دلم میخواهد عصاره حرف را بفهمید، اگر بشر تشخیص ولایت داد، دیگر نباید دست از آن بردارد؛ تشخیص یککار خیری داد نباید [دست] از آن بردارد. کار به تهیدستیاش نداشتهباشد، یعنی آنکار را به امید خدا بکند، خدا درست میکند؛ یعنی بفهمد درستکن ولایت است، درستکن خداست. یکروایت داریم یک بندهخدایی بود که خلاصه یک روضهخوانی میکرد و آن سال خیلی اینها چیز [تنگدست] بودند. آخر اینرا هم من به شما بگویم، من به این آقایفلانی عرض کردم، میخواهم اسم نیاورم یکوقت میشود دیگر. اینها با آن آقازادهاش یک مسجدی است که یکقدری مخروبه است، آدمهایش یکقدری بالاخره سر [شان] پیش مردم پایین است؛ اما سطح خیلی بالاست. چونکه فقیری ننگ نیست، بیولایتی ننگ است. ایشان آنجا در آن مسجد بالاخره یک کارهایی میکرد و خب خدا انشاءالله نذرش را قبول کند. حالا حرفم سر ایناست، گفتند امسال اینجوری، گفتم آقاجان من، همه آنها به امید این غذا هستند که تو سر سال میآیی این غذا را درست میکنی، بهشان میدهی. متوجهی دارم چه میگویم؟ بهجان حاجمحمد این غذایی که آوردند، من میخواهم بگویم شاید من یکدانه سالش را نخوردم، یعنی چرا نخوردم؟ من یک قاشقش را خوردم گفتم این نذرش قبول باشد، دلم میخواهد همهاش مردم بخورند. حالا ببین من چه میگویم، به ایشان گفتم آنها همه پی یکسال میگردند [یکسال منتظرند]. ما مثلاً یکچیزی که به یکی بدهیم، یکسال اینها که یکخرده دستشان تنگ است، میگویند نیامده؟ میگویم بابا میآید، صبر کن. اینها به امیدند، گفتم امید اینها را ناامید نکن، خدا هم امیدت را ناامید نمیکند. الحمدلله خیلی هم مجلس باشکوهی بود و غذایش هم خیلی خوب بود و اصلاً غذایش یکچیزی میپخت که خیلی گوشت و موشت نداشت ولی مزه همه گوشتها تویش بود، چونکه مزه غذا را هم آنها میدهند.
حالا حرف من سر ایناست، این بندهخدا خیلی سقوط کرد. گفت: چهکار کنیم؟ ما که دشت نداریم، یک بچه را میفروشیم. زن گفت: باشد، من حرفی ندارم، حسین است دیگر. آنموقع مثلاً بنده خری بود، من با این بنده خریها هم خلاصه چیز کردم، مبارزه کردم. آقای ابطحی کتابش را در مشهد نوشته، من پیش خودش رفتم، حالا یکوقت دیگر میگویم. گفتم این یعنیچه، گفت نوشتم، گفتم پیش خودت آمدم، اینکه نوشتی حرف ایناست، قبول کرد، کار ندارم. آن بچه را بردند آنجا مثلاً مثل کاشان، آنجا بچه را فروختند. فروختند و رفت با ذوق سور و سات را راه انداخت، حالا گوشت خرید، برنج بوده، هرچه بوده، سور و سات، یکجا بچه آمد. [پرسید] بابا در رفتی؟ [گفت] نه بابا، شما که رد شدی، من را فروختی، یک آقایی آمد گفت که آقا این غلامت را میفروشی؟ گفت نه، [پرسید] چرا؟ [گفت] نمیخواهم بفروشم، گفت هر چه بگویی میخرم. گفت آن بندهخدا هم یکقیمت زیادی گفت و [آنآقا] تا اشاره کرد که بیا، گفت من انگار که بلد بودم، جفت زدم پشت سرش. گفت همین وقت که داشتم میآمدم، گفتم آقاجان من دلم برای مادرم اینها تنگ شدهبود، تو چهکسی بودی من را خریدی؟ گفت من آقا ابوالفضلم. گفت من آقا ابوالفضلم عزیزان من، کارهایی که میکنید خیر است، دست از آن برندارید. آنها حامی شما هستند، آنها میآید بچه را میخرد، آنها خریدار شما هستند، آنها خریدار اعمال شما هستند.
یک شمهای امروز میخواهم برایتان بگویم، چونکه اگر بخواهم خیلی توسعه بدهم، وقت عزیز خودم را میگیرم، دلم میخواهد این بلبل حسینی یکقدری برای شما اشعار بگوید. حالا زینب، بشیر آمد، یزید پشیمان شد، میخواست ماستمالی کند. باعث آن، چهکسی شد؟ هنده، یک رسوایی بهوجود آورد. عزیز من، به شما گفتم جا و مکان خیلی به شما شخصیت نمیدهد، اینقدر نگویید کجا میخواهیم برویم دعا کنیم. حالا شما حسابش را بکن هنده در خانه یزید است، حواسش پیش زینب است. عایشه در خانه پیغمبر است، حواسش پیش معاویه است. حالا [یزید] پشیمان شده، یکی از آقایان لباسمشکی را، ایشان خودش میگوید من مجتهدم، لباسمشکی را میگوید جایز نیست! برایش پیغام دادم، [یزید] وقتیکه میخواست [حفظ ظاهر کند] دهروز کاخ سلطنتیاش را داد دست زینب و حضرتسجاد. حالا دهروز سر آمد، گفت کاری، چیزی ندارید؟ خدا لعنت کند ابنزیاد را، من نگفتم برادرت را بکشد. حالا [حضرتسجاد] گفت یکآدم امین دنبال ما روانه کن یزید، بشیر را روانه کرد. به آنآقا پیغام دادم، [حضرتزینب] دید اینها، هودجها را سلطنتی درستکرده، گفت: یزید ما عزاداریم، مشکی کن. گفتم این سند مشکی است، شعار امامحسین است لباسمشکی، چرا میگویی مال اهلجهنم است؟ اگر شیعه پوشید، (ای مجتهد دارم به تو میگویم)، مگر شیعه اهلجهنم است که مشکی پوشیده؟ چرا نمیفهمی؟ همهاش حواسشان در درس و محرابشان بود، بیا حواست برود در محراب علی، بیا حواست برود در محراب علی.
حالا حرف من ایناست، گفتم مختصرش میکنم از بیانات شیوای ایشان استفاده کنیم. حالا [قافله] آمد سر دوراهی، بشیر گفت آقاجان، امامسجاد، از اینطرف میرود کربلا، از اینطرف میرود مدینه، کجا میروی؟ گفت به عمهام زینب [بگو]. زینب گفت: ما میخواهیم برویم کربلا. حالا سر شترها را گرداندند رو به کربلا. جابر آمدهبود، یکوقت دید صدای زنگ قافله [میآید]، جابر بلند شو، زینب دارد میآید. من یک گفتگویی زینب کرده میگویم، رسید روی قبر امامحسین خودش را انداخت. یکقدری حسینحسین کرد، صدا زد برادر حسینجان، ما را در خرابه راه دادند؛ اما یکشب این رقیه خواب شما را دید، هی بنا کرد بابا بابا کردن، یکوقت دیدیم یزید یکچیزی مثل طعام آورده، یکچیزی رویش است. گفت این سر آقا امامحسین است، داد دست رقیه، گفت این خیلی تشخیص نمیدهد. حسینجان، رقیه سر تو را به دامن چسباند، هی بنا کرد گریهکردن، صدا زد بابا، چهکسی من را به این کودکی یتیم کرد بابا؟ چهکسی رگهای بدن تو را جدا کرد بابا؟ عمه، تو که گفتی بابایت مسافرت رفته. حسینجان، رقیه هی بابا بابا کرد تا سر از دستش یکقدری شل شد، ما گفتیم رقیه خوابش برده، یکهو دیدیم رقیه از دنیا رفته. برادر، حسینجان، متحیر بودم چهکار کنم، تا رقیه را در خرابه شام دفن کردم، من عذرخواهی میکنم. وقتی بچههای من شهید شدند نیامدم جلو، تو هم سراغ رقیه را از من نگیر. اما برادر وقتی میخواستم بیایم با رقیه خداحافظی کردم؛ اما خواهرم کلثوم گفت من نمیآیم، پیش رقیه میمانم. خدا رحمت کند علمایی که در راه حق و حقیقت بودند، گویا حاجمیرزا ابوالفضل زاهد بود در مقابل آقایبروجردی گفت آن زینب که مصر است زینب است، آن زینبکبری آناست. این زینب امکلثوم بود، [در شام] ماند تا از دنیا رفت. «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم»
خدایا ما را بیامرز.
خدایا ماه محرم طی شد، صفر است. خدایا بهحق مسافرین صحرایکربلا یعنی زینبکبری، مسافرت قبر را برای ما مبارک بگردان.
خدایا هر محبتی به دل ما بهغیر محبت خودت و ائمه است بیرون بفرما.
محبت خودت را جایگزین بفرما.
ما را از عزاداران امامحسین قرار بده.
خدایا اگر ما را نیامرزیدی، تو را بهحق حضرتزینب ما را بیامرز.
با صلوات بر محمد