قدردانی از جلسه
قدردانی از جلسه | |
کد: | 10308 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1385-09-20 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 20 ذیقعده |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، من، والله، بالله، نه کار به مردنم دارم، نه کار به زندگیام دارم. من بههیچ چیزم کار ندارم؛ فقط دلم میخواهد که شما، جوانان، آقایان، همه و همه با هم امروز میخواهم یک صیغه اخوت بین خودمان بخوانیم همه با هم برادر باشیم. آیه نازلشد؛ وقتی میخواست خدا مردم را با هم هماهنگ کند، خدا این آیه را نازل کرد که یا محمد، تو آیه اخوت بخوان که اینها با هم خوب باشند. پس من هم مثل خدا میمانم؛ میخواهم همه با هم خوب باشید. اگرنه، هیچکدام از شما قادر نیستید رزق و روزی من را بدهید. هیچکدام قادر نیست. روزی ما را خدا میدهد. البته ممکناست بهدست شما بدهد؛ اما من بالاخره از اول عمرم قانع و راضی بودم. الان یکذره گوشت بار کردیم، دو دفعه خوردیم. ما بهفکر این نیستیم که شما به ما یک روزی بدهید؛ اما من دلم میخواهد که همهاش شما با هم خوب باشید. حالا خدا دید میخواهند با هم خوب باشند، آیه اخوت نازل کرد. یا محمد، اینها را با هم برادر کن. پیغمبر هم سلیقهاش خوب بود. عمر را با ابابکر برادر کرد، خالد را با او برادر کرد، طلحه و زبیر را برادر کرد، هر کسی را روی خصوصی خودش [برادر کرد].
آدمهای حرف مفتزن همیشه در هر زمانی بودند، حالا هم هستند. بهقول یکنفر میگفت: در دروازه را میشود بست، شما یادتان نمیآید، اولها دروازهها در داشت، من یادم میآید، از بازار که بیرون میرفتی، آنجا در بود. تا حتی اینها میخواستند گوسفند بکشند، اینها پشت در میایستادند، تا دروازهبان بیاید در را باز کند، بروند. حالا میگوید: در دروازه را میشود [بست]، در حرف مردم را نمیشود بست. حالا بنا کردند حرفزدن که همه با هم برادر هستیم؛ اما علی برادر ندارد. یکدفعه گفت: «بمنزلة هارون من موسی» علی برادر من است. حالا دلم میخواهد امروز همه هستند، آنها که نیستند، یک عدهای نیستید، پس ما دست برادری به همه میدهیم. انشاءالله میخواهم که این آیه اخوت نازلشد، همه با هم برادر بشویم. حالا همه که با هم برادر شدیم، خانمهای شما، زن برادر ما میشوند. حالا زن برادر که شدند، آنها ناموس دهر هستند، ناموس خدا هستند. همینساخت که حضرتزهرا، ناموس دهر است، زنهای شما، خانمهای شما هم ناموس دهر هستند. همینطور که ما با شما برادر میشویم، آنها هم ناموس دهر هستند. پس آنها هم، زن برادر ما هستند. امیدوارم که این برادری را همهشما قبول کنید که با هم برادروار باشیم. اما پیغمبر یکحرفی زدهاست؛ وقتی آیه نازلشد، از پیغمبر سوال کردند، رفیق خوب است یا برادر؟ حضرت فرمود: برادر خوب است رفیق باشد. پس رفاقت اینقدر بالا است که از برادری بالاتر است. حالا اگر شما با هم هماهنگ شدید، برادر هستید. دلم میخواهد این حرف را که امروز من زدم، بماند تا زمانیکه انشاءالله صد سال دیگر شما زندهاید، همه با هم برادر باشید؛؛ یعنی برادروار حرف بزنید، برادروار چیز باشید. اما برادریتان باید مطابق برادری امامحسین (علیهالسلام) باشد.
امامحسین (علیهالسلام) در صورتیکه آقا ابوالفضل بهاصطلاح که مثل امامحسن نبود، از امالبنین بود؛ اما اینقدر این برادر را میخواست که وقتیکه شهید شد، گفت: کمرم لطمه خورد، کمرم شکست. دلم میخواهد برادری شما هم همینطور باشد، راست، راستی بهفکر هم باشید. اگر شما برادریتان اینطوری باشد، به آن برادر وصل هستید. یکنفر بود در منا امامزمان را در عالم رویا دید، گفت: آقا جان، ما اینجا چه کنیم؟ چهکار کنیم که رضایت شما باشد؟ گفت: برای عمویم عباس گریه کن. اینجا نگفت برای امامحسین [گریه کن] گفت: برای عمویم عباس گریه کن. چقدر امامزمان، عباس را میخواهد؟ چرا اینقدر عزیز شد؟ من دلم میخواهد شما در این حرفها بروید، نه در حرفهای موهومی که تمام اشیاء من آتش میگیرد. باید در این حرفها بروید، در این مبناها بروید، با این مبناها نجوا کنید. مگر محمد بن حنفیه برادر نیست، چرا اینطوری است؟ البته نه که محمد تکذیب باشد. محمد، یکوقتهایی یکقدری ایراد هم میکرد. به امیرالمؤمنین، پدرش گفت: بابا، چرا همهاش ما را در جنگها روانه میکنی؟ چرا حسن و حسین را روانه نمیکنی؟ گفت: عزیز من، آنها بچه پیغمبر هستند، تو بچه من هستی. حالا محمد بن حنفیه خیلی شجاع بود. یکوقت زره آوردند، بلند بود، زره را اینطوری کرد، پاره کرد، به آن چک زدند. خیلی قدرت نداشت، دیگر نتوانست کربلا بیاید. چونکه وقتیکه اسرا میآمدند، گفت: یک تختی بگذارید من بروم جلوی اینها، عمهام را ببینم. تختی گذاشتند. محمد بن حنفیه آمد، روی تخت خوابیدهبود که اسرا آمدند. برای محمد بن حنفیه از این حرفها هست؛ اما محمد بن حنفیه کجا و ابوالفضل کجا. از کجا به آنجا رسید؟ جانش را فدای برادر کرد؟ حالا میگوید: افتادهاست ای لشکر، دست یمینم، تا زندهام ای لشکر حامی دینم، دینم حسین است. اگر شما دینتان امامزمان باشد، چرا این حرفهای بیهوده را میزنید؟
عزیزان من، والله، باید در این حرفها بروید. به امامزمان قسم، اگر در این حرفها بروید، حرفی نیست که دیگر درست کنید. دیگر چیزی نیست. خلقی را تایید نمیکنید. اصلاً توی این حرفها نیستید، فرصت نمیکنید. من به ارواح پدرم، نمیخواهم بگویم اینطور هستم؛ اما من خلاصه حرف بزنم. قربانتان بروم، حالا که برادر شدید، منظورم این هست که برادری شما باید اینجور باشد. آمدند از امامصادق (علیهالسلام) سوال کردند، در زیر این آسمان کسی نبود که بگویند: «سلمان منی اهلالبیت» جزء شما اهلالبیت است، آیا علم و منزلتش با آقا ابوالفضل چطور است؟ گفت: عزیز من، عمویم عباس، سلمان را خلق میکند. این حرف چیست که داری میزنی؟ چرا؟ وقتی جانش را فدا کرد، هنوز من این حرف را نزدم، حالا میخواهم بزنم، وقتی جانش را فدا کرد، آقا ابوالفضل جانپرور شد؛ یعنی جانی را میپروراند. حضرتابوالفضل با تمام قدرتش جانش را داد. عزیز من، یک پارهوقتها میگویم: قدرتتان را در مقابل امر بشکنید، شبیه آن بشوید. قدرتش را شکست، روایت داریم هفتاد هزار لشکر از آقا ابوالفضل میترسیدند. چونکه یک جنگی بود، [امام]، آقا ابوالفضل را روانه کرد، خیلی زیاد بودند، آقا ابوالفضل در زمان پدرش، تمام آنها را پرت و پلا کرد. از آنزمان از او میترسیدند. حالا با تمام قدرتش ببین دارد چهکار میکند؟ حالا امامصادق فرمود: عمویم عباس، دو بال دارد که به هر کجا بخواهد میپرد. اگر گفتید چرا دو بال دارد؟ تمام شهدا درست هستند، شهدای احد، شهدای کربلا؛ اما ما نداریم بگوید شهدای کربلا بال دارند. خدا یک برتری در تمام شهدا به آقا ابوالفضل دادهاست که به او پر دادهاست بپرد. این یک برتری به آقا ابوالفضل داد. وگرنه بهشت در اختیار آقا ابوالفضل است. بهشت در اختیار آقا ابوالفضل هست.
رفقایعزیز، دارم به شما میگویم، یکقدری توجه کنید، شیطان فکر شما را نبرد که فکر شما شیطانی بشود. فکر شما باید رحمانی شود. فکر رحمانی علی را میخواهد، حسین را میخواهد، حسن را میخواهد، امامزمان را میخواهد. دارد با آنها نجوا میکند. چرا من اینهمه ناراحت میشوم اگر یکی یک خدشهای به خودش بخورد؟ میگویم: آه، چرا اینجوری شد؟ ناراحت هستم. اگرنه به چه درد میخورد؟ حالا تو خورشید را هم اینجوری کنی، ماه را هم اینجوری کنی، به چه درد من میخورد؟ من چهکارهام؟ گفت: هر چند پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل؟ من در خودم هستم. شما هم باید در خودتان باشید. اینکه دارد میگوید، حرف دارد پیش میآید، من خدا میداند، به حضرتعباس، اگر این حرفها را تمرین کرده باشم، یا بخواهم بزنم، خودش میآید، اتوماتیک است و روزی شما است، خدمت شما، اینکه دارد میگوید: امیرالمؤمنین، خورشید را برگرداند، پیغمبر میخواست در مردم بگوید: بابا جان، این علی که من میگویم وصی من است، بهغیر خلق است، تصرف آسمانی دارد، خورشید را برمیگرداند. این آقایمهندس، یکوقت یکقدری در اینکارها کار کردهبود که مثلاً خورشید هر ثانیه چقدر میرود، چند کرات در آناست، خورشید چندین کرات است. ایننیست که تو داری میبینی، اینطوری است، اینرا میخواهد برگرداند، اینکه چیزی نیست. اصلاً خورشید چندین کرات است. حالا اگر پیغمبر گفت: وقت نماز دارد طی میشود، علی خورشید را برگرداند. خورشید به امر علی است. علی خورشید خلقکن است. این یکچیز خیلی کوچکی است که امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) خورشید را برگرداندهاست. تمام گلولههای خونم دارد گواهی میدهد. من به کسی کاری ندارم. مگر من از خلق تقلید میکنم؟ تقلید از خلق کردن همانجا که میشود، دیگر هستی. مرجع خودت را معلوم کردی. من در تمام خلقت مرجعی را نمیدانم؛ به جز علیبنابیطالب.
این حرفی که دارد میزند، پیغمبر میخواهد بگوید علی به شما برتری دارد. مگر شأن علی ایننیست. علی کراتی را خلق میکند. خورشیدهایی را خلق میکند. خودش میگوید: «انا الخالق»، من حرف خودش را میزنم. دارد به مردم حالی میکند. شما خیال نکنید که الان شما اینجا لنگر انداختید، همچنین مظلوم، دارید به ولایت گوش میدهید و به آن عمل میکنید. مگر ولایت عمل کردن شوخی است؟ من اگر یکی سر بخورد، سرهایی را میبینم، اگرنه اینکه چیزی نیست. الحمد لله شکر ربالعالمین تمام شما الان در ولایت تسلیم هستید. عزیز من، قدردانی کنید. من دارم میگویم: این حرفها کجا زده میشود؟ هنوز هم که میبینی اینها علی را خلق حساب میکنند. بعد از نود سال که قال الصادق، قالالباقر گفته، قال علی نگفته. آن قالالباقر، قال الصادق هم که گفته آنهم برای شأن خودش گفتهاست. باید بگوید: قال علی. اگر گفت: قال علی، قال الصادق و قالالباقر او بال دارد. اگرنه به روح تمام انبیاء ندارد. حالا عزیز من، قربانتان بروم، کجا رفتیم و کجا بود و خیلی باید توجه کنیم. این حرفها که زدهشده درستاست، صحیح است، من قبول دارم. اما این حرفها، حرفهایی زدهشده که مردم علی را خلق حساب نکنند. همین حد فهم این حرفها هست؛ اما حرف از این حرفها بالاتر است. خدا اگر بهتر از علی داشت، حالا که پیغمبر میگوید: علی، خدا یکچیز دیگر میگفت. خدا هم گفت: علی. حالا من میبینم خدا گفته علی، من هم میگویم علی. تقلید ایناست. کجا میروید از کسی تقلید میکنید. تقلید باید از خدا کرد. خدا گفته علی، ما هم میگوییم: علی. من درباره ولایت از خدا تقلید میکنم. همهشما باید همینطور باشید.
یکشب من خواب دیدم، یک آقایی، آخوندی خیلی عمامهاش بزرگ بود، حالا خوب است که ما چشم به عمامهاش نزدیم، خیلی بزرگ بود. در خانه ما آمد، گفت: من میخواهم عقایدم را بگویم. گفتم: آقا، برو پیش مراجع و آقایان، من یک بچه رعیت عقاید چه میدانم چیست؟ گفت: نه، من آمدم به تو بگویم. گفتم: خب، بگو. گفتم من علی را دوست دارم؛ اما آن دو نفر هم پدر زن رسولالله هستند، پیرمرد است، در جبههها رفتهاست. این دیگر خبر ندارد این احمقترین خلق است. آره، بنا کرد تعریفکردن که ما او را قبول داریم. گفتم: من هم عقایدم را میگویم. گفتم: من بهغیر اینکه به این دو نفر لعنت کنم هیچ راهی ندارم. زن ما ما را صدا زد، بعضی وقتها هوای من را دارد، گفت: مرد، تو را میکشند. گفتم: به خدای لاشریک له، به علی قسم، دلم میخواهم در راه علی کشته شوم، این قطرات خونم روی زمین بگوید: علی، علی، علی. ایناست دیگر، تو داری چه میگویی؟ کجای کار هستی؟ باید در ولایت جانفدا باشی، نه اینکه حرف بزنی، جانفدا! (صلوات)
حالا قربانت بروم، این جلسهای که تنظیم است، تنظیم است. من میخواهم تنظیم بودن را افشاء کنم. من به قربان یکی از رفقا بروم، گفتهبود: آنجا میروی؟ گفتهبود: ما کار به کسی نداریم. ما آن حرفهایی که از زبان ایشان جاری میشود را امتحان کردیم، دیدیم همهاش قرآن و روایت و حدیث است. ما داریم میرویم آنها را جمع میکنیم، ما کاری به حاجحسین نداریم. به قربان معرفت این جوان، یکحرف خوبی زدهاست. حالا رفقایعزیز، این جلسه تنظیم است. من گفتم، والله، راست میگویم. گفت: میخواهی تو را هدایتکن قرار دهیم؟ گفتم: آقا، [هدایت] برای تو است. گفت: راهنمایی کن. من از جانب امامرضا، شما را راهنمایی میکنم. به دعبل گفت: یا دعبل، یا دعبل، به دوستان ما بگو، اگر همدیگر را بدرید، به شفاعت ما نمیرسید. یعنی همه باید دلیکی باشید. الان که همه آیه اخوت را خواندیم، همه باید دلیکی باشیم. اگر یکی هم سُر خورد، دعا کنید برگردد، نه اینکه جوری باشید که بگویید ما الان هستیم و او رفت. نه، ایننیست. شما باید تمام وجودتان «هل من ناصر» باشد. اگر یکی رفت، غصه آنرا بخورید. قربانتان بروم، پیغمبر هم همینطور بود. دلش میخواست همه خوب باشند، همه علی بگویند.
حالا عزیز من، این جلسه تنظیم شدهاست، کسی حق دخالت ندارد؛ مگر این آدم یا اینکه ماورایی باشد، یا از «العلم نور یقذفه الله، فی قلب من تشاء» داشتهباشد. نه اینکه خلقی باشد، یا اینکه تجسسی یا خلقی، بخواهد خلق را داخل این جلسه کند. جواب او داده میشود، ناراحت هم نشود. مگر دست از آن کارها بردارد. ایناست که گفتم: عزیز من، چهکار به اینکارها داری؟ درود خدا، به روح حاجشیخعباس، میگفت: عزیز من، پولی چیزی نمیگیری، معرکه، معرکه را بههم نزن. راحت، قربانتان بروم، فدایتان بشوم. این یکی، دوم اینکه میگویم دخالت [نکنید] مبادا حرف نزنید. حرف بزنید، انتقاد کنید، صحبت کنید. آن روایت اینجوریاست، این اینجوریاست، اگر حاجحسین گفته، یکیدیگر هم بیاورید جزء آن کنید. شما باید پرورشدهنده روایت و حدیث باشید. چهکسی میگوید حرف نزن؟ چهکسی میگوید دخالت نکن. تو باید بفهمی دخالت یعنیچه؟ اصلاً شما باید پرورشدهنده باشید. یکوقت امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) گفت: یک کسی مردم میتوانند از آن استفاده کنند، اگر تو او را افشاء نکنی، خلاصه، یکقدری بیعاطفهگی کردی. همهشما یکی هستید، همهشما یک بدن هستید. حرف را بسازید و حرف بزنید خیلی خوب است. تمام ائمه ساخته حرف میزنند. خدا هم ساختهاست. گفت: هر کدامیک آیه مثل قرآن بیاورد، چقدر جایزه میدهم. تمام اینها دست به یکی کردند، یکدانه آیه بیاورند، نتوانستند بیاورند. ساخته حرف هم، هماناست. حرف وقتی ساخته میشود که ایراد ندارد. پس بنا شد، نه اینکه دخالت نکنید، دخالت علمی بکنید، دخالت توحیدی بکنید، دخالت ولایی بکنید، تا حتی دخالت ناموسی بکنید. دخالت ناموسی ایناست که این نوارها را به خانمهایتان القاء کنید. آقا، این، اینجور است، اینجور است، به او بگو شما گوش بده، اگر جایش عیب دارد، به ما بگو. یواش، یواش، با هم هماهنگی کنید. (صلوات)
یکی هم گفتم شما کمک به جلسه، بهغیر دخالت به جلسه است. باید کمک کنید. همه کمک کنید. دیگر من زشت است اگر بگویم میوه و اینچیزها تهیه کنید. الحمد لله همهشما اینجور هستید. دوباره تکرار میکنم: یکی از کمکهای جلسه، وجودتان هست که حاضر شوید. اگر بخواهد آن از آنطرف برود، آن از آنطرف، [نمیشود.] کار همیشه هست. خدا میگوید: اگر الان یککار خیری پیش تو آمد، آنکار را کنار گذاشتی، ببین، من الان اینجوری حرف میزنم، شما الان داری اینرا میسازی، حالا یککار خیری آمد، اینرا کنار گذاشتی، اگر دنبال آنکار نروی، این ساخته میشود؛ اما این یکقدری ناقص میماند. حالا یککاری میکند، اینرا دوبله میفروشی که جبران آن بشود. یعنی کار خیر اینجوریاست که رفتی میگوید: من جبرانکن کار خیر هستم. والله، شما که در این جلسات حاضر میشوید، خدا برای شما جبران میکند. قدرانی کنید. (صلوات)
پس قربانتان بروم، فدایتان بشوم، دلم میخواهد امروز استفاده شایانی از این حرفها بکنید. خدا جلسه توحید را نگه میدارد. چندینسال است که خدا با تمام حوادث، آنرا نگهداشتهاست. با تمام حوادث، اگر نگهداشتهاست، به یقین شما نگهداشتهاست که شما گلها در این جلسه پرورش بخورید. الان هر کدام شما، در این قم، ممتاز هستید. الان در این حوزههای علمیه برو، ببین، شما ممتاز هستید. هر کسی یک راهی را گرفتهاست و دارد میرود. والله، بالله، بهدینم قسم، امامزمان تنهاست. آن کیست که در صراط مستقیم باشد؟ هفتاد هزار آنطرف رفتند، فقط چهار نفر اینطرف آمدند. خیلی باید شکرانه کنید. قربانتان بروم، قدر این نعمتها را بدانید. هستی جلسه باید هستی باشد، نه بودن من هستی باشد. اگر بودن من را هستی بدانید، والله، اشتباه کردید. شما جلسه را باید هستی بدانید. این حرفها را هستی بدانید. حرف ولایت را هستی بدانید. جمعآوری این حرفها را هستی بدانید. چونکه نجات شما ایناست. من کجا میتوانم کسی را نجات بدهم؟ چرا بعضی از شما من را عزت میکنید؟ من کاری از دستم نمیآید. چند وقت است پایم درد میکند، اگر درست بودم، میکنم.
حالا حرفهایی هست. وقتیکه یک بشر الان اینجا میآید، آن عالم بزرگوار میآید، دعا میکند، باران نمیآید. اما میگوید برو پیش آن شاگرد قهوهچی. حالا آن شاگرد قهوهچی تا دستش را بالا برد، ابرها غرش میزند، پر از آب میکند. این حرفها هست. دعا درستاست؛ اما شخص دیدن درست نیست. دعا درستاست، یکوقت دعا میکنی، مستجاب میشود. شخص دیدن درست نیست؛ اعمال دیدن درستاست. حالا این میگوید: جوانعزیز، از کجا به اینجا رسیدی؟ میگوید: هیچچیز، بگو. گفت: من خانمم را دیدم آبستن است. گفت: آقا جان، آبرویم را نریز. من پیش پدرم، مادرم، همه آبرو دارم. کسی نمیفهمد که این بچه از آن من است. امیدوارم که این ابر، به امرت باشد. گفت: من بچهدار شدم، به روی خودم نیاوردم. بچه زودتر آمد، رفتم یکجا گذاشتم، از یکجایی رفتم بچه را آوردم. بچه را بزرگ کردم. ببین، یک آبرویی را حفظ کرده، خدا ابر را در اختیارش میگذارد. این یک آبرویی را حفظ کرده، خدا اینجوری آبرویش را حفظ میکند. بیایید آبرو حفظکن، باشید نه آبروریز. آبرو حفظکن باشید تا خدا آبروی شما را حفظ کند. عزیز من، قربانت بروم، مگر نگفت: ستار العیوب است. گفت: من قلدر بودم، اینقدر مردم را فلک کردم، اینقدر مردم را زدم، حالا گفت: ستار العیوب باشید. گفتم: دیگر نمیخواهم تکرار کنم. این مروی، اینجا، پیش ملاعلی کنی آمد، گفت: من میخواهم یک مدرسه بسازم. مروی یکی از قلدرهای اربابهای تهران بود.
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله وبرکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و رحمةالله و برکاته
من آن سالی که میخواستم کربلا بروم، حاجشیخعباس بود، حالا الحمد لله چندین حاجشیخعباس دارم. آنهم وجود مبارک شما هست. به تمام مکه و منا تمام جانم گریه است. خدا من را نگهدارد. چونکه شما زحمت بیستسال من هستید. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را، یکی خواب دیدهبود، گفت: خواب دیدم حاجشیخعباس، تو یک مشتی گلخانه داری، یک مشتی آمدند، اینها را مالیدند. گفت: زحمتهای ما را از بین میبرند. از بین بردند. یکی از ناراحتیهای من ایناست که میخواهم از شما جدا شوم. دو سه شب بود که خیلی ناراحت بودم، یکدفعه یک نویدی دادند که چرا فرمایش امامصادق را حضرت فرمود: ما اینجا دوستانمان را متفرق میکنیم، زیر عرش خدا همه با هم هستند. من دیدم که حاجشیخعباس آنجا بود. من در عالم رویا، آنجا رفتهبودم، گفت: برو به فروغی بگو بیاید، برو به حائری بگو بیاید. دیدم اینها که با هم بودیم. [آنجا با هم هستیم] حالا انشاءالله شما سالهای سال، زنده باشید و این ولایت را تبلیغ کنید. چونکه آقا امامحسن هم همین را میگفت: گریه میکرد. حالا ایننیست که من گریه میکنم، امامحسن هم گریه میکرد. آقا جان، چرا [گریه میکنی]؟ گفت: راهی که نرفتم، میخواهم بروم، و برای رفقایم. حالا شما خیلی ارزش دارید؛ اما توجه کنید که مبادا شما خداینخواسته سر بخورید.
حالا من دیدم که دلخوشیام ایناست که من که میروم، بهقول پدرم میگفت: انشاءالله دورهمی ما بههم نخورد، حرفش درست بود. اما آن سید، «انک لیس من اهلک» نباشد، آن از پیغمبر جدا میشود. «انک لیس من اهلک» خیلی عجیب است. حالا گفت: یا نوح، مبادا او را بخواهی که جزء ظالمین باشی؟ کسانی را که خدا طرد کرده، اگر شما آنها را بخواهی، جزء ظالمین هستی. یعنی شاخص آنها این دو نفر، عمر و ابابکر هستند. (صلوات)
حالا این مطلبی که گفتم، دلم میخواهد در این نوار بماند. یکی گفتیم ارتباط؛ باید با وجود مبارک امامزمان ارتباط داشتهباشیم، یکی هم اعتقاد. حالا که امامزمان را قبول داری، به او اعتقاد داشتهباش. حالا که اعتقاد داری، به او یقین داشتهباش. والله، بهدینم، تو به دین جاهلیت نمیمیری، تکمیل هستی. اگر اینجور هم باشی، خدا از سر گناهانت هم میگذرد. چونکه اینقدر ولایت ارزش دارد، گناه پیش ولایت کوچک است. الحمد لله شکر ربالعالمین، جوانان نیرومند در این مجلس هستند. اگر عمومیت داشت، من اینرا نمیگفتم. پس خدا، والله، بالله، از سر گناهانتان میگذرد. اما ارتباط، ارتباط و یقین و اعتقاد. سه جملهاش هم ایناست که اول شما باید تجسس نکنید، عزیز من، تجسس خیلی بد است. شما الان تجسس میکنید، از ولایت جدا هستی، توی تجسس رفتی. آیا میفهمیم یا نه؟ توی تجسس میروی؛ این اینجور است، اینچه چیزی دارد، این چطوری هست. از این حرفها میزنند. شما توی این مجلسها برو، ببین، بیشترش همین حرفها است. پس قربانتان بروم، تجسس حرام است. یکی هم تجدد است. این تجدد پدر ما را درآورده است. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را، میگفت: هر جوری هستید، تجددی نشوید. خانمها، عزیزان من، رفقایعزیز من، ببین، هر روز توی یک مُد میروی. از امر بیرون میروی. من هم به آقایان میگویم، هم به خانمها میگویم. عزیز من، تجددی نشو.
خدا ایشان را رحمت کند، خب، ایشان تهرانی بود. اما مرد لطیفی بود. میگفت: یکی از این لباسها برداشتهبود، میدوید. گفت: چرا حالا میدویی؟ گفت: میترسم تا بروم، مد آن عوض بشود، خانم قبول نکند. خب، بفرما. این تجدد است. پس تمام کوشش تجددیها ایناست که یا بخورند، یا لباسی بپوشند یا کار دیگر. تجدد پدر ما را درآورده است. رفقایعزیز، خانمهای عزیز، تجددی نباشید. والله، تجدد کم از ولایت شما میگذارد. الان یکروایت یادم آمد خیلی جالب است. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، ایشان فرمود: چهار نفر از طرف سلطان نجران دیدن پیغمبر آمدند. پیغمبر تا سهروز به اینها راه نداد. اینها گفتند: پیغمبر چهکسی را خیلی دوست دارد؟ گفتند: امیرالمؤمنین، علی را. رفتند، گفتند: علیجان، ما از طرف سلطان نجران آمدیم. آخر، ما میخواهیم با پیغمبر یک گفتگویی بکنیم. به ما راه نمیدهد. گفت: بروید لباسهایتان را عوض کنید. گفت: لباسهایشان را عوض کردند، لباس اسلام پوشیدند، گفت: پیغمبر به آنها راه داد، آن سهروز هم که راه نداد، از آنها عذرخواهی کرد. گفت: ای مردم، بدانید آن لباسهای شما پر از شیطان بود، حرف حق به آن اثر نمیکرد. این لباسها که برای خانمهایتان میگیرید، اینها چیست که میگیرید. جوانانعزیز، آقایانعزیز، چرا خودت را از امر جدا میکنی؟ عروسک درست نکن. شما جزء شهدایی، خانم عزیزت هم مریم است، بچهات هم عیسی است. اما محض شهوت نکن. تو زنت را بخواه، باید بخواهی، او هم باید تو را بخواهد. اما عروسکبازی درست نکن که هر لباسی را برای او بخری. خب، لباسهایی میخری.
ما مکه بودیم. حالا دیگر پیشآمد. با این آقای وزیری بودیم. این آیتالله کبیر هم آنجا بود. یکی از این رفقای این، دیدیم یکجوری خودشان را مثل مصریها درست کردند. آخر، آنجا هیچکس مثل مصریها خودشان را زیبا درست نمیکنند. یعنی آنها زیبا هستند. این برداشتهبود، خودش را یکجوری درست کردهبود. این رفت، شب نیامد. این آدم هم خلاصه، ما را دیگر مهمان نکرد، آقای وزیری کرد و آنها مهمان کردند و این نکرد. گفت: خانم، کجا بودی؟ گفت: من بهغیر خانهخدا، جای دیگری بودم. گفتم: تو اینجور درستش کردی که شب نمیآید. اینرا اینجوری کردی که شب نمیآید. آره، طوری نشد، فقط همه آنها ما را مهمان کردند، این نکرد. ما دعوت داریم، حالا تو میخواهی ما را مهمان کن، میخواهی نکن. (صلوات) چرا حضرت فرمود: مردها شبیه زن میشوند؟ اینچه خبر است؟ به یکی از جوانها گفتم، آنجا، بیرون بود. داشتیم بیرون میرفتیم. اما من چندوقتها به خدا گفتم خدایا، من عقلم نمیرسد که تو از این بهتر داری. از این بهتر نبود که من را در خانه نشاندی که من اینها را نبینم. چه کسانی هستند؟ گفتم از این بهتر نبود که کردی، من را در خانه نشاندی. (صلوات)
یکی هم تماشا است. جانم، تماشایی نباشید. تو الان میخواهی تماشا کنی. خدا نکند شما به بچهای، زنی، تماشا کنی. خدا نکند به ماهواره و اینها تماشا کنی. خب، تماشایی هستی. تو اگر مرد هستی، اگر دوستعلی هستی، تو باید به آنجا نگاه کنی که خدا و علی گفتهاست. بهقرآن نگاه کن، بهصورت پدر و مادرت نگاه کن، به مؤمن نگاه کن. به این نوشتههایی که حرف ولایت را نوشتید، نگاه کن. والله، نور از این حرفها به آسمان میرود. چونکه باید برود. آسمان به اینجا اتصال است. اینجا به آسمان اتصال است. اگر روایتش را میخواهی، میگوید: همینطور که ستارههای آسمان نور به زمین میدهد، شیعه علی هم نور میدهد. آسمان به نور شما زندگی میکند. چرا طرف ظلمت میروید؟ تو خودت نور هستی. نور تو کجا خاموش میشود؟ امامصادق میفرماید: وقتی گناه کردی، از ما جدا شدی. اگر تو با امامزمانت ارتباط داشتهباشی، یقین کنی، «نور علی نور» است، آن نور به تو وصل میشود. آقا جان، قربانت بروم، چرا توجه نداریم؟
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، یکوقت حاجشیخعباس گفت، هر چه امامحسین داشت، به خدا داد، خدا هر چه داشت، به حسین داد. گفتند: این صوفی است. از رفقایش بود. گفت: هر چه بگندد نمکش میزنند، وای به حالیکه بگندد نمک. یکوقت از توی ما گندیده میشود. توجه کنید. خدا رحمتش کند. یکروز گفت: حسین، همهچیز بهمن گفتند، من خیلی دلم میخواست آنکه به علی گفتند، بهمن بگویند، گفتند: ایشان کافر است. علی که نماز نمیخواند، چرا در مسجد رفت؟ گفت: الحمد لله، ایناست عالم ربانی که همیشه بهفکر رب است، بهفکر ولایت است. این مرد هماناست که اویسقرن آنجا آمد. این دو نفر [عمر و ابابکر] پا شدند آنجا رفتند. [گفتند:] علی، میآیی برویم به اویس سر بزنیم؟ حالا توی فکر خودش است. عزیز من، از فکر خودت بیرون بیا، توی فکر ولایت برو. این دو نفر در فکر خودشان بودند. گفت: بیا به اویس سر بزنیم. حالا آمد، گفت: اویس، در فکر بود که پیغمبر فرمودهبود: دعایش مستجاب میشود. گفت: اویس، سرت سلامت؛ اما بشارت. سرت سلامت، پیغمبر از دنیا رفت؛ اما بشارت؛ پیغمبر فرمود: تو دعایت مستجاب است. یک دعا به ما دو نفر بکن. علی را کنار گذاشت. به ما دو نفر [دعا کن] گفت: کدام دندانهای پیغمبر در جنگ احد شکست؟ گفت: بودید؟ گفتند: آره. در آن ماندند. گفت: ببین، این دندان پیغمبر شکست. چونکه من قرار گذاشتم خدایا، هر آسیبی که به پیغمبرت خورد، بهمن بخورد. این حاجشیخعباس هم میخواست آن آسیبی که به امیرالمؤمنین خوردهبود، بخورد. من هم همینجور هستم. هر کسی هر چیزی میخواهد بگوید، بگوید. قربانتان بروم، به این حرفها توجه کنید. (صلوات)
اگر تو نوازش از مردم بخواهی، این یک ننرگری هست. من از مردم نوازش نمیخواهم. من از اول گفتم، هیچکس من را عزت نکند، من احترام نمیخواهم. البته نمیخواهم بهمن توهین هم بکنند. چرا نمیخواهم؟ چونکه اگر بهمن توهین بکنند، والله، به خودشان میخورد. آن آسیبی که به کسیکه بهمن توهین بکند، من آنرا نمیخواهم، نه خودم را. (صلوات) چرا باید من را بعد از چندینسال نشناسید؟ من میگویم: من هیچکسی را قبول ندارم. میگوید: چند نفر اینرا میگویند، من اصلاً خودش را قبول ندارم که حرفش را قبول داشتهباشم. من ولایت را قبول دارم، خدا را قبول دارم، قرآن را قبول دارم. کسانیکه پیرو ولایت هستند را قبول دارم. به خدا هم همین را میگویم، میگویم: خدایا، آنکسیکه از تو است را از من دور کن، آنهایی که به تو نزدیک هستند را بهمن نزدیک کن. میگویم: خدایا، اول دوازدهامام، چهاردهمعصوم را بهمن نزدیک کن، بعد دوستانشان را. شما را مطابق آنها میآورم که از خدا بخواهم. قربانتان بروم، من شما فراموش نخواهم کرد. الان، امشب هم میگویم: اگر من قیامت شما را فراموش کردم، خدا من را به دین یهود بمیراند. اینقدر من شما را دوست دارم. قربانتان بروم، توجه کنید. حزبالله الان این حزب است. حزب خدا، پیرو علی است، حزب خدا، پیرو قرآن است.
یکحرفی بزنم، این حرف نسبتاً تازه است. الان عمر جلسه بنیساعده درست کرد. امامحسین میگوید: من کشته جلسه بنیساعده هستم. مگر نمیگوید: «قلبالمؤمن، عرشالرحمن» قلب تو عرش رحمان است. تا زمانیکه مانند عرش خدا اطلاعیه نازل میشود، از عرش به تمام خلقت، اینجا یک کرات خاشخاشی است. خدا خلقتهایی دارد که بهقول ما حرفهای تازه در آن مملکت ایجاد شود. اینها در تمام کره ایجاد میکنند. به تو میگوید: «قلبالمؤمن، عرشالرحمن» تو هم باید در قلبت، ولایت را ایجاد کنی. اگر حرف از خودت بزنی، تو هم دلت جلسه بنیساعده است. اگر حرف از خودتان بزنید، تو هم دلت جلسه بنیساعده است. آن امامحسین را کشتهاست، تو امر را میکشی. چهکار داری که از خودت حرف میزنی؟ مگر خدای دیگری است. خدا به پیغمبر میگوید: اگر حرف از خودت بزنی، رگ دلت را قطع میکنم. تو چهکاره هستی که از خودت حرف میزنی؟ (صلوات)
دوباره تکرار میکنم، عزیزان من، یکوقت دل شما جلسه بنیساعده نباشد. هر موقعیکه از خودت حرف زدی، دلت جلسه بنیساعده است. جلسه بنیساعده نیست اینها که [جلسه] دور هم میگیرند، حرف از خودشان میزنند، تو خودت یک مملکت هستی. توجه نمیکنی که چهکسی هستی که ارزان خودت را میفروشی. تو هنوز به بلوغ نرسیدی. اگرنه ما خودفروش نیستیم. (صلوات)
حرف دیگری که میخواهم بزنم، من الان که انشاءالله میخواهم مسافرت بروم، در تمام گلولههای خونم، والله، از شما و خانوادههایتان شرمنده هستم. بههیچ عنوانی من نمیتوانم خدمتهای شما را تلافی کنم. چقدر خانمهای شما چیز درست کردند و اینجا دادند. من تشکر میکنم. از شما تشکر میکنم. من که نمیتوانم، خدا به شما خانمها و آقایان و همهشما اجر بدهد. تمام شما را به خدا میسپارم. امامصادق فرمود: اگر کسی به شما خدمت میکند، بهفکر باشید، دوباره بکنید، دوست ما نیستید. اما من نمیتوانم خدمتهای شما خانمها و آقایان و آقازادههای شما را جبران کنم، من تشکر میکنم. انشاءالله امیدوارم، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، یکنفر بود، یک عالمی را سیر میکرد، خدا او را رحمت کند، وقتی ایشان مرد، حاجشیخعباس را خواب دیدهبود، دیدهبود یکنامه آمد. گفتهبود که: هر چند از ملاقات تو من محرومم، من خسته راه از زمین میباشم. اندوه نخور ز مؤمنین میباشم. اما گفتهبود به فلانی بگو، من نتوانستم در دنیا تلافی کنم، در آخرت برای شما میکنم. به حسین اینجوری بگو. من هم قرارداد میگذارم اگر خودم دستم رسید و جایی بود، من والله، بالله، شما را نمیخواهم فراموش کنم. از آنجا هم امتحان خودم را دادم. بهدینم قسم، آن قصری که میگوید: قصر اولین تا آخرین را دعوت میکند، بهمن داد. وقتی داد، سر شرمندگی زیر انداختم. خودم به خودم میگفتم حسین، میخواهی چهکار کنی؟ تو که عبادتی نبودی، اینرا برای چه داد؟ بهدینم قسم، یکوقت دیدم که خود خدا نداد داد: ای فلانی، هر کسی را میخواهی راه بدهی، بده. گفتم: خدایا، به عزت و جلالت قسم، وقتی بهمن دادی، من خوشحال نشدم، حالا که گفتی، هر کسی را میخواهی راه بدهی، میدهم. انشاءالله امیدوارم که اگر مثل اسامه نشوم، تمام شما را راه میدهم. انشاءالله امیدوارم شما در آنجا از من بالاتر و بهتر باشید.
امروز یکقدری حرفهایم را میزنم. به خدا گفتم: خدایا، تو گفتی اگر مؤمن را ناراحت کنی، من هیچعبادتت را قبول نمیکنم. تو که عبادت نمیکنی که ناراحت بشوی. اما اگر بخواهی من ناراحت نباشم، تمام رفقایم را، تمام حضار در این مجلس باید جایشان از من بهتر باشد. اگرنه، من ناراحت هستم، خدایا، من را ناراحت نکن. بدانید من شب و نصفشب بهفکر شما هستم. (صلوات) گفت: ما دعا گفتیم و رفتیم ای عزیزان همتی، بعد از این جان شما و جان زینالعابدین. من همهشما را به دوازدهامام، چهاردهمعصوم، میسپارم میروم. من قول میدهم انشاءالله هر چیزی را هم که آنجا از خدا بخواهم، اول نظرم ایناست که برای شما بخواهم.
حالا کسانیکه از این جلسه یکمقدار کنار هستند، هیچوقت ملامت نکن، خودت بگو خدایا ما اینجوری نشویم. ما بههیچ عنوان حق ملامت نداریم. رفقایم هم بدانند، من به هیچکس نمیگویم بیا، به هیچکس هم نمیگویم نیا. من تا حالا به کدام شما گفتهام؛ اما این عزیز من، که آن گوشه نشستهاست، ما را احترام کرد، یکوقت گفت: ما بیاییم، ایشان دوست آقای تکیهای است، تکیهای هم دوست ایشان است. ایشان یکی از اشخاص خیلی خیّر و با سخاوت و با شجاعت و با ولایت در هر قسمتی خوب است. ایشان گفت: من بیایم، گفتم بیا. بدانید من نه به کسی میگویم بیا، نه میگویم نیا چونکه اشخاصی که در این مجلس میآیند باید حواله باشد. اگر حواله باشد، خب، میآیند، اگر حواله نباشد، داد و قال و این اخلاق بد من، اصلاً به او اثر نمیکند. من فدای یکنفر بشوم، یکوقت یکنفر حرف میزند آدم را زنده میکند. یکی حرف میزند، آدم را نیمهجان میکند. خدا کند مثل اینها زیاد شود. گفت: بهمن میگویند آنجا میروی چطوری است؟ گفت: ما کار به حاجحسین نداریم، ما اصلاً کار به ایشان نداریم. شاید اصلاً ایشان را هم نبینیم. ما میرویم کسب ولایت میکنیم. ما میرویم این حرفها را میشنویم. گفت: حساب کردیم، تمام این حرفها یا با قرآن یا با روایت مطابق است. شما چه توقعی دارید؟ خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، میگفت: روایت هم باید با آیه قرآن مطابق باشد، اگرنه به سینه دیوار بزن. تمام این حرفها که برای شما زدم، ببینید اگر یکی از آنها بهغیر ولایت باشد. ببین، والله، بالله، الان ایشان خواند، من تعجب کردم، اینها از چه حنجرهای بیرون آمدهاست؟ مگر ممکناست این حرفها بهغیر از حنجره ولایت بیرون بیاید؟ بروید کتابهای سیصد سال پیش را برو بخوان. صد سال پیش را برو بخوان، اگر اینها در آن بود.
کجایی؟ بیدار شو. نماز شب، بیداری نیست. نماز امامزمان بیداری نیست، فهمیدن بیداری است. امامشناسی ولایت است، نه عبادتشناسی (صلوات) پس آنهایی که یکذره چیز میشود، نصفشب، دعا کنید خدایا، آنها را برگردان. خدایا، اگر مثل آنهایی که جدا شدند، این اشخاص جدا نشوند. این اشخاص نه اینکه حساب کنید که یک عنادی دارند. بیشتر از این توجه ندارند. پس کسی هم که توجه ندارد، باید دعا کنید که انشاءالله، امیدوارم که توجه بفرمایند. یعنی نه به شخص، کلی من دارم میگویم. من الان، والله، بالله، حواسم پیش شخص نیست. به کلی به دوستان امیرالمؤمنین دعا کنید که آنها در ولایت ثابت باشند. این ثابت بودن در ولایت [خیلی سخت است]. ما هنوز به بلوغ نرسیدیم، شما حساب کن ببین هفتاد هزار آنطرف رفتند، چهار نفر اینجا ماندند. آنوقت، چه اشخاصی؟ پیشانیبادهکرده، زانو بادکرده، بسکه نماز خواندهاست. پیشیانی تو، مثل ماه میماند آدم میخواهد ببوسد. او یک همچنین اینجایش باد کردهبود، طرف عمر و ابابکر رفتند. توجه میکنید من چه میگویم؟ پس فهمیدن حساب دارد.
خدایا، عاقبتتان را بهخیر کن.
خدایا، ما را با خودت آشنا کن.
خدایا، ما را بیامرز.
خدایا، ما را از خواب غفلت بیدار کن.
خدایا، [بعد از] رفتن من، خدایا، همه اینها را به تو میسپارم. تا من برمیگردم، صحیح و سالم و خوب و پاکیزه و لبهایشان هم پرخنده باشد، جیبشان هم پرپول باشد.
خدایا، تفرقه در اینها نیفتند.
خدایا، یا امامزمان، خواهش میکنم، میخواهم جسارت کنم، همینطور که مرغ بچههایش را زیر بالش میگیرد، این رفقای من را هم زیر بالت بگیر. خلاصه، خدشه به اینها نخورد. زیر بال گرفتن امامزمان، اتصال به امامزمان است. انشاءالله با این حرفها نجوا کنید. انشاءالله امیدوارم که شما از این حرفها جدا نشوید. من به شما خیلی امیدواری دارم. اگر هر کدام از شما یکدانه خدشه بخورید، انگار بهمن خوردهاست.
خدایا، عاقبتتان را بهخیر کن.
خدایا، ما را با خودت آشنا کن.
خدایا، ما را بیامرز.
خدایا، سواد به اینها دادی، فهم هم بده. سواد به اینها دادی، یقین هم بده. خدایا، سواد به اینها دادی، خودشناسی هم بده. یعنی تو را بشناسند، علی را بشناسند، قرآن را بشناسند. حالا که شناختند به آن عمل کنند. (صلوات)