علی، حقیقت قبله است
علی، حقیقت قبله است | |
کد: | 10240 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1381-11-10 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 27 ذیقعده |
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! من یک حوادثی، یکچیزی که یکقدری برای خودم واجب میدانم، آنوقت یک نواری میگذارم که یک عمومیتی بههم بزند؛ یعنی عمومیت داشتهباشد. حرفهایی است که به شما گفتم خصوصی است. آقا امیرالمؤمنین خصوصی با کمیل صحبت کرد، گفت: یا کمیل! برو در چاه بزن. یک حرفهایی است که باید قربانتان بروم، اگر گفتم اینجور، در چاه دلتان باشد تا انشاءالله آقا امامزمان بیاید و در پیشانیهای شما افشاء کند. والله! روایت داریم امیرالمؤمنین علی میآید [مهر] میزند «مؤمن، منافق» اما خدا رحمت کند حاجشیخعباس را، میگفت ایده شما میآید اینجای شما. یک حرفهایی است باید در دل شما باشد تا زمانیکه بالاخره [موقعش بشود]
مختص یک زمان ایناست که صاحب زمان بیاید. هر حرفی مختص زمان نیست؛ مختص خودش است. دلم میخواهد توجه کنید. دلم میخواهد به این حرفها کامل باشید. ناقص نباشید. چند مطلب است که میخواهم خدمت شما عرض کنم: یکیاش ایناست که گفتم وقتی شما یکقدری اوج گرفتید، یعنی شما یک شخصیتی شدید، یکچیزی شدید، خدای تبارک و تعالی یک امتحان برای شما میآورد، اگر از این امتحان برآمدی، باقی ماندی در آن مطلب، همانطور که باقی ماندی، آنوقت خدای تبارک و تعالی تو را هم تأیید میکند. توجه بفرمایید من چه میگویم.
حالا شیطان که در عرش خدا قرار گرفته که کافر نیست. دلم میخواهد در این حرفها قدری تفکر داشتهباشید. اگر کافر باشد، در عرش خدا جایش نیست. حالا پیغمبر اکرم آمده آنجا، میگوید یا محمد! شما در عرش خدا رفتی، میگوید: آری، میگوید آن منبر را دیدی که آنجا بود؟ میگوید: آری. میگوید من سیصد سال در آن منبر تدریس میکردم، آن تدریسها و این سوادها و این حرفها همهاش بهجای خود درستاست، اما از امتحان درآمدن درستتر است. تمام اینها درستاست، از امتحان درآمدن درستتر است؛ چونکه وقتی از امتحان درآمدی، تو را نجات میدهد؛ یعنی تأییدت میکند، اگرنه آنها همه هیچچیز [میشود]. من مثل کشاورزی هستم که گندم و جو میکارم؛ اما دیگر پیر شدم، آخر عمرم شده، آنرا اگر در اختیار مردم گذاشتم درستاست، اگر من رفتم و آنرا احتکار کردم، با تمام کشاورزیام مورد لعنت قرار میگیرم.
خدا رحمت کند مرحوم آقای حجت را. من یکوقت در عالم رؤیا خدمتشان رسیدم. ایشان در مسجد بالاسر قرآن تفسیر میکرد. اما این آیه را میگفت که اگر کسی خواربار مردم را انبار کند و احتکار کند، آنوقت گرانی پیشآمد شود، بگوید گرانتر است، آنوقت میگوید یا یهود میمیرد یا نصرانی. چرا میخواستی گرانتر بدهی؟ پس توجه بفرمایید. تمام اینکارها که ما داریم شغل است.
حالا خدا میخواهد این شیطان را امتحان کند، گفت: آدم را سجده کن، گفت نمیکنم، گفت چرا؟ گفت من از آتش هستم، او از خاک. این فکر نمیکند چهکسی او را از آتش خلق کردهاست. این فراموشی اینجوری، چون عناد دارد، پیش میآید. چهکسی تو را خلق کرده؟ گفت از آتشم، سجده نکرد. اگر هم خدا میگفت سجده کن، خدا میخواست کانالش را که اهلبیت میخواهد بیاید سجده کند. آخر اینها بودند. مثلاً شما بازار کهنه یا بازار نو را دیدید یا نه؟ از این بر یکی میآید و از آنطرف میرود. این میخواهد [ائمه] از اینجا بیایند؛ نه اینکه نبودند.
یک آقا یکقدری در ولایت خیلی چیز دارد، حالا هم در خانه نشستهاست و بهنام آقای ولایتی و خیلی ابعاد دارد. گفتم بابا جان! ما جرأت نمیکنیم که حرف کامل ولایت را به شما بزنیم. ما با شما یکحرف ولایت میزنیم. گفتم: تمام شما میگویید سیزده رجب، امیرالمؤمنین بهدنیا آمده، این اشتباهاست. علی در سیزده رجب ظاهر شدهاست، مگر علی نبوده؟ مگر نمیگوید من با تمام انبیاء آمدم، با پیامبر آشکارا آمدم. خب، علی بوده، ظاهر شده. خدا یک کارهایی جلوی چشم ما میکند؛ اما یکچیزهایی حقیقت است. تو اگر چشم ولایت داشتهباشی، آن حقیقت را باید قبول کنی. پس علی ظاهر شده، میگوید علی سیزده رجب بهدنیا آمد و بیست و یک رمضان هم مرد!!! تمام شد؟
عزیزان من، بیایید علی را از خلقی درآورید. خوبهایمان همینجور است، وای به حال بقیه که هیچچیز. توجه کنید من چه میگویم. حالا حرف ایناست. به شیطان گفت سجده کن، نکرد. اگر شما امر خدا را اطاعت کنی، دائم در سجدهای. میخواهی چهکنی دیگر؟ تو دائم در سجدهای. مگر نگفت امر را اطاعتکن؟ تو هر امری را که اطاعت کنی، دائم در سجدهای. الان این آقا دارد درس میخواند در سجده است. آقا دارد محض خدا کتاب مینویسد در سجده است. هر کاری که با امر باشد، تو در سجدهای. چرا؟ امر خدا چیست؟ امر میکند اینکار را بکن، بکن. این نکرد. دیگر من بیشتر از این نمیگویم که ما کسل شویم. چرا سجده نمیکنی، عزیز من!؟ دائم کارت در امر باشد، دائم در سجدهای.
اما سجده تا سجده داریم. تو وقتی در سجدهای، داری امر خدا را اطاعت میکنی، اما آدم که در سجده است، دیگر رویش را همچنین نمیکند. آدم که در نماز است، نگاه به اینطرف و آنطرف نمیکند. ولایت قبله است. جسارت میکنم میگویم قبله است. مطابق افق این جمعیت حرف میزنم. بالاتر است، ببخشید. هر کسی یک افقی دارد در عالم. ولایت قبله است. ولایت را کوچک کردم گفتم قبله است. علی حقیقت قبله است؛ اما چاره نداریم که. اما والله بالله! علی حقیقت قبله است. حالا اگر در امر باشی، تو در سجدهای. این یکمطلب.
یکمطلب ایناست زنانی بهمن تلفن میزنند، اینها که بهاصطلاح میخواهند مکه بروند، یا در شرفند، هستند. آنها بهاصطلاح یک حالتهایی دارند، از آن حالتهایی که میدانید. درستاست. این طوافنساء میدانید یعنیچه؟ وقتی نساء حرکت کرد، خب، با شتر بود و پدرش بود و برادرش بود. اینها را خلاصه از دست داد. حالا آمده در خانهخدا همان حالت به او دست داد. یکدفعه سرش را بلند کرد، گفت خدایا! تو بهمن گفتی بیا، تو «ادعونی» گفتی و من هم لبیک گفتم، من هم خیال کردم تو من را دعوت کردی، اینچه دعوتی است که من در خانه تو نمیتوانم بیایم؟ توجهش رفت پیش خدا. خانمهای عزیز! توجهتان برود پیش خدا. حالا به پیامبر آنزمان امر شد هر حاجی که میآید باید یک طواف برای نساء بهجا بیاورد. تو اگر اینجوری هستی خانمعزیز! ملائکه دارد برای تو طواف میکند. هر حاجی میآید برای تو یک طواف میکند. چهچیزی میگویی؟ حالا خیلی به دلت چسبید، تازه یک عمری به دل خدا نچسبیده. توجه کن نساء یعنی این. دلش شکست، حالا میگوید اگر هم طواف نکنید، با خانمت هم مشکل بهجا میآوری.
اینقدر خدا یک زن را میخواهد، اینقدر یک بنده را میخواهد. چرا کسیکه اینقدر شما را میخواهد از او روی برمیگردانید. چرا امرش را اطاعت نمیکنید؟ چرا مشکل بهوجود میآورید؟ چرا طرف خلق میروید؟ چرا مشابه درست میکنید؟ آرام باشید. تندتر نمیتوانم بگویم. تندتر است. ایننیست که شما به این حرفها دلتان را خوش کردید. ببین! خدا چقدر شما را میخواهد. پس خانمهای عزیز! توجه کنید که دارید میروید دعوت خدا را بپذیرید، حواستان در بازار نباشد. بازار همیشه هست. این تارنگ و وارنگها همهاش هست. تو عقیده خودت را، آن حقیقت خودت را با اتصال با خدا باشد.
حاجیعزیز! تو الان داری میروی، داری میروی چهکار کنی؟ چهچیزی میبری در خانهخدا؟ وقتیکه پیامبر ندا به او رسید یا محمد! رو به مسجدالحرام بایست. مسجد الاقصی چندین هزار پیامبر دفن است؛ اما گفت به روی مسجدالحرام بایست. این میدانید مثل چیست؟ مثل ایناست که امیرالمؤمنین را بلند کرد، «الیوم اکملت لکم دینکم» حالا میگوید رو به اینجا بایست. رو به زایشگاه علی بایست. حالا وقتیکه افشاء شد این ثواب، ملائکه آسمان همه ضجه کردند، خدایا! ما هر کدام در امر توایم، مگر ما میتوانیم در زمین برویم؟ ما دلمان میخواهد، ما به نور ولایت خلق شدیم، این حرف از خود من است. ما میخواهیم آن ثواب را ببریم؛ اما به شیعیان علی بدهیم. چونکه ملائکه محتاج نیست. اگر ملائکه گریه میکند آقای حاجی برای تو گریه میکند، آقای شیعه برای تو گریه میکند، فوراً دستور آمد، هفت بیتالمعمور به محاذی این کعبه. هفت بیتالمعمور اتصال به کعبه. هفت بیتالمعمور، هفت علی در آنجاست. هفتآسمان، هفت بیتالمعمور. همینجا که حاجی تو طواف میکنی آنموقع حج، ملائکه هم طواف میکنند به دور علی. علی وجهالله است، در تمام خلقت است. اما یک جاییکه باید ظاهر بشود میشود، اما یک جاییکه نباید ظاهر شود، نمیشود.
چقدر ما بدبختیم؟ من اگر بدبختیام را قسمت کنم، تمام صحنهمحشر بدبخت میشوند. چرا؟ برای همچنین کسی مشابه درست میکنم. حالا عزیز من! حاجیعزیز! ببین به تو چه میگویم. حالا خود پیامبر از سفر حجةالوداع آمدهاست. ای حبیب من! بیا حرفهایی میخواهم به تو بزنم. در ظاهر باید بیایی. از خانهام السلمه براق آمد. اغلب مردم مدینه دیدند. پیامبر طیران کرد در آسمانها. حالا حرف من ایناست. ای حاجیان عزیز! فدایتان بشوم. البته فدای آنها که ولایت دارند. آخر، من اگر میگویم فدا بشوم، فدای ولایت بشوم. حالا میگوید چه آوردی؟ میگوید علی آوردم. محبت علی؛ در تمام گلولههای خون من علی است. میگوید بیا اینجا. رفت به قاب قوسین ادنی.
حاجی! اگر به تو بگویند تو چه آوردی، نگو که من تجارتیام. پیامبر فرمود در آخرالزمان حج میکنند یا برای تجارت، یا سیاحت، یا اسم و رسم. تو چه آوردی؟ او محبت علی آوردهاست، خدا میگوید بیا. وقتی محرم میشوی بریز دور این محبتها را. آنجا که محرم میشوی یاد من باش، این لباس ذلت را بکن بینداز دور محرم بشو. والله! که خدا آمدم، تو من را دعوت کردی، خدا میگوید چه آوردی؟ میگوید: محبت علی. بیا اینجا. هستید؟ خدا ما را خیلی میخواهد عزیز من! بیا با این حرفها محشور بشو.
امروز به رفقایعزیز قول دادم مقدسی را معلوم کنم، متدینی را معلوم کنم، متدین همیشه حواسش پیش امر است. مقدس خودش یک «من» دارد، یک خیال. آنوقت اینکه «من» دارد و خیال، بعضی از حرفهای اسلامی را، یا بعضی از حرفهای ولایتی را میآورد لای عناد و مقصد خودش، قاطی میکند، وقتی قاطی کرد خودش که گمراه است، مردم را هم گمراه میکند. من دلم میخواهد توجه بفرمایید. این شریحقاضی، کافر که نبود. بلعم که کافر نبود. این بلعم کسی است که به سگ میگوید آدم شو، به آدم میگوید سگ بشو. یک عظمتی دارد. رفقایعزیز! تمام عظمتتان را باید فدای امر ولایت کنید. آقای دانشجو قشنگ درس بخوان. من فدایت شوم. قربانت بروم. قشنگ درس بخوان. کسی بشوی در المپیک. در المپیکها شرکت کنی. [با] درس، هم پیش خودت عزیز میشوی، هم پیش پدر و مادرت میشوی. والله! بهدینم قسم! هر کدام شما تجدید بیاورید من ناراحتم. اگر دکتر و مهندس بشوی بهدرد مادی من نمیخورد؛ اما من دلم میخواهد پدر و مادر شما دلش خوش باشد. دلم میخواهد شما ترقی کنید. من چند سال دیگر اینجا خلاصه مهمان شما هستم. اما قشنگ درس بخوان. آقایمهندس! قربانت بروم. دکتر جان! فدایت شوم. قشنگ کار کنید.
اما دو تا حرف. اینرا باید در اختیار امر بگذارید؛ یعنی منیت نداشتهباشید. اگر اینها را در اختیار امر گذاشتی والله! امر کاری میکند که خودش شوی. دیگر آن دکتریات را، مهندسیات را، زشت است که به آنها نگاه کنی. تو فدا کن، او فدایت میشود. الان داری درس میخوانی، توی فکر باش؛ اگر من مهندس شدم، یک حاجت برادر مؤمن را برمیآورم، خدا میداند اینکارها چقدر نتیجه دارد. آخر، ما خودمان یکوقت مبتلاییم. یکوقت گریبان ما را یکوقت میگیرند، حرفهایی دارند، حدیث است، یکچیز است که گریبان را باز میکنند. شما خیال نکنید اینکه دادی یکچیز است. این مثل ولایت میماند، صدقهای که به اهلش بدهی. توسعه پیدا میکند، آن دلش خوش میشود، آن دلش خوش میشود، اصلاً خدا میداند این صدقاتی که شما میدهید بهغیر خدا هیچکس نمیداند که ثوابش چقدر است. مگر نیست جواد الائمه. از او سؤال میکنند زیارت قبر پدر شما تا هفتاد حج و هفتاد عمره است. این هفتاد حج و عمره را جواب اینرا میدهد. صدها هزاران هفتاد حج و عمره دارد. این جواب شخص را میدهد. میبیند افقش همیناست؛ اما زیارت امامرضا معلوم نیست چقدر است. حالا میگوید آقا! از اینهم بالاتر است. میگوید برآوردن حاجت برادر مؤمن. چرا؟ به دو روز زیارت دلت را خوش نکن. «لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی امن من عذابی. بشرطها و شروطها و انا من شروطها» شروط «لا اله الا الله» امر اینهاست؛ باید اطاعت کنی.
شروط «لا اله الا الله» امر امامزمان است که اطاعت کنی. ایناست شروط. چرا؟ بهتوسط ولایت ما به ماوراء میرسیم. بهتوسط ولایت تو به جایی میرسی، نه بهتوسط توحید. ای مرد نادان! تو توحید را کوچکتر کردی. توحید نمیفهمیم چیست؟ خدا میگوید علی. این توحید است. خدا میگوید امر من. این توحید است. خدا میگوید زیارت مؤمن، این توحید است. توحید، امر خداست. مگر تو میتوانی خدا را ببینی. خدا کجا است که بخواهی او را ببینی. مگر نمیگوید مریض شدم، چرا نیامدی دیدن من؟ میگوید آن من هستم. برو عیادتش کن. آخر، عیادت ایننیست که مریض بشوم، شما بیایید عیادت من. عیادت من ایناست که کسالت از جان یک مؤمن دور کنی، یکوقت به پولت میشود، یکوقت به انفاقت میشود.
من نمیخواهم در این نوار بگویم. توی همین هفته یکنفر یک عنایتی کرد. اصلاً این جوان پر درآورده بود. اصلاً انگار از حال طبیعی خارج شدهبود. بسکه خوشحال شد. حالا رفته به خانوادهاش هم گفته، خوشحال شده، مگر خوشحالی یک مؤمن را میتواند کسی بفهمد که چیست؟ خوشحالی خداست. تو خوشحالی خدا را میدانی چیست؟
حالا ببین! عزیز من! چه دارم میگویم. اگر این حاجیها امر امامحسین را اطاعت کردهبودند خدا میداند من حاجیها را همه را دارم میبینم امامحسین دارد میآید غریبانه میآید. به حسین! دارم میبینم. تمام این حاجیها آنطرف هستند، امامحسین با اهلبیتش دارد غریبانه میآید. اما حاجی مقدس است. میخواهد بیاید، از آنجا هم بیایند او را ببوسند و عزتش کنند و احترامش کنند که آقا تو حاجی شدی. تو باجی هم نشدی، تو حاجی شدی؟ تو میخواهی دنبال امامحسین بروی؟ اگر تمام این چند میلیون دنبال امامحسین حرکت کردهبودند به روی کربلا. یزید سگ کیست که امامحسین ما را بکشد، بابا! نیامدند. این مثل هماناست که اینقدر ضرر و زیان خورد بهتوسط مقدسی خورد. دلم میخواهد این مقدسی در تمام کالبد بدن شما یکقدری نفوذ کند، بفهمید این حرف چیست. یعنی کلام نفوذ کند. نیامدند دیگر.
این مثل هماناست که حضرتزهرا مادر امامحسین است. سوار الاغ شد، رفت طرف مهاجر و انصار. گفت بابا! بیایید. مگر نبودید شما مهاجر که مهاجرت کردید با پدرم؟ مگر انصار، شما انصار پدرم نبودید؟ گفت: چرا. گفت: مگر پدرم اینقدر داد نکشید؟ مگر علی را بلند نکرد؟ مگر نگفت «الیوم اکملت لکم دینکم»؟ بیایید. گفتند: میآییم و نیامدند. آنوقت آمد در مسجد خطبه خواند، گفت: نیامدید، شتری بهنام خلافت برانگیختید این شتر میزاید شیرش اشک چشمتان است. نه اینجا اشک چشمشان باشد. زهرایعزیز ماورای خلقت را دارد میبیند. مگر قیامت اینها گریه نمیکنند. مگر قیامت اینها نمیسوزند که نیامدند طرف علی، رفتند طرف آن دو نفر. زهرایعزیز اگر میگوید چشمتان گریان میشود در این دنیا و آن دنیا میگوید. چرا امر زهرا را اطاعت نکردند؟ اگر همه آمدهبودند امر زهرا را اطاعت کردهبودند امیرالمؤمنین، زمام امور را در ظاهر در دست میگرفت یکدانه کافر روی همه زمین نبود. تمام این کافرها که ادیان درست شده، بهواسطه این دو نفر است. عبادتیشان کرد، نه ولایتی.
حالا همین بود که اینجا پیاده شد، آن آتشی که زدند در خانه زهرایعزیز، توسعه پیدا کرد مردم پررو شدند. یعنی عظمت ولایت را، حقیقت ولایت را زیر پا گذاشت این دو نفر. دیدند میشود اینکار را بکنی. مگر جسارت به علی و زهرا کردن کسی جرأت داشت؟ به دوستعزیزم گفتم عزیزم! اگر میروی در اهلتسنن، فقط عظمت زهرایعزیز را بگو. عظمت پیامبر را بگو. عظمت آنها را بگویی، آنوقت آنها میفهمند که اینها چه خبیثهایی بودند. چهکار کردند؟ چه میگویید این حرفها را میزنید؟ حرفهای زشت را میزنید؟ عمر در زد به پهلوی حضرتزهرا. اینها چیست که داری میگویی؟ این حرفها چیست که میزنی؟ چرا اختلاف درست میکنی آقایمنبری؟ تو خودت اینرا نخواه، خودش میداند. الان یکطوری شدهاست که اکثریت با آنها است.
خدا رحمت کند آقایبروجردی را. یعنی بهطوری بود که تمام علماء مانند آقای صدر، خوانساری، فقیه، تمام اینها یک عظمتی داشتند، تمام در مقابل آقایبروجردی زانو زدند. اما ایشان میفرمود که اهلتسنن چند طبقه هستند. میگفت بعضیهایشان اگر یک لعنت به آن خلیفه دومی بکنی، میگفت: دستش را میکند در عسل. میگوید تا میتوانی مطابق این کنجدها که در دستت است، شیعه را بکش. گفت: بعضیها میگویند هفتتا به گردن شما واجب است. حالا چرا اینقدر خودت را ننر میکنی؟ بیادب! چرا متابعت امر یک مرد جهانی در جهان ممتاز بودهاست، [نمیکنی]. در آنجا هم نسبت به خودش ممتاز است. والله! جایش را دیدم.
من یکشب خواب دیدم من در صفا و مروه بودم. آنجا هودج درست میکردند. یکچیزهایی بود که خودش بهتوسط وحی میرسید. آنچه را که بگویی چیزهای بهشتی به اینها وصل کردهبود. دو روز بود که آقایبروجردی از دنیا رفتهبود. من مختصرش میکنم. من رفتم جلو گفتم اینها چیست؟ گفت: بروجردی را میآورند. گفتم از کجا؟ گفت: از ایران. تمام اینها که ما داریم میزنیم تشریفات وجود بروجردی است. من یکوقت دیدم روی دست مردم دارد میآید. یک چشمان جذابی داشت. من رفتم جلو با قدرت این پالتویش را گرفتم. از روی دست مردم او را زمین آوردم. گفتم آقا! من نمیدانم چهچیزی تو بخواهم. یکچیزی برای من بخواه. تو به خدا نزدیکی [چیزی بخواه] که برای دنیا و آخرت من خوب باشد. آنهم همچنین کرد، جمعیت هم همچنین کردند. یکقدری همچنین همچنین کرد و رو به خدا و یکنگاه بهمن کرد. ما ولش کردیم.
حالا ایشان دارد میگوید. تو چقدر ننر هستی؟ یک ضَرَب ضَرَبا خواندی، ضَرب ضَربا زور است. ضَرَب ضَرَبا که فرمان تویش نباشد زور است. آرام باش. به حرف بزرگترها برو. ایشان میگفت نکن اینکار را. چرا اینکار را میکنی؟ بله، من دو ساعت با فلانی صحبت کردم. من پوکیدم. به حضرتعباس! از دست اینمردم پوکیدم. این انگار دو ساعت رفته با امامزمان صحبت کرده که آمده بهمن میگوید. رفته با اهلتسنن دو ساعت صحبت کرده، خب، تو چهکار کردی؟ اینهم افتخار دارد؟ چهکار کردی؟ آیا او را متنبه کردی؟ آیا او را برگرداندی؟ بیا بابا «من» ات را بگذار کنار. امروز عزیز من! باید ما حتیالامکان خودکفا باشیم. خودکفا در امر. اگر تو امر را اطاعت کردی خودکفایی. تمام اینکه ما ناقصیم، خودکفا نیستیم، خودکفای بیامر هستیم، بیا خودکفا بشو. بیا «من» ات را بگذار کنار.
حالا توجه کنید من میخواهم چه بگویم. حالا امامحسین، هشتم ذیالحجه از مکه آمده بیرون. چرا آمده بیرون. حالا ما روایت داریم وقتیکه آقا امامحسن با معاویه در ظاهر صلح کرد. چند تا شرط گذاشت. گفت یکیاش ایناست که یزید را جای خودت معلوم نکنی. او هم قرارداد کرد. حالا جای خودش معلوم کردهاست. حالا وقتیکه او به درک رفت، نوشت به والی مدینه یا بیعت از حسین بگیر یا او را بکش. خبر وقتی رسید، فوراً بنیهاشم مطلع شدند و امامحسین را دعوت کرد. تمام با شمشیرهای کشیده ریختند در خانه والی. دید جا ندارد. نوشت من اینکار را کردم، من نتوانستم از او بیعت بگیرم. خب، حالا که امامحسین میبیند اینجوریاست، بالاخره خطری است، گفت: چهکار کنیم؟ گفت: برویم مکه. مکه محل امن و ایمان است. جای ایمان است، جای این حرفها که نیست. میگوید: اگر یک پشه کشتی، باید یک گوسفند بکشی، اگر حرف بیخود زدی، یکحاجی بود میگفت اگر محرم نبودم فلان فلانت میکردم. خب، آقا محرم است. داشت یکچیزی هم میگفت، تازه میگفت اگر من محرم نبودم!
خب، حالا حتیالامکان جای امانی است دیگر. امامحسین دست زن و بچهاش را گرفت، آورد مکه. طفل شش ماههاش را هم آورد. آخر، اینکه بابا، خیالش جمع نبوده که. چرا توجه نمیکنید؟ چرا هر حرفی را میزنید که خودت را رسوا میکنی؟ آرام باش! حرف حقیقت را حقیقت افشاء میکند، حرف باطل باطل خودش سرنگونش میکند. حالا امامحسین قیام کرد؟ نه بابا! حالا امامحسین آمده اینجا. یکدفعه خبر شد که اینها زیر احرامشان شمشیر دارند. میخواهند امامحسین را بکشند. آخر، مرد بیادب! چه میگویی که احترام خانه میرفت؟ این چیست که روی منبر داری میگویی؟ نه، بابا! دید امامحسین اینجا جای ترور میشود. یعنی هر شخصیتی را که اینجا بخواهند بکشند، اینجا میکشند. امامحسین به این واسطه حرکت کرد. حالا که امامحسین حرکت کرده، اینطوری که حرکت نکرد، مردم را مطلع کرد، آقا! یکدانه حاجی دنبال امامحسین نیامد.
همینکه میگویم. اینها عین همانها هستند که منبعد دنبال امامحسین نیامدند. خلیفه برانگیختن، یکوقت عنادت خلیفه است. توجه کن من چه میگویم. اینها عنادشان خلیفه بود، حاجیهای آنزمان. نیامدند دنبال امامحسین. حالا امامحسین حرکت کرده. حالا توجه کنید من چه میگویم. خدا لعنت کند آن دو نفر را. اینها را از امامت خلع کرد این دو نفر. حالا اینها آمدند. امامحسین حسابش را کرد، صدها نامه اهلکوفه برایش نامه دادند. گفت: خب، میرویم همانجا. اینها ما را دعوت کردند. حالا امامحسین حرکت کرده. حالا که حرکت کرده، ابنزیاد و یزید دارد زمینهچینی میکنند. حسابش را کرد دید اگر قبیلهها را با خودش همراه نکند، ممکناست یک قبیله خلاصه حرکت کند و علیه یزید. تمام قبیلهها را حتیالامکان دید. حالا حسابش را کرد. این قبیلهها یک آمادگی میخواهند؛ یکنفر باید اینها را حرکت دهد. حسابش را کرد چهکسی حرکت میدهد. گفت: شریح. چرا؟ قاضیالقضات کوفه است. این میتواند حرکت دهد. توجه میکنید من چه میگویم.
او را دید. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را. رفقایعزیز! من یک تاریخی را نقل میکنم، من والله! به کسی کار ندارم. من از اول یک تاریخی را نقل میکنم که شما یک آگاهی داشتهباشید. وگرنه این حرفها یک حرفهایی است که ما باید توجه کنیم؛ یعنی آگاهی داشتهباشید. این حرفها آگاهی است که به همدیگر میدهیم. ما به کسی این حرفها را نداریم. حالا اگر به تو میخورد من نمیخواهم که بخورد، والله! من نمیخواهم به تو بخورد. تو بیخود میگویی بهمن خورده. بیخود میگویی. تو همه جانت سالم است. کجا من به تو زدم؟
حالا اینها دارند زمینهچینی میکنند. حالا امامحسین آمد کربلا. حر با هزار سوار آمد جلویش. گفت: من را دعوت کردند. حر گفت: من نکردم. گفت: ریخت نامهها را دید تمام سران، امامحسین را دعوت کردند. تا حتی نوشتند حسین، اگر نیایی ما فردایقیامت شکایت را به جدت میکنیم. چرا نیامدی؟ همه نامهها را آمد نشان حر داد. گفت: حالا من برمیگردم. اینجا بود که من گفتم ناراحت شدم. گفت: نه، شما حق نداری برگردی، باید از امیر اجازه بگیرم. حالا توجه کنید من میخواهم چه بگویم. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را. گفت ابنزیاد پا شد آمد خانه شریح گفت: مملکت به این امن و امانی است. تمام نهرها جاری است، درختها اینجوریاست، امن و امان است. اما حسین پا شده از آنجا حرکت کرده آمده کربلا، میخواهد بیاید به کوفه. گفت: تو من را داری تحریک میکنی به روی پسر پیامبر، ایشان میگفت: قلمدان را زد توی سرش. خون بالا زد. ابنزیاد دید سمبه پرزور است. به اینچیزها نمیشود او را خرید. آخر، تو را میخرند. فهمیدی؟ آرام باش. تا یکمقدار اسم و رسم پیدا کردی، اسم و رسم را فدای امر بکن. تو را میخرند. خریدار دارد تو را میبرد.
ابنزیاد حسابش را کرد که نمیشود. آمد پیشش گفت: مسلم آمدهاست و اینجور است. خیلی ناامنی است. برای خزینه ممکناست خطراتی پیش بیاید اینجا میآوریم. ایشان را خدا رحمت کند، گفت این پولها را آورد گفت اینجوری کن. ابنزیاد یک صندلی گذاشتهبود، برای اینکه همدیگر را ببینند باید بلند میشدند. بسکه پول ریخت اینجا. گفت شریح شنیدم شما عیالوار هستی. گفت: بله. گفت شما قاضیالقضات هستی. پیامبر هم چند سال شما را معلوم کردهاست و اختیار بیتالمال مال شماست. هر چه از اینها میخواهی برداری بردار. این یکذره شل شد. حالا فردایش آمد و گفت: شریح! مساله سراغ گرفت. گفت: اگر یکی هشتم محرم از مکه حرکت کند، پشت به خانهخدا کند، چطور است؟ گفت: خونش حلال است. بابا جان! ببین من دارم چه میگویم؟ اول اینها امامحسین را خلق حساب کردند، امام نیست. من دارم میگویم. بابا جان! «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» آخر، چهکسی اولی الامر را میکشد؟ مگر اولی الامر را کشتن شوخی است؟ امامحسین اولی الامر است. امر همه اینمردم واجب است او را اطاعت کنند. کسیکه اولی الامر را نمیکشد. توجه کنید من چه میگویم؟
حالا اینها چهکار کردند؟ او امامحسین را خلق حساب کرد. یکچنین روایتی داریم که پشت به خانهخدا نکنید. حالا ببین! این مرد مقدس چقدر شیطان است. بابا! «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولوا الامر منکم» پیامبر گفته اینها اولوا الامر هستند. آن حدیث کساء مگر نیست که میگوید تمام خلقت را من بهواسطه شما خلق کردم. حسین جزء حدیث کساء است. «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهلالبیت و یطهرکم تطهیرا» مگر این امامحسین تطهیر نیست؟ تمام این آیه را زد کنار. حالا مقصد خودش را میخواهد عمل کند. ببین! من دارم چه میگویم. این شریح مقدس بود.
بلعم هم مقدس بود. بلعم کافر نبود؛ منبعد کافر شد. چرا؟ داشت بهاصطلاح خودش مردم را شفا میداد. کور را شفا میداد، از اینکارها میکرد. گفت: تو که داری اینکارها را میکنی که. این موسی کیست که میآید مزاحم ما میشود؟ اگر بیاید، ما باید برویم زیر بارش. ببین! میگویم مقدس! یک عناد دارد، یک خیال. میخواهد خیالش را پیاده کند. حالا زن به او گفت، گفت: چه کنیم؟ رفت از زنش مشورت گرفت. گفت: مرد! مگر خدا تو را اینجوری قرار نداده، گفت: چرا. گفت خب یک نفرین به موسی کن. من مقصد دارم که اینها دارم میگویم. اینهم یک نفرین به موسی کرد. چهل شبانهروز موسی سرگردان بود. گفت: خدایا! تو بهمن گفتی برو آنجا، فرعون را اینجوری کن. گفت: من بلعم را مستجابالدعوه کردم. بعد به تو نفرین کرده و من هم استجابت کردم. حالا پیدایش کن برو به او بگو سه تا دعا داری. اینهم ناراحت شد، به زنش گفت: تو بهمن گفتی اینکار را بکن. به خدا گفت سگش کن، کرد. قوم و خویشها و برادر زنها آمدند گفت: بلعم این چیست؟ یک دعایی کرد برگشت. زن گذاشت بیخ گوشش (زن بیخ گوشت بازیتان ندهد. غیر امر حرفزن را نشنو. عزیز من! شهوت خودت را بکش. ببین! این خانم چه میخواهد. تلویزیون رنگی و ویدئو میخواهد؟) گفت: بیا من جوان بشوم با هم یک کیفی بکنیم. آخر، مرد پیرمرد لامروت دیگر حالا تو جوانیات برای چهکاری است. داد میزند خدا، قرآن دارد میگوید بلعم بیدین از دنیا رفت. چرا؟ «من» داشت. این عظمت خودش را، این شفا دادن خودش را، این کرامت خودش را در امر نگذاشت؛ به امر نفرین کرد.
حالا توجه کنید ببینید چهکار میکند؟ حالا آمد مسأله سراغ گرفت و گفت که آره اینجور است. گفت: اگر کسی به خلیفه وقت خروج کند، حکمش چیست؟ گفت: آنهم خونش حلال است. بابا! خلیفه وقت یعنی امیرالمؤمنین، یعنی اینکه خدا معلوم کردهاست.
من به شما بگویم این حرفها زدن خطری است. مگر مؤمن الطاق نبود. تصفیه باید بشویم. اگر تصفیه نشویم خطری هستیم. چهکسی تو را تصفیه میکند؟ امر. اگر امر را اطاعت کردی، امر تو را تصفیه میکند. چهکسی میتواند ما را تصفیه کند؟ حالا ببین! من چهچیزی دارم به شما میگویم. حالا این مؤمن الطاق بندهخدا را دعوت کردند. دیدند این دارد پیش میرود. آخر، من به شما بگویم. به روح تمام انبیاء! من کوچک و بزرگتان میخواهم از من پیشتر بروید. اصلاً دلم میخواهد در قیامت شما اینقدر عظمت داشتهباشید که نگو. من هم یک کنار شما آنجا باشم. الحمد لله. من شکر نعمت خدا را بهجا بیاورم که شما جلو رفتید. آن منیت خودش را خرج امر نکرد. خرج خودش میخواست بکند که این فجایع را بهوجود آورد. حالا به مؤمن الطاق گفتند. میخواهیم یک مجلسی بگیریم حقیقت را به ما بگویی. امامصادق خیلی تو را احترام میکند. معلوم میشود حقیقت امامصادق به تو افشاء شده. حقیقت را به ما بگو. آمدند منصور را قایم کردند، گفت: خلیفه بر حق آناست که حق معلوم کند. بابا! منصور دوانیقی قلدر است. حق معلوم نکرده. گفت: زبان این از صدها شمشیرزن از برای من بدتر است. فوراً حکم قتل مؤمن الطاق داد. چهکسی او را کشت؟ مریدهای امامصادق. اینها مرید امامصادق نیستند. اینها مرید عناد خودشان هستند. مرید شهوت خودشان هستند، مرید خیال خودشان هستند، مرید هوس خودشان هستند، مرید این هستند که خلق به آنها عظمت بدهد از خدا نمیخواهند.
حالا توجه کنید من چه میگویم. حالا یک «خرج» گذاشت بغلش. به تمام کوفه ابلاغ کردند. شما باور کنید از حالا به بعد آتش میزنم دل شما را. من دلم آتشگرفته؛ اما دل شما والله امروز آتش میزنم. هیچ خلیفهای ناحقی نگفت امام کافر است. یکدستی جلوی او میگرفت. ببین! همین مامون حرامزاده چهکار میکند؟ امامرضا گفت: در را ببند. بعضیها میگویند امامرضا گفت: من غریبم. دیدن من نیا. امام غریب است؟ کل این خلقت عظمتش برای امام است، امام غریب است؟ امام را خلق حساب کرده. چند سال همدرس خوانده. حالا امام گفت: اگر بدانند این بهمن زهر داده این مملکت شلوغ میشود آدمکشی میشود، ما نمیخواهیم آدمکشی بشود. حالا دید دارد یکی در میزند. امامرضا گفت: ابا صلت! این مامون است که آمدهاست. در را باز کن. بنا کرد گریهکردن. یابن عم. گریه کرد. گریههای منافقی را دیدید؟ برای همه هم گریه میکند. گفت: میترسم مردم بهمن تهمت بزنند. میترسم مردم بگویند من شما را کشتم. گفت: نه، رفت. ببین! نمیخواهد گردنش بگیرد. حالا که امام از دنیا رفته یکهفته میآید سر قبر امامرضا گریه میکند. روایت داریم گل زدهبود، پابرهنه بود یک امپراتور یابن عم، یابن عم، میکرد که گردنش نیفتد. پدرش هم همینجور بود. نمیخواست گردنش بیفتد. حالا آمده جنازه را گذاشته آنجا. این چهار نفر مثلشان کم است. حساب خودت را بکن. حالا میخواست خون موسیبنجعفر را گردن نگیرد، میگوید شیعهها بیایند ببینند. روی حضرت را باز کرد، گفت: ببینید شما، هیچ کجایش چیزی نیست. اینکه میگوید زنجیر به پایش بود، کاش این زنجیر مثل افسار گردن تو و آقا میکرد که بالای منبر این حرفها را میزند. کاش مثل افسار گردنت میکرد. چهچیزی داری میگویی؟ دارد از روی خودش برمیدارد، زنجیر هم برمیدارد نمیخواهد گردنش بیفتد. میگوید شیعهها بیایند ببینند. همه آمدند اینجا. یکنفر گفت: از خودش بپرسید. مگر امام مرده و زنده دارد؟ این از چهار نفر بود. سؤال کردند، گفت: زهراً زهراً. دستش را دراز کرد. مگر امام میمیرد؟
کسیکه امامحسین را کافر کرد، شریح بود. مقدس بود. از مقدسیاش کرد. کسیکه هشتم محرم بیاید، کسیکه به خلیفه وقت خروج کند، از مقدسی اینکار را کرد، چرا؟ نمیخواست امامحسین بیاید اینجا، زمام را در اختیارش بگیرد، این از آن عظمتش برود کنار. عظمتی داشته شریح. به شما نگفتم شریح چقدر عظمت داشته. تمام قضات و علمایی که در آنزمان بودند زیر دست او بودند. این امریه به آنها میداده. یک افتخارش هم اینبود که چند سال پیامبر او را معلومکرده. متوجهی دارم چه میگویم؟ حالا این «من» دارد، یک خیال هم دارد. اگر این نبود، باید بگوید من پیر شدم دیگر، من از بین میروم. اینرا نمیبیند. چنان ریاست اینرا کور و کر کرده، والله! داریم صدیقین، آنها که صدیق هستند در عالم آخرین چیزی که از آنها میگیرد حب ریاست است. شما ببین این مقدسی، چطور مقدسی بود که امام را کافر کرد.
حالا حرفم ایناست. آن مردمی که بلند شدند تفکر نداشتند. یکقدری تفکر داشتهباشند آیا «انما یرید الله» آیا اولوا الامر کافر میشود؟ یا باید اولوا الامر را اطاعت کنیم؟ حالا حرکت کردند. حرکت بیتفکر است. عزیز من! چند وقت به شما گفتم. اول یاد است. با یاد باید حرکت کنی. عزیز من با آقا زادههایش یاد اینجا را کرده به سمت اینجا حرکت کردند. آمدند در بیت امامحسین. حرکت که میکنی باید حرکت رو به امر باشد نه حرکت رو به جهل. توجه کنید. در اینها باید کار کنید. شاگرد امر بشوید. شاگرد امامزمان بشوید. شاگرد وحی بشوید. شاگرد چهکسی هستید؟ شاگرد شیطانم. وحی چیست که به شما میرسد؟ تو خودت وحی هستی. وحی همیناست که به تو ابلاغ میشود. الان نشستهای میگویی پا شویم برویم حاجت کسی را برآوریم. یکچیزی به او بدهیم. این به تو وحی نازلشده. این وحی الهی است. وحی شیطان ایناست جوانها، میگوید برویم آنجا که ناجور است. این وحی شیطان است. هم آن دارد وحی نازل میکند، هم شیطان. غیر امر والله! وحی شیطان است. او وحی نازل میکند، اینهم وحی نازل میکند.
الان وحی نازلشده به دوستعزیزم نمیخواهم اسمش را بیاورم. حرکت کرده، آن حرکت جهاد است، آن حرکت امر خداست. آن حرکت هماناست که حضرت فرمود: «لا اله الا الله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی. بشرطها و شروطها و انا من شروطها» این با شروط با آقازادههایش حرکت کرده. شما هم با شروط حرکت کردید بیایید اینجا. یاد امر را یاد شما آورده. قدر این حرف را بدانید. حالا آنرا اجرا میکنید. بابا! بیایید از جزء شهدا خارج نشوید. کجا میروی؟ چند سال اینجا بود رفت.
تو اگر اولبین بودی آخر بین هستی. این اشتباهاست که میگویند آخر. من عقیدهام ایناست، ثابت میکنم. اول ما را بهخیر کند. تو اگر اول کار خیر کردی، جایی نرفتی، امر را اطاعت کردی، عاقبتت بهخیر است. تو با این کارهایت کجا عاقبتت بهخیر است؟ تو امر را اطاعتکن در آنجا عاقبتت بهخیر است. جوانعزیز! فدایت بشوم، قربانت بروم، عزیز من! توجه کن. دوباره میگویم درس خوب بخوان. حواست پیش درست باشد. اما امر را از درس واجبتر بدان. الان که داری درس میخوانی نگذار نمازت را آخر نمازها بخوانی. مثل آنطرف نباشی. به او گفتند: بابا، آخر اول وقت بخوان، گفت: من میخواهم آخر وقت بخوانم، نمازم خسته نشود برود روی همه آنها.