تذکر 78؛ شبنشینی و خلوت دل
تذکر 78؛ شبنشینی و خلوت دل | |
کد: | 10193 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1378-12-05 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 19 ذیقعده |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد، الرّسولالمکرّم، أبوالقاسم محمّد.»
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! هر کسی در خودش یک حسّی دارد، آن حسّی که دارد، میخواهد خودش را مسئول آن حسّی که دارد، نکند. یکوقت که من یک حرفهایی میزنم، (من به جناب حاجآقا گفتم: این نوار من یکوقت یکچیزی است، شنیدی، پاکش کن!) من یکوقت خودم را مسئول [میدانم]. حضرت میفرماید: اگر کسی صحبت کند، منظورش از آنها، (یعنی آنها نه شخص شما، یعنی مردم،) ببیند این جمله بهدرد مردم میخورد، یکچیز دیگر بگوید، او شیطان است. به آن منبری، به آن گوینده، به آن واعظ، [به آنکسیکه] حالا یکی زمین مینشیند میگوید، ملائکه آسمان به او لعنت میکنند. چرا لعنت میکنند؟ میگوید: بابا! این [حرف] بهدرد مردم میخورد، تو یکچیز دیگر داری میگویی؛ پس تو منبری! تو گوینده! امر را اطاعت نمیکنی. اگر من یکوقت یکحرفی میزنم، میبینم که تلفنهایی میشود، حرفهایی میزنند، یکقدری آدم مطّلع است. خدا نکند یکی بگوید این یارو چهچیز است؟ حالا آمده بهمن تلفن میکند. [پشت تلفن میگوید:] شما از کجا به اینجا رسیدید و ماوراء را میدانید! یک حرفهایی زد. گفتم:
هر کس را علم آموختند | مُهر کردند و دهانش دوختند |
دیدم من به این چهچیز بگویم؟! بگویم، حالا همینطور حرف بزنم؟ ما هم اینرا گفتیم. حالا ایننیست که ما بخواهیم [حرف دیگر بزنیم]؛ اما من اینقدر حسّ میکنم [که باید در مورد] خطرهایی که به ولایت شما میخورد، خطراتی که از این شبنشینیها، از این تفریحها بهوجود میآید و ما از آن آگاهی نداریم، [اینها را بگویم].
من از اوّل عمْرم، هیچوقت قهوهخانه نرفتم. اینرا من به شما بگویم. من یک دوماهی [در] تهران کار کردم. همانجا لبجوی مینشستم، میگفتم: [غذای من را] آنجا بیاورید! من دیدم ائمه (علیهمالسلام)، [به] قهوهخانه نرفتند، گفتم: من [هم] قهوهخانه نمیروم. لبجوی مینشستم، یکچیزی برایم میآوردند. متوجّهی؟ یعنی من از اوّل در فکر بودم که کاری که آنها تأیید نکردند، خلاف است. خب، خیلی بد است دیگر! من اتفاقاً همچین میکردم، یکچیزی رویش میانداختم که یکوقت، یکی میآید برود، [آنرا] نبیند. باز مسئول آن یارو هم میشوی [که میبیند داری چیز میخوری]. تو الان بیرون نشستی داری یکچیز میخوری، آنها که میآیند و میروند [و میبینند] تو مسئول هستی؛ پس آن گوینده، آنچیزی که میخواهد بگوید، باید بداند که مثلاً این رفقایعزیز، (همه عیالات خدا هستند،) [باید] یکچیز کلّی بگوییم که خدشه به ولایت اینها نخورد.
حالا من این جمله را میخواهم به شما عرض کنم، ببین عزیز من! ما صحبت کردیم که خدای تبارک و تعالی وقتی به شیطان گفت: گمشو! [شیطان] گفت: حقّ من را بده! گفت: هر چه میخواهی به تو میدهم، (شما اینها را بهتر از من بلد هستید) ، گفت: هر بچّهای به آدم دادی، دو تا [هم] بهمن بده! میخواهم یکی اینطرفش [و یکی هم آنطرفش] بگذارم که گم شود، گمراهش کنند. (پس شما بدان دو تا پاسدار داری [که] میخواهد گمراهت کند! اسلحه هم دارند، اسلحهاش اینکه به تو میگوید: [به] آنغجا نگاه کن!) بعد [شیطان] گفت: من در قلب بروم، آنجا هم گفت: گمشو! آنجا جای خودمان است. ما گفتیم آنجا جای فرماندهی ولایت است. حالا گفت: در دل بروم، گفت: برو! حالا هر چه که دلت خواست، [اگر] با آن فرماندهی مطابق نیست، این شیطان است.
حالا من حسابهایش را کردم، یکی ماهمبارک رمضان است [و] یکی دوره عید است [که] خیلی فساد میشود. فسادش دامنگیر متدیّنها هم هست! هیچ هم توجّه ندارند! من از اوّلش توجّه داشتم. من نمیخواهم به شما برتری داشتهباشم، خدا لعنت کند من را [اگر اینطور بخواهم]؛ اما میخواهم به شما بگویم، اشخاصی هستند که از اوّل به آنها میدهند، اشخاصی هستند که [اگر] یکخُرده کار کنند، به آنها میدهند، اشخاصی [هم] هستند که آخر به آنها میدهند. باید کوشش کنید که به شما بدهند. متوجّهید؟
من مثلاً شبعید که میشد، از پانزدهروز، بیستروز که به عید داشتیم، حرم نمیرفتم. توجّه داشتم. موقع چراغانیها نمیرفتم. از آنجا مسجد امام میرفتم و از کوچه میآمدم. توجّه میکنید من چه میگویم؟ میدیدم مبادا این چشم من، یکدفعه فرمان خدا را نبرد. ممکناست نبرد. به امامصادق (علیهالسلام) گفتند: چرا یوسف مبتلا نشد؟ گفت: نگاه نکرد. ما خیلی گناه را کوچک حساب کردیم. اتفاقاً روایت داریم، (خدا حاجشیخعباس را رحمت کند!) گفت: فردایقیامت تو را میآورند، یک گناههایی است [که] توبه نکردی، گیر هستی. یک گناههای کوچککوچک است که تو گیر به آنها ندادی، حالا میروی، پیش خدا بزرگ است؛ پس من یکموقع غسل جمعهای کنم، حمّامی بروم، میگویم: خدایا! از سر گناه کوچک و بزرگ من درگذر! (خدا رحمتش کند!)
حالا شما توجّه بفرمایید [که] من چه میگویم؟ پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) وقتی میخواست [به] جنگ برود، (آنموقع که آب لولهکشی که نبود!) هر کوچهای را، هر چند خانواری را یکی را میگذاشت، یکجوانی را میگذاشت که خانمها بیرون نیایند. زن که بیرون نمیآمد! زن توی خانه بود، اگر اینها کاری داشتند [آن جوان انجام میداد]. آنوقت این آیه اُخوّت نازلشد: یا محمّد! (صلوات بفرستید.) اینها را با هم برادر کن! برادر به برادر نباید خیانت کند! اما خوب سلیقه داشت! عمر را با ابابکر برادر کرد! طلحه را با زبیر کرد! نمیدانم معاویه را با اباسفیان کرد. به امیرالمؤمنین گفتند: تو چیز [برادر] نداشتی! آنوقت آنجا [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفت: «[أنت مِنّی] بمنزلة هارون من موسی»، علی (علیهالسلام) برادر من است. متوجّهی؟ همیشه این فضولها توسری میخوردند! باز هم فضولی میکنند.
حالا حرف من سر ایناست: وقتی پیغمبر [از جنگ] میآمد، افرادی که در کوچههای مدینه بودند، (مدینه زیاد بزرگ نبوده، حالا شاید یا سی، چهلتا، یا پنجاهتا [خانه] بوده.) آنوقت اینها میآمدند گزارش میدادند که مثلاً اینجور شده، اینجور کردیم. خب، یک خرجی میکردند، گویا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) از بیتالمال میداده، از این حرفها بوده. سراغ یکی را گرفت، گفتند: یا رسولالله! ایشان درِ فلانخانه رفته، حالا یا آب بدهد، یا چیز دیگر بدهد، دستش را اینجوری توی سینه آنزن کرده! گفت: [او را] بیاور! تا آمد، گفت: تو [این کار را] کردی؟ گفت: بله! گفت: برو! برو! این [شخص] رفت، رفت و چندینوقت در بیابان گریه میکرد. آنوقت تشنهاش شد، رفت یکجایی [و] دید از کوه آب میچکد، این سنگ سوراخ شده. یکخُرده امیدواری پیدا کرد. گفت: دل ما که از سنگ بدتر نیست. همانجا ماند و خب یکی یکچیزی به او میداد، علف بیابان [میخورد] و هر جوری بود [سر] میکرد. یکدفعه ندا آمد: یا محمّد! ((صلوات بفرستید.) این به خدا متوسّل شد، گفت: ایخد! محمّد گفت: برو! تو هم میگویی برو؟! این گفت: برو! آیا من کجا بروم آخر؟ وحی رسید، جبرئیل نازلشد:) یا محمّد! بروید اینرا بیاورید! اگر من نیامرزمش؛ پس چهکسی بیامرزدش؟ بابا! ببین این چهکار کرده؟ مگر به این [زن] نگاه کرده؟ مگر چشمچرانی کرده؟ مگر شبنشینی داشته؟ مگر عشقبازی داشته؟ [فقط] یک دستش را همچین کرده! کجا میروید؟! روایت و حدیث را، والله! بالله! ولایت را از ما گرفتند، این حرفها را از ما گرفتند. زنهای ما چشمچران شدند! خود ما چشمچران شدیم. خودمان فراموشکار شدیم. حالا خوشمزهاست! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) پیاش روانه کرده، نمیآید! میگوید: یا محمّد! به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بگویید [که] خودت باید بیایی! من آبرویم توی مردم ریخته شده، خودت باید بیایی! آیا تو به زن مردم، به بچّه مردم چشمچرانی میکنی، فکر آبرویت نیستی؟ بهقرآن! به روح تمام انبیاء! من دارم این حرف را توی ماوراء میزنم. به ذات خدا قسم! به ذات امام زمان! بچّههای شما همه معصوماند. من افتخار به جوانان شما میکنم. یکوقت خیال نکنید من اینها را میگویم. من دلم میخواهد این نوار من را بشنوند، بعضیها یکاندازهای تنبّه پیدا کنند. حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رفت و او را آورد. مگر چهکار کرد؟ این روایت را چهکار کنیم؟
یکیدیگر! اینکه نوح پیغمبر، وقتی نوح نفرین کرد، تمام مردم هلاک شدند. اینقدر خدا این نوح را دَوَل داد [سر دواند] که نفرین نکند. چرا به مردم نفرین میکنی؟! من از اوّل عمرم به مردم نفرین نکردم؛ اما یک نَفَس که کشیدم، کار نفرین را کرده! من نفرین به هیچکس نمیکنم، حالا هم نمیکنم. حالا نفرین کرد. چرا نفرین نمیکنم؟ این الآن اینکار را کرده، چرا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اگر [کسی تا] هفتپشتش [نسلش] شیعه میشد، روایت داریم تا هفتاد پشتش، نمیزدش؟ ما هم باید همینجور باشیم! این الآن یک خلافی کرده، خلافش را توبه میکند، تو چرا نفرین میکنی شت و شول بشود؟ خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت: اگر یک سیلی به تو زد، [اگر] بگو [یی:] خدایا! شولش کن، گفت: سیلی را منها میکند، باید جواب این [نفرین] را بدهی! میگوید: تو دلت سوخت. من اینکار را کردم؛ [یعنی سیلی به تو زدم]، تو چرا [نفرین] کردی؟ چرا عدالت نداشتی؟ چرا نفرین کردی؟ چرا اینکار را کردی؟ آنجا چراست! حالا، چقدر [نوح را] دوَلش داد، (بروید قرآن بخوانید!) همینطور گفت: برو این تَنده [هسته] را بکار! نمیدانم هفتسال، سهسال خرما میدهد. خب [ثمر] داد، گفت: دوباره [این کار را بکن]! همینطور داشت دَوَلش میداد. بابا! دارد تو را دَوَل میدهد [سر میدواند]، برو توبه کن! دارد دَوَلت میدهد. چرا متوجّه نیستی؟ همینطور دارد دَوَلت میدهد.
حالا آمد دید، یکنفر است در ظاهر خیلی موقّر، گفت: چهکسی هستی؟ گفت: من شیطانم. گفت: هان؟ گفت: میخواهم سهتا حرف به تو بزنم. فوراً وحی رسید: ای حبیب من! هر چند شیطان است؛ اما به حرفش گوش بده! گفت: هر وقت غضب کردی، جلوی غضبت را بگیر! (این یک حرفش بود.) هر وقت میخواهی صدقه بدهی، زود بده! (این شب عیدی اگر میخواهید به کسی پول بدهید! زود بدهید! آقاجان من! فهمیدی؟ نقل کَرِه است، زود بدهید! یکی هم منظور من ایناست:) گفت که با زن اجنبی، با کسی خلوت نکن!
بیشتر آقایان اینرا روی خلوت آوردند. خلوت ایننیست؛ یا غیرممکن است، یا خیلیکم ممکناست [که] زنی یکجا باشد، یا یک نامحرمی یکجا باشد، این [منظورش] خلوتدل است.
شما الان یک سفره انداختی، اینکه میگویم، ایناست: (اگر بدانی چه تلفنهایی میشود؟ والله بیحیایی میشود، من نمیگویم! بهدینم بیحیایی میشود! در خانوادهها [این حرفهاست]، نه که خیال کنی در آنها) . این [آقا] دارد حرف زده، این [خانم] یکدفعه همچین کرده، چادرش را اینجوری کرده (حالا چادریها، نه مانتوییها!) یک لبخندی زده. او [آقا] چهکار کرده؟ میگوید بهمن بود! توجه فرمودی چه میگویم؟ این فساد است. خب، سفره بینداز، نامحرم آنجا باشد، زنها اینجا باشند، مردها آنجا باشند. اینها را دور هم جمع میکنی چهکنی؟ دور هم جمع میکنی چهکنی؟ چهکار کنی؟ صلهرحم! والله، این قطع رحم است، بهدینم، قطع رحم است. چرا؟ پدر و مادر حقیقی ما راضی نیستند، یعنی پیغمبر، محمد (صلوات بفرستید) ، یعنی امیرالمؤمنین، یعنی فاطمهزهرا. پدر و مادر حقیقی ما راضی نیستند. چرا؟ گفت: هر کجا زن و مرد، نامحرم قاطی هستند، عذاب خدا آنجا دارد میریزد. سر این سفره، بهدینم، عذاب خدا دارد میریزد. چرا؟ معصومند اینها، مواظب معصوم باشید.
الان شبعید است، میخواهند بروند مسافرت، ببین چهخبر است؟ باباجانِ من، عزیز من، قربانت بروم تو [جلد] قرآنی، نگذار خدشه به این قرآن بخورد. تو جلد قرآنی، [اینکه] در قلبت است قرآن است. مگر علی نمیگوید: «انا قرآنالناطق»؟ مگر قرآن در قلبت نیست؟ چرا میگذاری خدشه بخورد؟ تو جلد قرآنی، عزیزم، فدایت شوم!
امروز مبادا آدم کسی را محرم بداند، امروز همه نامحرمند. چرا؟ چرا نامحرمند؟ شیطان آمده اینمردم را احاطه کرده. مطابق دلشان دارند رفتار میکنند. بهدینم قسم، هر کس عزّتتان کرد، بدانید یک خیالی دارد. توجه فرمودید؟! بدان یک خیالی دارد.
شما الان میخواهی مسافرت بروی، برو! درستاست. اما خانمت را با چادر مشکی ببر، جوراب ضخیم بپوشد، توجه داشتهباش. آخر، این حرفها چیست که میزنی؟ مگر نگفت پیغمبر که در آخرالزمان اگر میخواهید بچههایتان حفظ باشند، مانند روباه به دندانتان باشند. حالا من بروم بچهام را اینجوری به دندان بگیرم؟ نه! میگوید: هوادارش باش. امروز پدرها، مادرها باید پاسدار دخترهایتان باشید. پدرها باید پاسدار بچههایتان باشید، حفاظت از بچههایتان کنید، حفاظت از رفت و آمدهایتان کنید. چهخبر است؟ چهجور است؟
من هرچند این حرف بیحیاگری میشود، [اما] میزنم، بهدینم قسم راست میگویم، در زمان شاه اینها [حاجیها] کاروانی بود، یکی بود زنش سهچهار تا لباس عوض میکرد، اول کاروانی که تکمیل میشد اینبود، که توی راه یکنگاه به زن این بکنند! اینهم از حاجیها! خوب شد؟! به چهکسی اطمینان پیدا میکنید، عزیز من، قربانتان بروم؟ من علم ندارم، [اما] تجربه زیاد دارم. چه دارید میگویید؟ مگر چهار تا حاجآقا بهمن گفتند، من آدم متدیّنی شدم؟ آمدند پیش امامصادق میگویند: [کسی هست که] اینجور نماز میکند، اینجور میکند. [امام] میگوید: ببینید امانتش چهجور است؟ یعنی آیا این به امانت ما خیانت میکند یا نمیکند؟ مگر بهمن گفتند حاجحسین و شیخحسین و این حرفها، [من آدم خوبی هستم؟] اینها که چیزی نیست! تو ببین امانت من چهجور است؟ امانت رفیقت چهجور است؟ امانت دوستت چهجور است؟ امانت برادر زنت چهجور است؟ امانت خواهر زنت چهجور است؟ آیا امانتدار هست یا نه؟ چهار روز دیگر حالا میروند بیرون، ببین چه فتنه و فسادی درمیآید. بیشتر از این بیحیاگری نکنم، یکسال چشم میمالند برای روز عید!
پس بنا شد خلوت، خلوت دل است. این با دلش خلوت کرده. خب حالا روایتش کجاست؟ روایتش کجاست؟ الان میگویم. یکنفر بود در اصفهان، (خدا انشاءالله تأیید کند، خدا انشاءالله همهچیز به او داده، عمرش را زیاد کند، خدا این آقازاده را به او ببخشد، یعنی آقای آلطه این روایت را نقل کرد، در چند سال پیش. یکوقت آمد در مسجد، خیلی سال پیش، زمان شاه) ، گفت: یکنفر بود در اصفهان، این آمد و یکزنی بود [جایی] مهمان بود، کار به آب داشت. اهل آن شهر نبود. پا شد و آمد بیرون. خانواده که بود، گفت: حمام کجاست؟ گفت: یکقدری آن طرفتر یک حمامی است، بهنام حمام منجاب. یکحدودی که رفت، از یکی سوال کرد حمام منجاب کجاست؟ گفت: اینجاست، راهش داد در خانه خودش! تا رفت داخل، در را بست. زن دید گرفتار شده، گویا متوسل شد به آقا ابوالفضل. (یکدفعه میگویم یادت میدهد) ، گفت: مرد، من غریب این شهرم، برو یکچیزی بگیر بیاور، من گرسنهام است، بخوریم. تا رفت یکچیزی بخرد، این زن فرار کرد. ببین [در مورد] خلوت دل دارم روایت برایتان میگویم. توجه داشتهباشید، یکقدری روی اینها فکر کنید. پشت گوش نیندازید. حالا این مرد وقتی میخواهد بمیرد، عوض اینکه بگوید لاالهالاالله، عوض محمد رسولالله (صلوات بفرستید) ، عوض دوازدهامام، گفت: خانم حمام منجاب اینجاست. پس این خلوت دل است. ببین این چند سال است خلوت دل دارد. چرا توجه نمیکنید عزیزان من؟ فدایتان شوم، توجه کنید!
خیال نکنید که حالا ما پیر شدیم، شیطان دست از ما برداشته. بهدینم قسم، گریه میکنم، داد میزنم، توی سرم میزنم، نمیخواهم من ادعای چیز کنم، میگویم خدایا جوانیام [را] حفظ کردی، پیریام را هم [حفظم] کن. حالا هر زنی تلفن میزند، [میگوید:] خواب تعبیر میکنی؟ میگویم: من خواب زن تعبیر نمیکنم. من حالا هم دارم میچندم. مگر شریحقاضی نود و پنج سالش نبود، [که] قتل امامحسین را امضا کرد؟ مگر بلعم چقدر پیر بود؟ چهکار کرد؟ قرآن داد میزند: بلعم بیدین از دنیا رفت؟ من که چیزی ندارم، وحشت دارم. من حالا [در] پیریام بیشتر میترسم. هفتاد سال [به] چه فلاکتی زندگی کردم، حالا یکدفعه به باد میرود، میگویم: خدا چهکنم؟ قسم دادم خدا را به دوازدهامام، گفتم: من اصلاً زندگی نمیخواهم. این زندگی، مُردگی است. اگر میدانی من سُر میخورم، من را از دنیا ببر. اما اگر من بهدرد اینمردم میخورم، باشم. اصلاً من زندگیام را میخواهم [که] بهدرد مردم بخورم. توجه فرمودید؟ توجه کنید فدایتان شوم. کار خیلی خطری است. توجه کنید عزیزان من. شما خیال نکنید اگر یک نماز شب کردید، یک نجوا کردید، یک بیتوته کردید، چهارتا اسم امیرالمؤمنین نوشتید، شیطان شما را وِل کرده. نه! بدتر شده! نبردش با شما زیادتر شده.
من به شما عرض کنم، عزیزان من! خیلی توجه کنید. (خدا رحمت کند حاجشیخعباس را) ، گفت: [مانند] این ابنملجم یا نبود، یا کمنظیر بود که این صورتش از اینجا تا آنجا پینهبسته بود، چانهاش پینهبسته بود. بسکه در بیابانها خداخدا میکرد. به یک زن برخورد. آنزن میگویند در آنزمان در کوفه، خیلی وجیه بوده، اسمش وجیه [قطامه] بود. به این برخورد. امیرالمؤمنین در جنگ صفین، گویا پدر یا برادر اینرا کشتهبود. به این برخورد و خلاصه با هم نجوا کردند. گفت: میآیی با ما دوستی کنی؟ گفت: من یکخرده مِهرم گران است. گفت: چهچیز است؟ گفت: کُشتن علی! بعد هم ببین چه مسئلهدان است این زن، مثل بعضی از امروزیها میماند! گفت: اگر تو را کشتند، میروی بهشت، اگر تو کُشتی و تو را نکشتند که با هم زندگی میکنیم. ببین یک جلوه، یکنگاه به زن مردم علیکُشی است. ما علی را نمیکشیم، بهقرآن میخواهم داد بکشم، ما مقصد علی را داریم میکشیم.
خدا لعنت کند آنکسی را که گفت: رویتان را باز کنید. خدا لعنت کند پهلوی را، مگر ممکن بود یکجوانی، یکزنی را ببیند؟! این آقای انصاری بهدینم قسم گفت: ما هشتتا آیه راجعبه حجاب داریم. مگر ما یهودی بودیم که حجاب اسلامی برای ما آوردید؟ مگر شما اعتقاد نداشتید، که قبول کردید؟ چه بگویم آخر من؟ ببین یک دیدن زن نامحرم، علیکشی شد. چشمت را بپوشان، خودت را بپوشان، خودت را نگهدار. عزیزان من، الان الحمدلله، شکر ربالعالمین، برنج در خانهتان است، مرغ در خانهتان است، زندگیتان خوب است، کجا میروید؟ کجا از اینجا بهتر است؟ حساب کن، تاجر باش، مطابق دلت رفتار نکن عزیز من، فدایت شوم. بدان یک حسابی در ماوراء دارد.
مگر این زهرایعزیز نیست، کور آمده، پامیشود، میرود؟ چادر زهرا اینقدر پینه داشته، که اصلاً اصلیاش معلوم نبوده که چیست؟ مگر زن مانتوپوش بوده؟ مگر [چهجور] زنی بوده؟ چه پوشیده؟ حالا میگوید: پدرجان گفتی نامحرم بویت را استشمام میکند، میخواهم بویم را استشمام نکند. پیغمبر سهدفعه بلند شد، گفت: زهرا پدرت بهقربانت! زهرا پدرت بهقربانت! زهرا پدرت بهقربانت! چهکار ما داریم میکنیم؟ چرا میکنیم؟
اگر روایت بهتر از این میخواهید الان به شما میگویم. گویا چهار نفر از طرف سلطان نجران آمدند پیش پیغمبر، میخواستند راجعبه [امور] مملکتی صحبت کنند. حضرت تا دو روز، سهروز راهشان نداد. بعد اینها متحیّر ماندند، جستجو کردند که پیغمبر چهکسی را خیلی میخواهد؟ گفتند: علی را. رفتند گفتند: علیجان، ما دو روز، سهروز است آمدیم، به ما راه نمیدهد، جواب سلاممان را هم نمیدهد. گفت: لباسهایتان را عوض کنید. لباسهایشان را عوض کردند، پیغمبر اینها را در آغوش گرفت. اینچه لباسهایی است آخر که به اینها میپوشانید؟ عروسک درستکردید؟ آنوقت حفظش هم نمیکنی؟ بغل نامحرم مینشانی او را؟ راهش نداد؟ ببین حضرت چقدر قشنگ میگوید، گفت: علیجان، لباسهای اینها پر از شیطان بود. حرف حق اثر نمیکند. به لباسهای اینها گفت شیطان بود. چرا؟ این لباس، لباس اسلام است. تو چه لباسی آخر پوشاندی؟ چهکار آخر ما داریم میکنیم؟ اینهم روایت! باز هم روایت برایتان رویش بگذارم؟ باور کنید عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان شوم. چه تلفنهایی [پیش] میآید، چه چیزهایی [پیش] میآید، که اگر من بگویم بهقول یارو، شما چهکار میکنید. همهاش هم از توی خانوادهها این حرفها بلند است. همهاش مال ایناست که محرم و نامحرم را قاطی کردند.
من آنچند وقتها بچه قوم و خویشمان آمد اینجا، عید بود. من این در را از اینجا میبندم، این لنگه را هم میاندازم، یک پشتی هم میگذارم رویش. این یکدفعه آمد اینجا، مثل امروزیها! اینجا نشست، من اینجا نشستم، روبهرویم بود! گفتم: پاشو برو آنطرف بشین، گفتم: خانم، آن اتاق زنانه است. خیلی اکراهش آمد. دوباره گفتم: پاشو، پاشد. یکدفعه دیدم شوهرش از آنجا آمد اینجا [پیش زنش] نشست. گفتم: اینجا نشستی چهکنی؟ آنجا بنشین! [اگر] اینجا مینشست، آنها [زنها] پیدا بودند. گفتم: اینجا بنشین. حلال در دلت باشد که با این شوهر زندگی میکنی. [یعنی لازم نیست در مهمانی زن و شوهر کنار هم بنشینند، زنها، جدا و مردها، جدا باشند]. یعنی امروز رفقایعزیز، دین بیدینی شده، بیدینی دین. بداخلاقی خوشاخلاقی شده، خوشاخلاقی بداخلاقی. همانطور که آن تغییر کرده، اینهم تغییر کرده. حالا عزیزان من، فدایتان شوم، قربانتان بروم، مطلب یک اندازهای تند شد، ما را حلال کنید. باز هم من کم آن گذاشتم! خدا میداند والله چه تلفنهایی میشود از همین خانوادهها! تمامش مال همیناست.
اگر زن شما در کوچه باشد، یک مردی نگاه کند رهگذر است، میرود. اما نامحرم اگر در خانهات باشد، دائم هست. توجه فرمودید؟ این دائم اینجاست. او یکنگاه میکند میرود، پس خطر این بدتر است.
(خدا رحمت کند حاجشیخعباس را) ، مبادا سوءظن به کسی داشتهباشید. والله اگر سوءظن به یکی داشتهباشید، آن سوءظنی که دارید هیچجوری نمیتوانید جوابش را بدهید. من این حرفها که میزنم، مواظب باید باشید، تذکر میدهم، (اسم این نوار را تذکر بگذارید) ، مبادا سوءظن به کسی داشتهباشید. بههیچ عنوانی معلوم نیست خدا ما را بیامرزد. سوءظن نداشتهباش. اما توجهات چه باشد؟ توجه داشتهباش. این بهغیر سوءظن است. اگر سوءظن داشتهباشی، خدا با باطن او کار میکند، او باطنش این نبوده، تو باطن او را خلاف افشا کردی. ببین من اینرا هم گفتم، توجه فرمودید؟ اما این مثل ایناست که حضرت میفرماید که، خدا رحمت کند ایشان [حاجشیخعباس] را، گفت: سوءظن به کسی نداشتهباش. مردم را دزد بدان، اما سوءظن نداشتهباش، اینرا خصوصی بهمن گفت. من این حرفها که زدم، اینرا گفتم که رفعش بشود. چطور سوءظن نداشتهباشی؟ امروز اگر برادر زنت آقاجان آمد خانهات، صد هزار تومان در جیبت است، بردار قایم کن. نه اینکه سوءظن به این داشتهباشی، احتیاط خودت را از دست نده. آمد این بوده، یک رهگذر بوده، این برد به این سوءظن پیدا کن. توجه فرمودید؟
حرف هم همینجور است، کلام هم همینجور است. هر حرفی را در اختیار هر کسی نگذار. شما باید متوجه فرماندهی باشید،[باید] فرمانده قلبت باشی. این فرمان صادر میکند، اما شیطان وسوسهات میکند. هر چیزی و هر کاری با آن فرماندهی مطابق نبود، نکن. آنوقت شما تحت فرماندهی قلبت هستی، قلب هم «عرشالرحمن» است، آنوقت اتصال به عرش میشوی. عزیزان من، من میخواهم شما را به عرش اتصال کنم. خیلی توجه کنید، خیلی توجه داشتهباشید.
اصلاً نگاه، اثرات خیلی بدی دارد. ما توجه نکردیم که نگاه چقدر اثرات بد دارد. خدا بیامرزد، اینرا حاجشیخعباس گفت، من جمله او را میگویم، از خودم نمیگویم، زمانیکه انگلیسها آمدهبودند، من یادم میآید انگلیسها بور بودند، اغلب زنها بور میزاییدند. حاجشیخعباس میگفت: توجه به او دارد، رفته آنجا همبستر شده، [نقش] او پیاده میشود اینجا. ببین این نگاه چقدر اثر دارد. چرا به تو میگوید: بهقرآن نگاه کن؟ چرا به تو میگوید: نگاه بهصورت مؤمن کن؟ چرا میگوید: نگاه به کعبه کن؟ چرا میگوید نگاه به پدر و مادر [کن؟ تا] نقش آنها [در تو] پیادهشود، نقش قرآن در بچهات پیادهشود، نقش امیرالمؤمنین در آن پیادهشود، نقش حدیث تویش پیادهشود، نقش ولایت تویش [پیادهشود]. تو چهچیز تویش پیاده میکنی، عزیز من؟ مواظب باش.
خدا رحمت کند حاجشیخعباس را. مگر نگفتم یکچیزهایی اثر دارد؟ چوب مثلاً جاذبه دارد، چشم جاذبه دارد. اگر این چشم جاذبه قلب را برد، آن جاذبه خداست. چرا میگوید: تخم نابسمالله؟ بسمالله نگفته! اصلاً درخت که میخواهند بنشانند، (خدا رحمت کند [پدرم را]، خدا آنهایی که پدر دارید، به شما ببخشد، آنها که ندارند، خدا بیامرزد) . بابایم میگفت: اگر میخواهی درخت بنشانی، اگر میخواهی بگیرد، لعنت به عمر کن. اگر نکنی، نمیگیرد. هر درختی که مینشاند، لعنت به عمر میکرد، میگرفت. چرا؟ خباثت و ولایت، تا توی درخت اثر دارد. توی تو هم همینجور است، قربانت بروم، عزیز من، فدایتان بشوم، دورتان بگردم. خدا میداند که من چقدر شما را میخواهم. ببین خدا چه گفت؟ گفت: یکنگاه [وقتی نامحرم دیدی، به زمین یا آسمان کن]، تمام ملائکهها [برایت] طلبمغفرت میکنند. تو اصلاً معصومی، تو معصوم میشوی عزیز من! معصوم گناه نمیکند. حالا اینها که من گفتم، برای [مرتبه] پایینهاست. توجه فرمودید؟
اگر شما یکقدری حقیقت ولایت را تشخیص دهید، یعنی یقین به ولایت [پیدا کنید]، بهدینم قسم ولایت حفظت میکند. اگر روایتش را میخواهی، مگر یوسف نیست؟ نترس، از ملامت مردم نترس. حالا گفتم ولایت را افشا نکن، ملامتت میکنند، حالا یکاندازهای [عمل] کردی، نترس [اگر گفتند] شیخ شدی، فلانی شدی، اینجوری شدی. نترس. هر کسی با تو دشمنی کند، خدا با تو دوستی میکند. مگر دوازدهبرادر [نبودند]؟ [یوسف] یازده برادر دارد، حالا توی چاه او را انداختند، حالا که انداختند، خدا میگوید: جبرئیل بگیرش. یککاری کنید که خدا حافظتان باشد عزیزان من. من میخواهم شما را به ماوراء برسانم. اگر شما اینجوری باشید، والله، بالله، تالله اصلاً فرمان شیطان را نمیبری. فرمان حق را میبری. به رسولالله قسم، من یک خدا گفتن، یک علیگفتن [را] به یک دنیا نمیدهم. اینقدر من لذت میبرم. آنوقت دیگر از نگاه لذت نمیبری. تو اگر به لقاء برسی عالم پیش تو هیچ است. عالم باز هم هیچ است. من دلم میخواهد شما عزیزان من، اینجوری باشید. پشتپا بر عالم امکان بزنید، دست به دامن امامزمان بزنید. تمام امکانات خدا که در این خلقت، خلقت کرده، باطل است. تمام اینها باید وصل به ولایت باشد. توجه فرمودید؟ آنوقت تو چرا میروی دنبال باطل؟
یکقدری در این حرفها فکر کن. این مرتیکهای که به این گفته حمام منجاب اینجاست، شاید دهسال کشیده، بیستسال کشیده، محبت این [زن] در دلش است. دیگر آدم از این بدبختتر هست؟ محبت یک چشمچرانی، در دلت قرار میگیرد. چونکه دل، شیطان است. اینرا رشد میدهد. هی یادت میآورد، یادداشتش میکند، رشدش میدهد. نمیشود از سرش بگذری. مبتلایت میکند. هی رشدش میدهد. عزیز من بیا فرمان قلب را ببر که علی تو را رشد بدهد، ولایتت را رشد بدهد. قربانتان بروم، فدایتان شوم بیایید حرف بشنوید.
به روح تمام انبیاء، دنیا به این چیزهایش نمیارزد. مگر [فرعون] کوس بزرگی نمیزد، یکدفعه چهجوری شد؟ مگر [فرعون] کوس خدایی نمیزد، یکمشت خرّه هم خورد در دهانش. مگر پیغمبر نیست [که] توهین به او میکنند، [خدا میگوید] «انّ اکرمکم عندالله اتقاکم»؟ ای رسول من اینها بیعقبهاند، تو عقبه داری. من به تو سلسبیل دادم، کوثر دادم، زهرا دادم. به تو پسر داده، دختر داده عزیز من. توجه کن! اینها را ولایتی بار بیاور. من بسکه بدم میآید [دیگر اسمش را نمیآورم]، تا میتوانید این [تلویزیون و ماهواره] را از خانهتان بیرون کنید. ایناست که دورش جمع میشوند و این فسادها بهوجود میآید. این خودش فساد است، دورش نشستن اُمالفساد است!
من به رسولالله قسم، رفتم خانه این حاجآقا، اسمش را نمیآورم، آنکه آنجا نشسته، یک اتاق دیدم حسرت به این میبردم، گفتم کاش این میرفت و در آن بیتوته میکرد. آره رفتی؟ کردی؟ قربانت بروم، فدایت بشوم، همه را دور بریز! من اینقدر از آن اتاق کوچکش خوشم آمد. نه زیرزمینش را میخواهم، نه آنها را، نه میزش را و نه صندلیاش را. اتاق کوچکش را میخواهم. گفتم: اگر اینجا مال من بود، اینجا را اتاق بیتوته قرار میدادم، یک خدا میگفتم، یک علی میگفتم، یک امامزمان میگفتم، یک اتصال میشدم. ول کن بابا!
[بیتوته کردن] اولش هم ایناست، اول باید بروی بنشینی. خدا میخواهد امتحانت کند. [میگوید:] چهکار داری؟ چهکار داری؟ الآن شما [مثلاً] با من خیلی بدی، میخواهی تجربه کنی؟ الان میآیم در خانهات را میزنم، دوباره میزنم، سهباره میزنم، خانواده میگوید: خب، پاشو برو جوابش را بده. بابا در خانهخدا را بزن، علی میگوید: جوابش را بده، امامزمان میگوید: جوابش را بده. برو توی آن اتاق بشین، یکقدری بنشین، یکقدری نگاه کن ببین این رؤسا کجا رفتند؟ سلاطین کجا رفتند؟ سرکشهای عالم کجا رفتند؟ به چه فتنهای گرفتار شدند؟ ریاست شما را چیز نکند، پول شما را چیز نکند، تمام اینها فانی میشود. آنوقت خدا میداند که چقدر لذت میبری؟ به رسولالله قسم، بهطوری لذت میبری که پشیمان میشوی که چرا تا حالا من اینجوری نبودم. اما این [طوری] که دارم به تو میگویم، خارج کن خودت را و توی این اتاق برو. نه محبت اینرا، آنرا، اینرا داشتهباشی. هر وقت [با محبت اینها] بروی، توی آن هستی. گفتم وقتی میخواهی مُحرم شوی، این لباس را که کندی، دنیا را بریز [کنار]، برو توی این اتاق، ببین چهجور میشود؟ حالا تو بکن، اگر بهمن دعا نکردی؟
من روی شخص ایشان حساب نمیکنم، هر کدامتان باید یک اتاق بیتوته داشتهباشید. چرا؟ روایت داریم، میگوید: وقتیکه آدم میخواهد جان بدهد، آنجا که عبادت کرده، بگذاریدش؟ معلوم میشود اثر دارد. چرا؟ این زمین دارد میگوید روی من بیتوته کرده، نماز کرده، ذکر کرده، یا علی کرده، یا حسین گفته. به نکیر و منکر شهادت میدهد. جانت را خوب میگیرد، یادت میدهد چه بگویی. همانجا او برایت حافظ است، حالا برو آنجا [ویویو و ماهواره] گذاشتی، این رقاصی را در آوردی، آنجا شیطان هم برایت حافظ است! توجه فرمودید من چه میگویم؟
اگر خدا یک زندگی را به تو داده، عزیز من، این زندگی را به تو داده یکذره استراحت کن. برو آنجا بگو چهکسی اینرا بهمن داده؟ خودت را پیش یک عمله بگذار. این عمله چهکار میکند؟ چرا اینقدر میرود سر چهارراهها؟ دهروز میرود، تا یکروز کار به او بدهند. تو الان حقوق داری، مهندسی آقاجان، چیز داری، خدا را شکر کن. توجه کن چهکسی به تو داده. الان خدا تو را فرمانده کرده، نه فرمانبُردار. تو الان توی مردم فرماندهی. چهکسی تو را فرمانده کرده؟ از او تشکر کن، امرش را اطاعتکن. چهکسی تو را فرمانده کرده؟
بهدینم قسم، من آنجا بودم، یکپاره وقتها یک چوب کسی را که باربر بود، میدویدم تا میتوانستم کمکش میکردم، میبردم او را توی صراط مستقیم. رو به قبله برمیگشتم، [میگفتم]: ایخدا، من [به اندازه] این [باربر] نیستم. اینکه دین دارد، ایمان دارد، همهچیز دارد. باز دوباره دلم را به این خوش میکردم، میگفتم: تو میخواهی درجه اینرا بالاتر ببری، من حرفی ندارم. ببین من اینجوری دلم را خوش میکردم.
توجه کنید! دائم باید نجوا داشتهباشید، دائم باید بیتوته با خدا داشتهباشید. خدا را شکر کن. آیا ما توجه داریم یا نداریم؟ اگر تو اینجوری باشی، به ولایت وصلی، وصل به ولایت یعنی این. چرا [از] امامصادق [میپرسند، آیا] مؤمن گناه میکند؟ میگوید: آره، آنموقع که گناه میکند، قطع است. این روایتش. من روایت میگذارم رویش برایتان، فدایتان شوم. میگوید از ما قطع است، اگر در آن حال بمیرد درست نیست.
خدا آقایبروجردی را رحمت کند، میگفت: جاییکه ساز رادیو بزنند، آنجا ساز بزنند، اگر حوادثی روی دهد، همه اهل جهنمند. خدا رحمتش کند، خدا میداند چقدر جای این سیّد خوب است، بندهخدا نمیداند [که] چقدر جایش خوب است، من دیدهام! حالا چهخبر است؟ چرا؟ میگفت: آنجا محل فساد است. آنجا یکجوری است که صداهایی از شیطان دارد خارج میشود، تو به آن حرفها گوش دادی. تو به تلاوت قرآن گوش بده، به تلاوت ولایت گوش بده.
لاماله [لااقل] پسرت را، دخترت را بنشان، حرف ولایت بزن. اینها را رشد بده [تا] ولایت در قلبشان رشد پیدا کند. خودت راحتی، والله خودت [راحت] هستی. مگر آن چند وقتها آن پسر نبود که ننهاش را آتش زد؟ نفت ریخت رویش، آتشش زد! مالش را قسمت کرد، [پسر] گفت خانه را [به اسمم] کن، نکرد، آتشش زد! نگفتند! ولایت را به مردم نگفتند. مگر نگفتم این خانم ولایتپرور است؟ تو هم ولایتپروری. تو باید از این آقازادهای که داری لذت ببری. بنشین با او صحبت کن، بنشین با او حرف بزن، او هم از تو لذت ببرد. لذت، لذتی است که خدا امر کرده. ببین او دارد لذت میبرد.
اصلاً روایت داریم، حضرتامیر میفرماید: اگر در خانه یکی نگاه کردی، تیر در چشمش بزنی، چشمش باطل شود، خون [بها] ندارد. یکوقت میگوید در خانهاش نگاه کردی، باز یکنگاه دیگر بکنی. این حرفها را چرا نزدند؟ چرا ما به این حرفها، گیر نمیدهیم؟ اینها را باید در خودمان پیاده کنیم، عزیز من، فدایت شوم.
تو خیال نکن این مکان، الان میخواهی بروی مکه، میخواهی بروی مشهد این فسادها نیست! میخواهی بروی کربلا [فساد] نیست. مگر این روایت را نداریم که حضرتِ امیر دارد دور خانهخدا دور میزند، عمر هم لعنتالله دارد دور میزند، دید یکجوانی دارد یکزنی را بندهخدا را [اذیت میکند]، توجهی به او دارد. آمد گفت: دست بردار. دفعه دیگر [نصیحت] کرد، دید دست برنداشت. [چنین کسی] در خانهخدا چهکار میکرد؟ بابا من بهقرآن باید داد بزنم، (هی میگویید چرا؟) ، داد من باید بزنم. توجه کنید، آخر در یکمیلیون مردم، این خلوت است؟! پس اینکه من میگویم خلوت دل، درستاست. توجه کنید! در یکمیلیون مردم، این خلوت کرده؟! نه! دلش خلوت کرده. با پشت دست زد توی صورت آن جوان، چشمش باطل شد. دست علی است! حالا ببین این عمر چه میگوید؟ خدا رحمت کند آیتالله کبیر را، این روایت را [ایشان] میگفت، حالا آمده میگوید: عمر، خودت دیدی که این بهمن زد، دیگر شاهد نمیخواهد. [عمر گفت] چشم خدا دید، دست خدا زد! ببین چهجور علیشناس است؟ چشم خدا دید، دست خدا زد! پس اینکه من میگویم [منظور از خلوت، خلوت دل است] باور کنید. ببین چند تا روایت گذاشتم رویش برایتان. این چهجوری شده؟ آنجا خلوت است؟ خلوت دل کرده. مواظب خلوت دل باشید عزیزان من.
خیال نکنید [اگر در] این نجواها و این حرفها [بودید، دیگر شیطان به شما کار ندارد]. هرچه بروید و تدیّن پیدا کنید، شیطان شما گندهتر میشود. خیال نکنی وِلت میکند. میبیند داری هدایت میشوی، توی سر و کلّه خودش میزند. شیطان (من یکدفعه یک اشارهای کردم) ، یکمرتبه جشن گرفت. وقتی آیه توبه نازلشد، خدا میداند این چقدر گریه کرد! ای بچههای من، ای فرزندان من، ای دوستان من، جمع شوید، جمع شوید، داد کشید، گفت: آیه توبه نازلشده. هر کاری کنند، توبه میکنند. یک پسر دارد بهنام الخناس، گفت: ای مولای من، ای پدر من، آقای من چرا [ناراحتی]؟ گفت: ایناست. گفت: ما به اینها میگوییم بکن، بکن، توبه میکنی، نمیگذاریم توبه کند. آنروز شیطان با این حرف بچهاش جشن گرفته. جلویش را بگیر. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را میگفت: ریشت را نتراش، اما تا تراشیدی، آمدی بیرون، توبه کن. بیایید توبه کنیم از این کارهایمان عزیزان من.
عید است، عیدی به خودت بده. عیدی به قلبت بده. عیدی نیرو بده. بیایید از کردههای خودمان هر چه هست، توبه کنیم. آخر هر کس یک کردهای دارد. ببین پیغمبر با همه آن حرفهایش، چند تا استغفرالله میگفت. سوال شد که چطور میگوید؟ گفت: بهمن گفت: بلغ، نگفت: تند بگو یا کند. من احتیاط میکنم چند تا استغفرالله میگویم. ایناست که پیغمبر اینجوری است، تو هم همینجور بشو. اگر میخواهی خوب توجه کنی، ببین خدا به پیغمبر دارد میگوید: من اینرا به تو دادم، من اینرا به تو دادم، من اینرا به تو دادم. دارد به تو هشدار میدهد [که] این پیغمبر هرچه دارد مال خداست. پس تو هم برو، هر چه میخواهی به تو میدهد. توجه داشتهباش. درستاست آنها نور خدا هستند، درستاست که اینها جزء خلقت نیستند. اما تو مشاور [مشابه] او بشو عزیز من، قربانت بروم.
چرا به ما پیغمبر میگوید من ریشه ولایتم، ریشه توحیدم، علی ساقه آناست، قرآن میوهاش است، برگش تویی. تو اتصال بشو. عزیز من، میگویم اتصالت را قطع نکن. اگر بخواهی اتصالت قطع نشود، توجه به جایی نداشتهباش. این اتصال قطع نکردن [است]. قدر این حرف را بدان، تا توجه بهغیر خدا داشتی، اتصالت قطع میشود. وای بر ما که اتصالمان قطع باشد عزیزان من، فدایتان شوم، حرف من همیناست. [به] غیر خدا نگاه نکن، [به] غیر خدا راه نرو. [به] غیر خدا نگاه نکن. [به] غیر خدا حرف نزن. اگر تو اینجوری شدی، «اهدنا الصراط المستقیم»، تو در صراط مستقیمی. عزیزان من، فدایتان شوم، صراط مستقیم امر آنهاست. اگر شما امر آنها را اطاعت کردی، خیلی خوب است والله. خدا تو را خواسته، فدایت شوم، قربانت بروم، همهچیز به تو داده. الان شکر خدا را کن. همهچیز داده.
سال دارد نو میشود، تو هم نو بشو. یک اندازهای هم بهفکر مردم باشید. این عید را، (انگار دیروز بود، داشتیم میرفتیم، یکی از این طلبهها آقای عسگری بود، از حاجشیخعباس سوال کرد) ، گفت امامصادق تبریک گفته. نگویید این عید جمشید است. آنوقت ببین حاح شیخعباس چه گفت؟ گفت: به کارهایش تبریک است. این عید هم صلهرحم میشود، مردم نظافت میکنند، میروبند، چهکار میکنند. آن نظافت این روز را امامصادق تبریک میگوید. صلهرحم میکنند، رحم بههم میکنند، عیدی به همدیگر میدهند. بیا همینجور که عید است، دل یک بندهخدایی را هم عید کن، دل یک بندهخدا را هم شاد کن. الحمدلله خدا به تو داده. بدان یکوقت میبینی که میخواهی اینکار را کنی، نداری فدایت شوم، عزیز من، شکر خدا را کن. خدا میداند شما زندگی من را میبینید، اینهم جایم است، میدانید. از کار من هم مطلع هستید.
ما آن چند وقتها بنا شد، یکدفعه یک اشارهای هم کردم، ما اهلجلسه، رفتیم روی پشتبام خیلی بلند بود، همه رفتیم قطار نشستیم. وحی رسید ای بندههای من هر کس یکچیز از من بخواهد. من همینساخت که داشت میگفت، یاد آن جنگ پیغمبر افتادم که میگفت هر کس یکچیز از من بخواهد [به او میدهم]. گفتیم الحمدلله به اینها هم همینجور میگوید، حالا ما رفتیم توی این. آخر من هر کاری را ولایت یادم میآورد. این الان که پیش میآید، یکروایت که مطابق ایناست، یادم میآید. بعد من اینرا گفتم. گفتم خدایا من اینرا میخواهم: همه هیکل من، ذرات باشد، در تمام این خلقت به تو بگویم خدایا شکر. من نمیدانم شما چه خواستید! اسمش را نمیآورم، یکدفعه نگویی بیل من را پارو کن! یکدفعه اینرا نخواسته باشی! ببین [از] بسکه من از خدا راضیام. بهوجود امامزمان من یک پارهوقتها میگویم: من شکر این رفقایم را نمیتوانم کنم، یعنی شکر شما را. آخر من چهکسی هستم؟ شما چهکسی هستید؟ چهجوری است؟ چه شده؟ خوابنما شده؟ مگر من میخواهم با شما صحبت کنم؟ گفتم، من تذکر میدهم. اینکه هست، من میگویم یکوقت کم شما نگذارم. الان اینجوری صحبت کردم، دیدم خیلی دنیا خطرناک است. یعنی یکجوری شده [که] خطرناک شده.
حالا چه شد؟ بعد از پیغمبر، خدای تبارک و تعالی با پیغمبر نجوا کرد. جبرئیل آمد خدمت پیغمبر. گفت: یا اخاه جبرئیل دیگر میآیی؟ گفت: آره! گفت: میآوری یا میبری؟ گفت: میبرم. گفت: چه میبری؟ گفت: اول غیرت را میبرم، بعد حیا را میبرم، بعد برکات را میبرم. یعنی حکومت عمر، یا عمری باید اینجوری باشد، حیا ندارد! حکومت عمری که حیا ندارد! خب میبرد، حالا هم برده. چه داری میگویی؟ آیا برده یا نبرده؟ گفت: برکات را هم میبرد. برکات چیست؟ برکات از دست کسی خارج نمیشود، مگر از دست مؤمن. حالا قدر بدانید فدایتان شوم، میگوید: من اعمال از متقی قبول میکنم. تو باید متقی باشی. متقیبودنت همهاش برکات است، هم برای خدا، هم برای امامزمان، هم برای مردم. خدا میگوید: من [اعمال از متقی] قبول میکنم. متقی کیست؟ آنکس که امامالمتقین، وجود مبارک امامزمان را قبول داشتهباشد، امیرالمؤمنین را قبول داشتهباشد. «انا امامالمتقین»، اگر تو به او وصل باشی، دیگر که گناه نمیکنی. ما خودمان نمیفهمیم که قطع شدیم. اما آن چشم ولایت میفهمد ما نور نداریم، نورمان کم شده.
عزیزان من، فدایتان شوم، من از تمام شما عذرخواهی میکنم. خدا میداند، به ذات خدا، من هیچ هدفی ندارم. فقط میخواهم شما تمرین کنید. فقط دلم میخواهد شما یک نکته، [یک] ذراتی راجعبه ولایت [تزلزل] نداشتهباشید. یک نکتهای که خدشه به ولایت بزند نداشتهباشید. من دوباره تکرار میکنم، شما جلد قرآنید. مواظب آن قرآن باش که در سینهات است 61 عزیز من، شما جلد قرآنید. من نمیخواهم به جلد قرآن جسارت کنم. تمام شما جلد قرآنید، فرمان میبرید. تا زمانیکه فرمان آن قرآن را میبرید، جلد قرآنید. زمانیکه [فرمان] نبردید، [جلد] قرآن نیستید، متقی نیستید.