شناخت امامحسین و محرم
شناخت امامحسین و محرم | |
کد: | 10113 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1374-03-05 |
نام دیگر: | درباره امامحسین |
تاریخ قمری (مناسبت): | 26 ذیحجه |
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
یکی دو سهروز به محرّم [وقت] داریم. رفقایعزیز! من دلم میخواهد [که] یک بهرهای از دههمحرّم یا ماهمحرّم ببریم، نه بهرهای که تا حالا به ما نگفتهاند؛ یا ما تا حالا نفهمیدهایم؛ چون کسیکه حرف ولایت میزند، باید ولایت در قلبش خطور کند. اگر خطور نکند و یک ولایت خیالی باشد، مبنای قرآن و مبنای امام را نمیداند! چونکه مبنای امام و مبنای قرآن یکی است. من قدرت ندارم، یعنی جرأت نمیکنم [که] یکحرفی بزنم؛ وگرنه میزدم. خودتان ببینید از این حرف چه میفهمید؟ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرماید: «أنا قرآنالنّاطق» امام و قرآن توأم است، قرآن و امام توأم بههم است؛ چون پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم فرمود: من دو چیز بزرگ میگذارم: یکی قرآن است [و] یکی عترت است. معلوم میشود [که] اینها، توأم بههم هست.
حالا من دلم میخواهد که اگر آقا رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) میگوید: «حسینُ مِنّی و أنا من حسین»، ما اینرا معنی کنیم یعنیچه؟ البتّه تا آن اندازهای که ما عقلمان میرسد. مطلب بالاتر از ایناست. خب، آنکه معلوم است که امامحسین (علیهالسلام)، پسر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است. میگوید: «حسینُ مِنّی و أنا من حسین» اما من از حسینم یعنیچه؟ هر چیزی پایبند به دینش است؛ یعنی دین ارزش دارد. ارزش هر بشری به دینش است. ما روایت داریم، میفرماید: در همین عالَم میمیرند و زنده میشوند. من اوّل این جمله را بگویم که شما حرف را قبول کنید! چون هر حرفی باید توأم با روایت و حدیث باشد. اگر نباشد، خیلی پایه ندارد. مثل یک عمارتی است که پایه ندارد. شخصی است کافر است، مسلمان میشود، [این] زنده میشود. شخصی است میبینی مسلمان است، کافر میشود؛ [این] میمیرد؛ [پس] معلوم میشود [که] ارزش هر چیزی به دینش است.
بیشتر ما، دههمحرّم که میشود، سیاه میپوشیم. بهاصطلاح، خودمان را شبیه عزادار میکنیم و گریه میکنیم و زنجیر میزنیم و سینه میزنیم. خب، همه اینها درست [است]. برای چهکسی میزنی؟ برای امامحسین (علیهالسلام)! آیا ما امامحسین (علیهالسلام) را شناختیم یا نه؟ امروز، مال امامحسین (علیهالسلام) سینه میزنیم، پسفردا، برای کسی دیگر میزنیم. امروز، مال امامحسین (علیهالسلام) گریه میکنیم، پسفردا برای یکیدیگر گریه میکنیم. هیچ فرقی نمیگذاریم؛ یعنی مغز ما کشش ولایت ندارد. پدرمان اینجور میکرده، ما هم میکنیم. آن خانم، مادرش گریه میکرده، دائم به سینهاش میزده، او هم میزند. من دلم میخواهد که رفقایعزیز، یکاندازهای گوش بدهند و تفکّر داشتهباشند.
خدا معاویه را لعنت کند! وقتیکه معاویه، آقا امامحسن (علیهالسلام) را شهید کرد، (اتّفاقاً معاویه خیلی حرامزاده بود.) به یزید گفت: با حسین نبرد نکن! آبروی بنیامیّه را میبری؛ اما یزید نشنید. وقتیکه به خلافت رسید، به والی مدینه نوشت: یا بیعت از امامحسین (علیهالسلام) میگیری یا اینکه او را بکُش! والی، امامحسین (علیهالسلام) را دعوت کرد. گفت: میخواهیم راجعبه خلافت صحبت کنیم. راجعبه امیرالمؤمنین، یزیدبنمعاویه صحبت کنیم! امامحسین (علیهالسلام) دعوت را پذیرفت. به خانه والی رفت؛ اما دستور فرمود: بنیهاشم، دور خانه والی را محاصره کردند، یزید نوشتهبود: یا بیعت بگیر یا امامحسین (علیهالسلام) را بکش! [والی] دید [اینکار] نشد. بعد به یزید نوشت که مطلب اینجوری شد. من میخواستم اینکار را بکنم؛ اما همه بنیهاشم با شمشیرهای کشیده، دور خانه من ریختند و من موفّق نشدم. بعد، امامحسین (علیهالسلام) دید خونش را میخواهند بریزند. امامحسین (علیهالسلام)، هر سال [به] مکّه میرفت. از مدینه به مکّه مهاجرت کرد. آنجا آقا امامحسین (علیهالسلام)، به علم امامت دید، اینها با شمشیری که زیر احرامهایشان دارند، میخواهند او را بکشند.
یک آخوندی است که اصلاً ولایت در قلبش خطور نکرده؛ اما حرف ولایت میزند. من بارها گفتم: ولایت سهجور است: یک ولایت حلقی داریم، یک ولایت تجاری داریم و یک ولایت داریم که امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، تکلیفش را معلوم کردهاست. میگوید: یا کمیل! دست و جوارح خودت را در نزد خدا بگذار؛ آنوقت دست تو دست خدا میشود، چشم تو چشم خدا میشود، آنوقت، کلام تو القای خدا میشود. حالا این آخوند بیسواد میگفت که امامحسین (علیهالسلام) دید احترام خانه میرود. تو داری چه میگویی؟! آن سنگهای سیاه یا سنگهای سفید، اینها ارزش دارند یا حجّتخدا ارزش دارد؟ آخر، نادان! اینچه حرفی هست میزنی که میگویی احترام میرود؟ خلقت خدا، بهواسطه حجّت است. موهایی که در بدن امامحسین (علیهالسلام) است و دور میریزد، از خانهخدا، عظمتش بیشتر است. چرا؟ به این دلیل: خدای تبارک و تعالی، اوّل نگاه به زوّار امامحسین (علیهالسلام) میکند، بعد به نگاه به زوّار خودش. این دلیلش و قبر امامحسین (علیهالسلام)، عظمتش از خانهخدا بالاتر است. تو چه میگویی؟ چرا فکر نمیکنی و حرف میزنی؟ اوّل باید امام را بشناسی، بعد حرف بزنی، بعد صحبت کنی.
این [طور] نبود. آقا امامحسین (علیهالسلام) دید خونش لوث میشود. یعنیچه؟ یعنی، اینها در اینجا نمیگذارند، دستور جدّش رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) و امر خدا اطاعت شود؛ چون با خُدعه میخواهند امامحسین (علیهالسلام) را شهید کنند. امامحسین (علیهالسلام) هم وقتیکه میخواهد بیاید، سر قبر جدّش رفتهبود. جدّش فرمودهبود: حسینجان! «اُخرج [إلی] العراق»، باید به عراق بروی. او دارد امر جدّش را اطاعت میکند؛ پس دید اینها دارند یککاری میکنند و میخواهند امر اطاعت نشود و ایناست که هشتم مُحرّم [ذیالحجّه] آقا امامحسین (علیهالسلام) از مکّه رُو به کوفه آمد.
چرا این حرفها را میزنید که میگویید امامحسین (علیهالسلام) نمیدانست؟ ای بیولایت! اصلاً ولایت در قلب تو خطور نکردهاست. آیا امامحسین (علیهالسلام) نمیدانست؟ حالا وقتی میآید، روایت داریم: به یکی از آبادیهای عراق که رسید، امامحسین (علیهالسلام) میگوید: مُنادی ندا داد: اینها دارند رُو به مرگ میروند. آقا علیاکبر (علیهالسلام) فرمود: پدرجان! مگر ما بر حقّ نیستیم؟ گفت: چرا، گفت: ما را چه ترس از مرگ؟! ما که وحشتی نداریم. لحظه به لحظه، امامحسین (علیهالسلام) دارد میگوید کشتهمیشویم. یکچیزی نیست که مخفی باشد. شبعاشورا هم امامحسین (علیهالسلام) به اصحابش گفت که ما کشتهمیشویم. ما داریم چه میگوییم؟! آخر، آقاجان! یکفکری بکن! شما اوّل باید امامحسین (علیهالسلام) را بشناسی، اوّل باید ولایت را بشناسی، بعد حرف بزنی.
من یک جملهای بگویم: یکی از علمای اَعلام، ایشان تقریباً صد سالش بود، یکوقت در یکجلسه گفتهبود: اصولدین، شش تاست. آقا، به این پیرمرد، خیلی سخت حمله شد. این مرد بزرگوار هم، هم من را میشناخت، هم با من دوست بود. بعد یک عدّه آمدند [و] گفتند: این دارد اینجوری میگوید و چرا این حرف را زدهاست و اصولدین پنج تاست. من آنآقا را دیدم. گفتم: قربانت بروم! شما درست گفتید، اما درس اینها نبوده. خیلی از این حرف من خوشش آمد. حالا ایشان چه گفتهبود؟ گفتهبود: ما اوّل باید خدا را بشناسیم، بعد بگوییم عادل است. اول باید بدانیم خدایی هست، بعد بگوییم عادل است. خب، حرف درست بود؛ اما حرف را چهکسی بشناسد؟ چونکه این آقا، اصولدینش، پدر و مادری است. مادرش، پدرش گفته اصولالدین، پنجتا است، او هم میگوید؛ اما توی ابعاد اصولالدین، این مرد خُرد نشده که اصولالدین یعنیچه؟
حالا قضایای امامحسین (علیهالسلام) هم همیناست. اوّل محرّم که میشود، (ما نمیگوییم این عیب دارد) مردم سیاه میپوشند و سینه میزنند و زنجیر میزنند. همه اینها درست [است]؛ اما ما باید امامحسین (علیهالسلام) را بشناسیم و ببینیم امامحسین (علیهالسلام) برای چه کربلا آمدهاست؟
حالا آقا امامحسین (علیهالسلام) آمده و به کربلا رسیده. حُرّ با هزار سوار جلویش آمده، امام فرمود: چیست؟ خودتان من را دعوت کردید. من، یک بارِ نامه دارم. گفت: من که ننوشتم. نامههایت را ببین! گفت: خب، ما برمیگردیم. گفت: نه! من باید از امیر اجازه بگیرم. من از این حرف آقا حُرّ خیلی ناراحت بودم. وقتی [به] کربلا رفتم، تا شب هشتم، من نرفتم حُرّ را زیارت کنم. من میخواهم ببینید اینها چقدر آقا هستند، چقدر بزرگوارند، چقدر به ما عنایت دارند. یکقدری اینها را بدانیم، بعد حسین (علیهالسلام) بگوییم. شب هشتم بود، خواب دیدم [که به] نجف رفتم. تا پایم را توی ضریح گذاشتم، دیدم آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، بهمن گفت: حسین! چرا نمیروی نایب ما را زیارت کنی؟ فقط گفتم چشم! چشم! [و] بیدار شدم. فردای آنروز، پابرهنه شدم. حالا کفشهایم را گردنم انداختم [و] رفتم. وقتی سر قبر حُرّ رسیدم، گفتم: تو نیمساعت جانت را فدای امامزمانِ خودت کردی، نایب اینها شدی. ببین، آقاجان! حُرّ با معرفت رفت. اگر اوّل آمد، یکوقت فهمید اشتباه کرده. خدا کند ما هم بفهمیم [که] اشتباه کردیم. اگر ما واقع، خدمت امام برسیم [و] بگوییم اشتباه کردیم، اینجوری ما را میپذیرد. ما اشتباهمان را نمیگوییم. ما هنوز نمیفهمیم [که] اشتباه کردیم. حالا آقا امامحسین (علیهالسلام) تشریف آورده، حُرّ نمیگذارد برود. خلاصه، لشکر افزوده شد. یزیدبنمعاویه با ابنزیاد، یک کمیسیون کردند، یک مشورت کردند. گفتند: تا چنگالت به حسین گیر کرده، رهایش نکن! یا [از او] بیعت بگیر؛ یا اینکه او را میکُشیم. تصمیم گرفتند [که] آقا امامحسین (علیهالسلام) را بکُشند.
بعضی از اینها که یکقدری نمیفهمند، میگویند: امامحسین (علیهالسلام) قیام کردهاست؛ این اشتباهاست، خیلی هم اشتباه هست؛ یعنی آن کسیکه این حرف را میزند، از روی دلش میزند، روی مبنا نمیزند، از روی فکر نمیزند، امام را نمیشناسد. امام، خود اراده خداست. نه «ارادةالله» باشد. «ارادةالله»، دوستان اینها هستند. او خودش، اراده خداست. ما یک اراده خدا داریم، یک «ارادةالله». شیعههای اینها، ارادةالله هستند. خب، از کجا میگویی؟ آصف، وقتی سلیمان، به او گفت که چهکسی تخت سلیمان را میآورد؟ گفت: تا چشمت را بههم نزنی، من میآورم. آصف اراده کرد، تخت [به] زمین آمد.
چقدر تو بیمعرفت هستی؟ من تعجّبم! آقا! اگر ولایت نداری، حرف ولایت نزن! یک عدّه را هم گمراه میکنی. از تو خواهش میکنم، [حرف ولایت] نزن! یکفکری بکن! مردم را گمراه نکن! تو درستاست که یکمقدار درس خواندی، یک عمّامه سر گذاشتی، یک عبا هم روی دوشَت انداختی. برای خودت یکفکری بکن! بدان فردایقیامت این حرف را از تو سؤال میکنند. حرفی بزن که بدانی، هر حرفی که ما زدیم، فردا از ما بازخواست میشود و ما باید بتوانیم جواب بدهیم. دنیا اینجوری نیست که هر کسی هر چه خواست بگوید. میگوید: ایشان قیام کرد. چهکسی میگوید [امامحسین (علیهالسلام)] قیام کرد؟ من حالا یک مثالی میزنم. ای مرد! ببین تو چقدر اشتباهکار هستی. خب، امام در مقابل یزید آمده و بهقول تو، قیام کردهاست. یزید که فاتح شد و امامحسین (علیهالسلام) را کشت و امام، اینقدر قدرت ندارد؟! آیا قدرت یزید از قدرت امام بالاتر است؟! نادان! چرا این حرف را میزنی؟! یک یزید سگباز، بچّه ملوطِ خرابی که مادربزرگش در مکّه، درِ خانه داشته، در یکخانه کثیف بیدین، خانه فاحشه، در هر قسمتی کثیف بار آمده، حالا این یزید به امامحسین (علیهالسلام)، غالب میشود؟!
روایت داریم: تمام خلقت، هر چه که خدا خلقت کرده، امرش را به امام واجب کرده [است]. مگر نبود که [شبعاشورا] زعفر آمد؟! میگوید: حسینجان! من همه این اسبها را پایین میکشم. میفرماید: زعفر! چه میگویی؟ نَفَسهایی که اینها دارند میکشند، به اجازه من میکشند. تو چه داری میگویی؟! چرا این حرفها را میزنی؟ بابا! حرف خودت را بزن! حالا منبر میروی، یکچیزی که میدانی [و] از عهدهاش برمیآیی، بگو! مردم را به ولایت گمراه نکن! تمام خلقت باید از امامان اطاعت کنند. داریم دیگر. جنّ، مَلَک، آب، آنچه که خدا خلقت کرده، باید امر امام را اطاعت کنند، همه اینها آمدند و میگویند: حسین! اجازه بدهید!
من اینجا یک مطلبی بگویم که شما قبول کنید! یک روزی زینب خدمت پدرش آمد [و] گفت: پدرجان! اُمّالسلمه یک حرفهایی میزند. گفت: دخترم! هر چه میگوید، درست میگوید. اُمّالسلمه گفتهبود که وقتیکه امامحسین (علیهالسلام) میآید، تقاضای پیراهن میکند، نیمساعت دیگر یا یکساعت دیگر، امامحسین (علیهالسلام) بیشتر زنده نیست. زینب (علیهاالسلام) همهاش متوجّه بود [که] چهموقع آقا امامحسین (علیهالسلام) میگوید پیراهن بدهید! تا [امام] آمد و گفت: زینب! خواهر! پیراهن بهمن بده! زینب (علیهاالسلام) غَش کرد و افتاد. حالا لشکر هم، «هل من مبارز» میطلبد. امامحسین (علیهالسلام) هم دید زینب (علیهاالسلام) غَش کرد و افتاد. دست ولایت در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت. زینب (علیهاالسلام) چشمهایش را باز کرد. فرمود: خواهرجان! تا اینجا نوبت من بوده و من امر خدا و امر جدّم را اطاعت کردم، از اینجا، باید تو کمرت را ببندی. شیطان، صبرت را نبرد. دست ولایت در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، زینب (علیهاالسلام) «ولیّالله» شد.
به این دلیل: به او گفت: خواهر! باید در کوفه یک خطبه [و] در شام هم یک خطبه بخوانی. بیشتر این منبریها میگویند که خب، خانمها که صحبت میکنند، اینها زن هستند، زینب (علیهاالسلام) همزن هست. خب، زینب (علیهاالسلام) صحبت کرد. من به یکی از اینها گفتم: باباجان! زینب (علیهاالسلام)، به امر امام صحبت کرد. این خانم به امر چهکسی صحبت میکند؟ آخر، زینب (علیهاالسلام) دارد عربی صحبت میکند، به امر امام صحبت کردهاست. این خانم، به امر چهکسی صحبت کرده؟ اگر به امر امامش صحبت میکند؛ یعنی امامزمان (عجلاللهفرجه)، خب، هیچ؛ اما به امر چهکسی دارد صحبت میکند؟ زینب (علیهاالسلام) به امر امامزمانِ خودش صحبت کرد.
حالا در دروازهکوفه آمده. منظورم سر امام است که ببینید در قلب زینب (علیهاالسلام) یک دست گذاشتهاست. به ابنزیاد خبر دادند: چه نشستهای؟! اگر زینب خطبهاش تمام شود، مردم شورش میکنند. یک زنگهایی هست [که] خیلی بزرگ است. نمیدانم حالا ساربانها به آنچه میگویند؟ کَلَک میگویند یا چیز دیگر. اینها را به شترها زیاد کردند که صدا کند، از آنطرف هم، نَقّاره و نی و اینها زدند که صدای حضرتزینب (علیهاالسلام) به گوش مردم نرسد. یکدفعه زینب (علیهاالسلام) گفت: «اُسکت» (روایت داریم، [بروید] بخوانید [و] ببینید دیگر؛) زنگها کَر شد. نَفَسها در سینه پیچید. ابنسعد و ابنزیاد ناراحت شدند. گفتند اگر اینجور باشد، همه اینها خشک میشود. حضرت، تمامی خطبهاش را خواند.
امام، دست ولایت [بر قلبش] گذاشته، حالا امامحسین (علیهالسلام) قدرت نداشتهاست؟ ای نادان! تو که میگویی امام قیام کرده؛ پس یزید قدرتش بیشتر بوده؟! این حرف چیست که تو میزنی؟! امامحسین (علیهالسلام) دفاع کردهاست. آقا امامحسین (علیهالسلام)، دفاع از دین کرد. دید آن عمر، «لعنةالله»، که مسیر دین را عوض کرد و از آنجا همدست عثمان افتادهاست و از آنطرف دست معاویه که بعد از صلح امامحسن (علیهالسلام) روی منبر رفت و گفت: من اینکارها را کردم که ریاست کنم؛ وحی، دروغ است. جبرئیل، دروغ است. همه را منکر شده. اینهم در ظاهر خلیفه اسلام است و یک عدّهای هم باور کردند.
خب، امامحسین (علیهالسلام) میخواهد چه کند؟ آقا امامحسین (علیهالسلام) دارد دفاع از دین میکند. آمده قرآن را پیاده کند. حالا آقا امامحسین (علیهالسلام) تشریف آوردند. آقاجان! آخر، وقتی یکحرفی میزنی، یکفکری بکن! مگر آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) نیست؟ امامحسین (علیهالسلام) بهقول ما، بهقول شما، با اهلکوفه طرف بوده، کوفه هم یک شهری هست. آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، با دنیا طرف است. تمام دنیا را مسخّر میکند. روایت داریم: یک دختر، وجیهترین دخترها، اگر یک طشت طلا [بر] سرش باشد، از مغرب [به] مشرق برود، یا از مشرق [به] مغرب بود، کسی [به او] کار ندارد. امام، تمام عالم را مسخّر میکند؛ چونکه خدا به او اجازه دادهاست؛ باید قیام کند. امامحسین (علیهالسلام) قیام نکرد؛ امامحسین (علیهالسلام) دفاع از دین کرد.
حالا اینجا یکچیزهایی است که باز یک حرفهایی هست. چطور شد که مثلاً ابابکر را به دَرَک واصل نکردهاست؟ باید از صُلبش محمّدبنابابکر بیاید. یعنی یک شیعه بهوجود بیاید. اگر عمر، «لعنةالله»، را در ظاهر بود، یک پسری داشت [که] آنهم شیعه بود. در صورتیکه [این] پسر را کشت، یک تهمت زنا به او زد و گفت: هشتاد تا تازیانه به او بزنید! [تازیانه] زدند، گویا مُرد. گفت: بیست تای آنرا هم به مُردهاش بزنید! اگر خدا حقّ قیام نمیدهد، به این خاطر است که آنموقعی که آقا امامحسین (علیهالسلام) هست، هنوز در صُلب مردم شیعه است.
شما هنوز نمیدانید، ما هنوز نمیفهمیم شیعه یعنیچه؟ در زمانیکه آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، تشریف میآورد، در صُلب مردم یکنفر شیعه نیست. چرا؟ به این دلیل که آقا امامصادق (علیهالسلام) میفرماید: مَثَل آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، مَثَل خضر است. آن قضایا را دارید که حضرتموسی به خدا گفت: من میخواهم علم یاد بگیرم. خدا دستور داد [که] پیش خضر برو! اما خضر گفت: تو توان نداری. موسی گفت: اگر من تا سهدفعه حرف زدم، بین ما متارکه شود. من این مَثَل را میزنم که حرف را قبول کنید! بعد آمد و در یک کشتی رفتند و خضر کشتی را سوراخ کرد و یکدفعه موسی اعتراض کرد. گفت: [مگر] نگفتم [که] اعتراض نکن؟! گفت: [کشتی] دارد غرق میشود. گفت: نه! یکنفر است که میخواهد کشتی را بگیرد، حالا نگاه کرد دید شکستهاست و رفت.
از اینجا به یک شهری رفتند، به اینها چیز نفروختند. [خضر به موسی] گفت: بیا دیوار بکشیم! گفت: بابا! به ما چیز نفروختند، تو میگویی دیوار بکشیم؟! دیوار کشیدند. گفت: یا موسی! زیر این [دیوار] گنجی بود، باید به یکنفر [دو بچّه یتیم] برسد. خضر زد [و] یک بچّهای را کشت. موسی گفت: من دیگر طاقتم طی شد. تو قتل نفس میکنی. گفت: یا موسی! دیگر بین ما متارکه شد. این بچّه کافر شدهبود. پدر و مادرش، شیعه بودند. آنها هم کافر میشدند. پس من یک کافر را کشتم، دو نفر را نگذاشتم [که] کافر شوند.
بعد آقا امامصادق (علیهالسلام) میفرماید: که آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) اینطور میکند. اگر بچّه صغیرها را میکشد؛ چون میداند [که او کافر است]؛ این کافر را میکشد. اگر آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، آنزمان قیام میکند، اصلاً شیعه وجود ندارد، در صُلب مردم نیست. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم میفرماید که در آخرالزّمان، اگر زنان، مار بزایند، بهتر از ایناست که بچّه بزایند. چونکه میگوید:
مار بد، بر جان زَنَد | یار بد، بر جان و بر ایمان زَنَد |
دیگر زنها شیعه بهوجود نمیآورند.
من اینجا یک مناسبتی دارد که حالا که حرف شیعه شد، آن حرف را بزنم. چند وقت پیش بحثی با دو سهنفر از علماء داشتم. البتّه این علماء، تصفیه شدهاند؛ در صورتیکه عالمند؛ [اما] میخواهند بفهمند. آخر، عدّهای هستند که اینقدر که یک [کتاب] کفایه خواندند، دیگر اینها میگویند [که] ما مجتهدیم و همهشما باید امر ما را اطاعت کنید!
من در یکجای دیگر گفتم: این آقا، اگر تقلید کند، میتواند مرجعتقلید بشود. اگر تقلید نکند، نمیتواند بشود. باباجان! همه مردم گفتند: این آقا که مجتهد هست، نباید تقلید کند، تو چه میگویی؟! میگویی تقلید کند؟ بله! میگویم و ثابت هم میکنم. این باید از امامزمانش، اوّل تقلید کند، بعد مرجعتقلید بشود. اگر از امامزمانش تقلید نکند؛ جدّاً میگویم [که] این مرجعتقلید، نباید مرجعتقلید بشود. او مرجعتقلید خودش است. باید اوّل تقلید کند، بعد مرجعتقلید مردم بشود؛ یعنی باید که اطاعت کند.
این دو، سهنفر، انصافاً درس خواندهاند؛ اما خیلی میخواهند بفهمند. آن چند وقتها ما با هم بودیم. یکجایی نشستهبودیم، صحبت سیّد شد، من گفتم: شیعهگی بالاتر از سیادت هست. گفت: یکروایت داریم، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: بچّههای من آخرش رستگار میشوند. گفتم: رستگاری یکحرفی است، این حرفی که دارم من میزنم، یکحرف دیگری است. من از او سؤال کردم [و] گفتم من الآن سیّد نیستم، شیعه هستم [و به] بهشت میروم؛ اما این آقا سیّد است، شیعه نیست، [به] جهنّم میرود؛ یعنی خدا او را میسوزاند. چرا؟
من این [حرف] را نمیگویم، خود خدا گفتهاست. شما حسابش را بکن! اگر شما خداشناس نباشی، ابدالآباد در آتش نمیسوزی. اصلاً خدا را نمیشناسی، نمیسوزی؛ یعنی خدا تو را نمیسوزاند؛ اما خدا گفته، اگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) خلیفه ندانی و دوستعلی (علیهالسلام) نباشی، به عزّت و جلالم قسم، اگر عبادت ثقلین بکنی، تو را میسوزانم. چرا؟ چونکه امر خداست. ولایت، امر خداست.
آخر، از کجا اینجوری میگویی؟ همه عالَم آمدند و میگویند: خداشناس باش! تو آخر چه میگویی؟ تو میگویی ولایتشناس باش؟! آخر، ولایتشناسی، خداشناسی است. خودش فرموده: «أنا مَدینةُ العلم و علیٌ بابُها» از در علی (علیهالسلام) بیا! میگوید: من در ندارم، من درم علی (علیهالسلام) است. از در علی (علیهالسلام) بیا!
خب، از کجا میگویی؟ وقتی خدا به شیطان امر کرد که آدم را سجده کن! مگر شیطان به خدا نگفت: من بهغیر [از] تو به کس دیگر سجده نمیکنم؟! خداشناس بود. شیطان، خداشناس است. اتّفاقاً یکروایت داریم: وقتی پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) به معراج رفت، وقتی [به] زمین تشریف آوردند، شیطان پیش او آمد. گفت: یا رسولالله! آیا معراج تشریف بردید؟ گفت: بله! گفت: آیا در عرش رفتید؟ گفت: بله! گفت: در کنار عرش، آن منبر را که بود، دیدید؟ گفت: چندین هزار سال، من در آنجا صحبت برای ملائکه میکردم. ببین! شیطان یک خداشناس است. حالا خدا به او میگوید: امر را اطاعتکن! سجده کن! میگوید: [سجده] نمیکنم، برای تو میکنم. میگوید: گمشو!
چرا شیطان اهلجهنّم شد؟ اطاعت نکرد. انوشیروان یا حاتمطایی اینها خداشناس نیستند؛ اما خدا در جهنّم، یکجایی برایشان معیّن کرده، اینها نمیسوزند. یا آن یهودی که سلام به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میکرد. اینها خداشناس نیستند؛ اما چیست؟ امر را اطاعت میکنند. حاتم، سخی بوده، امر خدا را اطاعت میکردهاست.
اینها را خیلی متحیّر نشوید حرف خیلی صحیح است، مگر اینکه من و تو نفهمیم. خب، من از شما سؤال میکنم حضرت آیتالله! خدا چیست؟ تو که الآن میگویی چرا؟ خدا چیست؟ هر طوری خدا را حساب بکنی، یک خدای مثالی خیال کردی. مگر ما میتوانیم خدا را بشناسیم؟! اما خدا پرده را از روی امرش برداشته، قرآن، امر خداست. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، امر خداست. ولایت، امر خداست. میگوید: اطاعتکن! باید بگویی چشم! حالا اگر امر را اطاعت کردی و خدا را نشناختی، خدا تو را نمیسوزاند؛ اما اگر امر را اطاعت نکردی، یعنی امر خدا را، ولایت را، خدا تو را میسوزاند.
اگر ما سیّدها را احترام میکنیم، روی اصل این هست که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) سفارش اینها را کرده. آقاجان! نگویید این، با سیّد خوب نیست. لابدّ حرامزاده است. به پیغمبر! به قرآنی که به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نازلشده! خود امامحسین (علیهالسلام)، دو، سهدفعه بهمن گفته تو حلالزادهای. اگر شما این حرف را نکشید، آنوقت میگویید، حرامزاده است. ایننیست، ما که سیّدها را احترام میکنیم، امر پدرشان را احترام میکنیم.
بهدینم قسم! سیّد، فحش ناموس بهمن داده، من حرف نزدم. چه فحشهایی! یکدفعه آنجا پیش من آمد و گفت: یکقدری پول بهمن بده! گفتم: حالا من این مبلغ را دارم. بنا کرد فحشدادن. گفت: شما مال ما را میخورید، مال جدّمان را میخورید. من یک گوشهای رفتم [و] بنا کردم [به] گریهکردن. گفتم: یا رسولالله! بهحساب تو. من سیّددوست هستم، اما میخواهم شما بفهمید [که] ولایت یعنیچه؟ اگر ما میگوییم علی (علیهالسلام)، اگر میگوییم حسین (علیهالسلام)، بفهمیم یعنیچه؟
حالا این آقا سیّد، اگر ولایت نداشتهباشد، اهلجهنّم است؛ اما بنده، اگر سیّد نباشم، اهلجهنّم نیستم. پس ولایت، بالاتر از سیادت است. من به یکی، دو نفر گفتم: میگویند عید غدیر، عید سیّدهاست. عید شیعههاست. اگر سیّد هم شیعه هست، عید او هست، اگر شیعه نیست، عید او نیست. ما داریم چه میگوییم؟ یکچیزهایی پدر و مادرمان در بیابانها گفتند، اینطرف، آنطرف گفتند، عوام بودند، شما همین را قبول کردید. اصل، شیعهگی هست.
باز من روایت دیگر بگویم که مطلب جا بیفتد. زید، برادر امامرضا (علیهالسلام) است؛ اما امامرضا (علیهالسلام) به او، «زیدُالنّار» میگوید، (ببینید! در کتابها نوشته، خود امامرضا (علیهالسلام) گفتهاست. میگوید:) برادر! گول مردمان مکّه و مدینه را نخور که به تو میگویند برادرت امام هست، پدرت امام هست. خدا تو را میسوزاند. ما داریم چه میگوییم؟ اصلاً اصل، ولایت است.
حالا میخواهم به شما عرض کنم ما باید اوّل حسین (علیهالسلام) را بشناسیم، بعد گریه کنیم. من اینجا میخواهم به شما عرض کنم: اگر علماء، فقهاء در کتابهایشان نوشتند، یا روایت و حدیث داریم که اگر بهقدر یک بال مگس گریه کنیم، آمرزیدهایم، اینچه گریهای است؟ اگر گریه، ما را آمرزیده میکرد، ابنسعد روز عاشورا گریه کرد. وقتی دور امامحسین (علیهالسلام) را گرفتهبودند، حضرتزینب (علیهاالسلام) به او گفت:«یابنالسعد! أیُقتل أبوعبدالله [و أنت تَنظُرُ إلیه]؟». آخر، ابنسعد با حضرتزینب (علیهاالسلام) یک خویشی داشت، از مادرش درسی گرفتهبود. مادرش وقتیکه آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را در مسجد بردند و خالدبنولید، شمشیر روی سر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گرفتهبود، گفت: دست از علی (علیهالسلام) بردارید؛ وگرنه نفرین میکنم. ستونها از جا حرکت کرد و علی (علیهالسلام) را برگرداند. زینب (علیهاالسلام) آمد حسین (علیهالسلام) را برگرداند. آمده [و] میگوید:«یابنالسعد! أیُقتل أبوعبدالله؟!» تو ایستادی و دارند حسین (علیهالسلام) من را میکُشند؟! ابنسعد بنا کرد گریهکردن. اگر گریه، ما را بهشت میبرد، پس چرا ابنسعد با گریههایش جهنّمی است؟ چون گریه از روی کفر بلند میشود.
عزیز من! بیا وقتی روضه میروی، یکذرّه حواست توی آبگوشت نباشد، توی برنج نباشد، [توی] مرغ نباشد، سرت را زیر بینداز! تفکّر داشتهباش! این عمرت دارد کلید میاندازد. تو کجایی؟! من کجا هستم؟! اگر گریه آدم را بهشت میبرد؛ پس چرا ابنسعد جهنّم میرود؟ چون گریه از روی کفر بلند شده، ابنسعد به ولایت کافر است. گریه باید از روی ولایت بلند شود، اگر تو ولایتی باشی، گریه تو را بهشت میبرد.
من بهدینم قسم! نمیخواهم محض خودم بگویم، میخواهم بیدار شوید! بفهمیم [و] با هم باشیم. من چند وقت پیش از این خواب دیدم که مُردم. من را صحرایمحشر آوردند. یکدفعه دیدم دو مَلَک آمدند. گفتند: باید [به] جهنّم بروی. گفتم: آقاجان! امر است [که] من [به] جهنّم بروم یا [بهخاطر] اعمالم باید جهنًم برود؟ گفت: امر است، باید بروی. من حساب کردم اگر بگوید برای اعمالت هست، گریه کنم، قدری التماس کنم، خدا را به امامحسین (علیهالسلام) قسم بدهم. دیدم گفت: امر است، باید بیایی. من را لب جهنّم بردند. رفقا! إنشاءالله، باطن امامزمان (عجلاللهفرجه)، چشمتان به آتش نیفتد! آتش نیست، یکچیزی است که اصلاً خدا میداند سیاهیاش چه هست؟ دارد موج میزند. تا بهمن گفتند امر خداست و باید [به] جهنّم بروی، بهدینم قسم! یکدفعه جفت زدم داخل جهنّم، گفتم: «بسمالله الرّحمن الرّحیم» بهدینم! تمام جهنّم خاموش شد. من وسط جهنّم ایستادهبودم و نگاه میکردم. دیدم تمام دیوارهای جهّنم یکقدری سیاه است؛ آتش خاموش شد. نادان! چه میگویی؟ اگر ولایت داشتهباشی، جهنّم را خاموش میکنی. ما داریم چهکار میکنیم؟!
حالا گریه سهجور است. این آقا که روضه آمده، یا جایی دیگر نشسته و دارد گریه میکند. یا از بچّهاش عُقده دارد، یا خانم از شوهرش، یا مثل من، عُقدهای دارد. یک مصیبتی برای من میخوانند، من گریه میکنم. این گریه عُقدهام هست. جور دیگر روضه میروند (کفر به ولایت، اینجاست. والله! به حسین قسم! این گریه، کفر به ولایت است. من جدّاً میگویم) و از برای بیچارگی اینها گریه میکنند. مادرت بیچاره است، پدرت بیچاره است. چرا تو حسین (علیهالسلام) را نمیشناسی؟ چرا گریه از روی ولایت بلند نمیشود؟ امامحسین (علیهالسلام) را یکآدم مضطرّ بیچاره میداند. مثل همینکه میگوید امامحسین (علیهالسلام) قیام کردهاست. قدرت یزید را زیادتر میداند. این کفر به ولایت است. این آقا هم دارد برای بیچارگی امامحسین (علیهالسلام) گریه میکند. یک زینب (علیهاالسلام) که میگوید: «اُسکت» و تمامِ نفَسها، در اختیارش هست، آیا امامحسین (علیهالسلام) بیچاره است؟ اینهم کفر به ولایت است.
پس چه گریهای هست که داخل جهنّم میریزد و جهنّم را خاموش میکند؟ چه گریهای هست که روایت داریم اگر بهقدر یک بال مگس، چشمت گریان شود، خدا تمام گناهانت را حتّی اگر گناه انس و جنّ کردهباشی، میریزد؟ گریهای که ما برای توهینشدن به اینها بکنیم که چرا به اینها توهین شد؟ آخر تو از کجا اینرا میگویی؟ ما میخواهیم بفهمیم. ما دیگر از امامزمان (عجلاللهفرجه) که بالاتر نداریم. از آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) سؤال میشود: یابنرسولالله! شنیدیم شما گریه میکنید، میفرمایید اگر اشک چشمم تمام بشود، خون گریه میکنم، برای کدام مصیبت جدّتان گریه میکنید؟ میفرماید: جدّم حسین (علیهالسلام) هم بود، گریه میکرد. میگوید: برای عمویتان عباس گریه میکنید؟ میفرماید: عمویم عباس هم بود، گریه میکرد. یابنرسولالله! پس برای چه شما میگویید اگر اشک چشمم تمام بشود، خون گریه میکنم؟ میفرماید: از برای اسیری عمّهام و توهینی که به زینب (علیهاالسلام) شد.
ببین بابا! این گریه است. از برای اسیری عمّهاش گریه میکند که چرا به زینب (علیهاالسلام) توهین شد؟ چرا به امامحسین (علیهالسلام) توهین شد؟ نه که قدرت ندارد. اینها قدرةُالله هستند. خدا، تمام قدرتش را در یدِ اینها گذاشتهاست. مگر نیست که زَعفر آنجا میآید و میگوید: حسینجان! من اسبهای اینها را همه را پایین میکشم؟ امامحسین (علیهالسلام) میفرماید: نه! دوباره میگوید، تکرار میکند. میفرماید: زَعفر! نَفَسهایی که اینها دارند میکشند، در قبضه قدرت من هست. آخر، چه میگویی که امامحسین (علیهالسلام) قیام کرده؟ آیا امامحسین (علیهالسلام) قیام کردهاست؟ آیا امامحسین (علیهالسلام) قیام کرد و زورش هم به یزید نرسید و یزید هم او را کشت؟ بله، تو بمیری! برو معرفت پیدا کن! تمام ممکنات، در اختیار امامحسین (علیهالسلام) است.
یکروایت داریم [که] خیلی جالب است. وقتی دور امامحسین (علیهالسلام) را گرفتند، تمام ملائکه آسمان ضجّه میکردند. نزدیک بود دیگر امر خدا را اطاعت نکنند. فقط گفتند: خدا! یک بنده روی زمین داری، اینجوری دورش را گرفتهاند. خدا ندا داد: ای ملائکه من! نگاه به ساق عرش من کنید! نگاه به ساق عرش کردند، دیدند جوانی با شمشیر ایستادهاست. گفت: ای ملائکه من! به عزّت و جلال خودم قسم! بهدست ایشان، از دشمنان حسین (علیهالسلام) احقاق حق میکنم؛ یعنی قیام، برای امامزمان (عجلاللهفرجه) است. ایشان میآید و تمام عالم را مسخّر میکند. چرا آنموقع میآید؟ دیگر دنیا گندیده شده، دیگر در دنیا شیعه بهوجود نمیآید. حالا امامزمان (عجلاللهفرجه) میآید و دنیا را به بلوغ میرساند.
دنیا باید به بلوغ برسد، تا حالا تکلیف بوده؛ هر کسی یک تکلیفی داشته، ائمه (علیهمالسلام) هم یک تکلیفی داشتند، پیغمبرها هم یک تکلیفی داشتند، ما هم یک تکلیفی داریم؛ باید از اسلام دفاع کنیم. هر کدام از ما یک تکلیف داریم. اینها را تکلیف میگویند؛ اما وقتی امامزمان (عجلاللهفرجه) تشریف میآورد، دنیا را به بلوغ میرساند. به بلوغ میرساند یعنیچه؟ یعنی به بلوغ ولایت، به بلوغ ولایت میرساند. شیخجان! آقاجان! تاجرجان! کاسبجان! قربانتان بروم، شما به تکلیف رسیدید، به بلوغ نرسیدید. اگر به بلوغ برسیم، به ائمهطاهرین (علیهمالسلام) یقین میکنیم. شما حسابش را بکن! مردم بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) هفتاد هزار نفر بودند، همه به تکلیف رسیدهبودند، چهار یا پنجنفر به بلوغ رسیدهبودند؛ آنها همدست از علی (علیهالسلام) برنداشتند: سلمان، اباذر، میثم، مقداد. ما به بلوغ نرسیدیم؛ ما به تکلیف رسیدیم. آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) که تشریف میآورند، مردم را به بلوغ میرسانند. پیش از آنزمان، دنیا گندیده شدهاست.
من دوباره تکرار میکنم: دیگر در صُلب مردم، ولایتی بهوجود نمیآید؛ یعنی شیعه بهوجود نمیآید. تمام این عالَم، اوّل بهواسطه وجود امامزمان (عجلاللهفرجه) است، بعد بهواسطه شیعه است؛ یعنی دوستعلی (علیهالسلام)، یعنی آن کسانیکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به خلافت بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) قبول کردند و اطاعت میکنند. نه این علی، علی که ما میگوییم. این علی، علی که ما میگوییم، مثل آن علی، علی هست که زمانِ شاه آن خانم پشت رادیو میگفت؛ علیجانم! علیجانم! میگفت. ایننیست، باید اطاعت کرد.
امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، یکروز به حُنیف نوشت: تو من را رهبر خودت قرار دادی. در صورتیکه هر کسیکه پیرو رهبرش باشد، باید رهبرش را اطاعت کند. من کفشم اینجوری هست، لباسم اینجوری هست، خوراکم اینجوری هست. تو سر سفره داراها مینشینی و خانهات را یک خانهای آنچنانی قرار دادهای. تو چه ارتباطی با من داری؟ ما اگر علی (علیهالسلام) میگوییم، باید با علی (علیهالسلام) ارتباط داشتهباشیم. آخر تو چهطور خوابت میبرد که یکخانه هشتاد میلیونی، صد میلیونی داری و آن جوان ندارد کرایه خانهاش را بدهد؟ او ولایت دارد، با تو همدین است، با تو همافق است، با تو همپرواز است. او هم شیعه است. او هم، دوستعلی (علیهالسلام) است. از کجا اینکار را کردی؟ آنوقت، تو ادّعا میکنی که من شیعه هستم؟ خجالت بکش! شیعه باید پیرو امیرالمؤمنین (علیهالسلام) باشد. البتّه آنها خودشان گفتند، ما نمیشوید؛ اما باید شبیه بشوی.
روایت داریم پنج حجّتخدا، چهار حّجت خدا در ظاهر گرسنهاند. حضرتزهرا (علیهاالسلام)، فدایش شوم! پا [بلند] شده، رفته و زِره امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یا چادرش را خانه شمعون یهود گرو گذاشتهاست و سهچارک جو خریده، یکچارک آنرا مصرف کرده. حالا آمده یک سائلی میرود، نمیخورد، [به او] میدهد. فردا شب همینجور، مسکین میآید، [به او] میدهند. پسفردا شب، اسیر میآید، [به او] میدهند. ما چهکار میکنیم؟ بابا! تو آن نباش، اما دیگر اینقدر مال مردم را چنگ نزن! چرا اینقدر تلفن دستت است که [قیمت] برنج چند [تومان] شدهاست؟ [قیمت] نخود چند [تومان] شدهاست؟
من یک مطلبی به شما بگویم. روایت داریم، آیه قرآن هست، خدا مرحوم حجّت را رحمت کند! وقتی مرحوم حجّت بود، بروجردی در مقابلش تواضع میکرد. من در تفسیر قرآنشان از دو لب مبارک ایشان شنیدم. میفرمود: اگر خواربار مسلمین را انبار کنی، [تا] گران شود. گرانی پیشآمد شود و گرانتر شود، وقتی بخواهی بمیری؛ میگویند: یا دین یهود را یا دین نصاری را اختیار کن! کدامیک از ما نصرانی نیستیم؟! کدامیک از ما یهودی نیستیم؟ حالا دائم علی، علی بکن! حالا پسفردا خانهات را هم سیاهپوش کن و خلاصه چند نفر را هم بگو [که] یک سینهای، یک زنجیری بزنند و خیال کنید ولایت هم دارید. تو چهکار میکنی؟! با چه پولی؟ تو کافر به ولایت هستی. جنست گران شده، خوشحال شدی. این آدمی که هشتتا بچّه، دهتا بچّه دارد و عیالوار است، دیگر نمیتواند یک کیلو برنج، دو کیلو برنج بگیرد. تو چهکار داری میکنی؟! تو یا یهودی، یا نصرانی هستی. هر روز که میشود، خوشحال میشوی که اجناس من گران شدهاست. خب، بابا! این قیمت که خریدی، یکچیز جزئی رویش بگذار [و به مردم] بده.! اگر ما میگوییم علی (علیهالسلام)، باید پیرو باشیم، اطاعت کنیم. ما داریم چه میگوییم؟!
مقداد، [در] هوای گرم پیش امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمده، میفرماید: مقدادجان! کجا بودی؟ میگوید: یا علی! خودت میدانی. میفرماید: خودت بگو! میگوید: دو روز است [که] بچّههای من چیزی گیرشان نیامدهاست.
رفقایعزیز! قدر خودتان را بدانید! قدردانی کنید! حالا یکی نجّار است، یکی بقّال است، یکی در بانک هست، یکی کاسب هست، بیرون میروید و خودتان یک تلاشی میکنید. آنزمان فقط بیتالمال بوده، همه مردم در اختیار بیتالمال بودند. اگر بیتالمال را به اینها نمیدانند، باید اینها بروند از گرسنگی بمیرند. تمام ابعاد، روی خلیفه آنزمان بوده. خدا عمر و ابابکر را لعنت کند! حالا که عمر، خلافت را گرفت، بیتالمال این چند نفر را را قطع کرد. (میخواستم این جمله را بدانید.) اصلاً چیزی نبودهاست، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هم صلاح نمیدانسته با اعجاز به اینها بدهد؛ چونکه باید اینها امتحان بدهند و به درجه ولایت برسند؛ اگرنه فضّه، کنیز امیرالمؤمنین (علیهالسلام) همه خاکهای بیابان را طلا میکرد. به این عنوان که وقتی فضّه [به] خانه حضرتزهرا (علیهاالسلام) آمد، دید یک پوست افتادهاست و وضعش قدری بهقول ما ناجور است. یکقدری ریگ میریختند آن بالای اتاق که خنک بشود. رفت یک دست [به ریگها] کشید و همه اینها را جواهر کرد. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمد. دید همه این ریگها جواهر هست. گفت: زهراجان! چهکسی اینها را اینجوری کرد؟ گفت: علیجان! دیدم فضّه دارد دست میمالد. حالا تازه فضّه [به] خانه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمدهاست. بابا! فضّه، یک زن بیچارهای نبوده، یک زن با کمالی بوده. دست به ریگ میگذاشته، جواهر میشده. فضّه، در ظاهر کنیز بود. به فضّه دستور داد: آب بیاور! آب را روی دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) ریخت. از هر انگشت علی (علیهالسلام) یک رقم جواهر به زمین ریخت. گفت: فضّه! تا وقتیکه [در] خانه ما هستی، به کار ما کاری نداشتهباش! گفت: [اینها را] برگردان! فضّه نمیتوانست برگرداند. (آخر، اینها که علم کیمیا دارند، برگرداندنش را نمیدانند. امام یا خدا همیشه یکچیزی پیش خودش گذاشتهاست.) حضرت یک نگاهی کرد، همه ریگ شدند.
میخواهم به شما عرض کنم، آقا امامحسن (علیهالسلام)، امامحسین (علیهالسلام)، همه نانشان را دادهبودند. بابا! نمیگویم نانتان را بدهید! تو ائمه (علیهمالسلام) نمیشوی، نان مردم را نَبُر. ای مرد مسلمان روضهخوان که پسفردا خانهات را سیاه میکنی! با چه پولی داری روضه میخوانی؟ رشوه گرفتی؟ غش در معامله کردی؟ معامله ربوی کردی؟ خون مردم را مکیدی؟ به چهچیزی روضه میخوانی؟ مگر امامحسین (علیهالسلام) رشوهخوار است؟
ما داریم چه میگوییم؟! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: یکنفر بهنام حاجسلطان بود. این روضهخوان دربار بود. (آخر، درباریها، همیشه یک روضهخوان شاخص داشتند. مثلاً در زمان محمًدرضا شاه، یا راشد یا فلسفی بود. هر کدامشان [روضهخوان] داشتند. حالا نمیخواهم توضیح بدهم.) این حاجسلطان، یک اسب خیلی خوب داشت. داشت میرفت. دید زنی جلویش را گرفت [و] گفت: آقا! بیا یکروضه برای من بخوان! او داشت دربار میرفت. گفت: برمیگردم. این بندهخدا، ایستاد، دید نیامد. حاجسلطان گفت: حالا یکحرفی زده، از دربار به خانهاش رفت و خوابید. خواب دید حضرتزهرا (علیهاالسلام) میگوید: حاجسلطان! چرا آنجا نمیآیی؟ آنزن، منتظر است. گفت: در فکرش بودم که این خواب را دیدم. تا دوباره خوابید، حضرت فرمود: حاجسلطان! من آنجا هستم، بیا! گفت: پا [بلند] شد رفت، دید چهار تا خشت گذاشته، یکچیز سیاه هم رویش کشیده، سرش را روی آن گذاشتهاست. باباجان! حضرتزهرا (علیهاالسلام)، خانه آنزن میرود. تو آنزن بشو! والله! تو نر هستی، مرد نیستی. اگر مرد باشی، جنایت نمیکنی که روضهخوانی کنی. تو خون چهکسی را اینقدر مکیدی که داری چلو کباب میدهی؟
والله! راست میگویم. نمیخواهم اسم بیاورم که بگویید غیبت کردی. یکنفر هست، یک برادر دارد. برادرش مجرّد بود. چند دفعه مادرش پیش او رفت. گفت: پسرجان! برادرت زن میخواهد. برای او زن نگرفت. او مجبور شد، رفت یککار زشتی با یکنفر کرد. هر دو نفر را کشتند. آنوقت شنیدم امسال، روضهخوانی کرده و چهارصد هزار تومان خرج کردهاست. هر شب، یک تیمی را دعوت میکرد. یکشب، سپاه پاسداران، یکشب شهربانی، یکشب علماء. آقا! اینشخص، چهارصد هزار تومان، خرج کرد. آنوقت برادرش از سر بیچارگی رفت و همچنین کاری کرد. بیچاره، زن میخواست. اینچه روضهای هست که تو میخوانی؟ تو داری تهمت به ولایت میزنی.
خلاصه، حاجسلطان آنجا رفت. گریه میکرد و میگفت: زهراجان! تو اینجایی؟ بابا! یککاری بکن فاطمهزهرا (علیهاالسلام) مجلست بیاید. چهکار میکنی؟ میگفت: حاجسلطان از آنموقع دربار نرفت، توی همین خانهها میرفت و روضه میخواند. من قربان همچنین منبری بروم! من فدای همچنین منبری بشوم که ریاستش را بههم زد و رفت در خانهها روضه میخواند.
آقاجان من! تو شهوتپرستی. من نمیخواهم یک حرفهایی بزنم. والله! بالله! بیشتر این منبریها، بیشتر این روضهخوانها از غنیمتجمعکنهای کربلا هستند. منبری پیش من آمده، من دیدم دارد میرقصد. بهمن میگوید: حاجحسین! فلانجا دو تومان، فلانجا سه تومان، برای خودش یک دههمحرّم شصتهزار تومان درست کرد. داشت میرقصید. این نوحهخوانها، روضهخوانها، وقتی محرّم میآید، خوشحال هستند. آنوقت اشک اینشخص، آن اشک است؟ او غنیمتجمعکن است. باباجان! اگر راست میگویی، برو خانه یک بیچاره روضه بخوان! آقایی که مدّاح امامحسینی! اگر راست میگویی، برو یکروضه برای زن بیچارهای که چیزی ندارد بخوان! برو چهار تا شعر بخوان! تو داری چه میگویی؟