القاء

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱۱ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۱:۱۷ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
القاء
کد: 10376
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1377-08-28
نام دیگر: امر
تاریخ قمری (مناسبت): ایام عید مبعث (29 رجب)

«العبد المؤید رسول المکرم ابوالقاسم محمد. اللهم صل علی محمد و آل‌محمد»

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و رحمة‌الله و برکاته.

رفقای‌عزیز! حرف‌ها زده‌شده، می‌زنند، روایت‌ها همه‌اش صحیح است؛ اما ما یک‌وقت ناصحیح، نقل می‌کنیم. من بارها به شما عزیزان من! گفتم تفکر داشته‌باشید. یک‌وقت به شما نمی‌گویند چرا نگفتی؟! به تو می‌گوید چرا گفتی؟! من یک‌وقت اگر نظر مبارک‌تان باشد راجع‌به القاء صحبت کردم. امروز می‌خواهم یک‌قدری بهتر این مطلب را پرورشش بدهیم، با صلاحیت خود جناب‌عالی یا خود شماها، اگر بگوییم جناب‌عالی، شخصی می‌شود. من نظرم یکی بود و حالا هم آن‌را، إن‌شاءالله به نظریه همه شماها گفتم.

می‌گوید: «أللهم إنّی أسئلک الأمن و الإیمان بکر و التصدیق بنبیک و العافیة عن جمیع البلاء و الشکر علی العافیة و الغناء عن شرار الناس» چقدر این‌را خواندیم؛ اما آیا مبنایش را متوجه شدیم یا خواندیم؟! این یک دنیا معنی دارد. القاء آن‌است که ماوراء بپسندد، القاء آن‌است که خدا قبول کند، القاء آن‌است [که] ملائکه‌ها قبول کنند، نه هر کسی هر حرفی بزند بگوید این القاست؛ مانند علم فلسفه. این‌ها القاء نیست، بعضی‌هایش القای شیطان است. القاء، این‌که من این‌همه به شماها رفقای‌عزیز گفتم، باید امضاء شود.

حالا ببینید من چه می‌گویم! این حرف اباذر عزیز القاء بوده. به این دلیلی که، جبرئیل با پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دارد صحبت می‌کند، اباذر عزیز آمد برود، از آن‌طرف رفت؛ جبرئیل به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) عرض کرد: یا محمد! یا رسول‌الله! ای حبیب خدا! این اباذر یک ذکری می‌گوید [که] ملائکه‌های آسمان می‌گویند، نمی‌گوید ملک آسمان، [می‌گوید] ملائکه‌های آسمان، معلوم می‌شود روی این فرمایش حضرت جبرئیل، این حرف [ذکر را] پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به او نگفته. هر که حرف دارد بزند. چرا؟ دارد به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید [اباذر] این مطلب را می‌گوید، معلوم می‌شود این القاء بوده. چرا؟ حالا می‌گوید: «أللهم إنّی أسئلک الأمن و الإیمان بکر» دوست‌عزیز که نمی‌خواهم اسمت را بیاورم، گفتی چه؟ یک فرمایشی را راجع‌به آیه قرآن فرمودی، یک فرمایشی را فرمودی که گفتی، الآن فراموش کردم. یک فرمایشی را فرمودی که گفتی؛ یعنی به آن‌شخص القاء می‌شود. این القای خداست؛ یعنی خداشناسی این‌است.

خدا به این اباذر القاء کرده. یعنی‌چه کرده؟ خدا شناسی را [القا کرده]. ببین می‌گوید: «أللهم إنّی أسئلک الأمن و الإیمان بِکر» ای‌خدا! ایمان من را بکر قرار بده! یعنی آن شناختی که تو دادی، شناخت خودت را که به‌من دادی، چیست؟ تو شناخت به‌من دادی «أللهم إنّی أسئلک الأمن و الإیمان بکر» حالا آن‌را که به‌من دادی، با آن‌چه بکن؟ آن‌را بکر قرار بده! یعنی حفظش کن! حالا یک‌دفعه می‌گوید: «و التصدیق بنبیّک» حالا که آن‌را به‌من دادی، حالا من را یک‌کاری بکن [که] پیغمبرت (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را هم تصدیق کنم. حالا که می‌گوید تصدیق کردم، می‌گوید: «شکر علی العافیه» حالا یک شکرانه به‌من بده [که] هم شکر تو که خدا هستی [را] بکنم [و] هم شکر نعمت رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بکنم که من راجع‌به رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تسلیم شدم. «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبی یا أیها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما» صلوات بفرستید؛ یعنی من تسلیم این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بشوم، آن‌وقت می‌گوید: «و الشکر علی العافیه» حالا یک حال به‌من بده [که] شکرانه کنم. آن‌وقت می‌گوید: «و الغِناء عن شِرار الناس»، شِرار آن‌هایی هستند که این حرف‌ها را قبول ندارند. ما را محتاج آن‌ها نکن! اولی‌اش، عمر و ابابکر است. ما را محتاج نکن. این‌ها «شِرار الخلق» هستند. «شِرار الخلق»، محتاج نکن.

فدایتان بشوم! ما همه محتاجِ هم هستیم. ما محتاج نانوا هستیم، محتاج قصاب هستیم، محتاج نمی‌دانم کسی هستیم [که] بیاید یک عمارت بسازد، این [شرار الخلق] نیست، می‌گوید شرار الناس، آن‌که با ناس مخالف است، آن‌که با علی (علیه‌السلام) مخالف است، آن‌که با خدا مخالف است، آن‌که با قرآن مخالف است، «شرار الخلق» این‌است. حالا جرأت نمی‌کنم که آخرالزمان گفت: «شرار الخلق» چه کسانی هستند! (لا إله إلّا الله) ما را محتاج «شرار الخلق» نکن. حالا چه‌کسی می‌گوید؟ همه ملائکه‌ها هم می‌گویند. اگر نظر مبارک‌تان باشد، من یک‌وقت این‌را گفتم؛ اما این‌جوری نگفتم که «شرار الخلق» چه‌کسی است؟ شرار آن‌ها هستند که ما را به گناه می‌کشند، ما را به معصیت می‌کشند. شرار؛ یعنی دیگر از نعمت وجود این، هیچ برکاتی نازل نمی‌شود. هر چه هست، شرّ از دست این نازل می‌شود. هر چی هست به شرِّ این، یک همچین موجودی ما گرفتار هستیم. می‌گوید: ما را محتاج این‌ها نکن. آخر مؤمن باید تولید داشته‌باشد.

رفقای‌عزیز! بیایید توجه بفرمایید! حالا چون‌که بعثت رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بوده، من چند جمله می‌گویم. وجود پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک وجودی هست که می‌گوید اشرف تمام مخلوقات است؛ یعنی آنچه را که خدا خلق کرده، مخلوق دارد، این اشرف است. یکی از رفقای‌عزیز، یک رفیقی داشت؛ یک‌وقت این‌جا تشریف آورد، از من سؤال کرد؛ چون‌که خودش خیلی با سواد هست و داماد یکی از مراجع تقلید هستند. حالا توی ستاره‌شماری کار می‌کرد یا نمی‌کرد، من خیلی وارد نیستم، نمی‌خواهم [بگویم]، می‌خواهم نتیجه را بگویم. ایشان سؤال کرد که، تمام این ستاره‌ها این‌ها هر کدام‌شان این‌ها یک‌کُرات است و هر کُراتی خلاصه کسانی هستند که یک‌جوری است که این‌ها را خدا خلقت کرده، خلقت‌هایی توی این کُرات هستند، این‌ها چیست، چه می‌شود؟ گفتم والّا من از قرآن استفاده می‌کنم، می‌گوید: اشرف‌مخلوقات پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. تمام این‌ها باید زیر دست پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشند! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) اشرف تمام این‌هاست، شرافت به تمام این‌ها دارد. اول من پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بگویم، نگویید می‌خواهد پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کوچک کند، من اصلاً این‌چیزها [به] عقلم نمی‌رسد، من یک‌چیزی می‌گویم؛ اما یک‌وقت شیطان، نظر بعضی از اشخاص را تزلزل می‌دهد. پس این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌قدر عظمت داشت که قرآن‌مجید به او نازل‌شد. قرآن به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نازل‌شد، احکام به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نازل می‌شود، تا قیام‌قیامت، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) حلال را گفته، حرام را گفته؛ اما یک‌دفعه توی پرانتز گفت: خدا لعنت کند کسی را که حلال مرا حرام کند، حرام مرا حلال کند! تمام حرف‌های پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) حکم روی آن گذاشته. آیا ما این حکم‌ها را می‌فهمیم؟!

حالا خدمت‌تان می‌خواستم این‌را عرض کنم: می‌گویند رحمة العالمین [للعالمین] یعنی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به تمام خلقت رحمت است، حتی تا ماوراء، وقتی می‌گوید رحمة العالمین [للعالمین] عالَم را می‌گوید، نمی‌گوید دنیا! توجه بفرمایید! پس رحمتش امرش است؛ حرف من این‌است. رحمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، قربان‌تان بروم امرش است نه وجود خودش. اول من ثابت کردم که وجودی از وجود مبارک پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) اصلاً خدا خلق نکرده و نمی‌کند؛ اما عزیزان من! امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مهم است. اگر وجود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چیز [رحمت] بود، مگر عمر و ابابکر این‌ها، چندین‌سال پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نبودند؟! چرا رحمت این‌ها را نگرفت؟! این‌ها اهل‌آتش هستند! مگر عایشه چندین‌سال پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نبود؟! چرا اهل‌آتش است؟! مگر حفصه نبود؟! چرا اهل‌آتش است؟! من ثابت می‌کنم که وقتی خدا درباره حضرت می‌فرماید: رحمة العالمین [للعالمین]، امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رحمت است. توجه بفرمایید عزیزان من! حالا چرا؟ امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، امر خداست. امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، امر خداست. مگر نگفت یا محمد! اگر از خودت حرف بزنی رگ دلت را قطع می‌کنم؟! ثابت شد که امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، امر خداست. حالا چیست که این‌ها [اهل‌تسنن] همه‌اش محمد، محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌کنند؟! اگر امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت نکردید، نه امر خدا را اطاعت کردید، نه امر ولایت را؛ یعنی تا حتی خود وجود مبارک امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را؛ چون‌که اگر امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت کرده‌بودند، «الیوم أکملت لکم دینکم» را قبول می‌کردند.

این‌همه که خدای تبارک و تعالی «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبی یا أیها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما» را نازل فرمود، به کلّ خلقت گفت: تسلیم نبیّ بشوید! من اگر این‌را جلوتر نگفته‌بودم، الآن این حرف به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) جسارت می‌شد. امروز که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمده برود که ریگ و سنگ و کلوخ و دیوار که به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سلام نمی‌کند، چرا نمی‌کند؟ این مگر همین پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نبود؟! چرا دیوار خم نمی‌شود؟! چرا توجه نمی‌فرمایید؟! اگر این‌چیزها را بدانیم ولایت به ما ثابت می‌شود، ما قدر ولایت را می‌دانیم. اگر این‌چیزها را تفکر نداشته‌باشید، عزیزان من! والله! بالله! تالله! شناخت ولایت ندارید! من جسارت نکنم بگویم ندارید، هر که نداشته‌باشد، ندارد؛ هر که می‌خواهد باشد. من خصوصی حرف نمی‌زنم. ما باید اول شناخت رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را داشته‌باشیم، بعدِ شناخت رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، شناخت علی ولیّ‌الله (علیه‌السلام) است. چرا سلام نمی‌کند؟ امر به او نشده. حالا وقتی تبلیغ ولایت به این‌ها شد، به‌دینم قسم! فردای‌قیامت جواب می‌دهم، آن‌موقعی که تمام این‌ها تعظیم می‌کنند، به‌دینم به ولایت می‌کنند.

حالا بگو مگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ولیّ نیست؟ چرا باباجانِ من! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ولیّ است، خودش می‌گوید ما با علی یک‌دانه بدن بودیم، من توی صُلب عبدالله رفتم، این توی صُلب ابوطالب رفت. این‌ها یک وجود هستند ولایت دارند، یکی‌اند؛ اما تبلیغ ولایت یک‌حرف دیگری است. الآن به‌وجود مبارک، به‌وجود اقدس پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تبلیغ ولایت شده، تمام ریگ و کلوخ و سنگ و دیوار [سلام به] تبلیغ ولایت می‌کنند. حالا اگر شما روایت بخواهید که تزلزل شیطان در قلب‌تان نشود، عین همان‌است که، خدا به شیطان گفت: سجده کن، آن کانال را گفت سجده کن. آن کانالی که اهل‌بیت از آن می‌آمد را گفت: سجده کن، این‌هم عین همان می‌ماند. ببین والّا قشنگ شد! اگر شیطان تزلزل در قلب وجود بعضی از رفقا نکند، والّا قشنگ است. عین همان‌است، ببین [به شیطان] گفت: سجده کن! کجا؟ آن کانالی که این‌ها [یعنی] اهل‌بیت می‌خواهند بیایند. گفت: نه [سجده نمی‌کنم]، گفت: گم‌شو! حالا اگر ریگ و کلوخ و همه دارند سجده [سلام] می‌کنند، به آن کانال می‌کنند. چرا؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ولایت‌پرور است عزیز من! فدایتان بشوم! خودش ولایت است؛ اما ولایت‌پرور است، خدای تبارک و تعالی گفت: یا محمد! ولایت را پرورش بده! چرا؟ آخر مقصد من علی (علیه‌السلام) است، مقصد من این‌ها هستند. عزیزان من! اگر ما این‌ها را فهمیدیم آن‌وقت ولایت‌شناسیم، آن‌وقت علی (علیه‌السلام) شناسیم، بهتر از این‌ها کار می‌کنیم، بهتر از این‌ها ولایت را می‌شناسیم، بهتر از این‌ها علی (علیه‌السلام) را می‌شناسیم.

گفت: همه آوازه‌ها از شهر بُوَد. حالا اگر قانع نشدید، من به خواست خود زهرای‌عزیز (علیهاالسلام)، به عنایت خود زهرا (علیهاالسلام) قانع‌ترتان می‌کنم. مگر بیست و دو سال پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) زحمت نکشیده؟! مگر پاهای مبارکش را زخم نکردند؟! مگر دندانش را نشکستند؟! مگر پیشانی‌اش را نشکستند؟! چقدر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) اذیت شد! چه امتحانی داده! [فرمود:] اگر ماه را در یک دستم بگذارید، خورشید را در یک دستم بگذارید، دست از تبلیغم برنخواهم داشت! مگر این حرف شوخی است؟! حالا با همه این حرف‌ها چه می‌گوید؟ می‌گوید: اگر علی (علیه‌السلام) را معرفی نکنی کاری نکردی! یک‌ذره سستی کرد، گفت: اگر علی (علیه‌السلام) را معرفی نکنی کاری نکردی. مگر این حرف، زدنش شوخی است؟! چرا فکر نمی‌کنید؟! به خود علی (علیه‌السلام) قسم! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک‌ذره که مسامحه کرد، معطل بود [که] خدا این حرف را بزند! یعنی به کلّ خلقت بگوید: اگر تو نماز شب کردی، اگر یک‌کاری کردی، اگر یک بیتوته‌ای کردی، اگر یک‌چیزی [در] راه خدا دادی، اگر یک کارهایی کردی، خودت را نگیری! به پیغمبرش (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: کاری نکردی! تو چه‌کار کردی که این ادعا را می‌کنی؟! تو چه‌کار کردی [که] توقع از خدا داری؟! به پیغمبرش (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: تو کاری نکردی!

پس باید چه‌کنی؟ باید کانال را سجده کنی، تسلیم بشوی. عزیز من! تسلیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بشوی، تسلیم خدا شدی، تسلیم ولایت هم شدی. ما باید تسلیم بشویم. چقدر صبح‌ها [این آیه «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ... را»] می‌خوانید، من که هر روز می‌خوانم؛ اما می‌فهمم؟! نه! عادت کردم. بابا! عزیزجان من! ببینید من چه می‌گویم! حرف‌شنیدن به‌غیر از تسلیم‌بودن است. ما بیشترمان، خوب‌هایمان حرف می‌شنویم. حرف‌شنیدن به‌غیر از تسلیم‌بودن است. این احکامی که پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آورده، نماز، روزه، حج؛ تا حتی صله‌رحم، انفاق، تمام این‌ها به‌جای خودش درست‌است. چرا می‌گوید اگر منکر بشوی کافر هستی؟ ببین من چه می‌گویم! اگر منکر این سنت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)؛ یعنی نماز، روزه، حج؛ تا حتی معراج پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [شدی، کافر هستی]، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، گفت: منکر معراج هم کافر است! کافری! ببین من چه می‌گویم! این‌ها حرف‌شنیدن است. این حرف‌شنیدن‌ها یک جزایی به تو می‌دهد، یک‌چیزی به تو می‌دهد نه این‌که ندهد، چرا می‌گوید اگر مثلاً کسی روزه خورد، اول باید هشتاد تا تازیانه به او بزنیم، بعد روی زبانش را بتراشند، بعد بکُشنش؟ حکم است. همه این حرف‌ها سر جایش است، ببینید من چه دارم می‌گویم! این‌ها حرف‌شنیدن است، تسلیم‌بودن یک‌حرف دیگری است. ما بیشتر بیشترمان حرف‌شنو هستیم، تسلیم نیستیم.

تا حتی خدا این دو نفر را لعنت کند، این‌ها حرف پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را می‌شنیدند. یکی از زیارت‌نامه‌هایشان این‌است، می‌گوید: ای کسی‌که دائم شمشیر در کمر داشتی! امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت می‌کردی، یکی از زیارت‌نامه‌هایشان این‌است. این مردک هم همین‌جور بود دیگر. پس چرا اهل‌جهنم است؟! هان؟! جواب بدهید. چرا اهل‌جهنم است؟ تسلیم، ای به‌قربانت بروم. تسلیم نبودند. حالا در جنگ صفین آمده، در جنگ جمل، ببین من الآن می‌آورم، روایتش را می‌آورم، من بی‌روایت و حدیث حرف نمی‌زنم. حالا دارند جنگ می‌کنند. خدا معاویه و عمروعاص را لعنت کند، خدا پسرش یزید را لعنت کند، آمده دارد جنگ می‌کند، گفت: قرآن‌ها را سر نِی کنید! برداشتند حالا هر چه بود سر نِی کردند. به علی (علیه‌السلام) گفتند به مالک بگو برگردد. به امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام» یعسوب‌الدین، جانشین رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، این همین‌است که این‌همه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تعریف کرده! این همین‌است که می‌گوید: «الیوم أکملت لکم دینکم» مردم! [علی (علیه‌السلام)] دین‌تان است! حالا چه می‌گوید؟ می‌گوید: بگو برگردد. مالک پیغام داد: یا علی! نیم‌ساعت یا یک‌ساعت دیگر به‌من وقت بدهی، معاویه پایش را در رکاب گذاشته، فرار می‌کند؛ تمام این‌ها از بین می‌روند. گفت: به او بگو برگردد، اگر برنگردد تو را می‌کشیم! ببین یقین نیست، هان؟!

جنگ دارد می‌کند، دستش را هم می‌دهد، چشمش را هم می‌دهد، یقین ندارد. یقین به چه‌کسی ندارد؟ به ولایت ندارد. چرا این‌ها هم این‌جورند؟ این‌ها یک من دارند، تسلیم نیستند. ببینید من یک مثالی می‌زنم [برای] تسلیم‌بودن، ببینید من متوجه می‌شوم یا نه! من می‌خواهم خودم متوجه بشوم، شما که الحمد لله همه متوجه هستید. الآن توی میدان جنگ می‌آید یا مثل همین بالأخره چیزها، این یک‌مرتبه آن یارو می‌آید [و] می‌گوید: من تسلیم هستم، دستش را بالا می‌کند، درست‌است؟ تسلیم است؛ این می‌شود، یعنی‌چه؟ یعنی من از آن کارم دست برداشتم، آمدم تسلیم تو شدم. آن‌وقت این امریه صادر می‌کند. تسلیم‌بودن یعنی این. ما تمام وجودمان دست بالا باید باشد! من به قربان یک‌نفر بروم که توی این مجلس است، یک پاره‌وقت‌ها می‌گوید دست بالا، من یاد این روایت‌ها می‌افتم، یادش می‌کنم، می‌گویم هر چند شوخی می‌کند؛ حالا شاید خودش هم خیلی متوجه نشود، متوجه هستید؟ می‌گوید: دست بالا، من تسلیم هستم، دست بالا. ببین آقا من چه دارم می‌گویم! این تسلیم‌بودن یعنی این؛ یعنی ما هیچ‌چیزی از خودمان نداریم. حالا این‌ها چرا این‌جوری هستند؟ یک‌چیزی از خودشان هنوز توی خودشان است، تسلیم نیستند. خلاصه، امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام» دستور داد: مالک! اگر می‌خواهی من را ببینی برگرد! برگشت.

حالا کار دست چه‌کسی افتاد؟ دست احمق‌ها! باباجانِ من، عزیزجان من! اگر کار دست ولیّ خدا نباشد، دست احمق‌ها می‌افتیم. اصل ولیّ خداست. حالا دست کشیدند، گفتند که چه؟ به علی (علیه‌السلام) گفت: بگو مالک برگردد. حالا مالک برگشت. حالا دست احمق‌ها افتاد. حالا چه کنیم؟ حَکَم معلوم کنیم. دوباره امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) فرمود: مالک را [حَکَم] کنید. گفت نه! ابوموسی اشعری باشد. من نمی‌خواهم این جمله را بگویم، می‌خواهم معلوم بکنم که تسلیم یعنی‌چه. آن‌هم عمروعاص را معلوم کردند، آن‌را هم بازیش دادند. گفت: تو اصحاب پیغمبری (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، چندین‌سال تو پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بودی، محترم هستی و تو اول حرف بزن! این‌هم انگشترش را در آورد و گفت: این‌جوری انگشترم را خلع کردم، علی (علیه‌السلام) را [خلع کردم]، خودم را نصب کردم، احمق! شد علی! آن‌هم گفتش که من این انگشتر را در آوردم، معاویه را به جایش نصب کردم، بفرما! ببین به حرف ولیّ‌نبودن، این تسلیم‌نبودن چه از تویش در می‌آید؟! آن جنگ جَمَلش، آن جنگ صفینش. پس رفقای‌عزیز! ببینید من چه من دارم می‌گویم! من دارم عرض می‌کنم که اصل امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مهم است، امر خدا مهم است، الآن امر ولیّ‌الله‌الأعظم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) [مهم است].

اگر بخواهید جزء آن‌ها نشوید، باید امر وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را اطاعت کنید! چه دارید می‌گویید امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) غایب است؟ برای تو غایب است، آیا امرش غایب است؟! اگر این‌جوری باشد، پس اگر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) غایب باشد، این عالم خلقت، بی‌رهبر است، بی‌امام است. پس ما معلوم کردیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امرش است. آقا وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم امرش است، پس امرش اصلِ کاری‌است. حالا اگر وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) الآن در مقابل شما باشد [و] شما در مقابل آن [باشی]، امرش را اطاعت نکنی، تو چه‌جوری هستی؟ من هم مثل عمر و ابابکر هستم.

پس باباجان! عزیز من! فدایتان بشوم! بیایید یک‌قدری فکر بکنید! این آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) غایب است یعنی‌چه؟! امرش که غایب نیست. همین هر شب‌جمعه مسجد جمکران می‌روید، خب برو! من نمی‌گویم نرو، من هیچ‌کاری را نمی‌گویم نکنید، من عقلم نمی‌رسد؛ اما می‌دانی امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) غایب نیست؟! امرش را اطاعت‌کن، عزیزان من، فدایتان بشوم!

چرا می‌گوید اگر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را نشناختید به زمان‌جاهلیت می‌میرید؟ یعنی‌چه؟ خب این باباجان، عزیزجان من! خدا می‌داند من یک پاره‌وقت‌ها داغ می‌شوم، می‌گوید اگر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) نشناسی به زمان‌جاهلیت می‌میری، آیا این روایت صحیح است؟ صحیحِ صحیح است. تو باید یکی را ببینی [تا] او را بشناسی، من که نمی‌بینم چطور بشناسمش؟ پس امرش را دارد نشان تو می‌دهد، فدایت بشوم امرش را نشان تو می‌دهد، امرش خودش است. می‌گوید اگر نشناسی به زمان‌جاهلیت می‌میری. من این آقا را باید بشناسم، ببینم [تا] بشناسم، درست‌است؟ خب من که نمی‌بینمش، چه چیزِ او را بشناسم؟ [آیا] ما این روایت را ردّ کنیم؟! من نمی‌فهمم! من نمی‌فهمم این روایت یعنی‌چه! صحیح است، مال پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، صحیح است، مال امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) است، مو به درزش نمی‌رود، به زمان‌جاهلیت می‌میرد. خب امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) که [نمی‌بینی، چه‌جور او را بشناسی!]، ببین بابا! جواب من را بدهید، من که این آقا را نمی‌شناسم.

رفقای‌عزیز! حرف‌مان سر امر است، که ما باید امر را اطاعت کنیم، امر خیلی مهم است. من از شماها تقاضا دارم، از شماها خواهش دارم، از شماها پوزش می‌طلبم، بیایید یک‌قدری به امر گیر بدهید. شما اگر بخواهید الآن یک مسافرت بروید، چه اندازه‌ای به‌فکر هستید؟ اگر احتمال بدهید آن‌جا سرما است عبا برمی‌داری، ژاکت برمی‌داری، تهیه آن‌جا را می‌بینی. اگر این‌جوری نباشیم درست نیست. اتفاقاً یک‌روایتی الآن یادم آمد خدمت‌تان عرض کنم، زمان امام‌صادق (علیه‌السلام) بود، حضرت می‌خواست یک‌جایی مسافرتی برود، دستور فرمود: که لباس زمستانی بردارید. ببین این‌ها دنبال امام‌صادق (علیه‌السلام) هستند، جزء اصحاب هستند؛ اما جزء اصحاب امر نیستند. یک عده‌ای خندیدند، گفتند: دیگر تا آن‌جا رفتن را ما لباس زمستانی برداریم؟ یک عده کمی بودند که [لباس] برداشتند. ببین این جزء اصحاب است، نماز می‌خوانَد، روزه می‌گیرد، همه‌جا به حرف است؛ اما به امر نیست! روایت صحیح داریم، یک‌قدری که رفتند چندین‌فرسخ، یک تگرگی گرفت و یک سرمایی شد؛ آن‌ها که لباس زمستانی برنداشته بودند، از سرما مردند.

آقاجان من! عزیزجان من! بیایید روی امر یک اندازه‌ای اطاعت کنید. من یک‌حرفی زدم بعضی‌ها یک لبخندی زدند، من الآن به شما می‌گویم، والله! به‌دینم! راست می‌گویم، من یک‌وقت دیدم که ما یک‌جایی هستیم، حالا محشر بود، گویا محشر بود، یک‌قدری توی ذهنم است؛ چون‌که من به خدا [و] به‌قرآن اعتقاد دارم، اگر یک‌دانه دروغ بگویم، هفتاد زنا پای من می‌نویسند، من که دیگر یک پایم لب گور است، دیگر چرا دروغ بگویم؟ حقیقت می‌گویم، می‌خواهم به شما عرض کنم: یقین یعنی این. من داشتم می‌رفتم در آن‌جا دیدم [که] همه این‌جا باب باب است، مثلاً نوشته‌بود: باب اباذر یا باب مَثل مقداد یا باب چی، یک‌دفعه دیدم این‌جا نوشته، باب علی‌بن‌ابوطالب (علیه‌السلام) وصی رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)! من یک‌قدری فکر کردم که اگر می‌گفت: علی، من [از آن‌جا] می‌رفتم، وصی رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [فقط] یک‌نفر است! ببین من یقین دارم. ما گفتیم ما می‌ایستیم تا ایشان بیرون بیاید. ما رویی نداریم که برویم در را بزنیم، خیلی من همچین به‌جا بودم. ما هم آن‌جا ایستادیم مثلاً مثل یک خیابانی بود، آن‌طرفش، ما یک‌دفعه دیدیم این آقای آل‌طاها دارد می‌آید. این آل‌طاها یک کتاب می‌خواست. امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) آن کتاب را روی آن حساب می‌دانست این می‌خواهد، آورده‌بود. من تا راه شدم، ایشان زودتر به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) رسید. من گفتم: علی‌جان! چون‌که ایشان زودتر آمده، [نوبت اوست] ببین من یاد چه افتادم؟ یاد روایت اباذر. فهمیدی؟! به علی (علیه‌السلام) قسم! یاد این روایت افتادم که گفت صدایم نزد که، این زودتر آمد. ببین یقین [این‌است]؛ این‌جور ما باید روایت و حدیث را احترام کنیم. این‌که می‌گویم از علی (علیه‌السلام) باید یک‌وقت گذشت، این‌است، شما چیز نکنید، ببینید من چه می‌گویم! این‌را باید ما بفهمیم.

ما امر علی (علیه‌السلام) را باید اطاعت کنیم، امر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) وصی رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت کنیم، امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت کنیم، امر ولیّ‌الله‌الأعظم (عجل‌الله‌فرجه) را اطاعت کنیم، من تو را می‌خواهم که نیست که. اگر بگویی من تو را می‌خواهم، می‌گوید: دروغ‌گو! برو امر من را اطاعت‌کن! می‌گوید یا نمی‌گوید؟! مگر اویس‌قرن توی بیابان‌ها نیست؟! امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت می‌کند، می‌گوید: بوی بهشت می‌دهد یا برادر من است! [این] شترچران امر را دارد توی بیابان اطاعت می‌کند، تو چه امری را اطاعت می‌کنی؟! امر خودت را اطاعت می‌کنی. حالا من دیدم نمی‌توانم بگذرم، گفتم: علی‌جان! چون‌که ایشان زودتر آمده، من دست شما را می‌خواهم ببوسم بروم، حضرت دست مبارکش را این‌جوری کرد ما بوسیدیم، ما وِل هم نمی‌کردیم، هم‌ساخت [همین‌طور] که من یک نفس می‌کشیدم کأنَّه [یعنی مثل این‌که] تمام لذت عالم توی این کالبد بدن من می‌رفت، چیز کردم رفتم. ببین اگر من دارم می‌گویم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، مگر علی (علیه‌السلام) دیدن شوخی است؟! مگر رفتن شوخی است؟! یک‌چیزی من دارم می‌گویم، یک‌چیزی شما می‌شنوید! چرا؟ من دیدم امرش است، من را که صدا نزده، من باید بروم! آیا ما این‌جوری هستیم؟! امر یعنی این. من نمی‌خواهم خودخواهی کنم، از این حرف‌ها زیاد است.

من یکی دیگرش را می‌گویم. من یک‌وقت خواب دیدم [که] من نجف رفتم، خصوصیاتش را نمی‌گویم، درست نیست. چون‌که ما آن سالی که کربلا رفتیم، نجف جنگ بود، ما امشبی که خوابیدیم، این‌ها همین‌جور توی صحن نجف می‌ریختند و آن‌زمان مَلِک فیصل بود، همچین تا صبح صدای گلوله و این حرف‌ها می‌آمد. مادرم گفتش که من تقیِ بی‌پدر نمی‌خواهم، بلند شو برویم. ما از آن‌جا آمدیم، ده‌روز که می‌خواستیم نجف بمانیم، گفتیم ده‌روز می‌آییم کربلا می‌مانیم، ماندیم. ما با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) قرارداد کردیم [که] علی‌جان! اگر من کربلا بیایم، من اول این‌جا می‌آیم که پوزش می‌طلبم؛ ما یک‌شب این‌جا خوابیدیم، دو شب به نظرم خوابیدیم. من با آن مبنا نجف رفتم، وقتی نجف رفتم، دیدم یک عده‌ای هستند جسارت کردند [و] آن‌جا دیوارهای نجف را خراب کردند. بعد من خاک‌ها را پس کردم، دو رکعت نماز کنم [یعنی بخوانم] فوراً رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک امریه صادر کرد، من تا یک نمازم طی شد، دیدم که یک شخصی یک امریه از رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آورده، من امریه‌اش را قبول نکردم، گفتم: رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) کجاست؟ گفت: آن‌جاست. نگاه کردم دیدم رسول‌خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هست، من دیگر پیش رسول‌خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، به رسول‌خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله)! نرفتم، امرش را اطاعت کردم. چه داریم می‌گوییم؟! من چه می‌گویم؟! شما هم چه می‌شنوید؟! آیا از رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گذشتن ممکن‌است؟! هان! من حساب کردم امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، خود رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، من باید امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت کنم.

ما چه داریم می‌گوییم؟ بیایید یک‌قدری توی این حرف‌ها بروید قربان‌تان بروم هی نوار نوار می‌کنید، والله! بالله! اگر این نوار [را] یک‌سال، رویش فکر کنید، هر دفعه یک‌چیزی گیرتان می‌آید؛ اما اگرنه، حرف بزنید و اختلاط کنید و چیز کنید و مثل همین حرف‌هاست که تا حالا شنیدید. اطاعت [مهم است]؛ چطور ما به این‌جا برسیم که اطاعت کنیم؟ هر چه تویت [درونت] هست باید دور بریزی! یک‌دانه امر را توی تمام خلقت ببینی، آن‌هم امر خدا، امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، امر علی ولیّ‌الله (علیه‌السلام)، امر الآن ولیّ‌الله‌الأعظم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه). امر را باید ببینید نه خودش را! همه‌اش این‌جا می‌آیند [و] می‌گویند ما می‌خواهیم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را ببینیم، آخر من چه‌چیزی به این‌ها بگویم؟ حالا تو دیدی، مگر صدها امام‌زمان را ندیدند، امام‌زمان‌شان را کشتند؟! تو هم می‌خواهی چه‌کار کنی؟! بیا امرش را اطاعت‌کن. چند روز دیگر تولد ایشان است، بابا! بیا امرش را اطاعت‌کن.

من والله! نمی‌خواهم این حرف را بزنم، شما همه‌تان اهل خیر هستید، اصلاً دائم خیر از دست شماها سرچشمه گرفته، صادر می‌شود، به شما نمی‌گویم. دویست‌هزار تومان، صد هزار تومان خرج می‌کند، چه‌چیزی درست می‌کند؟ بزغاله درست می‌کند، چه‌چیزی درست می‌کند، نمی‌دانم مار درست‌کرده، ای مار به آن جانت بزند! آیا کردی یک لنگه‌برنج بگیری؟! آیا کردی یک گوسفند بکشی؟! آیا کردی [دل] یک بیچاره‌ای را خوش کنی؟! که خود امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید، می‌گوید: دل‌یکی را خوش کرد، دل من را خوش کرد، مادرم زهرا (علیهاالسلام)، دوازده‌امام (علیهم‌السلام)، خدا هم می‌گوید: دل من را خوش کرد، این [کار را] کردی؟! من نمی‌گویم چراغانی نکنید و ببین لامپ بزن، بیرق بزن، لامپ بزن، یک‌جوری بکن، یک شیرینی هم بده، یک تأسیسه‌ای درست نکن که زن‌ها را جمع کنی، دخترها را جمع کنی، همین‌طور نگاه کنی! این امر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) این‌نیست.

بابا! بیا مثل پدرش بشو، ببین حضرت آقا امام‌حسن عسکری (علیه‌السلام) چه [کار] می‌کند! هر کسی‌که از قم در زیارت [ایشان] رفت، در سامرا زیارت ایشان رفت، یک پولی به او می‌داد، می‌گفت: برو گوسفند بکش، [در] قم بده به این دوست‌های ما بخورند؛ چون آن‌جا [سامرا] همه سُنّی بودند. روایت صحیح داریم: حضرت چهارصد گوسفند دستور فرمودند، هر دفعه‌ای به این‌ها، قمی‌ها داد، می‌گفت: بروید بکشید [و] عقیقه کنید، عقیقه برای پسرم کنید. خب این‌کار را بکن! تو چطور امر امام را اطاعت نمی‌کنی؟! این‌کارها چیست می‌کنید؟! امر امام [را] اطاعت‌کردن، خیلی مشکل است. من دوباره تکرار می‌کنم، مگر ممکن‌است آدم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را ببیند و دست بردارد، بدود بدود برود که در ظاهر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را نمی‌بیند، امرش را اطاعت کند؟! من حساب می‌کنم امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امر خداست، امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امر خداست. اگر من امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت نکردم، امر خدا را هم اطاعت نکردم.

باباجانِ من! ما کلاه سر خودمان نگذاریم! والله! ما بیشترمان در عبادت کلاه سرِ خودمان می‌گذاریم! همین‌جور که خدا خدا می‌کنیم [و] یک خدایی درست می‌کنیم، [در] عبادت‌مان هم یک‌چیزی درست می‌کنیم، یک‌چیزی می‌سازیم. این عبادت‌های ما ساختگی است، بیا امر را اطاعت‌کن. مگر خدا نگفته: «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبی یا أیها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما»؟! تسلیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)؛ یعنی امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت‌کردن. دوباره تکرار می‌کنم، بَس که خوشم می‌آید، تسلیم امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) این‌است که عزیزان من! امرش را اطاعت کنید. امرش که هست که، چرا امر را اطاعت نمی‌کنید؟! ما بیشتر خوب‌هایمان خودمختار شدیم. اول خودمختاری، عمر و ابابکر بودند، یک عده‌ای از ما هم مشابه آن‌ها هستیم. فقط توی عبادت رفتیم، چه‌وقت مسجد برویم و چه‌وقت هم برویم نماز شب بخوان و از آن‌جا هم چه‌کار بکن و از آن‌طرف هم مسجد جمکران برو و پس‌فردا ببین چقدر اعلام می‌کنند، چندهزار جلسه قرآن است! آره! جلسه قرآن، آیا فهمیدید قرآن امرش است؟! عزیز من! اطاعت کنید.

خدا می‌داند به‌دینم قسم! فسادی که ماه‌مبارک رمضان می‌شود، در هیچ ماهی نمی‌شود! چون‌که پسرها آزادند توی خیابان می‌ریزند، زن‌ها آزادند می‌ریزند، مردها هم آزادند می‌ریزند، از این آزادی چه به عمل می‌آید؟ همه می‌گویند کجا بودی؟ قرائت قرآن بودیم. باباجانِ من! عزیزجان من! فدایت بشوم! ای مدیر قرائت! آخر داری چه به این‌ها می‌گویی؟ احکام قرآن را به این‌ها بگو! آخر فدایتان بشوم احکام قرآن را به این جوان‌های ما بگو! به این جوان بگو [که] اگر یک‌نگاه به‌صورت بچه اَمرَد [نوجوان] از روی شهوت کردی، خدا گناه علی‌کشی را به تو می‌دهد! این‌را به این جوان‌ها بگو. چه‌چیزی به جوان‌های قرآن یاد می‌دهی؟ این‌جایش [را] بکش، این‌جایش را هم نمی‌دانم شُل بگو، آن‌جایش را هم سِفت بگو، نمی‌دانم غینش را قون بگو، قونش را زون بگو! چه‌چیزی می‌گویی؟! بیا احکام قرآن را بگو. مگر نیست که، مالک عزیز آمده برود، یک کسی به‌طوری قرآن می‌خواند که مالک پایش شُل می‌شود؟! من جسارت می‌کنم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) رفت، مالک ایستاد در ظاهر کأنّه چنان این جاذبه [صدای قاری قرآن] این [مالک] را گرفته‌بود، [که] علی (علیه‌السلام) را در ظاهر وِل کرد. صدا زد: مالک! بیا! حالا در جنگ صفین آمده، یک پا به او زد [و] گفت: همین‌است که قرآن دارد می‌خواند! تا کِی قرآن می‌خوانی؟! تو هم مثل همان هستی. چرا؟ امر قرآن را اطاعت نمی‌کنی؟! امر قرآن علی (علیه‌السلام) است، امر قرآن رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، امر قرآن خود کلام مجید است.

چرا کلام‌الله مجید می‌گوید؟ کلام خداست. چه‌چیزی است یک عده بَر و بچه را جمع می‌کنی؟! اسیرشان کردی! آیا به این جوان‌ها گفتید که باید پدر و مادرتان را احترام کنید؟! آیا گفتید [که] اگر احترام نکنید، خدا می‌گوید: ای عاق‌والدین! هر کاری می‌خواهی بکن، می‌سوزانمت؟! برو هر کاری می‌خواهی بکن، آیا گفتید؟! آیا به این جوان‌ها گفتید: ای عزیزان من! این قرآنی که ما داریم می‌خوانیم، این کلام خداست، کلام‌الله مجید است، این قرآن به پشتوانه ولایت نازل‌شده؟! تو پشتوانه چه‌کسی هستی؟! آیا به جوان‌ها گفتی؟! آیا به این جوان‌ها گفتی «الیوم أکملت لکم دینکم» آن‌وقت می‌گوید، خدا چه می‌گوید؟ می‌گوید: نعمت! بهتر از من می‌دانید، من نعمت را به شما تمام کردم.

آقا! این نعمت تمام‌کردن از دیروز تا حالا من را گیج کرده، من سرگیجه گرفتم، من دلم می‌خواهد آقایانی که در این مجلس هستند به‌من بگویند، نعمت تمام شد یعنی‌چه؟ مگر خدا نعمتش تمام می‌شود؟! چرا ما نمی‌فهمیم؟! من گیج شدم، سرگیجه به‌هم زدم. آقا! می‌گوید نعمت تمام کردم، یعنی‌چه؟ شما راجع‌به این‌چه می‌گویید؟! دلم می‌خواهد من را روشن کنید، دلم می‌خواهد من را آگاه کنید؛ یعنی عقیده ولایت من این‌است که خدا به کلّ خلقت می‌گوید تمام نعمت من علی (علیه‌السلام) است! من دیگر نعمت [را] به شما تمام کردم، من انگار، دیگر نعمت پیشم نیست، همه نعمت‌هایم علی (علیه‌السلام) است! من عقیده ولایتم این‌است؛ دارد هشدار به کلّ خلقت می‌دهد. تمام، یعنی دیگر به‌فکر چیز دیگری نباشید، به‌فکر آیه دیگری نباشید، به‌فکر روایت دیگری نباشید، این یک‌چیز تمام شده‌است. شما یک‌چیزی می‌گویید این تمام است، یعنی هیچ ناقصی در تمامِ این‌نیست، تمام است! چرا؟ این مقصد من است. علی (علیه‌السلام) مقصد خداست.

همین خواندید؟ هم این‌که می‌روید جلسه قرآن می‌گیرید؟! آیا به این جوان‌ها گفتید؟ والله! بالله! عقیده‌ام این‌است: اگر تبلیغ ولایت کرده‌بودند، نباید پنجاه و پنج کشور بیایند همه سُنّی باشند، [تبلیغ] نکردید. فردا جواب زهرا (علیهاالسلام) را چه می‌دهید؟ ای مهندس‌ها! همین گفتید خودمان هستیم؟! شما را آوردند [که] این‌را بگویید؟! مگر زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) جانش را نداد؟! مگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نمی‌گوید اُمّ‌أبی؟! زهرا (علیهاالسلام) هستیِ خلقت بود. یعنی خلقت، هستی به غیرِ ولایت ندارد. جانش را فدای علی (علیه‌السلام) کرد. آیا به این‌ها گفتید؟! همین قرائت قرآن می‌گیرید؟! والله! من می‌بینم، این‌ها دارند ریاست می‌کنند، یک‌مشت این‌جایش را بکش، این‌جایش را این‌جور بگو، من آخر [به این جلسات] رفتم دیگر. یک، دو تا از این بچه‌ها همچین هم آن‌ها هم مثل خَرماجِن [نوعی گربه] دارند به آن نگاه می‌کنند، این‌هم قرائت قرآن! خوب شد؟ از این گفتم که اصلاً به‌من عقیده پیدا نکنید. خَرماجِن بازی درآوردند. دیدم، به‌من لعنت اگر دروغ بگویم، خوب شد؟! من تا چیزی را نبینم نمی‌گویم. آن‌آقا هم گرفته، حالا دیگر بیشتر از این افشایش نکنم.

آیا گفتید؟! این‌است قرائت قرآن؟! به‌قرآن! قرآن دارد به شما لعنت می‌کند! به‌قرآن آن‌ها که آن‌جا جمع می‌شوند به آن‌ها لعنت می‌کند! چرا جمع می‌شوید؟! بابا! تو نرو که چهار تا بچه هم برود، چهار تا بچه هم گول بخورد برود؛ تو نرو! تو یک شخصیتی هستی، روی تو حساب می‌کند. به آن راهی که حاج‌شیخ‌عباس رفت، گفت: یک‌جایی می‌روی، به تو می‌گوید چرا رفتی؟! یک‌جایی بلند می‌شوی، می‌گوید چرا بلند شدی؟! یک‌جایی می‌نشینی، می‌گوید چرا نشستی؟! تمام نشستن [و] بلند شدن ما حساب دارد، حساب از ما می‌کشد، چرا فکر نمی‌کنید؟! عزیز من! یک مجلسی که ناجور است، تو نرو. تو یک وزنه‌ای هستی، الآن به متدینی، این‌جا معلوم شدی، به خوبی معلوم شدی، خیلی باید مواظب خودت باشی.

امروز این بنده‌زاده آمد [و] گفت: من کتاب احوالات این شیخ‌رجبعلی خیاط را خواندم، ایشان دو جمله دارد، خیلی می‌گوید مهم هست، یک جمله‌اش این‌است که می‌گوید که، عرض بشود خدمت حضرت‌عالی، ایشان می‌گفتش که از صفت‌هایش که گفته ما به این‌جا رسیدیم، روی دو صفت است، یکی بوده که سخی بوده، هم سخی بوده، هم سخی درست‌کن بوده، ایشان می‌گفت: همین‌جور که داشت می‌گفت، من به خانواده گفتم ببین این صفت‌ها را بابایم هم دارد، هیچ‌کس ندارد، من ندیدم. می‌گفت: همیشه حاج‌شیخ‌رجبعلی می‌گفته تا یکی یک دردی، چیزی داشته، می‌گفته برو یک گوسفند بکش، برو یک‌چیز بده. می‌گفت: خود ایشان خیلی چیز نداشته؛ اما یک‌جوری بوده که مردم را به‌خیر دعوت می‌کرده. یکی هم مواظب لقمه‌اش بوده همه‌جا نمی‌رفته! آن کربلایی‌کاظم هم که قرآن بلد بوده، آن کربلایی‌کاظم هم می‌گفت احوالاتش همین‌است، همه‌جا نمی‌رفته. اگر من می‌گویم نرو، روایت و حدیثش هم هست، می‌گفت از این‌جا به آن‌جا رسیده، آره.

اما یک جمله دیگری هست، که این یک نویدی به ما می‌دهد. می‌گفت: یک‌نفر بود، یک‌جوانی بود، این جوان یک‌قدری خلاصه گناه می‌کرد، به او گفتند که بیا برو پیش این حاج‌شیخ‌رجبعلی، خلاصه توبه کن و تا این دیگر این‌کارها را نکند، این [شیخ‌رجبعلی] هم نَفَسی دارد و از این حرف‌ها. می‌گفت: تا این آمد و یک‌کلام گفت، یک‌دفعه شیخ‌رجبعلی گفتش که تو چه گفتی [که] همه درها بسته‌شد؟! گفت: من گفتم «یا سَتّار العیوب» گفت: این جوان یک «ستار العیوب» گفت، تمام این‌ها چیز شد [خنثی شد]، می‌گفت: شیخ همین‌جور تویش ماند. آخر ببین یکی که یک‌قدری چیز است [پیش مردم معروف است] یک‌دفعه یک‌چیزی پیدا می‌شود [که] چیزش می‌کند [همه معروفیت و اسم و رسمش را هیچی می‌کند]، فهمیدی؟! آره. این‌ها اگر یک‌قدری بخواهد یک‌قدری چیز شود، یک‌دفعه یک‌چیز پیدا می‌شود که یعنی همه آن‌ها که توی کف من هست را هیچی می‌کند. فهمیدی؟! هیچی‌اش کرد، گفت: یعنی‌چه چیزی می‌گویی؟! [که] ما بگوییم این‌کار را بکن. ببین من از اول به همه گفتم [که] نمی‌گویم بکن، نمی‌گویم نکن. می‌گفت: یک‌دفعه [شیخ‌رجبعلی در آن] ماند.

حالا من هم خودم یک قضایایی دارم به شما می‌گویم، این قهوه‌خانه مرویّ را شاید شما بدانید، سابق که ما می‌رفتیم، پشتش مدرسه مرویِّ می‌گویند، این مرویّ این‌جور که الآن می‌گویند هر طلبه‌ای شاید که الآن بخواهی حساب کنید، شاید که هر روزی صد هزار تومان، پنجاه‌هزار تومان به او برسد؛ اما نمی‌دهند، یعنی چند تا آبادی را این مرویّ نذرِ این‌جا [این مدرسه] کرد، وقف این‌جا کرده. و خب آن‌موقع کم بوده، حالا گران شده، چیز شده. می‌گفت این [مرویّ] ارباب بود، ارباب‌ها سابق چوب فلک داشتند، اذیت می‌کردند دیگر، این پیش حاج‌ملّاعلی کَنی آمد و گفتش که من می‌خواهم این‌جا یک [کاری بکنم]، چه‌کار کنم؟ گفت: یک مدرسه بسازم. این مدرسه را ساخت. من یک‌دفعه رفتم، مثل مدرسه فیضیه می‌مانَد، آره! آقایان دیدند. گفتش که وقتی [ساختن] مدرسه تمام شد، ایشان می‌آمد یک صندلی آن‌جا می‌گذاشت، به این طلبه‌ها نگاه می‌کرد، به حاج‌مُلّاعلی کَنی هم گفت، گفت: هر کسی نماز شب می‌خوانَد، این‌جا بیاید، من تکمیلش می‌کنم، لباسش را می‌دهم، خرجش را می‌دهم آنچه که خرج دارد می‌دهم، به این این‌قدر بدهم به آن نه! هر طلبه‌ای که می‌گویند مثلاً الآن زن دارد، بچه دارد، همه را تکمیل می‌کنم. خیلی ارباب دارایی بود و سخی بود. گفت: باشد. این این‌جا آمد و یکی هم گذاشته‌بودند که نان و آب و این‌چیزها برای طلبه‌ها بیاورد. گفت این آمده به او گفتش که ارباب! گفت: بله! گفت: یک طلبه عرق‌خور است، دیشب هم یک جعبه عرق، عرق خارجی برایش آوردند، آره! مرویّ را می‌گویی، آدم‌هایی که چیز هستند، مثل من هول نیستند، همیشه هول نباشید، هول یعنی‌چه؟ یعنی زود یک‌کاری را نکنید، بگذارید این‌کار برسد، متوجه هستید، ببینید بگذارید برسد. [روزی فراش مدرسه به او خبر داد که فردی در فلان حجره یک جعبه شراب آورده‌است، مرویّ به بهانه احوال‌پرسی به یک‌به‌یک حجره‌ها سر زد تا به آن حجره رسید، آن جعبه را دید و پرسید که این چیست؟ آن‌شخص گفت که این ستّارالعیوب است! مرویّ به روی خودش نیاورد و برگشت! وقتی‌که مرویّ از دنیا رفت، خوابش را دیدند و پرسیدند: جای تو چطور است؟ گفت تمام کارهایم ردّ شد، من ارباب بودم و مردم را خیلی اذیت کرده‌بودم. مرا بردند که عذاب کنند، یک‌دفعه ندا آمد که او ستّارالعیوبی کرده‌است، آیا من نکنم؟! حالا به‌واسطه آن عرق‌خور این‌همه جاه و جلال به‌من داده‌اند!]

کار باید برسد. شما الآن این گوجه‌ها را دیدید، من یک مثال بزنم که قبول کنید. اگر این گوجه‌ها [را] بچینید تلخ است، اگر انجیر را زود بچینید تلخ است، باید برسد. حرف هم باید برسد، کار هم باید برسد، رفاقت هم باید برسد. باباجانِ من! تا یک‌چیز از من دیدی! فرار نکن، خب همه خوبی‌ها را روی‌هم بریز. من یک‌چیز بگویم [که] این [مطلب] را قبول کنید. برای جوان‌ها این‌را می‌گویم، می‌گفت: یک‌نفر بود [که] دفتر رفیقش را پیدا کرد. دید گفته یک‌ساعت آن‌جا بیکار شدم، مثلاً یک‌تومان، یک‌روز آن‌جا بیکار شدم پنج‌تومان، تمام این‌که بالای این [رفیقش] بیکار شده‌بود، رفته‌بود [و برایش] زحمت کشیده‌بود [را در دفترش] نوشته‌بود. مَثَل این یک‌دفعه خب خیلی می‌شود دیگر، این نوشته‌بود. این رفیق این دفتر را دید، فردا از آن‌طرف رفت، گفت: فلان‌فلان‌شده این دیگر کیست؟! هر چه ما یک‌ساعت آن‌جا آمده، نوشته [که] چقدر [شده]! یک‌روز بیکار شده، نوشته چقدر! یک‌کار کرده، نوشته چقدر! از آن‌طرف رفت. یک دو روز که رفت، [آن] رفیق صدایش زد، گفت: بابا! چرا [از آن‌طرف] رفتی؟ گفت: آخر، این‌ها چه‌چیزی است [که تو] نوشتی؟! گفت: من می‌خواهم نگاه به این‌ها بکنم [و] قدر تو را بدانم! تو به‌من گران طی [تمام] شدی. متوجه‌اید؟! آدم باید فکر کند یک‌دوستی دارد به او گران طی شده.

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه