منتخب: آقا علیاصغر
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است، حضرتزهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشتهباشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
گفتار متقی[۱]
وقتی تمام اصحاب امامحسین (علیهالسلام) به میدان رفتند و شهید شدند، حالا بچّهها در غریبی امامحسین (علیهالسلام) بهانه میگیرند. گاهی به آغوش مادرشان میروند و گاهی به دامان مادر پناه میبرند! امامحسین (علیهالسلام) به حضرتزینب (علیهاالسلام) فرمود: خواهرجان! گریه نکنید! دشمن مرا شماتت میکند، امر امام واجب بود.
وقتی امامحسین (علیهالسلام) آمد که با اهلخیمه وداع کند، دید همه اهلبیت دستمال جلوی دهانشان گرفتهاند و خیمه یک پارچه گریه است! امام برگشت و فرمود: خواهر! مگر نگفتم که گریه نکنید؟! حضرتزینب (علیهاالسلام) گفت: برادر! چاره اصغر بهدست ما تمام است! حسینجان! وقتی شما در غریبی «هلمِنناصر» گفتی، اصغر آرام نمیگیرد و قرار ندارد!
گاهی ناخن زَنَد به سینه مادر | گاهی پیچ و تاب زَنَد به دامان خواهر |
علیاصغر چه میگوید؟ دارد میگوید مرا به میدان ببرید، تا جانم را فدای پدرم کنم. امامحسین (علیهالسلام) فرمود: علیاصغر را بهمن بدهید! وقتی او را در میدان آورد، لشکر گفتند: حسین قرآن آورده؟! ابنسعد گفت: نه! فرزندش را آوردهاست. امام فرمود:
گر من به دور شما گنهکارِ شماهَم | نکرده گناهی علیاصغر من | |
یادگار بهجای اکبرم هست این | یا بدهید آب دِهَم جرعهآبی |
یا ببریدش دهید جرعهآبی
آخر باباجان! اگر حسین (علیهالسلام) تقصیرکار است، اینطفل که گناهی نکرده! چه تقصیری دارد؟! اینها میخواهند دل خلیفه مسلمین، یزید را خوشحال کنند! خدا حرمله را لعنت کند! سه تیر رها کرد: یکی به چشم آقا ابوالفضل (علیهالسلام)، یکی به گلوی آقا علیاصغر، یکی هم به قلب آقا امامحسین (علیهالسلام) زد.
حالا در میان لشکر همهمهای ایجاد شد. ابنسعد صدا زد: حرمله! چرا جواب حسین را نمیدهی؟ گفت: امیر! پسر را نشانه کنم یا پدر را؟ گفت: مگر گلوی اصغر را نمیبینی؟! آخ! آخ! آخ! تیری رها کرد و به گلوی اصغر نشست. «الاُذُن بالاُذُن» این تیر، شاهرگِ علی را قطع کرد. یکوقت دیدند علیاصغر در تلاطم است و سرش جدا شدهاست.
حالا امامحسین (علیهالسلام) چهکار کند؟ فقط خدا از او حمایت کرد. علیاصغر روی دستش بود، فکر میکرد که با گلوی شکافته، او را به خیمه ببرد؟! چهکار کند؟ فوراً خدا ندا داد: حسینجان! فرزندت را به ما واگذار کن! ما او را از درخت طوبی شیر میدهیم، او را پرورش میدهیم تا آنجا بیایی و تحویلت میدهیم. خودِ خدا امامحسین (علیهالسلام) را دلالت داد، او را کمک کرد و تقویتش نمود؛ به او نیرو و قدرت داد.
اهلخیمه همه متوجه بودند که امامحسین (علیهالسلام) علیاصغر را بیاورد. امام پشت خیمه رفت و در کنار آن، قبر کوچکی با غلاف شمشیر کَند، یکدفعه حضرتزینب (علیهاالسلام) صدا زد: برادر! نچین خشت لحد را، بگذار تا من بیایم و اصغر را یکدفعه دیگر ببینم، امام دید امّکلثوم با زینب (علیهاالسلام) دارد میآید. حالا زینب (علیهاالسلام) چه میبیند؟ گلوی اصغر را میبیند که جدا شدهاست.
چرا با علیاصغر اینجوری میکنند؟ چون امامحسین (علیهالسلام) امر خلیفهمسلمین، یزیدبنمعاویه را اطاعت نکرده، جرمش ایناست. به تمام آیات قرآن، خدا مرا نگهداشته؛ وگرنه غصّه مرا میکُشد! آخَر هم میکُشد! چهخبر است در دنیا؟! یکچیزهایی است که ما خیلی درک نداریم که بفهمیم چهکسی حسین ما را کشت؟! علیاکبر و علیاصغر ما را کشت؟! برای چه کشتند؟! ما باید درک کنیم تا دنبال خلق نرویم.
حالا آمده، مدّتی طول کشید، یکوقت دیدند که رباب صدایش بلند شد. بنا میکند هایهای گریهکردن. گفتند: رباب! چند وقت است که امامحسین (علیهالسلام) شهید شده، تو اینجوری گریه نکردهبودی. گفت: من دارم با پستانم حرف میزنم. در پستانم شیر آمده، میگویم: اگر تو آنروز شیر داشتی، بچّه من هدف تیر نمیشد. تمام خیمه گریه میکنند.
خدایا! به حقّ علیاصغر تو را قسم میدهم توفیق شبقدر [و عزاداری] به ما عطا بفرما!
خدایا! گل و گوشه ما محبّت عمر و ابابکر هست، بیرون بفرما!
خدایا! به حقّ علیاصغر تو را قسم میدهم، جوانان اسلام را حفظکن! ایمانشان را حفظکن! ولایتشان را حفظکن! حضور قلبشان را زیاد کن!
خدایا! به حقّ اینطفل تو را قسم میدهم، ما را بیامرز! تا ما را نیامرزیدی، از این دنیای فانی نبر!
خدایا! ما را مشغولالذمه مردم نمیران!
خدای! تو را به حقّ امامزمان روز به روز به توفیق این رفقای من اضافه کن! روز به روز ولایتشان را، ایمانشان را قویتر کن!
خدایا! آخرالزمان است، ما از آنها باشیم که ملائکهها تعجب میکنند چطور دینش را آورد. دین یعنی ولایت علی (علیهالسلام). [۲]
- ↑ عاشورای 93 (دقیقه 32) و سخاوت حضرتخدیجه (دقیقه53)
- ↑ عاشورای 93 و توفیق و بکاء و نجوا 79 و عاشورای 85 و سخاوت حضرتخدیجه 84