سیزده رجب 92

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۷ دسامبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۱:۴۲ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
سیزده رجب 92
کد: 10359
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1392-03-03
تاریخ قمری (مناسبت): ایام سیزده رجب (14 رجب)

رفقای‌عزیزی که تشریف دارند، از این کتاب بخرند [و] استفاده کنند! این کتاب مصحف حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) است. [ائمه (علیهم‌السلام)] می‌خواستند افشا کنند، نگذاشتند؛ الحمد لله ما افشا کردیم. اگر هم می‌گوییم این کتاب را بخرید! این سه‌تومان که دارید می‌دهید، ابدالآباد استفاده می‌کنید. شما شریک می‌شوید، ما می‌خواهیم شما شریک بشوید! مبادا یک‌زمانی پشیمان بشوید! خلاصه از این کتاب إن‌شاءالله بخرید و داشته‌باشید! اما من گفته‌ام، قسم خوردم، اگر که شما عنایت‌تان القا نباشد، قدر این کتاب را نمی‌دانید. اشخاصی آمده‌اند، می‌گویند من نصفش را، ثلثش را خوانده‌ام، گیج شدم؛ نزدیک است توانم را از دست بدهم، بس‌که این کتاب نورفشانی دارد. امیدوارم که بخرید و در فرصت تا آخرش را بخوانید! (صلوات بفرستید.)

بسم‌الله الرحمن‌الرحیم

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و رحمة‌الله و برکاته

(یک صلوات بفرستید.) حقیقت ولایت مثل حقیقت خداست، ما نمی‌توانیم آن حقیقت را بشناسیم. یکی از این‌ها که یک عمْری به‌اصطلاح زحمت کشیده‌است و کنار است و کتاب‌هایی می‌نویسد و این [شخص] در سده اصفهان [است]، هر دو سه‌ماه، یک‌وقت این‌جا می‌آید. گفت: ما می‌توانیم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بشناسیم. گفتم: عزیز من! حقیقت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را نمی‌توانیم [بشناسیم]، ما این‌قدر [که] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول داشته‌باشیم [و] برویم بهشت، [خوب است]. گفت: چرا؟ گفتم: امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کُنه خداست، کُنه خدا را ما نمی‌توانیم بشناسیم. کُنه یعنی همه‌چیز، همه‌چیز خلقت. بنده‌خدا یک‌قدری همین‌طور گریه کرد، گریه کرد و پا [بلند] شد [و] رفت. ببین آن‌ها که [اتّصال] هستند، توی این‌کارها هستند، ما توی این‌کارها به‌دینم! خیلی نیستیم، یک اندازه‌ای هستیم. اصلاً اگر بعضی‌ها یک حرف‌هایی [می‌زنند]، یک سؤال‌هایی می‌کنند، می‌گویم آخر این حرف‌ها به تو چه؟ راه خودت را برو! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: [آخرالزّمان انجام] واجبات، ترک محرّمات، انتظارالفرج، به‌خیر و شرّ مردم شرکت نکن! خیرش شرّ است. برو کنار! برو این کتاب‌ها را بخوان! برو کنار! تو می‌روی پِی خیر، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت خیر، شرّ است؛ تو خیر را هنوز هم خیر می‌دانی؟ بگویم به تو یا نه؟ خنگ هستی دیگر، من نمی‌گویم، (لا إله إلّا الله).

حالا عزیز من! قربانت بروم، حالا مریم توی خانه‌خدا دارد عبادت می‌کند، غذایش هم می‌رسد، وعده به وعده غذا می‌رسد. حالا وقتی می‌خواهد فاطمه بنت‌اسد وارد [خانه‌خدا] شود، [دیوار کعبه شکافته‌شد؛ اما به مریم گفت:] «اُخرُج!»: برو بیرون! مریم اعتراض کرد [و گفت:] خدایا! چه شد؟ تو عیسی به‌من دادی، گفتی این [عیسی] آیات من است. گفت: حواست پیش او رفت، برو بیرون! اما باز هم معجزه داشت، آن‌جا یک درخت خرمایی بود، رفت، گفت: تکان بده [تا] خرما بریزد، [بخور!] گویا دیگر آن مَخاض [درد زایمان] نیامد. حالا تو هستی‌ات را به بچّه‌ات می‌دهی، چرا این حرف‌ها را فراموش کردید؟ من به‌دینم! این حرف‌ها را فراموش نکردم، شما فراموش کردید. نادان! چه‌چیز این‌قدر برای بچّه‌ات می‌گذاری؟ بیا احمد کوفی بشو! یک‌خانه برای این مطابق شأنش درست‌کن! توی این خانه‌ها، یک‌خانه هم برای خودت درست‌کن! فردا [پسرت] خانمش را می‌برد و امروزی می‌شود و تلویزیون می‌آورد و ویدیو می‌آورد. بنده نفهم! چه‌کار می‌کنی؟ شما خوب‌ها دادِ من را درمی‌آورید. حالا [امام‌صادق (علیه‌السلام) برای احمد کوفی خانه] خریده، حدّی به خانه رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، [حدّی به خانه] علی ولی‌الله (علیه‌السلام)، [حدّی به خانه] مادرم زهرا (علیهاالسلام)، بیا احمد! احمد گفت: [امام] به عهدش وفا کرد. [تو] چه می‌گذاری؟ به‌فکر خودت و آخرتت باش! عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، بچّه‌ات را بخواه! من هم شماها را می‌خواهم، بچّه‌های شما را هم به‌دینم! می‌خواهم؛ اما سعادت شماها را بهتر می‌خواهم.

حالا فاطمه [بنت‌اسد کنار کعبه] حاضر شد. بعضی‌ها می‌گویند: درد [داشت]، درد نداشت.

متحیّرم چه خوانم[شَه مُلکِ لافتی را]

حالا متحیّر است آخر چه‌کار کند؟ فوراً امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام» [فرمود:] مادرجان! غصّه نخور! مکان برایت درست می‌کنم؛ اشاره کرد، دیوار شکافته‌شد. [فاطمه] سه‌روز توی خانه‌خدا رفت. چه‌کار کرد؟ نورفشانی می‌کند، مگر آن‌ها مثل زن‌های ماها هستند؟ به تمام آیات! او دارد نورفشانی می‌کند. سه‌روز توی خانه است، حالا تمام مکّه متحیّرند. [کعبه دیگر] در ندارد، آن در هم [که داشت،] بسته‌شد. ببین به شما چه می‌گویم؟ این‌ [مطلب] را کسی هنوز نگفته، آن در هم بسته‌شد. رفتند [که] توی خانه‌خدا بروند، دیدند در بسته‌است، آن در هم بسته‌شد. حالا بعد از سه‌روز فاطمه، علی «علیه‌السلام» روی دستش است. چه می‌گویند این‌ها که می‌گویند [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به‌دنیا آمد]؟ امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام» ظاهر شد. علی «علیه‌السلام» که با تمام انبیاء آمده، [در دنیا بوده]. ما یک‌دانه علی (علیه‌السلام) داریم، تو دوتا سه‌تایش می‌کنی بدبخت بیچاره! آرام! خدایا! تو را به‌حقّ علی، نگهم‌دار! این کیست که با پیغمبرها آمده؟ مگر این‌است علی (علیه‌السلام) که [تو در ظاهر می‌بینی]؟ حالا دارد به تمام این خلقت می‌گوید، به چه نگاهی [ایشان را نگاه] می‌کنید؟! عزیز من! [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) که روی دست پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] تورات می‌خواند، انجیل می‌خواند، زبور می‌خواند، قرآن می‌خواند، [دارد می‌گوید:] ای محمّد! همه این‌ [کتاب] ها به‌من نازل‌شده. هشدار داد، همه این‌ها به‌من نازل‌شده. آن زمانی‌که تورات نازل‌شده، به‌من نازل‌شده [است].

مگر نیست که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) داشت به معراج می‌رفت، به یک مکانی رسید، گفت:

جبرئیلا! بپر اندر پِی‌امگفت: رو رو من حریف تو نی‌ام

من تا این‌جا اجازه دارم [بیایم. پرسید:] این‌جا کجاست؟ [گفت:] محلّ وحی است. خب، پرده‌ای بود، کنار زد، دید امیرالمؤمنین، علی «علیه‌السلام»، یعسوب‌الدّین، امام‌المبین، حجّت‌خدا، وصیّ رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، خواست خدا، مقصد خدا، علی‌بن‌ابوطالب (علیه‌السلام)، [آن‌جاست.] (صلوات بفرستید.)

هنوز این [مطلب] را خدا گویا به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نگفته‌بود، آخر باید به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) وحی برسد. گفت: یا رسول‌الله! آنچه که آیات برای تو می‌آورم، اوّل می‌آورم این‌جا [که] دید علی (علیه‌السلام) نشسته، به علی (علیه‌السلام) نازل می‌کنم، بعد به [تو]. (خاک توی آن سرت بکنند که می‌گویی قرآن به علی (علیه‌السلام) نازل نشده، آخر به تو چه که حرف ولایت می‌زنی؟ تو هم برو زنده باد [و] مرده بادت را بگو! به تو چه که حرف ولایت می‌زنی تو؟ [ای] رادیویی! تلویزیونی! ویدیویی! قرآن به [علی (علیه‌السلام)] نازل نشده؟ تورات به او نازل‌شده، انجیل به او نازل‌شده، زبور به او نازل‌شده، [در حالی‌که] هنوز در ظاهر بچّه‌ است، [آن‌ها را می‌خواند]. قرآن به او نازل نشده؟ جگر من را این‌ها خون می‌کنند! چاره هم ندارم، نمی‌توانم اسم‌شان را هم بیاورم. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)[می‌فرماید:] «أنا قرآن‌الناطق»، نه زبور، نه انجیل، نه تورات. برو آرام بگیر! برو ردِّ کارَت!)

حالا [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] روی دست پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمده، [فاطمه بنت‌اسد] به ابوطالب گفت: اسم بگذار! گفت: پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به‌من افضل است. [به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: اسم بگذار! گفت: خدا به‌من افضل است. ببین این‌ها اتّصالند، ببین ابوطالب اتّصال است، این‌هم اتّصال است. حالی‌تان می‌شود [که] من چه می‌گویم؟ یک‌دفعه دیدند یک نوشته‌ای در آسمان است، گفت: من علی‌اعلی هستم، اسم این‌را علی بگذار! خاک عالم توی سر شما مسلمان‌ها بکنند که اسم بچّه‌تان را چیز دیگر می‌گذارید! اسم علی (علیه‌السلام) اسم خداست، اسم این‌است، می‌روید چیز دیگر می‌گذارید. این آقای‌فلانی یک دکتری این‌جا روانه کرد، یک شمبل‌قوزک [اسم] این بچّه‌اش بود. گفتم: آخر تو دکتری؟! خجالت نمی‌کشی این اسم را روی بچّه‌ات گذاشتی؟! پا [بلند] شد [و] رفت، دیگر هم الحمدلله [این‌جا] نیامد. عزیزجان من! اسمش را علی بگذار! آن [دختر را] هم فاطمه بگذار!

اصلاً زینب (علیهاالسلام) توی شما مسمان‌ها ورافتاده، آن‌چند وقت‌ها یک انجمنی بود که هر کسی اسمش را زینب می‌گذاشت، یک پولی می‌داد. یک چند نفری محض پول، اسم‌شان را زینب گذاشتند. [می‌گویند] زینب (علیهاالسلام) نمی‌دانم [اسیر است]. زینب (علیهاالسلام) افشاکن ولایت است، زینب (علیهاالسلام) چه‌کار کرد؟ اگر زینب (علیهاالسلام) نبود، اصلاً کشتن امام‌حسین (علیه‌السلام) را این‌ها لایش می‌کشیدند. [می‌گفتند:] دو نفر با هم دعوا کردند و او هم او را کشت. زینب (علیهاالسلام) افشا کرد، زینب (علیهاالسلام) گفت: حسین (علیه‌السلام) مسلمان است؛ همه این‌ها گفتند: کافر است، مسلمان‌ها! نمازخوان‌ها! روزه‌گیرها! حجّ‌بروها. زینب (علیهاالسلام) بود که حسین (علیه‌السلام) را گفت مسلمان است، حالا اسمش را زینب نگذار! والله! جگر من خون‌است!

حالا [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] روی دست پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌آید، قرآن می‌خواند، انجیل می‌خواند، زبور می‌خواند، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) کِیف می‌کند. چه‌خبر است؟! قربان‌تان بروم، خوش به حال آسمانی‌ها، گفتند: خدایا! ما علی (علیه‌السلام) را دوست داریم، تو این‌جا به ما هر کدام [یک وظیفه‌ای محوّل کرده‌ای، برای] ما یک امریّه صادر کرده‌ای. آخر آن‌جا هم دادگاه دارد و همه این‌چیزها را دارد، ملائکه‌ها هر کدام‌شان که بی‌کار نیستند. گفت، اشاره کرد خدا، هفت بیت‌المعمور درست کرد. این علی (علیه‌السلام) که یک علی نیست، همه خلقت علی (علیه‌السلام) است. حالا هفت بیت‌المعمور درست شد. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! استاد ما بود، القا و افشا داشت، خدا می‌داند اهل‌دنیا نبود. اگر بدانی همان مریدهایش چه به او کردند؟ بی‌خود نیست که من شما را هر کدام‌تان را از دنیا بیشتر می‌خواهم، هنوز شما این‌کارها را نکرده‌اید. آخر هم کافرش کردند؛ اما حاج‌شیخ‌عباس می‌گفت، قسم می‌خورد، می‌گفت؛ (نمی‌خواهم روضه بخوانم،) گفت: وقتی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ضربت خورد، [در] هفت‌آسمان، علی (علیه‌السلام) ضربت خورد. تو بدان خودت را از چه جدا کرده‌ای؟

می‌خواهم امروز این‌را به شما بگویم، چرا می‌گوید [آخرالزّمان] بی‌دین [از دنیا] می‌روید؟ اگر یک‌نفر با دین برود، (امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید، شاید توی کتاب هم باشد)، ملائکه آسمان، ملائکه‌ها تعجّب می‌کنند. توی تمام ما جمعیّت نگاه می‌کنم، یکی با دین نمی‌رود. حالا چرا بی‌دین می‌روید؟ امروز به شما می‌گویم، آن‌ها علی (علیه‌السلام) را کنار گذاشتند، [عمر] جلسه بنی‌ساعده درست کرد، تا قیام‌قیامت مردم را گمراه کرد، حالا می‌گوید: آن‌ها مرتدّ و کافرند. چرا می‌گوید شما بی‌دین می‌روید؟ شما هم تجدّدی شدید، دنبال ویدیو و تلویزیون و ماهواره و نمی‌دانم این حرف‌ها رفتید، شما هم بی‌دین شدید. چرا؟ من با سند می‌گویم، امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌فرماید: شما عضو مایید، گناه کردید، جدا شدید؛ گناه کردی، از امام‌ زمانت جدا شدی، تمام‌تان هم مبتلایید. دلیل این‌هم که بی‌دین می‌روید، این‌است؛ بروید این‌ها را از خانه‌تان بیندازید کنار!

امروز عیدی به شما می‌دهم؛ اما به تمام آیات قرآن! این‌هم ممکن‌است، هم غیر ممکن‌است. مگر تو می‌توانی حرف خانم را به حرف خدا ترجیج بدهی؟ حرف خانم را به کلام امام‌صادق (علیه‌السلام) ترجیح می‌دهیم. تمام‌تان هم مبتلایید، مگر اهل‌جلسه ما؛ الحمد لله این‌ها کنار گذاشتند و من تشکّر از خودشان و خانم‌هایشان می‌کنم. امیدوارم که، من هیچ توانی ندارم که تلافی کنم. إن‌شاءالله، امید خدا، اگر قیامتی شد و به‌من آن قصر را داد، تمام خانم‌ها را، این مردها را، همه را راه می‌دهم؛ اما یکی از آن‌ها را راه نمی‌دهم، حالا اسمش را نمی‌آورم. حالی‌ات است چه می‌گویم یا نه؟ (صلوات بفرستید.)

چرا شما حرف رئیس مذهب‌تان را نمی‌شنوید؟ مگر آن آدم از طوس آن‌جا نیامده؟ می‌گوید: [به امام بگو] من شیعه‌ات هستم. [امام] می‌گوید: راهش نده! [می‌گوید:] دوستت هستم، [او را] راه داد. گفت: پرده کشیده‌بودی، نماز زن‌ها را درست می‌کردی، چرا آن [زن] خوش‌صدا [بود، به او گفتی: مکرّر کن]؟ چرا من این‌همه تکیه می‌کنم [چشم و گوش‌تان را حفظ کنید]؟ یک زن خوش‌صدا بوده، [او خوشش آمده،] شما گوش به کجا می‌دهید؟ شما پشت به ولایت کردید، رویت را به آمریکا و انگلیسی‌ها کردی، می‌خواهی بی‌دین از دنیا نروی؟! والله! بی‌دین می‌روی. بیایید امروز قربان‌تان بروم، من عیدی به شما می‌دهم، تا می‌توانید این‌ها را دور کنید! بیایید دومرتبه [می‌گویم:] عضو نبودید، از عضو جدا شدید؛ توبه کنید! عضو امام‌ زمان‌تان بشوید! به تمام آیات قرآن! عضو می‌شوید؛ اما دست از این گناه‌ها بردارید! قربان‌تان بروم، آدم مشغول است، شما باید عزیزان من! اتّصال به امام‌ زمان‌تان بشوید! چه‌خبر است؟ او دارد گریه می‌کند، [می‌فرماید:] اشک چشمم تمام شود، خون گریه می‌کنم. امام‌ زمان گریه می‌کند تا زمان رجعت.

آن کتاب رجعت را خواندید یا نه؟ یک مردی بود که ملّا بود، خیلی مرد [بود]، کنار [بود]، از اوّل کنار بوده. اگر بدانی، می‌گفت: کتاب رجعت را خواندم. گفتم من چندین جلد کتاب نوشته‌ام، این [کتاب] نجات‌دهنده بشر است، این [کتاب] آگاهی بشر است. این چیست تو گفتی؟ این‌جا آمد [و] با چشم گریه از من عذرخواهی کرد. گفتم: به‌من چه؟ این ندای خدا بوده، ندای آن‌ها بوده [که] من گفتم، من که سواد ندارم، ای آقاجان! خلاصه بیایید آقاجان! یک‌فکری برای آخرت‌تان بکنید! عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، [تا] آن‌ها راهت بدهند. چرا تو می‌خواهی آمریکایی و انگلیسی راهت بدهند؟ آن‌ها که این‌جوری بودند، وقتی [اطاعت] نکردند، گفت شِرارالخلق‌اند. دوباره پِی چه‌کسی می‌خواهی بروی؟ این خانواده ما، بنده‌خدا، چند وقت‌ها [پیش] گفت: فلانی! ما که چشم‌مان به این‌ها که این‌جوری شدند، [بود]؛ دیگر کجا برویم؟ پِیِ چه‌کسی برویم؟ یک زن بنده‌خدا ضعیف [این‌را می‌گوید، در حالی‌که] قوی است، می‌گفت کجا برویم دیگر؟ (صلوات بفرستید.)

گفت:

هرچه بگندد نمکش می‌زنندوای به حالی‌که بگندد نمک

بیایید عزیز من! به این مکّه‌ها و به عمره‌ها و زیارت کربلا و این زیارت‌ها دل‌تان را خوش نکنید! نمی‌گویم نروید! نگویند [حاج‌حسین می‌گوید:] نرو! مگر من قاتلم؟ صحیح برو! عزیز من! چرا؟ به‌دینم! امام‌رضا گفت: [زیارت کارشان است]. من به شما گفتم، من همیشه دارم پِی نجات می‌گردم، همیشه دارم [سعی می‌کنم] مطلبی را بفهمم؛ از آن‌ها می‌گیرم، به شماها بگویم. من همه‌اش دارم گریه می‌کنم، تُف توی روی خودم می‌اندازم، می‌گویم خدا! من این‌ها را گمراه نکنم. خدایا! این‌ها الآن پناه به‌من آورده‌اند، عقیده دارند، مبادا من این‌ها را گمراه کنم. اصلاً خدا می‌داند، نمی‌خواهم بگویم، دارم آب می‌شوم از این‌که مبادا یک‌حرفی بزنم [و] شما را گمراه کنم. گفتم: خدایا! این‌ها در ظاهر من را قبول دارند، [این‌جا] می‌آیند. چقدر عِزّ و التماس کردم [که] تو القا کن! من افشا کنم، من چه‌کار کنم؟ شما خیال نکنید [که] من ترس ندارم. اما عزیزان من! ببین من به شماها چه‌چیز می‌گویم؟ خیلی باید توجّه کنید!

ما باید از تمام خلق ببُریم، طرف امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بیاییم، طرف فاطمه‌زهرا (علیهاالسلام) [بیاییم. مردم] نیامدند؛ آن‌موقع آن‌ها بودند، حالا هم همان‌ها هستند. خوش به حال آن‌ها که در بیابان‌ها هستند! خوش به حال آن‌ها! من یک پاره‌وقت‌ها، به‌دینم! حسرت به این‌ها نمی‌خورم، به آن‌ها می‌خورم. از آن‌جا داشتیم [به] مشهد می‌رفتیم، نگاه به این دِه‌های خرابه می‌کردم و گریه می‌کردم. گفتم: کاش خدا من توی شهر نبودم، توی این دهات‌ها بودم، دینم را می‌بردم. حالا شهر فقط دین من را می‌خواهد ببرد، فقط من را به خودشان دعوت می‌کنند. باید [به] اسلام حقیقی، به ولایت دعوتم کنند، به امر خودشان دعوت می‌کنند؛ کاش توی این بیابان‌ها بودم. باز گفتم: خدایا! دلم به تو خوش است که گفتی من شیعه‌ها را حفظ می‌کنم، خدایا! توی این جمع مردم، ما را حفظ‌کن! رفقای‌عزیز! بیایید یک‌کاری بکنیم [که] توی فکر آن‌جا [قیامت] باشیم، دنیا می‌گذرد. این‌قدر توی تجمّلات نروید، تجمّلات به‌درد نمی‌خورد، همه‌اش فاسد می‌شود. آن‌ها که این‌همه کورس زدند، چه شدند؟ تجمّلاتی درست کردند، چطور شدند؟ رفتند. عزیز من! کجا می‌روید؟

اگر یک مسافرت بخواهی بروی، حالا این‌جوری شده [که وسایل آماده‌است، قدیم] تهیّه می‌دیدند. شما باید إن‌شاءالله در [سفر] آخرت تهیّه ببینید! اگر بخواهید تهیّه ببینید، همه قبول‌تان داشته‌باشند، [باید] پرچم ولایت داشته‌باشید! نه پرچم دنیا، نه پرچم شهوت، نه پرچم رفیق‌بازی، نه پرچم مجلس‌های بی‌امر. تمام آن‌ها گرفتاری است، چیزی که گرفتاری نیست، پرچم علی (علیه‌السلام) [است]. من به شما گفتم، یک‌وقت در یک‌جا رفتم، دیدم ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) آن‌جا جمع‌اند. یک حیاطی بود [که] خیلی وسعت داشت، وارد شدم. [کسی] گفت: این‌جا آمدی، چه‌ [کار] کنی؟ گفتم: با این آمدم. فوراً خدای تبارک و تعالی یک کارت نوشت: علی (علیه‌السلام)! [تا آن‌را دید] گفت: برو بالا! برو بالا! مواظب باش [که] کارت شهوت، کارت دنیا، کارت خیانت، کارت پول، کارت این‌ها نداشته‌باشی، کارت علی (علیه‌السلام) داشته‌باشی. [گفت:] برو بالا! به تمام آیات قرآن! این کارت، تو را تا عرش خدا [بالا] می‌برد، کارت داشته‌باش! [مثل] تیتر روزنامه [در کارت] نوشته‌بود: ولایت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام). چطور است؟

گفت:

نه هر کس شد مسلمان می‌توان گفتش که سلمان شداز اوّل بایدش سلمان شد و آنگه مسلمان شد

از اوّل یعنی سلمان به فکرش بود، چقدر زحمت کشید! من کتابش را داشتم. این پدرهایی که آن‌طرفی هستند، سراغش نرو! هر چند بابایت است. یک سلام [و] علیکی بکن! نه که حالا هم خیلی کِنِفش کنی؛ اما عزیزش هم نکن! حالا [پدرش] چه [کار] به او کرد؟ این [سلمان] یک کتاب‌هایی خواند، دید خدا پیغمبری را برانگیخته کرده؛ آن‌وقت این بنده‌خدا را چند وقت [پدرش] توی چاه انداخت، این‌که می‌گوید از اوّل بایدش سلمان شد، [را] می‌خواهم به شما بگویم. چندوقت توی چاه انداختش، یک لقمه نان آن پایین می‌انداخت [که] نمیرد. [سلمان] در خفا به رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) متوسّل شد، نجات پیدا کرد. مثل یوسفی که از چاه نجات پیدا کرد، او هم کسی آمد، سلام کرد و نجاتش داد. حالا نجاتش داده، کجا برود؟ حالا رفت، یکی گیرش آورد، رفت [و] فروختش. حالا چندوقت آن‌جا فروخته‌بود؛ اما ببین تعادل خودش را از دست نداد. مثل من که توی باغ زنبیل‌آباد رفتم، [از میوه‌های باغ] نخوردم. حالا این‌ [سلمان] را هم آورده، خانمش یک باغ دستش داده، گفت: از آن‌ها [که روی درخت است،] نخوری، از این پادرختی‌ها بخور! از این پادرختی‌ها می‌خورد.

حالا امتحانش را که داد، خدا یادش است، [فرمود:] ای محمّد! (صلوات بفرستید.)

ای محمّد! عزیز من! علی (علیه‌السلام) را بردار! جبرئیل [را] هم به او گفتم [که] نازل بشود! جبرئیل را ارادة‌اللهش کردم [که] هر اراده‌ای بکند، بشود. خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [و] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ارادة‌الله هستند. حالا باید توی این جمع این حرف‌ها [زده] بشود، حالا همین مَلَکی که ارادة‌الله است، می‌آید چه [می‌شود]؟ نوکرت می‌شود. مگر نگفت ملَک به سرت می‌ریزم؟ کجایی؟ چرا خودت را می‌فروشی؟ حالا درِ باغ آمدند، صدا زدند، توی باغ رفتند. این [سلمان] دید جبین [پیشانی] این‌ها یک‌جور دیگری است، غیر مردمان عادی هستند. گفت: من بروم از خانمم اجازه بگیرم [که] از این درخت یک‌چیزی بچینم [و] به شما بدهم؛ به‌من گفته از پادرختی‌ها بخور! [من هم] می‌خورم. سلمان باید بشوی! کجا این مال‌ها را می‌خوری؟ به تمام آیات قرآن! یکی یک غذایی برای من آورد، تا همچین کردم، بیرون ریخت. اصلاً تُف نکردم، تُف شد. مگر می‌توانی بخوری؟ تو هر چه هست، می‌خوری. الآن توی این مملکت، چه حلال است؟

آقایی که شما باشید! [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به زن یهودی] گفت: ما آمدیم [که او را] بخریم، گفت: نمی‌فروشم. گفت: گران بگو! گفت: نمی‌دانم چقدر درخت رشمی، خرمای رشمی، چقدر رطب [بدهید]! جبرئیل اراده کرد، فوری [ایجاد] شد. گفت: این‌ها هم می‌خواهم رشمی بشود، شد. سلمان را خواست، [او را] آورد. جان من! کجا می‌روید؟ خودت را نفروش! ببین [سلمان] پیش زن یهودیه است، به او می‌گوید: از این‌ها نخور! نمی‌خورد. کجا هر چه شد، عزیز من! می‌خوری؟ تو می‌خواهی سلمان بشوی؟ نه هر کس شد مسلمان، می‌توان گفتش که سلمان شد، شما هم جانم! اگر صبر کنی، خدا تو را ارادة‌الله می‌کند. مگر آصف ارادة‌الله نشد که تخت بلقیس را آورد؟ تمام این‌ها را دارم برایت مَثل می‌زنم [که] تکان نخورید که این‌ها را باور کنید و قبول کنید و عمل کنید! (صلوات بفرستید.)

عزیز من! قربان‌تان بروم، بیا این‌طرف! چقدر دارم می‌گویم ولایت، عدالت، سخاوت، این‌ها را خلق حساب نکن! دنبال خلق هم نرو! عزیز من! گفتم: الآن مملکت ما شده سواد و عبادت، هیچ‌خبری نیست از ولایت. خدا غیرت را گرفته، ای بی‌غیرت! کجا خانمت را روانه می‌کنی؟ خب خدا فوراً نمره به تو داده، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: تو دیوث هستی، اُمّت من نیستی. خب می‌خواهی بهشت بروی یا می‌خواهی بی‌دین بروی؟

صبر کن ای بانوی پهلو شکسته!آن طبیب دردمندان با شیشه دارو خواهد آمد

شما خیال کردید [که] ما بلد نبودیم [این‌کارها را بکنیم]؟ توی این بساط‌ها مردم میلیونر شدند، خانه‌هایی مثل کاخ ابن‌زیاد ساختند. مُردند و خانه‌ها را گذاشتند و رفتند. غارت کردند، چه‌خبر است دنیا؟

من نمی‌خواهم بگویم، این‌قدر خدا [کفایت‌مان کرد]، دو سیر و نیم‌گوشت گرفتیم، نصف کردیم، دست‌مان را جلوی کسی دراز نکردیم. فهمیدی یا نه؟ دعوتم می‌کردند، این‌جوری که نبودیم ما. گفت هر کجا ایشان می‌رود، می‌خواهی با او بروی؟ هر کجا می‌رود، با او برو! چه‌چیز داری می‌گویی؟ ما را خریدند و خودمان را نفروختیم؛ کجا تو را خریدند، خودت را نفروختی؟ تو نفروخته داری می‌روی. یک‌چیز بگویم بخندید، (یک صلوات بفرستید.)

یک‌وقت رضوی بود و تولیت، آن‌وقت این‌ها سردسته‌های محلّ را می‌دیدند؛ آن‌وقت این‌ها عرض کنم: شعار می‌دادند که حالا ما تولیت را می‌خواهیم یا رضوی را می‌خواهیم، آره! یک‌نفر بود [که] پایش درد می‌کرد، این‌جوری مانده‌بود؛ می‌گفت: من هم همان، من هم همان. ما بیشترمان من هم همانیم؛ آن‌هایی که دارد می‌گوید، می‌گوییم ما هم همانیم. توجّه می‌کنی چه می‌گویم؟ درست‌است یا نه؟ (صلوات بفرستید.)

خب، فهمیدی چه می‌گویم؟ آن‌ها این‌جوری شدند، شما این‌جوری می‌شوید. آن‌ها بی‌دین می‌روند، ما هم بی‌دین می‌رویم؛ مگر دست از این کارهایتان بردارید؛ اما [دست] برداشتن هم خیلی مشکل است! حالی‌ات است دارم چه می‌گویم یا نه؟ امام‌رضا (علیه‌السلام) خوب می‌شناسدتان، می‌گوید این‌ها کارشان است این‌جا می‌آیند. حضرت‌معصومه (علیهاالسلام) هم چه می‌گوید؟ [می‌گوید:] این‌ها می‌آیند این‌جا، زیارت می‌کنند، [اما] امر من را اطاعت نمی‌کنند. چه‌کسی امرش را اطاعت می‌کند؟ ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه