تاریخات
تاریخات | |
کد: | 10296 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1385-01-21 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام عیدالزهرا (11 ربیعالاول) |
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
العبد المؤید، الرسولالمکرم ابوالقاسم محمد
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
امیدوارم که ما از آنها نباشیم که میگویند واعظی، گویندهای اگر بداند که این چیز برای اینها خوب است یکچیز بگوید که خب بالاخره خودش یا عنوانی پیدا کند یا یکچیز پیدا کند، محض خدا نباشد میگویند: «لعنةالله»، یعنی لعنت بر آن گوینده. من بهوجود مقدس آقا امامزمان مدام فکر میکنم که یکچیز باشد که اگر من مُردم، این برای شماها باقی بماند که با آن حرفها نجوا کنید. آخر با ولایت باید نجوا کرد؛ یعنی با حرف ولایت نجوا کرد؛ اما آنکسی باقی نمیآورد که نه من را ببیند، نه خودش را. ببین من چه میگویم؛ نه من را ببیند نه خودش را، کلام را ببیند.
ببین یک شخصی بود که خیلی ممتاز است در قرائت قرآن در قم، خیلی هم مرد خوبی است، سخی، خوب؛ اما قرآن را که میخوانند، هرکسی آن القای معنی قرآن را ندارد. معنی القای ولایت یا قرآن یا توحید یا اسلام یکحرفی است، شنیدن و نوشتن یکحرف دیگر است. امیدوارم باطن امامزمان به همهتان بدهد. من راستراستی که گفتم خدا همهتان را ارادةالله کند، گفتم در صورتیکه خدا آن اراده را نگهشان بدار، صرف تو بکنند. ببین الان مثلاً امیرالمؤمنین ارادةالله است، تمام این خلقت در قبضه قدرتش است، یا امامزمان، امامحسین ارادةالله است اما آن اراده را صرف خودش [خدا] میکند. یعنی الان امیرالمؤمنین میبیند خدا دلش میخواهد که اینطور باشد، در باطن تسلیم نباشد، در ظاهر تسلیم باشد، حالا طناب گردنش میاندازند و او را میکِشند. حالا سلمان که نُه درجه ایمان دارد، یک درجه دیگر داشتهباشد بهاصطلاح مثل آنها هست، اما آن یک درجه را هم خدا به او نمیدهد که مثل ائمه باشد، اینرا هم بدانید. اما کسری سلمان [ایناست که ایمانش] نُه درجه است، آنهم مثلاً حالا یک درجه [با اینکه] تمام کون و مکان را دارد؛ اما بالاخره یکچیزی کسر دارد، حالا علی را میکِشند، یکچیزش میشود اینجایش زخم میشود. حالا آیا ما بودیم میتوانستیم که امیرالمؤمنین را دارند اینجور میکشند حرف نزنیم؟ آیا میتوانستیم زهرایعزیز را میزنند حرف نزنیم؟ ما معلوم نیست میتوانستیم حرف نزنیم. چونکه فهم یا ولایت یک جنبهای میخواهد که صرف خودش کنی. ما معلوم نیست که آنموقع [حرف نمیزدیم]، نمیتوانیم سلمان را منع کنیم که چرا اینکار را کرد؛ اما خیلی مشکل است. آنها، همه این خلقت باید امر امیرالمؤمنین را اطاعت کنند، نکنند میگوید عبادت ثقلین هم [کردهباشی] میسوزاندت؛ اما امیرالمؤمنین هم باید اطاعت کند، اطاعت خدا را کند اگر نه اینها سگ چهکسی هستند که بتوانند امیرالمؤمنین را چیز کنند؟ اینقدر عمر حرامزاده بود، میفهمید که کجا امیرالمؤمنین امر به صبر دارد. حسابش را میکرد مثلاً چه اندازهای امیرالمؤمنین امر به صبر دارد. آنجایی که میدانست امر به صبر ندارد، دمش را تو میداد. حواسش خلاصه جمع بود چونکه پیغمبر گفتهبود که بترسید از آنموقعیکه علی لباس سرخ بپوشد دست به ذوالفقار کند، دیاری از شما را باقی نمیگذارد، آنجا دیگر امیرالمؤمنین امر به صبر ندارد. اما در اینصورت وقتی آمد، بهاصطلاح حالا هم همینجور است دیگر، مثلاً یک کسیکه بزرگ است میمیرد آن میخواهد به او نماز بخواند که یک عنوانی پیدا کند. آنموقع مثلاً میگفت که، آمد در خانه گفت مقداد مگر نمیآیی تشییع جنازه؟ گفت ما دیشب زهرا را خاک کردیم. زد در گوش مقداد، بنا کرد مقداد را زدن. مقداد گفت بزن، تو کسی هستی [که] زهرا را زدی. حالا گفت چرا شب دفن کردید؟ چرا نگذاشتید خلیفه پیغمبر به حضرتزهرا نماز بخواند؟ من میروم زهرا را از قبر درمیآورم. زنها را جمع کرد برود، وقتی آمد دید امیرالمؤمنین لباس قرمز پوشیده سوار دیوار شده، زد گاراژ. گفت قسم به خدا چند قبر را دست بگذارید، تمامتان زمین را از خونتان رنگین میکنم. حالا تا یکذره رفت جلو، روایت داریم امیرالمؤمنین با دو تا انگشت اینجایش را گرفت، حالا این داشت چهکار میکرد معلوم نیست، مدام دست و پا میزد. خوره به این عباس بزند، من از اول این عباس را نمیخواستم. خدا لعنت کند نسلش را؛ اما پیغمبر گفت احترام کنید، به او لعنت نکنید. حالا آمد گفت که امیرالمؤمنین را گرفت گفت تو را به صاحب این قبر ولش کن، ولش کرد. ولش کرد رفت. صلوات بفرستید.
حالا این پیش منبری بود، حالا میخواهم به شما بگویم که شما و خانمها باید یکقدری شکرانهتان زیاد باشد، نمیدانید مردم چطور بهسر میبردند، چه زندگی داشتند. الان زندگیتان خیلی مرفه است، اما دلم میخواهد که یکقدری هم شما، هم خانمها، من امروز یکقدری از تاریخات اسلام میگویم، ببینید چهجور بوده. من الان هشتاد سالم است، آخرهایش یک بچه خیلی تیزی بودم. یعنی تیزیام اینبود که از بچهگی انگار کن که در یکچیزی بودم که چیزی را یادم نمیرفت. کامپیوترم کار میکرد، کوچک هم بودم. چونکه من حواسم جایی نبود، حواسم همیشه در اینبود که این حرفها که هست یک حرفهای دیگر هم در این عالم هست، در حرفهای آن عالم بودم. نمیخواهم تعریف کنم، میخواهم بگویم که من اینجور بودم. آنوقت اینها اولش این قم که نبود، از این دم پل که میرفتی همه بیابان بود. از اینجا میآمدی دم مریضخانه نکویی، پایین شهر تا همینجا بود، همه اینها بیابان بود. از در صحن درمیآمدی، یک آبانبار بود همه اینها بیابان بود. میخواهم به شما بگویم قم یکچیز خیلی [کوچک] قد یک دهات کوره بود. قم قم که میگویند اینبود، حالا باز جلوترش اینجا که حضرتمعصومه هست اینجا باغ بابلان بوده، باز باغ بوده. از این نیمه شهرستان یکقدریکه میرویم بیرون شهر آنجا بوده. آن رودخانه صفاآباد هم رودخانه بوده، حالا رودخانه گشت اینجا، اینها مثلاً میبینی که اینها اینجور شده.
حالا حرف من سر ایناست اگر بدانید مردم به چه زندگی میکردند. اولاً که کبریت نبود، ماشین نبود، این دستگاهها که نبود که، فقط مملکت هر شهری روی الاغ میگشت. الاغ داشتند، مثلاً ببین امامصادق هم الاغ دارد. حالا من یکروایت بگویم که شماها که اینکارها را میکنید الان، آبگوشت درست میکنید، چیز درست میکنید، برنج میدهید یا پول میدهید شما اینها را قدردانی کنید که خدا اینها را بهدست شما جاری میکند. امامصادق یکقدری پیرمردترین همه ائمه است، رئیسمذهب. آنوقت این یک الاغ داشت یکجا که میرفت، مثل اینکه شما دست من را میگیرید الان چرخ آوردید، آنها بهاصطلاح حالا این الاغش را یکی میآمد بهحساب کاهی به آن میداد، جویی به آن میداد، حضرت که جایی میرفت اینرا پالان میکرد، سوار میکرد. یک مردی بود خراسانی آمد اینجا، یک چند وقت آنجا در خانه امامصادق اینکار را میکرد. آنوقت یکنفر بود یک ویلا داشت، حالا ما میگوییم ویلا یعنی یک باغی بود بهاصطلاح خانه و زندگیاش آنجا بود. خیلی مهم بود، همهجور میوهای این داشت، خیلی مهم بود. این آمد و یکقدری پیرمرد بود و شنیدهبود که خدمت به امام کردن چقدر خوب است. آمد به این مرد خراسانی گفت شما این سمَت را بهمن میدهی که بهقول ما، ما مهتر باشیم که اینرا ببریم بیاوریم؟ من الان میگویم امامصادق بنویسد آن ویلا که دارم مال تو. اینقدر این یارو خوشحال شد که نگو. یارو پول ندارد، بیپول پول ببیند خوشحال میشود. این آمد به امامصادق گفت آقا اگر من بخواهم ترقی کنم شما مانع میشوید؟ گفت نه جان من، گفت این بهمن گفته این سمَت را من بدهم به این، این باغی که ویلا دارد بدهد بهمن. گفت باشد، این رفت یارو را بیاورد، دم خانه حضرت صدایش زد. گفت بیا، گفت هان، گفت ای مرد خراسانی، این خدمتی که به ما میکنی، سر این الاغ را میگیری من سوار میشوم میروم، خدای تبارک و تعالی کمترین کمترین که به تو بدهد از آنجا که خورشید میزند تا آنجا که غروب میکند به تو میدهد. چهخبر است؟ یک خدمتکردن ایناست، این بهغیر ایناست که حالا هفتاد حج، هفتاد عمره به شما بدهد. شما الان هم جوانها هم شما سالمندها، همه کاملها الان خیلی دارید از این استفادهها میکنید. باید شکر خدا بکنید که خدای تبارک و تعالی بهدست شما انفاق ایجاد کرده، آبگوشت میدهید، برنج میدهید، پول میدهید. شما الان به حضرتعباس قدردانی نمیکنید، شما الان در اختیار ولایتید، دارید امر ولایت را اطاعت میکنید. آیا شما توجه دارید؟ نه، صلوات بفرستید.
حالا اینکه من میخواهم به شما بگویم، چیزی نبود که، کبریت نبود که، این سنگها را من دیدهبودم حالا در زمان من اینجور نبوده یکذره جلوترش بوده. این بندهخداها میرفتند دو تا از این سنگها که در رودخانه هست، من سنگهایش را دیدهام، این سنگها سفید است یک رگه هم دارد، آنوقت اینها یکذره پنبه میگذاشتند چق چق، امروز یاد حاج مصطفی افتاده بودم اینها را همچنین میکرد پشمک را، آنهم همینجور این باید بزند بزند، این سنگ یکمرتبه برق بزند، برق که زد این پنبه بگیرد. حالا این پنبه که گرفت میبردند، من اجاقهایش را دیدهبودم. اجاقی بود، اجاق یعنی یکجایی را میکَنند، جوانها شما که ندیدهاید که شما همیشه مدلی دیدید. آنوقت خاکستر در اینبود، اینرا میریختند، چوب میریختند، این خاکسترها را دور این میریختند. آنوقت دیگر یکمرتبه تجددی شدند، عقلشان رسید. میرفتند در بیابان از این چلیکها میگرفتند، مثلاً بهقدر این خیار، دسته میکردند این چلیکها را، آنوقت میزدند در گوگرد، آنوقت وقتی میخواستند چیزی روشن کنند گوگرد را میزدند به این، این میگیرد، یک آبگوشتی درست میکردند، یککاری میکردند. حالیتان است دارم چه میگویم قربانتان بروم؟ این بساطها نبود، اینچیزها نبوده که، شکر خدا باید بکنید.
پارچه هم اینبود که ننه ما کرباس میبافت. خودش چادر سر میکرد، آنها هم همه شلوار اینها کرباس بود. من یادم است ما یکدفعه اینقدر خوشحال شدیم که نگو، ننهمان رفت یکخرده جوهر آورد اینرا رنگ کرد، دیگر شبعید یک شلوار رنگ کرده به ما میداد. اگر نه شلوار سفید بود، یعنی از این کرباسهای سفید. به ارواح پدرم، من یادم میآید یکمرتبه من همچنین کردم دیدم تمام پایم سیاه شده، بهحساب حالا این دیگر مدل است. مگر از این شلوارهای تنگ و این شلوارهای ژیگول میگولی بوده؟ متوجهی دارم چه میگویم؟
حالا آب چطور بود؟ حالا آب، آب نبود که، دیگر خیلی آمدند که از زمانیکه آقا علیبن موسیالرضا، به روحش صلوات بفرستید، از آنجا که مامون حرکتش داد با احترام بیاورد آنمرد خبیث، چونکه پدرش موسیبنجعفر را کشتهبود، یک دنیا منافق، علیبنموسیالرضا را از آنجا حرکت داد. گفت میخواهم خلافت به تو بدهم؛ اما امام ایناست گفت اهلبیت من، برای من گریه کنید. اهلبیتش همه را دورش جمع کرد، همه گریه کردند، گفت من دیگر از این سفر برنمیگردم. میخواهد بگوید این خدعه کرده، من دیگر از این سفر برنمیگردم. حالا حضرت وقتی آمد دستور داد چاه بزنید، چاه هم نمیتوانستند بزنند که، خیلی وضع ناجور بوده. چالههایی داشتند که آب باران تویش میریخته زندگی میکردند. من چالهها را یادم میآید پر سگماهی و قورباغه بود. آخر نمیدانم یکسال باران بیاید و در یک چاله جمع بشود و عربها هم همینجور بودند، مردم اینجوری زندگی میکردند. حالا چاه پیدا شد، من یادم است، اینرا خوب یادم است، در محل ما سه تا چاه بود. آنوقت یکنفر بود مدام آب میکشید بلد بود، ما نمیتوانستیم، آنوقت این اینجور میکرد با پایش میکشید. با پایش این چیز را میکشید، میکشید آنوقت کوزهها را پر میکرد. هر کوزهای مثلاً چقدر میگرفت، شما اگر میخواستی، آب میخواستی باید نمیدانم یک سطلی یکجایی برداری بروی از این آب بگیری، آنجا زندگی کنی. آفتابه نبود، شلنگ نبود که به اینجایمان بگذاریم که، الان اقبال اینهم گفته، لولهین بود. این کوزهگرها لولهین درست میکردند. اینها دیگر خیلی چیز شدهبود یک لولهای داشت و آب به آن میکردی، آدم میخواست برود [دستشویی] خودش را تمیز میکرد.
حالا چهخبر شده قربانتان بروم؟ این از این. حالا نان سنگکی نبود، الان شکر کنید این مملکت را. حالا هر جایی بالاخره این دنیا مثل جنگل است، روباه دارد، شغال دارد، حیوان دارد، اما شکار هم دارد، شکار هم دارد قربانتان بروم، بره هم دارد، گوسفند هم دارد، حیوان چیز هم دارد. حالا یک شغالی یکگوشه این مملکت وقوق کند، چهکار به او داری؟ راه خودت را برو، شکر بکن خدا را. حالا چاه هم از آنزمان درآمده، این مسجد رضویه رضویه امام آمد آنجا یک سکونتی کرد. آنوقت دستور داد این چاه را بکنید، آنوقت این چاه همیشه آب دارد. حالا هم هست در مدرسه رضویه، آن چاه را پر نکرده، همیشه این پر آب است. هر کجا رفتند منظورم ایناست چاه زدند، یکخرده مردم بهاصطلاح با آب چاه زندگی میکردند. چه زندگی بود؟ ما خودمان یادمان میآمد که نانوایی نبود که، اصلاً بلد نبودند. این ننه ما بندهخدا جمعه که میشد خمیر میکرد، یکقدری خمیر میکرد تا دو روز. ببین الان نان را، خوب رفتهبودم در فکر آن نانها، دیدم این نان بیاتها را همچنین کرد هیچکس نگرفت، هیچکدامتان نگرفتید. تو نگاه نکن من هوایتان را ندارم، خوب هوایتان را دارم. این بندهخدا گفت هرکس میخواهد در آبگوشتش بکند، جان خودم هیچکس نگرفت. همینجور هست یا نه؟ صلوات بفرستید.
این بندهخدا، یکهفته یک دو روز داشتیم آنوقت یکقدری از آنرا تنور خشک میکرد، یکقدری از آنرا دونم که تا اینها را میخوردیم، تنور خشکها را آب میکردیم. این نانمان بود، این آبمان بود، اینهم پارچه و شلوارمان بود. چرا خدا را شکر نمیکنید؟ حالا میخواستی یکجایی بروی با الاغ باید بروی، درستاست پهلوی بد است، خدا لعنتش کند، اما مغزی داشت که به نفع مردم کار کرده. کجا تو کاری کردی مدام من، من میکنی؟ یک تونل زده یکساعت در تونل میروی، این دستگاهها نبوده که، اینها را به ضرب نمیدانم کلنگ کنده این مرتیکه خر. این به نفع مملکت کار میکرد؛ اما به نفع دین کار نمیکرد، خدا عذابش را هم زیاد کند. اصلاً بنیاد بیحجابی را [پهلوی گذاشت]، بنیاد بیدینی را عمر گذاشته در اینمردم، بنیاد بیحجابی را پهلوی گذاشته. اما خب کارهایی که کرده که ما نمیتوانیم بگوییم اینکارها را نکرده. این خط آهن که داریم میآییم پهلوی کشیده، من یادم میآید. من خود بابایم چند تا الاغ داشت با الاغ میرفتند، این بساطها نبود که. اینرا همینسان متری میدادند، میگویم من بچه بودم، اما بچهای بودم که بچهگیام راه صد ساله را طی کردهبودم. خوب یادم است، متوجهی؟ آخر کسانی هستند راه یکساله را صدساله طی میکنند، یعنی خدا از اول میدهد. داریم، روایت هم داریم میگوید بعضیها را روح در شکم مادر به آنها میدمد. بعضیها بیرون میآیند، ما هنوز به تکلیف رسیدیم، به بلوغ نرسیدیم. بلوغ کسی رسیده که ولایت به او دمیدهشود. اینجور مردم سر میکردند.
حاجی پیدا نمیشد. حالا اگر بگویی حاجی اگر نهنفر بودند دهنفر همچین میکنند. خدا بیامرزد بابای من را این آقای تولیت، با جد تولیت پاشد رفت مکه، یک دو نفر، سهنفر را با خودش برد. یکی حاجی سید رضا بود یکی اینجورها، اصلاً حاجی نبود. چرا شما قدردانی نمیکنید؟ چرا شکرانه نمیکنید؟ انگار دیروز است این حیدر، خدا رحمتش کند گفت ما اینقدر گریه کردیم، لنگ زدیم زمین که ما میخواهیم برویم مشهد. گفت بابایم گفت برو، هماناست که گفتم که [امامرضا] گفت حبیب لات را بردار. اینجا ترکمن بود، مگر تو میتوانستی زنت را بیاوری؟ خانمت را گذاشتی توی این، هیچ شکر خدا را هم نمیکنی. تو لعنت به پهلوی بکن؛ اما تشکر از فکرش بکن. ما تشکر از تو که اصلاً کاری نکردی ما تشکر از تو [کنیم]، چهکار کردی، آخر مدام من من میکنی؟ این مرتیکه تونل زده ببین چهکار کرده، انگار دیروز است تونل میزند، من یادم است. این الان مثلاً دوزار میدادند به عملهها، این میگفت که من پنجزار میدهم مثلاً، اما قرار میگذاشت که مثلاً شما که اینجایی دو ماه باید باشی، نباید بروی. دیگر بیسیم هم نبود، من ماشاءالله دیدم هر کدامتان یکچیزی میگذارید در گوشتان. اینکه میگوید، خدا به شما بدهد انشاءالله، من هم چیزی ندارم بگذارم در گوشم، والا. عیبی ندارد من نمیگویم عیب دارد، میخواهم بگویم گفت شهرها بههم نزدیک میشود، ما که به آمریکا نزدیک نمیشویم، تو الان اینجایی آمریکا اینجایت است، آمریکا را میگذاری در گوشت. انگلستان به تو نزدیک میشود. حضرت میگفت شهرها بههم نزدیک میشود، ما عقلمان نمیرسید. خدا بیامرزد حاجشیخعباس را، میگفت ما میخواندیم آهن روی آسمان راه میرود، میگفتیم آه، مگر میشود؟ حالا میبینی طیاره سوار میشوی، یکساعته میروی، دو ساعت میروی جده. اینها که میرفتند مکه دیگر تا آخر عمرشان سرشان مو درنمیآورد. آنوقت هم اگر دهتا میبردند، پنج ششتایشان میمردند، یا با شتر باید بروند. اینجا دیگر زمان شاه عباس شد، دستور داد که شما مثلاً صد تا کاروانسرا بسازید. آن یارو نود و نه تا ساخت، گفت چرا؟ گفت میخواستم قربان اسمش بیشتر باشد. صد تا یکی است، نود و نه تا یکحرف دیگری است. یک انعام هم به او داد. حالا از اینجا سوار میشد، تو را ترکمن میگرفت. راه کربلا هم همینجور بوده، آیا شما الان این امنیت این کشور را شکر میکنید؟ اصلاً ما انگار یک راه دیگری میرویم، ما شکرمان کم است. قربانتان بروم جریان اینجور بوده. این قم، قم که میکنند اینجور نبوده که، مثلاً یکدانه کاسب در یک فامیل اگر پیدا میشد این فامیل سرفراز یکدانه کاسب [دارند]، تمام بیابانی بودند. اصلاً از بیابان میگذاشت. اصلاً ارباب الان ورافتاد دیگر، هرکسی ارباب بود یک چندتا زیر دستش بودند که میرفتند این گندمها و اینها را میکاشتند. الان شما هر کدامتان یک حکومتی دارید. هر کدام شما الان مقامی دارید. چرا شکرانهمان کم است قربانتان بروم، چهجور زندگی میکردند؟ مگر اینجور بود؟
من یکوقت کوچک بودم نزدیک بود [بمیرم]، نه آب بود به صورتم بزنم، نزدیک بود آدم انگار میخواست بمیرد، بسکه پشه میرفت روی آدم. یکچیز دیگر هم بگویم، هر چند من میخواهم حرفها را بزنم امروز. اینقدر مردم شپش میگرفتند که ذله میشدند، خدا لعنت کند اینرا، این آمد محمدرضا شاه یکدانه اسید زد شپش در این مملکت ورافتاد. من خودم یادم است زمستان که میشد این رعیتها میآمدند اینجایشان را همچنین میکردند چقدر شپش میریخت، آنوقت شپش رشک میگذاشت، رشکها همهاش شپش میشد. چه زندگی مردم داشتند، چه زندگی مردم داشتند؟ چه بساطی داشتند، اما خدا لعنتش کند، حالا میخواست یک زن برود حمام، مگر میتوانست حمام برود؟ ما وقتی ننهمان میخواست برود یکی جلو، یکی [عقب] اسکورتش میکردیم. حالا چادرش را میکشیدند. الان شما امنیت دارید، الان عزیز من شما باید قربانتان بروم خدا را شکر کنید. یکقدری قربانتان بروم ما شکرانهمان کم است. بدانید اینها مردم به چهجور زندگی میکردند، الان شکر نعمت بکنید. اینجور که نبود، حالا چه شد که اینجور شد؟ خدای تبارک و تعالی هرچه که این دنیا بزرگ شد آن صنایعی که در مغز کفار است اینها را گفت بیاور جلو، بیاور مردم راحت باشند. اصلاً حق ندارد کسی کافر را بکشد، بیایید ببینم یکروایت بگوییم چهکسی حق دارد کفار را بکشد؟ حضرت میفرماید با آنها مدارا کنید. این یارو اصلاً قطار چهچیز است؟ طیاره چیست؟ اینها تولید کردند، ما نباید عقاید کفار را قبول کنیم، صنایعش را قبولکن. تو نه عقاید داری نه صنایع، چه صنایعی داری؟ چهچیز درست کردهای؟ چهکار کردی؟ عقایدمان را هم که داریم میدهیم به آنها، تو یا خوابیم یا مستیم. چرا عقاید آنها را قبول میکنیم؟ چرا زنت را، خانمت را اینجور میکنی؟ حضرت فرمود زنان اهلجهنم معلوم هستند، کسانی هستند گرد میکنند زنهایشان را، آنها زنان اهل جهنمند. آخر زن باید با مرد فرق داشتهباشد. خب پسره پامیشود الان پیش ننهاش خوابیده، ننهاش نمیداند کیست، بابایش نمیداند کیست. آنکه ریش را تراشیده زلف دارد، آنهم که مو ندارد زلف دارد. کجا برود؟ در دامن چهکسی برود؟ صلوات بفرستید.
حالا از زمان جمهوری اسلامی یکخرده ریش درآمد، ریشهای ابنسعدی. آنهم که ریش نیست که، لای این ریش یکچیزهایی است، کاش که رشک و شپش بود، دین نیست تویش. قربان آن ریشها بروم که شپش تویش بود، قربان آن گیسها بروم که شپش تویش بود. خب یک دو دفعه حمام میرفت، شانه میکرد، بالاخره یک گچ و مچی به آن میزد، حالا چهخبر شده قربانت بروم؟ ریشها مصنوعی شده در این مملکت، ریش آن دارد که به ریشدار واقعی عمل کند. ریش آناست که به ریشدار واقعی که رسولالله است عمل کند، به ریش ولیاللهالاعظم عمل کند. آن ریش خوب است، ما آن ریش را هر دانهاش را میبوسیم، اما نه ریش منافقی. ریش بگذاری بچههای مردم را گول بزنی، مردم را گول بزنی. این ریش پابند شیطان است. صلوات بفرستید.
حالا عزیز من قربانتان بروم یکذره فکر بکنید ببینید چهجور شده، خدای تبارک و تعالی اول این عالم آب بوده همهاش، اما عزازیل بوده. آنکه وقتیکه خدا بهقول ما یکقدری میخواهد یاد تو بدهد که از بزرگها مشورت کنی. خدا هر کاری میکند این «هل من ناصر» است، یعنی دارد شماها را ادب میکند یاد بگیرید، اگر نه مگر که ملائکه عقل دارد که خدا با آنها مشورت کند؟ حالا گفت ای ملائکهها میخواهم خلیفه خلق کنم، گفت دوباره خونریزی میکنند. آنوقت این دنیا همهاش آب بوده اما عزازیل بوده، عزازیل با آب سر و کار دارد. توجه میکنید؟ گفت خونریزی میکنند، گفت ای ملائکهها آنکه من میدانم شما نمیدانید، هرکسیکه در مقابل خدا فضولی کند نمیداند. هرکس در مقابل ائمه فضولی کند نمیداند. خدا گفت آنکه من میدانم نمیدانید، آنکه ائمه میدانند تو نمیدانی، چرا فضولی میکنی؟ فضول. صلوات بفرستید.
بشر باید امر را اطاعت کند، دوباره آوردمش سر این، بشر باید امر را اطاعت کند. بشری که امر را اطاعت کند، ولیاللهالاعظم را، امامزمان را اطاعت کرده. کسیکه امر را اطاعت کند قرآن را اطاعت کرده، عزیز من بیایید امر را اطاعت کنید. حالا ببین چهخبر شده قربانتان بروم، حالا گفت آنکه من میدانم تو نمیدانی، حالا آنکه او میداند چیست؟ میخواهد ائمه را از این کانال بیاورد اینجا، کیست که میگوید؟ این حرفها چیست که میزنید؟ خفه شوید. علی سیزدهم رجب بهدنیا آمده، اف توی سرت. مگر علی نبوده؟ او میگوید من با همه پیغمبرها آمدهام. اگر علی دروغ بگوید که معصوم نیست که، پس آمده، علی امیرالمؤمنین سیزدهم رجب ظاهر شده. میکِشی یا نمیکِشی؟ یا مثل بابایت حساب میکنی؟ آره ننهام نمیدانم، حالا جشن تولد هم میگیرند جدیداً. بچهام نمیدانم چهوقت بهدنیا آمده جشن تولد [میگیرد]، مگر جشن تولد میخواهی بگیری برای علی، نفهم!؟ کاش که این روی سرت نبود، یکمشت خاک روی سرت بود. اف بر سرت با این علی شناختنت. وضو ندارم که اسمشان را بیاورم همچنین میکنم شما حالیتان بشود. حالیات است؟ صلوات بفرست.
چهخبر است؟ چرا شما اینها را خلق حساب میکنید؟ خلق یک مرگی دارد، یک موتی دارد، در ظاهر یک موتی دارد. عمر وقتیکه پیغمبر از دنیا رفت میخواست یک کارهایی بکند. یک شمشیر دست گرفت گفت کسی حق ندارد بگوید پیغمبر از دنیا رفته. فوری حضرت صدایش زد گفت بیا، گفت ایناست که میگوید موت دارد رسولالله. اما چه موتی دارد؟ علی چه موتی دارد که جنازهاش را دارند میبرند جلوی جنازه را میگیرد؟ کجا امیرالمؤمنین مرده؟ تو مردی. تو اصلاً حق نداری حرف ولایت بزنی، خفهشو. تو حرف ریاست بزن، حرف تجدد بزن تجددی. تو حق نداری حرف ولایت بزنی، کسیکه حرف ولایت میزند باید القای ولایت داشتهباشد. کسیکه حرف ولایت میزند باید به او بگوید. میترسم تند بشود، از پیغمبر، ما بالاتر نه داریم و نه داشتهایم، نه داشته خدا از علی بالاتر، از پیغمبر [بالاتر] نه دارد نه داشته. آنچه را که خلقت کند ولیاش امیرالمؤمنین است. آنچه را که خلقت کردهاست نبیاش پیغمبر بوده. این در ظاهر آمد بهاصطلاح توی دنیا شصت و دو سال مهمان ما بود. اما یکمرتبه به خود پیغمبر چه میگوید؟ یکمرتبه به خود پیغمبر میگوید حرف از خودت بزنی، رگ دلت را قطع میکنم. مگر پیغمبر بهغیر امر خدا امری دارد؟ تو چرا امر میکنی؟ فضول، مامانچه، چرا امر میکنی؟ جواب خدا را چه میدهی؟ چرا تو جاهل به احکامی؟ تو جاهل به احکامی، تو مثل بچهای اصلاً در مقابل ولایت، تو چهکارهای؟ اصلاً تو عقل نداری درباره ولایت که ولایت را جابهجا کنی. اول کسیکه بیعقل بود جابهجا کرد این دو نفر بودند، عمر و ابابکر. بعد بنیعباس بودند، کورس خلافت میزده در این مملکت، نه در این مملکت تمام مملکتها دستش بوده هارون. ابر میآمد میگفت ببار هر کجا بباری ملک من است، اما یک غاصب بود. پسرش هم همینجور بود غاصب بود، کجاست؟ ورافتادند. هر که با آلعلی درافتاد ورافتاد. کجاست مامون؟ کجاست هارون؟ یک دنیاست و علیبن موسیالرضا. من خبر دارم چهجور بیچارهها زندگی میکنند. یکدوستی من داشتم یکقدری چیز میداد به قوم و خویشهایش، من خبر دارم اینقدر اینها نان خالی میخورند. نان را مثلاً یک چای شیرین میریزند میخورند، یک دو سهشاهی یکی به آنها بدهد جمع میکنند بیایند مشهد. حکومت آناست که در قلب حکومت کند، اگر غیر آن باشد قلدری است. عمر و ابابکر قلدر بودند، بنیعباس قلدر بودند، سران اینها که در اختیار نبودند قلدر بودند. تو هم قلدری، تو هم سرکشی میکنی در امر قلدری. درود خدا به روح حاجشیخعباس تهرانی، میگفت پهلوی یک قلدر یک مملکت است، تو قلدر خانهات هستی. توجه کن به او وصل نباشی، کجا قلدر خانهات هستی؟ مدام امر بکنی، اینکار را بکن، اینکار را بکن، اینکار را بکن. بعضیها زنهایشان را گیج میکنند، تو حق نداری اینکار را بکنی، ننر. حالا مگر تو چهکسی هستی که اینقدر امر میکنی؟ حالا رفتهای یک لقمه نان پیدا کردهای آوردهای. کسیکه امر بکند جزء آن آیه نیست که میگوید جهادگر است اگر برود برای اهل و عیالش نان پیدا کند جزء جهادگرهاست، شاربش عرق کند جزء شهداست. تو که مدام امر میکنی، والله آن نیستی. تو امرت را آوردهای در خانواده، امرت را آوردهای توی کارگاه، امرت را آوردهای پیش عملهها، چه حق داری اینقدر عملهها را اذیت میکنی؟ هر چهکار میکنی میگذاری در جیبت؟ خب این بندهخدا ببین برقش مانده، آبش مانده، حالا بهتوسط یکچیز بده. گفتم اینجا یک صحبتی راجعبه کارگاهها کردم، باقر گفت ما این حرف تو را به چند زبان درآوردیم گذاشتیم، یکی به زبان انگلیسی درآوردهاند. گفت کارگاه ضایعات نداشتهباشد، گفتم اول باید این تنظیم باشد آنوقت آنهم که باشد تنظیم باشد. این بیچاره بندهخدا یا آبش مانده، یا برقش مانده، یا اجاره خانهاش مانده، خب این ضایعات میدهد، تو اینرا تنظیمش کن ببین میدهد یا نه. گفتند که ما مثلاً دویست تا شاگرد داریم سیصد تا پانصد تا. گفتم نه، اینکه میگذاری اینجا تامینش کن، شما الان عید میشود یکچیز به او بده. من از اینکارها میکنم، یکی است میبینم که یک شخصیت چیزی است اما میبینم که خیلی ندارد، میگویم اینقدر نذرت کردم، نذر را میگیرند، متوجهی دارم چه میگویم؟ به یکجوری من اینرا دارم شادش میکنم، آخر بعضیها میبینی یک جوریاند که به این زودی چیز قبول نمیکنند. صلوات بفرستید.
تو عزیز من، کارگاهها، کارخانهدارها، یکقدری توجه کنید. عدالت را تویش پیادهکن، عدالت را توی این کارگر پیادهکن، عدالت را در خانهات پیادهکن، عدالت را در وجدان خودت پیادهکن. آخر تو از علی بهتر هست که میروی یکجایی اینکار را میکنی؟ یکمرتبه یک نابغه پیدا میشود در دنیا، حالا جبیر را آورده میگوید که دست از علی بردار، میگوید که به حجاج گفت هرکسی یکدوستی میخواهد یکی را پیدا کن از امیرالمؤمنین بهتر، من بروم سراغش، من بروم. من یک پارهوقتها با خدا یک حرفهایی میزنم، میگویم یا حاجت من را بده یا یک خدایی پیدا کن من بروم پیشش. من که سراغ ندارم، من تو را سراغ دارم، آمدم در خانه تو، خب میدهد. تو باید عزیز من، قربانت بروم بدانی دو مطلق داریم در این عالم. اول مطلق مطلق مطلق خداست، بعد ولایت است. کجا میزنی یکروایت بند تنبانی درست میکنید فقه و اصولخوانها؟ کجا این روایتهای بند تنبانی را درست میکنید؟ تشکر از خلق تشکر از خالق است، خب تو دینت را هم بده به خلق. تشکر خلق ایناست این آقا الان یکچیزی داده، من خدا میداند من بخورش نیستم، چقدر تشکر کردم. دعا به خودش کردم، دعا به نسلش کردم، خدایا نگهشدار، خدایا این انجمنشان را حفظکن، این از تولید این انجمن است، این درستاست. اما اینکه میگوید تشکر از خلق تشکر از خالق است تشکر نعمتی است، نه تشکر مذهبی که تو دینت را هم بدهی به او. حالا من بگویم که یککار دیگر نکنی، توبه کن. صلوات بفرست.
پس عزیزان من، من عقیدهام ایناست که شما هم باید خیلی شکرانهتان زیاد باشد، خدای تبارک و تعالی حالا آدم ابوالبشر را خلق کرده، میگوید تو نمیدانی. آنها [ائمه] را میخواهد از این کانال بیاورد، من مثال میزنم؛ مثل این بازار کهنه هست، میخواهد از این بازار اینها را بیاورد اینجا. اگرنه اینکه میگویم من با تمام پیغمبرها بودم، راست میگوید. امیرالمؤمنین میگوید با همه انبیاء آمدم با پیغمبر آشکارا بودم. اینها بودهاند. موقعیکه تمام خلقت نبوده اینها بودهاند. تو یک همچنین آدمی سراغ بگیر من هم میآیم دنبالش. اما اگر تو بیعقلی داری میکنی من که دنبال بیعقلی تو نمیآیم که، من دنبال عقل میآیم. حالا خدای تبارک و تعالی آمد و از زیر مکه معظمه این زمین کشیدهشده. من یکدفعه دیگر هم گفتم، حالا روی مناسبت میگویم بعضی آقایان اینجا نبودند محض اینها هم میگویم. حالا کشیده، پهن کرده جلویت، حالا آرام نمیگیرد. یکوقت به این حاجعباس آقا گفتم کوهها [برای چیست؟]، گفت مال لنگر زمین و آسمانند، آقا، ایننیست. این ذخیره مردم است خدا خلق کردهاست، این منبع است. الان این بارانها که میآید این کوهها جمع میکند، این برفها را، همه را جمع میکند در دلش، یواشیواش به قناتها و اینها میدهد. این اولش یک منبع آبی است، مثل اینها که منبع درست میکنند آب میآید در خانههای شما، خدا منبع درستکرده. یکی هم این مداین منبعی است که درستکرده هرچه بشر زیاد میشود از این مداین به آنها بدهد. یعنی بشر جوری است که به آنها میدهد. حالا چطور اول به خارجیها میدهد؟ این مثل ایناست که دجال وقتی میآید نان تولید میکند، مرده زنده میکند، تو دنبالش نرو. خارجیها الان نسبت به ما دجالند. تو نباید آنها را بخواهی، تو نباید آنها را قبول کنی، اما صنایعشان را تشکر کن. تو الان سوار قطار شدی یا سوار طیاره بگو خدایا شکر، تو اینرا انداختی در مغز این خارجی که این الان صادراتش این شده، من الان نشستم راحت شدم. آیا اینکار را میکنی؟ اینهمه در قطار شوخی بازی کردی که، خدا عمر به شما بدهد بکنید. من گفتم من هر کار بکنی اگر بگویی هیس هیس من راضی نیستم. من اگر تا صبح نخوابم با نجوا و خندههای شما دارم عشق میکنم. آن اگر آدم اینجور نباشد انسان نیست. شما جوانید دارید عشق میکنید، من با خندههای شما در آن اتاق دارم عشق میکنم. میگویم خدایا سالم باشند از اینهم بیشتر بخندند، بشر نباید عنوان داشتهباشد، نگذاشتند من بخوابم. تو اشراف داری؟ تو اشراف داری یا اشغال داری؟ صلوات بفرست. نخواهم اسم این بزرگوار را بیاورم در این نوار، بسکه ایشان معظم است. صلوات بفرستید.
خنده دوست رونق زانوی محبت دوست است. شما الان بچهات میخندد ببین چقدر خوشحالی، بچهات ناراحت است ناراحتی. تمام فرزندان اسلام فرزند من است، فرزند تو باید باشد، ما خوشی شما را باید بخواهیم. به تمام آیات قرآن، به خدا گفتم، گفتم اگر این رفقای من جایشان از من [بدتر] باشد، آره یکحرف چیزی هم زدم، اسمت را نمیآورم، آبگوشتی، فهمیدی؟ من با خدا حرف آبگوشتی میزنم حالا به تو میگویم حرف تو آبگوشتی است، بدت نیاید. گفتم اگر من را مؤمن قرار دادی، خودت گفتی مؤمن را ناراحت نکن، چرا من را ناراحت میکنی رفیقهایم جایشان از من کمتر است؟ پس باید من را ناراحت نکنی تمام اینها جایشان از من بهتر باشد، صلوات بفرستید.
ایناست انسانیت، ایناست عدالت، ایناست صداقت، ایناست انشای ولایت، تا بشر درباره همدیگر اینجور باشد که دلش بخواهد تمام از خودش بهتر باشد. من کیف میکنم یکوقت به شما گفتم، گفتم ماشین دست دوم نخر، ماشین نو بخر من خوشحال باشم، چهچیز است؟ ماشین دست دوم مثل زن دست دوم است. یکیدیگر کیفش را کرده دیگر این آخری انداخته گیر تو. اینهم تلق تلق میکند، یا اینجایش درد میگیرد، یا اینجایش درد میگیرد، یا اینجایش درد میگیرد، بفرما. از آنآقا هم خجالت نمیکشیم، صلوات بفرستید.
چرا خدا اینهمه روی کمک مردم تکیه کرده که زیارت امامرضا هفتاد حج، هفتاد عمره است؛ اما کمک به یک مؤمن بالاتر است؟ اگر گفتی، چرا؟ این صفات میگویم من دارم، صفاتالله ایناست. خدا دلش میخواهد شما بههم رحم کنید یا دلش میخواهد او آباد بشود. الان این آقا، عزیز من، نور چشم من، گیر زانوی من است این آقا، خیلی دوستش دارم. چونکه خودش را وقف ولایت کرده، وقف اسلام کرده. انشاءالله امید خدا، خدا به پدر و مادرش او را ببخشد. خدا انشاءالله دعاهای ما را در حق ایشان مستجاب کند. اما ایشان همینجور که میبینید میخواهم به شما بگویم ما خب باید که خدمت ایشان را پاسخ بدهیم. باید خدمت، چرا میگوید که شما مثلاً خدمت به یک مؤمن بالاتر است؟ چونکه خدا دلش میخواهد هم شما بهشت بروی هم دلش میخواهد خداییاش را به تو بدهد. خداییاش را به تو میدهد. خدا به آدم سخی خداییاش را میدهد. چرا؟ خدا میدهد، میدهد به مردم.
من والله به خدا گفتم، گفتم خدایا میخواهم کفر بکنم، اما کفر من را تو میدانی این کفر نیست. تو به هیچچیزی محتاج نیستی که خلاصه بهرهای ببری، یعنی خوشحال بشوی؛ اما اگر بنا شد در تمام خلقتت، در تمام کون و مکانت اگر بنا بود خوشحال بشوی رزق میدادی به یکی خوشحال بودی. من امسال الان یکی یک مبلغی حالا داده اصلاً از خوشحالی خوابم نمیبرد که اینرا برساند، تقسیم کنم به این بدهم، به این بدهم، خوشحالم. بشر اگر یک خدمتی به یکی کرد منت سرش نگذارد. من به شما بگویم، اینرا هم دارم توی این نوار میگویم شما خدمت بهمن میکنید من گوساله نیستم که تشکر ظاهری از شما نکنم. اما من به این روایت برمیخورم، میبینم که وقتیکه حضرتموسی گفت برو فرعون را غرق کن، گفت خدایا این من را بزرگ کرده، من یکذره بچه بودم، حق پدری به گردن من دارد. گفت که وقتی میروی منت سرت میگذارد حق پدری میرود. پدرها منت سر بچههایتان نگذارید، وظیفهات است تو به او بدهی. وظیفهات است خانه برایش بسازی، وظیفهات است زن به او بدهی، وظیفهات است پول به او بدهی، چرا منت سرش میگذاری؟ اجرت میرود، حالا گفت منت سرت میگذارد. حالا وقتی با فرعون روبرو شد فرعون گفت یادت میآید یک بچه کوچولو بودی من بزرگت کردم؟ همهاش طی شد. پس من اگر از شماها تشکر ظاهری نمیکنم میبینم که آنوقت این تشکر ظاهری ایناست که شما خوشتان میآید. حالا خدا کسی را میآورد میگوید فلان کار را کردی، تشکر از تو کرد، خوشحال شدی، برو از او مزدت را بگیر.
تو محض من را نباید بخواهی، من نمیخواهم بگویم، من گفتم یکدفعه، یکی بود حالا مال تو، مال این، اینقدر خدمت من به او کردم. این بابایش خدا بیامرزد یکچیز سرطانی داشت مرد. اینقدر من خدمت به او کردم، ده دوازدهسال. یکوقت رفتم آنجا دیدم که خانهشان اینجور بود، در را زدم. هم فحش زن بهمن داد، فحش خواهر داد، اصلاً هرچه فحشی نبود که دیگر ندهد، شاید دو سه تا فحش هم ایجاد کرد. حالا ما رفتهبودیم یکچیز به او بدهیم، حالا ننهاش یکمرتبه دوید گفت که حرف نزن حاجحسین است، حاجشیخحسین است، من آنموقع مکه نرفته بودم. آره، گفت حاجشیخحسین است، یکچیز به شما بگویم به حضرتعباس، اینقدر من چیز دادم، جشن گرفتم، گفتم این شیخی را از روی من بردارید، آقا برنداشتند. به حضرتعباس راست میگفتم، میگفتم بابا این شیخ را از روی ما بردارید. بابا چهوقت دارم من میگویم، میخواهم به شما بگویم بیستسال به انقلاب داشتیم من میگفتم. آخر برنداشتند، بالاخره من نمیدانم این چهجوری بود، بعضیها حالا هم میگویند. حالیات است دارم چه میگویم؟ کجا بودیم علی؟ حالا آمده ما کر شدیم، هرچه ننهاش حرف میزند کر شدم، اینقدر کر شدم ننه فهمید من این فحشها را نشنیدم. تا یک خدمت به یکی میکنی بیاید تشکر از تو بکند؟ تو تشکر از او باید بکنی که این خیر را به دستت جاری کرده، نه تشکر از تو بکند. هر حرفی را برعکس کردند، بزک کردند به شما دادند. این حرفهایی که اینها میزنند مثل نقلهایی است که درست میکردند خیر عمر میکردند لایش تاپاله بود، رویش نقل است. تشکر خالق، تشکر از آن یارو است. صلوات بفرستید.
تو باید تشکر کنی الحمدلله کاسبی کردی، یا اینکار را کردی، اینجور شده، سنار پیدا کردی، هدایا کردی. باید آدم به خدا هدایا بدهد، این هدایا را آنجا برایت خدا نگه میدارد، صدتا اینجا به تو میدهد، هزار تا آنجا میدهد. خدا رحمت کند این کامکار را که این چیز را ساخته، شب خوابش را دیدهبودم. گفت مریضخانهام رد شد، مسجدم رد شد، همه رد شد. گفت من خوشم میآمد تعریفم را میکردند، بگویند آقای کامکار این چیز را ساخته، من خوشم میآمد. گفت همان خوش خوشی مال تو برو. گفت فقط چیزی که من را نجات داد یکجوانی بود آمد در خانه ما گفت من دو سال است، سهسال است زنم را نیاوردهام آقای کامکار یکچیز بهمن بده، من شصت تومان به او دادم کسی ندید. گفت آن مرا نجات داده، چهخبر است دنیا؟ چرا توجه نمیکنیم؟ چرا بیدار نمیشویم؟
این مرحوم مجلسی اینقدر [کتاب نوشته]، تو یک کتاب کاله نوشتی به خیالت تخم دو زرده کردی؟ من کتاب نوشتم، بردار بینداز دور. تو از مجلسی مگر بالاتری؟ شما بروید ببینید، شما که واردید، هیچکس قدر مجلسی کتاب ولایت ننوشته. حالا میرود، گفت همهاش رد شد، بهمن گفت چرا گذاشتی در زمان شاه عباس صفوی؟ پس تو از شاه عباس خوشت میآمد، به حضرتعباس قسم، کارها باید القا تویش باشد. من [بودم] نمیگذاشتم، خب بنویس در زمان امیرالمؤمنین، بنویس در زمان امامزمان، بنویس در تولد امامزمان، به آن چهکار داری؟ همه رد شد، فقط گفته بدانید یک سرداری من را نجات داده. دو نفر در کوچه دعوایشان شدهبود، رفقا من اینچیزها را دیدم شماها را یکوقت میبینم اینقدر ناراحت میشوید، آخر چند تا کت میخواهی؟ خب دو تا داری بس است، سه تا داری بس است. حالا گفت که آنزمان من یادم میآید بچه بودم، کسیکه مثلاً سرداری نداشت میگفتند این ندارد. سرداری یک پالتو بود، حالا میگویند پالتو. آنوقت باید یکی که عقد برود، عروسی برود، با این برود، آنوقت اینرا کرایه میدادند. بیخود نیست که من میگویم شکرتان کم است. این نداشت آمد کرایه کرد، پوشید رفت، حالا نمیدانم دزد برد چطور شد این گم شد. گفت که وسط کوچه آن یارو اینرا گرفتهبود میگفت یا سرداری را بده یا پولش را بده. گفت این بیچاره هم همچنین شدهبود، نداشت دیگر بدهد. گفت من آمدم این سرداریام را کندم، گفتم آقا این بهتر است یا آن؟ گفت این بهتر است، گفتم تو بردار برو اگر من پول آوردم که پول آوردم میگیرم اگر نه سرداری مال خودت. گفت سرداری من را نجات داد. منات را بگذار کنار باباجانِ من، من والله تمام زحمتهایت را از بین میبرد. امر را بیاور جلو نه منات را. شکر خدا بکن به یکی کمک کردی، شکر خدا بکن الان اینجا آمدی، مگر اینجا آمدن شوخی است؟
بعضیها رضایت خانمهایشان را جلب کردند آمدند، امیدوارم از این ثواب به آن خانمی که اجازه داده آقایش بیاید برسد. امیدوارم زهرایعزیز آن خانمی که اجازه داده شوهرش بیاید زهرایعزیز شفاعتش را بکند. امیدوارم یک زندگی شیرینی با شوهرش داشتهباشد. چرا؟ اگر شما نیایید اینجا جمع بشوید من حرف نمیتوانم بزنم، من حرف که نمیتوانم برای دیوارها بزنم که. حالا یک شوخی هم میخواهم با شما بکنم، عیب ندارد دیگر حالا، شما که ما را به همهچیز قبول دارید. لودهگی من دارم برایتان، هر چه بخواهی من دارم برایتان. حالا چه میخواستم بگویم؟ یک خانمی بود این شوهرش مقدس بود میگفت این از کارخانه که میآید، از آنجا که میآید میرود آنجا یک سر به ننهاش میزند و میآید اینجا یک نان میخورد و میخوابد، آخر من نگاه به دیوارها بکنم؟ میرود مفاتیح میخواند، نمیدانم چهچیز میخواند، تو اگر اینرا بخوانی دل اینرا خوش میکنی، بیعقل برو دل او را خوشکن. صلوات بفرستید. مقدس کارش بهجا نیست، متدین کارش بهجاست. هر کاری بکند بهجاست، متوجهی؟ من عقیدهام ایناست که یک دو تا فحش هم بدهد بهجاست. اما فحاش بهصورت عقرب وارد [محشر] میشود، اما یکی را میبیند اینجورش باید بکند. من از اینکارها خیلی کردهام، حالا وقتی نوار نیست به شما میگویم. حالیات هست دارم چه میگویم؟ دو تا فحش چارواداری به او بده، بگو فلانفلانشده یکی اینکار را با تو بکند خوب است؟ این، اینرا میخواهد. اینکه نمیشود [بگویی] آقاجان اینکار صحیح نیست شما میکنید. آقاجان این درست نیست بکنید، نه اینجور باشد. شما اینرا یاد نگیرید، صلوات بفرستید.
امر به معروف جا دارد، باید بفهمی چطور امر به معروف کنی. این به هر کسی...