ولایت و تسبیحات حضرت‌زهرا

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ دسامبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۰:۴۱ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - 'دوست‌امیرالمؤمنین' به 'دوستِ امیرالمؤمنین')
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
ولایت و تسبیحات حضرت‌زهرا
کد: 10460
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1375-08-09
تاریخ قمری (مناسبت): 17 جمادی‌الثانی

العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمد. اللهم صلّ علی محمد و آل‌محمد.

«إنّا أنزلناه فی لیلة‌القدر. و ما أدراک ما لیلة‌القدر، لیلة‌القدر خیرٌ مِن ألف شهر، تَنزّل الملائکة و الروح.» ان‌شاءالله به امید خدا می‌خواهم پیرامون این آیه یک اندازه‌ای صحبت کنم.

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و أصحاب‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز، یک‌چیزهایی است، این‌کارها اشتباه شده؛ اما آن اشتباه مانده، یا کسی اعتراض نکرده یا کسی‌که آن اشتباه را در [بین] مردم رواج داده یا مُغرض بوده یا نفهمیده‌است؛ ما یک مُغرض داریم و یک نفهم داریم. باطن مُغرض، توی کله‌اش یک خیال‌هایی است [که] آن فکر خودش را پیاده می‌کند؛ این‌را مُغرض می‌گویند. نفهم چیزی را نمی‌فهمد.

من خواهشمندم توجه بفرمایید! این مرسوم شده‌است که می‌گویند: این عید [یعنی عید غدیر]، عید سیدهاست. بابا جان من! عزیز جان من! این‌چه حرفی است آخر تو می‌زنی [که] عید سیدهاست؟! من یک‌روایت برای شما می‌گویم [که] مبادا بگویید که خدای ناخواسته من می‌خواهم سیدها را کوچک کنم، من خودم این‌قدر کوچک هستم که اگر می‌توانستم خودم را بزرگ می‌کردم. من از شما می‌پرسم: اگر من سید نباشم بهشت می‌روم؛ اما اگر سید شیعه نباشد جهنم می‌رود. خب، سیادت بالاتر است یا ولایت؟ ولایت. پس این‌که می‌گویید عید سیدهاست، چرا این حرف را می‌زنید؟! بابا جان من! عزیز جان من! ما را از سیدها جدا می‌کنید! چرا جدا می‌کنید؟! یا نمی‌فهمید یا مُغرض هستید! عید، عید شیعه‌هاست!

مگر این کرّوبین که بالای خانه‌خدا، بالای عرش هستند، کارشان چیست؟ لعنت به اولی و دومی می‌کنند. روایت داریم: اگر یکی از این‌ها از آسمان سر درآورد؛ شاید تمام زمین از نورشان رُبس [یعنی ذوب] بشود. این‌ها معلوم نیست [که] سید باشند.

نمی‌خواهم همه روایت را بگویم، مگر آن هفتاد نفری که در طور آمدند؟! در آن‌جا که محلی بود که این‌ها هفتاد نفر [از بنی‌اسرائیل] از هفتاد قبیله انتخاب شدند، آن‌جا [در طور] آمدند. نوری تجلی کرد، موسی غَش کرد [و] هفتاد نفر هم مُردند. [این نورِ] چه‌کسی بود؟ بعد از آن موسی سؤال کرد، خدایا! این نور خودت بود؟ گفت: لا! گفت: نور محمد و آل‌محمد بود؟ گفت: لا! گفت: نور چه‌کسی بود؟ گفت: نور یکی از شیعه‌های آخرالزمان که دین‌شان را حفظ کردند! خب، آن سید بود؟ نه. چرا سنگ جدایی می‌اندازی؟! چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟!

تمام خلقت روی ولایت دور می‌زند! ما باید سیدها را احترام کنیم. خدا حاج‌شیخ‌عباس را بیامرزد، هیچ‌وقت [یک سید را] پایین دست خودش قرار نمی‌داد؛ اما محض پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آن‌ها را احترام می‌کنیم. من یک‌روایت دیگر بگویم: مگر پسر نوح سید نیست؟! حالا که به حرف بابایش نمی‌رود، می‌گوید «إنّه لیس من أهلک» من این روایت‌ها را می‌گویم [که] جلوی فضول‌ها را بگیرم! که آقایانی که شیعه هستند، به شیعه‌گی خودشان ببالند.

مگر این امام‌رضا (علیه‌السلام) نیست [که] به برادرش زید می‌گوید که گول این مردمان، [یعنی] بقال‌های مدینه را نخور! [که] به تو می‌گویند پدرت امام است، برادرت امام است. آتش تو را می‌سوزاند؟! خدا جهنم را برای گنه‌کارها خلق کرده، بهشت را برای آن‌ها که فرمان خدا را می‌برند، خلق کرده. بفرما! این [زید] هم سید [است].

مگر ابوجهل و ابولهب عموی پیغمبر نیستند؟! چرا اهل آتشند؟! چرا؟ ولایت ندارند! اصل ولایت است! قربانتان بروم، شیعه‌ها! به خودتان ببالید [که] علی (علیه‌السلام) دارید! خدا علی (علیه‌السلام) را از شما نگیرد. من یکی، دو تا روایت برایتان بگویم.

یک روزی پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نشسته‌بود، حضرت فرمود: یک جنّ وارد می‌شود نترسید؛ این‌کاری دارد. نشسته‌بودند، ایشان وارد شد، خدمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد. سلام کرد [و] گفت: یا رسول‌الله! این‌ها به ما افضل شدند، زن ما را می‌زنند، بچه ما را می‌زنند. خیلی دارند ماها را اذیت می‌کنند. گفت: علی (علیه‌السلام) را بفرست [تا] این‌ها را اصلاح کند. اصلاح کرد. به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) فرمود: علی‌جان! بلند شو! ذوالفقار را بردار برو! هر کدام از این‌ها اسلام آوردند، آوردند. نیاوردند بزن!

حضرت فرمود: بدرقه کنید، دنبال امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) رفتند. دیدند زمین دهان باز کرد [و] آن جنّ رفت، علی (علیه‌السلام) هم رفت. عمر و ابوبکر و منافقین خیلی خوشحال شدند؛ اما سلمان بنا کرد گریه‌کردن. گفت: یا رسول‌الله! جریان این‌است، گفت: عزیز من! علی (علیه‌السلام) می‌آید! علی (علیه‌السلام) لای زمین نمی‌ماند. زمین به اختیار علی (علیه‌السلام) است، چه می‌گویید؟! زمینی که بتواند علی (علیه‌السلام) را فشار بدهد که پس آن [زمین] قدرتش بیشتر از علی (علیه‌السلام) است. این‌ها را من می‌گویم، رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌را نگفت.

[رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: هرکس خبر پسر عمّم را به‌من بدهد، هر چه بخواهد به او می‌دهم. این سلمان؛ آن‌جا می‌رفت [و] یک‌چیزی می‌خورد، یک نماز [ی] می‌خواند، خب، بالأخره یک چند روزی گذشت. یک‌وقت [سلمان] دید زمین دهان باز کرد [و] امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) دارد می‌آید. [سلمان] گفت: علی‌جان! قربانت بروم! من بروم این خبر را به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بدهم، بعد شما تشریف بیاورید. رفت و خبر داد و آمد.

یک روزی سلمان به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت: «الوعد وفاء!» بابا جان من! عزیز جان من! اگر تو با خدا باشی، حرف‌هایت هم خدایی می‌شود؛ [سلمان] می‌خواهد خدا را سِیر کند، می‌خواهد علی (علیه‌السلام) را سِیر کند، سِیر می‌خواهد بکند. [سلمان] گفت: [یا محمد!] وقتی به معراج رفتی، خدا هزار حرف به تو زد، گفت: [این‌ها را] بگو. هزار تا [را] گفت: می‌خواهی بگو، می‌خواهی نگو. هزار تا را گفت: نگو.

حالا به آقا می‌گویی که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نتوانست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را معرفی کند، بلند می‌شود، می‌رود و چپ، چپ نگاه می‌کند و رویش را از من برمی‌گرداند! تو نفهمیدی! این روایت اثبات می‌کند که من درست می‌گویم؛ اما تو توی فکرش برو.

پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) داشت یک‌قدری فکر می‌کرد، جبرئیل نازل‌شد: یا محمد! «سلمان منّا أهل‌البیت»، یکی [از آن حرف‌ها] را بگو! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم خیلی خوشحال شد! گفت: حالا دل سلمان هم خوش می‌شود، خیلی خوشحال شد. گفت: یا سلمان! آن یهودی را که در محل ما مُرده‌بود را می‌شناختی؟ گفت: آره. گفت: مُرده [است]، برو [در قبرستان] صدایش بزن. رفت به اجازه خدا صدایش زد، [یهودی] گفت: لبیک! [و] آمد. [سلمان] گفت: چه‌خبر؟ گفت: بیا نشانت بدهم. آقا! یک‌جایی یهودی دارد، خدا می‌داند چقدر خوب [است]! [یهودی] گفت: سلمان! قرار شد که من اسلام بیاورم؛ اما از قوم و خویش‌هایم می‌ترسیدم؛ اما من علی (علیه‌السلام) را دوست داشتم. هر روز توی راهش می‌ایستادم، یک سلام به او می‌کردم [و] می‌رفتم. وقتی‌که من مُردم، آب و آتش، همه [جایم] غرق آتش [بود]، مرا آوردند [ملائکه] بو کردند، دیدند من مِهر علی (علیه‌السلام) دارم. استغاثه کردند که یهودی مِهر علی (علیه‌السلام) دارد. فوراً یک همچنین جایی به‌من دادند و غذایی هم مثل دنیا می‌آید، هر روز هم یک‌چیزی می‌آید آی [این‌قدر] خوب است! آن‌جا آدم دیگر کار هم نمی‌کند؛ ببین غذایش می‌آید [و آدم] راحت می‌شود. یا سلمان! دست از علی (علیه‌السلام) برندار! دست از علی (علیه‌السلام) برندار!

باز دوباره یک خبری داریم؛ یهودی دیگری بود، این باز دو مرتبه توی راه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌ایستاد، می‌گفت: علی! دوستت دارم. این‌هم مُرد، می‌فرمایند: این‌را هم خدا یک قصری در جهنم به او داده [که] خدا می‌داند این چقدر خوب است! گفت: [این قصر را] به [خاطر] محبت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به این [یهودی] داد. محبت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) این‌است!

من امروز می‌خواستم خدمت‌تان عرض کنم که این آقای‌مهندس، خدای تبارک و تعالی یک سِیری به او داده‌است، خودشان هم به‌من نگفتند؛ اما حاج‌آقا، اخوی ایشان به‌من گفته‌است؛ اما نگفته که بگو، من خودم می‌خواهم بگویم.

ایشان گفته‌است که من خواب دیدم که اموات همه جمع شده‌اند و یک جشنی گرفتند و خلاصه جشن خیلی معظم بود و من می‌دیدم که مثلاً فلانی که اسمش [را] نمی‌آورم [و] کارش یک‌قدری ناجور است، می‌گویند: این کارهایش ریا بوده. خیلی آدم خوبی بود، خیلی هم توی مردم جا افتاده‌بود [که] خیلی ضعیف است؛ اما [وقتی] پدرم را دیدم، دیدم [که] نه [در این جشن نیست]. این [شخص] خیلی سرحال است و در آن جشن شرکت می‌کرد، توی آن جشن شرکت می‌کرد و رفت. می‌خواست پدر و مادرش را بیاورد؛ اما پدر و مادرش یک‌جایی بودند [که] یک‌قدری تاریک بود و ظلمت بود و توان ندارند. یک آدمی که حالا من می‌خواهم اسمش [را] نیاورم، [این آقای‌مهندس] می‌گفت: ایشان رسید و آن‌جا یک‌دفعه نورانی شد و بعد مثل این‌که این [آقا] اجازه داد که من پدر و مادرم را بردم.

بعد، از من سؤال کرد که آن‌ها این تسبیحات [را] یک عده‌شان، می‌گفتند: الله‌أکبر، یک عده‌شان هم می‌گفتند: الحمد لله، یک عده‌شان هم می‌گفتند: سبحان‌الله. ایشان از من سؤال کرد که این تسبیحات اربعه که ما بعد از نماز می‌گوییم این چیست؟ گفتم والّا! این جورکه توی علماء و فقهاء این [طور] مرسوم است [که] می‌گویند: یک روزی خلاصه حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) کلفتی خواست، کمکی خواست و جبرئیل نازل‌شد [و] گفت: بگوید: «الله‌أکبر، الحمد لله، سبحان‌الله!» این‌جور گفتند، این هست که نماز هم ثوابش هفتاد مطابق بیشتر می‌شود.

بعد ایشان یک پیغامی داده‌بود که گویا به نظرم ایشان کمِ من گذاشته‌است. گفتم: خب، تو یک‌چیزی سؤال می‌کنی [و] ما هم یک‌چیزی جواب می‌دهیم. آیا به‌من گفتی عصاره این چیست؟ حالا عصاره‌اش چیست؟ اولاً که این اموات از ما آگاه‌ترند؛ چون‌که من یک‌دفعه، من صدتا صلوات برای پدرم می‌فرستم، به روح انبیاء، به روح ائمه صلوات‌هایی می‌فرستم؛ به روح آن‌هایی که به‌اصطلاح خیر و خیرات ندارند صلوات می‌فرستم، آن‌ها هم خب دیگر مثل من هستند، فقیرند! بیچاره‌اند! برای آن‌ها که خیر و خیرات ندارند [صلوات می‌فرستم]؛ کاری نداریم.

بعد این‌ها جشنی که گرفته‌اند، جشن شکر ولایت است. چرا؟ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به زمین نزول کرده‌است، حالا این‌ها به رحمت می‌رسند، به‌پاس احترامی که علی (علیه‌السلام) به زمین نزول کرده‌است. بابا جان! علی (علیه‌السلام) زمینی نیست. چرا می‌گوید راه‌های آسمانی را بهتر بلدم؟! چه می‌گویید؟! علی (علیه‌السلام) عرشی است، علی (علیه‌السلام) فرشی نیست. خدای تبارک و تعالی ایشان را نزول داد که ما به تکامل برسیم.

خدا این اولی و دومی را لعنت کند [که] باعث شدند. چرا می‌گوید گناه اولین تا آخرین، تا حتی قابیل [که] زد هابیل را کشت، گردن این [عمر] است؟ این [قابیل] به آن امر [اولی و دومی] راضی است! نگذاشتند [که مردم به تکامل برسند]. حالا این‌ها جشن می‌گیرند. [در] جشن [ی که] گرفتند، یک عده‌ای می‌گویند: الله‌أکبر، یک عده‌ای هم می‌گویند: الحمد لله که نور علی (علیه‌السلام) روی زمین آمد، یک عده‌ای هم می‌گویند: سبحان‌الله، خدا منزه است؛ اما [آیا] این‌است؟ این هست، آن‌هم هست، [اما] یک‌چیز دیگر هم هست.

منظور من این‌است: جناب آقای‌مهندس! قربانت بروم، من تشکر از تو می‌کنم که می‌فهمی [که] من یک‌وقت کم از شما می‌گذارم؛ قدر این‌را بدان! من نمی‌خواهم کمِ این رفقا بگذارم. خب، یک سؤالی بکنند، من از شما هم تقاضا دارم سؤال کنید. من به قربان مهندس بروم سؤال می‌کند؛ ما نیامده‌ایم این‌جا که ما برای شما منبر برویم، من به‌دینم قسم! اگر پایم درد نمی‌کرد، از خجالت شما روی صندلی نمی‌نشستم.

دیشب، پریشب داشتم فکر می‌کردم، گفتم: آخر، تو چطور رویت شد بروی؟! گفتم: خدایا! تو این پا درد را به‌من دادی [که] ما برویم روی صندلی بنشینیم؛ اگرنه من کِی می‌رفتم جلوی شما روی صندلی بنشینم؟! مگر من آمده‌ام چیز یاد شما بدهم؟! ما آمده‌ایم این‌جا «لحمک لحمی» یک‌چیز بپرسیم، یک‌چیز بگوییم [و] یک‌چیز بشنویم، ببین، این آقای‌مهندس یک‌چیز سؤال کرده، ببین ابعادش چقدر بالا رفته‌است!

آقاجان من! مهندس‌جان! می‌دانی چه‌چیزی است؟ آخرش این‌است: این تسبیحات اربعه از این‌جا بلند شده؛ عقد زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) در عرش اتفاق افتاد؛ یعنی به‌دست پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) و روح تمام انبیاء شرکت کردند؛ تمام انبیاء، من نظرم این‌است: این عقد انجام گرفت، جناب آقای‌مهندس! گوش بده! قربانت بروم، این جوابِ حرفت است؛ ببین، یک‌حرف سؤال کرده چقدر ابعاد دارد! [از] حرف سؤال کنید، بی‌کار ننشینید؛ وقتی بروی توی حرف، سؤال کنید، من می‌فهمم توی این‌کار، دارید کار می‌کنید، آن‌وقت شما جزء ولایتی‌ها هستید، جزء آن‌ها هستید که در ولایت دارید کار می‌کنید.

آقای‌مهندس! قربانت بروم! فدایت بشوم! تو در آن‌کار [که] داری انجام وظیفه می‌کنی، توی ولایت هم [باید] کار کنی. آقای‌مهندس! قربانت بروم، آن‌جا در معدن کار می‌کنی، توی ولایت هم [باید] کار کنی؛ آن‌وقت شما در مسیر ولایت هستید. آقای‌مهندس! قربانت بروم، [وقتی] آن‌جا کار می‌کنی توی فکر هم باش، یک‌چیز هم سؤال کنی؛ یعنی توی ولایت کار کنی؛ ببین آن‌جا که داری کار می‌کنی، آن [کار را] از برای رزق زن و بچه‌ات می‌کنی، برای حفظ آبرویت می‌کنی، این‌را هم از برای ولایتت می‌کنی. آن‌کار را داری می‌کنی، این‌کار را هم داری می‌کنی.

حالا این عقد انجام گرفت. حالا آمدند حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) در یک موقعیتی به نظر همه آن‌ها یک رشدی کرده و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم همه‌اش تعریف کرده، جبرئیل نازل می‌شود: سلام من را خدمت زهرا (علیهاالسلام) برسان! بابا! زهرا (علیهاالسلام) سلام‌الله‌علیها است! سلمان سلام‌الله‌علیه است! چرا به بعضی‌ها سلام‌الله‌علیه می‌گویند؟! چه‌کسی سلام به آن‌ها رسانده که تو به او سلام‌الله‌علیه می‌گویی؟! تملق‌گو! چرا دروغ می‌گویی؟! چرا فکر نداری؟! سلام‌الله‌علیه کسی است که خدا [به او] سلام کند!

خب، حالا این‌ها آمدند نمی‌دانم آن [یکی] شاید هزار شتر سرخ‌مو دارد، آن [دیگری] نمی‌دانم چه‌چیزی دارد! آن‌چه دارد! همه آن‌ها برای خواستگاری حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) آمدند. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم صلاح نیست افشا کند. ببین، هر کاری به وسیله [است]، خدا وسیله‌ساز است. آقا جان من! قربانتان بروم، هر کاری می‌خواهید بکنید، با تفکر بکنید [و] مردم را از خودتان راضی کنید؛ نگذارید شاگردها از شما ناراضی باشند. اگر یک شاگردی ناراضی شد، یک‌قدری مهندسی‌ات را کنار بگذار [و از او احوال‌پرسی کن و بگو:] آقاجان! چه حالی داری؟ چه‌جوری است؟ یک‌وقت می‌بینی او گرفتاری دارد، دستی به گَل و گوشه این بمال. دو تا کلام با او حرف بزن، دلش خوش می‌شود.

برای خودتان یک‌چیزی درست نکنید که مردم عقده‌ای بشوند. حالا یارو سلام به تو نکرده، تو سلام بکن! چرا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به همه سلام می‌کرد؟ خب، سلام بکن! چیزی نیست! اگر تو سلام کردی، تازه نُه تا حسنه بردی، آن‌که جواب [سلام را] می‌دهد یکی [یعنی یک حسنه می‌برد]، تجاری باش! اما می‌گوید: سلام به متکبر نده، متکبر تکبرش زیاد می‌شود. ببین چطور گفته! اما آن بنده‌خدا که می‌آید [و] چیزی ندارد، یک سلام به او بکن، یک تواضع به او بکن، [تا] دوستِ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) دلش خوش می‌شود.

حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک‌کاری می‌خواهد بکند این‌ها راضی باشند. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود که عقد زهرا (علیهاالسلام) با خداست. فوراً جبرئیل نازل‌شد: یا محمد! حق سلامت می‌رساند؛ من یک ستاره‌ای را از آسمان روانه زمین می‌کنم، این ستاره توی خانه هر کسی رفت، زهرا برای اوست. خب، این‌ها حرف زدند و مردم قانع شدند و حالا خانه‌هایشان را دارند آب‌پاشی می‌کنند. عطر زدند، گلاب زدند، انفاق می‌کنند، خیلی ابعادی در این مدینه بلند شد. یک‌دفعه دیدند ستاره از آسمان نازل‌شد. آقا! ستاره توی خانه علی (علیه‌السلام) رفت.

آن‌هایی که خیلی چیز بودند، اهل‌مدینه یک‌چیز عُظمایی دیدند؛ این‌ها یک‌دفعه همه گفتند: الله‌أکبر! تمام مدینه الله‌أکبر شد، از عظمت این‌کاری که خب غیر منتظره است دیگر، گفتند: الله‌أکبر. آقا جان! گوش بدهید ببین من چه می‌گویم؟! آن‌هایی که خیلی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را می‌خواستند، آن‌ها هم گفتند: الحمد لله، الحمد لله که این ستاره در خانه علی (علیه‌السلام) رفت. سماواتی‌ها [یعنی آسمانی‌ها] هم گفتند: سبحان‌الله، منزه است خدا با این‌کاری که کرد. همه این‌ها را راضی کرد [و] هیچ‌کس هم نمی‌تواند حرفی بزند. متوجه عرض بنده شدید؟! پس بنا شد که این‌ها که گفتند: الله‌أکبر، معنی تسبیحات اربعه این‌است. آقای‌فلانی! قربانت بروم! الله‌أکبر، آن‌ها هم که می‌خواستند این‌کار بشود، گفتند: الحمد لله [که] ما به مقصد رسیدیم [و] زهرا در خانه علی (علیه‌السلام) می‌رود. سماواتی‌ها هم گفتند: سبحان‌الله! تسبیحات اربعه یعنی این!

مگر زهرا (علیهاالسلام) کمک می‌خواهد؟! اگر کمک می‌خواهد [که] کمک افضل به زهراست؛ چرا ما نمی‌فهمیم [و] هر حرفی از توی دهان‌مان در می‌آید؟! خب، نزن حالی‌ات نیست! بیا برو از اهلش بپرس! تمام عالم در اختیار زهراست [و] امر زهرا (علیهاالسلام) را باید اطاعت کند؛ مگر نبود یک نَفَس کشید [و] گفت نفرین می‌کنم، ستون‌ها همه از جا حرکت کردند؟! هنوز حرف نزده، حالا این آدم محتاج است که بیاید یک کمک به او بشود؟! این کمک نیست.

حالا از کجا می‌گویی؟! این‌که می‌گوید تو زهره فلک هستی، زیرِ خاک جای تو نیست؛ یعنی زهره سابقه دارد؛ یعنی زهره توی خانه علی (علیه‌السلام) آمد، توی خانه علی (علیه‌السلام) چه آمد؟ نور تمام خلقت توی خانه علی (علیه‌السلام) آمد. زهرا (علیهاالسلام) یعنی این! یعنی نور تمام خلقت زهراست [که] توی خانه علی (علیه‌السلام) آمد. خب حالا نورٌ علی نورش چیست؟ قربانت بروم! نورُ علی نورش چیست؟ علی (علیه‌السلام) است. آن نورٌ علی نور است! نور با نور اتصال شد! نورٌ علی نور که می‌گویند این‌است! زهرا (علیهاالسلام) با علی (علیه‌السلام) اتصال شدند. خب، چه داری می‌گویی؟! چه‌کار داری می‌کنی؟!

حالا جناب آقای‌مهندس فرمودند که من این‌ها را می‌دیدم؛ اما این‌ها تقریباً روی [یعنی چهره] این‌ها را نمی‌دیدم. روی این‌ها را هر کس بخواهد ببیند باید مَحرم باشد. قربان شما بروم، من نمی‌خواهم بگویم شما نامَحرم هستید، فهمیدید؟! شیعه مَحرم است؛ اما یک‌کاری کردید، یک‌قدری نامحرم شدید. مگر امام‌صادق (علیه‌السلام) نمی‌گوید شیعه‌ها از ماست، از ماست؟! می‌گوید شیعه از ماست. من می‌ترسم جسارت کنم [که] یک‌وقت بد باشد؛ نمی‌گوید سیدها از ما هستند. آن‌ها [سیدها] که از آن‌ها [یعنی ائمه (علیهم‌السلام)] هستند، شیعه را می‌آورد [و] می‌گوید از ماست. حالا چطور می‌شود این‌جوری می‌شود؟ باباجان! خودت «إنّه لیس من أهلک» می‌شوی؛ مگر پسر نوح پسر پیغمبر نیست؟! خب، تا بود که بود، حالا تا آن‌طرف رفت، «إنّه لیس من أهلک» شد. من خودم «إنّه لیس من أهلک» می‌شوم.

این آیه‌ای که اول صحبت من «إنّا أنزلناه فی لیلة‌القدر.» را خدمت‌تان عرض کردم؛ معنی‌اش این‌است: تو اگر می‌خواهی خدمت زهرا (علیهاالسلام) بروی، خدمت امام‌حسین (علیه‌السلام) بروی، خدمت ائمه (علیهم‌السلام) [بروی]، باید که روح بشوی! ببین [می‌گوید] ملائکة و روح، یعنی روح القُدُس چیست؟ روح است [که] به روح می‌آید [یعنی نازل می‌شود]. تو هم باید روح به روح بشوی. خب چرا؟ چه‌جوری شده‌است [که] ما این‌جوری شدیم؟ گناه یک‌قدری ما را کنار زده، نافرمانی، ما را کنار زده، اگرنه جسماً تو همان هستی؛ باید روح بشوی!

خب حالا، چطور من روح بشوم؟ ببین روح به روح می‌خورد، تو باید روح بشوی که خدمت حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) برسی، روح بشوی که خدمت امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) برسی، باید روح بشوی، ما هنوز جسم هستیم؛ مگر شما الآن این‌جا نخوابیدی؟! یک‌دفعه مکه می‌روی، یک‌دفعه مَثَلاً مشهد می‌روی داری می‌روی، این روحت است [که] رفته، تو باید این‌جوری بشوی! جسمت را زمین بگذاری، جسم چیست [که] زمین بگذاری؟ تکبرت را زمین بگذاری، نِخوت را زمین بگذاری، هوایت را زمین بگذاری، این چیزهایت را زمین بگذاری، آن‌وقت چه می‌شوی؟ وقتی روح شدی مَحرم می‌شوی؛ یعنی دیگر جسم نیستی؛ این مَحرمی ائمه (علیهم‌السلام) این‌جور است.

اما مَحرمیِ من و شما و خانواده یک‌جور دیگر است. چطور است؟ امروز می‌خواهم دو، سه تا حرف از حاج‌شیخ‌عباس بزنم، از خودم نزنم. ایشان می‌گفت که یک‌وقت کباب برگ، تو را مَست می‌کند، کباب برگ که حلال است [اما] مستت می‌کند. می‌گفت: دخترت به تو حرام می‌شود، آبجی [خواهر]، پسر شما به او حرام می‌شود. توجه بفرمایید! بابا! من نیامده‌ام [که] حرامی را حلال کنم یا حلالی را حرام کنم.

یک‌حرف بزنم بخندید: این آقای حاج‌منتظری با ما رفیق بود، یک سی‌سال، چهل‌سال بود [که] قرائت قرآن داشت؛ ایشان گفت که ما یک‌دفعه، آن‌وقت قرائت هم اسم‌نویسی می‌کرد، گفت: یکی از این‌ها که اسم‌نویسی کرده‌بود [و] ما [به] خانه‌شان رفتیم. به آن کُنج اتاقش نگاه می‌کردیم، دیدیم یک‌چیزی می‌لولید. یک‌روز به او گفتم که بابا، این چیست؟ [حالا] همه رَحل‌ها را هم گذاشته، قرآن‌ها را هم گذاشته، مردم هم نشسته‌اند. ایشان گفت که حاج‌آقا، راستی این پدرم است، بی‌احترامی کرده، بی‌ادبی کرد؛ یکی به او زدم [که] آدم بشود، حالا ما هم مثل همان یارو هستیم. بفرما!

حالا چرا [حلال، حرام می‌شود]؟ آقاجان من! قربانت بروم، تو آن‌موقعی‌که دخترت را دیدی دخترت را می‌بینی؛ [اما] حالا بَزَکش [یعنی آرایشش] را می‌بینی. آقاجان! تو آن‌موقع که آبجی‌ات [یعنی خواهرت] را می‌بینی، خواهرت را می‌بینی؛ [اما] حالا بَزَکش را می‌بینی، [پس] به تو حرام است، نباید نگاه کنی! حالا شما به تکامل رسیدی این حرف را هم شنیدی [و] نگاه نمی‌کنی. الآن این حرف را إن‌شاءالله به امید خدا شنیدی، دیگر نگاه نمی‌کنی. چرا؟ چرا نگاه می‌کنی؟ حالا این آبجی [یعنی خواهر] ایشان شهوت این‌جوری‌اش کرد، تا حالا [آبجی‌اش] خواهرش بود، شما هم دخترت، خانم دخترت بود. حالا بَزَک کرد، حق نداری به او نگاه کنی؛ چون‌که آن‌موقع به بچه‌ات نگاه می‌کردی، حالا به بَزَکش نگاه می‌کنی.

حالا ببین شیطان با ما چه‌کرد؟! قربانت بروم! مگر شیطان تو را رها می‌کند؟ [شیطان به خدا] گفته: «به عزت و جلالت قسم، تمام بنی‌آدم را گمراه می‌کنم مگر صالحین‌شان را!» حالا ببین با تو چه کرده‌است؟! درست شد؟!

حالا به تو گفته؛ یک آینه آن‌جا گذاشتی، فهمیدی؟! این‌ها [یعنی اقوامت] همه این‌جا نشسته‌اند، زن داداشت را می‌بینی، زن آن‌را می‌بینی، زن رفیقت را می‌بینی؛ همه این‌ها را توی آینه داری می‌بینی. آن‌جا سینما آوردی گذاشتی، آن‌جا تئاتر آوردی گذاشتی. خب، اگر می‌خواهی، مرض نداری، توی آینه خودت را ببین؛ این‌چه چیزی است [که] حالا توی خانه‌هایشان می‌گذارند؟! شیطان چه‌کار دارد می‌کند؟! خیلی آدم می‌خواهد از گیر شیطان دربرود؛ مگر ما پناه به خدا ببریم. این‌جا [آینه را] گذاشته [و] همه آن‌ها را دارد می‌بیند. گفتم حالا الآن پا روی نَفس خودمان گذاشتیم و نگاه هم نکردیم، حالا ببین چه‌چیزی [به تو] نشان می‌دهد، بفرما! این‌کارها چیست [که] ما می‌کنیم؟!

چرا می‌گوید دین روی دوش سه عده است؟ عالم ربّانی، دارای سخی، فقیر صابر. این سخاوتت است [که] این [آیینه] را این‌جا گذاشتی؟! بابا جان من! قربانت بروم، پول این آیینه را به یک بچه سید بده، به یکی که می‌خواهد دخترش را عقد کند، این‌جا گذاشتی این‌را چه‌کار کنی؟! خب، سینما درست کردی! آن‌ها نشسته‌اند، آن‌ها همه پیدا هستند. تفکر این‌است! تا زمانی‌که این آینه هست، پایت گناه می‌نویسد. برو [این‌کار را] بکن! نوش جانت! چرا؟

امام‌صادق (علیه‌السلام)آمد [جایی] تشریف ببرد، یک کسی یک دریچه‌ای داشت باز می‌کرد، [امام به او] گفت: چه می‌کنی؟ گفت: می‌خواهم خنک شوم. [امام] گفت: عزیز من! این‌را نگو، بگو این دریچه بازشود [که] من نماز صبحم قضا نشود! تا زمانی‌که این دریچه هست، پای تو ثواب می‌نویسد. بفرما! اگر آن هست، این‌هم هست. متوجه شدید من چه گفتم؟! دین که نماز و روزه نیست.

یک اشخاص‌هایی را سِیر می‌دهند این‌ها را می‌خواهند به تکامل برسانند، کسانی‌که سِیر ندارند، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیه‌السلام) هستند. آن‌ها خودشان سِیر هستند؛ اما نه! اگر پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سِیرکرد [و] به معراج رفت، خدا سِیرش داد [که] بیاید [و] تعریف علی (علیه‌السلام) را بکند! همین‌طور که ایشان آن بیست و دو سال نبوت کرد، آخرش [خدا به او] گفت: اگر علی (علیه‌السلام) را معرفی نکنی، خلاصه ناقص است [و] کاری نکردی.

این معراج، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خیلی به معراج رفته، اصلاً جای این‌ها [دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام)] معراج است، چرا؟ از کجا می‌گویی؟ امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌فرماید: ما هر هفته آن‌جا [یعنی عرش، یعنی معراج] می‌رویم، رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تشریف دارد، صحبت می‌کند [و] به علم ما افزوده می‌شود. معلوم می‌شود این‌ها همه‌اش به معراج می‌روند.

حالا چرا می‌گوید اگر کسی منکر این معراج باشد کافر است؟ [چون پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] رفته [که] بیاید تعریف علی (علیه‌السلام) را بکند! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه‌کار کند؟ بابا جان من! تعریف [امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را] نکرد، علی (علیه‌السلام) را طناب گردنش انداختند، زهرا (علیهاالسلام) را کشتند، باز هم درست نگفت، حالا باید به‌توسط معراج، [به] معراج برود [و] بیاید معراج را بگوید، باز یک‌قدری روپوش رویش بگذارد. متوجه عرض بنده شدید؟! اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) معراج رفته، از برای این رفت که بیاید یک اندازه‌ای بتواند خلاصه یک‌قدری تعریف امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بکند، منکرش را هم لعنت! دیگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه بگوید؟! چه‌کار درباره علی (علیه‌السلام) کند؟!

حالا معراج رفته [است]، حالا برگشته، [پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] بنا می‌کند یک‌قدری از فضائل امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را گفتن، به‌توسط چه‌چیزی؟ به‌توسط معراج! که دیگر مردم یک اندازه‌ای قبول کنند. گفت: چه دیدی؟ [پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت:] داشتیم می‌رفتیم، قطار شتری آمد، من صبر کردم، جبرئیل گفت: یا محمد! بیا از زیر قطار برویم. [پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: مگر [این قطار] بند نمی‌آید. [جبرئیل] گفت: نه، گفت: [بار این قطار شتر] چیست؟ گفت: این‌ها فضائل امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است، این‌ها همه کتاب است، ملائکه هفت‌طبقه آسمان، این‌ها را مطالعه می‌کنند. بابا! چند وقت است [که این قطار دارد] می‌رود؟ [جبرئیل گفت:] هر ستاره‌ای سی‌هزار سال زده، سی‌هزار دفعه من این [ستاره] را دیده‌ام. آره، تو بمیری! علی (علیه‌السلام) این‌جا [به‌دنیا] آمد! نمی‌دانم کعبه به‌دنیا آمد! چه داری می‌گویی؟! بابا! ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟! ما چه‌چیزی می‌گوییم؟!

حالا [پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] آن‌جا رفته [در معراج] با خدا صحبت می‌کند؛ خدا به زبان علی (علیه‌السلام) با او صحبت می‌کند. حالا آمده [که] این‌ها را [به مردم] بگوید. منظور من این‌است، ببین آقای‌فلانی! منظور من این‌است: [که] این‌ها را بیاید [و به مردم] بگوید، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم «وحیٌ یُوحی» [یعنی هر چه می‌گوید به او وحی شده] باید [مردم هم] حرفش را قبول کنند دیگر.

حالا [پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید:] من آن‌جا رفتم، دیدم با زبان خدا، خدا به زبان علی (علیه‌السلام) با من صحبت می‌کند. [پرسیدم: خدایا!] خودت چه؟ [خدا] می‌گفت: دیدم از علی (علیه‌السلام) خوشت می‌آید، به زبان علی (علیه‌السلام) با تو صحبت کردم. حالا آن‌جا غذا آوردند، دست علی (علیه‌السلام) می‌آید، با او [یعنی پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] چیز می‌خورد، تفحص کرد. روایت داریم، خدا رحمت کند ایشان را [یعنی حاج‌شیخ‌عباس] گفت: پرده‌ای بود، [پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] کنار زد، دید علی (علیه‌السلام) آن‌جاست. [علی (علیه‌السلام)] با چه [چیزی] آن‌جا رفت؟ چه می‌گویید؟! چه‌کار داریم می‌کنیم؟! چه داریم می‌گوییم؟! [که] علی (علیه‌السلام) [به‌دنیا] آمد! شصت و چند سالش بود و مُرد و قبرش هم آن‌جاست! خب من سؤال کردم: پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) با بُراق [به معراج] رفت، ایشان [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] با چه رفت؟! هان!

با چه‌چیزی رفت؟ آقای‌مهندس! قربانت بروم، با چه‌چیزی رفت؟ تمام وسیله‌ها به‌توسط علی (علیه‌السلام) باید بشود، بُراق به‌توسط علی (علیه‌السلام) باید بشود، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به‌توسط علی (علیه‌السلام) باید به معراج برود، علی (علیه‌السلام) این‌است! به چه توسطی رفت؟ آنچه که توسط است به‌توسط علی (علیه‌السلام) باید بشود، آسمان خلقتش [به] توسط علی (علیه‌السلام) است، زمین خلقتش [به] توسط علی (علیه‌السلام) است، پس چرا می‌گوید معمار هستم! تمام این خلقت که دارد زندگی می‌کند، باید علی (علیه‌السلام) به آن بِدَمد، اگرنه، تمام از کار می‌افتد، چرا؟ اگر مِهر علی (علیه‌السلام) نباشد، خلقت به‌درد نمی‌خورد.

اگر آسمان، عرش، فرش، بهشت، محبت علی (علیه‌السلام) نداشته‌باشد، جهنم است. کجایی؟! مگر نمی‌گوید اگر مِهر این نباشد می‌سوزانمت؟! بهشت باید مِهر علی (علیه‌السلام) داشته‌باشد، فردوس باید مِهر علی (علیه‌السلام) داشته‌باشد، جنّات باید مِهر علی (علیه‌السلام) داشته‌باشد، مَلَک باید مِهر علی (علیه‌السلام) داشته‌باشد، آسمان‌ها باید مِهر علی (علیه‌السلام) داشته‌باشند، زمین باید مِهر علی (علیه‌السلام) داشته‌باشد، چه می‌گویید؟! ما چه‌کار می‌کنیم؟! چه‌کسی علی (علیه‌السلام) را شناخت؟! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شناخت که جانش را فدایش کرد، زهرا (علیهاالسلام) شناخت که جانش را فدایش کرد، حسین (علیه‌السلام) شناخت [که] جانش را فدایش کرد. تو چه‌کار می‌کنی؟! آن‌ها شناختند.

حالا برو یک جشن بگیر [و] علی، علی کن! دست بزن! یک پسری را بردار که برقصد، یک پول هم دهانش بگذار! خاک بر سرت بکنند با این ولایتت! بابا جان من! عزیز جان من! من از دست آخوند چه کارکنم؟! از دست آخوند جگر من خون‌است! دارد می‌گوید که [پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] آن‌جا [یعنی خانه حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] آمد، سراغ حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را نگرفت، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) سراغ علی (علیه‌السلام) را نگرفت. بس‌که ناراحت شدم! دارم عوضی حرف می‌زنم! سراغ علی (علیه‌السلام) را نگرفت. [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) فرمود:] پدرجان! سراغش را نگرفتی؟! [گفت:] وضو نداشتم. آخوندِ خر! آخر «إنّما یُرید الله لُیذهب عنکم الرّجس أهل‌بیت و یُطهرکم تطهیراً» کجا می‌رود؟! پس تو به این آیه اعتقاد نداری؟! این‌ها تطهیر هستند. لابد پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مثل من بود [که] برود وضو بگیرد؟! پیغمبر می‌خواهد بگوید اگر اسم علی (علیه‌السلام) را [می‌خواهید] بیاورید، باید با وضو بیاورید، صلوات بفرستید!

حالی تو دارد می‌کند [که] اگر اسم علی (علیه‌السلام) را می‌خواهی بیاوری، چطور باید باشی؟ با وضو باشی! خودت را تطهیر کنی. [تطهیر] یعنی‌چه؟ یعنی دنیا را این‌طرف بریزی، هوا و هوس را این‌طرف بریزی، وضو بگیری [و] بیایی. ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟! ما چه‌چیزی داریم می‌گوییم؟! هی [یعنی همین‌طور] ولایتی ولایتی روی خودمان گذاشتیم! فلانی ولایتی است! آره، تو بمیری! راست می‌گوید! مثل دکتر ولایتی هستیم! والا! این ولایتی که من و تو داریم. خب، حالا! تکلیف ما چه‌چیزی است؟!

حالا تکلیف ما چیست؟ ما باید کوشش کنیم امر علی (علیه‌السلام) را اطاعت کنیم، ما باید کوشش کنیم امر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را اطاعت کنیم، اگر امر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را اطاعت کردی، معلوم می‌شود علی (علیه‌السلام) را می‌خواهی. من جناب آقای‌مهندس را می‌خواهم، خب، به حرفش نیستم، یک کاغذ [به‌من] داده گفته این‌کار را بکن، این‌کار را بکن، من هم کاغذ را آن‌جا انداختم و می‌گویم من می‌آیم دور قبرت می‌گردم، این‌چه خواستنی است که ما می‌خواهیم؟! خب، او به تو می‌گوید: بابا جان! این‌همه من حرف زدم، خب، یکی از آن‌ها را عمل کن. چرا؟ به دل‌خواه دلمان داریم عمل می‌کنیم.

این آقا به‌اصطلاح مکه می‌رود، این آقا کربلا می‌رود، این آقا آن‌جا می‌رود، تو آخر چه پولی جمع کردی [و با آن به مکه یا کربلا می‌روی]؟! آیا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) از دست تو راضی است؟! آیا تو این پولی که جمع کردی [امر] او را اطاعت کردی؟! آیا به امر او هستی؟! آیا او از دست تو راضی است یا صدها دل مردم را خون کردی [و] چهارشاهی جمع کردی؟!

یک‌نفر است [که] یک‌سال، دو سالی است [که] با ما رفیق شده [است]، ایشان سوریه رفته. یک برادر دارد، خدا می‌داند چقدر خوب است! از تدین [نمره‌اش] یک است، از آبروداری [نمره‌اش] یک است، از هر قسمتی بگویی، این جوان آدم خوبی است، همچنین جوان کاملی است. این بنده‌خدا می‌خواست به‌اصطلاح پسرش را داماد کند، هیچ‌چیزی نداشت، این بابا خیلی ثروت داشت؛ یعنی امسال، دو دفعه سوریه رفته، یک‌دفعه هم عمره رفته. خب، کجا می‌رود؟! کجا می‌رود؟! این مطابق دلش رفته‌است. این‌چطور می‌شود؟ می‌دانی چطور می‌شود؟! با همان سوریه‌ای‌ها محشور می‌شود. آن سوریه‌ای‌ها که آن دور [و بَر] می‌گردند [و] اطاعت ندارند، این‌هم اطاعت نکرده؛ او با همان سوریه‌ای‌ها محشور می‌شود.

بابا جان! تو می‌دانی آخر برادرت این‌طور است، می‌دانی این بچه بزرگ شده، می‌دانی این‌طوراست، پول یک‌دفعه [زیارتت] را به این بده! من والله، به قربان یک‌نفر بروم، من یک سؤال از او کردم، گفتم: خانه‌ات را این‌جوری کن. گفت: نه، این‌جوری می‌کنم، این‌جوری می‌کنم. نمی‌خواهم اسم بیاورم، آن‌قدر من خوشحال شدم! مگر پول خانه‌اش را آورد به‌من بدهد؟! خدا می‌داند من چقدر خوشحال شدم! دیدم فکرِ این، فکر است.

بگذار من این روایت را بگویم، یک‌دفعه [دیگر] هم گفتم، بنا شد که این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک‌قدری شتر آن‌جا آورد [و] واداشت [قرار داد]. بنا شد که هر کسی دو رکعت نماز بخواند که فکر نکند، یکی از این شترها را به او بدهد. گفت: من می‌گویم [و] افشا می‌کنم، به‌غیر از این‌است که نگویم. خب، ابوبکر «لعنةُ‌الله [علیه]» بود، عمر «لعنةُ‌الله [علیه]» بود. این‌ها بودند؛ [یعنی] خالد، ولید، همه این‌ها بنا کردند [به] نماز خواندن.

به آن‌ها گفت: چهارتا، پنج‌تا [فکر کردید]، به هرکدام‌شان گفت فکر کردید. کسی‌که فکر نکرده‌بود امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود، همیشه برجسته بود. [پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: علی‌جان! تو فکر نکردی. وقتی گفت، عناد آن‌ها هم بیشتر شد؛ اما خب باید بگوید. حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) آمد، گفت: زهرا جان! تو یک‌فکری کردی؛ فکر کردی اگر نمازت طی [تمام] شود، آن شتر چاق را برداری [که] به فقرا بیشتر برسد، تو هم فکر کردی. تا گفت: فکر کردی؛ این‌ها به‌هم نگاه می‌کردند، جبرئیل نازل‌شد [و] گفت: یا رسول‌الله! فکر زهرا (علیهاالسلام) نمازاست! ببین! فکر زهرا (علیهاالسلام) نمازاست. آن نماز زهرا (علیهاالسلام) که یک الله أکبرش [را] خلقت می‌گوید، [جبرئیل] گفت فکرش این‌است. چرا؟ به‌فکر مردم است! ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟!

بابا جان! عزیز جان من! [از] روایت و حدیث هر کدامش را، هرکدام [را که] دلت می‌خواهد عمل نکن! ما مثل آن یارو هستیم که بابایش مُرده، می‌گفت: این گربه میو، میو، کِشِ بابا برای تو، آن اسب لَگد زنِ بابا برای من. بفرما! این [هم] قسمت کردن [است]، ما این‌جوری هستیم، هر چیزی که میل‌مان است [را] می‌گوییم برای ما [باشد]، هر چیزی هم که میل ما نیست، می‌گوییم برای تو [باشد]. مثلِ همان یارو که بابایش مُرد.

من از رفقای‌عزیز خواهش می‌کنم یک‌وقت تند می‌شویم، کُند می‌شویم. یک دو جمله من می‌خواهم [به شما] بگویم [که] ببینید حاج‌شیخ‌عباس، حالا با همه رفاقتش با ما چطوری بود! یک‌روز من زیرشلواری پوشیده بودم، جای جاخالی ما گذاشته‌بودند [یعنی کادو بود]، خیلی راه، راه بود، ما تا بیرون آمدیم، به ایشان [یعنی حاج‌شیخ‌عباس] برخوردیم، [به‌من] گفت: این‌چه چیزی است [که] پوشیدی؟! گفتم: آقا! این‌را جای جاخالی ما گذاشته‌بودند، من پوشیدم. گفت: جنده‌های شهر نو هم این‌ها را می‌پوشند. بفرما! خب این آقا، ما از جا درنرفتیم. گفتم: آقا! من نمی‌دانستم [که] آن‌ها هم می‌پوشند؛ وگرنه نمی‌پوشیدم. این یک.

دو: خب، ما عقد بسته داشتیم دیگر، خب حالا ما دیگر عقل‌مان می‌رسید یا نمی‌رسید؟! من از اول صورتم را [با ماشین ریش‌تراشی با نمره] یک و نیم می‌زدم. من حالا منظور دارم که این حرف را می‌زنم. ما هم می‌رفتیم ارجمندی، ما یک شاگردی داشتیم، روبروی دکان ما [به] سلمانی رفت، آن‌جا رفت ما هم رفتیم، این صورتش را خیلی کوتاه کرد، ما هم کردیم.

من وقتی یک‌قدری [ریشم] کوتاه می‌شد، تا چند روز پیش ایشان [یعنی حاج‌شیخ‌عباس] نمی‌رفتم؛ می‌فهمیدم که این من را می‌توپد. و یک‌دفعه این [حاج‌شیخ‌عباس] به ما کار داشت، دنبال ما روانه کرد [یعنی فرستاد]، [نزدش] آمدم، گفت: دلم برایت تنگ شده‌بود، می‌خواستم دو تا ماچ از تو بکنم، [اما] صورت تو به‌درد ما نمی‌خورد. حال من هستم با ایشان، نه که من را خیلی ایشان می‌خواست، حاج‌شیخ‌عباس گفت: چرا همچنین کردی؟! گفتم: آقا! ما مهمان شاگردمان بودیم، آن‌جا رفت، من آن‌جا مهمان بودم. گفت: شاید مهمان شاگرد [ت] بودی، یک‌کار دیگر هم با تو می‌کرد. بفرما!

ما از خجالت‌مان یواش‌یواش از زیر کرسی بیرون آمدیم [که] برویم، این [حاج‌شیخ‌عباس] فهمید [که] من یک‌قدری ناراحت شدم! به‌قدر یک ربع به غروب، آن‌جا آمده‌بود [دَمِ] مسجدِ روبروی خانه ما ایستاده‌بود، تا من سر کشیدم [که] ببینم این [حاج‌شیخ‌عباس] هست [یا نه؟ که] بروم، صدایم زد [و] گفت: بیا [تو را] ببینم! [وقتی] آمدم، گفت: من فهمیدم [که] یک‌قدری ناراحت شدی! گفت: [آیا] بچه‌داری؟ گفتم: تازه خدا یک بچه به ما داده‌است. گفت: می‌خواهی بسوزد؟ گفتم: نه آقا! تا توان داشته‌باشم نمی‌گذارم. گفت: حسین‌جان! تا توان داشته‌باشم، می‌خواهم شما نسوزید.

قربانتان بروم، رفقا! من یک‌حرف بی‌حیاگری می‌زنم، من را عفوکنید. به روح تمام انبیاء من مقصد ندارم، یک‌وقت یک حرف‌هایی می‌زنم، دلم می‌خواهد شما رشد کنید، دلم می‌خواهد ولایت را بشناسید، دلم می‌خواهد زهرا (علیهاالسلام) را بشناسید، دلم می‌خواهد رشد کنید. اگر من یک‌حرفی که دارم می‌زنم، روی نفهمی‌ام می‌زنم [و] به شما جسارت می‌کنم، من می‌دانم نباید این حرف‌ها را بزنم؛ اما هر چه دارم دست و پا می‌زنم، دست و پایم این‌است که می‌خواهم شما را به یک‌جایی برسانم.

به روح تمام انبیاء، اگر شما در اعلی علیین باشید، من این پایین [باشم] من خوشحال‌تر هستم. یک‌روز که دیگر نزدیک مُردنش [بود]، به‌من گفت: حسین! گفتم: بله! گفت: بیا! ما نشستیم، گفت: حسین‌جان! هفتاد سال داد کشیدم، چهار تا یا پنج‌تا، آن‌هم یک حدی درست‌است. می‌گفت: یک حدی، به آن راهی که رفته [قسم] شاخص‌اش را، من را می‌گفت. ببین، من می‌گویم؛ دارم می‌گویم شاخص‌اش را، من را می‌گفت، نمی‌خواهم بگویم من شاخص بودم، می‌خواستم بگویم [که] گوش به حرف من بدهید. گفت: بعد از هفتاد سال! آن‌وقت می‌گفت آن‌هم یک حدی، آن‌هم یک حدی، آن‌هم می‌گفت یک حدی، آن‌وقت بنا کرد گریه‌کردن، وقتی گریه‌هایش را یک‌قدری کرد؛ گفت: علی (علیه‌السلام) هم پنج‌نفر [داشت]. فهمیدی؟! یک عمری تبلیغ کرد. آدم را می‌شناخت.

یک‌روز به او گفتم: آقا! من دلم می‌خواهد یک بلندگو باشد [و] این حرف‌های شما را [همه] بشنوند. گفت: عقیده‌ات خوب نیست، سلیقه‌ات خوب نیست! چه‌کسی حرف من را می‌شنود؟! چه‌کسی این حرف‌ها را می‌خواهد؟! چه‌کسی این حرف‌ها را الآن می‌پسندد؟! همه دارند با شما می‌سازند. [همین‌طور تملق می‌گویند] بَه حاج‌آقا! بلند شو، بشین! چه چیزیُ و مثل همان یارو منبری که گفتم، آقای‌مهندس هم تشریف داشتند، اصلاً [منبری] بهشت را به این [صاحب‌مجلس] داد، نمی‌دانم قبرش را هم [که] آرامگاه چیز بود، جَنّت مکان کرد، خودش هم در بهشت آمد و پول را گرفت و رفت. آن‌ها هم دلشان خوش است [که] این راست می‌گوید. فهمیدی؟! حالا این‌جور شده [است].

اما من درد را می‌گویم، دوا را هم می‌گویم، متوجه هستید؟! من درد را می‌گویم، دوا را هم می‌گویم. به روح قرآن، من این‌قدر خلاصه شرمنده شما هستم! شما باور نکنید من حالا دارم این‌جوری حرف می‌زنم. من به آقای‌فلانی عرض کردم [و] یک اشاره کردم [و] گفتم: ما را بردید و احترام کردید، آقای‌مهندس خیلی مرا احترام کرد؛ اما وقتی شب [به] این‌جا آمدم، بنا کردم گریه‌کردن، گفتم: خدایا! در قیامت آبروی من را پیش این‌ها نریزی. این‌ها به خیال‌شان من ولایتی‌ام، خوب هستم، دور ما آمدند، آخر این‌ها همه‌شان مقام دارند [و] مهندس هستند، وقت‌شان قیمت دارد، کسانی این‌ها را می‌پذیرند، رفقایی این‌ها دارند، آمدند گول ولایت من را خوردند. آخر که گریه کردم، دو شبانه‌روز گریه کردم. هر چه خوش به‌من گذشت، از دماغم درآمد.

آخر یادم افتاد: «و جعلنا من بین أیدیهم سداً و من خلفهم سدا». گفتم: خدایا! اگر من در محشر آبرو دارم که آبرو به‌من می‌دهی بده، اگر بخواهی آبروی من را بریزی [و] پرده را برداری، تو را به‌حق پنج‌تن، یک سدّ جلوی من بکش. آخر این آیه آمد [و] من را ساکت کرد؛ یک سدّ بکش [که] من این‌ها را نبینم. شما خیال نکنید که من می‌خواهم برای شما حرف بزنم [و] سخنرانی کنم [و] بگویم که من چیزی بلد هستم [و] چیزی می‌دانم. من شبم این [طوری] است، آخر این آیه «و جعلنا من بین أیدیهم سداً و من خلفهم سداً فأغشیناهم فهم لایبصرون» آمد [و من] راحت شدم، با خدا عهد کردم. من دارم از شما واقع عذرخواهی می‌کنم؛ اما شما بدانید حقیقت همین‌است که من دارم می‌گویم.

خیلی مواظب باشید! خدا عطایی به شما کرده‌است که حالا متوجه نیستید. مگر نیست که امام‌صادق (علیه‌السلام) [به آن‌شخص] می‌گوید دورهم می‌نشینید [و] حرف‌های ما را بزنید؟ می‌گوید: آره! می‌گوید: من به آن مجلس غبطه می‌خورم! امام‌صادق (علیه‌السلام) به چه غبطه می‌خورد؟ امام‌صادق (علیه‌السلام) به فردوسش غبطه نمی‌خورد، چرا می‌گوید غبطه می‌خورد؟ دلش می‌خواهد بنشینیم [و] حرف این‌ها را بزنیم، [اما] نگذاشتند.

خدا عمر را لعنت کند! خدا ابوبکر را لعنت کند! خدا بنی‌عباس را لعنت کند! حالا امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید اگر چهار نفر [دور هم] نشستند، ببین چقدر کار ما به کجا رسیده‌است که [می‌فرماید] من غبطه به آن می‌خورم که چهار نفر بنشینند [و] حرف‌های ما را بزنند! دنیا چه‌خبر است؟! ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟! قدر بدانید! رفقای‌عزیز، قدر بدانید! شما الآن رزق روحتان ولایت شده، این‌را قدر بدانید. رزق روح شما ولایت شده، رزق روح شما هوا و هوس نشده، ببین دنیا چه‌خبر است؟! آخر روح یک رزقی دارد، روح، رزقش ولایت است، جسم هم رزقش همین‌هاست که [ما] داریم می‌گوییم.

پریروز یکی از آیت‌الله‌ها این‌جا آمده‌بود، خیلی آن چیزش بالاست. می‌خواستم ببینم که می‌رسم صحبت کنم؟ ایشان سؤال کرد که این ابوذر با همه این حرف‌ها که این‌قدر خوب بود، چرا تَمردِ [یعنی سرپیچی] حرفِ آقا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) [را] کرد که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به او گفت: حرف نزن! [اما ابوذر حرف] زد. بعد هم که تبعیدش کردند، آن‌جا به او گفت که ابوذر! من به تو گفتم [که] حرف نزن! حالا این من را گیج کرده، سرگردان کرده [است]، فلانی ایشان را آورده‌بود، من گیج شدم، سرگردان شدم که ابوذری که [درباره‌اش] می‌گوید: آسمان به‌سر ابوذر راستگوتر سایه نینداخته [است]؛ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید. این یعنی‌چه؟ گفتم: شما از من سؤال می‌کنی یا صحبت می‌کنی؟ گفت که سؤال می‌کنم.

گفتم: عزیز جان من! اگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به ابوذر گفت این حرف را نزن، می‌خواست ابوذر صدمه نخورد. این آقای‌فلانی هم تشریف داشت، گفتم می‌خواست صدمه نخورد [که گفت] این حرف را نزن، حتمی به او نگفت این حرف را نزن [یعنی امر نکرد]! امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌دید [که] اگر این حرف را بزند، خودش با بچه‌هایش، این‌ها را تبعید می‌کنند؛ به آن‌ها [صدمه] می‌زنند [و] تبعیدشان می‌کنند. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌خواست این صدمه نخورد. مثل این‌که امیرالمؤمنین نمی‌خواهد شما [که] شیعه [او] هستی، صدمه بخوری، [جریان] این‌بود. گفت: خب، چطور؟

گفتم: یک روزی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت: ابوذرجان! تو را می‌خوانَد، غاصبی که، کسی‌که خلافت علی را غصب می‌کند، تو را می‌خواهد؛ خلاصه زر و زیور به تو می‌دهد، عسل به تو می‌دهد، روغن به تو می‌دهد، چیز به تو می‌دهد، تو همه را قبول نمی‌کنی؛ آن [غاصب] در دل یک عقده‌ای [نسبت به تو] می‌گیرد و خلاصه تبعیدت می‌کند به جایی‌که خیلی بدت بیاید.

اتفاقاً وقتی ابوذر را خواست، گفت: ابوذر! از کجا خیلی بدت می‌آید؟ گفت: از ربذه. گفت: ازکجا خوشت می‌آید؟ گفت: از مدینه. گفت: [به] آن‌جا که بدت می‌آید تبعیدت می‌کنم، به ربذه تبعیدش کرد. حالا گفت که ابوذر جان! آن‌جا چنان فشار به تو می‌آورد [که] با علف بیابان سر می‌کنی، دخترت می‌میرد، زنت می‌میرد، چنین [و چنان] می‌شود و یک‌نفر [از] دخترهایت [زنده] می‌ماند.

حالا این‌ها چه‌کار می‌کردند؟! آدم آتش می‌گیرد! ما بی‌خودی چه‌چیزی می‌گوییم؟! ما که صدمه نخوردیم! این‌ها یک‌چیزی که برایشان می‌رسید، اگر [کسی] یک‌چیزی می‌داد، یک‌چیزی برایشان می‌رسید، این‌را به این بچه کوچک می‌دادند [که] بخورد، می‌گفتند این طاقتش خوب است. آن‌قدر بود که آن‌ها از گرسنگی مُردند و آن بچه [ی] کوچک [زنده] ماند؛ [یعنی آن] دختر [زنده] ماند. آن‌ها هم مراعاتش را می‌کردند.

خدا ننه ما را بیامرزد! در آن سال گرانی، نان را قسمت می‌کردند. إن‌شاءالله آن سال‌ها را نبینید. به‌قرآن شکر کنید! آن‌وقت نان‌ها را قسمت می‌کردند؛ ننه ما بیچاره، سهمش را توی کاسه می‌انداخت، این‌جوری یک‌قدری دست [به] دست می‌کرد، آن‌وقت یک‌نفر بود، [اسمش] اصغر بود، آن‌جا کسی را نداشت. توی خرابه می‌رفت [و] به او می‌داد، تا غروب گرسنگی می‌خورد [و] نان را به این می‌داد.

این‌ها هم همین‌کار را می‌کردند، به آن بچه [کوچک‌تر] می‌دادند؛ بچه [زنده] ماند. [پیامبر گفت:] یا ابوذر! وقتی‌که آن‌جا مُردی، به دخترت بگو [که] یک‌چیزی رویت بیندازد [و] دخترت سر جاده برود بنشیند، کسی‌که خدا و پیغمبر و رسول و تمام این‌ها از او راضی هستند، سردار آن قافله است، به او بگوید، می‌آید پدرت را دفن می‌کند، پدرت را دفن می‌کند و این دختر [را] هم به جاه و جلال می‌رساند.

آقا! این [دختر] همان کار را کرد، دختر آن‌جا رفت، دید لشکری دارد می‌آید؛ سردار آن لشکر، مالک [اشتر] است که خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) همه [از او] راضی‌اند. آمد [و] کفنی به ایشان پوشاند که تمام قرآن به آن نصب بود، دختر را هم برد [و] به جاه و جلال رساند.

گفتم جناب حضرت آیت‌الله! ببین اگر این‌کار نمی‌شد، پس پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دروغ‌گو بود. آقا بنا کرد گریه‌کردن، می‌خواهم به تو بگویم یک ده دقیقه‌ای گریه کرد، مرتب گریه کرد [و] پاک کرد. مطلب جا افتاد، گفتم اگر این‌است؛ پس چطور پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌را گفته؟! خب، پس پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) حرفش دروغ می‌شد، پس اگر این [کار را] کرده، مخالفت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را نکرده! اگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به او گفته، قطعی به او نگفته‌است.

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه