رمضان 76؛ شباحیاء و پاداش ولایت
رمضان 76؛ شباحیاء و پاداش ولایت | |
کد: | 10137 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1376-10-24 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام ولادت امامحسن (15 رمضان) |
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
بعضی از رفقایعزیز، به بنده امر کردند که از برای شباحیاء یک صحبتی بکن. البته آنها خودشان همه میدانند، حالا دیگر، دلشان میخواست که ما یکحرفی بزنیم. من اول منظورم ایناست که ما چهچیزی بخواهیم. مثل آنشخص نباشیم که چندینوقت یا مسجد سهله رفت یا مسجد جمکران رفت که خدمت امامزمان برسد؛ یکوقت امامزمان را دید، گفت: پدر جان، بابا جان، تو آمدی چهکار کنی؟ گفت: من میخواهم امامزمانم را ببینم، خیلی سال است آمدم، گفت: خب، حالا من امامزمان، چهچیزی میخواهی؟ گفت: اگر تو امامزمانی، این بیل من را پارو کن، یکقدری راه رفت، آنطرف رعیت بود، دید یک پارو روی دوشش است. ما مثل آن نباشیم که شبقدر از ما بگذرد، خدمت امامزمانمان برسیم، خلاصهمطلب، اینقدر ما متوجه نباشیم چه بخواهیم.
رفقایعزیز، فدایتان بشوم، ما یقین کنیم که خدای تبارک و تعالی، روزی ما را معلومکرده، هر چقدر ما تلاش کنیم آنکه باید به ما برسد میرسد؛ یقین کنیم. این از روزیمان؛ اما ما باید تلاش کنیم از امامزمان رزق طلب کنیم، ما تلاش کنیم از خدا رزق طلب کنیم، اولیاش ایناست؛ من اینرا از خدا میخواهم:
اول میخواهم خدای تبارک و تعالی من را هدایت کند،
دوم میخواهم، قربانتان بروم، حد به گردن ماست. به یک کسی را تندی کردیم، یک کسی را ترساندیم، خلاصه، اینها همهاش حد دارد. خدا اگر به ما جزا میدهد، حدمان را باید بخوریم. گویا به نظر من اسامه بود، اینقدر ملائکه تشیعش میآمدند که راه نیست، پیغمبر عبایش را جمع کرده، پیغمبر جنازه را روی دوشش گذاشته، پیغمبر او را در قبر گذاشت. مادرش میگوید: ای پسرم، بشارت باد به بهشت. پیغمبر نگاهی به این کرد، گفت: وا اماه، چنان قبر فشارش داد که دنده چپ و راستش را یکی کرد. فدایتان بشوم، قربانتان بروم، بین من اگر حد میگویم، روایت رویش میگذارم که شما قبول کنید. تمام چیزهایش درست بود، گفت: توی خانهاش بداخلاق بود. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بداخلاقی توی خانه خیلی بد است. دیگر شما از آن بالاتری؟ هفتاد هزار ملک تشیع شما بیاید، پیغمبر هم جنازه را روی دوشش بگذارد، پیغمبر هم تو را توی قبر بگذارد، اگر برای ما بشود! حالا حدت را باید بخوری، این به آن کاری نیست. حدت ایناست که قبر فشار به تو بیاورد. پس من میخواستم به شما عرض کنم که حرف صحیح است، ما حد به گردنمان داریم. اول که گفتیم خدا ما را هدایتکن، بعد بگوییم خدایا، حدهایی که به گردمان است را بردار، خدایا ما نفهمیدیم، نمیدانیم، به خدا راست بگوییم.
بابا، بیا سوادت را کنار بگذار، مهندسیات را کنار بگذار، نمیدانم، فقهت را کنار بگذار، اصولت را کنار بگذار، همه اینها را کنار بگذار، بگو: خدایا، نفهمیدم. امشب از شبقدر بهره ببر. تو اگر به مردم میخواهی بگویی نفهمیدم، عارت میشود، دیگر به خدا عارت نشود، بگو نفهمیدم تا خدا دستت را بگیرد. بعد، باید بیاییم چهکار کنیم؟ بیاییم سراغ امامزمانمان، آقا جان، فدایت بشوم، خدا ما را هدایت کرد، خدا ما را بخشید، حد را هم از گردنمان [برداشت]، حالا تو ما را بپذیر، والله، تو را میپذیرد، تمام اینکه ما امامزمانمان را نمیبینیم، [چون] ما حد به گردنمان است، حالا تو را میپذیرد.
خب، حالا چهچیزی بخواهیم؟ آقا جان، ما دلمان میخواهد یاور تو باشیم، ما دلمان میخواهد زیر پرچم تو باشیم، ما را نگهدار. مگر نیست که روز قیامت هر کسی با پرچمش میآید؟ تمام پرچمدارهای عالم با پرچمشان میآیند. هر کس که پرچمی اینجا دارد با پرچمش میآید، با قومش میآید. تمام اینها محزونند، مگر کسیکه زیر پرچم دوازدهامام، چهاردهمعصوم باشد. آقا جان، ما را نگهدار ما زیر پرچم کس دیگر نرویم. والله، امامزمان، تو را میپذیرد. تو خیال نکنی که امامحسین، «هل من ناصر» میگوید، بهدینم، امامزمان هم «هل من ناصر» میگوید، بهدینم، خدا هم «هل من ناصر» میگوید، خوب شد؟! چرا؟ خدا نمیخواهد ما را بسوزاند، امامزمان نمیخواهد ما را بسوزاند. فدایتان بشوم، قربانتان بروم، بفهمید چه میخواهید.
آقا جان، از تو خواهش داریم دل ما را پاکسازی کن، بهغیر محبت خدا و شما اهلبیت اصلاً محبتی نباشد، با آنها که دنبال اینها میآیند، آنها محبت خداست. رفقایعزیز، یکقدری تفکر دارید، تفکرتان را به راه بیندازید. اگر من میگویم خدا «هل من ناصر» میگوید، والله، از هیچکس نشنیدید، من جداً میگویم، مگر خدا نمیگوید: «ادعونی» اینطرف بیایید؟ خب، او هم دارد «هل من ناصر» میگوید، چه احتیاجی به تو دارد؟ احتیاج به تو ندارد، میخواهد نسوزی، میخواهد با رفیق بد نروی، زیر پرچم کسی نروی. اینقدر خدا یک دوستعلی را میخواهد، میگوید: من هستم. به موسی خطاب شد، یا موسی، من مریض شدم چرا دیدن من نیامدی؟ خدایا، مگر تو مریض میشوی؟ آن همسایهات، چند تا خانه آنطرفتر مریض شدهبود، آن من هستم. خدا، یک دوستعلی را خودش حساب میکند، کجا میروی؟ شب احیا، باید این فکرها را بکنی.
در تمام مدت عمر پیغمبر، پیغمبر را ندیدند بدود، چونکه دویدن یکقدری صحیح نیست، آدم باید با متانت راه برود. فقط دنبال یک جنازه غلامسیاه، دویدند، جنازه و دسته تابوت او را روی دوشش میگذارد، میآید قبر را کمک میکند، او را آنجا میگذارد، روی خاکها میگذارد، میگوید: مردم اینرا میشناسید؟ همه میگویند: نه، علیجان، اینرا میشناسی؟ آره، یا رسولالله، این غلام بنیریاح بود، روزی یک سلام بهمن میکرد، میگفت: علی، دوستت دارم. پیغمبر اینجا قسم کبیره میخورد، میگوید: یا علی دنبالش ندویدم، اینکار را نکردم، هفتاد هزار ملک در تشیع این آمده، محض آن دوستی که با تو دارد. رفقایعزیز، کجا پی این و آن میدوید؟ بیایید پیغمبر دنبالتان بدود، چه سرمایهای داشتهباشی؟ ماشینهای کادیلاک یا خانه چهجوری، یا ویدئو؟ آره؟ اینها است؟! نه، دنبال ولایتت میدود. چرا امیرالمؤمنین میگوید: دنیا، به منزله استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است؟ آیا دنیا عیب دارد؟ آیا کوه اینجوریاست، آیا صحرا اینجوریاست، آیا زمین اینجوریاست؟ آیا لوح اینجوریاست؟ آیا دریاها اینجوریاست؟ نه والله، علی چهچیزی را میگوید؟ چهچیزی را میگوید که مثل استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است؟ آن کسانیکه امر خدا را اطاعت نمیکنند، آنها را میگوید. آنها را میگوید که اینقدر پست هستند، خیلی پست هستند، علی، زمین و آسمان را که نمیگوید. باید بفهمیم علی چه میگوید، علی نظرش با چهکسی است؟ لای آنها نرویم که مثل یک لاشه گندیده است، یا جای دیگر میگوید: مثل آب دماغ بز است، آنها را میگوید، کجا پی آنها میروید؟ بیایید بروید زیر پرچم کسیکه محزون نیست، آنهم پرچم علی، پرچم دوازدهامام، چهاردهمعصوم.
پس بنا شد شبقدر چه بخواهید؟ اول هدایت، بعد از هدایت، تکرار میکنم فراموش نکنید، حدهایی که به گردمان است [را خدا بیامرزد]، بعد امامزمان ما را بپذیرد، بعد از امامزمان درخواست کنید این دلتان را پاکسازی کند؛ بهغیر محبت خدا و اهلبیت و کسانیکه دنبال اینها میآیند. من عقیدهام اینبود، کسانیکه دنبال اینها میآیند اینقدر ارزش دارد، چرا ما متوجه نیستیم؟ این غلامسیاه دنبال علی رفت، این غلامسیاه دنبال علی رفتهاست، درس نخوانده، کجا پی درسخواندهها میروی؟ درسخواندهها پدر ما را در آوردند، کجا میروی؟ آن غلام کجا درس خواند؟ غلام کجا درسخوانده که پیغمبر دنبالش میدود؟ عزیز من، درس ولایت خواندهاست. بس است دیگر، چند سال درس میخوانید؟ بیا درس ولایت بخوان، بیا اینقدر ارزش بههم بزنی.
اینقدر شیعه ارزش دارد که شبقدری که خدای تبارک و تعالی آن رحمتش به جوش میآید، اولاً به شما بگویم، شبقدر شبی است که خدا جایزه میدهد؛ اما میگوید: سه طائفه را نمیآمرزم: شاربالخمر، عاقوالدین، و آنکسیکه برادر مؤمن از دستش ناراضی باشد، او را نمیآمرزم، اینقدر یک مؤمن ارزش دارد، او را در اطراف علی بردهاست. همینطور که میگوید: عبادت ثقلین بکنی، اگر علی را دوست نداشتهباشی، شما را بهرو توی جهنم میاندازم، همینطور هم میگوید: یک دوستعلی از شما ناراضی باشد، هیچعبادتت را قبول نمیکنم، بابا، بیایید دوستعلی بشوید. قربانتان بروم، عزیز من، فدایتان بشوم، بیایید جوری بشوید، خدا از شما حمایت کند، جوری بشوید پیغمبر دنبال شما بدود. مگر نمیگوید: «انالله و ملائکته یصلون علی النبی، یا ایها الذین امنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما»؟ مگر به کل خلقت نمیگوید تسلیم بشوید؟ بابا، بفهم پیغمبر تسلیم علی است، تسلیم یک دوستعلی است، چرا متوجه نیستید؟ به کل خلقت میگوید: تسلیم پیغمبر بشوید. کل خلقت تسلیم پیغمبر است، او تسلیم علی است. احیاء یعنی این، برو قرآن سر بگیر، دعای جوشنکبیر هم بخوان و مردم را هم نگذار بخوابند! این احیاست، دلتان را احیا کنید، فدایتان بشوم، قربانتان بروم، عزیزان من، قدر این حرفها را بدانید، والله، القای ولیاللهالأعظم است، من که سواد ندارم، من یک فرستندهای هستم.
اما من به شما بگویم، من حاجشیخعباس را مسجد بالا سر خواب دیدم، آمدند به او گفتند تو در محراب بایست، گفت: حسین را بیاورید بایستد. گفتند: اینکه سواد ندارد، گفت: فهم که دارد. فهم چیست؟ قربانتان بروم، ولایت است. ولایت، القایی است، ولایت نوشیدنی است. این آقا مثلاً چندینسال است که تفسیر قرآن میگوید، خیلی سال است تفسیر قرآن میگوید. تفسیر قرآن صحیح است، قرآنخواندن صحیح است؛ اما قرآنفهمیدن صحیحتر است. قرآن، روح دارد، اتفاقاً روایت داریم، وقتیکه در محشر صفها همه طولانی میشوند، چندین هزار صف میشود، انبیا چند صف هستند، اولیاء چند صف هستند، اوصیاء چند صف هستند، فقط کسیکه صف نیست، دوازدهامام، چهاردهمعصوم است، آنها صف ندارند. قربانت بروم، تو صف کردی که صف داری، صف کردی، صف داری، عزیز من، پیغمبر، تو ترکاولی داری، البته نه پیغمبر آخرالزمان، اینها یکدفعه میبینند، یک صورتی پیدا شد که محشر را دارد روشن میکند، اولیایخدا، اوصیا، انبیا، میگویند ما اینرا توی دنیا میدیدیم، این کیست؟ این چیست؟ پیش پیغمبر میآید، این چیست؟ قرآن است، بروید بپرسید، چرا؟ پیغمبر مگر نفرمود: دو چیز بزرگ میگذارم، یکی قرآن است، یکی عترت است، آنجا لب حوض کوثر بهمن میرسد، ملحق میشود. حالا ائمه آمدند، حالا قرآن هم با آن صورت میآید، تمام انبیا میگویند ما اینرا نشناختیم، حالا آیا تو قرآن را میشناسی، تفسیر میکنی؟ انبیا میگویند ما اینرا نشناختیم. حالا تو ادعا میکنی؟ آخر، اگر قرآن را تو میفهمیدی، القاء داشتی، نمیگفتی ابراهیم از امامرضا بالاتر است! به چه مجوزی این حرف را زدی؟ مگر قرآن بازیچه است؟! مگر ائمه بازیچهاند؟!
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، من در هر صحبتم اسم ایشان را میآورم، من کوچکتر هستم بگویم شاگرد ایشان بودم، من نوکر ایشان بودم. یکوقت مدرسه آقای حجت بودیم، خدا ایشان را رحمت کند، همه علما دور هم بودند، گفتند: قم از بمب ایمن است، از عذاب ایمن است، پیغمبر گفته، روایت گفتند، حدیث صادر کردند، ایشان دستور فرمودند به آنکسیکه کتابخانه دستش بود، یکروایت از حضرترضا آورد، گفت: آقایان، ببینید، درستاست، اما میگوید: تا قمیها سه تا صفت بههم نزنند، گفت: یکی خدعه نکنند، یکی احترام بزرگترها را بگیرند، یکی به امانت خیانت نکنند، گفت: یک بچه امرد داریم، او را کجای این بازار بگذاریم؟! بله.
حالا آقا جان من، عزیز من، تو که قرآن را تفسیر میکنی، همهجاها را بپا و صحبت کن، با قرآن بازی نکن، با ائمه بازی نکن، میخوری، سیلی میخوری. این ابراهیم خلیلخداست، ابراهیم خلیلخدا است، ابراهیم سلاماللهعلیه است، اما باید وحی به او برسد، یا خواب ببیند برود بچهاش را بکشد، خواب ببیند، اما یک «سلمان منا اهلالبیت» از ابراهیم بالاتر است، یک شیعه امامرضا از ابراهیم بالاتر است. من سند میدهم، تو هم سند بده. یک شیعه از حضرتابراهیم بالاتر است، تمام مقام ابراهیم مال این شد، گویا کتابی است که یکشب رسولالله را خواب دید، تقاضا کرد یا رسولخدا، من را شیعه قرار بده، من را دوستعلی قرار بده، دعایش مستجاب شد، چه داری میگویی؟! اگر این امامرضا که تو میگویی، پس یک شیعه بالاتر از آناست، از ابراهیم تو بالاتر است که میگویی. خب، حالا امامرضای ما آناست که میگوید: «لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی، انا من شروطها» امامرضای ما، شروط لا اله الا الله است. این امامرضای ماست، حالا امامرضای تو چهجوری است من نمیدانم! مگر در نیشابور نبود که همه ریختند، این کلام را ایشان میفرمود، چندین هزار نفر با قلم طلا نوشتند، از حضرت تقاضا کردند چیزی که از دو لب جدت رسولالله شنیدی، گفت؛ «لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی، انا من شروطها» تو «لا اله الا الله» گفتی، وارد قلعه شدی، اما «لا اله الا الله» تو مثل اهلتسنن است؛ کفایت نمیکند، شرطش ایناست ما را قبول داشتهباشی؛ این شرط «لا اله الا الله» است، این امامرضا که ما میگوییم ایناست. حالا چرا؟
رفقایعزیز، به شما بگویم، قرآن، مثلاً الان شما آنجا میروی، میخواهی این قرآن را چاپ کنی، یک فهرست میدهید، مرتب تند تند ورقهایش میآید. این آقایانی که ولایتشان القایی نیست، یا ولایت در قلبش خیلی تصرف نشده، نوشیدنی نیست، آنهم همینطور است، چرا؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، ولایت سهجور است: یک ولایت حلقی داریم، یک ولایت تجاری داریم، یک ولایت حقیقی، ولایت حلقی توی حلق ماست؛ یعنی در رگ و پوست و در خون ما این ولایت خطور نکردهاست. چرا؟ ما یک جان داریم، یک روح داریم، ولایت؛ یعنی روح. باید در بدن ما اثر کند، آنوقت وقتی اثر کرد، یعنی باشد، این ولایت رزق میخواهد. توجه بفرمایید، حالا که ولایت به تو داد، ولایت، رزق میخواهد، رزقش چیست؟ قرآن است، رزقش چیست؟ خود اهلبیت، این ولایت که خود اهلبیت شد، چطور حالا من میگویم رزقش هست؟! یعنی دست از آنها برنداری، حرف آنها را بزنی، توی آنها باشی، توی کس دیگر نباشی، توی مردم نباشی، چرا خدا تشکر میکند؟ از این ولایت [تشکر میکند].
رزق ولایت چیست؟ شما همیشه با این حرفها آشنا باشید، اگرنه، ولایت حلقی که فایدهای ندارد، ولایت تجاریاش هم فایدهای ندارد، یکچیزی بگویی پول بگیری، یکچیزی بگویی مقام بگیری، یکچیزی بگویی نمیدانم به اینصورت باشد، ایننیست، حالا امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، راه را باز کرده، گفته: یا کمیل، دست و جوارحت را در نزد خدا بگذار، دستت میشود دست خدا، پایت میشود پای خدا، چشمت میشود چشم خدا. بابا، خدا که دست ندارد، چرا بهمن ایراد نمیکنید؟ خدا که پا ندارد. تو داری یک خدایی نشان ما میدهی که پا دارد، دست دارد، چشم دارد. چرا؟ آخر، پایی که فرمان ولایت را نبرد، پا نیست، چشمی که فرمان ولایت را نبرد، چشم نیست، قلبی که فرمان ولایت را نبرد، قلب نیست؛ اما اگر فرمان ولایت را ببرد، میگوید: پای من است، دست من است، چشم من است، چرا؟ آخر، تو داری امر خدا را اطاعت میکنی، با این پا صلهرحم میکنی، با این پا دلیکی را خوش میکنی، با این پایت دل یک بندهای را خوش میکنی، با این پایت میروی یک مؤمنی را میبینی، خدا به تو پاداش میدهد، میگوید: حالا که رفتی یک مؤمنی، یک دوستعلی را دیدی، ثواب دوازدهامام، چهاردهمعصوم به تو میدهم.
رفقایعزیز، میگویم، خدا، شب احیا پاداش میدهد؛ پاداش ولایت. چرا به یکنفر اینقدر پاداش میدهد؟ چرا به یکنفر میگوید: اگر رفیقی گرفتی تو را یاد من بیندازد، من یک قصر به تو میدهم که خلق اولین تا آخرین را بخواهی دعوت کنی، میدهد، این پاداشش است. چرا اینقدر میرویم از این و آن تملق میگوییم؟ بابای من، عزیز من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیایید یقین به این حرفها پیدا کنید، به آن راهی که حاجشیخعباس رفته، شوخی میکرد، میگفت: قاشق چنگالش را هم داری، یکدوستی بگیری که نمیخواهم اسم بیاورم، یکدوستی که همینطور شما با هم دوست شدید، قدر هم را بدانید، مزد دوستی یک ولایتی را خدا میدهد، مگر کسی میتواند سزای ولایت را بدهد؟! مگر [سزای] ولایت را میتواند، توان دارد بدهد؟! الان خدای تبارک و تعالی میفرماید: من میزبانتان هستم، من حق روزهدار را میدهم، آیا فهمیدیم یعنیچه؟! هر چیزی در عالم دارد از برای همه ما افشا میشود، یکچیزهایی بروز داده میشود، یکچیزهایی هویدا میشود.
قربانتان بشوم، خدا شبقدر پاداش میدهد. باید تفکر داشتهباشی با تفکر باشی. تفکر خیلی چیز خوبی است. والله، اگر با تفکر باشی، گول نمیخوری. بیایید این شبقدر از خدای تبارک و تعالی بخواهید، ما را به بلوغ برساند. والله، عزیزان من، اگر ما را به بلوغ برساند، گول نمیخوریم.. چرا دنبال چیزی میروید که فانی میشود، بیایید دنبال چیزی بروید که بقا داشتهباشد. خدا پاداش میدهد، خدا دعوت کرده، خدا گفته من میزبانم، میزبان ولایتم. مگر نمیگوید یکرفیق بگیری، من قصری به تو میدهم، خلق اولین تا آخرین را بخواهی دعوت کنی جا داری؟! به چهکسی میدهد؟! اینرا به چهکسی میدهد؟ بهمن میدهد؟ من که مشرکم! آیا به مشرک میدهد؟ مگر نیستند اینها که همهشان «لا اله الا الله» میگویند، گفتند: «حسبنا کتابالله»، کتاب خدا را قبول داریم، چرا میگوید: اینها کافر شدند؟ قربانتان بروم، چرا فکر نمیکنید؟ اینها که مرتد شدند، اینها که خداپرستند، اینها که مکه میروند، اینها که عمره میروند، اینها که جهاد میروند، اینها که «لا اله الا الله» میگویند. «لا اله الا الله» شناخت ولایت است، والله، شناخت ولایت است. مگر این مالک نیست که شخصی قرآن میخواند، زانویش سر خورد، ایستاد، داشت با امیرالمؤمنین میرفت، اینقدر این جالب قرآن میخواند، علی را در ظاهر ول کرد. چنان جاذبه صوت قرآن، او را گرفت، [امام فرمود:] مالک، بیا برویم. در جنگ صفین یک پا به او زد، گفت: ایناست که قرآن میخواند. مگر قرآن بیعلی روح دارد؟ تو خیال کردی، خیال که فایدهای ندارد.
«انا انزلناه فی لیلةالقدر، و ما ادراک ما لیلةالقدر، تنزل ملائکه و الروح» به چهکسی نازل میشود؟ به روح نازل میشود، روح کیست؟ امامزمان، روح کیست؟ ولایت است، روح کیست؟ امامزمان، روح کیست؟ ولایت است، کجا میروی؟ گفت:
هزار چراغ دارد و بیراهه میرود | بگذار تا رود و ببیند سزای خویش |
بگذار تا رود و ببیند سزای خویش،
صد بار بدی کردیم و دیدیم ثمرش را | خوبی چه بدی داشت که یکبار نکردی؟! |
به چهکسی پاداش میدهد؟ رفقایعزیز، اینهم همینطور است؛ اگر میگوید: «شهر الله»، بهدینم قسم، «شهر الله» یعنی آنکه خدای تبارک و تعالی به پیغمبر فرمود: علی را معرفی کن، «الیوم اکملت لکم دینکم»، بعد فرمود: «انا مدینه العلم، علی بابها» از در علی بیا، حالا میگوید: از شهر بیا، از در شهر پیش من بیا، خدا آنرا میگوید بیا به تو پاداش بدهم. بعضی از شما که با کامپیوتر سر و کار دارید، یک حساب کامپیوتری بکنید، خب، اینها که لعنت شدند، یک عدهای هم که اصلاً روزه نمیگیرند، یک عدهای هم که خب، مال حرام میخورند، شصت روز، روزه هم گردنشان میآید، یک عدهای هم هستند که خلاصه، یکجور دیگرند، پس خدا پاداش به چهکسی میدهد؟ پس خدا میزبان کیست؟ اینها که قابل ندارند که خدا میزبانشان باشد. خدا، میزبان ولایت است، خدا، میزبان امر خودش است. همینطور که علی (علیهالسلام) در دکان میثم میرفت، تشکر میکرد؛ والله، خدا از کسیکه ولایت دارد. تشکر میکند.
اگر ولایت داشتهباشیم، اعمال قبول میشود. ما روایت داریم ابوسفیان با عدوه، گویا عدوه است، اینها توی مسجدالحرام نشستهبودند، داشتند بههم میبالیدند، آن میگفت: جان مردم در دست من است، ابوسفیان سازمان آب داشت، خمرههای خیلی بزرگ با شتر تهیه میکرد، خلاصه میرفت، آب تهیه میکرد و برای این ده، دوازده روز پر میکرد. عدوه هم خانهخدا را تعمیر میکرد. این میگفت: من مهمتر هستم، آن میگفت: من مهمتر هستم، امیرالمؤمنین، علی (علیهالسلام)، یعسوبالدین، آمد برود، گفت: برای هیچکدام از شما فایدهای ندارد، اینها خیلی ناراحت شدند، پا شدند، خدمت پیغمبر آمدند، گفتند: ببین، باز دوباره علی از این حرفها میزند، جان اینمردم در دست من است، من به اینمردم آب میدهم، آنهم میگفت اگر من خانه را تعمیر نکنم، خانه خراب میشود. گفت: ابوسفیان، اگر یکی تشنه باشد، پول نداشتهباشد، آب به او میدهید؟ گفت: نه، من اینقدر شتر باید بروم تهیه کنم، چهکنم، چهکنم، خب، من پول میخواهم. به آن گفت تو چهکار میکنی؟ گفت: مردم بهمن میدهند، خرج هم میکنم، گفت: خب، علی درست گفته. تو اگر یکی آب میخواهد، پول نداشت، به او دادی خوب است، جانش را خریدی. خب، تو یک پول هم از این میگیری، آب به او میدهی.
حالا آقا میگوید: فلانی، خانهخدا را ساخته، پس بالاتر از امام است. بابا، قبولیاش کجاست؟ مگر خود همین ابراهیم نیست که ندا داد خدایا، اجر من چقدر است؟ گفت: اجر نیکوکارها با من است. دوباره ندا داد، گفت: گرسنهای را سیر کردی یا برهنهای را پوشاندی؟ یک دوستعلی سیر کردن، مهمتر از خانهخدا ساختن است. چهچیزی ما داریم میگوییم؟ روایت داریم، در کافی نوشته، میگوید: یک توهین به یک مؤمن کنی، انگار خانهخدا را خراب کردی، آجرهایش را شکستی، ریختی کنار.[۱] یکی از رفقایعزیز از من سؤال کرد، چرا میگوید آجرهایش را شکستی؟ گفتم: اگر یک عمارت را خراب کنند، آهنهایش باشد، آجرهایش باشد، قابل استفاده است، این میگوید دیگر اصلاً قابل استفاده نیست. توهین، به یک شیعه علی اینقدر بزرگ است. رفقایعزیز، بیایید شیعه باشید، بیایید اینقدر قیمت داشتهباشید، چرا خودمان را میفروشیم؟ خدمتتان عرض کردم، ولایت را پایین آوردند، چهکسی پایین آورد؟ گفت: اگر گویم زبان سوزد، اگر پنهان کنم چون مغز استخوان سوزد، چهکسی پایین آورد؟ اینقدر پایین آوردند که مامون گفت: من هستم، هارون گفت من هستم، متوکل گفت من هستم. هارون! مامون! آیا جبرئیل به تو نازل میشود؟ تقدیرات همه عالم در دست توست؟ به ریشت میخندی، تو قلدری که میگویی من هستم، به قلدری میگویی من هستم. اینقدر ولایت را پایین آوردند، چهکسی پایین آورد؟ خودشان پایین آمدند. مگر میشود ولایت را پایین آورد؟ خودشان لیاقت نداشتند. خدا میگوید: یک شیعه علی را من هستم، مگر میشود ولایت را پایین آورد؟! بدبخت، تو خودت پایین آمدی، خودت سقوط کردی، نه ولایت. ما داریم چه میگوییم؟
قربانتان بروم، شباحیاء باید دلتان را احیا کنید، چرا خدمت امام میآیند، عرض میکنند ما امشب چهکار کنیم؟ حضرت میفرماید: طلب علم کن، علم چیست؟ علم بهغیر سواد است، تو به سوادت نازیدی که سقوط کردی، خودت را بدبخت کردی، بیا به ولایتت بناز، بیا فردایقیامت کارت علی داشتهباش، کارت حسین داشتهباش، کارت زهرا داشتهباش، والله، علی کارت میدهد، اصلاً این نامه که میگوید: «اقرا» بسمالله، «اقرا» میگوید: بگیر کتابت را یعنیچه؟ اینچه چیزی به ما میدهد؟ میخواهد بفهمی چهکار کردی، کارکردت در این نوشته شده، قربانت بروم، کارکردت در آن نوشته شدهاست. من دوباره تکرار میکنم، این شباحیاء مثل آب زندگانی میماند، امشب، فردا شب، شبقدر، دو سه شب دیگر داریم، از همین امشب آمادگی پیدا کن، با فکر و تفکر باش، اینها را در خودت هضم کن. من امشب میگویم، میفهمم که امشب شب احیا نیست، از امشب آمادگی پیدا کن، ببین، چه میخواهی بخواهی، تو اگر بخواهی خدمت یک سلطان بروی، چند روز فکر میکنی، چهچیزی من بخواهم، چهکار بکنم، فدایتان بشوم، باید آمادگی پیدا بکنیم که چهچیزی از خدا بخواهیم؟ خدا میخواهد پاداش به ما بدهد، از او چه بخواهیم. خدایا، خودت را به ما بده.
من، به ارواح پدر مادرم، شما که میدانید تملق توی وجود من نیست، خدا خلق نکرده، اما من از برای شما خواستم، با خدا شوخی هم کردم، گفتم: خدایا، زحمت خودت را زیاد نکن، حالا بخواهی ما را عذاب بکنی، پرونده ما را اینجور بکنی، ما را توی فلاکت بیندازی، اینکارها را بکنی؟ بیا ما را مثل ائمهطاهرین بکن، تمام گناههای ما را ببخش، اصلاً جوری بشود که ما دیگر رغبت به گناه نداشتهباشیم. همینطور که آنها نداشتند، اصلاً توی آنها هم نبود، بیا این رفقای من را به اینصورت کن. ما مرتب، رفقا، رفقا کردیم، آخرش گفتیم که یکمرتبه خدا میگوید: برای خودت نمیگویی؟ گفتم: خدایا، خودمان را هم مثل رفقایم کن. خب بفرما، من آخر، چهچیزی برای شما بخواهم؟ الحمد لله، خدای تبارک و تعالی دنیا را به شما داده، همه چه به شما داده، خیلی باید شکرانه کنید، پسری به شما داده شایسته، دختری به شما داده شایسته، یکوقت به شما داده بیایید اینجا، بابا اصلاً بهقول ما، کسی وقت سر خاراندن ندارد، اینقدر دنیا گرفتارش کردهاست. بیخود نیست که من میگویم یک پرچمی جلوتان بگیرید، فقط بگویید شکر.
کاش ما مثل آن گدا بودیم، خدمت آقا امامحسن آمدهاست، من یک جملهای از آقا امامحسن بگویم، چونکه تولدش است، میگوید: آقا، من فقیرم چیزی ندارم، میگوید: تو خیلی دارایی، دوباره میگوید، تکرار میکند، میگوید: من نان ندارم، میگوید: آن ولایت ما را میفروشی؟ من، قربان این گدا بروم، فدایش بشوم، فدای آن عقیدهاش بشوم، به قربان آن زبانش بروم، میگوید: حسنبنعلی، اگر تمام این عالم را پر از طلا و نقره کنی نمیدهم، گفت: تو فقیری؟! تو الان به تهیدست هستی، یکخرده دستت تهی شدهاست. ما اینجور قدر ولایتمان را میدانیم؟ وجداناً، حالا ما بهاصطلاح خودمان، خوبها! چه دارد میگوید؟ حقیقت میگوید. بفهمیم ولایت چیست، ما ولایتمان را ارزان ندهیم. یک عدهای شیاد در این ایران پیدا شدند، اینها بُلها را میشناسند، در آنزمان هم بوده، ملا نصر الدین، یک گاو دارد، آورده بفروشد، آنها که میدانند یکخرده بُل است، آمدند گفتند ملا، این بز چند است؟! گفت: بز نیست، گاو است. گفت: بز است. یک عده رفتند، یک عده دیگر آمدند، گفت این مرغ چند است؟! گفت: بابا، این گاو بود، حالا مرغ شدهاست! خلاصه به قیمت مرغ فروخت. رفت خانه، گفت: زن، ما این مرغ بود فروختیم. او گفت: راستی، گفت: والله، گفت: مرد من هم به تو بگویم، این پشمی که من گرفته بودم بریسم، یکخرده کم بود، من گوشوارههایم را لایش گذاشتم به او دادم، مساوی شد به او دادم. گفت: زن تو، تو [ی خانه] را بگیر، من بیرون را. بابا جان، اگر مثال است، فکر کنید. اینقدر ما ولایت را ارزان کردیم، اینجور ما فروختیم، اینجور میفروشیم، بل نشوید ولایتتان را بفروشید. بابا ولایتت را، به یک تعارف و به یک عزت و به یک احترام، به یک عکسبرداری، به اینچیزها، نفروش. والله، خودت را بدبخت کردی.
اگر من این مثال ملانصرالدین را زدم، مقصد داشتم زدم، چه سختیهایی کشیدند، ولایتشان را نفروختند. عزیز من، فدایتان بشوم، اباذر عزیز چهکرد؟ ولایتش را نفروخت. بلالعزیز چهکرد؟ من در جای دیگر گفتم، ولایتش را نفروخت. مگر ممکناست آدم ولایتش را بفروشد؟ بله، میفروشی، حالا بیا من روایتش را میگویم. میگوید: اگر به یک دارایی از برای ثروتش سلام کنی، احترامش کنی، ثلث ایمانت میرود، سلام دوم، سلام سوم، ایمان نداری، ولایت نداری، چرا؟ از آن چیز میخواهی، خدا را فراموش کردی، امامزمانت را فراموش کردی، از آن چیز میخواهی، مشرک شدی، ایمانت رفت. اشتباه نکنید، ایمان رفتن، به گناه نیست، روایت داریم: گناه از ایمان قطع و وصل میشود، مگر امامصادق نمیگوید، مؤمن زنا میکند؟ میگوید: بله، میکند، اما آنموقعیکه میکند، ولایتش قطع است، اما چه میکند، خارج میشود، ولایتش وصل میشود. گناه نکنید، معصوم، گناه نمیکردند، من نمیخواهم به شما بگویم که گناه عیب ندارد، توجه بفرمایید من چه میگویم. اما اگر ولایتت را فروختی آن دیگر چیزی نداری که قطع و وصل بشود. تو داری گناه میکنی، خب، توبه میکنی؛ اما میشود بیولایتی را توبه کرد؟! آیا عمر بیاید توبه کند؟! ابابکر بیاید توبه کند؟! طلحه بیاید توبه کند؟! زبیر بیاید توبه کند؟! چهکسی بیاید توبه کند؟ توبه که ندارد. چرا روایت داریم میگوید: اگر یک مسلمانی که، مسلمان یعنی حالش درست باشد، یعنی دیوانه نباشد، اگر به ولایتش توهین کند، ولایتش را از دست بدهد، دیگر این برنمیگردد. دیگر برنمیگردد. مگر برود میانجی خودش و خدا یک توبهای بکند، شاید خدا قبولش کند. اما میگوید: من قبولش نمیکنم، چرا؟ حالش درست بود، ولایتش را فروخت. تو حالت درستاست، ولایتت را میفروشی، چرا بیدار نمیشوی؟ چرا متوجه نیستی؟ از برای چه میفروشی؟
چرا ما به خودمان هشدار نمیدهیم، بیا به خودت هشدار بده، بیا تفکر داشتهباش. عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، اینقدر توی این مسجد ندو، اینقدر اینطرف، آنطرف ندو. عزیز من، اینقدر پی این و آن نرو. من مثال بیاورم، من نمیگویم مسجد نروید، من نمیگویم جایی نروید، من ببین چه میگویم، بفهم کجا برو. مگر اویسقرن توی مسجدها رفت؟ پیغمبر خطاب میکند برادر من است، بوی بهشت میدهد. مدینه را از بو برداشته است، چه بویی؟ بوی ولایت. پیغمبر در خانهام السلمه آمده، میگوید: بوی بهشت میآید، چهکسی آمد؟ میگوید: یک شترچران، کجا رفت درس خواند؟ کجا رفت فقه خواند؟ کجا رفت اصول خواند؟ کجا رفت اینکارها را کرد؟ حالا یک کجسلیقه نگوید این میگوید درس نخوان، فقه نخوان، اصول نخوان؛ با ولایت بخوان، آن فقه و اصولی که ولایت ندارد، آن روح ندارد. هر چه شد میگویم: روح ندارد، فقه و اصول، روحش ولایت است. جان دارد، روح ندارد. آقا، درس تو هم همان هست، آقایدکتر، همان هست، آقایمهندس، همان هست.
«انا انزلناه فی لیلةالقدر و ما ادراک ما لیلةالقدر، تنزل الملائکة و الروح» روح، امامزمان است، روح علی است، کاری که بکنید، ولایت نداشتهباشد، روح ندارد، جان دارد. حالا از کجا میگویی؟ آقا، فقه و اصول میگوید، آقا، کفایه نوشته، کفایه خوانده، حالا زیارت آقا ابوالفضل نمیرود، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گویا ایشان فرمود، گفت: بیایید به ولایت تعظیم کنیم، بیایید جلوی ولایت خم شویم. حالا میگوید چرا نمیروی؟ میگوید: ایشان [حضرتابوالفضل] کفایه نخواندهاست. بفرما، این کفایه است که من میگویم روح ندارد. خودش را از آقا ابوالفضل بالاتر میداند. حالا امامسجّاد چه میگوید؟ میگوید: عمویم عباس، علم اولین تا آخرین دارد. تو چه علمی داری؟ یک کفایه، علمش را خواندی. والله، نمیخواستم [بگویم]، حرف اینجا کشیدهشد. دارم شما را بیدار میکنم. تو چه علمی پیدا کردی؟ آن علم پیدا کرد، گفت: «سلمان منّی اهلالبیت» جزء اهلبیت شد، درس اهلبیت خواند، فهم اهلبیت به او دادند، تواضع درباره اهلبیت کرد، شد جزء اهلبیت. رفقایعزیز، بیابید جزء اهلبیت بشوید. عزیزان من، فدایتان بشوم، بیایید تفکر داشتهباشید، بیایید فکر بکنید، بیایید شباحیاء دلتان را احیاء کنید. بیایید خدای تبارک و تعالی پاداش به شما بدهد، بیایید قبولتان کند، بیایید هر چیزی که دارید، به خدا راست بگویید، بس است دیگر، یازده ماه ما زدیم و رفتیم و نگاه کردیم، تسلیم نبودیم، خدا الان تسلیمت شدیم. خدا، ما را بپذیر، امامزمان، ما را بپذیر، علیجان، ما را بپذیر.
دوباره تکرار کنم، شبقدر آب زندگانی میخورید، اگر ولایت به شما داد، تا ابد زندهاید. اگر اسکندر آب زندگانی خورد یا نخورد، در عالم زنده بود، بالاخره مرد؛ اما آب زندگانی ولایت که مردنی نیستی، ابد الآباد زندهای، مگر ولایت میمیرد؟! زندهای، قرآن زندهاست، ولایت زندهاست، بیا و بچش، آب زندگانی بخور، از خدا بخواه، والله، امامزمان به تو میدهد. خدایا، ما دلیکی را خوش کردیم، دل یک بنده ناچیزی را خوش کردیم، خدایا، دل ما را هم خوشکن، ببین، چطور دلت را خوش میکند. عزیزان من، فدایتان بشوم، بیایید تفکر داشتهباشید، بیایید، خدا ما را فراموش نمیکند، بیایید، ولایت ما را فراموش نمیکند، همینساخت که حسین «هل من ناصر» میگفت، علی هم دارد میگوید، پیغمبر هم دارد میگوید، خدا هم دارد میگوید، کجا میروید؟ کجا میروید؟ از کجا به اینجا برسیم؟ امر را اطاعت کنیم.
یکی از رفقایعزیز من آمدند، البته ایشان از علما هم هستند، گفت: امروز، کتابی میخواندم، گویا گفت در دو جا نوشتهبود، یکی کافی، یکی منتهیالآمال، همچنین چیزی حالا، روزه هستیم دروغ نگوییم، دو جا نوشتهبود که خدا میگوید: اگر رضایت من را از رضایت خودت را، افضل بدانی؛ یعنی رضایت خودت را کنار بگذاری، رضایت من را انتخاب کنی، گویا هفت یا هشت صفت به تو میدهم، بینایت میکنم، بینیازت میکنم، بنا کرد گفتن، خب، چهکنم، من یکوقت میبینی آدم را کسل میکنم، نمیخواهم هم بکنم، میشود. گفتم: آقا جان، فدایت بشوم، این خوب حرفی است، اما هنوز به کمال نرسیدی که رضایت خدا را از رضایت خودمان افضل بدانیم، ما باید در مقابل خدا اصلاً رضایت نداشتهباشیم، آن اعلی است. اینقدر این مرد عالم از این حرف خوشش آمد، گفتم: بنده، [یعنی] ما باید عبد باشیم، عبد که چیزی [نیست]، ما باید ذلیل در مقابل خدا باشیم؛ اما در مقابل متکبر قوی باش، مؤمنعزیز است، عزیز خداست، عزیز علی است، عزیز فاطمه است. گفتم: ما باید اصلاً امر نداشتهباشیم، چیزی در مقابل خدا نداشتهباشیم. اینقدر این بندهخدا کِیف کرد، که نگو.
رفقایعزیز، من دوباره تکرار میکنم، تمام بدبختی ما ایناست که خوشباوریم، خوشفهم نیستیم. خوشباوری، خیلی خوب نیست، خوشفهمی خوب است، خوشفهمی یعنیچه؟ یعنی تا هر کسی یکچیز به تو گفت، دنبالش ندو، تا هر که یکچیز به تو گفت قبول نکن. عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم.
ارجاعات
- ↑
قال رسول الله: مَنْ آذَى مُؤْمِناً بِغَيْرِ حَقٍّ فَكَأَنَّمَا هَدَمَ مَكَّةَ وَ بَيْتَ اللَّهِ الْمَعْمُورَ عَشْرَ مَرَّاتٍ وَ كَأَنَّمَا قَتَلَ أَلْفَ مَلَكٍ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ.
پیامبر صلی الله علیه وآله: هرکس مؤمنی را بهناحق اذیت کند، مثل این است که کعبه و بیتالمعمور را ده بار خراب کرده باشد و هزار فرشته مقرّب را به قتل رسانده باشد.
مستدرک الوسائل، ج۹، ص۱۰۰ [ فهرست روایات ] صفحاتی که به این روایت ارجاع دادهاند