مشهد 92؛ مهر دنیا

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۱۴ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ')
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
مشهد 92؛ مهر دنیا
کد: 10541
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1392

أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة ‌الله و برکاته، السلام علی الحسین و علی‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و رحمة ‌الله و برکاته

(یک صلوات دیگر بفرستید.)

بعضی از اشیاء این‌ها عزای امام حسین (علیه‌السلام) را فراموش نمی‌کنند، فقط خلق است که فراموش می‌کند. چرا؟ چرا آسمان به کسی‌که مهر دنیا دارد راهش نمی‌دهد؟ عیسی پیغمبر است، مُرسل است، خیلی مقام دارد؛ اما راهش نداد. این‌ها هم که حالا به حساب گنه‌کار هستند، این‌ها؛ خدا رحمت کند آقای حائری را، یک‌ وقت ما پای تفسیرش می‌رفتیم؛ آن‌وقت آسمان‌ها را می‌گفت. آسمان اوّل، دوم، چهارم، می‌گفت هر چه برود رو به عرش خدا، آسمان‌ها مقرّب‌ترند؛ اما می‌گفت عدّه‌ای از گنه‌کارها که این‌ها هستند، حالا یا انبیاء، یا اولیاء، این‌ها تا آسمان چهارم هم می‌توانند بروند؛ آن‌وقت آن‌جا بررسی کامل می‌شود، می‌گوید مهر دنیا دارد، دیگر همان‌جا نگهش می‌دارند یا نمی‌تواند برود. چرا؟ چرا؟ آسمان عزادار امام حسین (علیه‌السلام) است.

نه از برای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)؛ تاحتّی امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام» یا امام رضا (علیه‌السلام) یا امام حسن (علیه‌السلام) یا امام صادق (علیه‌السلام) آسمان گریه نکرد، (البتّه خب ناراحت شدند) ، یا ملائکه‌ها خیلی ضجّه نکردند؛ یا ملائکه‌ها تاحتّی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از دنیا رفت، تعادل خودشان را به هم نزدند؛ [اما در] عزای امام حسین (علیه‌السلام) زدند.

هر کدام آن‌ها در یک پُستی هستند، پُست پُست است آسمان، نگاه نکن حالا تو این را می‌بینی‌. [موقع شهادت امام حسین (علیه‌السلام)، ملائکه] به خدا گفتند: خدا! یک بنده روی زمین داری، این‌جوری‌اش می‌کنند آخر؟ ما توان‌مان از دست‌مان رفت. حالا خدا می‌خواهد ملائکه‌ها را آرام کند، چطور آرام کند؟ امام حسین (علیه‌السلام) را برگردانَد؟ نمی‌شود که. [فرمود:] ای ملائکه‌ها! نگاه به ساق عرش من بکنید! ۵ دیدند جوانی ایستاده با شمشیر‌. گفت: به عزّت و جلالم، احقاق حقّ می‌کنم. کجا احقاق حقّ می‌کند؟ زمان رجعت.

چرا [آسمان] شما را راه نمی‌دهد؟ امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام» گفته: دنیا مثل استخوان خوک در دهان سگ خوره‌دار است. چرا راهت نمی‌دهد؟ تو مهر دنیا داری؛ آن، راه به تو نمی‌دهد. پیغمبر اولوالعزم درست است، باید قومش اطاعت کنند او را؛ اما همان پیغمبر باید، حالا همان پیغمبر باید اطاعت کند، مهر دنیا نداشته باشد. تمام پستی دنیا مالِ این شد که خدا لعنت کند این دو نفر را، عمر و ابابکر را، آن‌ها فجایع را به وجود آوردند‌.

آن ملائکه‌ها می‌گویند: چرا تو محبّت دنیایی داری که علی (علیه‌السلام) تویش کشته شده، زهرای عزیز (علیهاالسلام) تویش کشته شده، حسین (علیه‌السلام) تویش کشته شده؟ تو را ملامت می‌کنند، راهت نمی‌دهند؛ اما به تمام آیات قرآن، متقی را راه می‌دهند، متقی [حبّ دنیا] ندارد، متقی همه‌اش غصّه دارد. [آسمان] راهش می‌دهد، بالاترش هم راهش می‌دهد. همان‌جور که آن اسب چموش خم شد و امام صادق (علیه‌السلام) را سوار کرد، آسمان هم در مقابل متقی که مهر دنیا ندارد، می‌پذیرد او را، می‌گوید: بیا پایت را روی من بگذار! ای متقی! بیا پایت را روی من بگذار! [اما به عیسی می‌گوید:] ای عیسی! بایست! راهش نمی‌دهد. [اگر بگوید] من پیغمبر اولوالعزمم، می‌گوید باش، من به این کارها کار ندارم. من دارم گریه می‌کنم، تو خنده می‌کنی؟ ای نبیّ! حالا راهت نمی‌دهم.

تا زمانی‌که رجعت، امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید، احقاق حقّ بشود، مردم آن‌وقت کامل‌اند. به تمام آیات قرآن، این مردم ناقصند. ناقصی‌شان این است که مهر دنیا دارند، مهر شهوت دارند، مهرِ پولِ بی‌امر دارند؛ بالأخره مهرها هی [هست]، یکی که نیست که! [آسمان] پُست پُست است، راهت نمی‌دهد. [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت:

جبرئیلا بپر اندر پِی‌امگفت رو رو من حریف تو نی‌ام

۱۰ من یک حدّی دارم؛ اما آن متقی واقعی به تمام آیات قرآن، حدّ ندارد، می‌رود بالا. چقدر بشر مغبون است که مهر دنیا دارد. مهر دنیا به این نیست که حالا خیلی دارا باشی، یک وقت به [این است که] یک علاقه به یک چیز کوچکی داری. باز خواستن به غیر محبّت است؛ آدم باید، گفتم همه را بخواهی، [اما] محبّت نداشته باش! بشر، بشرِ کامل با همه، می‌خواهد هم‌دیگر را؛ اما علاقه مطلق، آدم نباید داشته باشد.

ما شما را می‌خواهیم، خیلی هم می‌خواهیم؛ اما یک حدودی دارد. حدودش این است که «جاء الحقّ و زهق الباطل»[۱] ندایش است، می‌آیی؟ آمدی آمدی، [اگر نیامدی] من هم می‌گویم برو! همین‌جا بایست! تا همین‌جا رفاقت ما قطع است. همان‌جا که [جبرئیل] گفت: رو رو من حریف تو نی‌ام، من هم دیگر حریف تو نیستم، همین‌جا می‌خواهی بمانی، بمان!

به تمام آیات قرآن، تمام موهای بدنم شهادت می‌دهد، هیچ‌ کسی را مطلق، من نمی‌خواهم. الآن خواستن‌ها، خواستن‌ها هم خلاصه کم و زیاد دارد، آدم نمی‌تواند او را مطابق او بخواهد؛ اما یک خواستن‌هایی است عمومی است، من عموماً شماها را، همه را می‌خواهم. این عموماً است، آن‌وقت خواستنِ دیگر هم هست. این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم همین‌ ساخت بوده؛ سلمان یک جور است، اباذر یک جور است، میثم یک جور است، مقداد یک جور است.

این اباذری که اگر بداند سلمان این‌جوری است او را می‌کشد، حالا این با او یکی است؟ نه! یکی نیست جانم! قربانت بروم، این‌ها اصحاب پیغمبرند؛ یعنی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم دوست‌شان دارد، حضرت زهرا (علیهاالسلام) هم دوست‌شان دارد؛ اما مطلق بودن یک حرف دیگری است؛ آن‌وقت شماها هم همه همین ساختید، پیش مؤمن همین ساختید. گفتم، ببین سوءتفاهم نشود، به دینم، گفتم: هر کدام شما را من از دنیا بیشتر می‌خواهم؛ اما امروز دارم یک حرف دیگر می‌زنم. خیلی لوس نشوید، فهمیدی؟ (صلوات بفرستید.) می‌گوید:

هر کس آمد عمارتی نو ساخترفت به دیگری پرداخت

قدری باید ماها قربان‎تان بروم، به قیامت یقین داشته باشیم. یقینِ قیامت، یقینِ ولایتی است، [اگر داشته باشی] گناه نمی‌کنی. اگر یقین به آخرت داشته باشی، گناه نمی‌کنی. این‌ها یقین والله بالله تالله [ندارند]، ۱۵ این‌ها یک عدّه‌ای هستند یقین به قیامت اصلاً ندارند؛ پیداست از کارهایشان، از زندگی‌هایشان پیداست. یارو کوس [طبل] تقوا می‌زند، کوس ولایت می‌زند، آن‌وقت [شخصی] می‌گوید: هشت ماه است توی یک زیرزمین حضرتِ نمی‌دانم آیتِ فساد کار می‌کنم، [آن‌جا را] آینه می‌کنم. این آخرت دارد؟ آن‌وقت این بنده خدا بچّه‌اش توی مریض‌خانه است، می‌گوید نمی‌دانم صدهزار تومان بده به من! این چه می‌گوید؟ او چه می‌گوید؟ این اصلاً نه مؤمن نیست، به تمام آیات قرآن، مسلمان هم نیست. کفّار بِه از [بهتر] این است، آن‌ها می‌گویند هر وقت صدقه به یکی می‌خواهند بدهند، یک پول‌های حسابی می‌دهند.

حالا رفقای عزیز! پس بنا شد که آسمان گریه می‌کند؛ اما آخوند خنده می‌کند. چه چیز بگویم واسه‌تان؟ تو هنوز [متوجّه نیستی]، آن داره، از وقتی امام حسین (علیه‌السلام) شهید شده ناراحت است. این‌قدر از دنیا بدشان می‌آید آسمانی‌ها که تو یک ذرّه محبّت [دنیا] داشته باشی راهت نمی‌دهند، خوب هم می‌فهمند. آن‌ها می‌فهمند دیگر، آن‌ها «الملائکة و الرّوح»[۲] اند دیگر، می‌فهمند، راه نمی‌دهند؛ یکی از بدبختی‌های ما بشر همین است دیگر. سنگ گریه کرد مالِ امام حسین (علیه‌السلام)، آن زمان می‌گفتند هر سنگی را برمی‌دارند، زیرش خون است؛ پس معلوم می‌شود که آقایان! معلوم می‌شود خون توی سنگ هم هست. این روایت را ما چه به آن کنیم که می‌گوید سنگ گریه کرد، خون گریه کرد؟ چه به آن بکنیم؟ آیا آن جسم است، تو روحی؟ بخور بیاورد.

درخت گریه کرده، حالا هم همدان یک درخت است عاشورا گریه می‌کند. آره! چیز گفت: من رفتم دیدم، آن‌ها می‌آیند و شب عاشورا خیلی‌ها آن‌جا هستند پای درخت، خیلی زیاد می‌آیند؛ گفت: خون گریه می‌کند، می‌چکد از آن؛ آن‌وقت تو عاشورا خنده می‌کنی؟ مرد حسابی! آن‌وقت می‌روی توی عاشورا (تند می‌شود اگر بگویم) یکی دیگر را تأیید می‌کنی؟ بدبخت! امام حسین (علیه‌السلام) می‌گوید قبر من در دل دوستانم است؛ یعنی دائم به حرف من هستند. تو ببین اصلاً مصداق نداری، تو مصداق نداری، مثل آن‌ها. از صده نمی‌دانم نودتایمان همین ساختیم، چه من بگویم آخر واسه شما؟ کاش ما انسانِ خیالی نبودیم ۲۰ و سنگ بودیم، کاش انسان مصنوعی نبودیم و درخت بودیم. بیا عزیز من! ما نابودیم در مقابل این‌ها. فقط راه می‌روی و می‌خندی و می‌گویی و یک شهوتی هم داری و تمام شد رفت پِی کارش. چه کار می‌کنی قربانت بروم، فدایت بشوم؟ این قبرم می‌گوید در دل دوستانم است، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) محبّتش در دل دوستانش سکونت دارد. سکونت یعنی چه؟ (یعنی مستقرّ است، دائم است). احسنت به شما، (صلوات بفرستید.)

مگر نبود که می‌گفت، می‌گفت قلب این [متقی] می‌گوید علی علی؟ او سکونت دارد. تو می‌گویی تلویزیون! ویدیو! قِرتی بازی! نمی‌دانم عشقی! این‌ها را می‌گویی. توی قلبت این‌هاست، توی قلبت فاتحه خواندم، من کار دیگر نمی‌توانم بکنم. بیایید تکان بخورید!

اصلاً ما یک روایت داریم: عرش خدا گریه می‌کند، یک روایت داریم: جهنّم هم گریه کرد. روایت داریم: جهنّم هم گریه کرد، چرا جهنّم گریه کرد؟ جهنّم گریه‌اش مالِ این بود که چرا این‌ها زودتر نمی‌آیند من بسوزانم‌ آن‌ها را؟ چرا این‌ها زودتر نمی‌آیند من بسوزانم‌ آن‌ها را؟ اما تو می‌روی آن‌جا بغلش [کنار جهنّم]، می‌گوید: ردّ شو! من آتشِ، امر را نمی‌توانم اجرا کنم، خنک شدم.

به تمام آیات قرآن، من این‌جا بودم، آن‌جا را می‌بینی؟ [باز] کمتر، جلوتر؛ جهنّم آن‌جا بود، هُرمش من را اذیّت نمی‌کرد. چه خبر است دنیا؟ اصلاً هُرمش نمی‌دانم چندین فرسخ می‌رود، هُرمش من را اذیّت نمی‌کرد. چرا؟ (من یک دفعه هم گفته‌ام، حالا حرف‎ها که می‌زنم، می‌بینم یک عدّه‌ای نبودند، می‌زنم. حالا اگر برای شما گفتم، برای تو تکراری است، برای او تکراری نیست.) من همیشه امر به معروف بودم، نه که یک دفعه و دو دفعه، همیشه امر به معروف بودم، از زمان جوانی‌ام. حضرت عباسی [آن موقع] بهتر بودم، می‌فهمیدم درِ خانه‌مان بسته است یا باز است؛ همین‌ساخت که می‌آمدم.

این برادر زن ما رفت زن گرفت. وقتی زن گرفت، چیز [خانه] نداشت؛ رفت خانه عموی زنش، آره! عموی زنش عرق می‌ریخت [شراب درست می‌کرد]؛ اما واسه خودش می‌ریخت، به حساب نمی‌فروخت. وقتی آمدند او را گرفتند، رفت توی دادگاه جواب داد، گفت: من که نمی‌فروشم، من قوتم است، می‌خواهم بخورم. آره، جرمِ چیزی‌اش نکردند. آن‌وقت آن‌موقع که من دارم می‌گویم، الآن شاید یک پنجاه، شصت سال [گذشته] باشد، این به حساب یک جشن گرفت خانه این عموی زنش. ۲۵ من می‌فهمیدم نباید بروم.

ما آمدیم از غروب آی دلم، آی دلم کردیم و الکی خوابیدیم و هی ناله کردیم. دعوت داشتیم [آن‌جا] و برادر زن‌مان دوباره آمد. یک دفعه ننه‌مان گفت: شیرم را حرامت می‌کنم، پاشو برو! این عرض می‌شود خدمت شما یک داماد دارد و پاشو برو! ما دیدیم به خطر برخوردیم، پا شدیم رفتیم. [دیدیم] یک از این رادیوها، (اوّل‌ها [رادیوها] بزرگ بود، حالا کوچک شده، خیلی بزرگ بود.) این وسط گذاشته است و تمام دارد ساز می‌زند. ما نشستیم و به میزبان مجلس گفتم این را خاموشش کن! یک نفر درآمد گفت: روشن کن! به قدرِ سهمِ من روشن کن! ما هم بلند شدیم، گفتیم: آقا! ما سهم سازِمان را به تو بخشیدیم، مالِ تو؛ بلند شدیم. بلند شدم، دمِ در، پدر زنش ما را گرفت، یک داد زد و گفت خاموش کنید!

خاموش کردند، این عموی زنش ناراحت شد. آمد گفتش که اوّلاً من به تو بگویم من سرِ شیخ‌های ضد برنج کلانتری هم رفته‌ام، شهربانی هم رفته‌ام. نه که سرِ همین [عرق درست کردن] برده بودنش، آره! گفتم که آقای میرزا! آن روز حسین بوده، امروز هم این حسین است، (آقای بروجردی را گفتم) او گفت نکن! این هم می‌گوید حرام است. آن روز آن حسین بوده، امروز هم این حسین است. متوجّهی دارم چه می‌گویم؟ گفتم من ضد برنج نمی‌بینم، من متقی می‌بینم، من آدم خوب می‌بینم.

هیچ، خلاصه عرض می‌شود خدمت شما، حرفم سرِ این است، ایشان مُرد. مُرد و حالا ما محشر بودیم که همین‌جور که می‌گردیم، خب ما هم بالأخره گشتیم؛ یک قدری و آمدیم درِ جهنّم. یک دفعه دیدم از توی جهنّم افتاد بیرون، فقط صورتش پیداست که آدم می‌شناسد او را. به من می‌گفت میرزا حسین، گفت: میرزا حسین! به پسرم بگو یک کاری واسه من بکند. به تمام آیات قرآن، هُرم جهنم من را اذیّت نمی‌کرد، گفت به پسرم می‌گویی یک کاری واسه من بکند. حالی‌ات است می‌گویم چه؟ چه خبر است؟

حالا یک پسر بود طفلک توی ماشین بود، به ما برخورد، گفت: من بابایم یک زن دیگر گرفت، ناراحت شدم، آمدم رفتم اصفهان. خیّاط هم بود، گفت هر دکّانی من رفتم، دیدم این‌ها شارب ‌الخمرند، همه‌اش عرق می‌خورند. چه خبر است دنیا؟! (لا إله إلّا الله) چه خبر است؟! قربان‌تان بروم، «[إنّما] الدّنیا فناء و الآخرة بقاء». مؤمن قربانت بروم، در آخرت سِیر می‌کند، جایی می‌رود، این‌ طرف و آن ‌طرف می‌زند؛ این‌جوری نیست که، مثل من توی خانه که نمی‌نشیند که. همین‌جور که امام را زمین [و] آسمان احترام می‌کنند، آن مؤمن واقعی را هم همه آن‌ها احترامش می‌کنند؛ اما [باید] این‌جا احترام نخواهی، بزرگی نخواهی، «من» نداشته باشی، خاضع و خاشع باشی. ۳۰ هر چه این‌جاست، نقشش آن‌جاست. [طرف می‌گوید: فلانی] به من توهین کرده، نمی‌دانم اسم من را سبُک بُرده؛ می‌خواسته بگوید علی آقا، گفته علی! اووه یارو بدش آمده، این پابند دنیاست، عزیز من!

من به حضرت عباس، واقع می‌گویم من را احترام نکنید! شما پا می‌شوید، من ناراحت می‌شوم. احترام این است که حرف من را بشنوید و عمل کنید! تو اگر من را احترام کنی، دست من را ببوسی، صورت من را ببوسی؛ [اما] حرف من را نبوسی؛ چه فایده‌ای دارد؟ عزیز من! قربان‌تان بروم، من یک وقت شما را می‌بوسم، می‌بینم بوی بهشت می‌دهید؛ من بوی بهشت استشمام می‌کنم از شماها. همین ساخت که امام صادق (علیه‌السلام) می‌گوید، مگر شماها کمتر از آن‌هایید؟ امام صادق (علیه‌السلام) قسم می‌خورد، می‌گوید: یک عدّه‌ای از یمن می‌آمدند، یکی یکی این‌ها را پدرم می‌بوسید. خاکی بودند، خاک‌آلود بودند، می‌گفت: صادق‌جان! این‌ها بوی بهشت می‌دهند؛ بوی ولایت می‌دهد، عزیز من! «إنّ أکرمکم عند الله أتقاکم»[۳]: هر که تقوایش بیشتر است، او عزیزتر است؛ [یعنی] بیشتر ولایتش را به آن یقین دارد.

ما یقین‌مان کم و زیاد می‌شود، اصلاً بعضی‌ها که مشاور هم درست می‌کنند، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را با خلق یکی حساب می‌کنند، یک قدری هم کمتر. مگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) جانم! خلق است؟ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) تمام خلقت است، کجا هست که علی (علیه‌السلام) نیست؟ کجا هست که نیست؟ چقدر مردم از دنیا می‌روند؟ کار شیعه‌ها نیست که می‌آید بالای سرشان، بالای سر همه می‌رود. یک دانه علی (علیه‌السلام) است، پس این چیست؟ گیج می‌شود بشر. بشر درباره ولایت گیج می‌شود؛ اما مؤمن آگاه می‌شود، او گیج نمی‌شود اصلاً.

او [غیر مؤمن] می‌خواهد یک کلام یک وقت با امام حرف بزند، لال می‌شود، غَش می‌کند؛ [اما امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) با متقی] می‌آید همین ساخت با هم اختلاط می‌کنند. چرا؟ آن ولایت، امام [را] می‌بیند؛ ولایت با ولایت اتّصال می‌شود. بگویم؟ در سخن [گفتن] دیگر آن و آن ندارد، طاقت دارد؛ اما مگر ممکن است مهر دنیا نداشته باشی؟ حالا من دو سه تایش را برایتان بگویم امروز. ادّعا به غیر حقیقت است، من الآن می‌گویم فلانی را می‌خواهم؛ این ادّعاست. این ادّعاست، اگر من ایشان را می‌خواهم و می‌فهمم مؤمن است، باید که کس دیگر را نخواهم، واسه این مشاور درست نکنم. شما بیشترتان، بعضی‌هایتان مشاوری هستید.

حالا یک بنده خدایی بود که گفتم که این‌قدر امام زمان امام زمان ۳۵ گفت؛ تا حضرت یک حدودی بود، [همراه خادمان حضرت] آمد. این صابون فروش بود. صابون‌ها را حالا دستگاهی آمده خشک می‌کند، آن‌موقع [توی] آفتاب باید خشک بکند؛ این آفتاب گذاشته بود. آمد روی پُل که مثلاً آن ‌طرف‌ترش امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) است، باران گرفت، گفت صابون‌هایم آب شد. [امام زمان (عجل‌الله‌فرجه)] گفت: برو صابونی! پِی صابونت.

آن یاروی دیگر که خدا می‌داند چقدر امام زمان امام زمان گفت! [تا به او] گفت بیا! پُلی بود، از آن‌جا ردّ شد و آن‌جا چادر زده بودند. [عدّه‌ای] بودند، یک خانمی آن‌جا بود، گفت: برو آن‌جا. رفت آن‌جا، [امام] روانه کرد پِی‌اش، گفت: بیا! دوباره گفت: [بیا! گفت:] برو می‌آیم و نگاه کرد، دید هیچ‌ چیز نیست. تو خانم‌بازی مرتیکه! به امام زمانت چه [ربطی داری]؟ مؤمن وقتی آن را می‌بیند، نگاه به آسمان می‌کند؛ [می‌گوید:] الله أکبر، خدا! نگهم دار! او مؤمن است. تو رفتی این‌جا، به امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گویی برو! من می‌آیم؟ آن کسی‌که حضور امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌رسد، اصلاً باید رُبس شده باشد، نه رُبّ.

آن یکی، بنده خدا دوباره مثل همین مجلس‌ها که می‌گیرند الآن کس دیگر را تأیید می‌کنند، او هم مجلس می‌گرفت و بیرون بیابان می‌رفتند و امام زمان امام زمان می‌کردند. یک آقایی را می‌بردند منبر و همه‌اش از امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گفت. یک دفعه (این پسر من مثلاً یک جا منبر می‌رود، حالا حال ندارد، یکی دیگر را روانه می‌کند.) او هم یکی دیگر را روانه کرد. [طرف] خیلی وارد نبود و [یکی به او] گفت: شب جمعه است و از امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) بگوییم. گفت: آقا! این‌قدر نگویید! امام زمان امام زمان نکنید! یک وقت [امام] می‌آید از امتحان درنمی‌آیید. آقا! این بیچاره را کشیدند پایین و یکی هم به او زدند، [گفتند:] برو! ما همه سی‌صد و سیزده نفر شدیم، می‌گوییم بیاید، تو می‌گویی نیاید؟ کار که به این‌جا برسد، امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید، دخالت می‌کند، فهمیدی؟ بی‌خودی نمی‌آید.

گفت: آقا آمد و گفت من را می‌خواهید؟ گفت: آره! گفت: این فرش‌ها که داری (آن‌موقع گلیم بود.) زنت بچّه درس می‌داد، این‌ها را، همه را این بچّه‌ها بافتند، این‌ها را بده به آن‌ها؛ خب این از این. این خانه‌ات هم غصبی است، مال فلانی است. زنت هم خواهر رضاعی‌ات است؛ مادرت چندین وقت به او شیر داده، تو گرفتی ‌او را، به تو حرام است. [طرف] دادش درآمد: زن که ندارم، خانه که ندارم، چه چیز ندارم؟! خیلی خب، اصلاً تو باید [در مقابل] امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) چیز نداشته باشی. تو باید قربانت بروم، چیز نداشته باشی، [می‌گویی] من این‌ها را ندارم؟ خب بفرما!

این امام زمان امام زمان‌ها هم که ماها می‌کنیم، همین‌جور است. حالی‌ات می‌شود می‌گویم چه یا نه؟ قربانت بروم، فدایت بشوم، از این چیزها هست. آن یک نفر که الآن در همدان هست، آن‌جا را مسجد کردند و زیارت‌گاه شده است و این‌ها. این‌ها سی‌صد و سیزده نفر شدند و زن‌هایشان را طلاق دادند و همه‌اش امام زمان امام زمان می‌کردند. حضرت آمد [دوتا بزغاله هم همراهش بود. روایت] داریم: وقتی امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید، مکّه می‌رود، چند تا گوسفند دنبالش است، آره! حالا چه جور است؟ نمی‌دانم.

([زمانی] یک قدری هو افتاد [که امام دارد می‌آید]، انگلیس‌ها آن‌جا یک دکّه‌هایی درست کردند که اگر یک همچین آدمی آمد، بکُشند او را. ۴۰ انگلیس‌ها کردند چند سال پیش، آخر یک قدری هو افتاد که امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌خواهد بیاید و این حرف‌ها.) آقا که شما باشی! [امام] رفت بالای پشت‌بام، [به] یک [نفر آن‌ها] گفت بیا! قصّاب را صدا زد، این [قصّاب] بزغاله را کشت، خونش ریخت آن‌جا. دوباره یکی دیگرِ آن‌ها را صدا زد، دوباره این [قصّاب بزغاله دوم] را کشت. این سی‌صد و سیزده نفر دَررفتند، گفتند امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) ما را می‌کشد. چه چیز می‌گویی؟ [می‌گوید:] امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) ما را می‌کشد، امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌خواهی ترسو! تو را تأیید کند؟ این حرف‌ها نیست که قربانت بروم.

من یک دفعه راجع به این‌ها می‌خواستم سؤال کنم، فهمیدی یا نه؟ این اوایلی بود که چند وقت گذشته بود. آخر حقانیّت شخص را باید از امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) سؤال کرد، او خوب می‌فهمد. فهمیدی؟ دو شب با امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) حرف زدیم، [ایشان را] ندیدیم. رفتم درِ خانه امام حسن عسکری (علیه‌السلام)، گفتم: حجّت خدا، ولیّ خدا، اگر نباشد عالم فروزان [فروریزان] می‌شود، بنا کردم عظمت امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) را گفتن؛ گفتم اما امر تو به او واجب است، بگو جواب من را بدهد. به خودش قسم، فردا جواب داد. بعد سؤال کردم راجع به این‌ها، حالی‌ات است چه می‌گویم یا نه؟ چه چیز می‌گویی؟! کجایی؟!

آسوده خاطرم که در دامن توامدامن نبینم که در دامنش روَم

گوساله! چرا نمی‌نویسی؟ جایش خوب است، بگویم یا نه؟ نگاه به من نکن! من حالا حالاها زنده‌ام نگاه می‌کنی، حرف من را بنویس! هی نگاه به من می‌کند، چه چیز من را می‌خواهی ببینی؟ آن را باید بنویسی ببینی، این هم از فلانی. میهن‌خواه؛ یعنی این حرف‌ها را بخواهد، اگرنه میهن‌نخواه هستی. خوب شد؟ خدا نکند چیزی از یکی ببینم، مگر ولش می‌کنم؟ درست بنشین! مثل ایشان بنشین! ببین چه مرتّب نشسته، فقط لِنگش نیامده این میانه. نه! پایتان را نکشید، من شوخی می‌کنم، می‌خواهم یک حرف بزنم بخندید. خب چه جور شد؟

آسوده خاطرم که در دامن توامدامن نبینم که در دامنش روَم
دامن به غیر دامن تو بی‌محتوا بوَددامان توست اتّصال به ماوراء بوَد

خب از این چیزها خیلی است دیگر، حالا آن‌ها را دیگر نمی‌گویم. کسی نبوده است که خدمت امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) برسد [و از امتحان درآید]، نبوده. همین [علی بن] مهزیارش، این کافی چه کار می‌کرد برای این مهزیار؟ وقتی آمد [امام را] دید، [امام] دوتا حرف به او زد، مُرد. مهزیار بی مهزیار شد. مگر ظاهر کسی را می‌شود آدم تعریف کند؟ هِی دم می‌زد از امام زمان (عجل‌الله‌فرجه)، یک چیزهایی هم به خودش پیوند کرد و من که الآن می‌گویم امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) این‌جور، می‌گویم می‌شود بشوی؛ اما [باید] مهر دنیا نداشته باشی؛ آسمان هم قبولت نمی‌کند، امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم قبولت نمی‌کند، می‌گوید برو درست شو! به [علی ابن] مهزیار هم همین را گفت، دوتا ایراد به او کرد. بی ایراد این است که مهر دنیا نداشته باشد، حرف من این است. [آن‌وقت] نه که آسمان قبولت نکند، به دینم، می‌پذیرد تو را.

اگر تو واقع مهر دنیا نداشته باشی، ۴۵ می‌شوی خواستِ حضرت زهرا (علیهاالسلام)، می‌شوی خواستِ امام حسین (علیه‌السلام). [از] خواست امام حسین (علیه‌السلام) بهتر نیست که قربانت بروم، چرا آسمان تو را نپذیرد؟ چرا بهشت تو را نپذیرد؟ چرا جنّات تو را نپذیرد؟ چرا فردوس تو را نپذیرد؟ پس چه کسی را بپذیرد؟ دوست زهرا (علیهاالسلام) را می‌پذیرد، دوست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را می‌پذیرد؛ نه طرف‌دار بدعت‌گذار باشی، نه طرف‌دار لهو و لعب باشی، بروید خودتان را اصلاح کنید! حالا نروی سلمانی ریش‌هایت را بتراشی، بگویی می‌خواهم اصلاح کنم. عوضی هم حالی‌تان نشود، والّا به خدا! یک ذرّه ته‌ریش داشته باشید، یک خُرده پیرمرد شدید؛ آن‌وقت صورتت سفید می‌شود. چه می‌کنید بعضی‌هایتان؟ (صلوات بفرستید.)

پس بنا شد قربان‌تان بروم، اگر شما کار کنی، به فکر فقرا باشی و این‌ها؛ این کار نیست، این عبادت است. به تمام آیات قرآن، درست می‌گویم. «الکاسبُ حبیب الله.»، [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: کاسب] حبیب من است؛ اما مثل پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشید. حبیب پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است، یک کاسب را می‌گوید این‌جوری است. اما عزیز من! قربانت بروم، این بلوز که این‌جایش پاره شده، این‌جایش را روی این رفو نکن؛ می‌خواهی به این بنده خدا بدهی، پس‌فردا درزش باز می‌شود؛ این هم از تو. تو هم از این چیزهای بی‌خودی‌ها گَلِ این نکنی، هی بگذاری روغن رویش بمالی و این کارها را بکنی، فهمیدی؟ این چیزهای بی‌خودی‌ها را به آن نزنی! تو هم یک چیزهایی به این فقرا می‌خواهی بفروشی، یک خُرده ارزان‌تر بده! اما از داراها بیشتر پول بگیر! این هم از تو.

فلانی هم که دیگر روح شده، حرفی نمی‌شود بزنی، [اگر بخواهی بگویی] حالا یک خُرده طولانی است. من دلم می‌خواهد همه‌تان پرش کنید توی آسمان؛ دیگر بس است، خسته نشدید این‌قدر توی زمین نشستید و خوابیدید؟ نه والّا، تا کِی می‌خوابید؟ پرش کنید توی آسمان، خدا می‌داند، حضرت عباسی، متقی [پرش] می‌کند. خب چقدر حرف زدیم؟ خب بس است دیگر، این‌ها هم بگویند، یا می‌گویند نه؟

خب پس بنا شد که شما تنظیم بشوید! اگر تنظیم بشوید به تمام آیات قرآن، تأیید هم شدید. تنظیم [یعنی] دنیا را از دل‌تان بیرون کنید. یکی هم یک پرچم امر دست‌تان باشد، هر کجا امر است اطاعت کنید، هر کجا نیست نکنید. فهمیدی به شما می‌گویم چه؟ آن‌وقت شما انتظار بهشت داری دیگر، انتظار جنّات داری دیگر؛ روح از بدنت برود، بهشت تو را تحویل می‌گیرد؛ قربانت بروم، جنّات به دینم، تو را تحویل می‌گیرد؛ ۵۰ اما زنگ درِ بهشت، علی (علیه‌السلام) است.

دلم می‌خواهد همه‌تان إن‌شاءالله از این‌جا که می‌روید، یک دفعه دیگر با هم حرف بزنید؛ دلم می‌خواهد همه‌تان این‌جوری باشید. فهمیدی؟ شما باید انتظار التأیید داشته باشید. اگر انتظار خلق نداشته باشی، انتظار چه داشته باشی؟ تأیید. خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و زهرای عزیز (علیهاالسلام) همه‌تان را تأیید می‌کنند. همه چیزتان درست است الحمد لله، [اگر] یک ذرّه دیگر کار بکنید، می‌رسید. مثل این‌که آدم می‌خواهد برود مثلاً آن‌جا، یک فرسخ راه دارد. همه راه‌ها را الحمد لله طی کردید و سخی هستید و رفیق هستید و رفیق ‌دوست هستید و به فکر فقرا هستید و تمام این‌ها را من دارم گذران می‌کنم از آن؛ فقط همین است که شما هنوز آسمانی نشدید. آن هم اگر مهر دنیا را بیرون کنی، آسمانی می‌شوی؛ قربانت بروم.

من زشت است خودم را بگویم، دلم می‌خواهد همه همین‌جوری باشند. گفتم ما بابایمان بچّه رعیت بوده است و توی باغ بوده، شما پدران‌تان همه‌شان با کمال‌اند، خصوصی دارند؛ حالا [اگر] بعضی‌هایشان گمراه‌اند، او خودش می‌داند. من حرفم را می‌زنم، آره باباجان! اما گفت:

هر چند پدر تو بود فاضلاز فضل پدر تو را چه حاصل؟

(یک صلوات بفرستید.)

یا علی

ارجاعات

  1. (سوره الإسراء، آیه 81)
  2. (سوره القدر، آیه 4)
  3. (سوره الحجرات، آیه 13)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه