اشرف‌مخلوقات

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۳:۲۱ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - 'باباجان‌من' به 'باباجانِ من')
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
اشرف‌مخلوقات
کد: 10120
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1375-07-19
تاریخ قمری (مناسبت): 27 جمادی‌الاول

السلام علی‌الحسین و علی علی‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز، اول من پوزش می‌طلبم از این جهت که رفقای‌عزیز همه‌شان دوره دیده‌اند. آن‌آقا دوره فقه دیده‌است، آن‌آقا دوره اصول دیده‌است، آن‌آقا دوره مهندسی دیده‌است، آن‌آقا دوره‌دیده، لیاقت داشته‌است که دویست، سیصد نفر را اداره می‌کرده، حالا شاید نخواهد که اسمش را بیاورم. من به‌نام این‌که، می‌خواهیم با هم بنشینیم که خلاصه یک صحبتی بکنیم که شاید متنبّه بشویم [با شما صحبت می‌کنم]. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمتش کند! می‌گفت: جسارت نشود؛ سواد، سیاهی است. به چه جهت سیاهی است؟ سواد یک بادی دارد، آن‌آقا می‌گوید: «من» ام که مهندسم، آن‌آقا می‌گوید: «من» ام که کفایه خوانده‌ام، آن‌آقا می‌گوید: «من» ام صنعت‌کار! سواد یک «مَن» دارد. ما نیامده‌ایم سواد یاد شما بدهیم؛ چون‌که سواد را یک سواددار، یادِ یک‌نفر می‌دهد. پس اگر می‌فرماید: سیاهی [است]، آن سواد، سوادی‌است که باد داشته‌باشد. چیزی که باد دارد مثل بادبادک است، بادش درمی‌رود. ما با هم این‌جا آمدیم، من به شما [و] شماها به‌من تذکر بدهید. ببینیم چه‌کاره هستیم؟

همیشه خدای تبارک و تعالی کارش این‌است که به‌قول ما جور می‌کند؛ از آن‌طرف آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) ندا می‌دهد: «جاء الحق و زهق الباطل» از آن‌طرف هم شیطان ندا می‌دهد، می‌گوید: بابا! دنبال دجال بیایید! آن ندا از آسمان می‌آید، این‌هم از آسمان می‌آید؛ یعنی از فضای آسمان می‌آید. به‌من ایراد نکنید! می‌خواهید بکنید هم بکنید، چیزی نیست.

حالا به ما اشرف‌مخلوقات می‌گویند، از آن‌طرف هم «بَل هُم اَضَل» می‌گویند. آقایان، ما می‌خواهیم بدانیم جزء اشرف‌مخلوقات هستیم یا «بل هم اضل» هستیم؟ یک‌قدری فکر کنیم. اگر می‌گوید: «آخرت بقاء و دنیا فنا» است، من برعکس می‌گویم: ما از دنیا بقاء شدیم [و] از آخرت فناء شدیم؛ چون‌که ما پی به آخرت نمی‌بریم. باباجان! اگر به آخرت پی ببری، نباید فناء باشد، باید بقاء باشد. ما پی که نبردیم این می‌شود [که] دنیا [برایمان] بقاء [و] آخرت فناء می‌شود.

حالا من می‌خواهم به شما بگویم که قیمت هر شخص به ولایت اوست؛ نه به سوادش است، نه به اسم و رسمش است، نه به پدر و مادرش است. «إنّ أکرمکم عند الله أتقاکم» شما آیه قرآن می‌خواهید دیگر، این‌هم آیه قرآن، «إنّ أکرمکم عند الله أتقاکم» خب، تقوا چه‌چیزی است؟ تقوا یعنی علی (علیه‌السلام)، تقوا یعنی علی (علیه‌السلام)، تقوا یعنی رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، تقوا یعنی دوازده‌امام، تقوا یعنی فاطمه‌زهرا (علیهاالسلام)، ما آمدیم روی تقوای خودمان فکر می‌کنیم، دنبال تقوای خودمان می‌رویم؛ همین‌ساخت [همین‌طور] که رفتند. روی تقوای خودشان رفتند که جبت و طاغوت شدند.

آقا، تو هم حواست جمع باشد. قربان شکل‌تان بروم، فدایتان بشوم، والله! من شرمنده شما هستم! والله می‌گویم که اسم خداست، خیلی در مقابل شماها خجالت می‌کشم؛ یعنی زبان‌درازی کنم، چاره ندارم. می‌گفتند یکی از این قوطی‌ها که خالی است که همه‌اش تِلِق و تُلُق می‌کند؛ اما قوطی پُر که صدا ندارد. همه‌شما الحمد لله پُر هستید، حالا دیگر چاره نداریم، شما به ما جِلُووه دادید، ما همه‌اش تِلِق و تُلُق می‌کنیم.

شما حسابش را بکن، خدای تبارک و تعالی این گوسفندی که خلق کرده از برای شما خلق کرده؛ آقا، چاق کنی، بخوری. این مرغابی‌ها [و] طیور که همه را خلق کرده از برای شما کرده، این شتری که خدا خلق کرده از برای راحتی شما [خلق] کرده‌است. قربانت بروم، فدایت بشوم، چرا فکر نمی‌کنی؟! این الاغی که خلق کرده از برای شما خلق کرده؛ چون‌که الاغ نه فهم دارد [و] نه عقل دارد؛ چون‌که آن‌ها را از برای شما خلق کرده‌است.

حالا، یکی از رفقای من، از چند روز پیش از این خدمت‌شان بودیم، گفت: این‌ها که یک‌قدری خلاصه دانشمند هستند؛ اما دانشمند خودشان هستند. من این‌ها را دانشمند خودشان می‌گویم. دانش یعنی از طرف امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) القا شود و ما گوش به امر ایشان بدهیم. ایشان می‌گفت؛ می‌گویند: کسی‌که عقل ندارد دیوانه است. گفتم: عزیز من، این حرف بنده را به ایشان بزن، بگو دیوانه، مریض است [نه بی‌عقل].

یک چند نفر داشتند به شخصی نگاه می‌کردند، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد برود، حضرت فرمود: چه‌خبر است؟ گفت: یک دیوانه است. گفت: نه این مریض است، او را دکتر ببرند خوب می‌شود. پس ما یک مریض داریم، یک دیوانه داریم. گفتند: یا رسول‌الله! پس دیوانه چه‌کسی است؟ گفت: کسی‌که آخرتش را به‌دنیا بفروشد. گفت: از آن دیوانه‌تر هم هست؟ گفت: آره، [کسی‌که] آخرتش را به دنیای غیر بفروشد؛ مثل همین زمان ماست.

اَصبغ به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت: می‌خواهی به تو بگویم این‌ها که دور و بَرت هستند، چطورند؟! [هر] کدام‌شان چه‌جور است؟ گفت: لب گزیدش مصطفی! گفت: یعنی که بس! اگرنه می‌گفتم چطور هستند؟! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نخواست افشا کند، ما هم افشاگر نیستیم. حالا، این پس معلوم شد الاغ، شتر، گوسفند، تمام این‌ها از برای شما خلق شده‌اند [که] شما استفاده ببرید. این‌ها، خود این‌ها عقل ندارند؛ چون‌که خدا عقل را به بشر؛ یعنی به اشرف‌مخلوقات داده، این‌ها [حیوانات] روی حساب خودشان، روی تناسب خودشان، همان کفایت‌شان را می‌کند. لازم ندارند عقل داشته‌باشند، هوش به آن‌ها داده‌است. حالا به ما هم فهم داده، هم عقل؛ یعنی فهم داده [که] ما تشخیص بدهیم. عقل هم داده که اطاعتش را کنیم.

حالا من می‌خواهم به شما بگویم که این [آدم] «بل هم اضل» که می‌شود، مبادا جزو «بل هم اضل» باشیم! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، به‌قرآن مجید، به روح تمام انبیاء قسم من یک آدمی هستم [که] شب و روز به‌فکر شما هستم، دلم می‌خواهد همین‌طور که من علاقه به شما دارم [و می‌خواهم؛ همان‌طور که] این‌جا [در دنیا] با هم باشیم، آن‌جا [در قیامت] هم با هم [دیگر] باشیم؛ اما اگر من «بل هم اضل» باشم، تو نمی‌توانی من را پیش خودت ببری. قربانت بروم کجایی؟ اگر من «بل هم اضل» باشم، آیا تو می‌توانی من را پیش خودت ببری؟ نه والله، حالا ببین این حیوان چطور می‌شود؟

اگر شما یک دعایی کردید، اتفاقاً من می‌خواهم امروز به آن رفیقم بگویم. اگر من یک دعایی کردم [که] شما ارادة‌الله شدی، گفت: بگو علی! اما مبادا این ارادة‌الله را به اراده خودت خرج کنی؛ مثل بلعم می‌شوی. من رودربایستی از هیچ‌کس ندارم؛ یعنی اگر رودربایستی داشته‌باشم، کم شما گذاشتم. من نمی‌خواهم همین‌طورکه شما از هر قسمتی، کمِ من نمی‌گذارید، من هم کم شما نگذارم؛ اگر نه این‌طوری این حرف را نمی‌زدم.

حالا قربانت بروم، ارادة‌الله شدی، حالا هر کاری می‌خواهی بکن! ببین می‌توانی یا نمی‌توانی؟! برو یک دستگاه درست‌کن؛ یعنی یک دستگاهی که برای چرخ و فلک آسمان باشد، اگر نتوانستی درست‌کنی، تف توی ریش من بینداز! بدان شدی اما قدرش را بدان. اراده را، ارادة‌الله را صرف اراده خدا باید بکنی. حالا بلعم مستجاب‌الدعوه شده، به‌قدری پیشرفته شده به سگ بگوید آدم شو، می‌شود. به آدم بگوید سگ شو، می‌شود. خیلی پیشرفته شده! حالا ایشان در یک شهری بوده، خودتان بهتر از من می‌دانید، من می‌خواهم عصاره‌اش را بگویم. یک‌وقت آدم مطلب را می‌داند؛ اما عصاره‌اش را نمی‌داند. شما این سیب را دارید می‌خورید؛ اما نمی‌دانید این سیب یک عصاره‌ای دارد. این گوشت را داری می‌خوری؛ اما نمی‌دانی این گوشت را در شیشه [و] در آب گذاشتی، والّا من نخوردم، حالا نگویید گوشت را در شیشه می‌گذارد [و] می‌خورد، من نخوردم. یک‌جایی دیدم که یک کسی بود گوشت‌ها را در شیشه می‌گذاشت؛ آن‌وقت در آب می‌گذاشت [و] می‌جوشید، می‌گفت این عصاره گوشت است. من نه این‌که گوشت نداشته‌باشم، حالا دلتان برای من بسوزد؛ من والله! هم گوشت دارم، هم مرغ دارم، نه، می‌خواهم بگویم ما باید عصاره هر چیزی را بفهمیم؛ وگرنه آقاجان! قربانت بروم، فدایت شوم، چقدر قصه بلعم را روی منبرها گفتی!

حالا این بلعم، وقتی‌که فهمیدند موسی [دارد] می‌آید؛ همیشه یک عده‌ای دور آقایان، مُفت‌خورند، دنبال یک اسم و رسم‌دار مفت‌خور هستند. مفت‌خورها دیدند اگر موسی بیاید، این بلعم از کار می‌افتد، از مفت‌خوری می‌افتند. وقتی اشاره به بلعم کردند، قبول نکرد. از طریق زنش رفتند، زنش، بلعم را گول زد. گفت: تو که مستجاب الدعوه‌ای! خدا این‌را به تو داده. خدا که اشتباه نمی‌کند، بنا کرد مَرد را تحریک کردن، خدا که اشتباه نمی‌کند، خدا می‌داند تو این‌را نفرین می‌کنی، بنا کرد این‌طرز حرف‌زدن، طلبگی، طلبگی، آخوندی با بلعم حرف زد [و] گولش زد.

حالا بلعم هم آمده می‌خواهد نفرین کند، الاغ را بیرون کرد، الاغ نمی‌رود. هرچه نهیب به آن زد، الاغ نرفت. زد الاغ را از بین برد، [الاغ] گفت: خالق به‌من می‌گوید نرو [اما مخلوق می‌گوید برو]، [بلعم] متنبه نشد. رفت نفرین به موسی کرد. حالا که نفرین به موسی کرده، موسی چهل شبانه‌روز سرگردان شد. گفت: خدایا! تو به‌من گفتی برو، چهل‌روز است [که] من سرگردانم. [خدا] گفت: من بلعم را مستجاب‌الدعوه کردم به تو نفرین کرده، مستجاب کردم؛ اما فردا شهر را پیدا می‌کنی، به او بگو سه تا حاجت، سه تا دعا داری [که] مستجاب است.

آقا! این دید از طریق زنش است [که به موسی نفرین کرد] گفت: خدایا! این زن من را سگ کن، سگ کرد. برادر زن‌ها، عموهای زنش دیگر همه آمدند [و گفتند:] آخر، این‌که چندین‌سال با تو بوده، مرد ناحسابی! تو خلاصه نزدیک صد سالت است، این آخر این‌همه به تو خدمت کرده‌است، یک دعا کرد خوب شد. باباجانِ من! قربان‌تان بروم، شب زن‌ها بیخِ گوش‌تان یک حرف‌هایی می‌زنند، اگر دیدید مطابق با خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نیست، نکن. آدمی که اسم اعظم بلد است، به سگ می‌گوید آدم شو، گول می‌خورد.

حالا نروید بگویید که فلانی می‌گوید به حرف زنت نرو، من می‌گویم فکر داشته‌باش! این خانمت که به تو حرف می‌زند، اگر می‌بینی غیر ولایت می‌گوید، با او سازش کن؛ خانم‌جان! این‌جوری است، این‌جوری است، زهرا (علیهاالسلام) این‌جور گفته، خدا این‌جور گفته، قرآن این‌جور گفته، از توی گوشش بیرون کن، نه که دعوا کنی، من با دعوا مخالفم. آقا! [زن بلعم] بیخ گوشش این‌را بازی‌اش داد [که] دعا کن من جوان شوم [و] با هم کیف کنیم. این مرد صد ساله، می‌گویند نود و پنج سالش، این‌طوری بوده، دعا کرد این [زن] جوان شد. [حالا] این زن یک‌نگاه توی ریخت این [بلعم] کرد، یک‌نگاه به خودش کرد، وِل کرد [و] رفت. قرآن داد می‌زند: بلعم بی‌دین رفت.

آیا ببینید دیگر [در قرآن هست یا نه]؟! حالا، این آدمی که اسم اعظم بلد است، این آدمی که این‌قدر مستجاب الدعوة است، حیوان شد! الاغ انسان شد! چرا؟ امر را اطاعت کرد! حرف من سر امر است. این از این، باباجانِ من، عزیزجان من، چرا این‌قدر می‌روید رفیق‌های مدل می‌گیرید؟ این رفیق‌های مدل چیست [که] می‌گیرید؟! تو می‌روی، برای تو مدل است! تو می‌روی مرغ سوخاری به تو می‌دهد، نمی‌دانم کباب چنجه‌ای می‌دهد، من که بلد نیستم! من سر یک سفره‌ای یک‌وقت دیدم.

یک آقایی الآن هم این‌جاست، ما را دعوت کرد. یک‌آدم امام‌زمانی آورده‌بود گفت: این امام‌زمانی است. وقتی رفتیم به الله [قسم]! تا یک‌نگاه توی رویش کردم، گفتم: این‌نیست! این بنده‌خدا هم برداشته‌بود کباب درست کرده‌بود، برنج دو جور درست کرده‌بود، آش درست کرده‌بود، سر سفره، قیامتی کرده‌بود. این‌هم همچنین می‌خورد [و] می‌گفت: این سفره امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است! آره، تو بمیری! می‌خورد. یک‌وقت به‌من گفت بیا! گفتم یک‌ماه است که دارم گریه می‌کنم [که] سر سفره تو نشستم. این‌چه سفره‌ای بود؟! این سفره امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است؟! تو هم گول خوردی به این می‌دهی بخورد. به این می‌دهی؟!

به یکی بده که ماه به ماه گوشت گیرش نمی‌آید. آره، این‌هم سفره امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، می‌گفت سفره امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است! وقتی سر حساب شدیم، دیدیم این آقا یک خواب‌ها، یک چیزها، یک‌چیزهایی [می‌گوید که] من مشهد با امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) چیز خوردم. آره، تو بمیری! چه‌کار کردم؟! چه‌کار کردم؟! این بنده‌های خدا هم گول خورده‌بودند. از این شهر به این شهر می‌رفت، دور می‌گشت [و] آقا لَش‌خوری می‌کرد.

خب، حالا! مگر این اصحاب‌کهف نیستند؟! آن سگ دورشان رفته، دنبال‌شان رفته، آدم شده. فدایتان شوم، قربان‌تان بروم، به‌قرآن، این حرف‌های من نیست؛ بیایید دنبال یک‌آدم ولایتی بروید، اما نه ولایتی که باز دوباره به یک‌جایی بند باشد، وصل به ولایت باشد؛ اگر این آقای ولایتی به یک‌جایی وصل باشد، ولایتش به‌قرآن [قسم] قطع است؛ باید فقط اتصالش به ولایت باشد. خب، بیا، یک سگ دنبال مردان خوب را گرفته، آدم شده‌است.

سگ اصحاب‌کهف روزی [چند]پی نیکان گرفت و آدم شد
پسر نوح با بدان بنشستخاندان نبوتش گم شد

مگر پسر نوح چه‌کرد؟ دنبال بابایش نرفت، دنبال رفیق‌های ناجور رفت. جوان‌ها، به شما می‌گویم، عزیزان، به شما می‌گویم، دخترهای جوان، به شما می‌گویم، پسرهای جوان، به شما می‌گویم. بیایید با کسی راه بروید که اگر یک‌قدری کارهای خُرده کاری هم داشته‌باشید، اصلاح بشود.

من به خودم هم می‌گویم، من الآن نزدیک هفتاد سالَم است، الآن در امتحان هستم دیگر، این آقا مرا امتحان کند، این آقا نمی‌دانم چه بدهد؟! این آقا من نمی‌دانم چه بدهد؟! همه‌اش دنبالش بروم. حالا هر چقدر هم عیب دارد، عیب‌هایش را رُفو کنم، از برای خدمتی که به‌من می‌کند، ببین این درست نیست.

اگر من فلان‌آقا را می‌خواهم، به‌من یک احسانی می‌کند، می‌بوسم [و] نصف‌شب هم بلند می‌شوم، می‌گویم: خدایا! من که نمی‌توانم جواب این‌را بدهم، این ارادةالله هست، من که نمی‌توانم بدهم؛ خدایا! این‌ها که به‌من کمک می‌کنند، کمک‌شان کن. کمک تو این‌است [که] بلند شدی آمدی این‌جا، حواست جای دیگر نرود. وقت داشتی وقتت قیمت داشته، بلند شدی این‌جا آمدی؛ من باید قدردانی کنم. خب این‌هم که دنبال این‌ها را گرفت آدم شد.

خب حالا، حالا آمدیم سر این‌جا، آقای شاه‌آبادی، فدایت بشوم، قربانت بروم، گوش بده! ببین، من چه می‌گویم؟ اگر من گفتم که خدای تبارک و تعالی می‌فرماید: عبادت ثقلین را بکنی، علی (علیه‌السلام) را دوست نداشته‌باشی، همه‌شما را در جهنم می‌ریزم، شما باور کن! حالا بگو مگر من باور نمی‌کردم [که] به‌من می‌گویی؟! حالا من می‌خواهم شاهد مثال بیاورم: این شتر، ناقه‌صالح، وقتی‌که این‌ها آمدند و گفتند ای صالح! اگر می‌خواهی ما به تو ایمان بیاوریم، این کوه بشکافد [و] یک شتر در بیاید [و] همه ما را شیر بدهد. حضرت صالح این‌ها را آورد [و] به آسمان رو کرد [و] گفت: خدا! این‌ها را آوردم، این‌جایش با تو! من تا این‌جا این‌ها را آوردم. ببین از خودش نمی‌بیند، من نباید این حرف‌ها را از خودم ببینم، من بیچاره‌ترین مردم هستم، بیچاره‌ترین مردم هستم؛ اما دیگر از این بیچاره‌تر چه‌کسی می‌شود؟ [کسی‌که] مشرک شود! گفت: من تا این‌جا آوردم [بقیه] با تو، آقا! کوه غُرّش کرد [و] ناقه بیرون آمد. همه را شیر داد؛ اما امر شد: یا صالح! اگر این ناقه را پی کنند، از بین ببرند، عذاب نازل می‌شود. متوجه عرض بنده شدید؟ روایت داریم: یک‌زنی بود این خیلی گوسفند داشت، [این ناقه] یک‌روز آب سِلخ را می‌خورد و به همه این‌ها شیر می‌داد. این [زن] دستور داد [که] این ناقه را پی کردند. باباجان! قربانتان بروم! ببین من نمی‌خواهم یک‌حرفی بزنم، بلد نیستم بزنم [که] جسارت بشود! میلیون مردم را به‌واسطه یک ناقه نابود کرد، چطور همه عالم را نباید به‌واسطه علی (علیه‌السلام) نابود کند [و] در جهنم ببرد؟! آن‌وقت این چیست؟ می‌گوید این حیوان آیات من است؛ یعنی یک نشانه من است؛ اما امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) خودِ آیات است، خودِ قرآن است، خودِ ولایت است، «قدرة‌الله» است، «صفی الله» است، «عین‌الله» است، «قدرة‌الله» است، «صفی الله» است، «ولی‌الله» است.

آخر شما، من می‌ترسم یک‌حرفی بزنم بگویید این کافر شد! مگر خدا نمی‌تواند که ولیّ برای خودش می‌گیرد؟! این‌را حالی من و تو کرده، گوش بده عزیز من! به‌قرآن، باید دنیا را این‌طرف بگذاری تا این‌ها را بفهمی. [تا] این‌ها را این‌طرف نگذاری، این حرف‌ها را نمی‌فهمی. مگر خدا صغیر است که برای خودش ولیّ گرفته؟! می‌گوید: [علی (علیه‌السلام)] ولیّ من است. خب، خدا می‌خواهد بگوید ولیّ من است؛ ما بیاییم به خدا هم فضولی کنیم؟! چرا تو خودت همه کاره‌ای؟! انس، جنّ، تمام خلقت را تو [خلق] کردی، زمین را تو خلق کردی، آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: «رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک، اِی معبود سماء» ای خدای سماء! خب، حالا ما بگوییم چه؟ بگوییم این ولیّ می‌خواهد؟! بابا! خدا خودش می‌خواهد، به تو چه؟! به‌من چه؟!

خب، حالا! حالا آمدیم سر خودمان، ما هم عقل داریم، هم تشخیص داریم، هم فهم داریم. ببین چند تا چیز به ما داده: فهم داریم، می‌فهمیم [اما] حیوان ندارد، عقل هم به ما داده، عقل منحصر به بشر است. خب، حالا ما امر را اطاعت نمی‌کنیم.

یک گرگ را به او گفتند: گوشت و پوست انبیاء به تو حرام است. حالا که حضرت‌یعقوب، بچه‌هایش، پیغمبرزاده‌ها آمدند. شما خیال نکنید ما دروغ می‌گوییم آن‌ها هم دروغ می‌گفتند. آره، آن‌ها هم دروغ می‌گفتند. فقط «إنّما یُرید الله لیذُهب عنکم الرجس أهل‌البیت و یُطهرکم تطهیرا» تمام این‌ها، مال دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) است. همه این‌ها [پیغمبران و پیغمبرزاده‌ها] جسارت نکنم خلاصه، یک تزلزل‌هایی دارند، فقط این چهارده تا [تطهیرند]. [پسران یعقوب] آمدند [و] گفتند که گرگ، یوسف را خورد، [یعقوب] گرگ را خواست. گرگ گفت: ای نبیّ خدا! گوشت و پوست شماها به ما حرام است، ما حرام نمی‌خوریم.

آقاجان! تو که روغن را برمی‌داری با سیب‌زمینی قاطی می‌کنی، بدتر از این گرگ هستی. الآن این بنده‌خدا یک جعبه انار آورده یا یک جعبه انار می‌خرد، می‌روی [می‌بینی] این‌جوری گذاشته تمام گُله‌ها را زیرگذاشته. این یکی نمی‌دانم خیار را بلد شده یک لوله می‌گذارد، درون این می‌ریزد؛ ببین، فرمان نمی‌برد. من امروز حرفم سر فرمان است، این آقا لوله گذاشته این‌جوری می‌کند. آن بادمجان‌ها را قشنگ دورش می‌چیند، آن‌ها را هم می‌گذارد. باباجان! یک‌نفر بنده‌خدا که بچه‌اش داشته لت و لوث می‌شده، یک دکتر گفته که بابا! شما یک‌مقدار گوشت شتر بخور. این قصاب هم آمده‌است، رفته گوشت گاو به او داده، بچه لوث‌تر شده. خب بیا! این‌هم از این.

به شما می‌گویم آقاجان من، من دست از شماها برنمی‌دارم، این‌را به شما بگویم، حالا یک‌وقت چیز نکنید، تو بادمجان را نمی‌توانی قاطی کنی، روغن را نمی‌توانی قاطی کنی، یک‌چیزی مطابق میل رفیقت می‌نویسی؛ تو هم جزو همانی. تو که رعیت نیستی، حضرت آیت‌الله هستی! آقاجان من! قربانت بروم، تو هم جزو همان هستی، تو هم «بل هم اضل» هستی! باباجان، ببین، من درست می‌گویم یا نه؟! می‌گویم حرف را گوش بدهید! آن الاغ امر را اطاعت کرد [و] بهشتی شد. شتر امر را اطاعت کرد [و] بهشتی شد. سگ اصحاب‌کهف هم دنبال آن [ها را] گرفت [و] بهشتی شد، امر را اطاعت کرد. من حرفم سر امر است، تو امر را اطاعت نمی‌کنی. پس این‌که می‌گوید: از هر هزار نفر، یکی با دین از دنیا نمی‌رود، حرف این‌است [که] ما امر را اطاعت نمی‌کنیم.

یک‌روایت بگویم که این‌را از من قبول کنید: امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) در بازار کوفه آمده، می‌بیند که این خرمافروش یک‌قدری خرماهایش دارد برق می‌زند. درِ دکانش ایستاد [و] گفت: خرماهایت دارد برق می‌زند! گفت: یا علی! باران گرفت، [زیر باران] گذاشتم. وای بر تو! تو چه ادعای مسلمانی می‌کنی؟! به همش بزن! این دارد برق می‌زند. خب، تو اگر پیرو ولایت هستی، ولایت این‌را می‌گوید. اگر پیرو امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستی، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) این‌را می‌گوید. حضرت می‌فرماید: غِش [در] معامله حرام است.

خب، کدام ما حرام و حلال نمی‌کنیم؟! غِش در معامله حرام است. این روغن را این‌جوری می‌کنی حرام نیست؟! این میوه را این‌جوری می‌کنی حرام نیست؟ این گوشت را این‌جوری می‌کنی حرام نیست؟! این‌که الآن داری می‌بینی، مطابق میل رفیقت یک‌نامه می‌نویسی، این حرام نیست؟! آن‌آقا که پشت میز نشسته، یکی که الآن نگاه می‌کند، تا نگاه می‌کند می‌بیند یکی دو روز تو را می‌گرداند تا پول به او بدهی. این حرام نیست؟! این بیچاره کارش گیر است، دیگر چه‌کار کند؟ این حرام نیست؟! خب، شما دوتا مطلب است ببین، اگر من دارم می‌گویم «بل هم اضل» می‌شود، از این حیوان‌ها بدتر می‌شود؛ یعنی از آن حیوان‌ها که امر خدا را اطاعت کردند، تو [اطاعت] نمی‌کنی، تو «بل هم اَضل» می‌شوی.

پس‌فردا هم آقا را آن‌جا می‌برند، بنده را هم می‌برند، من یک عمری به خودم صدمه زدم؛ یعنی نگاه به زن مردم نکردم، نگاه به بچه مردم نکردم، نمی‌دانم نماز خواندم، مسجد جمکران رفتم، نماز شب خواندم، تمام ابعاد مسلمانی به‌من جمع بود؛ اما چه‌کار کردم؟! این‌کارها را هم کردم. والله! جای آقای‌حائری نماز می‌خواند، یک دستگاهی درست کرده‌بود از این روغن نباتی‌ها، از این پی می‌ها [چربی‌ها] آن‌جا می‌بردند درست می‌کرد. نمی‌دانم حالا گرد کرمان‌شاهی به آن می‌زد، می‌گفت روغن حیوانی است. خب او را گرفتند [و] مجرمش کردند. بفرما! ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟!

خب، بابا! حالا این مال حرام را که خوردی امام‌صادق (علیه‌السلام) رئیس مذهبت است، می‌گوید؛ من که نمی‌گویم. منِ بدبخت چه‌چیزی بگویم؟! چیزی بلد نیستم! می‌گوید: مکه می‌روند، عمره می‌روند، حج می‌روند، قرآن سر می‌گیرند، عاق پدر و مادر هم نیستند، از ما هم دم می‌زنند، اهل‌آتش هستند. چرا؟ مال را چنگ می‌زنند! این همان‌موقع که دارد این‌کار را می‌کند، مشرک است. خیلی‌خب، حالا انصافاً، وجداناً، با فکر، من که این‌کارها را می‌کنم، آیا «بل هم اضل» [هستم]؟! از یک حیوان بدتر هستم؟! ببین اطاعت کرد، الاغ اطاعت کرد، گرگ اطاعت کرد، این بنده‌های خدا که دنبال آن‌ها را گرفت، اطاعت می‌کنند. این‌ها همه اطاعت می‌کنند، من نمی‌کنم.

خدا که قوم و خویشی با کسی ندارد، خدا اطاعت می‌خواهد. خدای تبارک و تعالی خودش، امرش است! من خواهشمندم یک‌قدری روی این حرف‌ها فکر کنید، ببینیم ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟! این آقا که دارد این‌کارها را می‌کند، هم مشرک به خداست [و] هم امر را اطاعت نمی‌کند. چون‌که خدای تبارک و تعالی می‌فرماید: «واللهُ خیر الرازقین» این حرف را قبول ندارد.

این حرف‌ها یک‌قدری اندیشه می‌خواهد؛ یعنی باید یک‌قدری از دنیا خالی بشویم. از دنیا خالی بشویم چیست؟ ما دنیا را کول گرفتیم، زمین بگذار؛ به همش نزن. آقاجان! اگر دیدی این حرف‌ها درست‌است، خب برو دنبالش! نیست برو دوباره دنیا را کول بگیر، برو دوباره کول بگیر. آقاجان من، عزیزجان من، یک‌قدری فکر کن! یک‌قدری اندیشه داشته‌باش! یک‌قدری این نوار را بگذار [و] فکر کن. فردای‌قیامت [که] ما آن‌جا می‌رویم به خیال‌مان اشرف‌مخلوقاتیم، حالا یک‌دفعه می‌بینیم «بل هم اضل» هستیم. خیلی‌خب، بفرما!

ما به جایی رسیدیم [که] کارهایمان مثل خواب شده، خواب می‌بینیم مکه می‌رویم، مشهد می‌رویم، نمی‌دانم این‌کارها را داریم می‌کنیم. می‌بینیم همین‌جا خوابیدیم؛ [پس] خواب دیدیم. مسلمانی ما آخرالزمان مثل خواب می‌ماند [که] به جایی رسیدیم. داریم خواب اسلام را می‌بینیم، خواب ایمان را می‌بینیم؛ چون‌که خدا چه می‌خواهد؟ اطاعت. چرا هزاران مردم را، همه را به‌واسطه یک شتر زیر و رو کرد؟ چون‌که گفت این آیات من است. هزاران مردم را به‌واسطه آیاتش زیر و رو کرد؛ اما علی (علیه‌السلام) امر خداست. ما کجاییم؟! به‌واسطه یک شتر، یک آیات، صدها هزار مردم را زیر و رو کرد [و] همه اهل‌جهنم شدند.

اما علی (علیه‌السلام) امر خداست، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امر خداست، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) امر خداست، زهرا (علیهاالسلام) امر خداست. خانم، این‌ها چه‌چیزی است می‌پوشی؟! چه‌کار داری می‌کنی؟! کجا می‌روی؟! کجا هستی؟ چرا فکر نمی‌کنی؟! زهرا (علیهاالسلام) امر خداست. وقتی‌که ما بی‌فکر یک‌کاری کردیم، آن‌کار به نظر ما شیرین می‌شود. من نمی‌خواهم بگویم، اما حالا دیگر می‌گویم. آقا یک قرآن این‌جوری جلویش گذاشته، دارد تفسیر قرآن می‌کند. به شما بگویم قرآن یاد گرفتن مستحب است، عمل به‌قرآن واجب است. اویس‌قرن معلوم نیست قرآن هم می‌خواند، ما نداریم که ایشان قرآن ختم می‌کرد، می‌گفتند: این‌جوری نماز می‌خواند، این‌جوری اطاعت می‌کند، این‌جوری می‌کند. اولاً که آقا یک‌مُشت زن نامحرم را آورده، ردیف نشانده؛ این یک خلافش. خلاف دوم: به این‌ها می‌گوید بخوان. یک صدای نازک دارد می‌کند، آن جوان‌ها دارند ملچ ملوچ می‌کنند؛ این دوتا.

سومی‌اش این‌است که حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) در تمام مدت عمرش، کسی خنده به لبش ندید. فقط دم مرگ گریه می‌کرد، فضه گفت: زهراجان! چه شده؟ بهشت برایت این‌جور [است]، مگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دعوتت نکرده؟! گفت: چرا حجم من پیداست؟ فوراً یک نقشه‌ای کشید [و] گفت: در ایران این‌جوری بوده، تابوت‌ها این‌جوری هستند. فوراً امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) دستور داد یک تابوت این‌جوری درست کردند. حضرت بنا کرد خندیدن، بابا! آیا حجم این‌ها پیداست یا نیست؟!

روایت دوم: خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت جایی‌که زن و مرد هست، عذاب خدا دارد می‌ریزد. به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) که دم از او می‌زنم، به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) که دم از او می‌زنم، تمام روح و جانم بود که در سردابه امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بروم. تا رفتم دیدم زن و مرد قاطی هست، برگشتم. دیدم این‌جا درست‌است [که] سردابه امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است؛ اما امر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را باید اطاعت کرد. [آیا] من نمی‌خواستم سردابه را ببینم؟! آتش گرفتم که چرا من ندیدم؟! اما من پشیمان نیستم؛ [چون‌که] امر را اطاعت کردم،؛ این سه.

چهارمش این‌است که آقا! به تو می‌گویم: تو که یک قرآن این‌جوری جلویت گذاشتی؛ حضرت [زهرا (علیهاالسلام) پیش پیامبر] تشریف داشتند، یک کور از اصحاب جلو زد [و پیش حضرت] آمد، حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) بلند شد [و رفت]. زهراجان! کجا می‌روی؟ این کور است! گفت: مگر خودت نگفتی نامحرم؛ [یعنی] زن، یک بویی دارد [که] مرد آن‌را استشمام می‌کند؟! [پیامبر] چند مرتبه می‌گوید: پدرت به‌قربانت! پدرت به‌قربانت! باز حضرت [محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] فرمود: چه‌چیزی از برای زن بهتر است؟ چه عبادتی، افضل عبادت از برای زن است؟ همه در آن ماندند. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) [به خانه] آمد [و] حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را ملاقات کرد، [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] گفت: به پدرم بگو نه نامحرم او را ببیند [و] نه او نامحرم را. روایت داریم: سه‌دفعه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نیم‌خیز زد [و فرمود:] زهرا! پدرت به‌قربانت! زهرا! پدرت به‌قربانت! زهرا! پدرت قربانت!

آقا! تو چه‌کار می‌کنی؟ تو هم که درآن جلسه می‌روی، با آن شریک هستی. یا باید به او بگویید [که] این خلاف است، یا باید تو هم [که] می‌روی [با او] شریک هستی. می‌توانی نرو. خب، حالا تو چرا می‌روی؟ زنت به تو می‌گوید: بابایم هست، آن‌هم می‌گوید: عمویم است، آن‌هم می‌گوید: خاله‌ام هست، به‌واسطه زنت آن‌جا می‌روی. بفرما! وقتت را تلف کردی، بی‌خوابی کشیدی؛ امرِ زنت را اطاعت کردی. کجا می‌روی؟ باباجانِ من! خانم‌عزیز! باید امر را اطاعت کنی.

کجا و پیش چه‌کسی تو را می‌برند؟! آن‌آقا «بَل هُم اَضل» شد، تو هم «بل هم اضل» شدی، هر دوی شما پیش هم هستید؛ خب، زن و شوهر پیش هم هستید. غصه نخورید! تو هم پیش خانمت هستی، خانمت هم پیش توست. پس این‌جا غصه نمی‌خورید! آقاجان من! قربانتان بروم، آخرالزمان است، بیایید باورکنید زهرا (علیهاالسلام) درست‌است، باور کنیم علی (علیه‌السلام) درست‌است، باور کنیم قرآن درست‌است، باور کنیم امر این‌ها درست‌است، این‌ها «امر الله» هستند، این‌ها امر خدا هستند، ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟!

اگر خدای تبارک و تعالی می‌گوید: «أحسنُ الخالقین» احسنت به‌من که این آدم را خلق کردم! در صورتی‌که ما آدم باشیم [و] امر را اطاعت کنیم. من هر چه حرف بزنم روی امر می‌آورم، امر را اطاعت کنید! اگر تو امر را اطاعت کنی امر الله می‌شوی؛ یعنی امر خدا می‌شوی. اگر تو امر را اطاعت کردی، خدا هم امر تو را اطاعت می‌کند.

من به‌وجدانم قسم راست می‌گویم، این علی‌آقای ما، خدا عاقبت هر [کسی] که بچه دارد [را] به‌خیر کند! إن‌شاءالله امیدوارم که ولایت در قلب‌تان القا شود، آن‌وقت می‌بینید که هیچ‌چیز دیگر در این عالم نمی‌خواهید، فقط ولایت [را می‌خواهید]. اگر شما امر را اطاعت کنید، آن‌ها هم امر شما را اطاعت می‌کنند؛ نه خیال کنی آن‌ها امر الله باشند، تو هم امر الله می‌شوی؛ یعنی همین‌جور که امر حضرت‌معصومه (علیهاالسلام)، امر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، امر ائمه را اطاعت کردی، آن‌هم امر تو را اطاعت می‌کند. چرا؟ می‌گویند این امر مرا اطاعت کرده [و] دوست من شده، چطور من امرش را اطاعت نکنم؟! تو هم چه می‌شوی؟ تو هم «اطاعة الله» می‌شوی؛ یعنی رفیق با هم می‌شوید، با هم یکی می‌شوید.

این دم زایشگاه ایزدی، ایشان [علی‌آقا پسرم] خانمش و پدر زنش و مادر زنش زیر موشک رفتند. این‌قدر خدا آگاهی به‌من داده‌بود، این شب‌جمعه بود [که] پدر زنش آن‌جا آمد [و] گفت که این‌ها مرا بازی می‌دهند، میوه به‌من می‌دهند. من یک‌قدری میوه گرفتم [و] دادم به ایشان برد. گفتم: آن‌جا نمان، دوباره گفت، در خیابان آمدم [و] گفتم: آن‌جا نمان. دیدم این‌جا [به خانه] آمده، خیلی همچنین [با ناراحتی]، خوابیده‌است، می‌گوید: بابا دوباره دادَش را می‌زند.

آقا! شب آن‌جا را زد؛ این‌ها از بین رفتند. من بلند شدم آن‌جا [حرم حضرت‌معصومه (علیهاالسلام)] رفتم [و] گفتم بی‌بی جان! والله به خودت قسم، به مادرت‌زهرا (علیهاالسلام) قسم، اگر من بودم دفاع می‌کردم. چرا دفاع نمی‌کنی؟! این‌جا خانه توست، حرم توست، ما پناه به شما آوردیم. اگر دفاع کنی، به همه‌جا دفاع کردی. من نیامدم برای خودم بخواهم، من نه موشک خوردم، نه چیزی خوردم. آقا! من یک‌دفعه دیدم دلم نورانی شد. یک عده‌ای بودند رفقایی که من را یک‌قدری دوست داشتند، این‌ها زن‌هایشان را برده بودند چهار فرسخی، پنج فرسخی گذاشته‌بودند. یک‌دفعه یکی دوتایشان را دیدم. گفتم بروید به آن‌ها [به] یکدیگر هم بگویید بیایند؛ دیگر [بمباران] نمی‌شود. آخر، یک قدرتی می‌خواهد بگوید نمی‌شود، آن‌ها خودشان می‌دهند. والله دیگر ایران موشک و بمباران نشد.

ببین، یک‌نفر آدم مؤمن وقتی آن‌جا رفت، کار دست آن‌هاست، آن‌هم از خدا خواست؛ دیگر نشد و اینی که می‌گویند یک مؤمن یک مملکتی را، یا یک شهری را [و] یک آبادی را حفظ می‌کند. ببین این‌است که به‌واسطه آن حفظ می‌شود، دیگر نشد.

من می‌خواهم یک‌مطلب، دو مطلب بگویم به‌قرآن، به‌دینم این‌جوری می‌خواهم شما این‌جوری بشوید. یعنی یک‌قدری ذوقی بشوید [و] بدانید این حرف‌ها عملی شده، نه این‌که یکی یک‌چیزی گفته‌است و هست.

ما یک‌وقت می‌خواستیم اصفهان برویم، من استخاره کردم [و] گفتم خدایا! اگر ریا نمی‌شود، این‌جوری نمی‌شود، این‌جوری نمی‌شود، از برای رفقایم اثر دارد [و] خوب است بگویم. من خودم را هیچ‌وقت نمی‌بینم. آره، فعلاً من خادم شما هستم؛ واقع هستم. شاید یک‌قدری هم پایین‌تر باشم، هستم.

ما می‌خواستیم اصفهان برویم، آن‌جا رفتیم آن‌طرف پل، اتوبوس‌ها رفته‌بودند، سواری بودند، ما یک سواری دیدیم که این‌ها سه‌نفر مسافر دارد، یک‌نفر می‌خواهد [که سوار کند]، اما دیدم [که] این [راننده به‌من] حرف [ی] نزد. یک سواری رسید، [تا] من [خواستم] بروم [سوارش بشوم، دیدم] آن سواری [یعنی] این‌که سه تا مسافر داشت، با آن‌که من می‌خواستم سوار بشوم، داشت صحبت می‌کرد.

این راننده ماشین گفت: فلانی! برو این یک مسافر می‌خواهد، سوار شو [تا] این [راننده] برود. ما رفتیم سوار شدیم. آقای راننده آمد یک‌نگاه به ما کرد، گفت: چه‌کسی به تو گفت بالا بیایی؟ گفتم: شما که داشتید صحبت می‌کردید، مگر نگفتی به آن راننده، من یک مسافر می‌خواهم؟! آن‌هم گفت برو سوار شو، من هم سوار شدم. گفت: بیا پایین، گفتم آقا! من دیگر پایین نمی‌آیم، هرچه بخواهی به تو می‌دهم. این [راننده] در ماشین را باز کرد. این‌جوری کرد [و] من را روی زمین پرت کرد؛ نه این‌که این [راننده] دلش می‌خواست، خدا خودش می‌داند، یک‌آدم ژیگول‌میگول بغلش بنشیند. ما آن‌را دیگر نمی‌دانیم.

خلاصه، ما را [به روی] زمین پرت کرد، من این‌جای پایم یک مقداری به زمین خورد. به او گفتم محل آن‌جا [یی] که من هستم، کجاست. آدرس به او دادم. همان‌طور که سرپا بلند شدم، آدرس به او دادم. گفتم: این آدرس را هم که به تو می‌دهم، نمی‌توانی بروی؛ اما اگر هم یک‌ذره بروی، من رفتم؛ باز هم می‌خواهم گمراه نشوی، دنبال من بیایی. این [را] هم به او گفتم.

آقا! این [راننده، تا] رفت ماشین را روشن کند، تِلِق تُلُق! مرتب ماشین صدا می‌کرد [و] راه نمی‌رفت. ماشین راه نشد [یعنی روشن نشد] و ما هم [کناری] نشستیم [و] داریم به ماشین نگاه می‌کنیم. یک‌دفعه این‌ها [یعنی مسافرها]، این دو سه‌نفر، از ماشین پایین آمدند [و گفتند] آقا! ما عروسی داریم، آقا! چه‌کار می‌کنی؟! ما را می‌خواهی بیچاره کنی! بعضی‌هایشان [دست] به گریه زدند [گریه و زاری کردند]. گفتم: بابا! من کار به شما ندارم، من با این راننده کار دارم.

آقا! عِزّ و التماس کردند [و] ما را سوار کردند. تا [راننده] کلید [به ماشین] انداخت، ماشین راه شد [یعنی به راه افتاد]، اتفاقاً یادم است: این آدم [این‌قدر] گیج شده‌بود [که] تا آن‌جا [یعنی اصفهان] بنزین هم نزد، تا اصفهان ماشینش رفت [و] اصلاً بنزین هم نزد. من یادم است.

چه‌کسی این ماشین را نگه می‌دارد؟! چه‌کسی می‌برد؟! من می‌خواهم این‌را به شما بگویم؛ چه‌کسی این ماشین را نگه می‌دارد؟ چه‌کسی می‌برد؟ قدرت من نگه می‌دارد؟! من خودم یک آدمی هستم که مثل چه [به] زمین خوردم! به‌درد نمی‌خورم. چه‌کسی ماشین را نگه‌داشت؟! چه‌کسی راه می‌کند؟! وقتی بشر اطاعت کرد، آن‌ها هم اطاعت می‌کنند، نمی‌خواهند تو کِنِف بشوی! قربانتان بروم، بیایید این‌طرف، بیایید طرف ولایت.

حالا به آن‌جا اصفهان رفتم، یک پول زیادی جلویش [یعنی راننده] گرفتم [و] گفتم هر چه می‌خواهی بردار. من به این‌شخص گفتم، گفتم: به علی قسم! به‌دینم قسم! برای خودم نکردم، گفتم برای خودم نکردم، دیدم تو توهین به مردم‌کُن هستی؛ توهین به مردم می‌کنی. چون‌که می‌خواستم توهین به دیگری نکنی این‌قدر می‌توانستم که ماشینت راه نمی‌شد، چیزی نبود [که] تو خیال نکنی که حالا من از اولیای‌خدا هستم، نه. به‌فکر دوست‌های امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بودم.

این [راننده] هم به آن‌ها گفت که من یکی دویست‌تومان [با شما] قرار گذاشتم، به‌واسطه این آقا هر کسی هر چه می‌خواهد بدهد. گفتم: بابا! یک‌چیز اضافه از من بگیر، من سربار جامعه نیستم، تو هم خیال نکنی ما اولیای‌خدا هستیم، ما هم مثل تو هستیم؛ اما تو را همچنین کردم [که] دیگر توهین به کسی نکنی. این بنده‌خدا [هم] همین‌طور افتاده‌بود و هر کجا که من می‌رفتم، این [به‌من] نگاه می‌کرد.

ببین، آقاجان من! دوباره دارم تکرار می‌کنم، شما اگر امر خدا را اطاعت کردی، مهندس! قربانت بروم، تو هم امر الله می‌شوی؛ اما امر را اطاعت کنی، تو هم امر الله می‌شوی. ماشین به امر تو نمی‌رود؟! متوجهی چه دارم می‌گویم؟! تو وقتی به امر رفتی یک آبرویی خدا به تو می‌دهد [و] حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) آبرویت را می‌گیرد. تمام ایران دیگر بمب‌باران نمی‌شود.

حالا من بدبخت! یک خانه‌ای این‌طوری می‌سازم و این‌طوری، یک عده‌ای را می‌آورم دعوت می‌کنم [و] یک روضه‌ای هم می‌گیرم [و] دل مردم را آتش می‌زنم. به خیالم این یک‌چیزی است، یا یک دکور درست می‌کنم چهار تا کفتر [کبوتر]، چهار تا جوجه در این می‌گذارم، به خیالم این یک‌چیزی است. یا سَر درِ خانه‌ام را یک‌طوری می‌کنم. منِ آدم از اولش که عقلم می‌رسید هر مرجعی را که بیرون خانه‌اش را سنگ می‌کرد، نه تقلید از او می‌کردم، نه پشت سرش نماز می‌خواندم. این از من، چرا؟ می‌گفتم اگر این عدالت دارد، [این‌کارها را نمی‌کند.]

چند وقت پیش، راستی راستی من بگویم فدایش بشوم، من اسمش را نمی‌آورم. من اشاره‌ای کردم، یک کسی‌که خانه‌اش آسفالت نداشت، [این رفیق من] یک چک پنجاه تومانی کشید، خدا می‌داند این بنده‌خدا [صاحب‌خانه] چقدر خوشحال شد! اصلاً جفت می‌زد! خب پشت‌بامش را رفت آسفالت کرد. متوجهی چه دارم می‌گویم؟! تو چطور داری می‌گویی من مرجع یک عده‌ای از مردم هستم، پیشوای یک عده‌ای مردم هستم، بیرون خانه‌ات را سنگ می‌کنی؟! بابا! این‌مردم بنده‌خدا هشت‌تا بچه دارد، مسلمان است، مدرّس است، ایمان دارد، پشت‌بام خانه‌اش را نمی‌تواند کاه‌گل کند، من بیایم از تو تقلید کنم؟! اگر من هم مثل تو، بی‌عقل باشم [و بیایم از تو تقلید کنم]. آره! باباجانِ من، مرجع‌تقلید ما امروز! من دیگر نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم؟! چه‌کار کنم؟! خودم نمی‌فهمم! این‌را بدانید، نگویید این‌ها را از روی فهم می‌گوید، این‌ها را از روی عقلم می‌گویم. فهم یک‌چیزی است، عقل یک‌چیز [دیگر] ی است. از روی عقلم می‌گویم.

اگر مرجع‌تقلید، تقلید نکند، والله نمی‌شود از او تقلید کرد، بالله نمی‌شود تقلید کرد، به‌دینم نمی‌شود تقلید کرد، حواستان جمع باشد. مرجع باید تقلید کند؛ اگر تقلید کرد مرجع‌تقلید می‌شود. تقلید از چه‌کسی کند؟ از امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، تقلید از چه‌کسی کند؟ از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام). باباجان! مگر این امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نیست؟! آقاجان! مگر تو ولایت داری؟ مگر نداری؟ اگر [ولایت] داری، [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] به حُنین نوشت: حنین! هر رهبری باید پیرو رهبرش باشد. تو [که] دَم از من می‌زنی! درِ خانه‌ات را عوض کردی، سر سفره داراها می‌نشینی. به فقرا محل نمی‌گذاری. من این کفشم است، این لباسم است؛ تو چه پیرو من هستی؟! خب، او را کنار انداخت. تو باید پیرو باشی.

من یک‌دوستی داشتم، حالا هم دارم؛ یعنی ایشان با ما دوست است، ما که لیاقت دوستی این‌را نداریم؛ خودش با ما دوست است. یک‌وقت خانه‌اش را گفت نمی‌دانم چه‌کارش کنم، این‌جوری کنم؟! گفتم باباجان! برو به خدا هم ایراد کن! به خدا بگو که چرا سلطنت همه عالم را به سلیمان دادی؟ تو پس‌فردا دخترت بزرگ می‌شود، پسرت بزرگ می‌شود، حالا [را] نگاه نکن. مگر این‌خانه را برای خودت درست کردی؟!

باباجان! این‌خانه را برای پسرت و دخترت درست کردی، دیگر گُل منگولی‌اش [تجددی] نکن. خانه تو بیت خداست، تو به‌فکر دخترت باش، به‌فکر بچه‌هایت باش. خیلی ایشان والامقام است! علم دارد، حلم دارد، دانش دارد، همه‌چیز دارد، فقط خدا را قسم می‌دهم خدا به ایشان عمر بدهد. همه‌چیز دارد. ببین، حرف منِ عمله را قبول کرد. گفتم: مگر برای خودت ساختی؟!

ببین، من، بد سلیقه نیستم. اگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گویم درست می‌گویم. تو می‌توانی پول این سنگ‌ها که بیرون [خانه‌ات] است [را] بدهی [تا] این بنده‌خدا برود پشتِ بامش را آسفالت کند یا این آدمی که مثلاً یک‌خانه درست‌کرده یک‌مُشت خاک آن‌جا ریخته، به ذاتم لعنت [اگر از خودم بگویم] یکی می‌گفت یک‌خانه دارد، یک زیرزمین درست‌کرده کَفَش خاکی است. خب بفرما! تو آخر چطور خوابت می‌برد؟ تو چطور می‌گویی من پیرو امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستم؟!

پیرو علی (علیه‌السلام) یعنی‌چه؟ چرا می‌گوید تشبه به کفار حرام است؟ من روایت رویش بگذارم [که] تو آقا! از من قبول کنی، نگویی فضولی کردی! چرا می‌گوید تشبه به کفار حرام است؟ بابا! خودتان به ما گفتید، قرآن به ما می‌گوید، روایت می‌گوید، تشبه به کفار [یعنی] خودتان را مثل کفار نکنید.

چهار نفر از طرف سلطان نجران خدمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمدند. حضرت راهشان نداد، امروز راه‌شان نداد، فردا هم گویا راه‌شان نداد یا دو روز، سه‌روز راه‌شان نداد. این‌ها سرگردان شدند، آمدند گفتند پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه‌کسی را خیلی می‌خواهد؟ گفتند امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را! [نزد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آمدند و] گفتند [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] به ما راه نمی‌دهد. گفت: بروید لباس‌هایتان را عوض کنید. این‌ها رفتند لباس‌هایشان را عوض کردند، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) راه‌شان داد. سلام داد، جواب سلام پریروزی را هم به آن‌ها داد، خیلی این‌ها را چه‌کرد؟ احترام کرد، گفتند: یا رسول‌الله! ما همان [ها] هستیم. گفت: این [لباس] ها که شما پوشیده بودید، مملوّ [پُر از] شیطان بود، حرف حق به شما اثر نمی‌کرد، باید بیایید لباس اسلام را بپوشید [و] از آن لباس دست بردارید.

حالا کدام‌مان [لباس اسلام می‌پوشیم]؟! نمی‌دانم چه بگویم؟! دیگر زن‌ها هم به ما راه ندهند. چه‌کار کنیم؟ کدام‌مان لباس‌های خارجی‌ها را نیاوردیم؟ چه‌کار داریم می‌کنیم؟! باباجان! قربان‌تان بروم، والله من درست می‌گویم. بیایید یک‌خانه مطابق شأن‌تان درست کنید. من بارها گفتم، به جناب مهندس گفتم، فضولی هم کردم، خودشان خیلی والامقام هستند! خیلی کمال دارند! هرچه خدا داشته به ایشان داده، من بی‌خودی تعریف کسی را نمی‌کنم.

یک‌وقت به همین آقا هم گفتم، ایشان هم همین‌طور است، یک ماشین دارد، و یک موتور، بابا! برو ماشینت را سوار شو! شأن تو این‌است. به مهندس گفتم: شأن تو ماشین است، شأن من یک‌چرخ است. اتفاقاً ایشان می‌گفت: هرکس مطابق شأنش [باید باشد.] اگر از شأنش زیادتر باشد، باید خمس و سهم امامش را بدهد. اگر من یک ماشین بخرم، خمس و سهم امامش را باید بدهم. این مَرکب من نیست، شأن من نیست، شأن من یک‌چرخ است.

چه حرفی است که این‌ها [ائمه] نزدند؟! باباجانِ من! ما کجا داریم می‌رویم؟! اگر پیرو امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستی، باید از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) اطاعت بکنی. اگر پیرو حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) هستی، پیرو باشید. باباجان! قربان‌تان بروم! خانم! تو که می‌گویی من پیرو حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) هستم، روضه می‌خوانی، والله این روضه [ای] که داری می‌خوانی، روضه نیست. تو چه روضه‌ای می‌خوانی؟! اطاعت زهرا (علیهاالسلام) را بکن!

زهرا (علیهاالسلام) [شب عروسی‌اش] دارد می‌رود، یک پیراهن نو دارد [و] یک پیراهن‌کهنه، سائل آمد آن‌جا [و] جلویش را گرفته [و می‌گوید: ای] دختر پیغمبر! تو داری به خانه بخت می‌روی، من پیراهنم پاره‌پاره است [و] چیزی ندارم! زهرا (علیهاالسلام) دستور داد [و] گفت: دورم را بگیرید، چادرهایشان را این‌جور کردند، زهرا (علیهاالسلام) وسط کوچه لُخت شد! خانم! چه‌کار می‌کنی؟! بیست تا پیراهن داری، یکی‌اش را به یک بچه سید بده، یکی‌اش را بده به یک [نفر] ی که ندارد. لُخت شد، پیراهن را داد. کجا پیرو حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) هستی و روضه می‌خوانی؟!

حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمده [و] می‌گوید؛ زهراجان! آن پیراهن نو را که گفتم برای علی (علیهاالسلام) بپوش، چرا نپوشیدی؟ گفت: امر تو را اطاعت کردم. امر تو امر خداست؛ گفتی: هر چیزی [که] خوب است در راه خدا بده، من هم دادم. کجا تو پیرو حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) هستی؟! چه‌کار می‌کنی؟! یک‌روضه گرفتی آن روضه‌خوان هم مثل توست. یک‌چهار تا از این حرف‌ها می‌زند تو خوشت بیاید، بله ایشان روضه‌خوان است و کنیز حضرت‌زهراست و پیرو حضرت‌زهراست! یک باد هم به آستینت می‌اندازد. آره، کجا پیرو هستی؟!

پیرو باید عمل کند، تو چه‌کار داری می‌کنی؟! مگر این امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نیست [که قنبر] دو تا پیراهن خریده، [به او] گفته یکی خوبش را بگیر، یکی [هم] وسطش را بگیر. اگر بگویم [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] زن است، غلط می‌کنم بگویم زن است! آن ولیّ خداست، این‌هم ولیّ خداست. حالا [قنبر آن‌ها را] می‌آورد، [حضرت می‌فرماید:] قنبر جان! تو [پیراهن] نو را بپوش، چرا علی‌جان؟ تو خلیفه اسلام هستی؟! می‌گوید تو جوان‌تری! تو در مردم به‌اصطلاح، در [بین] جوان‌ها پیراهن نو داشته‌باشی؛ من دیگر پیر شدم، این علی (علیه‌السلام) است. خب حالا بیایید [ببینید] کدام‌هایمان [این‌طوری] هستیم؟! قربان‌تان بروم، کدام ما [این‌طوری] هستیم؟ بیایید توی این فکرها برویم.

حالا یارو هم می‌خواهد یک‌چیزی به یکی بدهد، یک‌چیز گندیده می‌دهد، دوتا پیراهن‌کهنه [که] این‌جایش پاره است [و] این‌جایش پاره است، در راه خدا می‌دهد. بیا این‌هم از چیز دادنش! بابا! حالا همان را هم بده! من نمی‌گویم نده! حالا آن‌را هم من یک‌مرتبه جلویش را نگیرم! آن‌را هم بده؛ اما اگر من می‌گویم پیرو هستی، باید این‌کار را بکنی. تو نیم پیرو هستی. حالا جلوی آن‌را هم نگیرم، بگویید لباس‌هایتان، این کهنه‌ها را دیگر ندهید. والله، حرف یک‌چیزهایی است، خیلی نکته دارد.

[حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] آمده کارِ خانه‌اش را گذاشته [یعنی تقسیم کرده، به کنیزش] می‌گوید: فضّه! یک‌روز تو [کارِ خانه را] بکن، یک‌روز من می‌کنم، یک‌روز زینب (علیهاالسلام)، یک‌روز اُمّ‌کلثوم [می‌کند]. [حالا این‌شخص] یک بنده‌خدایی را [به عنوان] کمک آورده [اما] چه‌کار می‌کند؟! ببین، این آدم چه‌کار می‌کند؟! یا یکی در خانه‌ات می‌آید، به‌اصطلاح نمی‌دانم نوکرِ خودت می‌کنی! چقدر به این امر می‌کنی؟! این عقلش از تو بیشتر است، حالا این یک‌قدری [مال] ندارد، تو عقلت نمی‌رسد! این‌را خدا آورده [و] دارد امتحانت می‌کند؛ این‌را که پیش تو آورده دارد امتحانت می‌کند، این نوکر تو نیست؛ فردای‌قیامت تو نوکر او هستی. والله، تو نوکر او هستی! دین ندارد؟! ایمان ندارد؟! جوانی ندارد؟! آخر، چه‌چیزی ندارد؟!

چند وقت پیش در یک کبابی رفتم. [آن‌جا] یک پسری بود [شاگردش بود]، خیلی هم جوان بود. این [صاحب‌کبابی به این پسر] گفت: یک پیاز به این [مشتری] بده، این [پسر] یک پیاز بزرگ‌تر [به او] داد. [صاحب‌کبابی] گفت: فلان، فلان‌شده! چه‌کارت می‌کنم؟! بنا کرد خط و نشان کشیدن [برای این پسر]. [من به صاحب‌کبابی] گفتم: اگر مردی دست به او بگذار، اگر با چک همچنین به تو نزدم [تا] با زمین یکی شوی مرد نیستم! فلان، فلان‌شده! این [در] جوانی‌ش از تو بهتر است! خوشگل‌تر از تو هم هست! جوان‌تر از تو هم هست! حالا خدا این‌را همچنین کرده؛ یک‌قدری ندار است [و] بغل تو بیاید. برای یک پیازی که یا یک پیاز کوچک‌تر یا بزرگ‌تر داده، داری [او را] این‌جوری می‌کنی، گفتم: اگر مردی به او بده، اگر نامردی به او نده، نه که می‌خواستم به او بزنم، گفتم چرا کفران می‌کنی؟!

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه