مشهد 87؛ شناخت جاذبه
مشهد 87؛ شناخت جاذبه | |
کد: | 10326 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1387-01-26 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 7 ربیعالثانی |
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و رحمةالله و برکاته
من یکوقت به شما هم گفتم، من اینطوری نمیگفتم، بعضی از رفقا که منبری هستند، گفتند: اینطوری بگو؛ آنوقت «السلام علیک یا ابا عبدالله» را بهمن گفتند بگو. به نظر من اینکه میگویند بگو، مثلاً یک اندازهای کارها را تأیید میکنند. ما امروز به شما قول دادیم که از جاذبه صحبت کنیم. این جاذبه خیلی ابعاد دارد، یعنی تمام این خلقت تنظیم است، خدا تنظیم کردهاست. حالا که تنظیم میکند، با هم ارتباط دارد، آنوقت ما هم جزء تنظیم هستیم.
الحمدلله، همه آقایان باسواد و باکمال و دورهدیده و تا اندازهای فقه و اصول خوانده هستند؛ اما اینها بشر را نجات نمیدهد. الان شما ببینید چه کسانی دارند سر میخورند. منِ بچه بیسواد که اصلاً سر نمیفهمم، ببینید چه کسانی دارند سر میخورند. اگر شما هم بخواهی بفهمی که ارتباط دارد، من یکوقت گفتم؛ اما یکی از رفقا که با قرآن آشنا هست، گفت: قرآن هم همین را میگوید. یک قوه لامسه دارند، این قوه لامسه در خودشان است. کسیکه با مبنای حرفها سروکاری دارد، میفهمد، کسی نباید به او بگوید که برود و درس بخواند، فقه بخواند، اصول بخواند و اینها را بفهمد. اینها یک اندازهای میفهمد، آن واقعیتش را نمیفهمد، اگر آن واقعیت را بفهمد که سر نمیخورد. حالا یک چند وقتی انشاءالله مردم را هدایت میکنند، یا گمراه میکنند.
حالا اگر شما هم بخواهید حرف من را قبول کنید که بفهمید اینها چقدر با هم ارتباط دارند، ما از شهید کردن امامحسین میفهمیم. همان کسانیکه این روایتها را دارند میخوانند، همانها هم مبنای روایت را نمیفهمند. خیلی از آنها نمیفهمند، البته فهمیده هم در بین آنها هست، ما نمیخواهیم رد کنیم. در ما خوب و بد هست؛ در آنها هم هست. من به این آقای وحید خراسانی گفتم؛ گفت: آقا جان! خانههای شما پر از کتاب است، مساجد پر از کتاب است، روایت و حدیث هم میخوانید؛ اما اگر مبنای این روایت و حدیث را فهمیدید، کاری کردهاید، وگرنه در آن میمانید. اگر مبنای حدیث و روایت را نفهمیم، مثل [اینکه] روزنامه میخوانیم. روایت و حدیث را مثل روزنامه میخوانیم، آنها را خلق نوشتهاست. باید مبنای آنرا بفهمیم؛ مبنای روایت و حدیث یک تجلی دارد.
حالا اگر بخواهید که بفهمیم همه عالم یک قوه لامسه دارد، ببینید الان [برای] امامحسین میگوید: آسمان گریه کردهاست، ملائکه گریه کردهاند، انس گریه کردهاست، جن گریه کردهاست، ریگ گریه کردهاست؛ این ریگ که الان در نظر شما چیزی نیست، ولی همین یک قوه لامسه دارد، درخت گریه کردهاست. الان هم گویا در همدان هستند؛ آقای شاهآبادی رفتهبود، میگفت: در روز عاشورا از این درخت خون میریزد. میگفت: خیلیها هم آمدهبودند؛ اما خب، بعضیها خیلی چیز نیستند که اینرا در مجلهها بنویسند. یک عدهای هستند که هرچه که به نفع خودشان است، مینویسند. من گفتم: البته دربندی مقتل نوشتهاست، حالا تو هم بزرگ شدی، مقتل مینویسی. اما گفتم: مقتل دنیا است، دنیا مقتل است. او هم یکچیزی روی نظر خودش نوشتهاست، البته ما زحمتهای علما را قبول داریم، نمیخواهیم از بین ببریم. خیلی زحمت کشیدند. مقتل نوشتن کار همهکس نیست؛ اما وقتی مقتل نوشت، میبینی که نوشته خلق است. مقتل خلقت، قرآن است. ما هم دنبال این حرفها میرویم چهار روز هم میمانیم و آخرش هم با همین عقیدههای پوچ مردم زندگی میکنیم. عزیز من! دست از این عقیدههای پوچ بردارید و پیرو خلق نباشید. داد میزنم و میگویم: نباشید. شما اگر یکمقدار فکر کنی، میبینی اینها که پیرو خلق شدند چهکار کردند، چقدر سقوط کردند؟ چرا شما حواست دنبال لهو و لعب است و همینطور مشغول هستی. شما حساب بکن ببین چقدر همه اینها برای امامحسین گریه کردند، عرش خدا گریه کرد، درخت گریه کرد، سنگ گریه کرد؛ پس همه اینها حالیشان هست و تمام اینها در امر هستند.
این کوه که میبینید در امر است. من به شما گفتم، حالا هم میگویم که اینجا بماند؛ ما دماوند رفتیم، یک درهای بود، شوفرهای ناجوری میآمدند، آنها هم یک وسایلی برای اینها فراهم میکردند، آنجا خیلی گناه میشد. یکدفعه ما رفتیم، دیدیم که این کوه از آنجا حرکت کردهاست و روی این آمدهاست. یکی از آنها نقل میکرد که: ما یکوقت دیدیم که یک آدمی پیدا شد و گفت: امشب این کوه حرکت میکند، دست و پایتان را جمع کنید. یک ده، دوازده خانوار آنجا بودند، خیلی جمعیتی نبود. آنها هم از این آشغالکاریها خوششان میآمد. گفت: ما احتیاط کردیم، گفت: شب کوه حرکت کرد و روی امامزاده آمد و روی اینها آمد. چطور حرکت میکند؟ اینکه ریشهاش در زمین است؟ اما یکدفعه امر میشود، حرکت کن. روی اینها آمدهبود. آنجا یک عدهای چیز گذاشتهبودند که یعنی امامزاده اینجاست. چرا ما توجه نداریم؟
آنوقت همهکس نیست که به این حرفها توجه کند. الان من یکروایتی نقل میکنم؛ ببین، هشام بود. نوشتهاند: امامصادق چهارهزار شاگرد داشتهاست، بنیامیه با بنیعباس دعوا میکردند؛ این فقه و اصول از برای امامصادق است. حالا آقا یکجوانی کمسال و زیبا بود، بغل دستش مینشاند و به او احترام میگذاشت، آنموقع مردم امامشناس نبودند، حالا هم ما نیستیم. اگر تو امام را بشناسی، والله خدا را شناختی؛ اگر امام را بشناسی، بهدینم، قرآن را شناختی، اگر امام را بشناسی، بهدینم، خدا را شناختی، اگر امام را بشناسی، خلقت را شناختی؛ ما امام نمیشناسیم، همینطور مشغول شدیم. این آقا میخواهد عکس بردارد و یکچیزی پخش کند، من هم میخواهم حرف بزنم و چهار نفر دور خودم جمع کنم، او هم میخواهد یک فقه و اصولی بگوید؛ هر کدام از ما، در صدر پایین قانع هستیم. (صلوات)
نمیگوییم که اینکارها خلاف است، اینها یک کارهایی است که مباح است، نمیگوییم خدای ناخواسته خلاف است. حالا امامصادق چهکار کند؟ ببینید، امام را آوردهاند روی یک آدمی که اصلاً زبانم قطع بشود، آمدند روی یکآدم خلقی شهوتی که از آن پسر خوشش میآید. نود سال دارد، صد سال دارد، امام را نمیشناسد و پای منبر امام هم آمدهاست! شما هم که میآیید یکذره مرا بشناسید. نمیگویم خیلی، یکذره [من را بشناسید] اینها که شناسایی دارند که نمیروند. کجا میروید؟ شما بهمن چهکار دارید؟ ببینید چهچیزی از دهان من بیرون میآید، بیا اینها را ضبط کن. چقدر خدا گفت: پیامبر خودش رحمت است، کلامش هم رحمت است. شانزده، هفدهسال پای فرمایشات پیامبر آمدند، خدا دارد میگوید. آقا جان من! چه میگویی؟
[حالا گفت:] چهکار کنم؟ چطوری حالی اینها کنم؟ گفت: هر کس فردا یک مرغ بیاورد. همه آوردند، گفت: بروید و بکشید، جاییکه کسی نباشد، فردا مرغ کشته بیاورید. تمام اینها مرغ کشته آوردند. حالا این پسر، هشام، مرغ زنده آورد. پسرجان! مگر من امام تو نیستم، باید «واجبالاطاعة» بدانی، مرا اطاعت کنی؛ چرا نکشتی؟ آقا جان، شرط کردی؛ «شرطاً و شروطاً، أنا من شروطها»؛ آقا امامرضا میگوید: زیارت من، اینها را که ببنید، اینها که چیزی نیست. حالا تماشایی شدهاست! دیدید شاهعبدالعظیم را چهکار کردند؟ من یادم میآید، یکی دو تا چنار آنجا بود و آن بالا، پرندگان خانه گذاشتهبودند. حالا چهکار کردند؟ چراغانی کردند. تو هم حواست به چراغانی است، ما تماشایی شدهایم. اینقدر به شما میگویم تماشایی نباشید. چهکسی حرف مرا میشنود؟ عزیز من! تو اگر تماشایی نباشی، نگاه به صفحه تلویزیون نمیکنی، تو تماشایی هستی. بیایید یکقدری توجه کنید و تماشا را دور بیندازید. بیدین از دنیا بروم اگر بخواهم هیچکجا را ببینم. چرا؟ دیدم اینها تماشا است، من باید حقیقت را ببینم، ولایت را ببینم، آنرا باید ببینید. گفت: پسرجان! چرا نکشتی؟ گفت: شما یک قید به آن زدید، گفتید: جاییکه کسی نباشد. به بیابان رفتم که دیگر هیچکس را نمیدیدم و میخواستم مرغ را بکشم، دیدم خدا مرا میبیند، شما مرا میبینی، قوه لامسه را تنها ایشان گفتهاست، دومی آن در این دنیا من هستم، اینها مرا میبینند. به مردم رو کرد و گفت: من معرفت این جوان را میخواهم. تو هم باید همینطور باشی. من اگر یکطوری باشم، شما یکچیزی بهمن بدهید و من بخواهم؛ من هم مثل آنها میمانم. من باید ولایت شما را بخواهم، شما هم باید ولایت همدیگر را بخواهید. هر کس ولایتش خوب است، آدم باید او را بخواهد. الحمدلله، همهشما از همان خواسته هستید. من به یک خواستهام رسیدم، اما به خواسته ماورائی خودم نرسیدم. یعنی اگر تمام آبهای عالم را روی من بریزند، من میسوزم؛ از برای زهرایعزیز و امامحسین (علیهالسلام). اما مقصد دوم که به آن رسیدم شما هستید. من خیلی شما را دوست دارم، شما از شجرههای توحید هستید که به اینجا آمدید.
عزیز من، آقا امامصادق گفت: من اینرا میخواهم، اینطوری میخواهم؛ تمام آنها سرشان را پایین انداختند. بترسید از آن روزی که امامزمان بیاید و همه ما سرمان را زیر بیندازیم. تو باید پیش امامزمانت سرافراز باشی. آقا، چند تا کار برای خودت کار درست کردی؟ بس است. ما مانند آنزن میمانیم، مانند آنمرد میمانیم. یکزنی بود که میگویند اصفهانی بود. اصفهانیها خیلی زرنگ هستند، این هر که او آنرا میگرفت، طلاق میداد. یکی را رفت بگیرد، خیلی خودش را درست کرد. گفت: اگر میخواهی مرا بگیری، باید به حرف من گوش کنی. گفت: باشد. گفت: صبح که میشود باید در حمام بروی و آنجا لنگ بدهی. گفت: باشد. گفت: شب هم که میشود، باید هی بیندازی؛ آنموقع من یادم هست، هی میانداختند. قم که اینطوری نبود، من هشتاد و خردهای سن دارم و تمام چیزهای این دنیا را ضبط کردم. اول هی میانداخت و بعد میگفت: بگیر و ببند، یعنی هر کس داخل کوچه هست بگیرید. گفت: باید هی بیندازی. گفت: خیلیخب. گفت: صبح هم که میشود باید یک دیزیهای سنگک بگیری. چهار تا کار برای او درست کرد. یکی گفت: چرا اینطوری است؟ گفت: بابا، این از بس کار برای من درستکرده، من فرصت ندارم اینرا طلاق بدهم. تو فرصت نداری علی بگویی، تو فرصت نداری توی مذهبت کار کنی، چند تا کار برای خودت درست کردی؟ حالا شاید در حین اینکارها مردی. خدا میگوید: «والله خیر الرازقین»؛ من رزق شما را میدهم. من نمیگویم فعالیت نکنید، فعالیت یککاری است؛ اینقدر مشغله برای خودت درست نکن. یک فرصتی داشتهباش، یک اتاقی داشتهباشی شب بروی و بگویی: خدا. مگر ما غیر شما هستیم؟ شما از اول چقدر درس خواندید؟ چقدر دوره دیدید؟ چقدر دانشگاه رفتید؟ کجا من دانشگاه رفتم؟ من در باغ رفتم. الان باغها را بگویی من اینقدر بلد هستم که نگو. مگر خدا اینطوری است؟ چه داری میگویی؟
عزیز من! قربانت بروم! حالا من گفتم، روی مناسبت میگویم؛ یک حاجمظلوم بود، ترک بود؛ اما مرد خدایی بود. یک باغچهای داشت، حالا من با پسرش رفیق هستم، همه میوههایش را به مردم میداد. این مرد، آدمی بود که او را زمان متفقین گرفتهبودند و به شوروی برده بودند. متوسل به حضرتزهرا شدهبود و از آنجا او نجات داده شدهبود. آنموقعکه من میرفتم، مثلاً مثل این آقای قمی اینها هم میرفتند، یک رادیو داشت، گفت: این گوساله سامری چیست که تو داری. رودربایستی نداشت. این بندهخدا مریض شد و خودش گفتهبود: مرا مریضخانه نبرید. خلاصه، او را به مریضخانه بردند. در حالنداری او، من یکشب خواب دیدم که مثل سابق به باغ او آمدم و بهمن گفت: حسین؛ گفتم: بله، گفت: یک کسی است که تمام جهات خوبی به او جمع است. آن آدم را هم ببین که نود و پنجسال گفت قال الصادق، قالالباقر، یکمرتبه [به کسی] گفت: آنچه خوبان همه دارند، تو تنها داری، بعد از دو روز هم مرد. خب بفرما؛ اما آقای حاجمظلوم گفت: آنچه که خوبی است، یکی هست که بعضی اوقات اینجا میآید، به او جمع است. من در خواب یکقدری هوشیار بودم. گفتم: این بهغیر از امامزمان، هیچکس نیست. [تو] بعد از نود سال، نود و پنجسال باید حالیات بشود که همه خوبیها در امامزمان جمع است؛ چطور بچه رعیت میفهمد؛ اما تو نمیفهمی؟ بیا کنار. (صلوات)
من وقتی رفتم آقا را دیدهبودم، آقا را شناختم، دیدم که آقا امامزمان است. تا مرا دید گفت: حسین، فلانی، خوشی تمام شد. گفتم: آقا جان، جد شما گفتهاست؛ اما به نظر من دو تا خوشی است. ببین، داری با امامزمان حرف میزنی. گندههایشان هم گفتند وقتیکه به ایشان رسیدیم، نتوانستیم حرف بزنیم. گفتم: آقا جان، دوتا خوشی هست؛ یکی اینکه دستم را تا بالا بردم، گفتم: یکی آدم خدمت امامزمانش باشد، یکی اینکه بیتوتهشب. کجا شما شب بیتوته دارید؟ اینقدر بیتوتهشب به مؤمن لذت میدهد، انگار که در مقابل امامزمانش ایستادهاست. تو تا نصفشب پای این بیصاحبی که اینها را خلق کرد مینشینی، آنوقت بلند میشوی نماز شب میخوانی و بیتوته میکنی؟ جانم، این تلویزیون شما را هروئینی کردهاست، صبح که میخواهی نماز بخوانی، مثل هروئینیها هستی. برای نماز چه میگوید؟ میگوید: «الصلوة عمود الدین».
یکنفر خدمت امیرالمؤمنین آمد و تاجر بود. گفت: آقا میخواهم به مسافرت بروم. گفت: نرو، برای تو ضرر دارد. این رفت و عمر یک اسطرلاب انداخت و گفت: برو خیلی مداخل دارد. رفت و خیلی مداخل داشت. برگشت و پیش امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمد، گفت: علیجان! گفتی: نرو، رفتم. عمر گفت: برو. تا اینزمان که من تجارت کردم، مطابق این دفعه من مداخل نکردم. گفت: روز چهارشنبه، پای فلان درخت سکونت داشتی، نماز صبحت قضا شد یا نه؟ گفت: بله. گفت: از آنجا که خورشید میزند و غروب میکند، تو فردایقیامت مغبون هستی. حالا بیایید علی را به اندازه یکآدم راستگو قبول کنید. بیایید روی حرفهای او حساب بکنید. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، عزیزان من، ما چه حسابهایی میکنیم؟ اینقدر خودتان را به یک چیزهای دنیا قانع نکنید. خب، یککار داری، دو کاری داری، [بس است] (صلوات) اما فعالیت کنید، من شما را منزوی نمیکنم. اینرا هم بگویم، سهنفر بودند که ایستادهبودند، پیامبر آمد که رد شود، سلام کردند، پیامبر جوابشان را نداد. (من هر چه بگویم از روی روایت و حدیث میگویم) وقتی برگشت، خط روی زمین میکشیدند، پیامبر جوابشان را داد؛ اما یهودی که سلام میکرد، جوابش را میداد؛ اما بیکار سلام کرد، جوابش را نداد. بیکاری بد است؛ اما کار هم یک اندازهای دارد. فعالیت کنید، خودتان یککاری نکنید که کم از آخرتتان گذاشته شود. (صلوات)
حالا اگر شما توجه کنید، جاذبه از همین حرف پیدا میشود. ببین، تمام اینها جاذبه دارد، دیدید درخت را گفتم؟ زمین شرق با زمین بیابان صبح با هم صحبت میکنند. این فرد چهکار کردهاست؟ میگوید: روی من نماز شب خواندهاست، [او میگوید:] چهکار کردهاست؟ روی من گناه کردهاست. زمینها را شاهد میگیرد، با هم ارتباط دارند. عزیز من! چرا با امامزمان ارتباطت را قطع میکنی؟ این آقا حرف «بل هم اضل» میزند، از این حرفها درست کردهاست، ببین، من چه میگویم، ببین پیامبر چه میگوید، ببین خدا چه میگوید، نه اینکه من چه میگویم، من دارم حرفهای آنها را افشا میکنم. ما داریم چهکار میکنیم؟
قربانت بروم، فدایت شوم، [اینها] جاذبه دارند. این زمین را شاهد میگیرد، میگوید: بدان وقتی به بغل من میآید، چنان به او فشار میآورم که دنده چپ و راست را یکی میکنم. خط و نشان برای تو میکشد. حالا میخواهد گناه کند، میگوید یکجایی برویم که کسی نباشد! کجا کسی نیست؟ مگر ممکناست؟ ولایت، تسلط به تمام خلقت دارد، تمام تسلط را ولایت دارد؛ حالا خدا یکحرف دیگری است. حالا شخصی که آدم خوبی بود و مرید امامصادق بود و برادرش عیاش بود، به مدینه آمد؛ گفت: آقا جان! الحمدلله برادرم خیلی خوب شدهاست، دیگر دست از آن کارهایش برداشته است. یکدفعه امامصادق (علیهالسلام) فرمود: اگر خوب شدهبود، آن قضایا در بلخ واقع نمیشد. صدها فرسخ مدینه تا بلخ فاصله دارد. کنار بلخ دریا است و آنجا رفتهبود و با یکزنی مزاح کردهبود. به او گفت. (صلوات) صدها فرسخ راه است، دارد خبر میدهد. شخص دیگری باز به اینجا آمدهاست و میگوید: من شیعه تو هستم. گفت: در روی او باز نکن. دوباره ماند و گفت: بگو دوستت هستم، آمد. گفت: روز چهارشنبه، پرده کشیدهبودی، نماز زنها را درست میکردی، یک زن خوشصدا بود، گفتی: مکرر کن. مگر تو، بدبخت بیچاره! پایبند تلویزیون نیستی، پایبند ویدئو نیستی، پایبند صورتهای منجلابی نیستی؟ آره، تو بمیری، میگویی: من چند سفر مکه رفتم و عمره رفتم. آنها را برای خودش دکان درست کردهاست. عزیز من، چهکاره هستی؟ حضرت گفت: «أ أنت إبراهیم؟» ببین، خبر میدهد. بدانید امامزمان در جو این عالم از کارهای شما مطلع است. اگر واقعاً بدانی که امامزمان از کارهای ما مطلع است، یکمقدار خودت را جمع و جور میکنید. «فمن یعمل مثقال ذرة خیر یره» چیست؟ اگر یکذره کار خیر بکنی، میدهد. خدا خودش میداند، من یکدفعه هم گفتم، میخواهم روی مناسبت بگویم؛ من یکدفعه کارخانه رفتم و دستم را بریدم، مثل حالا هم که نبودهاست. چوب به دستمان خورد و خون آمد. من تا رفتم خاک بیابان را بردارم، یاد این قضیه افتادم، «فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره»؛ دستم را اینطوری گرفتم و اینقدر راه رفتم تا در جاده، خاک جاده را روی آن ریختم.
قربانتان بروم! شما اگر بخواهید انسان باشید، باید همیشه در اختیار امر باشید. آنوقت شما یواش، یواش، امرالله میشوید. عزیز من، ممکناست، ما دو چشم داریم. یک چشم حیوانی داریم، یک چشم انسانی. چشم انسانی را خدا در شما قرار دادهاست، اما تا چشم حیوانیات کار میکند، آن خاموش است. عزیز من! چشم انسانی خودت را روشن کن، ببین، میبینی یا نه؟ مگر اصبغ نبود که آمد و گفت: یا رسولالله، نالههای اهلجهنم را میشنوم، نغمه بهشت را میشنوم. این گوش، گوشی است که به لهو و لعب گوش ندادهاست؛ هنوز هم نمیفهمی؟ تو عشقی هستی، نه ولایی. همهاش پی عشق هستی؛ البته من به شما نمیگویم، این نوار من خدا میداند در تهران و جاهای دیگر پخش میشود. توجه کنید، من میگویم یکدفعه مثل آنها نشوید؛ وگرنه این حرفها برای شما نیست، من خودم عقلم میرسد. [مگر] ما زحمتهای بیستسال، سیسال شما را نمیدانیم؟ (صلوات)
آنکسیکه حرف ولایت را قبول میکند، باید ولایت در دلش باشد؛ وگرنه آنچه که دست و پا بزنی، آنرا رد میکند. یکچیزی از این روایتهای بندتمبانی میآورد و بغلش میگذارد و آنرا رد میکند. من به قربان شما بروم که رد نمیکنید. داد میزنم و میگویم: باباجان! بگویید؛ عیب مرا بگویید. من اصلاً حرف از خودم نمیزنم که از من عیب بگیرید، هر حرفی زدید، من جوابش را دادم. جوابش داده شدهاست، نه اینکه من جواب بدهم. من هم یکآدم بدبختی هستم؛ اما یکوقت میبینی آدم چشمش کار میکند، آن جاذبه کار میکند، جاذبه را چهکسی میدهد؟ ولایت. آن جاذبهات کار میکند. عرش را داری میبینی. اگر پیامبر به معراج رفت، والله، شیعه هم به معراج میرود؛ نه اینکه یکدفعه معراج میرود، چند دفعه معراج میرود. تو اینجا پابند هستی، پای تو را بستند، پابند پایت را باز کن ببین میروی یا نه؟ یک مرغ بال دارد؛ اگر پایش را ببندند که نمیرود. ما یکدفعه یک مرغابی داشتیم، یواش، یواش، بزرگ شد، یکدفعه خودش را شست و پرید؛ بالش درآمد و رفت. تو هم باید بالت در بیاید، بپری. چه دارد میگوید نمیشود بروی؟ تو سنخه نیستی، تو اینجا مبتلا هستی، تو هنوز با چشمت آنجا که خدا میگوید نگاه نکن، نگاه میکنی. چطور نمیشود بروی؟ ملائکه خادم تو هست، جایش آنجا است؛ شما چطور نمیتوانی بروی؟ چطور عرش نمیتوانی بروی؟ چطور آسمان نمیتوانی بروی؟ اصلاً چیزی نیست. به شما سیر میدهد، میخواهد خوشحال بشوی. تو هنوز خوابیدی. باید جاذبه داشتهباشید. ببین، من اینکار را نکردم، من از اول جوانیام استثنائی بودم؛ مثلاً من بازی نمیکردم، میگفتم: ائمه بازی نکردند، من بازی نمیکردم. تا میشد با جوانها بیرون هم نمیرفتم. میدیدم اگر بیرون بروم، الان آنآقا را میبینم، خیلی پسر خوبی است و یکمرتبه یکچیزی از او میبینم و چیز میکنم. یکی هم اینکه من هیچوقت گوش به غیبت نمیدادم؛ چونکه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: یک عده از امت من کثافت جمعکن هستند، چهکسی؟ کسیکه گوش به غیبت بدهد، کثافت از دهان کسی بیرون میآید و او جمع میکند. اصلاً بعضیها لذت میبرند. رفتم خدمت آقا امامحسین، دیدم دو نفر نشستند و دارند حرف میزنند. گفتم: این حرفها چیست که دارید میزنید؟ بلند شوید، اینجا جای این حرفها نیست. گفت: ما ساکن نجف هستیم. گفتم: ساکن هر کجا میخواهید باشید، این حرفها چیست که میزنید؟ یکنفر در مغازه من آمد و یک حرفهایی زد و من گوش دادم. گفتم: باباجان، این حرفها به چه درد من میخورد؟ گفت: آخر، پشتسر تو حرف زد. گفتم: من اینشخص را دوست خودم میدیدم، حالا شما برای من یک دشمن درست کردی. گفت: خوشت نیامد؟ گفتم: نه! دردم آمد، دیگر دنبال کارش رفت. (صلوات)
چطور جاذبه دارد؟ خدای تبارک و تعالی اول عرش را خلق کرد، بعد از عرش، آسمانها را خلق کرد، اینها همه جاذبه دارند، همه اینها روی جاذبه ایستادهاند. یکروایت هم داریم که میگوید: که اینها یک عمودهایی دارند، یک ستونهایی دارند. آنهم میگوید: «انا عمود الدین» امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میگوید: اگر آسمان عمود دارد، آن عمود هم علی است که همه توسط ولایت ایستادهاند. حالا عزیز من! حرف من ایناست: تو هم باید جاذبه داشتهباشی، به آنها وصل باشی. ببین، چقدر امامصادق (علیهالسلام)قشنگ صحبت میکند و میگوید: شما عضو ما هستید، گناه کنید جدا میشوید. شما هم بیایید مثل اشیاء بشوید، ارزانش کردیم. قربانتان بروم، بیایید ما هم جاذبه داشتهباشیم، از این حرفها خودت را دربیاور تا جاذبه را بفهمی، عرشرفتن و بالای عرشرفتن را هم میشود رفت؛ اما چطور؟ تسلیم بشو. «إن الله و ملائکته یصلون علی النبی یا أیها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما»، حالا به تو میگوید تسلیم شو؛ یعنی تسلیم پیامبر شو. مگر پیامبرهای دیگر نبودند؟ چرا نگفت تسلیم نوح بشو؟ چرا نگفت تسلیم ابراهیم بشو؟ خودش فلج بود، به تمام آیات قرآن، اگر من بودم اینکار را نمیکردم، یعنی اینقدر خداشناس بودم و اینکار را نمیکردم. ابراهیم چهکار کرد؟ حالا مرتیکه میخواهد ابراهیم را حجتخدا کند! پاشو، فقه و اصولت را دور بریز، مگر خلق حجتخدا میشود؟ حالا یک نظری دارد، دارد کار میکند که آن یارو را تایید کند. به آملی گفتم، چندینبار با او حرف میزدم، آخر فلج شد.
آقا ابوالفضل گفت: تا زندهام ای لشگر، حامی دینم، دینم حسین است، من هم تا زنده هستم حامی ولایت هستم، هرکس غیر از ولایت حرف بزند، تا جاییکه توان دارم با او مخالفت میکنم؛ هر پست و مقامی که میخواهد باشد. چون از خود امامحسین (علیهالسلام) خواستم، گفتم: تو حمایت از ولایت بهمن بده، الحمدلله دادهاست و همهجا هم سرافراز بودهام. ادیان به اینجا میآیند، علم کلام میآیند، علم فلسفه میآیند، با باد میآیند و من بادشان را در میکنم و از اینجا بیرون میروند. یک سوزن بهمن دادند و گفتند به آنها فرو کن تا بادشان خارج شود. (صلوات) چونکه بادش بیخود است. باد را خلق به او زدهاست، بادی که خلق بزند که بهدرد نمیخورد. لاستیکهای ماشین را میبینید، یکدفعه بادشان خالی میشود؛ فرق نمیکند. (صلوات)
حالا عزیز من! قربانتان بروم! شما باید اتصال به جاذبه باشید، تمام خلقت اتصال به جاذبه هستند. حالا چرا کسی دیگر این حرف را نزد؟ آخر، طلبه، دیر زیربار یک حرفهایی میآید، میگوید: حرف من بشنو؛ یا حق یا باطل؛ من یک عمری با اینها زندگی کردم. او یکچیزی تویش است که نمیخواهد واقعیت را قبول کند؛ یعنی اگر واقعیت را قبول میکردند، مگر از علی بهتر هست؟ چرا حرف امیرالمؤمنین را قبول نکردند؟ میخواهند خودشان بگویند، میخواهند خودشان امور را بهدست بگیرند. امور را باید دست تو بدهند، نباید امور را دست بگیری، اگر امور را دست بگیری، اشتباهاست؛ چون هم خودتان را گمراه میکنی و هم یک عده دیگر را. عزیز من! بیا تسلیم بشو.
قربانتان بروم! خدای تبارک و تعالی، قرآن را بهقرآن نازل کرد. عجول و مجول چیست که میزنید؟ قرآن را به چهکسی نازل بکند؟ قرآن را بهقرآن، ولایت را به ولایت. شما اگر ولایت داشتهباشید، این حرفها به ولایتتان نازل میشود و یقین شما بیشتر میشود. اصلاً خلق، قابل نیست، اما چرا آنها قابلش میکنند؟ چرا میگوید قرآن را به متقی نازل کردم؟ متقی بهقرآن عمل میکند. این حرف برعکس خیال ماست، ما باید قرآن نازل بشود که مثلاً این هدایت شود. چطور میگوید؟ او بهقرآن عمل میکند. حالا این آدمی که متقی است، وصل به امامالمتقین است. آقا امیرالمؤمنین چه میگوید؟ میگوید: من امامالمتقین هستم، امام متقیها هستم، تو چهکاره هستی؟ آیا امام داری؟ (صلوات)
عزیز من! قربانت بروم! بیا جاذبه داشتهباش، ببین، جاذبه چیست؟ گفتم: من اینکار را نمیکردم؛ ولی بچهها میکردند. صدتا، دویست تا میخ را اینجوری میگرفتند، آنوقت این میخها را یکمقدار فاصله میگذاشتند و آهنربا را میگرفتند و تمام این میخها به این آهنربا وصل میشد، جاذبه آهنربا، میخها را میکشد. حالا هم کوههایی هست که آهنربا است؛ آنوقت مقداری که به آن کوهها باقی است، بیرقهایی گذاشتند که طیاره آنجا نرود، وگرنه طیاره آهن است، آنرا به طرف خود میکشد، چیزی غیر از آهن را که نمیگیرد. تو مواظب باش به ولایت سنخه شو تا جاذبه ولایت شما را هم بگیرد، چیز دیگری نشو، بیا شیعه بشو. آهنربا که چیزی بهغیر از آهن را نمیگیرد، آنها هم همینطور هستند، دوست خودشان را میگیرند. تو چهکارهای؟ کجا میروی؟
عزیز من، قربانت بروم، فدایت شوم، بیا سنخه بشو. یکی از این علمای رئیس دادگاه چند وقت به منزل ما آمد و گفت: امامزمان را بهمن نشان بده؛ حالا یک حرفهایی شنیدهبود؛ با پاسدارش آمد. دفعه اول به او گفتم: عزیز من شما باید سنخه بشوی. دفعه دوم آمد و خیلی تند حرف زد. گفتم: بابا جان، مگر من امامزمان را در این اتاق جا کردم که نشان شما بدهم؟ من در اختیار او هستم، او که در اختیار من نیست. هر کس حرف به شما زده، بیخود زدهاست. دفعه آخر گفت: مگر تو پسر یزید هستی، پسر عمر هستی؟ یکی دو تا از این حرفها به ما زد. حالا این آقا میخواهد امامزمان هم ببیند. برمیدارد یک مؤمن را پسر یزید و ابنزیاد میکند! این توی تو هست. تو میخواهی امامزمان را ببینی؟ مگر اینکه تو شیطان را ببینی. تو تهمتزن هستی. من اینها را به او نگفتم. شکر کردم خدا را که رفت. تو میخواهی امامزمان را ببینی؟ اگر به یک مؤمن توهین کنی، خانهخدا را خراب کردی، آقا میخواهد [امامزمان را هم ببیند] دنیا چهخبر است؟ مگر امامزمان اینطوری است؟ پیش تمام ائمه میشد بروی بهغیر از امامزمان (عجلاللهفرجه). او باید خودش بخواهد تا بروی؛ تا خودش نخواهد، نمیتوانی بروی. [امامزمان] بهغیر از بقیه امامها هست، باید خودش بخواهد تا بروی. حالا اگر شما سنخه بشوی، یکوقت خودش هم پیش شما میآید. آدم خودمانی میشود؛ والله، آدم با آقا امامزمان خودمانی میشود. حالا یکی میگوید فلانی، اینجوری شدهاست. هنوز هم از صد قسمت، یکقسمت آنرا از شما میترسم؛ چون شیطان قوی است و شما ضعیف هستید. یکچهار روز اینجا میآیید، بعد میگوید: دیگر نمیخواهد بروید، چقدر این حرفها را رفتید و شنیدید. خب، بفرما. شما را ور میاندازد. مواظب باشید شما را از دین و دیانت ور نیندازد.
شما بهمن چهکار دارید؟ شما الان حساب کنید ببینید چندینسال است برای شما حرف میزنم. هر روز یکحرفی بودهاست. این پسرم منبری است، یکروز به او گفتم: باباجان، حرفهایت تکراری نباشد، اینجا این حرف را گفتی، آنجا هم همین را گفتی، گفت: من سی تا منبر باید بروم، همه را باید بنویسم. به حضرتعباس، من اینهمه حرف برای شما زدم، هر روز یکطور بودهاست، این حرفها از منبع صادر میشود، نه از کتاب. تو کتابی هستی؛ مثل این کتابنویسها. بابا! بیا پرش کن، پرهایت را باز کن. پرهایت را باز میکند. حالا از این بالاتر هم هست؟ اینکه میگویم: بپرید، میخواهم اینرا میخواهم مصداق بزنم، وگرنه بدون پرش به عرش خدا میرویم. والله، بدون پرش به آسمانها میرویم، چیزی نیست.
من به شما گفتم: وقتیکه میخواستم از مکه بیایم، خیلی ناراحت بودم؛ دیدم که من میخواهم که عنایت ظاهری بشود، نشدهاست. همینطور انگار سرگردان بودم. آمدم آنجا و ایستادم، گفتم:
آمدم در خانهات ایخدا | دیدم اسمی نیست از علیمرتضی | |
گشت خانهات بهر من زندان | ای خدای علیمرتضی |
خانهاش را زندان کردند. من دنبال کسیکه میخواهم میگردم. خلاصه، با اوقات تلخ آمدیم. تو باید دانشجو باشی، نه از این دانشجوهایی که به مدرسهها میروی، تو ظلمتجو هستی؛ دانشجو باید دائم دنبال این حرفها باشد، دانش را از ائمه (علیهمالسلام) بخواهید. نمیگویم نروید، بروید دکتر هم بشوید، حالا دکتر هم میشوی و چند نفر را هم میکشی. (صلوات) البته آن دکترهایی که از خیال خودشان مینویسند. با اوقات تلخ از مکه برگشتم، یکدفعه دیدم که یک ندایی بهمن رسید، گفت: من ملائکه را بهسر تو میریزم؛ تازه حالا خوشم نیامد. دیدم ملائکه به ائمه نازل میشوند، پس اینچه چیزی بود. گیج شدم و آمدم. یکدوستی دارم که عالم است که خیلی زحمتکش است و من او را قبول دارم. قبولیاش را بهمن دادهاند، باید قبولی کسی را بهمن بدهند. این اشخاصی که سخی هستند، قبولیشان را بهمن دادهاند. اینها از پول میگذرند، وقتی از پول بگذرند، از پل هم گذشتند. هر کس از پول بگذرد، خندان بود. ایشان تشریف آوردند و من گفتم. گفت: حسین، درستاست، ملائکه میآید و خدمتگذار تو میشود، خدمتگذار مؤمن میشوند. گفت: فقط سه تا ملک هستند که اینها منحصر به ائمه (علیهمالسلام) هستند: جبرائیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل. گفت: بقیه ملائکه به مؤمن نازل میشوند و من خیالم راحت شد.
ملک باید به تو نازل شود، چهچیزی به شما نازل میشود؟ میروی چهچیزی را قبول میکنی؟ مگر امامرضا را قبول نداری؟ من یکروایت میگویم، آقایان توجه کنند. ما روایت داریم هر کسیکه امامرضا (علیهالسلام) را زیارت کند (البته از زُوّار باشد، نه زِوار. آخر، ما زُوّار داریم، زِوار هم داریم) ، به یک ملک مقرب (نه از این ملکها که مثل من بیسواد هستند، آخر ملائکه همدرجه دارند) میگوید: دنبال او برو. شما را به قم میرساند. میگوید: رساندم. میگوید: باش. خدای نکرده بعد از صد و بیستسال میمیری. میگوید: حالا هم با او باش. میگوید: مرد. میگوید: برو، در صراط هم با او باش. خب، بفرما. اما تو آدم باش که ملک آدم تو بشود. تو چهکاره هستی؟ من چهکاره هستم؟ (صلوات)
عزیز من! شما باید به ائمه وصل بشوی، بهقرآن وصل بشوی، به توحید وصل بشوی تا جاذبه شما را بگیرد. اما من چه هستم؟ من چوب هستم. من چیز دیگری هستم که اصلاً لیاقت ندارم که جاذبه مرا بگیرد. عزیز من! ایناست که میگویم باید ماورائی بشوید. این حرفها دارد شما را ماورائی میکند. الان شما ببینید آسمان رفتند. آپولو درست کردند و به آسمان رفتند. مگر امامصادق (علیهالسلام) نگفت: در جو آسمان میروند؛ اما فایده ندارد. رفتهاست و یکذره سنگ آوردهاست، این سنگها فایده ندارد، به خیالشان این سنگها طلا است، آنجا جای پای انسان هم دیدهاند. هست عزیز من. میروی. حالا تو بهتر هستی یا سنگ؟ تو بهتر هستی یا جماد؟ جماد در آسمان هست، اما این سوزن و نخ را میخواهد، میگوید: آنرا نگهدار. آنجا یک جو دیگری است. آن جو دنیاپرست نمیخواهد، آن جو نمیخواهد که تو حواست اینجا باشد، آن جو میگوید: حواست در ماوراء باشد. اینکه مرتب میگویم: ماورائی باشید، باید حواستان در ماوراء باشد، حواستان اینطرف و آنطرف نباشد، پابند اینها نباشید.
چرا من به شما میگویم: تماشایی نباشید؟ اگر تماشایی شدید، ایناست. من دوباره تکرار میکنم. من با ویدئو و تلویزیون و ماهواره مخالف نیستم. حالا گفت: اگر شما چهلروز به لهو و لعب گوش بدهید، در گوشتان مُهر میخورد. الان جوانانی هستند؛ اینها عزیزان خدا هستند، خودشان و خانوادهشان عزیز هستند؛ من از این خانوادهها تشکر میکنم. امیدوارم با حضرتزهرا (علیهاالسلام) محشور شوند. این خانوادهها دست بر عالم امکان زدند، دست بر دامن امر زدند، تلویزیون را کنار گذاشتند. حالا ایناست مخالف؛ پیامبر میگوید: به عمل هر قومی راضی باشید، جزء آن قوم هستید. یا امامسجّاد (علیهالسلام) هم میگوید: هر کس را دوست داشتهباشید، جزء او هستید. من یکدفعه رفتم آمپول بزنم، نگاه کردم؛ گفتم: والله، اگر کسی از این بگذرد، از تمام گناهان گذشتهاست. یکچیزهایی آنجا میآمد اینجوری و اینجوری، دیگر بیحیاگری نکنم. تو هنوز هم نمیفهمی؟ هنوز هم مبتلا هستی؟ تو شیعه نیستی، تو شیره هستی. تو باید لبت خنده باشد و باطنت گریه. مگر امامزمان نیست که میگوید: یا جداه! شب و روز گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. مرگ بر آمریکا، مرگ بر کسیکه آمریکا را بخواهد. تو داری با اینها میرقصی، تو یکمشت از اینها را یکگوشه جمع کردی و شب و روز داری با اینها عشق میکنی؛ خب، به زمانجاهلیت میمیری. چرا میگوید: اگر در اینزمان یکنفر با دین از دنیا برود، ملائکه تعجب میکنند؟ تو دین مصنوعی داری، دین مصنوعی؛ خیالی هستی. یک دو دفعه مکه رفتی و امامحسین رفتی، آیا فهمیدی؟ من دوباره تکرار میکنم، آنجا قبر امامحسین بود، اینهم آب فرات، اینها از آنجا میرفتند پای همانهایی که جهان را دارند میبینند. تو چهچیزی میبینی؟ کجایی؟
آخر، زمان قدیم، خال میکوبیدند. من یادم هست. داداش من، داش بود، خال زدهبود. یک خانمی، چیزی توی سینهاش گذاشتهبود. حالا یکی رفت، خال بکوبد. من یادم میآید، آخر، من اینها را دیدم. هفت هشتتا سوزن کنار هم میگذاشتند و بههم گره میکردند و مقداری مرکورکروم هم میزدند و آنشخص میآمد و عکس شیر میانداخت به بدنش و او سوزن میزد و همه اینها خون میآمد. وقتیکه صله روی این خالکوبیها میرفت، عکس شیر به او بود. یکنفر آمد و نگاه کرد و خوشش آمد. ما هم همینطور هستیم، از اسلام خوشمان میآید. او یکمقدار سوزن را زد، گفت: این کجای شیر است؟ دید میسوزد. گفت: این سر شیر است. گفت: سرش را نمیخواهم. دوباره سوزن زد و شخص گفت: این کجا هست؟ گفت: این پای شیر است. گفت: پا هم نمیخواهم. دوباره زد، گفت: این کجای شیر است؟ گفت: دم شیر است. گفت: بابا! شیر بیسر و بیپا و بیدم که شیر نیست. آخر این اسلام نیست که تو داری، ما هرجایی هستیم. چهچیزی آورد که تو نخریدی؟ ما چهکار میکنیم؟ (صلوات)
همانطور که خدا اول عرش را خلق کرد و بعد آسمانها بهواسطه جاذبه آن ایستادهاند. به تمام آیات قرآن، جاذبه؛ یعنی ولایت. آنها در عرش خدا، دوازدهامام و چهاردهمعصوم هستند، آنها که مرده نیستند. چرا حرف امامصادق؛ رئیسمذهب را قبول نداریم؟ میگوید: همه هفته، ما دوازدهامام و چهاردهمعصوم، در عرش خدا میرویم و جدمان پیامبر برای ما صحبت میکند. آنها چه صحبتی میکنند؟ مگر خدا یکدانه کرات دارد؟ مگر یکجور امر دارد؟ هر کسی روی امر خودش درستاست. اینها به تمام خلقت امریه صادر میکنند، شناسایی علی یعنی این. روی جاذبه ولایت ایستادهاند. تو هم باید جزء جاذبه بشوی. حرف من امروز ایناست. توهم باید از بقیه جاذبهها دست برداری و جزء این جاذبه بشوی، آنوقت به عرش خدا متصل میشوی، به آسمانها متصل میشوی، به پیامبر متصل میشوی و به امیرالمؤمنین متصل میشوی. دلم میخواهد من که صحبت کردم، رفقا بهمن انتقاد کنند، من انتقاد را قبول دارم؛ اما انتقاد ولایی بکنید؛ نه انتقاد خیال خودت را بکنید؛ وگرنه به تخت سینهات میزنم. انتقاد ولایی بکنید نه انتقاد مقصدی. حالیات هست؟ (صلوات) من کسیکه انتقاد مذهبی بکند، چه کوچک و چه بزرگ، دستش را میبوسم، اما نه انتقاد خیالی که یکچیز بهغیر از ولایت و حدیث درون تو باشد و بخواهید آنرا اجرا کنید. (صلوات)
عزیز من! قربانت بروم! ببین، چه میگویم. اینجا و آسمان ندارد، اینجا و عرش ندارد؛ همه بههم اتصال هستند، تمام اینها برای شیعه مباح است. بهدینم، راست میگویم، من نفهمیدم! همه مباح است. اصلاً چیزی جلویش نیست. اینجا و قیامت و جزا و برزخ ندارد؛ اما با شما یککاری میکند، میگوید: اینجا پروندهات بسته میشود، دیگر اینجا فعالیت نداری، اگر میخواهی آپارتمان بدهی، زود به آنها بده، اگر میخواهی کار خیر بکنی، زود بکن. بابا جان، ببین، حالا به حرف ائمه نیستی، بیا به حرف شیطان برو دیگر. من از دست شما چهکار کنم؟ حالا وقتی آقای نوح اینکار را کرد، خب همه بیدین از دنیا رفتند، وقتی آب همهجا را گرفت، روی غضب قرار گرفت. خدا خودش هم گفتهبود، خوشش نیامد. یکوقت وقتی روی زمین آمد دید یکآدم موقر (آخر، شیطان به شکل یکآدم موقر میشود) ...