نازله
السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و رحمةالله و برکاته
نازله | |
کد: | 10337 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1388-02-21 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 16 جمادیالاول |
اگر فکر بشر متلاشی نباشد؛ یعنی اغلب ما فکرمان متلاشی است. توجه داشتهباشید این حرفهایی که من میزنم، فکر نکنید به شما میزنم. این حرفی که میزنیم، پخش میشود و خیلی افراد هستند که این حرفها را میشنوند. بهوجدانم قسم! بهدینم قسم! مقصد من شما نیستید، شما که اهل این جلسه هستید نیستید. شما فقط به این درجه رسیدید، توجه خیلی ندارید، بعضی اوقات نق میزنید؛ چونکه توجه ندارید، توجه شما کم است؛ پس این نوار را همهکس میشنود. نوار یعنی پخش کننده؛ یعنی پخش میشود. نوار پخش میشود، میخواهم دیگران هم که میشنوند، قدری توجه کنند؛ وگرنه الان شما خودتان توجه دارید. الحمد لله ربالعالمین خیلی پیشرفت کردید؛ پیشروی شما ایناست که فکرتان هیجانی بودهاست و الحمد لله در مجلس ولایت شفا گرفتید. کسیکه در مجلس ولایت شرکت میکند شفا میگیرد؛ یعنی ولایت او را شفا میدهد. وقتیکه شفا داد، نه اینکه جسم او را شفا دهد، والله، بالله، روح او را شفا میدهد. شما حساب کنید آیا سلمان را شفا داد یا نداد؟ آیا مقداد را شفا داد یا نداد؟ تمام اینها شفا گرفتند؛ یعنی قلب مبارکشان اتصال به ولیاللهالاعظم شد.
الحمد لله شما در این جلسه ولایت که امروز میگویم «جلسه»، چون میخواهم حرفم را بزنم؛ وگرنه هنوز ما «جلسه» نگفتیم، گفتیم دور هم مینشینیم. در عرش خدا، خدا یا ائمه نمیگویند «جلسه»؛ میگویند همه دور هم جمع شدیم. دلم میخواهد به این حرفها توجه کنید. الان هم شما دور هم جمع شدید. «جلسه» همه میگیرند، ما «جلسه» نداریم؛ دورهم [نشستن] داریم. (حالا بعضی افراد یکوقت تلفن میزنند، آنها جمعهایها هستند؛ شب جمعهایها نیستند که جلسه کی شروع میشود) «جلسه»، الان در زمان ما همگانی شدهاست؛ اما ما «جلسه» نداریم؛ ما دور هم نشستن داریم. ما دلمان نمیخواهد «جلسه» بگیریم، چرا؟ مثلاً امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) از در داخل نشد؛ دلم میخواهد امروز خیلی توجه بفرمایید. التماسها که من کردم؛ انشاءالله به ثمر برسد. امیرالمؤمنین از آن در وارد نشد؛ چون از آن در همه وارد میشوند؛ سلاطین وارد میشوند، مشرکین وارد میشوند. از در خانهخدا وارد خانه میشوند. «جلسه» الان مثل هماناست؛ جلسه خیلی هست؛ اما دیوار شکافته میشود و امیرالمؤمنین وارد میشود. الان اگر ما هم «جلسه» میگوییم؛ مثل همان جلسهها است، ما «جلسه» نداریم، دور هم نشینی داریم. توجه بفرمایید که «جلسه» همگانی است و دور هم نشستن همگانی نیست. چون خیلی خوشم آمد تکرار میکنم؛ امامصادق میفرماید: همه ما در شبهای جمعه در عرش خدا دور هم مینشینیم، پیامبر برای ما صحبت میکند و اگر الان نبی بودهاست، آنموقع دیگر ولی است. پیامبر دیگر نبی نیست؛ اما امر نبی را ما باید اطاعت کنیم. در زمین امر نبی است؛ اما الان که پیامبر در عرش معلی صحبت میکند، حرف ولی میزند؛ چونکه خدا خوشش میآید، حرف ولی بزند. الان آنجا رهبر است، مگر این سمتی که اینجا به او دادهاست، خدا آنجا از او میگیرد؟ نه. خدای تبارک و تعالی سمتهایی هم که به شما دادهاست، همینطور است؛ مگر اینکه خودتان از دست بدهید.
گفتم میخواهم در مورد «نازله» صحبت کنم. الان هر حرفی به شما نازل میشود، مگر به پیامبر نازل نشد؟ یا محمد، مشرکین میخواهند نبی را بکشند؛ یعنی الان نبی در خطر است. باید علی بهجای تو بخوابد، تا نبی برود. مگر خدا نمیتوانست حفظ کند؟ امروز بعد از هزار و سیصد سال ما داریم افشا میکنیم؛ خدا میخواهد افشا شود. مگر خدا نمیتوانست حفظ کند؟ که باید بگوید: ای محمد! علی را جای خودت بگذار. حالا علی چقدر خوب است. وقتی پیامبر به امیرالمؤمنین علی علیهالسلام امر کرد؛ گفت: یا رسولالله! اگر من بخوابم آیا جان تو سالم میماند؟ گفت: آری. خدا نکند گیر آخوند جدلی بیفتید؛ آخوند جدلی خیلی بد است. البته ما عالم داریم، عالم ربانی هم داریم؛ اما من با آخوند جدلی طرف هستم. من کفش عالم ربانی را میبوسم، قابل نیستم که دستش را ببوسم؛ اما آنکسیکه با رب ارتباط دارد؛ نه با ویدئو، نه با تلویزیون، نه با فکر و خیال، نه با ریاست. من پای عالم ربانی را میبوسم. عزیز من! حالا حساب کن ببین چه دارد میگوید. میگوید: امیرالمؤمنین میفهمد یا نمیفهمد؟ میگوید: بله. میگوید: امیرالمؤمنین میفهمد که کشته نمیشود؛ به همین خاطر جای پیامبر میخوابد. گفتم: آقا! بداء حاصل میشود، پس بداء چهچیزی هست؟ این حرف چه هست که داری میزنی؟ امیرالمؤمنین دارد جانش را فدای رسولالله میکند. حالا چرا جانش را فدای رسولالله میکند؟ مقصد رسولالله، علی است. عزیز من! حالا میخواهد نبی به مقصدش برسد، تا بماند و علی را معرفی کند. آنموقعکه میخواستند رسولالله را بکشند، هنوز رسولالله «من کنت مولاه، فهذا علی مولاه، وال من والاه و عاد من عاداه» نگفتهبود. حالا یکدفعه خدای تبارک و تعالی به علی «نازله» میدهد؛ یا علی! نفسی که کشیدی، افضل عبادت ثقلین است.
دلم میخواهد یکمقدار به این حرفها توجه کنید. قربانت بروم! بعضی افراد توجهشان کم است. الان شما دارید در این جلسه حمایت از ولایت میکنید. والله، هر نفس شما افضل عبادت ثقلین است. عزیزان من! قربانتان بروم! فدایتان بشوم! کجا میروید؟ چرا بیدار نمیشوید؟ توجه، توجه، توجه، توجه، توجه! عزیزان من، قربانتان بروم، شما جلوی دشمن یکوقت با شمشیر کار میکنید، یکوقت خودتان را جلوی دشمن وا میدارید. والله، بالله، الان ولایت غریب است. الان در این مملکت ایران که بهحساب ایران اسلامی است و گفتم از همهجا مقدستر است، کجا حرف ولایت است؟ این ضد ولایت وارد خانهها شدهاست؛ ضد ولایت، تجدد است. قربانتان بروم! تجدد، حواستان را پرت میکند. الان مگر به شما نازل نمیشود؟ الان دو جبهه است: یک جبههای که میخواهد ولایت را بگیرد، شما در مقابل این جبهه ایستادگی دارید. حسابش را بکنید کسانیکه دارند اینطوری میکنند چهکاره هستند. الان امر به شما نازل میشود؛ آقا جان من، به ویدئو نگاه نکن، آقا جان من، به گناه نگاه نکن، آقا جان من، والله، خدا دارد «هل من ناصر» میگوید، علی دارد «هل من ناصر» میگوید، نه اینکه امامحسین در روز عاشورا «هل من ناصر» گفت. بهدینم، دارم میبینم همه اینها دارند «هل من ناصر» میگویند. شما حواست کجاست؟ به شما نازل میشود. دیگر از این بهتر نازل بشود؟ من دلم میخواهد شما روح بشوید و من هر نگاهی به شما میکنم روح ببینم، نه جسم. این جسم، جسم علیین است، من روح شما را میبینم. من دارم روح شما را هم میبینم. بیخود نیست که من شما را میبوسم؛ الان روح شما دارد از ولایت حمایت میکند. چرا توجه ندارید؟ چقدر شما زحمت میکشید، آنرا میخرید، اینرا میآورید، شما دارید فدای ولایتیها میشوید. آیا میفهمید یا نه؟ جان من! باید یک نگاهی به ماوراء بکنید، لااقل یک نگاهی به این دنیا بکنید، ببینید سیر مردم دارد کجا میرود. گفتم: شکرتان کم است و تا من این حرفها را نزنم نمیفهمیم که شکرمان کم است. والله! من گاهی شبها میگویم: خدایا، به اندازه بارانهایی که از زمان آدم ابوالبشر آمدهاست تو را شکر، به عدد درختهایی که روئیده است و برگهایش ریختهاست تو را شکر، به عدد ستارههای آسمان تو را شکر، یکموقع هم میگویم به عدد نفسهایی که جاندار کشیدهاست تو را شکر. یکدفعه خجل میشوم. میگویم: شکر کردی؟ میگویم: شکر رفقایم را هم نکردم؛ نه شکر ولایت را، نه شکر تو را؛ تو نیستی اما امر تو، تو است. اینطوری باید باشید شکر کنید، نه شکر مرغی.
عزیزان من! قربانتان بروم! الان دارد وحی به شما نازل میشود. چگونه وحی به شما نازل میشود؟ امامصادق میگوید: اگر او را نخواهی، دروغ میگویی من را میخواهی. من را نمیخواهی! رئیسمذهب شما را از خودش بالاتر بردهاست، دیگر چهچیزی به شما بدهد. نه اینکه بگوید: خراب کردی، میگوید: آجرهایش هم شکستی و آنجا ریختی. آقایشاهآبادی بهمن گفت یعنیچه؟ گفتم: انگار اینقدر یک شخص [در مقابل] خانهخدا عظمت بههم میزند، که خدا چهچیزی فدای شما کند؟ خدا، «خود» نیست که بگوید خودم فدایت. امامصادق در مقابل خدا «خود» است، میگوید: تو اگر اینرا قبول نداشتهباشی، مرا قبول نداری. امامصادق «من» است، خدا «من» نیست. حالا به شما چه میگوید؟ دارد به شما میگوید: اگر به این توهین کنی، خانه من را خراب کردی.[۱] خانهاش را فدایت میکند. تو چهکسی هستی؟ کجایی؟ آیا توجه داری یا نه؟
خانم! شما هم حواست جمع باشد، چرا دست از زهرا برداشتی، رفتی خودت را شبیه زنان آمریکایی و انگلیسی میکنی؟ والله، با آنها محشور میشوی. شما بیا خودت را شبیه زهرا بکن. زهرایعزیز وقتی میخواست راه برود، نمیفهمیدند صورتش کدام طرف است، این چادر برای او مثل خیمه شدهبود، انگار زهرا داخل خیمه است. خانم! من نمیگویم آنطوری باش، لااقل رویت را بگیر. من همین توقع را از شما دارم. یک جوراب نپوش که تمام پاهایت پیدا باشد. خانم! پاهایت را دکوری نکن. یک وقتها که میخواهم نگاه نکنم، همچنین میکنم میبینم پایش دکوری است. خدا من را خواست که در خانه بنشینم و اینها را نبینم. من بیخود نبود که گفتم با قطار بیایید. من دیدم که این زنها اینطوری هستند و این جوانها نگاه میکنند، گفتم: فردایقیامت بگوید مرتیکه، میخواستی خوش باشی، روی طیاره بنشینی؟ برای همین گفتم: با قطار بیایید. الحمد لله ربالعالمین تا حالا خوب بودهاست. آن خانم دکوری میشود و همسرش هم تجددی میشود. شما باید بر خانوادهات تسلط داشتهباشی؛ او را بازی دهی. خانم، اینرا بپوشی، یکمقدار درست نیست؛ اینها برای زنهای تجددی است. او را بازی بدهی. با او رفیق بشو، قلدر نباش. خدا رحمت کند بهاءالدینی را. یک آخوندی آنجا آمد و نمیدانم میخواست به کجا برود. گفت: صدام، قلدر نیست؛ بعضی افراد قلدر هستند. او رفت و شیخ یکدفعه ناراحت شد. گفت: این حرف را بهمن زد. گفت: من امروز که میخواستم بیایم، زنم را زدم. شما قلدر هستی، قلدری نکن. عزیز من! با خانوادهات و با مردم با مهربانی رفتار کن. «لا اکراه فیالدین»[۲] آیا فهمیدی «لا اکراه فیالدین»[۲] چیست؟ دین، اکراه ندارد.
حالا عزیز من! دارد دائم به شما نازل میشود. چهچیزی نازل میشود؟ امر، نازل میشود. خدا میگوید: ای بنده من، اینکار را نکن، اینکار را هم نکن. عزیز من! اینکار را نکن. اگر اینکار را نکنی، نه اینکه علی شوی، نه اینکه حسین شوی؛ خود من میشوی. نمیخواهی خدا شوی؟ روایتش کجاست؟ یا موسی! چرا نیامدی بهمن سر بزنی، من مریض شدم. خدایا مگر تو مریض میشوی؟ همسایهات، دو تا خانه آنطرفتر مریض است، او مؤمن است؛ آن همسایه «من» هستم، چرا نرفتی به او سر بزنی؟ یکنفر بود که عالم ماورائی را میدید. یکروز یکنفر را دنبال یکی از شاگردانش روانه کرد. گفت: آن همسایهات، دیروز رفتهاست و از نانوایی نان نسیه کردهاست. امروز رفت دیگر به او نان نداد و گفت: پولش را بده. شب گذشته دو تا خرما خوردهاست و امشب گرسنه خوابیدهاست. گفت: آقا، من خبر نداشتم. گفت: اگر خبر داشتی، اصلاً اسلام نداشتی. حالا خدا به موسی میگوید: چرا نیامدی مرا ببینی؟ مگر خدا بلد نیست او را شفا بدهد؟ این حرفها گرهچینی دارد، آدم باید گرهچینی این حرفها را بفهمد اگرنه رد میشود. این حرفها گرهچینی دارد، مگر خدا بلد نیست او را شفا دهد؟ به دکتر گفت: نسخهات را بنویس؛ اما شفا با من است. اینرا آنروز مثال زدهاست که تو امروز بفهمی. البته اینرا هم به شما بگویم: امروز، دروغگو زیاد شدهاست. یکنفر اینجا آمدهاست و گریه کردهاست و دوباره پیش عروسم رفته و چقدر گریه کردهاست که من یک دختر شوهر دادم، یک لباسشویی میخواهم، یک یخچال میخواهم، اینها پانصد هزار تومان میشود. این بندهخدا، بهمن تلفن زدهاست و من هم گفتم: خانم، برو ببین. رفتهاست و دیده که این اصلاً دختر ندارد. این گریه دارد؛ دختر ندارد. اینهم دارم به شما میگویم: میخواهید کار کنید خیلی توجه کنید، آدم باید به اهلش بدهد. توجه میکنید یا نه؟ اما باید آنجا را متوجه باشی؛ میگوید: او من هستم. پس اگر یک فقیری که در ظاهر فقیر است و متدین، این خداست. تند شد؟ نه، والله، خدا دارد خودش میگوید، من دارم نقل میکنم. من که از خودم حرف نمیزنم. من تا حالا که برای شما صحبت کردم، حرف نزدم؛ من نقل میکنم. این بودهاست و دارم میگویم؛ دیگر شما و توجه شما، شما و عقل شما، شما و فهم شما.
قربانتان بروم! پس اگر من گفتم «نازله»، «نازله» درستاست. دائم دارد به شما نازل میشود. الان دوباره دارم تکرار میکنم، خیلی حواستان جمع باشد. این جلسه را با چنگ و دندان حفظ کنید. اگر من از دنیا رفتم، این حاجابوالفضل را من قبول دارم، بچه خوبی است، من، والله، یک پارهوقتها گریه میکنم که این بچه اینقدر معصوم است، اینقدر خوب است؛ یک قران زیر و رو نمیکند. میبینید من یکی، دو جا پول دارم، میگفت: بابا، اینکار و اینکار را بکن. اینقدر این بچه جمع و جور است که نگو. الان یک گوسفند میکشیم، یکچیزش را هم به او میدهم. یکوقت میبینی میرود و بین راه یک کسی را میبیند [به او میدهد] و [برای خودش] میرود یک کیلو گوشت میخرد. اگر چیزی به او بدهم که به کسی بدهد، اگر یک صد تومانی اضافه بیاورد بهمن میدهد. آخر اگر من اینرا هم میگویم، اگر بچه خوب نباشد، گناههایی که میکند، تقصیر من است. حالا خیال نکنید من پسفردا میمیرم، من دارم پیشبینی میکنم. پیامبر هم پیشبینی کرد. شبهای چهارشنبه هم همینطور است. نتیجه اینباشد که وقتی به این جلسه میآیید بهمن کار نداشتهباشید. شما به هوای تولیدی که در این جلسه میشود بیایید. اصلاً باید به هوای آن بیایید، اگر به هوای آنهم آمدید، اگر میخواهید به ماوراء برسید، ببینید ما در ولایت کسری داریم. واقعاً هم داریم. خدا نکند یکی بگوید ما میفهمیم، دیگر این حرفها را بلد شدیم. مگر یکحرف است که تو بلد شدی؟ اگر بگویم ولایت مطابق ستارههای آسمان است، دروغ گفتم. اصلاً ولایت چیزی است که مانند ندارد. علم ولایت یکچیزی است که انتها ندارد. ما داریم حرف ولایت میزنیم، هنوز ما از ولایت نگفتیم. من تا حالا دارم یک مطلبی را نقل میکنم، نه اینکه حرف ولایت بزنم، حرف ولایت را باید خدا بزند. حالا خدا میگوید: اگر اینرا قبول نداشتهباشی و عبادت ثقلین بکنی، تو را بهرو در جهنم میاندازم. خدا یک تو دهانی به کسانیکه علی را دوست ندارد زد.
میگوید: یا علی، تو که یکشب جای محمد خوابیدی، یک نفس تو، افضل عبادت ثقلین است. والله، اگر شما هم این حرفها که هست دور بریزید و واحد بشوید، یک نفستان افضل عبادت ثقلین است؛ چون همهشما دارید هم از ولایت حمایت میکنید و هم دارید ولایت را افشا میکنید. شما حق ندارید بروید بیرون و ولایت را افشا کنید، دیگر بیرون اجنبی شدهاست. در بین خودتان افشا کنید. این آقا و آقای حاج علیآقا بگویند: حاجحسین این حرف را زد، این چطوری است؟ او بگوید این چطوری است؟ شما باید با همدیگر مطالعه ولایت داشتهباشید. این حرفها «نازله» است، باید با حرفهای «نازله» ارتباط داشتهباشید. آنوقت ارتباط، یقین داشتهباشید. یقین خیلی بالا است؛ آنوقت امیرالمؤمنین به شما صفاتالله میدهد. قربانت بروم، اسم این نوار را «نازله» بگذارید. مگر حرف پیامبر «نازله» نیست؟ از او نازل شدهاست، این حرفها از قرآن نازل شدهاست. این حرفها نیست؛ حالا مردم میخواهند از خودشان نازل کنند، میخواهند اینجوری شوند، یا آنجوری شوند. دائم میگویند: امر من. ما تا حالا نشنیدیم بگویند امر امیرالمؤمنین. من نشنیدم. من تمام عمرم را اینجا بین وعاظ و علما طی کردم؛ نه اینکه بگویید اسمم نجار است؛ حبیب هم نجار بود. کس شرط نیست؛ فهم شرط است. جسارت میکنم، ما یکروایت داریم امامصادق چوب میفروخته است. مردم الان اینطوری شدند. قدیمها روی اتاقها چوب میریختند، آهن که نبود چوب میریختند؛ امامصادق هم چوب میفروخت، یک مقداری هم به فقرا میداد. یک سیدی مشهد بود، خدا او را بیامرزد، من یکدفعه دویستتومان بردم؛ گفت: فلانی؛ گفتم: بله؛ گفت: دو تا اتاق بچههایم ساختند، پایههایش را بالا آوردند، معطل این هستند که چوب رویش بگذارند. گفت: الان خوشحال شدم رفتم چوب روی آن ریختم.
دنیا چهخبر است؟ این تا زندگی میکند، دارد به پای تو که خمس و سهم امام دادی مینویسد. تو خمس و سهم امام را یکچیزی شنیدی. خدا میخواهد باقیمانده پولهایت را به سلامتی بخوری. برای او بازی در نیاور، خدا هم برای تو بازی در میآورد. اصلاً شما بفهم که کاری که داری انجام میدهی، شجره توحید مینویسد، این ابدالآبادی است. حالا میخواهم یکذره هم بالاتر بگویم: این بچه الان دارد میخورد، شجره توحید است، شما به او دادی، دوباره بچه او هم که میخورد، شجره توحید است. شما به شجرههای توحید کمک کردی، نه به شجره توحید. اینهمه که خدا دارد میگوید، اینهمه امامرضا و جوادالائمه دارند میگویند: برآوردن حاجت یک برادر مؤمن، از زیارت پدر من هم واجبتر است. الان به آقای بیطرفان زنگ زدند. گفتم: فلانی! الان شما آنجا ایستادی، حاجت یک برادر مؤمن است؛ نگاه نکن که نیامدی، الان آن بیچاره کسی را ندارد، پیرمرد است، این طفلک هم به حاجابوالفضل گفت: من پیش شما هستم. حالا گفت اگر این چاه که الان کندیم، دیرتر میکندیم، یک محوطه فرو میریخت. چونکه ما سیسال است که نکندیم، حالا بعد از سیسال دارد اینطوری میشود. حالا آن پولی که شما میدهی چطور میشود؟ ممکن بود چند نفر کشته شوند، شما بهخاطر این دو سهشاهی که میدهی، باعث نجات چند نفر شدی؛ البته بهوجدانم قسم، من پول از خودم دادم؛ حتی اینرا هم احتیاط کردم؛ اما بالاخره شما یکوقت بهمن دادی که من هم دادم. من ملک ندارم، زراعت هم که ندارم. پس باطنش شما دادی، من والله، بهدینم، از خمس و سهم امام به بچهام ندادم. حالا هم که یکچیزی دادم؛ باطنش شما دادی، ظاهرش را من دادم.
حالا دائم دارد به شما نازل میشود؛ شما الان که در خانهای، الان که در کسبی، الان که در کاری، مواظب باش که به تو نازل شود. اما به پیامبر مگر نازل نمیشد، یک انشاءالله نگفت؛ چهلروز جبرئیل نیامد. قربانت بروم! شما باید همه کارهایت با «انشاءالله» باشد، تا به شما نازل شود. مگر این ولایت به شما نازل نشدهاست؟ هم به شما نازلشده و هم تزریق شدهاست. چرا سر آمدن به مشهد داشت جدل میشد؟ او میگوید من میخواهم بیایم، او میگوید من میخواهم بیایم. والله، شما الان به «نازله» آمدهاید. البته گفتم: درود خدا و پیامبر و ائمه به روح مجاهد باشد. امیدوارم اینقدر خدا به بچههایش بدهد، که این یکمیلیون و دو میلیون و پنج میلیون و ده میلیون چیزی نباشد که خانهشان را بفروشند؛ درود خدا به روح این بندهخدا که اینکار را کردهاست؛ اما میخواهم اینرا بگویم که جسارت نشود: الان چقدر از این هتلها است که وقتی به این هتلها میروید، خانمهای اینطوری را میبینید و خوش هستید؛ ما منزل آقای مجاهد آمدیم. والله، اینخانه بوی بهشت میدهد. من از اینها تشکر میکنم، امیدوارم خدا به اینها عوض بدهد. من آن سالی که به اینجا آمدم، دیدم یک تلویزیون خیلی بزرگی اینجا هست، گفتم: مجاهد، این پدر تو اینرا به شما نداده که در اینجا ساز بلند شود، دیگر این دفعه اینجا نگذار. درود خدا به روحش که یکچنین فرزندانی پرورش دادهاست. میگویم تا در این نوار بماند. آنوقت شما چطور هستید؟ شما اینجا آمدید. آن روزی که مجاهد اینخانه را خریدهاست، خدا میدانسته که شما باید بیایید، ولایتیها باید بیایند؛ نه تلویزیون بزن و ویدئو بزن. امروز از پول گذشتن، از پل گذشتن است. توجه میکنید یا نه؟ من حرفی که به گردنم است میزنم، خیلی باید اینها شکرانه کنند. به نظرم بالاتر از ایننیست که درود خدا به روح پدرشان؛ خدا اینقدر به اینها بدهد که اصلاً احتیاج به اینجا نداشتهباشند؛ یعنی اینجا را مثل یکچیز کوچکی بدانند، تا آخر عمرشان باشد و منبعد هم به بچههایشان بگویند که همین کارها را بکنند. اگر در خانه مجاهد، عرش خدا و ائمه جمع میشوند، شما جمع شدید. شما که از عرش خدا دارید دفاع میکنید. نه از عرش خدا؛ بلکه از کسانیکه در عرش خدا هستند دفاع میکنید. من اینچیزها را میبینم، یک نق که میبینم، یک خدشه به جگر من میخورد که شما هنوز توجه نداری. امروز افشا کردم که دیگر هر موقع بیایید، بگویید: خدایا شکر، خدایا شکر؛ اما خدایا باز ما را نگهدار، باز هم ما اهلدنیا نباشیم، اهل تو باشیم، اهل ولایت باشیم، اهلقرآن باشیم، نه اهلخلق. ما اهل آن باشیم که ما را خلق کردهاست، نه اهل آن باشیم که خودش خلق است. امروز حرفها خیلی مهم است اگر شما به آنها توجه کنید.
قربانتان بروم! فدایتان بشوم! دارم دوباره تکرار میکنم شما باید با هم نجوا داشتهباشید، تلفنی داشتهباشید؛ یعنی ولایت را با ولایت نجوا کنید. یکحرفی که یکذره چیز است، تلفن بزنید، بپرسید. عقیده من ایناست که تمام شما باید به یکجایی برسید که همه حرفها را بفهمید. اگر هم یکچیزی را هم سراغ میگیرید، میخواهید بهاصطلاح بهتر بفهمید؛ بعضیها مثل یک شلنگ گرفته هستند؛ اما قلب مبارک شما باز است؛ اما میخواهید چطور بشود؟ مثل خانهخدا که علی وارد آن بشود. قلب شما باز است، میخواهد علی وارد آن بشود؛ یعنی آنجا دیوار شکافتهشد و وارد شد. نباید از آنجا که شکافته شدهاست، شیطان وارد دل شما شود؛ علی باید وارد شود، خدا وارد شود، قرآن وارد شود، مستضعف وارد شود، ولایتی وارد شود؛ نه اینکه چیز دیگری وارد بشود. چرا؟ چون شما از خانهخدا بالاتر هستید. ببینید به خانه علی وارد شد. اصلاً اگر از جای دیگر به شما وارد بشود؛ یعنی از در دیگری وارد شدهاست. دل شما طوری باید باشد که اصلاً در نباشد که شیطان وارد شود، شهوت وارد شود، پول وارد شود، غیر امر وارد شود. باید ولایت، دل مبارک شما را، قلب مبارک شما را بشکافد و وارد شود. الان وارد شدهاست که شما اینجا جمع شدهاید.
حاجابوالفضل بهمن گفت: سلام مرا برسان، افرادی که میخواستند بیایند و نیامدند من دیدم که آنجا میخواهید بخوابید یکمقدار برای شما مشکل بهوجود میآید، وگرنه بعضیها که میخواستند بیایند، روی سر من که نمیخواستند بیایند. من هم خیلی به ایشان گفتم، پدر جان، ملایم رفتار کنید؛ آخر یک عده زیادی میخواستند بیایند. آنوقت حاجابوالفضل گفت پدرجان، اینجا جا نیست. اداره کردن هم لازم است. الان آقای ایرانی واقعاً زحمت میکشد؛ همه را اداره میکند. الان یکذره ایشان دیر کردهبود، نزدیک بود افراز سکته کند. پس جمعیت باید طوری باشد که هم جای خواب داشتهباشند و هم بشود آنها را اداره کرد. خب اینها یکمقدار مشکل است. حاجابوالفضل هم از آنها که خواستند بیایند و نیامدند، عذرخواهی کرد و خدمت همه سلام رساند. خدا خودش میداند، شما با حاجابوالفضل هیچ فرقی برای من ندارید؛ هر اندازه که آنها را میخواهم، همهشما را هم میخواهم. اصلاً بعضیها را که دو سهروز نمیبینم، انگار یک تاریکی در دلم ایجاد شدهاست، تا او را میبینم دلم روشن میشود. نمیخواهم اسم بیاورم. آن خدمتهایی که به اسلام کردند، آن خدمتهایی که به مردم کردند، به تمام آنها توجه دارم که این از این جوان نازل شدهاست. کسانیکه اینطوری هستند، من نگاه میکنم میبینم که از این نازل شدهاست. والله، اگر پیر شود و صد سالش بشود، اگر قدرت نداشتهباشد، من قدرت او را میبینم. نه الان شکستگی او را، نه الان که نداری، او را میبینم. من صفت را میبینم. حالا اینها را میگویم یکوقت تحریک نشوید. میخواستم اسمت را بیاورم؛ ولی گفتم در نوار نباشد. بعضی وقتها میگوید این اینجوریاست، اینجوریاست، میگویم پدر جان، خدا تو را که این سخاوتی را داری، نجات دادهاست. قبلاً کجا بودی؟ حالا اینهمه به تو دادهاست، اینهمه صدقه میدهی، خدا را شکر کن. من خدا میداند، این نوار من را هم اگر کسی میشنوند، بداند: من بالاخره دلم میخواهد شما بخندید. روایتش را بگویم. یکنفر خدمت پیامبر آمد و گفت: یا رسولالله! چطور میشود که این بچه از رحم بیرون میآید؟ گفت: ملک، رحم را باز میکند و بچه بیرون میآید. گفت: والله، این ملک نیامدهاست که آنرا بههم بیاورد، همینطور باز است. مردم خندیدند، حضرت فرمود: این آمرزیدهشد، چونکه یک عده دوست ما را، دوستعلی را خنداند. حالا ما یکحرفی میزنیم، میخواهیم شما بخندید که خلاصه خدا یکچیزی به ما بدهد؛ وگرنه این حرفها را که نمیزنیم.
پس بنا شد کسانیکه «نازله» دارند؛ شما «نازله» دارید، مواظب وحی باشید؛ اما هر کاری را «انشاءالله» بگویید. دائم دارد به شما امر نازل میشود. قربانتان بروم! فدایتان شوم! شما دائم باید مواظب باشید. کجا «نازله» را کنار میگذارید؟ زمانیکه گناه میکنید. عزیز من! خدا از گناه بدش میآید. خدا خیلی شما را میخواهد، دائم دارد وحیاش را به شما نازل میکند، شما خودت توجه نداری. اگر شما امر خدا را اطاعت کنید، امر ولایت را اطاعت کنید، شما در «نازله» هستید؛ اما خدا نکند امر خلق را اطاعت کنید؛ آنوقت عقیده من ایناست که مشرک به امر شدهاید. چرا؟ خدا میگوید این امر را اطاعتکن، شما میروی امر خلق را اطاعت میکنی؛ شما مشرک به امر شدی، خودت توجه نمیکنی.
یکی هم خلق را مؤثر میدانی؛ والله، اگر کسی خلق را مؤثر بداند، «لا اله الا الله» نگفتهاست. «لا اله الا الله» سنیگری گفتهاست. تازه، با آن «لا اله الا الله» چون آن «لا اله الا الله» وارد قلب او نیست، مشرک است. تمام اهلتسنن، مشرک هستند؛ چونکه «لا اله الا الله» امر خداست، «لا اله الا الله» خداست؛ حداقل باید بدانید یک وجودی است. بابا بیایید خدا را به اندازه یکآدم راستگو قبول کنید. اگر میگوید بگویید «لا اله الا الله» همین خدا پشت سرش میگوید بگویید: «محمد، رسولالله». حالا خود خدا میگوید، خود رسولالله هم میگوید: «علی، ولیالله». خب شما کجا ولی میگیری؟ پس مشرک هستی. صریح میگویم مشرک هستی. خب، تو برو در باطن، ببین من درست میگویم یا نه.
عزیز من، قربانت بروم، ببین این حرفها چیست، با این حرفها نجوا کن. به تمام آیات قرآن، این حرفها روح است؛ باید روح به جسم شما نازل بشود تا شما هم روح بشوید. حرف ولایت، روح است، شما الان جسم هستید، جسم علیین هستید؛ بگذارید علی وارد آن بشود تا روح شوید. مگر امامحسین نمیگوید: قبر من در دل دوستانم است. شما کجا هستی؟ خدا در دلت گذاشتهاست که یک فاتحه برای امامحسین بخوانی؟ خب بگویید؛ همهشما که باسواد هستید و آمدید با من روبرو شدید. امامحسین میگوید: یاد من باش. شما هر موقع یاد پدرت هستی، سر قبر او میروی. میگوید: یاد من باش که ثواب تو، مطابق عبادت من است. خوب شد؟ مگر امامصادق به آن فرد نگفت: یک سلام بر حسین گفتهاست، خودش را فدای حسین نکردهاست؛ که اگر جانش را فدا کند که امامزمان میگوید: جان پدر و مادرم به قربان شما. شما در این مسیری که هستید، امامحسین میگوید: پدر و مادرم به قربان شما، ای کسیکه یاد ما هستی، ای کسیکه خلق را مؤثر نمیدانی، ای کسانیکه اینجا جمع شدید و حرف ولایت را گوش میکنید و امر ولایت را اطاعت میکنید.
به یعقوبی هم گفتم، بعضی وقتها انگار میخواهد یک کارهایی بکند. بابا، شما بلند شو و صحبتت را بکن، حالا میخواهد فلانی هدایت شود، میخواهد هدایت نشود. شما میخواهی از پیامبر هم جلوتر بیفتی؟ به پیامبر گفت: پا شو تبلیغکن. چرا مردم را اینطوری میکنی؟ میگویی اگر اینکار را نکنید، من دیگر حرف نمیزنم، یا حرف میزنم. مگر تو حرف میزنی؟ تو اصلاً چهکسی هستی که حرف بزنی؟ من چهکسی هستم که حرف بزنم؟ ما باید حرف آنها را بزنیم. کسی نیستیم که بخواهیم حرف خودمان را بزنیم. من اگر بگویم شما بیایید و اگرنه حرف نمیزنم، من هنوز میگویم از خودم حرف میزنم. من غلط میکنم از خودم حرف بزنم. در تمام نوارها ببینید من یک کلمه از خودم حرف نمیزنم. به ما گفته: بلغ، پاشو بگو. چهکار داری که اگر فلانی نگوید، من حرف نمیزنم؟ تو چهکار به اینکارها داری؟ تو چهکسی هستی؟ اگر یکی از شما تزلزل داشتهباشید ناراحت میشوم. متوجه هستید چه میگویم؟ اما نیست که من بگویم شما را هدایت میکنم. من غلط میکنم. ما باید از ماوراء حرف بزنیم. اگر گوینده از ماوراء حرف نزند، دارد حرف از خودش میزند؛ من دارم از ماوراء برای شما حرف میزنم. حالا نگویید وحی به او میرسد و یک جارو به دم من ببندید. اصلاً بیایید ببینید من اصلاً دم ندارم. هر کس میخواهد ببیند، بیاید ببیند.
عزیز من، دوباره تکرار میکنم شما باید در این جلسه بیایید، در این جلسه حرف ولایت است، هر روز هم یکحرفی است. نمیتوانید بگویید: ولش کن بابا، این حرف را حاجحسین زدهاست، این حرفها را زده، است. الان خیلی از منبریها تکراری هستند. یکنفر بود که محض پدرش یک احیا بود میرفتیم. پانزده، شانزدهسال، همان که آن سال میگفت، سال دیگر هم میگفت. آخر تو در طی پانزدهسال، حرف دیگری بلد نشدی؟ ما هم بهواسطه اینکه جلسه برای پدرش بود، میرفتیم. الحمد لله شما هر روز که آمدید یکحرفی بودهاست. من یکذره ورق و کتاب که مطالعه نکردهام، هر حرفی که بوده، اتصال به ماوراء بودهاست. حالا اگر شما اینطوری شدید، نه اینکه ماورائی شوید؛ خدا ماوراء را در اختیار شما قرار میدهد. اگر یک شیعه در آسمان رفت، شیعه را دعوت میکنند که برود. توجه میکنید یا نه؟ حالا نگویید چرا من به آسمان نمیروم؟ باز دوباره «من» در کار نیاورید. عزیز من، تو چهکاره هستی؟ دیدند و رفتند.
یکچیزهایی است که انبیاء دارند، آن در مقابل خدا یک ناقصی دارد؛ اما آنها عصمت دارند، کار ناقصی نمیکنند. این حرفها خیلی مهم است. عیسی دارد به آسمان میرود؛ میگوید: چه آوردهای؟ میگوید: یک سوزن و نخ. اگر اینجایم پاره شود، بدوزم. اگر یکی آدم را مهمان کند، آدم میداند، میزبان، آدم را اداره میکند. خدا میتواند او را اداره کند، سوزن و نخ را برمیداری چهکنی؟ به او گفت: نگهش دارید. حالا اینها باید بشود که به شما بگوید: اگر میخواهی که در جمع آسمان بیایی، یعنی آنجا بیایی، باید محبت دنیا نداشتهباشی؛ یعنی در دنیا باشی؛ ولی محبت آنرا نداشتهباشی. متوجه هستید یا نه؟ این آدمی که الان در بانک کار میکند، این اسکناسها را در اختیار او گذاشتهاند؛ اما اسکناسها برای خودش نیست. باید بدانید که دنیا مال خودتان نیست، در اختیار شما گذاشتهاست. توجه میکنید؟ این آقای آهنچی، این پل را زد، آنوقت یک پل در مسیله زد، تمام گندم مسیله بهواسطه او هست. یکی از این مقدسها به او گفت: آقا، شما همه پولها را که داری میدهی، تمام سرمایهات دارد تمام میشود. گفت: توحید یعنیچه؟ گفت: توحید؛ یعنی خداشناسی. گفت: والله، من اینقدر خدا را میشناسم که یک کیسه پول روی دوش من گذاشتهاست که من هر چقدر از آنرا بردارم حرف نمیزند. من میخواهم از آن بردارم. شیخ هم رد کارش رفت. یکچیزی که به کسی میدهی اینقدر منت سر او نگذار. مال کس دیگری هست، تو از او گرفتی و به این دادهای. حالا ببین وقتی مال خودش را دادی، مگر خدا به تو پاسخ نمیدهد؟ حالا میگوید: به اندازه زیارت امامرضا به تو میدهد. پول او را داری میدهی، باز خدا چقدر خوب است که پاسخ تو را میدهد. آخر بهتر از این خدا کجاست که اینطرف و آنطرف رفتید؟ خدا شما را چهکار کند؟ خدا خودش گفت، تو را خودش کرد، باز هم نق میزنی باز هم میروی طرف دیگر. چرا؟ ما نمیفهمیم. آقا جان من، ما باید آگاه باشیم. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، به این حرفها توجه کنید.
ما باید انسان باشیم تا خدمت انسان برویم؛ نه اینکه حیوان بشویم و بخواهیم خدمت انسان برویم. چرا امامسجّاد وقتی همچنین کرد، دید همه حیوان هستند؛ آخر، باید شتر حضرتسجاد حاجی باشد و این آقایی که اینجایش باید تا اینجا باشد، باید حیوان باشد؟ قربانت بروم، کجایی؟ اینکه یکروز به شما گفتم ولایت اینطور است، شما وقتی در جلسات ولایت، ولایت را نجوا کردید، انسان میشوید. چرا؟ یکموقع ظاهر شما عبادتکن هست؛ ولی در باطن ظالم هستی. آنوقت امامسجّاد باطن را نشان داد. توجه میکنید چه میگویم؟ امامسجّاد باطن را نشان داد. دید همین حاجیها، حسینکش هستند. حالا گفت: ببین همه اینها حیوان هستند. بشر یک ماورائی دارد؛ امام خوب میداند. توجه میکنید یا نه؟ قربانتان بروم! امام خوب میداند. شما که دو بار مکه رفتی که انسان نشدی. انسان کسی است که بگوید: علی، آنوقت امر امیرالمؤمنین را هم اطاعت کند؛ این انسان میشود. سلمان انسان است. چقدر زحمت کشید؟ چقدر خون دل خورد؟ دست برنداشت. عزیز من! شما هم از ولایت دست برندارید.
من میخواهم برای شما یکروضه بخوانم که حضرت فرمود: اگر یک قطره اشک برای حسین بریزید، خدا از سر همه گناهان ما میگذرد. انشاءالله میخواهم یک اشکی بریزیم، حضرت فرمود: هر کس هم اشکش نمیآید، بکاء کند، خدا ثواب گریه را به او میدهد. یک دلهایی نازک است و یک دلهایی یکطوری است که گریهاش نمیآید، کسل است؛ اما حضرت میگوید: بکاء کن. من روضهای میخوانم که امامزمان میخواند، را میخوانم. امامزمان خیلی وارد مصیبتهای امامحسین نمیشود؛ اما یک مصیبت است که وارد میشود. امامزمان میگوید: یا جداه! فراموش نمیکنم آنموقعکه اسب بیصاحب تو به در خیمه آمد. آخر میدانید چطور شد؟ امامحسین یک وصیتی به زینب کرد. گفت: خواهر جان، زینب، این اسب بیصاحب به در خیمه میآید. این اسب میآید که شما را راهنمایی کند. میگوید: زینبجان، امکلثوم، امامسجّاد، برعکس نایستید، اینطرف بیایید تا حسین را به شما نشان بدهم. به شما نشان بدهم که کجا افتادهاست. حالا امامحسین گاهی وقتها لب خیمه میآمد و «لاحول ولا قوة الا بالله» میگفت. یکوقت دیدند اسب آمده، خیال کردند امامحسین است. همه از خیمه بیرون ریختند، خیلی دلش میسوزد. امامحسین گفتهبود: زینبجان، اسب میآید شما را راهنمایی میکند. مبادا بگذاری بچهها را دنبال اسب بیایند و مرا ببینند. وقتی مرا شهید کردند، سر مرا جدا میکنند. مبادا بگذاری سکینه بیاید و ببیند؛ ممکناست فجأه کنند. حالا اسب آمد، دارد «الظلیمه»، «الظلیمه» میگوید. وای به حال کسانیکه پسر پیامبر را اینطوری کشتند. همه از خیمه بیرون ریختند. حالا وقتی الظلیمه گفت؛ سکینه فهمید این اسب خوب میفهمد. «الظلیمه»، «الظلیمه» عربی است؛ سکینه خوب فهمید. حالا آمد، گفت: ای اسب، میفهمم که تو خوب میفهمی، آیا پدر من را آب دادند یا با لبتشنه او را کشتند؟ از این اسب سوال میکند. حالا همه بچهها بیرون میدوند. یکی از اینطرف میرود، یکی از آنطرف. زینب، میخواهد بچهها را برگرداند. زینب، دنبال بچهها میدود، میگوید: عمه کجا میروید، داخل خیمه بیایید. کاش احترام کردهبودند، ریختند خیمه را غارت کردند و آتش زدند. بیخود نیست که امامزمان میگوید: گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم؛ برای اسیری عمهام. از بسکه حضرتزینب معرفت دارد. خدمت حضرتسجاد آمد و گفت: یا ولیالله، دید که امامت به حضرتسجاد منتقل شدهاست. گفت: ام ایمن، همه را بهمن گفتهاست؛ اینرا نگفتهاست. آیا ما باید بسوزیم؟ حضرت فرمود: عمهجان! علیکن بالفرار، به بچهها بگو فرار کنند. لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم.
خدایا، عاقبت ما را بهخیر کن.
خدایا، این محبت ولایت به قلب مبارک تمام حضار مجلس تزریق شود. خدایا وقتی تزریق شد، گرفته نشود.
خدایا، ما را با سرافرازی وارد محشر کن.
خدایا، ما اگر ولایت داشتهباشیم، مافوق تمام خلقت داریم، ما دیگر نمیگوییم مسجد ساختیم و چهکار کردیم. خدایا، این ولایت ما را به آخر برسان. خدایا، در قیامت برسانیم.
خدایا، امامزمان ما را خودت نگهداری کن.
خدایا، ما را یاورش قرار بده.
خدایا، ما از کسانی باشیم که امر امامزمان را در اینزمان اطاعت کنیم.
خدایا این آقای مجاهد را درجهاش عالیاست، متعالی کن، سالهای سال ما زیر سایه بچههایش باشیم. بچههایش در این مجلس رفتوآمد کنند.
خدایا، تو را بهحق امامزمان، هر چه ما فرسوده بشویم، ولایت ما قوی شود.
ارجاعات
- ↑
قال رسول الله: مَنْ آذَى مُؤْمِناً بِغَيْرِ حَقٍّ فَكَأَنَّمَا هَدَمَ مَكَّةَ وَ بَيْتَ اللَّهِ الْمَعْمُورَ عَشْرَ مَرَّاتٍ وَ كَأَنَّمَا قَتَلَ أَلْفَ مَلَكٍ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ.
پیامبر صلی الله علیه وآله: هرکس مؤمنی را بهناحق اذیت کند، مثل این است که کعبه و بیتالمعمور را ده بار خراب کرده باشد و هزار فرشته مقرّب را به قتل رسانده باشد.
مستدرک الوسائل، ج۹، ص۱۰۰ [ فهرست روایات ] صفحاتی که به این روایت ارجاع دادهاند - ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ (سوره البقرة، آیه 256)