تفکر

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۴ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۹:۳۷ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
تفکر
کد: 10131
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1376-07-17
تاریخ قمری (مناسبت): 6 جمادی‌الثانی

أعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم

العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد.

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز! هر کسی در این خلقت یک‌فکری دارد. فکر، کسی نیست که فکر نداشته‌باشد؛ اما یک فکرهایی است که شرع [آن‌را] امضا کرده؛ [ولی] یک فکرهایی است که شرع [آن‌را] امضا نکرده [است].

والله! به‌دینم قسم! من این‌قدر دلم می‌خواهد [که] به‌قول امروزی‌ها، تمام رفقا مدل ولایت‌شان این‌قدر بالا باشد که من تا آخر عمرم از آن‌ها استفاده کنم؛ اما خودشان هم همین‌جور هستند، دیگر عناد ندارند، یک‌وقت اشاره‌ای می‌کنند که من یک صحبتی بکنم؛ امّا من عقیده وجدانی‌ام این‌است که همیشه من خجل هستم. من این مطلب را استخاره کردم، گفتم: خدایا! قسم دادم به پنج‌تن، گفتم: اگر [این مطلب] برای این‌ها خوب هست، من بگویم؛ من به خودم کار ندارم، من اصلاً خوب و بد را خیلی متوجه نیستم. من به خدا یک گِلِه‌ای [یعنی شکایتی] از رفقا کردم، از این‌ها که حالا با ما آشنا هستند، گفتم که این‌ها، چند تاشون [را] هم اسم آوردم [و] گفتم: این مُلّا هست، مجتهد است، عالم است، همه این‌ها پسرهای کسی هستند، دوره‌دیده هستند، یک عده‌ای هستند [که] مهندس هستند، یک عده‌ای هستند [که] با کمالند، این‌ها را گفتم [و] اشک می‌ریختم، نه که گریه بکنم، به‌وجدانم قسم! همین‌طور از این چشم من، از دوتایش اشک می‌ریخت، گفتم: من گِلِه‌ای از این‌ها ندارم، این‌ها بالأخره همه‌جوره در همه قسمت، در حق من کوتاهی نکردند؛ امّا جلوی فهم‌شان سدّ کشیدند، این‌ها خیال می‌کنند [که] من یک‌چیزی بلد هستم. در مقابل من، جلوی تجربه‌شان، علم‌شان، دانش‌شان و فهم‌شان سدّ کردند؛ من گریه‌ام برای همین‌است. گریه‌ام طول کشید، من یک‌دفعه دیدم که بگویم وحی بود؟ بگویم ندا بود؟ بگویم صدا بود؟ هر چه می‌خواهی بگویم؛ اگر بگویم که چه‌جور بود؟ شاید که یک‌قدری درست نباشد؛ امّا این‌قدر به‌طور فصیح گفت [که] من خودم معلّمت می‌شوم. بعد من نشستم، یک‌قدری طول کشید، من که نمی‌فهمیدم، من هر چه هم می‌گویم، من متوجه نیستم، بعد یک‌دفعه در ابعادی دیدم که خدا می‌گوید: «معلّمکم [یعلّمکم]»، این‌جور باید بشوید!

باباجانِ من! عزیزجان من! چرا این‌قدر دنبال این و آن می‌دوید؟! والله! چیزی پیش هیچ‌کس نیست، اگر چیزی هست، پیش خدا و علی (علیه‌السلام)، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) هست. بیایید باور کنید! صبر کن ببینم الآن که من استخاره کردم، خوب آمده، این‌هم یادم نبود؛ الآن به شما بگویم، من می‌دانستم که می‌شود این‌کار را کرد؟ می‌شود به خدا امر کرد [که] بیا معلم این بشو؟ هان؟ می‌شود؟ نه! چه‌کار کنیم که این‌جوری بشویم؟ «معلّمکم»، اصلاً گفت: خودم معلّمت می‌شوم، نگفت معلّمکم، من مِن‌بعد فکر کردم، دیدم یک آیه که خدا می‌گوید: «معلّمکم»، من معلّمت می‌شوم. اصلاً گفت: من معلّمت می‌شوم.

حالا استخاره خوب آمده، شاید اشخاصی، همه‌شما عناد ندارید، بدانید حرفی که آدم می‌زند، از یک ناحیه دیگری است که می‌زند، ما که چیزی بلد نیستیم، دلم می‌خواهد قدردانی کنید! بابا! بیایید خدا معلّم‌تان بشود! حالا چه‌کار کنیم [که] این‌جوری بشویم؟ بروید دنبال کسی‌که خدا معلّمش باشد. چرا ما متوجّه نیستیم؟! به‌دینم قسم! یک‌وقت چنان این قلب من می‌گیرد که متلاشی می‌خواهد بشود، می‌گویم [متلاشی] بشود. چرا ما متوجه نیستیم؟! بیاید دنبال کسی برویم که خدا معلّمش بوده، آخر چرا این‌قدر دنبال این و آن می‌روید؟! هیچ خیال هم نمی‌کنی [که] کار بد کردی! رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) معلّمش خداست، علی (علیه‌السلام) ولیّ‌الله معلّمش خداست، زهرا (علیهاالسلام) معلّمش خداست که می‌گوید [به او] سلام برسان! کجا [این‌ها] درس خواندند؟!

حالا آن مهندسی که (حیف از آن مهندسی که به او بگوییم! صدها مردم دارند به او می‌گویند مهندس!) می‌گوید: [امام] حسن (علیه‌السلام) و [امام] حسین (علیه‌السلام) مکتب می‌رفتند. آخر چه‌کسی به این‌ها درس گفته‌است؟ چه‌کسی این [مطلب] را نوشته؟ (لا إله إلّا الله!) چرا فکر ندارید؟! چرا تفکّر ندارید؟! چه‌کسی به امام‌حسین (علیه‌السلام) درس می‌گوید؟! آخر اگر باباجانِ من! آقای‌مهندس که هفتاد سالت هست [و] درس خواندی! اگر حسین (علیه‌السلام) معلّم دارد؛ پس آن [معلّم] از حسین (علیه‌السلام) بالاتر است. چرا فکر نمی‌کنید [و] یک‌چیزی می‌گویید؟! امام‌حسین (علیه‌السلام) را روی بچه‌های خودت آوردی؟! آره؟! باورت [هم] شد؟! بی‌شعوری خودت را داری معلوم می‌کنی! آخر دو نفر هم پیدا می‌شوند در عالم که بفهمند تو بی‌شعور هستی!

باباجانِ من! ببین من دارم چه می‌گویم؟! اگر یکی به امام‌حسین (علیه‌السلام) درس بگوید؛ پس آن [شخص] بالاتر است. خدا یک‌وقت معلّم یک عمله می‌شود. خدا معلّم حسین (علیه‌السلام) است، خدا معلّم حسن (علیه‌السلام) است، خدا معلّم دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) است، بیایید دنبال آن‌ها بروید! ما چه‌کار می‌کنیم؟! تفکّر یعنی این، برو تفکّر پیدا کن!

من به فدای یکی از رفقا بشوم! گفت: چند وقت [پیش]، حالا یک‌شب رفته، دو شب رفته، چند شبش را نمی‌دانم، ما سر قبر بهاءالدینی رفتیم. گفت: گرفته‌بودیم خوابیده بودیم، یک‌دفعه ایشان را دیدیم، یک دو مرتبه این‌جوری کرد به سرش؛ دارد به تو حاج‌شیخ‌جان! قربانت بروم! می‌گوید، تمام سوادها را آن‌طرف ریخت، دارد حالی‌ات می‌کند؛ [البته] اگر تو حالی‌ات بشود. تفکّر، تفکّر داشته‌باش! اصلاً قفل تویش بند آمده به تو بگوید، دید اگر به تو بگوید [که] سواد به‌درد نمی‌خورد، افشا می‌کنی، [برای همین] به تو نگفت، دلیلش این‌است. همچین کرد، سه‌دفعه این‌جا [به سرش] زد؛ یعنی گفته خاک بر سر ما که نفهمیدیم!

تفکّر داشته‌باش! مگر به شما نمی‌گوید [که] نیم‌ساعت فکر یا یک‌ساعت فکر، به از [یعنی بهتر از] هفتادسال عبادت است؟! هفتادسال عبادت‌کن! به تو می‌گوید برو نیم‌ساعت فکر بکن! هفتادسال عبادتت به باد فناست، به‌درد نمی‌خورد.

برو فکر کن! از عمق بدنت بگو «لا إله إلّا الله، محمّد رسول‌الله، علی ولیّ‌الله» از عمق ابعادت بگو! نه [این‌که] کس دیگر را ولی کنی. باباجانِ من! اگر تفکّر داشته‌باشید این‌است، «علی ولیّ‌الله.» به‌قرآن مجید! به روح تمام انبیاء! اگر حقیقت «علی ولیّ‌الله» بگویی؛ آن‌وقت «محمّد رسول‌الله» گفتی؛ آن‌وقت «لا إله إلّا الله» گفتی. به‌دینم! اگر «علی ولیّ‌الله» نگویی، نه «محمّد رسول‌الله» گفتی [و] نه «لا إله إلّا الله»؛ خب از کجا تو این حرف را می‌گویی؟ مگر «لا إله إلّا الله» نمی‌گویند، «محمّد رسول‌الله» نمی‌گویند؟! [اما] اهل آتشند!

حالا یک کج‌دهنی می‌گوید [که] فلانی علی (علیه‌السلام) را از خدا بالاتر کرده‌است! فضول! خودش [یعنی خودِ خدا بالاتر] کرده [است]! به‌من چه؟! برو به خدا بگو! [خدا] نگفته [که] به عزّت و جلالم! اگر من را قبول نداشته‌باشید، می‌سوزانمت؛ [اما] گفته به عزّت و جلالم! [اگر] علی (علیه‌السلام) را قبول نداشته‌باشید، می‌سوزانمت. چرا؟ علی (علیه‌السلام) امر خداست. چرا ما بیدار نمی‌شویم؟! چرا ما بیدار نمی‌شویم؟! اگر ما بخواهیم بالاتر و پایین‌تر بگوییم، کفر گفتیم؛ امّا باید یک‌چیزی هم بگوییم [که] حالیمان بشود؛ خدا علی (علیه‌السلام) را از خودش بالاتر برده [است].

مگر این قرآن‌مجید نیست [که] کلام خداست؟ قرآن تمام هستی خلقت است، قرآن کلام‌الله مجید است، هیچ‌چیزی از تمام خلقت بالاتر از قرآن نیست، مگر کلام از کلام خدا بهتر هست؟! اگر کسی از خدا بهتر باشد، کلامش بالاتر است، چرا ما فکر نمی‌کنیم؟! همین‌طور بُدو در این جلسه‌ها! همین‌طور بُدو درس بخوان! همین‌طور بُدو مطالعه کن! بابا! بیا مطالعه ولایت بکن! عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، بیا مطالعه ولایت بکن! من نمی‌گویم شما مطالعه نکنید! بیا مطالعه‌ای بکن که مطالعه‌ات را از بین نبری، من دوباره تکرار می‌کنم: اگر از خدا بالاتر هست، بدان کلام آن‌هم بالاتر است، [این‌که] از خدا بالاتر و پایینی‌اش [می‌کنم]، می‌خواهم حالیمان بشود، [قرآن] کلام‌الله مجید است، علی (علیه‌السلام) می‌گوید: «أنا قرآن‌النّاطق»، می‌گوید: منم قرآن‌ناطق. کجا این‌طرف و آن‌طرف می‌روی؟! بیا تفکّر داشته‌باش! تفکّر یعنی این.

من چندین‌وقت می‌خواهم راجع‌به تفکّر صحبت کنم که شاید ما یک‌قدری بیدار شویم، تفکّر از یک عمله را می‌گیرد تا برود تا انبیاء. اگر آن عمله تفکّر داشته‌باشد، نمی‌رود هروئینی بشود، نمی‌رود تریاکی بشود؛ اما اگر انبیاء هم تفکّرشان خیلی رشد کرده‌بود، ترک‌اولی نداشتند. بفرما! ترک‌اولی از عمله تا انبیاء را می‌گیرد، قربان‌تان بروم، فدایتان شوم، من روی شماها خیلی حساب می‌کنم [که] این حرف‌ها را می‌زنم؛ اگرنه، هم خودتان کج می‌شوید و هم حرف من را کج می‌کنید، بیایید یک‌وقت در ذوق من نزنید! [اگر] حرف دارید، یواشکی بیاید [و] به خودم بگویید! إن‌شاءالله [به] امید خدا خودم جوابش را می‌گیرم [و] به شما می‌دهم.

اگر آدم تفکّر داشت، به حرف یک شیطان قسم خورده [که] نمی‌رفت، شیطان قسم خورد [که خدایا!] به عزّت و جلالت! تمام [بنی‌آدم] را گمراه می‌کنم، مگر آن‌ها که به تو پناه بیاورند. حالا [شیطان پیش آدم] آمده [و برایش] قسم کبیره خورده؛ [آدم هم] باور کرد، از آن گندم خورد؛ من به شما بگویم: خدا [به آدم] نگفت [باید] نخوری، اگر گفته‌بود [باید] نخوری، [وقتی آن‌را می‌خورد] گناه می‌کرد و پیغمبر عصمت دارد [و] کسی‌که عصمت دارد، گناه نمی‌کند، [خدا به او] گفت: [اگر] نخوری، بهتر است، بفرما! تمام انبیاء به‌غیر [از] پیغمبر آخرالزمان (صلی‌الله‌علیه‌وآله) همین‌جورند، آن [یعنی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] هم ولیّ و هم وصیّ است [یعنی هم مقام نبوت و هم ولایت دارد].

تفکّر، خود آن‌ها [یعنی ائمه (علیهم‌السلام)] هستند، آن‌ها تفکّر به ما می‌دهند، توجه بفرمایید! این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) خودِ تفکّرند؛ یعنی خدا این‌ها را این‌جوری قرار داده‌است، امّا تمام خلقت ترک‌اولی دارند، حالا من گناه دارم، آن [یعنی نبیّ] ترک‌اولی دارد.

اگر کسی بخواهد یک‌چیزی به یکی بدهد، یک حدّی دارد. این آقا مهندس بخواهد یک‌چیزی به‌من بدهد، یک حدّی دارد؛ یعنی نگاه می‌کند [و] می‌بیند [که] در جیبش مثلاً یک‌میلیون هست، حالا خدای نکرده ده، بیست‌تومانش را به ما می‌دهد. چرا؟ [برای] ما همین‌است؛ یعنی می‌گوید: حالا دیگر یا کافی است یا ارزشش همین‌است. یک‌چیزی، خیالی کرده؛ هستی‌اش را در اختیار من نمی‌گذارد. باباجان! ببین من چه می‌گویم؟ این‌را یک‌قدری دقیق شوید! اگر یکی سطحش خیلی بالا باشد، یک‌قدری بیشتر [سخاوت] می‌کند، ما نداریم کسی‌که هستی‌اش را در اختیار یکی بگذارد، مگر یک کسانی‌که در عالم نابغه بودند؛ مثل همین کبریت احمر، خدا مرحوم حجّت را رحمت کند! وقتی این حاج‌شیخ‌عباس در محل ما آمده‌بود، یک‌نفر پیش مرحوم حجّت رفته‌بود [و] گفته‌بود [که] این حاج‌شیخ‌عباس چه‌جور آدمی است؟ ما پشت سرش نماز بخوانیم؟ گفته‌بود: کبریت احمر است. این‌قدر این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) عظمت دارند، خدا هستی‌اش را در اختیار آن‌ها گذاشته [است].

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: حسین (علیه‌السلام) هستی‌اش را به خدا داد، خدا [هم] هستی‌اش را به حسین (علیه‌السلام) داد، ببین چقدر این‌ها ارزش دارند! بابا! برای امام‌تان، برای ائمه‌تان ارزش قائل شوید! خدا هستی‌اش را به این‌ها داده [است]، یک‌قدری بالاتر. من اگر یک‌چیزی را تکرار می‌کنم [برای این‌است که] یک مطلبی را می‌خواهم پرورش بدهم، نه [این] که متوجّه نباشم [که تکراری است].

ببین به داوود نمی‌گوید [که] اسم من را بیاور [تا] آهن در دستت نرم شود، می‌گوید: علی بگو! به عیسی نمی‌گوید [که] اسم من را بیاور [و] مُرده زنده‌کن! می‌گوید: علی بگو! به جبرئیل امر شد [که] هشت‌شهر قوم‌لوط را زیر و رو کن! اطاعت کرد؛ گفت: علی بگو! اول چه نیرویی به او داد؟ اول [اسم] علی (علیه‌السلام) به زیر بال‌هایش ثبت شد، یعنی نیرو به او داد [که] هشت‌شهر قوم‌لوط برای او مثل یک کاغذ شد، مگر این [جبرئیل] چقدر قوی است؟! اسم علی (علیه‌السلام) قوی است. کجا این‌طرف می‌روید؟! چرا ما تفکّر نداریم؟! تفکّر یعنی این‌که من دارم می‌گویم.

به‌قرآن مجید! به عقیده من، اگر کسی تفکّر نداشته‌باشد، عقل ندارد، تفکّر توأم به عقل و ولایت است.

وقتی تفکّر داشته‌باشی، خودت را در اختیار خدا می‌گذاری. یک‌نفر آمد و گفت که چند سال است [که] می‌خواهد زنش را بیاورد؛ [اما] نمی‌توانست بیاورد [یعنی عروسی کند]؛ گفت: ما چه‌کار کنیم؟ [به او] گفت: اگر پیش حمزه بروی، او یک پولی در اختیارت می‌گذارد؛ [می‌توانی زنت را] بیاوری. حالا ببین، این [شخص] از یک شهری بلند شد، در مدینه آمد و پیش حمزه رفت و آن‌موقعی بود [که] حمزه دستش تنگ شده‌بود، [آن‌شخص به حمزه] گفت: آقاجان! ما چند سال است [که] می‌خواهیم زن‌مان را بیاوریم، نشده‌است و به ما گفتند [که] تو از بنی‌هاشم هستی. حمزه گفت: باشد، فردا صبح بیا و رفت. ببین این [حمزه] تفکّر دارد، تفکّر یقین می‌آورد. [آن‌شخص] دید [که] این حمزه یک الاغ کرایه کرده، به این [شخص] گفت: پا؛ [یعنی بلند] شو! سوار شو [تا با هم] برویم؛ در یک شهری دیگر رفت، [حمزه به او] گفت: چقدر خرج عروسی‌ات می‌شود؟ مَثل گفت: صد تومان، گفت: من را بفروش! بگو سیصد تومان، این‌جا بنده می‌خَرند. [حمزه] رفت [و] خودش را فروخت و آن یارو خوشحال شد، [او] حمزه نمی‌خواست، پول می‌خواست؛ مثل این‌که ما ائمه (علیهم‌السلام) را نمی‌خواهیم، پول می‌خواهیم. پول کجاست؟! این [شخص] تقریباً مَثل سیصد تومان [حمزه را] فروختش. [حالا] آن کسی‌که حمزه را خرید، یک چند روزی پیشش بود؛ دید [که] این [حمزه] خیلی مؤدّب است، به او گفت: اسمت چیست؟ گفت: غلام، یک‌قدری که با هم یک‌چیزی خوردند و او را قدری نوازش کرد، گفت: اهل کجایی؟ گفت: مدینه، گفت که خب آن‌جا به تو چه می‌گفتند؟ دید نمی‌تواند حرف از او درآورد، هر چه به او می‌گفت، می‌گفت: من غلام تو هستم. گفت: آن‌جا به تو چه می‌گفتند؟ گفت: حمزه، یک‌دفعه گفت: حمزه سیّدالشهداء تو هستی؟! گفت: آره! بابا! دارد خودش را برای یک حاجت برادر مؤمن می‌فروشد؛ ما نمی‌گوییم [که] تو خودت را بفروش! بخور و بریز و بپاش! یک حاجت یکی [را] هم برآورده کن! حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) افتخار می‌کند [و] می‌گوید: حمزه از ماست.

تو چه‌کار کردی که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بگوید از ماست؟! دل چه‌کسی را خوش کردی؟! حاجت چه‌کسی را برآورده کردی؟! درِ جیبت مثل تاریه‌ای است که آن‌جا در غاری که [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) در آن رفته‌بود و عنکبوت تار] زده‌بود و کسی نمی‌توانست داخلش برود. باباجانِ من! عزیزجان من! [جبرئیل] نتوانست [آن تار را] پاره کند [و] در غار برود، جبرئیل که هشت‌شهر قوم‌لوط را زیر و رو کرد، نتوانست پاره کند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را بیامرزد! گفت: نُچ‌نُچ نکن! [خدا] قدرتش را گرفت [و] به این [یعنی تار] داد. کسی در مقابل خدا قدرت ندارد؛ آن‌وقت ببین توی این چیزی بود، حالا تو هم توی جیبت دست بکن! توی جیبت یک‌چیزی است که بیرون بیاوری. همین‌جور که نعمت این‌جا بود این تار کشیده، این تاری که درِ جیب آقا کشیده‌است، این‌جوری است. دست کن توی جیبت دیگر، [تا] تو هم حمزه بشوی؛ آن‌وقت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم بگوید [که] از ماست، [همان‌طور که گفت] حمزه از ماست.

والله! من یک پاره‌وقت‌ها می‌گویم: [در روایت] می‌گویند: «[إنّما] الدّنیا فناء [و] الآخرة بقاء»، من بر عکس می‌گویم، می‌گویم: دنیا بقاء [و] آخرت فناء [است]، ما این‌جوری شدیم [که] اصلاً به‌فکر آخرت نیستیم، اصلاً تفکّر نداریم، قربان‌تان بروم، تفکّر خیلی ابعاد دارد، تفکّر آینده‌نگر است.

اگر تفکّر داشته‌باشیم که به حد تفکّر برسد، خدا دیگر هدایت‌کننده برای تو می‌گذارد، اصلاً اشتباه نمی‌کنی. اگر تفکّر داشته‌باشی، خدا علم حکمت به تو می‌دهد [و] حکمت داری؛ هر کارِ تو از روی حکمت می‌شود. چرا می‌گوید ما لقمان را علم حکمت به او دادیم؟ دیگر اشتباه نمی‌کنی، خدا هدایت‌کننده برای تو می‌گذارد.

تفکّر خیلی خوب چیزی است. ما بازی درآوردیم، من نمی‌خواهم در این قسمت‌ها وارد شوم، به ارواح پدرم! راست می‌گویم، یکی از این اداری‌ها، گفت یکی آمد که رفت خودکارش را بردارد، گفت: آقا! این [خودکار] را زمین بگذار! این بیت‌المال است. پا [یعنی بلند] شد [و] آن‌جا رفت [و] از کُت‌اش یک خودکار [در] آورد [و] به او داد؛ بعد [از] چند وقت، این [شخص] چندین‌میلیون دزدید، [آیا] خودکار بیت‌المال است [و] این‌ها بیت‌المال نیست؟! این بی‌تفکّری است، خب حالا هم رسوا شد، این منافق‌بازی درآورده است؛ ما بیشترمان همین‌جور هستیم، یک ابعاد مقدّسی داریم، بیشتر ماها منافق‌ایم، مرتیکه [مردک] می‌گفت: این [خودکار] را برنداری، این مال بیت‌المال است؛ حالا اگر یک‌ذره خط بکشد، مال بیت‌المال است، آن چندین‌میلیون، نمی‌دانم نزدیک یک‌میلیارد بیت‌المال نیست [که] تو دزدیدی؟! هان؟! تفکّر ندارد؛ خب چه‌کار می‌خواهی بکنی؟! آبرویت که رفت، حیثیتت که رفت، آبروی یک فامیل را بردی، شَرَفِت رفت، حالا خانه به این خوبی داشتی، ماشین به این خوبی داشتی، حالا اُفتادی تُو سری‌خورِ یکی از این بچّه بسیجی‌ها شدی [که] تو را [در] زندان بیندازد! اگر تفکّر داشت، [آیا] این‌کار را می‌کرد؟! هان؟! آدم از بی‌تفکّری این‌جور می‌شود. قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، بیاید تفکّر داشته‌باشید!

خدا تفکّر را درون تو گذاشته، تو به کار نمی‌اندازی. تفکّر یک‌چیزی است [که] در جیبت می‌گذارد؛ [یعنی] درون تو هست، تو مملکت هستی، ما هنوز حالی‌مان نشده [که] ما مملکت هستیم، همه‌چیز در مملکت هست، همه‌چیز درون تو گذاشته، فکر بکن! بی‌تفکّری در این مملکت دزدت می‌کند، خیانت‌کارت می‌کند.

بیا برو گوش بده به آن کسی‌که معلّمش خداست! اگر گوش دادی به آن کسی‌که معلّمش خداست؛ یعنی ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام)، به جایی می‌رسی که زیارت تو، زیارت دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) می‌شود. تو این هستی؛ حالا خودت را این‌قدر افتضاح می‌کنی که در زندان بیفتی [و] یک بچّه بسیجی هم آن‌جا پرتت کند! اگر تو تفکّر داشتی، صدها نفر را باید خانه‌دار کنی، برایشان آب‌بکشی، به صدها مردم رسیدگی کنی، صدها هزارها حجّ و عمره برای تو نوشته بشود. چه‌کار کردی؟! بی‌تفکّری ما را به این‌جا می‌رساند، تو هم این‌جا زندان رفتی [و] حالا زندان آن‌جایت [در قیامت] مانده؛ «حلالُ‌ها حساب، حرامُ‌ها عِقاب»، مال چه‌کسی را این‌جوری کردی؟! حالا تو بازی در آوردی [و] خودکار را این‌جور کردی! مگر خدا را می‌شود بازی داد؟! تو چنان می‌توانستی پرواز کنی که به عرش مُعلّی بروی، والله! در [بین] شماها دیدم [کسی را که] به معراج رفت، به‌دینم! راست می‌گویم، من اسمش را نمی‌آورم که [اگر بیاورم] تملّق شود. چرا [به معراج می‌رود]؟ یقین کرده‌است. اوّل گفتم تقوا، تقوا باید داشته‌باشی [یعنی] متّقی باشی، اگر متقی نباشی که اعمال قبول نمی‌شود.

بسم الله الرحمن الرحیم

العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد.

السّلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته.

رفقای‌عزیز! من این مطلبی که دو سه‌روز صحبت کردم [را] فهرست‌وار می‌گویم تا این‌که ببینیم آیا ما به مقصد می‌رسیم یا نه؟ ما اول گفتیم که شخص باید متّقی باشد، وقتی متّقی شدی، اعمالت قبول است؛ اگر متّقی نباشیم، هیچ اعمالی [از ما] قبول نمی‌شود. من خدمت بزرگی‌تان عرض کنم [که] متّقی [بودن] هم [به] عبادت نیست؛ عبادت، کار است؛ عبادت، عادت است. من مثلاً شب‌ها بیدار می‌شوم، می‌بینم عادت است، یکی [به بیداری شب] عادت کرده؛ [اما] یکی [به آن عادت] نکرده، من این‌را نباید بگویم [که] من هر شب پا [یعنی بلند] می‌شوم، خب پا شدم و [برایم] عادت شده، آیا این عادت قبول هم شده یا نه؟ اصل قبولی است. بعد خدمت بزرگی‌تان عرض کنم که اصل، متّقی‌بودن است. متّقی‌بودن یعنی‌چه؟ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: «أنا امام‌المتّقین». قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، ما باید پیرو ولایت باشیم، نه پیرو عبادت.

والله! ما گول خوردیم، این [شخص] مفاتیح را زیر بغلش گرفته و یک ریش مخملی هم گذاشته، هم‌ساخت [یعنی همین‌طور] که به او نگاه می‌کنی، دلت را می‌برد. [این‌شخص] کجا رفته؟! چه‌کار کرده؟! این آقا کجا بوده؟! جایی رفته‌است که بدعت به دین می‌گذاشتند، این‌هم جزء بدعت‌گذارهای دین است، اما ریشش خیلی مخملی است، پالتویش هم خیلی بلند است، شب‌کُلاهش هم مثل شب‌کُلاه من چرک نیست، خیلی قشنگ و تمیز است؛ این [شخص] تفکّر ندارد. اول باید متّقی باشی؛ یعنی پیرو امام‌المتّقین؛ یعنی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) باشی، بابا! چرا می‌گوید: من امام‌المتّقین هستم؟ آن‌ها را دارد کنار می‌زند؛ [اما] تو در راه می‌آوری! او کنارش می‌زند؛ [اما] تو او را در راه می‌آوری! علی (علیه‌السلام) می‌گوید: من امام‌المتّقین هستم؛ یا [این‌که] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گوید: من امیرِ مؤمنان هستم. چرا ما متوجّه نیستیم؟!

خب حالا که این‌جوری شدی، متّقی شدی، پرهیزگار شدی؛ آن‌وقت خدا خیلی خوشش می‌آید، از پرهیزگارها خوشش می‌آید، آن‌وقت از «العلمُ نورٌ یقذفه الله [فی قلب] من یشاء» به تو می‌دهد. من فهرست‌وار بگویم، بعد وقتی آن [علم را] داد، وقتی‌که خدا عنایت کرد، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هم می‌داند [که] تو حتّی‌الأمکان یک بنده شایسته شدی؛ اما حالا اوّل کار است؛ نسبتاً شایسته شده‌ای، اِشراف به تو می‌دهد، اِشراف یعنی تو را به حدیث و روایت و این‌ها مسلّط می‌کند؛ اما هنوز امتحان نشده‌ای؛ قربانت بروم، فدایت بشوم، تا جواب یکی را دادی، یک‌حرفی زدی، خوشحال نشوی، بدان [تازه] در خطر افتادی.

در چند وقت پیش از این یکی از رفقای‌عزیز من این‌جا آمده‌بود، عمّامه سر گذاشته‌بود، گفتم: عزیز من! خوشحال نباشی [که] تو این لباس را پوشیدی؛ این لباس، لباسِ تکلیف شد؛ لباسی شد که خوب می‌توانی مردم را، عوام را گول بزنی. [مواظب باش] مردم را گول نزنی. این لباس، لباس تقوا نیست [که] تو پوشیدی. لباس، لباسی است که خدا دامی در مقابل تو گذاشته، [آن‌را] در بدنت کرد که امتحان بدهی. اگر یک عوامی یک‌کاری بکند، می‌گویند: فلانی، مثلاً فلان عوام، فلان نجّار، فلان بقّال، فلان کوره‌پَز [این‌کار را کرد]؛ اما اگر تو یک‌کاری بکنی، می‌گویند: روحانی [این‌کار را کرد]؛ روحانی یعنی روح، به یکی از این اهل‌علم گفتم که [شما] روحانی می‌گویی؛ یعنی‌چه؟ گفت: یعنی طلبه. بفرما! این تفکّر ندارد که، این تفکّرش همان لباسش است؛ گفتم: نه آقاجان! این‌نیست، ما جسمیم، تو روحی، آن طلبه‌ای که روح است، به روح باید اتّصال باشد. آقایی که لباس پوشیدی! چرا تفکّر نداری؟! «ملائکة و الرّوح»، تو [که می‌گویی من] روحانی [هستم؛] یعنی [باید] به روح اتّصال شوی؛ نه به ماشین، نه به تلویزیون، نه به این‌که من رنگ ماشینم را نمی‌پسندم. والله! من به آن‌آقا صادق گفتم، اتّفاقا ایشان روی منبر گفت؛ گفتم: دیگر [از] این مدارس اهل‌علم، دیگر حاج‌شیخ‌عباس تهرانی بیرون نمی‌آید، دیگر مرحوم حجّت بیرون نمی‌آید، دیگر آقای‌حائری بیرون نخواهد آمد، شوفر [یعنی راننده] بیرون می‌آید، [می‌گوید:] مدل ماشینم رنگش را نمی‌پسندم؛ دیگر آن بیرون می‌آید.

چند نفر آمده‌بودند [و] با خانم آقای حجّت کار داشتند، امروز [درِ خانه‌شان] رفتند [و] گفتند که ما با خانم کار داریم. فردا هم آمدند [و همین را گفتند]، تا دو روز آمدند، [یعنی] تا دو روز، سه‌روز [که آمدند، همین را گفتند]؛ آخر گفتند: ما با خانم کار داریم، آخر همین‌طور تو [پیش ما] می‌آیی؟! بابا! این [خانم حجّت] یک لباس مثل لباس کُلفَت‌ها پوشیده‌بود [که او را نشناختند]. بعد [خانمش] آمده‌بود [و] به مرحوم حجّت گفته‌بود، بابا! ببین این‌است روح، این روح است، [مرحوم] حجت به روح اتصال است. او هم همین لباس شما را پوشیده‌بود. گفته‌بود: آقا! آخر یک چادری، چیزی برای ما بگیر! یک پیراهن برای ما بگیر! همین‌طور [درِ خانه می‌آید و] می‌گوید: خانم کجاست؟! [مرحوم حجّت] گفت: [او] درست گفته [است]، تو خانم نیستی که! اگر خانم بودی، چادرت چند تا پینه داشت، اگر خانم بودی، کفشت مثل زهرا (علیهاالسلام) پینه داشت. چی‌چی است این‌ها را برای خانم‌هایتان می‌گیرید؟! چی‌چی می‌گیرید؟! تو یک روحانی هستی؟! خجالت بکشید! بدانید گول خوردید، بدانید گول‌تان زدند. [مرحوم حجّت] گفته‌بود [که او] راست گفته، اگر تو خانم بودی، چادرت چند تا پینه داشت، کفشت پینه داشت، تو خانم نیستی. فردای‌قیامت زن [مرحوم] حجّت را می‌آورند، [خودِ] حجّت را می‌آورند، باید در مقابل امام‌صادق (علیه‌السلام) جواب بدهید، جوابش را چه می‌دهید؟! [با] چه مالی این پیراهن‌ها را گرفتید؟! این لباس‌ها را برای این‌ها گرفتید؟! روحانی یعنی روح؛ خب این‌جور شدیم که حالا به شما بدبین شدند، مردم چه‌کار کنند؟! گریه می‌کردند [که] آب دهان آقای حجّت، پیش‌مانده‌اش را بخورند، [تا] شفا بگیرند، والله! شفا [هم] می‌گرفتند، حالا اگر یارو یک‌خُرده چشم‌هایش هم این‌جوری باشد، آب دهان شما کورش می‌کند، [از] بس‌که تبرّک است! عقیده‌اش را که کور کرد، چشمش [را] هم کور می‌کند.

حالا حرف من این‌بود: خب شما به اِشراف رسیدید، [باید] نگویید: من [که] الآن دارم صحبت می‌کنم، فلانی پای صحبت من است، نمی‌دانم من بلدم؛ [اما] فلانی بلد نیست؛ اگر این حرف‌ها درونت باشد، اسراف است نه اشراف، باید شب پا [یعنی بلند] شوی، گریه کنی [و بگویی:] خدا! همه این‌ها را این‌جوری کن؛ [یعنی اشراف به آن‌ها بده!]

حالا از این‌هم گذشتی، باید عناد از تو بیرون برود؛ یعنی بیایی حرف حسابی را از هر کسی‌که می‌زند، قبول کنی. آقاجان من! قربان‌تان بروم، والله! اگر تفکّر داشته‌باشید، این حرف را از من می‌پذیرید.

ما بیشترمان شخص‌پرست هستیم؛ [اما] نفهمیدیم! فردای‌قیامت می‌بینید [که] تو را در اطراف بُت‌پرست‌ها می‌آورند، آن [شخص] بُت پرستیده، تو شخص پرستیدی، ما باید ولایتِ کسی را بپرستیم، ولایت‌پرست باشیم. ببینیم ولایت این‌شخص تا چه اندازه‌ای است، دنبال ولایت برویم. ببین علی ولیّ‌الله، وصیّ رسول‌الله، عمودالدّین، امام‌المبین، امام‌المتقین، کارش چیست؟ درِ دکّان میثم می‌آید [و آن‌جا] می‌نشیند. [میثم] دو سه من خرما دارد. کسی هست [که] هزار شتر سرخ‌مو دارد، [اما به او] اعتنا نمی‌کند، می‌آید آن‌جا [درِ دکّانِ میثم] می‌نشیند. آن [یعنی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آن‌جا] می‌آید [و] تشکّر از ولایت میثم می‌کند، می‌گوید: ولایتی که به تو دادم، به باد فنا ندادی، [دارد] تشکّر از ولایت میثم می‌کند، حالا هم وقتی میثم [از دنیا برود]، امر می‌کند [که] هفتادهزار مَلَک بگویند: میثم‌جان! خوش آمدی! هفتادهزار ملک به استقبال جنازه میثم بیایند. به استقبال چه چیزِ او می‌آید؟ به استقبال بدنش می‌آید؟! به استقبال ولایتش می‌آید، به استقبال ولایت میثم می‌آید. قربان‌تان بروم، تفکّر یعنی این. هر چه را به او گفتند، دست از علی (علیه‌السلام) برنداشت. باباجان! قربان‌تان بروم، فدایتان شوم، بیایید دست از ولایت برندارید! آنچه را که مقصد شماست، ولایت اداره‌تان می‌کند، هر چه را بخواهید، ولایت تأمین‌تان می‌کند، بیایید [از ولایت] دست برندارید!

حالا که از این‌جا گذشتیم، حالا باید تفکّر داشته‌باشیم. تفکّر؛ متقی‌بودنت را حفظ می‌کند؛ از «العلمُ نورٌ یقذفه الله [فی قلب] من یشاء» تو را حفظ می‌کند، اِشرافت را حفظ می‌کند، همه چیزهایت را حفظ می‌کند؛ یعنی اگر تفکّر داشته‌باشی، آن‌ها را به باد نمی‌دهی. مگر این‌را بلعم نداشت، چرا ازش گرفتند؟ تفکّر نداشت، یک‌کمی هم عناد داشت، خب ازش گرفتند؛ به‌طوری این [بلعم] عظمت پیدا کرد [که] عین انبیاء به سگ گفت: آدم شو! شد، به آدم گفت: سگ شو! شد؛ اما به‌طوری تنزّل کرد [که] قرآن می‌گوید: الاغ بهتر از بلعم است. چرا؟ تفکّر نداشت. باباجان! تو مُرده را زنده می‌کنی، این‌همه به تو عنایت شده، خب موسی هم بیاید، [چه‌کار به تو یعنی بلعم دارد؟!] تفکّر خیلی ابعادش بالاست.

من یک‌قدری در صدقات صحبت می‌کردم، یک دو کلام راجع‌به صدقات صحبت کنم [که] این [بحث] را تکمیلش کنم. ببینید رفقای‌عزیز! ما به شما گفتیم، شما یک پولی برای صدقات کنار می‌گذارید، درست‌است؟ خدا، این [صدقه] یک نوری می‌شود، این نور، آن‌ها را که در نظر داری، حفظ می‌کند. نور حفظ می‌کند؛ یعنی نور ولایت حفظ می‌کند؛ چون‌که صدقه دادی.

حالا وقتی‌که می‌خواهی این [پول] را به یکی بدهی، به عنوان تَبرّعاً بده [که] مبادا یک شیعه این [پول] را بخورد، من به‌دینم قسم! از اول بچّه‌گی، یک‌وقت ده‌شاهی، یک قَرون [از] این پول‌ها را نخوردم، در صورتی‌که اگر بدانی یک‌وقت محتاج یک ده شاهی‌اش بودم، [محتاج] یک قَرونش بودم [اما آن‌را نخوردم]. من یک‌وقت اشاره‌ای شد که «اللّهم صلّ علی محمّد و آل‌محمّد»، (صلوات بفرستید.) «اللّهم صلّ علی علیّ و آل‌علیّ.» رفقای‌عزیز! قدر ولایت را بدانید. شماها جوری می‌شوید [که] از سادات بالاترید. هر کس حرف دارد به‌من بزند، ملاحظه نکنید! چرا؟ اگر سادات شیعه نباشد، در جهنم می‌رود؛ امّا اگر من سیّد نباشم، [ولایت داشته‌باشم] در بهشت می‌روم؛ پس شیعه‌گی بالاتر است. حالا که شما می‌خواهید این صدقه را بدهید، به هر کس می‌خواهید بدهید، به عنوان تبرُّعاً بدهید! همین‌جور که به سادات می‌شود، تبرُّعاً داد، [آن‌را تبرُّعاً] بدهید؛ مبادا این شیعه این صدقات را بخورد [و] برای او حرام باشد، مبادا یکی که یک‌ذره دستش تنگ است، با حقارت به این [شخص] نگاه کنی! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! خودش بود؛ اما افشا نکرد. وقتی ایشان پیش مرحوم سیّد رفته‌بود، این‌جوری نبود که [مثل] حالا مهندسی نمره‌ای باشد. این بابا هیچ‌چیز بلد نیست، یک نمره به او می‌دهد، به ارواح پدر [و] مادرم! پارسال بقّال بود، امسال مهندس شده، فوری یک نمره به او دادند، مهندسی نمره‌ای شده؛ خب آن‌موقع [این‌طور] نبود، آن [استاد] باید [آن مهندس را] امتحانش کند. [مرحوم سیّد] به او گفته‌بود: برو! دیگر از درس من استفاده نمی‌کنی، برو! شما دیگر مهندس شدی. چه کنیم؟! می‌ترسیم! [حاج‌شیخ‌عباس] مهندس شد. این خدمت امام‌حسین (علیه‌السلام) آمده‌بود [و گفته‌بود:] حسین‌جان! به‌حق خواهرت، حسین‌جان! به‌حق آن علی‌اکبرت، من چه‌کنم؟ بروم بنشینم یا حرف بزنم؟ من در اختیار تو آمدم. هان! ببین عناد ندارد، ببین قربانت بروم، این‌جوری باید بشوی! عناد ندارد. باباجانِ من! عقیده من این‌است، دائم به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بگویید: چه کنیم؟ خودتان را در مقابل امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) فلج بدانید! خودت نگو [که] من آن هستم، به ریشت می‌خندد. حالا [حاج‌شیخ‌عباس] آمده، می‌گوید: چه‌کنم؟ حسین‌جان! چه‌کنم؟ آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) به او گفت: پیش آن‌کسی که سر قبر حبیب گدایی می‌کند، برو! حالا [که] آمده، چه‌چیزی می‌خواهد؟ چه‌چیزی از امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌خواهد؟ می‌گوید: می‌خواهم پیش اولیاء تو درس بخوانم. این آقا به‌من درس داد، حالا می‌خواهم یکی درس ولایت به‌من بدهد. آن‌آقا که نمی‌تواند درس ولایت به او بدهد، آن درس‌خوانده، آقا مجتهد شده‌است. حالا می‌گوید: می‌خواهم [شما] درس ولایت به‌من بدهید! ببین تفکّر این‌است، امام‌حسین (علیه‌السلام) به او گفته‌بود: فلانی! آن‌کسی که سر قبر حبیب گدایی می‌کند، [پیش او برو! حاج‌شیخ‌عباس] دیده‌بود [که] این [شخص] دست‌هایش را [در] پنجره‌های [ضریح] حبیب‌بن‌مظاهر گذاشته [و می‌گوید:] آقاجان! ای مردی که جان خودت را فدای امام کردی، امام تو را دوست دارد، به آقایت بگو: [مرا] این‌جوری کند! این‌جوری کند! من که آبرو ندارم، شما خودتان را فدا کردید، من که فدا نشدم. [حاج‌شیخ‌عباس نزد او] رفت [و] یک دست به او زد و گفت: چطوری؟! گفت: هان! و [بعد به او] گفت که راستش امام‌حسین (علیه‌السلام) ما را این‌جا [پیش تو] حواله کرده. گفت: بیا [تا] برویم جایم را نشانت بدهم. رفت دید که این [شخص] در کاروان‌سرا [که] یک حُجره است و یک‌خُرده خاکستر آن‌جاست و یک گلیم هم آن‌جا افتاده [زندگی می‌کند]، گفت: فردا صبح این‌جا بیا! ایشان می‌گفت: من تا صبح به این ستاره‌ها نگاه کردم، [اصلاً] نمی‌توانستم که بخوابم، [همین‌طور می‌گفتم] کی صبح می‌شود [که پیش او] بروم؟ [حاج‌شیخ‌عباس] گفت: وقتی [صبح پیش او] رفتم، دیدم یک‌چیز [یعنی کاغذی] نوشته [و] رویش گذاشته [که] حسین‌جان! حالا که ما رسوا شدیم، ما را ببر! من نمی‌خواستم [که] افشا شوم. آن عالمش است، این‌هم گدایش است، این‌هم به‌اصطلاح ما، فقیرش است. تو حالا می‌خواهی به این [صدقه] بدهی! صدقه برایش حرام است، خب [به نیّت] تبرعاً بده!

الآن به شما جناب آقای‌مهندس، به کلّ مردم، دوست‌ها گفته [است که] بروید از برای عائله‌تان کار کنید؛ [آن‌وقت] جزء شهدا هستید. روایت داریم یا نه؟ [شما] روایت و حدیث می‌خواهید که داریم که! [می‌گوید:] اگر [تو] در آن حال بمیری، جزء شهدایی؛ اما تو قطع و وصل می‌شوی، الآن داری از برای عائله‌ات کار می‌کنی؛ اما الآن [که] داری کار می‌کنی، می‌خواهی یک تلویزیون رنگی بخری؛ [آن‌وقت] جدا شدی، قطع شدی. داری برای عائله‌ات کار می‌کنی، می‌خواهی نمی‌دانم از این‌چیزها که حلال شده، (از بس بدم می‌آید اسمش را نمی‌گویم) می‌خواهی از آن‌ها بخری، [آن‌وقت] جدا شدی. حالا، حالا جزء شهدایی، حالا که جزء شهدایی، داری برای عائله‌ات کار می‌کنی. آقا! شما هم‌درس می‌خوانی، داری کار می‌کنی، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! یک‌چیز هم برای شما بگویم: ایشان می‌گفت: اهل علمی که برود درس بخواند، به‌فکر باشد [که] دست مردم را بگیرد، ایشان هم جزء شهداست، حتماً [کار این] نیست که شما در و پنجره‌سازی بروید! همان [یعنی درس‌خواندن] هم کار شماست، بی‌خودی نیست [که] من می‌گویم درس کار است. من از روی سند حرف می‌زنم، هر کسی از من سؤال کرد، هر حرفی را از روی سند جوابش را می‌دهم، من که از خودم چیزی ندارم که. اگر به آن [شخص] می‌گوید: برو کار کن! عائله‌ات را اداره کن! جزء شهدا هستی؛ به تو هم می‌گوید: برو درس بخوان! دست یک بینوا را مثل منِ بدبخت را بگیر! تو هم جزء شهدایی؛ امّا اینی که داری [انجام می‌دهی]، یک‌حرفی از این بالاتر [هم] هست.

من می‌خواستم امروز [این حرف را] بزنم، شما الآن داری کار می‌کنی، جزء شهدایی؛ امّا در عین حال که داری [کار] می‌کنی، یک توقّع هم از خانمت داری؛ ببین دارم چه می‌گویم؟! یک‌خُرده دقیق شوید! یک توقّع از خانمت داری، یک توقّع هم از آن دختر خانمت داری، دلت می‌خواهد عزّتت کند، همین‌قدر که توقّع داشتی [و] عزّتت کرد، از شهداءبودن بیرون آمدی. عزّتت همان‌است که آن [خانم یا دخترت] عزّتت کرد. ببین من چه می‌گویم؟ من اگر که توقّع داشته‌باشم [که] شما من را عزّت کنید، فردای‌قیامت می‌گوید: مرتیکه [مردک]! آن [عزّت و احترامی که به تو کرد] همان بود که عزّت می‌خواستی، آن‌هم عزّتت کرد. بی‌خود نیست [که] من می‌گویم: من را عزّت نکنید! بعضی از شما [من را] بیچاره می‌کنید، من یک‌وقت خوشم می‌آید، من هم‌دیگر بشر هستم.

پس بنا شد که ما باید چه [کنیم]؟ وظیفه داریم [که] برویم برای زن‌مان، عائله‌مان کار کنیم؛ اما یک‌چیزی از این بالاتر هست، الآن ببین خودتان تصدیق کنید. شما همین‌طور که داری برای اهل و عیالت کار می‌کنی، اهل و عیال خدا را هم در نظر بیاور! خدا می‌گوید: مردم، فقراء، مستضعف‌ها به‌قول ما، این‌ها عیالات من هستند، این [ها را] هم در نظر بیاور؛ اما اگر شما رفتی به آن [عیالات خدا] خدمت کردی، دیگر توقّع نداری؛ امّا الآن که داری به زن و بچّه‌ات خدمت می‌کنی، یک توقّع داری، آن توقّع [که داری]، اگر یک‌دفعه شما را احترام نکرد، به شما برخورد [بد] کرد، این [موقع] از جزء شهداء [بودن] بیرون می‌روی. چرا؟ چرا؟ شما توقّع داری، او باید شما را احترام کند، او باید از شما تشکّر کند. اتّفاقاً روایت داریم: می‌گوید که آن زنی که شوهرش از در می‌آید، استقبال شوهرش برود [و] چیزی از دستش بگیرد، این‌قدر ثواب نوشته [که] آدم گیج می‌شود. او [یعنی همسرت] باید آن‌کار را بکند؛ اما تو نباید توقّع [احترام] از او داشته‌باشی؛ [اگر توقّع احترام داشته‌باشی] اجرت می‌رود؛ امّا حالا [خدا] می‌فرماید که شما خدمت به عیالات من کنید! [این] یعنی‌چه؟ یعنی همین‌جور که داری کار می‌کنی، آن‌ها را هم در نظرت بیاور! قربانت بگردم، حالا، حالا ببین خدا چقدر به تو پاداش می‌دهد، این تا حدّ شهداء بوده‌است؛ [اما] حالا پاداش تو را بالا می‌برد؛ به تو می‌گوید: وقتی تو را به سلامتی در قبر گذاشتند، سه تا نور می‌آید: یک نورِ تمام عبادت‌هایت است، یک نور ولایت است، یک نوری است [که] می‌آید [و] از آن روشن‌تر [است]، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! ایشان این [مطلب] را گفت، گفت: [تو] چه نوری هستی؟ گفت: نور سُرور در قلب مؤمن. یک مؤمن را خوشحال کردی، یک مؤمن را یک‌چیز به او دادی، یک مؤمن را حاجتش را برآورده کردی، این از اهل و عیالات بالاتر رفت. چرا؟ این شد امر، این شد امر خدا. چرا خدا می‌گوید [که] اگر یک‌چیزی را در راه من دادی، صد تا این‌جا [در دنیا] به تو می‌دهم، هزار تا در آن‌جا [یعنی قیامت می‌دهم]؟ والله! بالله! عقیده ولایت من این‌است، این [مطلب] را برای ما تاجرها می‌گوید، برای ما که چیز می‌خواهیم می‌گوید، برای من که آقای‌فلان [را] می‌خواهم [که] چیز به‌من بدهد، [او را برای این] می‌خواهم، من، منِ بی‌عاطفه! وجود این [شخص] را نمی‌خواهم،. ما باید امر خدا را بخواهیم. حالا که امر خدا را اطاعت کردی، خدا به تو چه می‌دهد؟ خدا ولایت به تو می‌دهد؛ این‌را که دارد [به تو] می‌دهد، این پاداش توست، ولایت [آن‌را] به تو می‌دهد. مگر نمی‌گوید [که این نور] از ولایت روشن‌تر است؟ یک سُروری در قلب یک مؤمن [ایجاد کنی]، یک مؤمن را خوشحال کنی. من [این مطلب را] نمی‌خواهم بگویم، والله! یک‌وقت یک‌چیزی به‌من می‌دهند، می‌بینی این‌قدر این [چیز] به جایی می‌خورد که اصلاً من عقیده‌ام این‌است [که این‌شخص] یک‌نفر را خوشحال نکرده [است]. این‌را به شما بگویم، شما الآن من را خوشحال می‌کنید، درست‌است؟ الآن یک مطلبی، یک‌چیزی [به‌من] دادی [و] من [آن‌را] به یکی دادم. این [شخص] مریض است، [یا] این [شخص] گرفتار است، یک‌نفر بوده که مریض بوده، این [به] مریض‌خانه رفت و خوب شد، درست‌است؟ دل این [مریض] خوش شد، دل ننه‌اش [یعنی مادرش] خوش شد، دل داداشش خوش شد. شما ده، بیست تا دلش را خوش کردی، ده، بیست تا حجّ و عمره به تو می‌دهد، ما باید این [مطلب] را در خودمان لمس کنیم، باید این [مطلب] را به خودمان یقین کنیم، شما [فقط] یک‌نفر را خوشحال نکردی. همان مطلب چند سال بود [که] این بنده‌خدا این‌جوری [یعنی مریض] بود، خب این [شخص بیمارستان] رفت، با شادمانی خوب شد و الآن خیلی بهتر شد. خب حالا این چه‌جور شد؟ [آیا] ننه‌اش خوشحال نشد؟ بابایش خوشحال نشد؟ ننه آقایش [یعنی مادر بزرگش] خوشحال نشد؟ تا حتّی آن بچّه کوچک [خوشحال نشد]؟ یک‌وقت می‌گفتش که آره! فلانی چقدر به او بدهی، این چی‌چی است؟ حاضر بود [که] خودش [آن چیز را] نگیرد؛ [اما] به آن [دیگری] بدهد؛ پس این [یعنی کمک به عیالات خدا] از اهل و عیال بالاتر شد، از اهل و عیال بالاتر شد دیگر.

خب، حالا این چه‌جوری می‌شود؟ این [سُرور در قلب مؤمن] یقین می‌خواهد، خدا این‌را از قلب مبارک شما به دلت صادر کرد؛ اما شیطان نمی‌گذارد [که انجامش بدهی]، این‌را ما حرف می‌زنیم، خدا این امر را نازل کرد؛ امّا شیطان نمی‌گذارد [انجامش بدهی]، شیطان در دل من هست، آره! اگر [این چیز را] بدهی این‌جا [این‌طور می‌شود]. اگر گفتید چرا این‌قدر این [سُرور در قلب مؤمن] ثواب دارد؟ [چون با] این [کار] توکّلت به خدا زیادتر می‌شود. آن [کسی] که توکّل ندارد، می‌گوید: [با سخاوت] پولم کم می‌شود، حالا الآن آینده‌ام چه‌جور می‌شود؟ شاید بازنشست بشویم؟ شاید بی‌کار بشویم؟ حالا این‌ها [یعنی این پول‌ها] این‌جا باشد، نمی‌دانم، چه‌جوری باشد. خودش دارد یاد خدا می‌دهد، خودش دارد ذخیره برای خودش درست می‌کند، خب این‌ها همه را جمع کردی، یهو بادِ اَنبانه [یعنی کیسه] در رفت، چطور شد؟ هیچی فایده ندارد، هیچ‌کاری هم نکردی. خدا به‌قدری این دل‌خوش‌کردن [مؤمن] را بالا برده، شما که آیه قرآن را خواندید که! من نخوانده‌ام، [می‌گوید:] یک عده‌ای در جهنّم هستند [که] می‌سوزند. [به آن‌ها می‌گوید:] شما اُمّت چه‌کسی هستید؟ [می‌گویند:] پیغمبر آخرالزّمان. [می‌گوید:] این‌جا شما را آوردند که چه کنید؟ [جواب می‌دهند:] ما «صلاة» [یعنی نماز] به‌جا نمی‌آوردیم، با دوستان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هم خلاصه کاری نداشتیم، همین تاری که درِ جیب‌مان زده‌بودند، دل یک‌نفر را خوش نکردیم. این‌قدر خدا دوستیِ یک مردی که ولایت دارد [را] بالا برده [که] آن‌را در مقابل «صلاة» آورده [است]، چرا ما نمی‌فهمیم؟! اگر گفتید چرا؟ یکی می‌گفت که ما یک عمارت درست می‌کردیم، شب آن صاحبش می‌آمد [و] پول به ما می‌داد، دیدیم [که وقتی پول می‌دهد] می‌چندد؛ [یعنی می‌لرزد، به او] گفتیم: چرا این‌جوری می‌کنی؟ گفت: آخر جان نیست که بخواهم بدهم [که آن‌را] یک‌دفعه بدهم، پول می‌خواهم بدهم. جان می‌خواهد بدهد، پول نمی‌خواهد بدهد! اِه! چرا ما همچین هستیم؟! حالا، آن دست اوّلش که شما اهل [و] عیالت را متوجه می‌شوید، جزء شهدایید.

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه