منتخب: آقا ابوالفضل
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است، حضرت زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است، به اولیای امور کار نداشته باشید، بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
محتویات
قسمت 1[۱]
آقا ابوالفضل (علیهالسلام) خیلی مقام دارد! از امام صادق (علیهالسلام) سؤال کردند: مقام سلمان که پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) دربارهاش فرمود «سلمانُ مِنّا أهلالبیت» بالاتر است یا مقام آقا ابوالفضل (علیهالسلام)؟ حضرت فرمود: عمویم عباس (علیهالسلام) سلمان خلقکُن است. موقعیکه طناب گردن امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) انداختند، سلمان یک لحظه به ذهنش خطور کرد: علی (علیهالسلام) که لنگر زمین و آسمان است، چرا او را با طناب به طرف مسجد میکِشند؟! به خاطر همین گردنش زخم شد؛ اما آقا ابوالفضل (علیهالسلام) در روز عاشورا فرمود:
افتاده است ای لشکر! دست یمینم | تا زندهام ای لشکر! حامی دینم |
دینم حسین (علیهالسلام) است.
آقا ابوالفضل (علیهالسلام) اتّصال به دین شد، روح شد. از کجا به این مقام رسید؟ دستهایش را در راه برادرش، امام حسین (علیهالسلام) داد، سلمان که نداد، سلمان آدم خوبی بود، مطیع بود. امر اطاعت کردن و تسلیمیّت خوب است؛ اما جان فداکردن خیلی بالاتر است! سلمان به مرگ طبیعی از دنیا رفت؛ هر چند آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به او نماز خواند و او را دفن کرد؛ اما آقا ابوالفضل (علیهالسلام) جانش را با تمام قدرتش در راه امام حسین (علیهالسلام) فدا کرد؛ آنوقت جانپرور شد و هر نَفَسش افضل از عبادت ثقلین شد؛ یعنی شبیه پدرش امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شد؛ چون دفاع از برادرش حسین (علیهالسلام) کرد. ببین وقتیکه شما دفاع از ولایت کنید، مقامتان تا کجا بالا میرود! تمام درجهای که آقا ابوالفضل (علیهالسلام) دارد، به واسطه برادرش امام حسین (علیهالسلام) است. امام صادق (علیهالسلام) هم میفرماید: درجهای که عمویم عباس (علیهالسلام) در بین شهدا دارد، هیچ شهیدی از اوّل تا آخر خلقت ندارد. [۲]
چرا اینقدر آقا ابوالفضل (علیهالسلام)، برادرش امام حسین (علیهالسلام) را احترام میکرد؟ آقا ابوالفضل (علیهالسلام) امام حسین (علیهالسلام) را نه اینکه به برادری بشناسد و احترام کند، امام را اینطور میشناخت که در تمام خلقت بوده. من آن سفری که به کربلا رفتم، خودم دیدم، مثل سربازی که از یک تیمسار اطاعت میکند، آقا ابوالفضل در تمام موقعیّتش همینطور نسبت به برادرش ادب داشت. اگر حرّ دقیقهای ادب کرد، آقا ابوالفضل تمام موهای بدنش راجع به امام حسین (علیهالسلام) ادب بود. همیشه به او میگفت آقاجان! مولاجان! یک دفعه نگفت برادر! فقط یکجا گفت برادر! آنهم موقعیکه داشت از اسب به زمین میافتاد، زهرای عزیز (علیهاالسلام) او را در بغل گرفت و فرمود: پسرم! آنوقت گفت برادر! برادرت را دریاب! [۳] حالا آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مَشک را پُر از آب کرد، فقط میخواست آن را به خیمه برساند. آنجا نخلستان بود، ظالمی پشت درختی پنهان شده بود، با شمشیر زد و دست آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را قطع کرد، دستش را برداشت و بوسید، با آن نجوا کرد و گفت:
ای دست! تو از من با وفاتر بودی | شدی فدای شاه شهیدان |
آقا ابوالفضل (علیهالسلام) دستی که در راه برادرش حسین (علیهالسلام) دادهاست را میبوسد. ظالمی دست دیگرش را قطع کرد. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت:
تیر به چشمم بزنید! به مشک آبم نزنید | دادم به سکینه وعده آب |
وقتی تیر به مَشک زدند و آبها روی زمین ریخت؛ آقا ابوالفضل (علیهالسلام) در ظاهر امیدش ناامید شد. خدا حرمله را لعنت کند! تیری به چشمش زد؛ روایت داریم: این تیر را با زانویش درآورد. حالا ظالمی دیگر عمود آهنین به فرقش زد؛ توان ظاهریاش تمام شد. تا میخواست از اسب به زمین بیفتد، زهرای عزیز (علیهاالسلام) او را در بغل گرفت.
این روضه را اُمّالبنین میخواند، میگوید: عباسجان! عزیز من! من باور نمیکردم که دستانت را قطع کنند! باور نمیکردم که فرق تو را بشکافند! اما یقین کردم که دست نداشتی تا حمایت کنی؛ وگرنه چه کسی میتوانست عمود آهنین به فرق تو بزند؟!
امام حسین (علیهالسلام) همه شهدا را به خیمه بُرد، تمام شهداء پابین پایِ امام در ظاهر دفن هستند. زمان قدیم مردم برای زیارت، به پایین پای امام نمیآمدند، احترام میکردند؛ اما آنسال که به کربلا رفتم، دیدم سَبک عوض شده و دور ضریح میگردند. وقتی امام حسین (علیهالسلام) بالای سرِ آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آمد، حرفی به او زد. گفت: برادرجان! یک وصیّت دارم: مرا به خیمه مَبر! اگر مرا به خیمه ببری و سکینه مرا به این حال ببیند؛ تا آخر عمرش ناراحت است و خجالت میکشد؛ گریه میکند و میگوید: من مَشک را به دست عمویم دادم، کاش نداده بودم. من یک وقت یک چیزی میخواهم، به این بچّهها یا رفقا نمیگویم بروید آن را برایم بخرید! تا بتوانم نمیگویم. میگویم مبادا به اینشخص بگویم برو آنرا بخر و در راه حوادثی به او بخورد. به آنها میگویم هر وقت از خانهتان به اینجا میآیید برایم بخرید و بیاورید! من که قطرهای از ولایت آقا را دارم، اینجوری هستم؛ پس آقا ابوالفضل (علیهالسلام) درست گفته؛ بشر نباید همیشه امر کند.
اگر امام حسین (علیهالسلام) آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را به خیمه میبُرد، او را با سایر شهدا دفن میکردند؛ اما همانجا او را دفن کرد. به خاطر همین مقامش بالا رفت، حالا شما هم امام حسین (علیهالسلام) و هم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را زیارت میکنید؛ اما بفهمید چه میخواهید؟ وقتی امام حسین (علیهالسلام) به خیمه برگشت، سکینه گفت: پدرجان! از عمویم عباس چهخبر؟ گفت: عزیزم! عمویت را کُشتند! امام حسین (علیهالسلام) عمودِ خیمه آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را پایین انداخت؛ یعنی این خیمه دیگر صاحب ندارد. به قول من گفت: عباسجان! وقتی تو در ظاهر بودی، لشکر خواب نداشت، اهلبیتم بهواسطه تو خواب آرام داشتند، میگفتند عمویمان دور خیمهها میگردد؛ اما امشب همه اهلبیتم گریان و ناراحتند، خواب و آرامش ندارند. برادر! آنهایی که از ترس تو خوابشان نمیبُرد، امشب خوابشان میبَرد. آقا امام حسین (علیهالسلام) در ظاهر و باطن، برادرش آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را دعا کرد. [۴]
قسمت 2[۵]
شب عاشورا امام حسین (علیهالسلام) فرمود که فردا ما کشته میشویم؛ تا حتّی طفل شیرخوارم علیاصغر (علیهالسلام) شهید میشود، هر کسی میخواهد برود، برود. فوج فوج رفتند. وقتی اینها رفتند، امّکلثوم در بغل حضرت زینب (علیهاالسلام) دوید و گفت: خواهر! همه رفتند. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) فهمید و گفت: خواهرجان! وحشت نکن! فردا دَیّاری باقی نمیگذارم، علیاکبر (علیهالسلام) به میمنه میزند و من به میسره. آنها را میکُشت؛ چونکه آقا ابوالفضل (علیهالسلام) ارادة الله بود، کاری میکرد که همه اینها از بین میرفتند. امام حسین (علیهالسلام) این حرف را شنید، دید اگر صبح بشود، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) این کار را خواهد کرد، از آن طرف هم آقا رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) گفته خدا میخواهد شما را کُشته ببیند. حالا امام حسین (علیهالسلام) شمشیر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را به زانویش زد و آن را شکست. دید آن عهدی که با خدا دارد، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) خیلی به آن توجّه ندارد که باید امام حسین (علیهالسلام) به آن عهدش عمل کند؛ یعنی اگر اینجوری بشود، مثل یک جنگی است و امام حسین (علیهالسلام) پیروز شد، این نیست. جدّش گفته: حسینجان! خدا میخواهد تو را کُشته ببیند، به مادرش زهرا (علیهاالسلام) گفته که این حسین (علیهالسلام) شفیع امّت من است، دین من بقایش با حسین (علیهالسلام) است؛ وگرنه دین مرا از بین میبرند، پس اینها یک پیشبینیهایی است که از قبل شده است. حالا آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: برادر! سینه من تنگ شده، من دیگر بیاکبر و قاسم نمیخواهم اصلاً روی زمین باشم. برادر! بده اجازه جنگ! امام حسین (علیهالسلام) حسابهایش را کرد و فرمود: عباسجان! این بچّهها تشنهاند، برو برای اینها آب بیاور! تا سکینه دید حرف آب است، دوید و یک مَشک آورد، گفت: عموجان! من تشنهام، (آخَر از هفتم محرّم اینها آب را به روی لشکر امام بسته بودند.) حالا مَشک را به عمویش داد و گفت: برو آب بیاور! اگر به قیمت جان آب میدهند، من جان میدهم. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مَشک را برداشت، به گردنش انداخت، رفت آب بیاورد. چهار هزار تیرانداز، همه از برق شمشیر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) فرار کردند؛ چونکه شجاعت آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را میدانستند؛ اما نامردی کردند. وقتی در شریعه رفت، حرفم سر ایناست: مُشتش را در آب زد، حضرت عباس (علیهالسلام) تشنه است، گفت: عباس! تو میخواهی زنده باشی و برادرت تشنه! معلوم میشود که سوزش تشنگی یک جوری بوده که اینها میخواستند جان بدهند. تا آب را روی آب ریخت، اسب ادبشده آب نخورد، آن حیوان هم مثل ذوالجناح بود. اسبی که آقا ابوالفضل (علیهالسلام) رویش نشسته است، تصرّف ولایت به او شده، اسب هم آب نخورد. خدا حاج شیخ عباس را رحمت کند! گفت: عباس مُشتش را زیر آب زد و ملچ ملچ کرد، اسب هم بنا کرد به آب خوردن. حالا آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مَشک را پُر از آب کرده، همه چیزش این است که آن را به خیمه برساند، آنجا نخلستان بود، یک ظالمی پشت درخت قایم [پنهان] شده بود، با شمشیر زد و دست آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را قطع کرد. حالا چهکار کرد؟ خدا آقای فلسفی را رحمت کند! یک وقت در مشهد این روضه را خواند. گفت آقا ابوالفضل (علیهالسلام) دستش را برداشت، گفت:
ای لشکر! افتاده است دست یمینم | تا زندهام ای لشکر! حامی دینم |
دینم حسین (علیهالسلام) است. دستش را برداشت، بوسید و گفت: ای دست! تو از من باوفاتر بودی و شدی فدای شاه شهیدان! آقا ابوالفضل (علیهالسلام) دستی که در راه برادرش حسین (علیهالسلام) داده را میبوسد. ظالمی دیگر دست دیگرش را قطع کرد. حالا حقیقت دارد یا ندارد، حالا این [رَجَز] را میخوانند، دیگر چه اندازهای از آن درست است، من هم همان را میخوانم؛ این [رَجَز] را از روی عاطفه میگفت، نه اینکه آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میخواست تیر به چشمش بخورد، یعنی این کار را از چشم خودش مهمّتر میداند. این حرف را من میزنم، آنها نزدند. گفت:
تیر به چشمم بزنید! به مشک آبم نزنید | دادم به سکینه وعده آب |
حالا وقتی تیر به مَشکش زدند، آبها روی زمین ریخت. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) در ظاهر امیدش ناامید شد. تا اینکه خدا لعنت کند حرمله را! تیری به چشم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) زد. روایت داریم: این تیر را با زانویش در آورد. حالا یک ظالمی از پشت سر عمودی به فرق عباس (علیهالسلام) زد، دیگه توان ظاهریاش تمام شد. تا میخواست از روی اسب بیفتد، زهرای عزیز (علیهاالسلام) او را در بغلش گرفت. آخَر من به شما بگویم: هم زهرا (علیهاالسلام) کربلا بوده، هم علی (علیهالسلام) بوده و هم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)؛ اما اینها در ظاهر اجازه دفاع نداشتند. وقتی حضرت زهرا (علیهاالسلام) او را در بغل گرفت و فرمود: پسرم! (عزیز من! همیشه ادب را مراعات کنید! در تمام مدّت عمر، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) به برادرش نگفت برادر! میگفت: چونکه من از زهرا (علیهاالسلام) نیستم، از امّالبنین هستم، امام حسن (علیهالسلام) باید به تو برادر بگوید! من لیاقت برادری ندارم. میگفت آقاجان! سَرور من! حسینجان! کی میشود جانم را فدایت کنم؟) حالا که مادرش زهرا (علیهاالسلام) برادریش را امضا کرد، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: برادر! برادرت را دریاب! وقتی امام حسین (علیهالسلام) بالای سرش رسید، دید چه برادری؟! دستانش جدا شده، فرقش شکافته است. امام حسین (علیهالسلام) هیچ کجا این حرف را نزده، بالای سرِ آقا علیاکبر (علیهالسلام) هم نزد. سرِ بدن مطهّر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) صدا زد: برادر! کمرم شکست. برادر! اینها چقدر امید به تو داشتند! زینب (علیهاالسلام) و امّکلثوم امیدشان ناامید شد. برادر! امیدم ناامید شد. امید حسین (علیهالسلام) این بود که این لشکر را به ولایت رهبری کند، حسین (علیهالسلام) دیگر امیدی نداشت.
امام حسین (علیهالسلام) همه شهداء را به خیمه میرساند، تمام شهداء پایین پایِ امام حسین (علیهالسلام) در ظاهر دفن هستند. زمان قدیم کسی پایین پای امام نمیآمد؛ اما وقتی به کربلا رفتم، دیدم سَبک عوض شده، دور آقا میگردند. حالا آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: برادرجان! یک وصیّت دارم، مرا به خیمه نَبَر! اگر مرا به خیمه ببری و سکینه مرا ببیند، تا آخر عمرش ناراحت میشود و خجالت میکشد؛ چونکه سکینه گریه میکند و میگوید: من مَشک را دادم، کاش آن را به عمویم نداده بودم؛ بهخاطر همین همان جا به ظاهر او را دفن کردند. حالا مقامش بالا رفت، هم امام حسین (علیهالسلام) و هم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را زیارت میکنند. [۶]
قسمت 3[۷]
آقا فقه و اصول میگوید، کفایه هم نوشته و خوانده، حالا زیارت آقا ابوالفضل (علیهالسلام) نمیرود، خدا حاج شیخ عباس را رحمت کند! گویا ایشان فرمود: بیایید به ولایت تعظیم کنیم! بیایید جلوی ولایت خم شویم! حالا میگوید چرا زیارت آقا ابوالفضل (علیهالسلام) نمیروی؟ میگوید: ایشان کفایه نخوانده است. بفرما! این کفایه است که من میگویم روح ندارد. خودش را از آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بالاتر میداند. حالا امام سجّاد (علیهالسلام) چه میگوید؟ میگوید: عمویم عباس (علیهالسلام)، علم اوّلین تا آخرین دارد. تو چه علمی داری؟ یک کفایه، علمش را خواندی. [۸]
باباجان! ائمه (علیهمالسلام) اگر دست به تو بزنند، تصرّف کنند، شما عالِمِ دَهر میشوی؛ آنوقت مردک در نجف دارد درس میخواند، مرجع تقلید است، فتوا داده؛ میگوید: زیارت آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میآیید؟ میگوید: نمیرویم! چرا؟ ابوالفضل (علیهالسلام) کفایه نخوانده! هشتاد سال است دارد درس میخواند؛ امّا نفهمیده که اصلاً ولایت چیست؟! (میترسم یک حرفهایی از دهانم بیرون بزند!) حواسش پیش درسش بوده، در مرجعیّتش بوده، میخواهد سلام و علیک با او بکنند و دستش را ببوسند! [۹]
حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) با تمام قدرتش جانش را داد. عزیز من! یک پارهوقتها میگویم: قدرت خودتان را در مقابل امر بشکنید! شبیه او بشوید! قدرتش را شکست، روایت داریم: هفتاد هزار لشکر از آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میترسیدند؛ چونکه یک جنگی بود، امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را روانه کرد، خیلی زیاد بودند، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) در زمان پدرش، تمام آنها را پَرت و پلا کرد. از آن زمان از او میترسیدند. با تمام قدرتش ببین دارد چه کار میکند؟
حالا آقا امام صادق (علیهالسلام) فرمود: عمویم عباس (علیهالسلام)، دو بال دارد که به هر کجا بخواهد میپرد. اگر گفتید چرا دو بال دارد؟ تمام شهداء درست هستند، شهدای اُحد، شهدای کربلا؛ اما ما نداریم بگوید شهدای کربلا بال دارند. خدا یک برتری در تمام شهداء به آقا ابوالفضل (علیهالسلام) داده که به او پر داده است تا بپرد. یک برتری به آقا ابوالفضل (علیهالسلام) داد؛ وگرنه بهشت در اختیار آقا ابوالفضل (علیهالسلام) است.
یک نفر بود در منا، امام زمان (عجلاللهفرجه) را در عالم رؤیا دید، گفت: آقاجان! ما اینجا چه کنیم؟ چه کار کنیم که رضایت شما باشد؟ فرمود: برای عمویم عباس (علیهالسلام) گریه کن! اینجا نگفت برای امام حسین (علیهالسلام) گریه کن! فرمود: برای عمویم عباس (علیهالسلام) گریه کن! چقدر امام زمان (عجلاللهفرجه)، عباس (علیهالسلام) را میخواهد! چرا اینقدر عزیز شد؟ (من دلم میخواهد شما در این حرفها بروید! نه در حرفهای موهومی که تمام اشیاء من آتش میگیرد. باید در این حرفها بروید! در این مبناها بروید! با این مبناها نجوا کنید!) مگر محمّد بن حنفیّه برادر امام نیست، چرا اینطوری است؟ البتّه نه اینکه محمّد تکذیب باشد. محمّد، یک وقتهایی یک قدری ایراد هم میکرد. به امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، پدرش گفت: بابا! چرا همیشه ما را در جنگها روانه میکنی؟ چرا حسن و حسین (علیهماالسلام) را روانه نمیکنی؟ فرمود: عزیز من! آنها بچّه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هستند، تو بچّه من هستی.
حالا محمّد بن حنفیّه خیلی شجاع بود. یک وقت زِره آوردند، بلند بود، زِره را اینطوری کرد، پاره کرد، به او چشم [زخم] زدند. خیلی قدرت داشت، دیگر نتوانست کربلا بیاید؛ چون وقتیکه اهلبیت از کربلا میآمدند، گفت: یک تختی بگذارید من بروم جلوی اینها، عمّهام را ببینم. تختی گذاشتند. محمّد بن حنفیّه آمد، روی تخت خوابیده بود که اهلبیت آمدند. برای محمّد بن حنفیّه از این حرفها هست؛ اما محمّد بن حنفیّه کجا و ابوالفضل کجا؟! از کجا به اینجا رسید؟ از آنجایی که از ریشه دلش، تمام جانش این است که فدای حسین (علیهالسلام) بشود. جان آقا ابوالفضل (علیهالسلام) به تمام خلقت میارزد. حالا جانش را فدای برادرش کرد، میگوید:
افتادهاست ای لشکر! دست یمینم | تا زندهام ای لشکر! حامی دینم |
دینم حسین است. [۱۰]
وقتیکه در عصر عاشورا میخواستند کاروان اهلبیت امام حسین (علیهالسلام) را به سمت کوفه حرکت بدهند، حضرت زینب (علیهاالسلام) همه را سوار شترها کرد و خودش که میخواست سوار شتر شود، نگاهی به نهر علقمه کرد، گفت: برادر! عباس! کجایی؟! هر وقت من میخواستم سوار شتر شوم، تو زانویت را خم میکردی، پایم را روی زانویت میگذاشتم. حضرت زینب (علیهاالسلام) با آن معرفت و ادب برادرش نجوا میکند. بدن مبارک آقا ابوالفضل (علیهالسلام) تکان خورد؛ اما زینب (علیهاالسلام) گفت: من خداحافظی میکنم. والله، اگر اراده میکرد بدن مبارک حضرت عباس (علیهالسلام) بلند میشد؛ چون ارادة الله شد. عیسی علی (علیهالسلام) میگفت و مُرده زنده میکرد؛ این چطور نمیتواند؟! [۱۱]
امام حسین (علیهالسلام) تا لحظه آخر میفرمود: «إالهی رضاً برضائک، تسلیماً لأمرک» هفتاد هزار لشکر را نمیدید، خدا را میدید. خدا گفت چه؟ گفت: «یا ثار الله و ابن ثاره» ای خون من! خدا به هیچ کس نگفته؛ تاحتّی به انبیاء هم نگفته؛ به حسین (علیهالسلام) گفته ای خون من! کجا میروید؟ چه کار میکنید؟ (در روایت میفرماید: اگر گریهتان نمیآید، تباکی کنید؛ یعنی هماهنگ شوید با گریهکنندگان بر امام حسین (علیهالسلام)!) آخر حسین که دیگر اکبر ندارد! اصغر ندارد. حسین (علیهالسلام) دیگر کسی را ندارد! یا اصغرا! یا اکبرا! یا برادر عباسجان!
امام حسین (علیهالسلام) اینها را، همه را یاد میکند. آخ! صدا زد: عباس! ای حامی خیمههای من، عباس! کجا رفتی؟! عباس حامی خیمهها بود، شب که میشد دور خیمهها میگشت. حالا امام حسین (علیهالسلام) عباس (علیهالسلام) رفته، صدایش میزند. به تمام آیات قرآن، یک دفعه اینها تکان خوردند، اینها گفتند بلند میشویم، همه بلند شدند. امام حسین (علیهالسلام) گفت: بخوابید! بخوابید! چه خبر است؟ حالا یاد میکند عباس (علیهالسلام) را، ای حامی خیمههای رسول الله! حالا آمدند خیمههای رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) را چه کار کردند؟ غارت کردند. چه کسی کرد؟ مسلمانها! «لا إله إلّا الله» هم میگفتند! الآن زمانِ ما، بد زمانی شده! یک کاری بکنید که امام حسین (علیهالسلام) صدایتان بزند! زینب (علیهاالسلام) صدایتان بزند! زهرا (علیهاالسلام) صدایتان بزند! کجا صدایتان میزنند؟ گناه نکنید! گناه نکنید! قربانتان بروم، من دوباره تکرار میکنم: من با گناه مخالفم. [۱۲]
خدایا! به حقّ آقا ابوالفضل، ما را بیامرز!
خدایا! به حقّ آقا ابوالفضل که دستش را در راه خدا داد، خدایا! ما یک جوری بشود که ما در راه اینها باشیم، ما هم دفاع از ولایت کنیم، ما هم دفاع از حقیقت کنیم.
خدایا! به حقّ آقا ابوالفضل، ما را در این خط نگهدار! اصلاً خطی نبینیم که برویم، کسی را نبینیم که برویم. ما را در صراط مستقیم نگهدار! صراط مستقیم، صراط علی (علیهالسلام) است، صراط آقا اباالفضل (علیهالسلام) است، صراط امام حسین (علیهالسلام) است. این صراط مستقیم است. مستقیم؛ یعنی میروی به خدا میرسی. اما بیعلی (علیهالسلام) نمیرسی، بیعباس (علیهالسلام) نمیرسی. میگوید: بیا در صراط! بیا توی اینها! علی (علیهالسلام) میآید و میرساند تو را. [۱۳]
ارجاعات
- ↑ شب تاسوعای 86 (دقیقه 40) و عاشورای 77 (دقیقه 41)
- ↑ شبتاسوعا و قدردانی از جلسه 85 و تاسوعای 90
- ↑ عاشورای 88؛ ارتباط
- ↑ حضرتابوالفضل 85 و عاشورای 88؛ ارتباط و عاشورای 77 و عاشورای 84 و تاسوعای 94 و شبتاسوعا
- ↑ عاشورای 84 (دقیقه 36) و حرکت امامحسین 83 (دقیقه 40)
- ↑ عاشورای 84 و شب تاسوعای 86 و حضرتابوالفضل 85 و عاشورای 88؛ ارتباط و عاشورای 77 و روضه امامحسین 94 و شهادت امامحسن و امامرضا 85 و تاسوعای 94 و عاشورای 93 و حرکت امامحسین 83
- ↑ قدردانی از جلسه ۸۵ (دقیقه ۴۰ و ۳۶) و عاشورای ۹۶ (دقیقه ۳۶)
- ↑ رمضان 76، شب احیاء و پاداش ولایت 76
- ↑ عبادت و اطاعت، درباره خمس 73
- ↑ قدردانی از جلسه 85 و حرکت امام حسین از مدینه به مکّه 83
- ↑ زیارت عرفه، معرفت و شناخت ولایت است 78 و کتاب نجوا و کتاب حرّ
- ↑ عاشورای 96
- ↑ درکربلا 85