تذکر 82
تذکر 82 | |
کد: | 10251 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1382-05-23 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 15 جمادیالثانی |
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
العبد المؤید الرسولالمکرم ابوالقاسم محمد
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز من یکوقت نگاه میکنم، میبینم که یک کارهایی یکقدری اوج میگیرد. رفقایعزیز میخواهم در آن اوجهایی که دنیا میگیرد، آنوقت شما یکقدری توجه کنید. والله، من نظرم به شما نیست؛ اما ممکناست آن اوجی که میگیرد [به شما لطمه بخورد]، یکقدری آدم، بهاصطلاح بشر، معصوم نیست که، دریا یکوقت موج میزند. شما مثلاً در موج دریا باید یکقدری توجه کنید. این عالم مانند دریا موج میزند، یکقدری باید توجه کنید. من یکچیزی است میخواهم به شما بگویم تا یادم نرفته بگویم. من والله بالله تالله تمام شما را مانند فرزندان خودم میخواهم، یا امامزمان، شاهد باش؛ کوچک و بزرگتان را دوست دارم. حالا اگر یکوقت یک تقاضایی نمیکنم من را ببخشید. حضرتعباسی به امامزمان، همهتان را دوست دارم، کوچک و بزرگ. تا حتی آن جوانهایی که جوان شما هستند، [اینجا هم] نیایند من [آنها را] دوست دارم. آنها را هم دوست دارم. چونکه میبینم آنها وابسته به شما هستند، شما را دوست دارم، آنها را هم دوست دارم. حالا میخواهم یکحرفی به شما بزنم، شما همه اولاد من هستید. من الان این بندهزاده تشریف دارد، ایشان هم هست، به اینها گفتم: بابا اگر سیگار بکشید من راضیتان نمیکنم. بعد این حاجمحمد آقا گفت: حالا اگر یکی [بعد از شما] اینکار را کرد، گفتم: او هم نه. بعد هم به او گفتم: من از آن مردهها نیستم که حالیام نشود، حالیام میشود. اگر من بمیرم نه که [برود سیگار] بکشد. حالا همان حرفی که به بچهام زدم، به همهشما میزنم. تا بعد از ماهرمضان هم وقت دارید! از حالا هر کسیکه سیگار میکشد باید یواشیواش آنرا کم کند، به ماهرمضان که میرسد، دیگر بعد ماهرمضان نکشد. اگرنه همینجور که بچههایم را راضی نمیکنم، شما هم بچه من هستید، از شما راضی نیستم. (صلوات) چرا؟ من هم جان شما را میخواهم، هم ولایت شما را میخواهم، هم تن سازی شما را میخواهم.
یک پسری بود، حاج عبدالله فراش بود، یک سینهدردی گرفت، دکتر به او گفت: سیگار نکش. این بندهخدا عقدش بود، یکی بغلش نشستهبود به او تعارف کرد. والله بالله کشید افتاد، تا او را [دکتر] بردند، مُرد. خیلی این سیگار بد است؛ چونکه چیزی که دشمن درستکرده، درست نیست. این سیگار را انگلیسها درآوردهاند. زمان قدیم قلیان میکشیدند. من یادم است میرفتیم این مسجد آقای حاجسید صادق، یکوقت میدیدیم حاجاحمد قلیانچی، این سرشان بود، یکدفعه میدیدی دهتا پانزده قلیان یکدفعه میآورد در مجلس. آنهم اول باید جلوی آنآقا بگذارند، سلسله مراتب دارد، تا رتبه بیاید پایین. (صلوات) نه اینها نه خودشان همت دارند، زنها هم به امرشان نیستند پا شوند آتش درست کنند. این نه، چیز نیست. (صلوات). پس این سیگار خیلی بد است، برای قلب شما بد است. بعد هم میخواهم آنها که سیگاری هستند و میکشند، میخواهم بگویم آدم عاقل که پولش را آتش نمیزند. (صلوات)
یکچیز دیگر هم بگویم تا یادم است، آنوقت وارد آن حرفی که میخواهم بزنم بشوم. یک مجلسهایی گرفته میشود، بهنام به اصلاح میگویند ما اسلام داریم و مسلمانیم، بعضیهایشان هم که خب انقلابیاند. ما به انقلاب کار نداریم، منظورم ایناست که میخواهند بگویند ما یعنی فهمیدهایم. اینها یک مجلسهایی میگیرند که بهغیر امر است. اینها در باطنشان، اینها به آخر یک حادثههایی برایشان پیش میآید، چونکه کفران میکنند. ما نمیگوییم شما در تالار نگیر. خب خانهات [جا ندارد]. اول اینکه جا داشتهباشی، تالار بگیری این از احمقی است. چرا؟ آنچه را زیاد میآید میگذاری کنار، میدهی فقرا. آنجا یکی از کفرانش ایناست. من یکدفعه رفتم جوان بودم. دم ستون حاج غلامعلی بود، اول اینبود دیگر حالا طاووس و زاووس و اینها منبعد درآمد. من یکچیزی دیدیم، قسم خوردم، سوگند خوردم که تا زندهام در تالار نیایم. من آنموقع با چالهکورهها و... سر و کار داشتم. من دیدم اینها هر چه زیاد آمد، ریختند در سطل آشغال، خیلی من ناراحت شدم. خیلی چیز زیاد آمد، ریختند دور. حالا این هیچچیز. حالا این اگر ممکناست در خانهات بگیری این خیلی خوب است. این یکچیزی است که هر چه زیاد بیاید میدهی به فقرا. چقدر خوب است. حالا من نمیگویم تالار نگیر. ببین من مانع هیچکس نمیشوم. کسی است خانهاش درست نیست بگیرد؛ اما اسراف نکن. خب یک رقم غذا بگذار، دو رقم غذا بگذار. آخر، اینکارها چیست که میکنید؟ من شنیدم که مجلسی گرفتهشده، که تقریباً شاید پنج میلیون خرجش شده. آخر چهجور جواب خدا را میدهی؟ یکی از بدبختیهای ما این شد که خدای تبارک و تعالی، پیغمبر فرمود: دو چیز بزرگ میگذارم اینها را امانت، یکی قرآن است، یکی عترت. ما هم حرف قرآن را نمیشنویم، هم حرف عترت را. یکی هم این پولی که شما دارید بیتالمال است. تو حق نداری اینکارها را کنی. الان چقدر دختر در خانه مانده؟ چقدر مردم هستند خانههایشان همینساخت مانده ندارند، به چه زندگی زندگی میکنند؟ خب، مرد حسابی دلیکی را هم خوشکن.
دنیا خلاصه خیلی موج دارد. میگویم، موج دارد. من یکیاش را میگویم، میخواهم صحبت دیگر کنم. یکنفر بود که آمد، مال یکی از همین دهها بود و این بندهخدا آمد، دید یکی گوسفند میکشد. گفت: شما این پوست اینرا بهمن بده. این زن دید، این خیلی زن نجیبی است، رویش را گرفته، جمع و جور است، گدا نیست. گفت: خانم میخواهی چهکنی؟ گفت: میخواهم زیرم بیندازم. این زن صاحبخانه که گوسفند میکشت، اینرا دلالت داد. گفت: ای زن به تو بگویم این دنیا یکجوری است، ما خودمان در ده بودیم و بیرون ده بودیم، چادر میزدیم. یکوقت سیل آمد، گوسفندمان را، گاومان را، چادرمان را و هر چه که بود برد. ما آنجا خلاصه با شوهرمان پناه آوردیم به یک درخت. یک درخت بود و ما رفتیم خلاصه بالای درخت. سیل رفت و ما هم هیچچیز نداشتیم. این مرد ما گفت ما که از گرسنگی از بین میرویم، چهکار کنیم؟ پا شویم برویم در شهر. حالا دارد به این زن دلالت میدهد. گفت: ما رفتیم دیدیم اینجا یک عروسی است. دو تا خانه است. مردانه اینطرف است، زنانه آنطرف. گفتم مرد تو برو اینجا، اگر گفتند، بگو ما آمدیم اینجا یک رُفت و روبی کنیم و کمک کنیم. من هم میروم اینجا، اگر [کسی] آمد، میگویم ما آمدیم کلفتی کنیم. ما چیزی نمیخواهیم که، ما گرسنهمان است، یک لقمه نان میخواهیم. گفت ما یکوقت دیدیم بهسر عروس یکقدری طلا و اینها ریختند، یکقدری هم کاغذ ریختند. گفت: ما یکی از این کاغذها را برداشتیم. گفت این آبادی که من میبینی من تویش هستم، روی سر عروس ریختهبودند. ما آمدیم اینجا. [آنزن] گفت: آن عروس من هستم. این مادر جعفر برمکی بود. داستانش را خواندهاید؟ آرام بگیر، اینچه مجلسهایی است که میگیرید؟ حساب آخرت را کن. قباله روی سرش ریختند، [حالا] برای یک پوست معطل است، کفران نکن. بهقدر شأنت درستکن، آخر سه رقم غذا میخواهی چهکنی لامصب؟ حالا یک رقم بگذار. بهفکر آخرتت باش.
این دنیا یکجوری شدهاست همینساخت کورس گذاشتند، هیچ بهفکر آخرتشان نیستند، دنیا را کورس گذاشتند. این کربلا میرود، آنهم میرود. مکه میرود، میرود. عمره میرود، میرود. سالی دو دفعه عمره میرود. نمیدانم کجا میرود. به او بگو حسابسال داری؟ نه! تو جنبی میروی کربلا پیش امامحسین. تو جنبی میروی پیش امیرالمؤمنین. حسابسال میگوید چیست؟ تو معامله ربوی [میکنی، میروی زیارت]، والله، آدم به یک قمارباز حسرت میبرد. این حاجآقا محمد منتظری میگفت که یک قمارباز بود، من آن قمارباز را میشناسم، گفت آمد جلوی من را گرفت، [گفت:] من میخواهم بروم غسل کنم، پول یک غسل بهمن بده. ببین میفهمد این پول حرام ایناست. تو حسابسال نداری جنبی، کجا میروی آخر؟ معامله ربوی [میکنی] جنبی. تو چقدر دل دخترها را میسوزانی، خانم آخر دلت میسوزد. اگر نسوخت هر چه میخواهی بگو. مگر تو اختیار مالت را داری؟ بیتالمال است، پدرت را درمیآورد. مال را پیش تو امانت گذاشته. دو چیز امانت گذاشت، یکی قرآن، یکی عترت. باید با امر خرج کنی. حالا تو میروی، تو هم یاد نگیر برای دخترت یا پسرت. ملامت میشوی. دنیا وقتی رفتی تویش، نگاه کن ببین عبرت بگیر. عزیز من، چطور میشود اینکار را کنی، یکخرده کمتر کنی. خوشی دست خداست. الان یکی اینکار را کرده، یک داماد گیرش آمده به حضرتعباس هروئینی. چقدر پول داده طلاقش را گرفته، بچهاش هم هروئینی است. خب برو هر مجلسی که میخواهی بگیر. تولید آن کفرانت ایناست. پدرت را درمیآورد. مگر تو میتوانی اینکارها را کنی؟ این «فمن یعمل مثقال ذرة شر یره»، در قرآن چیست؟ حساب از تو میکشد عزیز من، قربانت بروم.
یکی از بدبختیهای جامعه ما این شد که باید [اینها] در اختیار بیتالمال باشند. بیتالمال در اختیار اینها شد، اینکارها را میکنند. تو باید عزیز من در اختیار بیتالمال باشی. هر جور خدا و پیغمبر گفته خرج کن، هر جور گفته، خرج نکن. یکی هم در اختیار امر باشید، نه امر در اختیار تو باشد. این نه در اختیار بیتالمالی، نه در اختیار امر. حالا خدا چه با تو میکند؟ این آقای فرحزاد تشریف داشتند اینجا، چند نفر از آقایان بودند. یک صحبتی کرد، گفت: میگوید هر کس امامحسین را زیارت کند، خدا را در عرش زیارت کرده. گفتم: مگر خدا در عرش است؟ گفت: یکقدری بشکاف. گفتم: الان حالش را ندارم. نه که یک ساعتی حرف ما زدیم، دفعه بعد. حالا به شما میگویم. مگر خدا در عرش است؟ نه! محل فرمان است عرش. میگوید تو که زیارت کردی، بدان باید با فرمان کنی. یعنی با فرمان ائمه، ایناست معنیاش. مگر خدا آنجاست؟ آنجا فرمان نازل میشود. مگر نمیگوید هر شبجمعه میروند آنجا پیغمبر صحبت میکند. حالا هم پیغمبر در اینزمان به او وحی میرسد، برای اینها صحبت میکند. این خیلی چیزی نیست که. یکی از علما از مشهد آمدهبودند، مجتهد خیلی مسلم، ایشان میگفت اینها که کسری ندارند که امامصادق میگوید: میروند در عرش. گفتم: مگر علم خدا حد دارد؟ خب، دوباره به اینها میدهد. یا چیز دیگر، شاید خدا کراتی داشتهباشد که باید برای اینها صحبت کند، اینها در آن کرات صحبت کند. در این کرات اینها بودند، اینها یک عبوری کردند. اینجا آمده یک عبوری کرده. به شیطان گفت: سجده کن، آن محل عبور اینها را گفت [سجده] کن.
حالا مردم کورس گذاشتند، کورس دنیا. این میرود مکه، اینهم میرود. این میرود عمره، آنهم میرود. این میرود مشهد، آنهم میرود. نمیگویم نروید. بابا ببین دوباره [من دارم میگویم]، یکدفعه از حرف من حرف درنیاور. حرف من را بفهم. میگویم برو، با امر برو. تو که حسابسال نداری کجا میروی؟ خب، جنبی. مگر امامصادق نبود، [شخصی] آمد در کلیاس، گفت: برو غسلت را بکن و بیا. خب وقتی تو حساب سالت است، جنبی. معامله ربوی چیست که شما میکنید؟ اینکارها چیست که میکنید؟ حالا شما بلد هستید یاد نمیگیرید. این الان میفروشد به شاگردش یا به او، بعد میخرد. میگوید به حضرتعباس خریدش ایناست. حالیات است؟ یک فرشفروش بود، جلوی ما اینکار را میکرد. این فرش را خریدهبود مثلاً صد هزار تومان. آنوقت میداد به او، صد و پنجاههزار تومان میخرید. میگفت: والله، بهدینم قسم، به که و که قسم من خریدم صد و پنجاههزار تومان. این معامله ربوی است. مگر خدا حالیاش نیست اینکارها را میکنی. چرا از روی امر کار نمیکنید؟ خدا امر را میخواهد از شما. تو را میخواهد چهکارت کند؟ حالا من نسبت به خودم میگویم، تو گوه را میخواهد چه کند؟ من را میخواهد چه کند؟ امر را میخواهد. «لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی [امن من عذابی]، انا من شروطها». شروط میخواهد. شروط «لا اله الا الله» میگوید یکوقت ماییم. امامرضا دارد میگوید. اینکارها چیست باباجانِ من، اصلاً مردم کورس دنیا گذاشتند، چهکار به آخرت دارند. «هو الامر، هو الخلق». آنزمان عمر و ابابکر اینها را کنار گذاشتند، والله ما الان امر اینها را کنار گذاشتیم.
وقتیکه خلاصه شیطان یک گفتگو با خدا کرد و گفت در قلب بروم، گفت: گمشو، خلاصهاش میکنم، در دل برو. تمام اینکارها را دلت میخواهد. دل هم شیطان است. هر کاری با امر نباشد، شیطان است. دلت میخواهد، شیطان است. دلم میخواهد یک مجلس بگیرم! دلم میخواهد بروم کربلا! دلم میخواهد بروم کجا. «بشرطها و شروطها و انا من شروطها». عزیز من، قربانت بروم، ببین من چه دارم به تو میگویم؟ این دنیا که که فانی است که. حالا میخواهی مجلس بگیری بگیر، روی حد خودت بگیر. روی حساب خودت بگیر. چند نفر اینها را میشود عروس کرد؟ چند نفر را میشود داماد کرد؟ چقدر آب میشود خرید برای مردم؟ چقدر میشود گاز خرید برای مردم؟ به حضرتعباس چقدر الان خانههایشان، بندههای خدا کاهگلی است. چقدر میشود [کار خیر] کرد. «مالکم، اموالکم، اولادکم فتنه یا بنیآدم». تو فتنهای! این بچه فتنه است! یک مجلس میگیری میدانم پنج میلیون خرج میکنی. اینکارها چیست که میکنی؟ مال چهکسی را [خرج] میکنی؟ حالا من نمیگویم رفقا نروید. وقتی رفتید عبرت بگیرید. متنفر شوید از کارهای بیامر، نه که یاد بگیری، برای بچهات تو هم بروی بکنی. تو هم مثل اویی. (صلوات)
اینقدر کار روشن است، اهل نیشابور یک پولهای زیادی، آنموقع انبان میکردند. پول خرد بوده گویا، از این انبانهها درست میکردند پول میریختند تویش. حالا اینها دادند برای آقا بهاصطلاح امامزمان. آنها گفتند که آنکسیکه خلاصه امامزمان است، میگوید در این کیسهها چقدر است، اسم ما را هم میآورد. اینها وقتی آمدند دیدند جعفر کذاب است و رفتند پیش او، او هم ادعا میکرد دیگر. گفت: باید به این شرط. گفت: بروید بابا، غیب از ما میخواهید؟ پول آوردی، اینجا بده. من امام هستم و جای امام هستم. پول آوردی بده. گفت: نه، ما پولها را به تو نمیدهیم. حرف من سر ایناست. وقتیکه اینها داشتند میرفتند، یکی از اصحاب اینها را برد پیش آقا امان زمان. سلام کردند و گفتند: آقا ما اینها را امانت آوردیم، باید بگویید. گفت: این کیسه مثلاً مال علی است، بابایش هم حسین است. این خودش حسن است، بابایش قاسم است. آقا امامزمان هم اسم خودشان را گفت، هم اسم باباهایشان را و [فرمود:] اینها هم اینقدر [پول] تویش است و جواب نامهها را هم من دادم؛ اما من دست به این پولها نمیزنم. شطیطه چه آورده؟ گفت: چرا؟ گفت: اینها از من برگشتند، حنفی شدند. تو از امر برگشتی، کجا میروی کربلا؟ کجا میروی مکه؟ کجا میروی عمره؟ ای بیعقل. امامزمان مگر قبولت میکند؟ کجا میروید؟ بابا نروید بگویید حالا حاجحسین گفت کربلا نرو! اینها بیخودی دارد پایشان میلنگد برای من، یکبار یکیشان را همدست میگیرند. برو با امر برو. برو حسابسال داشتهباش. برو اگر قرض داری باید بروی از او اجازه بگیری. الان خود تکیهای یکدفعه بهمن گفت، اسمش را هم میآورم. گفت: یکنفر است یک پول از من گرفته، خدا میداند چقدر این تکیهای لنگ بود، گفت هر چه به او میگویم نمیدهد. یک سفر رفته، یک سفر دیگر هم رفته کربلا. آنموقعکه پول به صدام میدادید! کجا میروی؟ پول اینرا بده!
ما هر کار دلمان خواست میکنیم. خب فردا به تو میگوید دلت خواست، دل هم شیطان است، برو از او مزد بگیر. من چه دارم میگویم پدر جان، عزیز من، قربانت بروم؟ عدالت را مراعات کن. امر را مراعات کن. با امر سر و کار داری. مبادا امامزمان قبولمان نکند. حالا قبولش نکرد، گفت شطیطه چه داده؟ این راویِ خبر میگوید: دو گز کرباس بود و یک پول خیلی جزئی، گفت: ما اصلاً میخواستیم نگوییم. گفت: پول را گرفت و یکچیز هم گذاشت رویش و گفت برو، به او بگو چند ماه دیگر زندهای، میمیری و من هم میآیم به او نماز میخوانم. این راوی خبر میگوید من یکوقت دیدم خانه شطیطه صدای گریه بلند است. گفت مواظب بودم، حرکتش دادند مصلی، دیدم آقا امامزمان به او نماز خواند. چهکسی به تو نماز میخواند؟ شیطان به تو نماز میخواند. وقتی امرش را اطاعت کردی، روایت داریم خدا میداند به حضرتعباس، یکقدری که خلاصه چیزش کردی، امرش را اطاعت کردی، میآید اینجای تو را ماچ میکند، میگوید: پدر و مادرم به قربان تو بنده من. چقدر ماچ کرده از اینمردم؟ میگوید تو فرمان من را ببر. بابا من دوباره تکرار میکنم، آنها امیرالمؤمنین را گذاشتند کنار، آمدند خودشان اسلامی تشکیل دادند، نماز، روزه، جهاد، تمام اینها را تشکیل دادند. یکدفعه خدا حمایت از ولایت کرد، گفت: اینها کافر و مرتد شدند. در آخرالزمان ما هم همیناست، آقا امامزمان را گذاشتیم کنار. ما باید چهکار کنیم؟ ما پیرو زمان شدیم، نه پیرو امامزمان. اگر پیرو امامزمانی باید امرش را اطاعت کنی. پس ما پیرو زمانیم، زمان دل است، دل هم شیطان است. حالا هر کجا میخواهی برو. هر کار میخواهی بکن. آدم عاقل هر کاری میکند، باید امر را بیاورد جلو، با امر اینها کار کند. اگر با امر اینها کار کردی، من الان مصداقش را نشانتان میدهم.
جلوتر از اینکه شما تشریف بیاورید، من این مطلب را گفتم. گفتم یکوقت نه که دور قبر امام بگردی، پیش امام هم باشی فایده ندارد، اگر امام را امرش را اطاعت نکنی. پیش خودش هم باشی. مگر آنها ده دوازدهسال پیش خودش نبودند؟ چرا کافر اعلامشان میکند؟ آن جنبهمغناطیسی قبولی ولایت را اینها ندارند. یا در فکر ریاستند، یا در فکر دنیا هستند، یا پیش اسم و رسمند. حالا ببین عزیز من، چه دارم میگویم. اویسقرن اصلاً پیغمبر را ندید، امیرالمؤمنین را هم ندید، حالا میگوید: اویس بوی بهشت میدهد. اویس برادر من است. اویس دعایش مستجاب است. پس این چیست؟ این جنبهمغناطیسی ولایت است. این عبدالعظیمحسنی، آقای شاهعبدالعظیم مگر چهکار کرده؟ حالا آمده خدمت امامهادی عرض میکند آقاجان قربانت بروم آمدم عقایدم را به شما بگویم. میگوید: بگو. میگوید: واجبات را بهجا میآورم، ترک محرمات [میکنم]، خدای تبارک و تعالی را به یگانگی قبول دارم، «لمیلد و لمیولد» است اما این خدا در هر زمانی برای ما حجت گذاشته. الان حجتخدا امامهادی تویی. امر کنی سیبی را از درخت بچینم یا اناری را بگویی نصفش حرام است نصفش حلال، نصف حرام را میریزم دور، حلال را میخورم. حضرت فرمود: همیناست. حالا رفته کنار. حالا میآید میگوید زیارت آقای عبدالعظیمحسنی، [مطابق زیارت] کربلاست. تو عزیز من بیا امر را اطاعتکن. کجا دو دفعه سهدفعه میروی؟ بیا امر را اطاعتکن، زیارت تو بشود زیارت امامحسین. امر را اطاعتکن. تو امرش را اطاعت نمیکنی، زیارتت هم خواست شیطان است. با امر به ما چیزی میدهند. امر به ما جزا میدهد، نه بیامری. اینکارها چیست که شما میکنید؟ دوباره میگویم اغلب مردم، اینها پیرو امامزمان نیستند، پیرو زمانند. زمان الان اینجوری میکند، اینهم میکند. در هر زمانی یکچیزهایی بورس میشود من خوب یادم است. اما دوباره تکرار میکنم میگویم با امر برو. الان میخواهی جشن بگیری نمیگویم نگیر، روی یک حسابی بگیر مردم را آتش نزن. این دخترهای در خانه را آتش نزن، پسرها را آتش نزن. آتش میگیری، والله آتش میگیری. همینساخت که جعفر برمکی کفران کرد. اینکار چیست که میکنی آخر؟ کفران کرد. حالا کفرانش اینبود، قباله میریزند سر عروس. حالا خدا عروس را گدا میکند، برای یک پوست معطلش میکند. آرام بگیر! آخر کار را ببین، نه اول کار را. چقدر دل را آتش میزنی، والله آتشت میزند. دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. (صلوات)
عزیز من، قربانت بروم، فدایت شوم آنها که از اول گفتند ما قبول نداریم. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را کنار گذاشتند، گفتند قبول نداریم. تو مثل آنها نیستی که امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) یعنی وجود مبارک امامزمان را قبول نداشتهباشی. من به شما گفتم خدا امرش است، قرآن امرش است، امام امرش است. تو وقتی امر را اطاعت نکردی، تو چه فرقی با اهلتسنن داری؟ تو اسمت شیعه است؛ اما شیعه امر را اطاعت میکند. اصلاً شیعه جداست از تمام این حرفها، امر را اطاعت میکند. چرا میگوید من همه اعمال متقی را قبول دارم؟ شیعه است. چرا اصحابیمین را قبول دارد؟ شیعه است. شیعه؛ یعنی امر را اطاعت میکند. چرا امر را اطاعت نمیکنی؟ چرا بیامر میروی آنجا؟ در همین دنیا باید امر را اطاعت کنی، در آخرت هم امر را ببری. اصلاً خدا مگر نمیگوید: «هو الامر، هو الخلق». من خلق کردم، امر کردم. عزیزان من، ما چیز تازهای که نیاوردیم، هر چه نگاه میکنم میبینم ما امر را اطاعت نمیکنیم. خیلی وضع ما مردم بد شده. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را، این جمله را او گفت، گفت یکی اگر الان دینش را ببرد، ملائکه آسمان خیره خیره به این نگاه میکنند میگویند: اینچطور دینش را آورد. ایشان میگفت: این ملائکه پشت دستشان را دندان میگیرند، چطور این دینش را آورد؟ پس دین چیست؟ دین اگر بخواهی داشتهباشی، ناامری نباید کنی. به حضرتعباس قسم، نه [زیارت] امامحسین، نه [زیارت] مکه، نه منا، تا حتی قرآن تو را نجات نمیدهد. این حرفها را از توی گوشتان دربیاورید. مرتب کربلا میروی و بز و مز هم میکشی، باد به خودت میکنی، آره، تو بمیری زیارت کردی خدا را در عرش! آره تو بمیری! تو باید عزیز من قربانت شوم بهغیر اهلتسنن باشی. ما باید امر اینها را اطاعت کنیم. اگر امر اینها را اطاعت کردی، خوش به حالت. راهت میدهد، جزء آنها هستی.
من در جای دیگر گفتم، یک محرمیت داریم، یک رحمیت. ما خوب خوبهایمان هنوز محرم نشدیم. خوبهایمان رحمیت داریم. من دلم میخواهد شما قربانتان بروم، بیایید محرم شوید. سلمان محرم بود، آنها رحم بودند. من دلم میخواهد بیایید محرم شوید. محرم کیست؟ آنکسیکه امر اینها را اطاعت کند. مگر عباس نبود که راهش نداد؟ چرا تفکر نداریم؟ چرا این حرفها را دوباره میروی رد کار خودتان؟ رد این حرفها بیایید، به دردت میخورد. والله، نجاتدهنده ایناست. چرا من میگویم کربلا و مکه، تا حتی قرآن شما را نجات نمیدهد؟ چهکسی نجات میدهد؟ امر، چهکسی نجات میدهد؟ ولایت. قرآن آمده دارد معرفی میکند ولایت را. مگر آنها قرآن نمیخوانند؟ به ارواح پدر و مادرم در خانه مسجدالحرام قرآن را تا صبح ختم کرد. قرآن را یکی گذاشت زمین، گفت: لعن علی ابوک. بلند کن قرآن را چرا زمین گذاشتی؟ اینقدر قرآن را احترام میکند. چرا قرآنناطق را قبول ندارند؟ امر قرآنناطق را قبول ندارند. امر خودشان و امر اسلام را قبول دارند! اسلام بیعلی فساد است. همینساخت که عمر و ابابکر فساد است. آخر کسیکه نماز میخواند، روزه میگیرد، جهاد برود، امر به معروف کند، حتیالامکان انفاق کند، قرآن سر بگیرد، خدا به این آدم لعنت میکند؟ چرا؟ علی را قبول ندارد. عبادت بیعلی فسق و فجور است. با علی کن. حالا میگوید: مرتد و کافر شدند. به چه؟ به ولایت. تو هم که امر را اطاعت نمیکنی قربانت بروم. بیا دوباره تکرار میکنم عزیزان من، امر را اطاعت کنید. دلت را بگذار کنار. دل گفتم شیطان است. دل شیطان است.
حالا یکچیز دیگر ناراحت نشوید، حالا یکچیز دلت میخواهد، اگر این چیزی که دلت میخواهد با امر درستاست، آن باز امر است. الان شما یکچیزی دلت میخواهد، درستاست؟ اینکه دلت میخواهد باید مطابق امر باشد. اگر مطابق امر شد، آنهم درستاست. من هر چه دل میخواهد، رد نمیکنم. یعنی آنچه که الان شما دلت میخواهد، آن خودش مطابق امر باشد، آن خوب است. (صلوات)
خیلی ما خطری هستیم که ملائکه آسمان تعجب میکنند، میگوید چطور دینش را آورده؟ دین چیست. بیدینی بیامری است. دین امر است، ما هم امر را اطاعت نمیکنیم. هر کسی مطابق دلش است. باباجان یکدفعه رفتی مکه، خب بس است دیگر. من یکآدم سراغ دارم هر سال میرود مکه، خدا میداند در محله اینها چه کسانی بودند. یکی بود شاگرد بود، سه چهار تا هم بچه داشت. این بندهخدا که میرود شاگردی بابا و ننهاش، آتش من گرفتم، باید چیز به او بدهد. این آدم با رحم که هر سال میرود مکه، مناره هم درست میکند برایت! مسجد مناره، مسجدها دیدید مکه یک گلدسته دارد، این مسجد آقا هم یک گلدسته دارد! عین مسجدها که در مکه ساختند، عمری! دهشاهی به اینها خدمت نکرد. یکیشان که قسم خورد، دو تا خانه آنطرفتر است، همین آقا. میگفت: این آبجیام مرتب گفت نان نان، آنوقت مادرم یکی به او زد و یکدفعه مرد. برای نانشان معطل بودند به حضرتعباس. داداشش میگفت یکی دو دفعه گفت نان نان، گفت بابایتان اگر بیاورد درست میکنیم. دوباره گفت: گرسنه است، آنوقت یکی به او زد و مرد. این دارد جان میدهد، این میرود مناره درست میکند! دلش میخواهد! آقا این مسجد را ساخته! بله حضرت آیتالله! آقای مسجدی! از همین گالشیها! آدم عمر را ببیند بهتر از ایناست که این حاجیها را ببیند! عمر! والله! باز این یکخرده رحم داشت. طیور آنجاست، میگوید بچههایش را بپراند، بیاید. بزغاله لنگش شکسته، داد میزند در خلافت من باید ظلم به یک بزغاله شود؟! آخر، باز یک جایش خوب بود، این هیچ کجایش خوب نیست! دلش میخواهد. تأسیسههایی درست میکند. یکدفعه با من روبهرو شد، چنان او را کوبیدم که اصلاً حیرانزده شد. همینجور ماند. گفتم: برو رد کارت. (صلوات)
اشخاصی که اهلدنیا هستند، پابند دنیا هستند، آنها را هم امامزمان قبول نمیکند. حالا من به شما میگویم، اگر شما رفقا امامزمان، امامزمان میکنید، امامزمان را در عالم رؤیا نمیبینید، آنها میبینند که شما رفوزه میشوید، آنوقت منبعد خجالت میکشید. همینجور شما را نگه میدارند. میگوید: حالا یک نجوایی هم بکن و یکحرفی هم بزن. هر کسیکه اینجوری شد، رفوزه میشود؛ مگر آدمی که محبت دنیا نداشتهباشد. حالا من یکی دوتایش را به شما میگویم. یکنفر بود صابونی بود. در کتابها نوشتهاند دیگر. من با اینها در مدرسه فیضیه، فقها، علما یکچنین حرفی زدند، گفتم بابا یکخرده ملایمتر میخواستی بگویی. میگوید: هر کس بگوید من امامزمان را دیدم کافر است، مرتد است. گفتم: آخر به شما نمیآید این حرف! این حرف چیست که شما زدید؟ آنوقت آن قضیه انار را برایش گفتم. گفتم: مگر نبود؟ گفتم این چیست که میگویید، آن چیست که میگوید؟ حالا از این حرفها زد. کاری ندارم. فعلاً الان یکزمانی شده که هر کس مطابق دلش حرف میزند. حالا این بندهخدا مرتب گریه کرد و اینها آمدند پیاش و آمد سر یک پلی بود، یکدفعه باران گرفت. گفت: آخ، صابونهایم. آخر، باران برای صابون خوب نیست. باران بخورد آسیب میبیند. گفت: صابونی، برو پی صابونهایت.
این یک. دو، اینها خیلی هم داغند، اینها که امامزمانی میشوند. الان هم داریم، خیلی داغ است. یکی بود آمد اینجا غش کرد افتاد به پای من، آی امامزمان، امامزمان! گفتم: پاشو خودت را جمع و جور کن ببینم. دکتر هم هست! گفتم: پاشو خودت را جمع و جور کن. گفتم: به حضرتعباس، تو بهغیر اینکه شیطان را ببینی هیچچیز دیگر نیست. چهچیز امامزمان را میخواهی ببینی؟! گفتم: به حضرتعباس تو بهغیر اینکه شیطان ببینی، هیچچیز دیگر نیست. گفت: چرا؟ این حالا بهحساب آمدهبود ما دلالتش بدهیم. گفتم: تو چهکار میکنی، در این روزهای جمعه؟ شبهای چهارشنبه میآیی، شبهای جمعه هم میآیی، دندانهای این خانمها را درست میکنی! گفت: آره. گفتم: خب، زن و بچهات چه میگویند؟ گفت: خدا میداند میروند یکگوشه مثل چه گریه میکنند وقتی من میخواهم بیایم. گفتم: تو بهغیر شیطان کس دیگر را نمیبینی. خب مرتیکه فلانفلانشده مطبت را راه بینداز، اگر یک بیچارهای آمد یکخرده ملاحظهاش کن. اینجا میآوری چهکنی؟ یکمشت دختر را اینجوری کنی، میخواهی دندانهایشان را درستکنی؟ آره، آنها اینقدر دندانشان تیز است که به هر جوانی بگیرد، آن جوان را زخمی میکنند؟ اینرا من حالا میگویم، اینقدر دندانهایشان تیز است. تو میروی کجایشان را درستکنی؟ حالا گفتم عزیز من با امر کار کن. حالا یکدفعه دیگر هم آمد. حالا حرف من ایناست، این یک. دو،
یکی بود باز خیلی امامزمان امامزمان میگفت. حضرت خلاصه با طول و تفسیرش روانه کرد پیاش. گفت این خیمه امامزمان است، و من معاونش هستم. حضرت فرمود اینجا برو، یک خانمی است، این به شما حلال است. رفت دید که عجب خانمی است اینجا! از آنهاست که دلت میخواهد! هیچچیز، دید خلاصه اینجاست. یکدفعه امامزمان روانه کرد پیاش. گفت: میگوید بیا، گفت: باشد میآیم. دوباره گفت: بیا. گفت: برو من میآیم. نگاه کرد دید روی متکایش خوابیده. فهمیدی؟ توجه میکنید میگویم چه؟
باز دوباره یکیدیگر بود، میخواهم چند تایش را بگویم که بدانید اگر شما میگویید، از عهده برنمیآیید. فهمیدی؟ این بندهخدا سیصد و سیزده نفر درست کرد. اینها بعضیهایشان احمقها رفتند زنهایشان را طلاق دادند که اینجا یاور امامزمان باشند و خلاصه محکم باشند. اینها شبها میریختند در بیابان و امامزمان، امامزمان میگفتند. آنجا بودند. حضرت دید اینها ول نمیکنند! حضرت دو تا بزغاله برداشت و آمد. حضرت اشاره کرد که من هستم. رفت بالای پشتبام، بزغالهها را برد. یکیشان قصاب بود، صدایش زد. صدایش زد و گفت یکی از این بزغالهها را بکش. بزغاله را کشت و از روی ناودان خون ریخت. یکیدیگر را صدا زد. گفت: این یکی را هم بکش. تا اینرا کشت، این سیصد و سیزده نفر به فرار! حالا هم جایشان هست، آنجا زیارتگاه است. گویا همدان است. جای آنجا حالا هم هست. یک زیارتگاهی است، میروند. اینها در رفتند! عزیز من، امامزمان اگر میگویی باید جانت را فدایش کنی. فهمیدی؟ جانت را [باید] فدایش کنی. ایننیست که. حالا من یکیاش را بهتان میگویم.
یکوقت به ما خبر دادند که آقا امامزمان قیام کرده. گفتیم کجا؟ گفتند لب جوبشور. ما همینجور دیگر پابرهنه دویدیم، دیگر حالا دکان و زندگی را ول کردیم دویدیم. به خود امامزمان آمدم از راست کوچهمان بروم، رویم را همچنین کردم بابایم ننهام صدایم نزنند، رفتم. وقتی رفتم دیدم که بله آقا آنجا تشریف دارند و ما رفتیم آنجا. خیلی من مورد عنایت آقا قرار گرفتم. حالا یکی در نوار نگوید این میگوید. میگویم اگر میخواهی امامزمان را ببینی، اینجوری باید بشوی. حالا ما هم همهاش میگوییم خدایا ما اگر کشته میشدیم، شهید میشدیم زهرا یکذره خوشحال میشد، خوب بود. همهاش در فکر بودم. ما رفتیم و من هنوز در زمان شاه توپ ندیدهبودم، توپ و تانک. آنموقع دیدم. اینها توپ و تانک رو به امامزمان سوار کردهبودند. حضرت منشی داشت، گفت: به بازاریها بگو بیایند. اینها رفتند و منشیهای آقا گفتند: بازاریها نیامدند. این از بازاریها. من به آقا گفتم: آقا اینها توپ و تانک دادند، ما اسلحه نداریم. ما یک تیشه داشتیم. حضرت فرمود: اینها [توپها] درنمیرود. آقا یکدفعه نگاه کرد به آسمان، بهقدر این اتاق شمشیر ریخت زمین. از آن شمشیرها! ما یکیاش را برداشتیم همچنین کردیم دیدیم این خوشدستتر است برداشتیم. آنها هم یک آدمهای گنده، مندهای بودند. ما همینجور مواظب آقا بودیم، یک پا را میگذاشتیم اینطرف، یک پا را میگذاشتیم آنطرف. اینقدر آدم شجاع میشود که میگوید بهقدر چهلنفر، که درخت را از جا درمیآورد. خلاصه ما همهاش داریم میگوییم شهید میشدیم، کشته میشدیم خوب بود. همهاش که میگفتم کشته شوم، میخواستم زهرا خوشحال شود، به خودم کار ندارم. آقا فرمود که اینها در نمیرود. اینکه من میگویم توپ و تانک از کار میافتد ایناست. گفت: درنمیرود. اینها رفتند نشستند پشت توپ و تانک، هر کار کردند درنرفت. هر کار کردند درنرفت. آنوقت اینها آدمهای گنده، منده بودند، همینساخت اینجوری کردند، هر کدامشان اینجوری کردهبود، میآمدند پایین پیش آقا. من هم همینساخت همچنین میکردم که کسی نزدیک آقا نیاید. اصلاً یک میدانی من انگار داشتم. همینجور که اینجور میکردم، همچنین میکردم این اینجا میایستاد، همچنین میکرد آن اینجا میایستاد. ما در این حال از خواب بیدار شدیم. این میتواند، اینجوری باید شوید قربانت بروم.
حالا عزیز من حواست کجاست قربانت بروم؟ شاگردهایم اینجوری میشود، کارخانهام اینجوری میشود، چیزهایم اینجوری میشود. چیزی نیست که. تو باید مجهز باشی. مجهز برای ندای امامزمان. این درستاست. از اینچیزها چند تا هست، یکیاش را به شما میگویم. خیلی هست. چهکسی میگوید نمیشود؟ چرا؟ چرا؟ به حضرتعباس قسم، جوابت را میدهد. اگر آنموقع امامزمان نایب داشته، حالا خودش است. جوابت را میدهد. اما آنچیزی که میخواهی باید فدای خلق کنی، نه فدای خودت، یکچیزی داشتهباشی معنویت داشتهباشی. بیشتر از این نمیتوانم بگویم. یکچیز داری باد به خودت میکنی! مگر امامزمان باد میخواهد؟ اطاعتش را کن، چرا نخواهد. امامزمان اگر یک شیعه را نخواهد چهکسی را بخواهد؟ اما تو او را بخواهی، امرش را اطاعت کنی. خیلی قشنگ است. والله امروز نایب او اگر نیست، خودش هست. جوابت را میدهد. یککاری به او داشتم، دو شب جواب من را نداد. رفتم به آقا امامحسن عسگری گفتم: آقا تمام خلقت بهوجود پسر تو سر پاست. خودش یادت میدهد. اگر نباشد تمام خلقت فروریزان میشود. با تمام درجهاش باید امر تو را اطاعت کند. امر کن جواب من را بدهد. به حضرتعباس فردا شب جواب من را داد. چه داری میگویی؟ تو سنخه پولی. سنخه [پولی] که برای بچهات مجلس میگیری، [سنخه] مجلسی، از توی مجلس بیا بیرون. از توی مجلس دلت بیا بیرون. از توی مجلس خیالات بیا بیرون. از آمال و آرزوهایت بیا بیرون. مگر من پسر ندارم؟
به روح تمام انبیاء من از بچههایم راضی هستم خیلی. خدا کند اینها از من راضی باشند. والله دارم میگویم. خانم دارم که ممتاز [است]. خیلی من چیز دارم. اما همه را فدا میکنم. فانی میشوم از دنیا. مجهز باید باشید رفقایعزیز. ببین امامزمان جوابت را میدهد یا نه؟ مجهز یعنیچه؟ یعنی مجوز داشتهباشی، مجهز باشی؛ یعنی برای امر، تا صدا زد بدوی. کجا میدوی؟ صابونی که اینجور، آنهم که اینجور، کجا میدوی؟ خودش امر میکند، اطاعت نمیکنند. من باقی اینرا نگفتم به شما، این بندهخدا هفتاد سال، سیصد و سیزده نفر درست کرد اینجوری. یکشب آقا را ملاقات کرد. گفت: تو من را صدا میزنی؟ گفت: آره. گفت: من امامزمان هستم، فوراً آقا یک نشانی میدهد. آنها که با او سر و کار دارند، نشانی نمیخواهند. آنها که ندارند، آقا یکچیزی نشان میدهد. گفت: بله، گفت: این گلیمها که انداختید، زنت بچه درس میداده، اینها را باید بدهی به آنها. گفت: خب، گفت: اینخانه هم که داری مال فلانی است و اینجور است و این به تو فروخته است، اینرا باید به او بدهی. گفت: باشد. گفت: زنت هم خواهر رضاعیات است. خواهر رضاعی مثلاً یکی شیر به او داده، خواهر رضاعیاش شده. برگشت از امامزمان، گفت: زن که ندارم، خانه که ندارم، فرش هم که ندارم تو چه امامزمانی هستی؟! بیدار شد. خب، بفرما! اینهم از خدمت امامزمان رفتن! چرا؟ علاقه دارد به آنها، حرف من ایناست. علاقه دارد به اینها. میخواهد چه کند؟ آنچه را که هوا و هوس است باید بریزی کنار، بگویی امامزمان، یک جان دارم میخواهم فدایت کنم. آنوقت ببین او را میبینی یا نه؟ به حضرتعباس جوابت را میدهد. اما اینجور باشی، کدامیک از ما هستیم؟ هستیم یا نیستیم؟ آن بشری که اینجور است، باید تمام اینها که دستش باشد، امر او باشد. یعنی اینها موقت باشد، زنت موقت باشد، پسرت موقت باشد، مالت موقت باشد، کارگاهت موقت باشد، کارخانهات موقت باشد. آنچه را که داری موقت باشد. با امر با اینها کار کنی. یعنی با عدالت، با امر. اما اگر آقا آمد اینها را باید تمام را بریزی آنجا بدوی. میدوی یا نمیدوی؟ نه، حالا ما باشیم یکخرده امر به معروف، نهی از منکر کنیم، یک تأسیسهای درست کنیم و... تو چه میگویی عزیز من قربانت بروم؟
حرف را به شما تمام کردم. ایناست که میگوید اگر ما امامزمان را نشناسیم، میمیریم به مرگ جاهلیت. امامزمان نشناختن ایناست که والله به خودش راست میگویم ایناست که امرش را اطاعت نکنی، میمیری به زمانجاهلیت. مگر امر را اطاعت کنی. بیایید این حرفها را قبول کنید. با روایت و حدیث با شما حرف زدم، به خودم که نزدم عزیز من، فدایت شوم، قربانت بروم. بیا عبدالعظیمحسنی بشو. بیا سلمان بشو. امر را اطاعت کرد به اینجا رسید، به کجا میخواهی برسی؟ تو کارخانهدارها را ببین، آنها که دنیا را داشتند ببین. تولیتها را ببین، آقاها را ببین،... ببین چه نتیجهای برایش داشت؟ خب اسکندر جهانی، دستش را از تابوت گذاشت بیرون، گفت: من را بگردانید. هر موقع من دستم را آوردم تو، من را خاک کنید. این اسکندر را یکچیزی بود به او زدند، حالا هر جوری بود، میگرداندند. مرتب در این شهر، در آن شهر میگرداندند. یکنفر آمد یک مشتی خاک برداشت ریخت توی دستش، دستش را کشید خاکش کردند. من که اسکندر جهانم، آخر، یکمشت خاک بردم. تو میخواهی چهکاره شوی؟ تو میخواهی اسکندر جهان شوی؟ اسکندر جهان بود، نمیگوید اسکندر یک شهری بوده، یک مملکت بوده در تمام جهان این سلطنت داشت. آخرش میگوید یکمشت خاک برد با خودش. چه برایتان بگویم؟ میخواهی غسل جنب حرام را بگویم؟ خوب بلدید، میبینم نجاتدهنده شما ایننیست. انشاءالله امیدوارم که اسم این نوار را تذکر بگذارید. من هیچچیز نیستم قربانتان بروم، فدایتان شوم، عزیزان من تذکر به شما میدهم. تذکر! تذکر!
دوباره میگویم، میخواهی به جایی برسی، با امر باید برسی. هیچکسی نجاتدهنده شما نیست، مگر امر. آنهم امر ولایت. تو میروی امر خلق را اطاعت میکنی. حالا که اطاعت کردی با تمام تولیدش شریکی. وای بر تو! بیا امر امامزمان را اطاعتکن، امر امیرالمؤمنین را اطاعتکن تا عزیز من چه بشوی تو؟ هان؟ با تولید اینها شریک شوی. علی (علیهالسلام) یکدانه شمشیر زده افضل عبادت ثقلین. بیا امر علی را اطاعتکن، با تولیدش شریک میشوی. یک نفس کشیده افضل عبادت ثقلین، بیا علی را دوست داشتهباش، با تولیدش شریک میشوی. چهکسی را دوست داری که با تولید جنایتش شریک بشوی؟ مگر میگذارد؟ بله، همه رفتند، ما هم میرویم! الان زمان اینجوریاست دیگر حالا، مگر میشود زندگی کرد؟ اگر فلانی را نخواهی، شیطان را نخواهی میشود میشود زندگی کرد. از اینچیزها میآورد در دستت، پدرت را در میآورد. خدا واحد است، امامزمان واحد است، تو هم باید در ولایت واحد باشی. مبادا مثل خلق باشی. یعنی در ولایت واحد باشی، یعنیچه؟ سلمان واحد بود. عبدالعظیمحسنی واحد است، کسی را نمیبیند بهغیر خالقش، بهغیر امامزمان. این نسبت به ولایت باید واحد باشی، نه مثل خدا و ولایت. نسبت به ولایت [باید واحد باشی].