عید مبعث 81

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۳:۳۸ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ')
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
عید مبعث 81
کد: 10237
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1381-07-11
تاریخ قمری (مناسبت): ایام عید مبعث (26 رجب)

السلام علیک یا ابا عبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

امروز روزی است که به‌اصطلاح ما روز قتل موسی‌بن‌جعفر است. من باید یک‌طوری جمع صحبت کنم؛ چون‌که شنبه هم روز بعثت است. ما یک اندازه‌ای با توسل و توکل حرف بزنیم. والله، بالله، به‌دینم قسم، من دارم می‌بینم، من جبهه‌های نورانی شما را می‌بینم، یک اندازه‌ای، اگر غلو نکنم، ولایت شما را می‌فهمم. حرف‌زدن در مقابل شما، مگر خدا آدم را یاری کند یا این‌که زهرای مرضیه یاری کند؛ وگرنه شما نسبت به خودتان پیشرفته‌ یک ایران هستید. ما که هیچ‌طوری توان نداریم. این‌قدر خدا درکش را به‌من داده‌است؛ اما شما هم همین تشخیص را دادید وگرنه گوش به حرف من نمی‌دادید. امیدوارم که خدا هم‌عقیده من را بپذیرد و هم‌عقیده شما را بپذیرد. عوض این پذیرفته‌شدن که حالا پذیرفت، یک عیدی به ما بدهد و آن عیدی این‌باشد که ولایت ما را کامل کند. اگر ولایت کامل باشد، [انسان] تمام حرف ولایت را می‌پذیرد، چون‌که ولایت کامل است. یک اندازه‌ای صحبت در مقابل ولایت ناقص است. باید ناقص ما کامل شود؛ [آن‌هم] در صورتی‌که ولایت بپذیرد؛ اگر ولایت پذیرفت، آن‌موقع کامل است. امیدوارم به‌حق پیامبر، به‌حق موسی‌بن‌جعفر، این حرف‌های شما را، این بیان شما را خدا و پیامبر بپذیرند. خدا عمر طولانی به شما بدهد؛ اما عمری که اتصال به ولایت باشد. (صلوات)

من یک‌وقت به شما گفتم: امام مُرده ندارد، امام نمی‌میرد. مثلاً خدا یک قالبی درست کرده‌است، اگر بخواهید این‌ها را ایراد کنید، خیلی طولانی می‌شود. باید با یقین این حرف‌ها را بپذیرید. الان ایشان تشریف دارند که می‌گفت: چند هزار [درجه] این‌ها نزول کردند [یعنی نورشان را تنزل دادند] تا این‌که ما می‌توانیم ببینیم. حالا شاید نخواهد من اسمش را بیاورم، الان در مجلس حضور دارد. پس این‌ها چندین هزار نزول کردند که می‌خواستند ما آن‌ها را ببینیم. مگر چشم ما توان نور خدا را دارد؟ یک‌نفر بود که این در و پنجره‌ها را، یک‌چیزی هست که می‌کِشند [نور جوش‌کاری]، یک نوری می‌زند؛ نگاه کرد نزدیک بود چشمش نابینا شود. چقدر دکتر رفت تا عمل کرد. این یک نور ظاهری هست. مگر ممکن‌است ما نور خدا را ببینیم؟

حالا توجه کنید ببینید من می‌خواهم چه بگویم. حالا اگر این‌ها نسبتاً می‌میرند، این‌ها یک جسم پوکه‌ای دارند، این‌را این‌جا می‌گذارد و می‌رود. این مثل این‌است که موسی داخل جعبه بوده‌است. جسم امامی که ما می‌بینیم نسبت به نظر ولایت من این‌است که تو توان داشته‌باشی ببینی، وگرنه امام که مرده و زنده ندارد. من این حرف را بزنم، دلیل می‌آورم که شما قبول کنید.

امام یک ماوراء در قبضه قدرتش است، این‌که اگر [امام] در قبضه قدرت ماوراء باشد، پس ماوراء از امام بالاتر است. توجه کنید امام را باید بشناسید، حجت‌خدا را بشناسید. تمام این ماوراء در اختیار حجت خداست. مگر امام‌صادق (علیه‌السلام) نمی‌فرماید: اگر ما نباشیم، زمین اهلش را فرو می‌برد. ما دیگر ارزش نداریم. توهین نکنم، ارزش همه‌شما به‌واسطه ولایت شما است. مگر این شهرها همیشه زیر و رو نمی‌شد؟ چرا [حالا] نمی‌شود؟ به احترام ولایت نمی‌شود.

حالا من برای شما مصداق می‌آورم. مگر موسی‌بن‌جعفر بچه سه‌روزه نیست؟ زبان من قطع شود که بگویم بچه، طور دیگر من نمی‌توانم حرف بزنم. حالا آن‌جا آمده به امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید: آقا جان، بعد از شما چه‌کسی حجت‌خدا هست؟ می‌گوید: برو سر گهواره. حالا می‌رود و به بچه سه‌روزه سلام می‌کند و حرف می‌زند. حالا می‌گوید: برو اسم دخترت را عوض کن. می‌آید و می‌گوید: آقا جان، این‌را گفت. می‌گوید: برو خانه، ببین چه‌خبر است. می‌رود می‌بیند همسرش زاییده‌است و اسم دخترش را حمیرا گذاشته‌است. از جو خلقت خبر دارد. بچه یعنی‌چه؟ آرام بنشین. یک عده‌ای که نمی‌توانم اسمش را بیاورم [این‌ها را خلق حساب] کردند که این روزگار ما شد. بعد رسول‌الله، این‌ها را خلق حساب کردند. حالا این بچگی‌اش.

حالا ببینید من چطور دارم می‌گویم. این امام‌رضا (علیه‌السلام) هم می‌گوید: «تسمع کلامی، تردّ سلامی». اصلاً زیارت یعنی‌چه؟ الان مشهد چه‌خبر است؟ این‌ها که می‌آیند از آدم جاهل و جوان سراغ بگیرید. اگر حرفی که من زدم را گفتند، اگر یکی از آن‌ها را خواستند، من یک جایزه به شما می‌دهم. از همین‌ها بپرسید که این‌ها رفتند چه‌چیزی گفتند.

شما اگر به مشهد می‌روید، باید مثل شاه‌عبدالعظیم حسنی باشید. آقا جان، من آمده‌ام دینم را به شما ارائه بدهم. آیا درست‌است یا نه؟ «تسمع کلامی، تردّ سلامی». به امام‌زمان خودت؛ امام‌رضا هم امام‌زمان است. آقا جان، من آمده‌ام بگویم عقیده‌ام این‌است، آیا درست‌است یا نه؟ مانند شاه‌عبدالعظیم حسنی، اگر تو هم این‌قدر معرفت در حق امامت داشته‌باشی، والله، زیارت تو، زیارت امام‌حسین است. کجا به آن‌جا می‌روی؟ من دلم می‌خواهد بروم؛ خب، دلت می‌خواهد بروی، پاشو برو. آیا ما اینچنین معرفتی به امام‌رضا داریم؟

حالا موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) را می‌گویم؛ مگر این آقا از دنیا نرفته‌است؟ به‌قول ما داخل کفن است. هیچ‌کسی مانند امام‌حسین نبوده‌است. هر کدامشان که این‌ها را کشته‌اند، می‌خواستند یک‌قدری فرمالیته کنند. بی‌خود نیست که امام‌حسین «سفینة النجاة» است؛ فرمالیته نشد. نمی‌توانم بگویم چه کسانی دست داشتند؟ آن‌ها دست داشتند. یک‌مقدار تند می‌شود بگویم. لا اله الا الله! در کشتن امام‌حسین، شریح‌قاضی دست داشت؛ اما در آن‌ها شریح‌قاضی دست نداشتند. یک عده از حکومت‌طلب‌ها دست داشتند. اگر یک روزی بدانم که فردا می‌میرم، آن‌چیزی که باید بگویم، می‌گویم؛ الان نمی‌توانم بگویم، اگر بدانم فردا می‌میرم، می‌گویم؛ امیدوارم در دلم نماند، آن‌ها دست داشتند.

حالا عزیز من، ببین، آقا موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) چه‌کار می‌کند. حالا سر جسر بغداد می‌گذارند. حالا هارون می‌خواهد این ننگ را بردارد. بابا، بیایید ببینید این عیبی ندارد، این در زندان مرده است. همه می‌آیند سؤال می‌کنند. [تنها] یک‌نفر [شبیه آن] چهار نفر [بعد از رسول‌الله] بوده‌است، همه این‌مردم از هفت‌میلیون هستند. حالا می‌گوید: از امامم سؤال می‌کنم. سلام می‌کند، جواب می‌دهد. آقا، تو به مرگ خدایی مردی، یا به تو زهر دادند؟ می‌گوید: زهراً، زهراً. پس اگر روایت و حدیث را خواندی، عصاره‌اش را باید بدانی تا امام را بشناسی، نه می‌دانی و نه می‌فهمی؛ اما می‌گویی! این‌چه مرده‌ای است؟ پس سند من این‌است که امام نمی‌میرد. همین‌که دارم می‌گویم. در ظاهر اینطوری هست.

ائمه چه‌کار کنند؟ آن‌ها خودشان را نزول دادند، چرا ما توجه نداریم؟ چرا ما آن‌ها را خلق می‌دانیم؟ چرا ما آن‌ها را این‌گونه می‌دانیم؟ دوباره تکرار می‌کنم؛ تمام خلقت در اختیار این‌ها است، این‌ها که در اختیار خلقت نیستند. خدا واجب کرده‌است که تمام خلقت از حجت‌خدا اطاعت کنند. پس چرا نمی‌کنی؟ می‌کنی یا نمی‌کنی؟ یا بازی درآوردی؟ یک ساختگی برای خودمان داریم. من الان یک ریشی دارم و یک شب‌کلاهی و یک بوق و منتشا [۱] درست کردم. قربانت بروم، بوق و منتشا که به تو جزا نمی‌دهد. چرا عوض کردی؟ خدا می‌داند من چقدر ناراحت هستم. باز هم یک‌حرف کوچکی که می‌زنم خدا می‌خواهد که من این حرف را بزنم. مگر نبود که پیامبر می‌نشست، هر کسی می‌آمد می‌گفت: محمد کیست؟ کدام است؟ بابا، من روایت و حدیث می‌گویم، تو عوض کردی، تو به‌هم زدی، تو از خودت چیز درست کردی و مردم را گمراه کردی. می‌آمدند و حلقه می‌زدند. می‌گفتند: محمد کیست؟ می‌گفتند: او هست.

چرا می‌گوید: اگر امام‌زمانت را نشناسی، به مرگ جاهلیت می‌میری؟ چرا نمی‌شناسیم؟ نشناختند و نمی‌شناسیم. چرا؟ دیدند اگر امام شناخته شود، کسی دور ایشان نمی‌آید. خلفا دیدند که این‌ها عدالت دارند، صداقت دارند، علم دارند، حلم دارند، ولایت دارند، عدالت دارند، از ماورای خلقت خبر می‌دهند، آنچه از خوبی در خلقت است، به‌واسطه این‌ها به خلقت افشاء می‌شود، تصمیم گرفتند که نروند. عمر گفت: ما تصمیم می‌گیریم زیر بار علی نرویم. همین‌طور ادامه پیدا کرد. تصمیم گرفتند که زیر بار ولایت نروند. دائم ایراد می‌کنند، حالا یک بنده‌خدایی بخواهد ولایت داشته‌باشد و عمل کند؛ [می‌گویند] این منزوی است، خیلی‌خب. این گمراه است، خیلی‌خب. این نسبت به مردم بی‌تفاوت است، خیلی‌خب. این صوفی است، خیلی‌خب. این علی‌اللهی است، خیلی‌خب؛ آنچه که چیز بد است روی این بنده‌خدا می‌گذارند که می‌خواهد به ولایت عمل کند.

خانم‌ها هم همینطور است؛ اگر یک خانمی بخواهد مدرسه نرود، می‌گویند: حیفت نمی‌آید خدا یک‌چنین هوشی به تو داده‌است؟ قبول می‌شوی، دوباره هم قبول می‌شوی، دکتر می‌شوی، خدمت به مردم می‌کنی، خدمت به جامعه می‌کنی، از توی این‌ها می‌افتی، منزوی می‌شوی، این حرف‌ها برای قدیم بوده‌است، قدیم که دانشگاه نبوده‌است. بی‌مروت! این دانشگاه را انگلیسی‌ها درست کردند. چرا این‌را نمی‌گویی؟ این دانشگاه را انگلیسی‌ها درست کردند. این کتاب‌ها را آن‌ها به شما دادند. این‌را که نمی‌گوید. والله، حضرت‌زهرا پیش زنها دمُده شده‌است. به روح رسول‌الله، دمُده شده‌است. اصلاً جانم چرا در نمی‌رود که این‌چیزها را می‌فهمم؟ من نمی‌گویم بروند یا نروند. من این عقل را ندارم. من دارم از آن‌جا حرف می‌زنم.

همین‌طور که اطاعت امر رسول‌الله واجب بوده‌است، از برای یک زن هم، امر زهرای‌عزیز واجب است.

مگر این‌نیست که پیامبر دارد می‌گوید: آخر، آقایان این‌چه چیزی است که به مردم گفتید؟ چرا دفاع نمی‌کنید؟ مگر مردم فرق کردند یا شما؟ زمان فرق کرد. مگر امر خدا هم به‌هم می‌خورد؟ اگر امر خدا به‌هم بخورد، مثل کسی است که فتوا بدهد و دوباره از فتوایش برگردد. مگر خدا هم فتوا می‌دهد؟ مگر امام‌زمان فتوا می‌دهد؟ مگر رسول‌الله هم فتوا می‌دهد؟ این‌ها همه امر خدا را می‌گویند. چرا توجه ندارید؟ چرا دست از این بی‌صاحب‌مانده برنمی‌دارید در این حرف‌ها بروید؟ چرا ما را مشغول کردند؟ حالا پیامبر می‌گوید: چه‌چیزی از برای زن بهتر است؟ چه عبادتی افضل عبادت‌ها است؟ زهرای‌عزیز می‌گوید: نه او نامحرم را ببیند و نه نامحرم او را. روایت داریم. علما در مجلس هستند و تمام شما عالم هستید. پیامبر سه بار بلند می‌شود و می‌نشیند، یک خلقت بلند می‌شود، یک خلقت دارد امضا می‌کند. آخوندها، چرا نمی‌کنید؟ دانشمندانی که ادعای دانش امام‌زمان می‌کنید، چرا نمی‌کنید؟ چرا زنان اینطوری هستند؟ والله، زن یک آقایی ناخن‌هایش یک همچین بوده‌است، به یک واعظی گفته عیب ندارد، زیرش را پاک می‌کند، تو زیر خودت را پاک می‌کنی، زیر ناخنش را پاک می‌کند؟ حالا دارد از او تملق می‌کند، اف توی سرت. حالا این یک‌چیزی به آن زده‌است، اسمش لاک است. حالا می‌گوید: نه نامحرم او را ببیند و نه او [نامحرم را]. مگر نه این‌که یک کور آمده‌است، نشسته‌است. حضرت‌زهرا بلند شد، زهرا جان چرا می‌روی؟ مگر نگفتی نامحرم بوی تو را می‌شنود. آیا به تو گفته‌است؟ به‌من گفته‌است؟ پا شد رفت. الان چه‌خبر است؟ همه صیغه خواهر برادری خواندند! همه با هم خواهر و برادر شده‌اند! شما صیغه‌اش را خوانده‌اید.

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، یک‌روایتی گفت؛ گفت: وقتی خیمه‌ها را آتش زدند، این‌قدر زینب امام‌سجّاد را دوست داشت، اول می‌گفت: عزیز برادر، بعد از این‌که امام‌حسین کشته‌شد، حالا گفت: یا حجة‌الله، ای حجت‌خدا. بابا جان من! باید به امام، حجت بگوییم. [گفت:] خیمه‌ها را آتش زدند، آیا ما باید بسوزیم؟ حاضر است بسوزد، شاید ام‌السلمه خجالت کشیده‌است به‌من بگوید، حرف‌ها را پدرم زده‌است. اگر پدرم گفته‌است ما بسوزیم، می‌ایستیم تا بسوزیم. حضرت فرمود: «علیکن بالفرار»؛ عمه‌جان بگو همه فرار کنند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند. گفت: این بچه‌ها دور یک تیغ که مثل خار مغیلان بود رفتند. گفت: تا عمه‌شان را دیدند، گفت: عمه‌جان! معجر از سر من کشیدند. نگفت: مرا اینطوری کردند، تشنه هستم، پدرم مرده است. این‌قدر این بچه‌ها، زهرای‌عزیز را می‌خواستند، اول گفت: معجر از سر من بردند. این بچه کوچولوها، نه زینب. غلط می‌کند آن آخوندی که می‌گوید: زینب [را معجر از سرش کشیدند]، چه‌کسی جرأت داشت معجر از روی سر زینب بردارد؟ مگر این‌ها را می‌دیدند؟ باز خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند. گفت: نمی‌دیدند که این‌ها را سوار کنند. پیش حضرت‌سجاد آمدند، گفتند: ابن‌زیاد امر کرده، این‌ها را سوار کنیم، ما این‌ها را نمی‌بینیم، گفت: بروید کنار، کنار رفتند، زینب این‌ها را سوار کرد. حالا نمی‌خواهم روضه بخوانم، حالا که سوار کرده‌است، با برادرش خداحافظی کرد. حالا دیگر آمد، نمی‌خواهم روضه بخوانم، می‌خواهم قضایای پیامبر را بگویم، حالا پیش‌آمد. حالا با برادرش یک گفتگویی کرد. گفت: چون چاره نیست، می‌گذارمت، ای پاره، پاره‌تن به خدا می‌سپارمت. یک‌دفعه رو به نهر علقمه کرد و گفت: عباس‌جان، وقتی من می‌خواستم سوار شوم، زانویت را خم می‌کردی و من پا روی زانویت می‌گذاشتم. عباس‌جان! برادر! چه‌خبر است؟ چرا ما اینطوری شدیم؟ چرا ما دست از این‌ها برداشتیم؟ چرا ما دنبال خارجی‌ها رفتیم؟ والله، خیر نمی‌بینید. اگر خیر دیدید، اگر من الان مُردم و شما صد سال زنده بودید به‌من لعنت کنید. کسی‌که از ولایت قطع باشد، خیر نمی‌بیند. عُمر خیر دید؟ ابابکر خیر دید؟ هارون خیر دید؟ مأمون خیر دید؟ کدام‌یک خیر دیدند؟ به‌غیر از لعنت، چیز دیگری گذاشته‌اند؟ با تمام این‌که هارون می‌گفت: ای ابر ببار، هر کجا بباری مِلک من است. این در ظاهر بود که خدا در اختیار او گذاشت؛ اما این‌بود؟ موسی‌بن‌جعفر در زندان است، او اینطور می‌گوید، چون پشت به ولایت کرده‌است. مگر خیر می‌بیند؟ حالا این دنیایش است.

عزیز من، مواظب باشید، اگر می‌خواهید یاری بشوید، ولایت را یاری کنید. یاری کردن ولایت این‌است که امر ولایت را اطاعت کنید. این یاری کردن ولایت است. یاری را، مانند یاد، همیشه یاد ولایت باشید. چرا خدا می‌گوید: «أین الرجبیون؟» به یاد باشید. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، عزیز من، بیایید حرف بشنوید. والله، دنیا می‌گذرد.

ای خانم‌های عزیز، خدا می‌داند، نه این‌که بخواهم شما این‌جا راحت باشید، بلکه می‌خواهم در ماوراء راحت باشید. فردای‌قیامت زهرا و زینب آن‌جا هستند، اختیار محشر دست آن‌هاست. از کجا می‌گویی؟ اگر من بگویم زبانم قطع شود، امام‌صادق (علیه‌السلام)می‌فرماید: مادرم زهرا مانند مرغی که دانه خوب و بد را تمیز می‌دهد. (آخر ما مرغ داشتیم، گندم که جلویش می‌ریختیم، قدری ریگ داشت، همین‌سان که همچین می‌کند، گندم را نوک می‌زد و ریگ‌ها می‌ماند.) مادرم زهرا مانند مرغی که دانه خوب و بد را تمیز می‌دهد، تمام دوستانش را از صحرای‌محشر جمع می‌کند. اصلاً محشر در اختیار زهرا است. محشر کوچک می‌شود، این جمعیت می‌آید، همه را شفاعت می‌کند؛ اما چه‌کسی را شفاعت می‌کند؟ آنکه زلفش را تپل و کپل کرد؟ آن‌کسی‌که به حرف آن لامذهب رفت و رویش را باز کرد؟ یا آن‌کسی‌که به حرف همسر عزیزش علی (علیه‌السلام) رفت؟ یا کسی‌که به حرف پدرش پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رفت؟ این‌ها را جمع می‌کند.

ای خانم‌ها، مواظب باشید. والله، این حرف‌ها حق است. به‌دینم، برای این حرف‌ها روایت و حدیث داریم. به‌دینم، این‌ها یک نوری دارد که در قلب مؤمن تجلی می‌کند. چرا اینطوری شدید؟ حالا روضه هم می‌خواند. یک عده‌ای از خانم‌ها را جمع می‌کند و یک جشنی می‌گیرد. این بنده‌خدا چند سال پیش ما آن‌جا بودیم. یک بنده‌خدا یک‌کار جزئی داشت. آن‌موقع خیار مثلاً کیلو چهار تومان بود. خب، چهار تومان آن‌موقع خیلی بود. مثلاً یومیه ما ده‌تومان بود. می‌گفت: گفته‌است این باید باشد. پا شده‌بود رفته‌بود میدان، نبوده‌است، آن میدان رفته‌اند نبوده‌است. می‌خواست یک مجلس زنانه، مجلس حضرت‌زهرا بگذارد. باباجانِ من! بیا امر زهرا را اطاعت‌کن. تو جشن برای چه می‌گیری؟ حضرت امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌فرماید: در حق مادرمان زهرا عارف باش، عارف؛ یعنی امر او را اطاعت‌کن. حالا من نمی‌گویم مانند مادر من، این خانم چاقچور بپوشد، خودش را جمع و جور کند. بفهمد که این نامحرم برای او زهر است.

خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، شما چه کردید؟ چرا اینطور شد؟ می‌گفت: اگر زن در خانه باشد، مرد داخل خانه باشد، زن نباید برود در را باز کند. والله، من می‌خواهم بلند شوم دوسه تا قل می‌زنم تا بلند شوم، آخر هم دمرو بلند می‌شوم. یک پاره‌وقتها هم ایشان می‌رود، باز من عرق‌ریزه می‌گیرم. من دیگر توان ندارم. آن‌وقت ایشان، یک پیرزنی که دندان ندارد؛ مادرت را روانه کند برود ببیند، این‌که دیگر دندان ندارد، این می‌خواهد برود بگوید کی است، کی است، من هنوز به خودم باز نمی‌خرم، ناراحتم. حتی‌الامکان بیایید امر آن‌ها را اطاعت کنید. آقایان، خانم‌ها، امر خلق را کنار بگذارید. حرف من امروز این‌است. همین‌طور که به پیامبر گفته‌است: «بلغ»؛ من هم به شما می‌گویم: «بلغ». من حرف ناحساب نمی‌زنم. یقین کنید این حرف‌ها حق بوده‌است، یقین کنید این‌ها عوض کرده‌اند. بابا، یقین نداشته‌اند که دنبال عمر و ابابکر رفته‌است، عوض کردند. چرا دنبالش رفتند؟ چرا لعنت شدند؟ چیزی که عوض می‌شود، دنبال آن نروید. چرا چیزی که عوض می‌شود، دنبالش می‌روید؟ توجه کنید.

امیدوارم همیشه دلتان خوش باشد، امیدوارم همیشه ولایت در قلبتان تجلی کند. والله، به‌دینم قسم، این غصه‌های دنیا به آدم می‌ماند. ان‌شاءالله، امیدوارم اگر ولایت در قلب ما تجلی کند، این حرف‌های مرا قبول می‌کنید. اگر تجلی نکند، قبول نمی‌کنید.

همانطور که خلقت توسط امام پابرجاست، قلب شما به تجلی ولایت باید سرپا باشد. اگر نباشد عیب دارید. بچه چه‌کار کرد؟ آن خانم چه‌کار کرد؟ آن خانه چطور شد؟ آن دختر چطور شد؟ آن چِک چطور شد؟ چرا این قوم و خویشمان این‌را گفت؟ یک‌مشت از این چیزهای مثل عروسک، مروسکها در دلت می‌ریزد. والله، اگر آن باشد، همه این‌ها را خنثی می‌کند. والله، اصلاً قلب مؤمن به‌غیر از ولایت و امر، چیز دیگری را نمی‌پذیرد، سوت می‌زند. به‌دینم قسم، اگر کسی این‌جا بیاید و به‌غیر از ولایت حرف بزند، دلم سوت می‌زند؛ حالا هر کس می‌خواهد باشد. ببین، مصداقش چیست؟ گفتم: یک ایرانی رفته‌بود یک پول درست کرده‌بود و [این ماشین] جیغ کشیده‌بود. والله، قلب مؤمن به‌غیر حرف امر خدا جیغ می‌کشد. اگر بهترین جا باشی، جیغ می‌کشد. جا مطرح نیست، کلام مطرح است، بیان مطرح است.

امیدوارم که قلب مبارکتان همین‌طور باشد. از خدا بخواهید همسر عزیزتان همین‌طور باشد، شما هم نسبت به همسرتان همین‌طور باشید. اگر اینطوری باشید، همیشه دارید ولایت را رشد می‌دهید. باید ولایت را در قلب مبارکتان رشد بدهید. عزیزان من، قدر این حرف‌ها را بدانید.

والله، بالله، دنیا خستگی دارد، به روح رسول‌الله، خستگی من وقتی رفع می‌شود که یک‌چیزی به کسی می‌دهم. من می‌ترسم درست نباشد، مال چه‌کسی را بدهم؟ مال شما را، این‌قدر من خوشحال هستم. وای به حال این‌که کار کنم و عرق جبینم را به یکی بدهم. آن دیگر مافوق این حرف‌ها خوشحالی دارد. روح شما باید به امر زنده‌باشد؛ این روح، زنده‌است. همین‌طور که حجت‌خدا نمی‌میرد، قلب مؤمن هم نمی‌میرد. همیشه به کار خیر زنده‌است، به امر زنده‌است. مگر امر می‌میرد؟ من معلوم کردم که امام نمی‌میرد، امر امام هم نمی‌میرد، امر خدا هم نمی‌میرد، امر حجت‌خدا هم نمی‌میرد. در قلب شما چیست؟

پیامبر اکرم به پیامبری مبعوث شد، امیدوارم به‌من توانی بدهد تا اندازه‌ای بتوانم بیان کنم. بیان کردن این حرف‌ها خیلی مشکل است، مگر این‌که خود آن‌ها کمک کنند. خدایا، به‌حق پیامبر کمکم کن. خدایا، رزق این‌ها را زیاد کن. حالا پیامبر به پیامبری مبعوث شده‌است، روایت داریم که او در غار حراء بود؛ آقایان که تشریف دارند می‌دانند؛ این غار مشرف به مکه بود. آن‌موقع همین‌سان که او نگاه به مکه می‌کرد می‌دید همه بت است. چون می‌دانست حضرت‌ابراهیم چقدر زحمت کشیده‌است و این‌خانه چه احترامی دارد، حالا چقدر بی‌احترامی شده‌است و خلاصه غیر خدا را می‌پرستند. همه این‌ها را این‌جا آوردند. پیامبر همیشه گریه می‌کرد و ناراحت بود. پیامبر منتظر است، تو هم باید منتظر باشی. تو اگر می‌خواهی مثل پیامبر باشی، «بشر مثلکم» باید این‌گونه باشی. پیامبر دارد برای این بت‌ها غصه می‌خورد، تو هم باید غصه بخوری تا امام‌زمان بیاید و این بت‌ها را بشکند. غصه بخوری، گریه کنی تا یک‌نفر بیاید این بت‌ها را بشکند. آره، کار به تو بدهد!؟ ببین من دارم چه عرض می‌کنم.

پیامبر منتظر است، منتظر است تا بتها شکسته شود، تو هم باید منتظر باشی تا امام‌زمان بیاید و بت‌ها را بشکند، منتظر یعنی این. دنیا گلستان بشود.

حالا پیامبر دارد غصه می‌خورد، یک‌دفعه جبرئیل نازل‌شد؛ آن آیه را خواند که: «إقرأ بإسم ربک»؛ پاشو ای پیامبر. پیامبر این آیه را خواند. حالا روایت داریم پیامبر گفت: وقتی من این آیه را به امر خدا خواندم، یک‌وقت دیدم انگار تمام این عالم همه روح است؛ دیگر جسمانیت من نمی‌بینم. حالا از کوه پایین آمد، حالا درخت سلام می‌کند، ریگ سلام می‌کند. روایت داریم دیوار خم شد، به چه‌کسی سلام می‌کند؟ عقیده من این‌است، امیدوارم خدا در این حرف مرا مجازات نکند. مگر همین پیامبر نبود که می‌رفت آن‌جا و اینطوری می‌کرد، ریگ سلام نمی‌کرد؟ درخت خم نمی‌شد؟ خود پیامبر است، برای چه خم می‌شود؟ برای امری که به پیامبر شده‌است؛ امرش علی است. بلند شو!

حالا به خانه آمده‌است و به خدیجه می‌گوید: من دارد برایم سردی ایجاد می‌شود. یک‌چیزی رویش انداخت، «مدثّر»، بلند شو! بلند بشو، تبلیغ‌کن. باید به تو بگوید تا تبلیغ ولایت کنی، تو تویش می‌مانی. تو امر ولایت را اطاعت‌کن، نمی‌خواهد این‌قدر تبلیغ ولایت کنی. اسمت را نمی‌توانم بیاورم، وضو ندارم. دروغ گفتم وضو دارم.

حالا پیامبر بلند شده‌است که برود و تبلیغ ‌کند؛ اما گفت: قوم و خویشت را جمع‌کن. قوم و خویش خود را جمع کرد و گفت: جریان اینطور شده‌است، این آیه را خوانده‌ام، خدا به‌من گفته‌است که تبلیغ کنم، بعد از مرگ من باید وصی باشد، هر کس بلند شود و با من بیعت کند، وصی من است. امیرالمؤمنین بلند شد و دست به‌دست پیامبر داد و بیعت کرد. یک‌نفر که خیلی مبلغ است، چند سال پیش در تکیه گذر جداه بودیم، حالا اسمش را نمی‌آورم، از رؤسای حوزه است؛ گفت: [علی (علیه‌السلام)] ایمان آورد. آن‌کسی‌که ایشان را دعوت کرده‌بود، می‌گفت: گوش بدهید، ما حق حرف‌زدن نداشتیم، ما به او گفتیم اجازه می‌دهید ما یک‌حرفی بزنیم، گفت: بزن. گفتم: عمر و ابابکر ایمان آوردند، این‌ها آنی منفک نشدند، بیعت کردند. حالا خدا پدرش را بیامرزد، بعد از دو روز گفت: من چند جا در حضور علما و مراجع این حرف‌ها را زدم. گفتم: مراجع روی سر من، جواب من را بده. آن‌کسی‌که می‌گوید: یک‌دقیقه این‌ها منفک نشدند، این‌ها بودند، این‌ها آمدند ایمان آوردند؛ پیامبر کجا ایمان آورد؟ بیعت کرد. رفت و بعد از دو روز آمد و گفت: فلانی؟ گفتم: بله. گفت: من به کتابخانه رفتم و خرد شدم دیدم شما راست می‌گویی. توجه فرمودید چه‌چیزی دارم می‌گویم؟

حالا حرف من این‌جاست، شما باید توجه کنید. تورات بر حق است، انجیل بر حق است، زبور بر حق است، حقانیت این‌ها هم در یک محدوده‌ای بوده‌است؛ یعنی نوح پیامبر در یک محدوده‌ای بوده‌است، تا حتی ابراهیم هم در یک محدوده‌ای بوده‌است، هر کدام از این پیامبرها در یک محدوده‌ای بوده‌اند. آن‌زمان هم که این‌قدر مردم زیاد نبودند، مثلاً زمان آدم چند نفر بودند، مثلاً آدم هست، بعدش نوح است. این‌ها در همان محدوده بودند. اما خدای تبارک و تعالی به آن‌ها یک عصمت داده‌است آن‌وقت به ما عصمت نداده‌است. توجه بفرمایید من امروز چه می‌خواهم بگویم، به ما عصمت نداده‌است و به آن‌زمان گفت: امر آن‌ها را اطاعت کنید. حالا هرکس امر این‌ها را اطاعت نکرد، شهر زیر و رو شد، آب آمد. امر این‌ها را باید اطاعت کنیم. پس امر این‌ها در آن‌زمان واجب بوده‌است. توجه فرمودید؟

پدرجان، عزیز من، حالا اگر شما بخواهید «إن الله و ملائکته یصلون علی النبی، یا أیها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما» عظمت این حرف را بفهمید، باید در این حرف‌ها خرد شوید؛ اگرنه برای شما این مصداق به‌وجود می‌آید. باید در این حرف‌ها خرد شوید. یک‌قدری مدد بخواهید تا ولایت، قلب مبارک شما را یاری کند، ولایت، نَفَسِ شما را یاری کند، حرکت شما را یاری کند؛ آن‌وقت توجه دارید. حالا این‌ها عظمت دارد؟ همه این‌ها را ما قبول داریم.

حالا یک‌دفعه چه گفت؟ گفت: ای پیامبر [انبیاء]، من که گفتم مردم تو را اطاعت نکنند، نکردند؛ شهر را زیر و رو کردم. حالا باید محمد را اطاعت کنید. والله، روایت داریم می‌گوید: نمی‌دانم هفتاد، نمی‌دانم خیلی زیاد عددش را یادم رفته‌است؛ اگر نکنید شما را می‌سوزانم. «إن الله و ملائکته یصلون علی النبی» بیایید زیر بار محمد. حالا نگفت که این‌ها هم بیایند؛ گفت: ملائکه، شما هم بیایید، انس، شما هم بیایید، جن، شما هم بیایید. کسی‌که در تمام خلقت، زیر این آسمان و غیر این آسمان حرکت دارد، بیایید این‌را اطاعت کنید. این چون و چرا ندارد که یک حرف‌هایی است که در آن خرد نمی‌شوید. خدا می‌گوید: برو مکه دور آن سنگ‌ها بچرخ، چشم. [حالا می‌گوید:] این سنگ است، من دور این بگردم؟ به تو چه؟ می‌گوید بگرد، تو بگرد. حالا می‌گوید: بیا زیر بار پیامبر. بگو چشم. حالا پیامبر چه می‌گوید؟ حالا تمام آن صد و بیست و چهار هزار پیامبری که خدا به آن‌ها عصمت داده‌است، هنوز به‌قول من، خدا به آن مقصدش نرسیده‌است. این‌هم گردش زمان است. از آدم تا خاتم، گردش زمان است. خدا دارد زمان را گردش می‌دهد؛ اما هنوز به مقصدش نرسیده‌است.

آقا جان! این حرف‌ها کتابی نیست، کتاب خلقت را باید ببینی، کتاب عالم را باید ببینی، به‌قرآن مجید رجوع کنی. به کجا رجوع می‌کنی؟ یا می‌گویی بی‌سواد است یا می‌گویی نفهم است. ولش کن. کجا می‌روی؟ تو مهندس هستی، تو دانشمند هستی، تو آقا هستی، تو مدیریت داری، کجا آن‌جا می‌روی؟ به‌من چه‌کار داری؟ همین‌طور که منع کردند علی را، حرف ولایت را، والله، منع می‌کنند. توجه کنید. مبادا خدا شما را از ریسمان حبل‌المتین جدا کند. به روح تمام انبیاء، من این حرف‌ها را می‌زنم. ببینید چند وقت دیگر شاید من باشم. من نه عمارت می‌خواهم بسازم، نه دختر دارم که شوهر بدهم. من ظهر، یک‌چیزی درست می‌کنم، شب هم به یک مختصر زندگی می‌کنم. نداشته‌باشم، بروید ببینید در یخچال، هم مرغ داخل آن‌است، هم گوشت همه‌چیز هست؛ اما زندگی من اینطوری است. من دیگر چیزی به‌دنیا ندارم. شما به این حرف‌ها توجه کنید.

حالا هنوز خدا [به مقصدش] نرسیده‌است، تمام انبیاء را درست کرده‌است که به سلسله مراتب بیایند تا خدای تبارک و تعالی به مقصدش برسد. حالا پیامبر را به تمام خلقت برانگیخته کرده‌است، تا حتی به ملائکه می‌گوید ایشان را اطاعت کنید. حالا پیامبر با امیرالمؤمنین یک بدن است. او ولی است؛ اما برای هر کسی خدا یک خاصیتی دارد یک مقصدی دارد، چرا به آن امام عظمی می‌گوید؟ مگر همه آن‌ها عظمی نیستند. یک خصوصیت به آقا امیرالمؤمنین می‌دهد، یک خصوصیت به موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام) می‌دهد، این‌ها خصوصیت است که می‌دهد، نه که بگویی آن کمتر است، این زیادتر است. توجه فرمودید؟

این حرف که می‌خواهم بزنم، تند است، پیامبر و علی یک بدن هستند. نبوت روی دوش پیامبر است و ولایت روی دوش امیرالمؤمنین است. ولایت روی دوش پیامبر است؛ اما این مقصد خدای تبارک و تعالی نیست. مقصد چیست؟ مقصد، علی است. حالا با تمام این حرف‌ها که زدند، به پیامبر می‌گوید که علی را افشاء کند.

امیرالمؤمنین علی می‌دانست، آقای‌مهندس به آن شیخ بگو؛ حالا پیامبر یک‌قدری تزلزل دارد، می‌گوید: هیچ‌کاری نکردی، این‌کار را بکن. حالا هم که می‌خواهد این‌کار را بکند، یک‌قدری ناراحت است. روایت داریم شاید گریه می‌کرد. عزیزان من، حالا از قلب مبارک پیامبر (ما از قلب کسی مطلع نیستیم به‌غیر خدا) غیر از خدا کسی مطلع نیست. به تو که نمی‌گوید «مقلب القلوب»، به خدا «مقلب القلوب» می‌گویند. «یا مقلب القلوب»، ای کسی‌که از قلب هر کسی مطلع هستی. فدایت بشوم، به این حرف توجه کن. حالا خدا به قلب مبارک پیامبر توجه کرد. پرسید: چرا ناراحت هستی؟ گفت: شاید آن سر نگیرد. گفت: ای محمد، تو را یاری می‌کنم، تو بلند شو، علی را معرفی کن، من ولایت را یاری می‌کنم. مگر نه این‌که ولایت را یاری کرد. آن‌ها که کنار رفتند چه شدند؟ این یاری کردن ولایت است. حالا کنار رفتند و به عذاب مبتلا شدند، خدا آن‌ها را لعنت کرد. بشر تا زمانی احترام دارد که زیر سایه ولایت باشد. تو در زیر سایه ولایت احترام داری. این احترام‌هایی که تو برای خودت درست کردی، مصنوعی هستند. این چهار روز است. این‌ها که برای خودتان درست‌کردید مثل اسم است. این اسمش حسین است؛ اما آیا دنبال حسین است؟ این اسمش فاطمه است، آیا دنبال فاطمه است؟ این‌ها اسمی است.

من توان ندارم واقعیت را افشا کنم؛ یعنی توان بیان ندارم، مشکل به‌وجود می‌آید. این‌ها چیست که برای خودتان درست می‌کنید؟ نسبت به شما بگویم، آقای‌مهندس است، کجا زحمت کشیده‌است و کجا درس خوانده‌است و کجا نمی‌دانم چه‌کار کرده‌است و حالا اینطوری شده‌است. شده که شده، این‌ها که به‌درد من نمی‌خورد. از خودش حرف بزند؟ این‌ها سمتی است که خودمان به خودمان می‌دهیم. حالا پیامبر اکرم، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به امر خدا بلند کرده‌است؛ «الیوم اکملت لکم دینکم»؛ باباجان، آن‌موقع این‌ها نبی بودند، نبوت بوده‌است؛ حالا آن‌ها دین نبوده، نبوت بوده‌است. البته سنت پیامبر واجب است؛ سنت پیامبر برای تمام انبیاء واجب بوده‌است. تمام انبیاء باید سنت پیامبر را به‌جا بیاورند. سنت پیامبر، نماز و روزه است. تمام این‌ها محترم است؛ اما عزیز من، این محترم را چه‌کسی از بین می‌برد؟ چه‌کسی این‌را بی‌احترام می‌کند؟ چه‌کسی آن‌را بی‌مبنا می‌کند؟ چه‌کسی تمام سنت پیامبر را بی‌خاصیت می‌کند؟ (این حرف‌زدن خیلی قدرت می‌خواهد.) ولایت. اگر این نباشد، تمام آن‌ها خنثی است. مگر آن‌ها به‌جا نمی‌آورند؟ مگر نماز نمی‌خوانند؟ مگر روزه نمی‌گیرند؟ واجبات به‌جا نمی‌آورند؟ جهاد نمی‌کنند؟ تا حتی انفاق هم خیلی دارند. بعضی‌ها انفاقشان از مسلمانان بیشتر است. این آقا الان این‌جا حضور دارد. یک‌دفعه به حج عمره رفته‌بود، ماه‌رمضان بود. می‌گفت: در تمام خیابان‌ها تخت گذاشته‌بودند و غذا گذاشته‌بودند. کجا شما تخت گذاشتی و غذا گذاشتی؟ کدام‌یک از شما این‌کار را کردید؟ جان من راستش را بگویید. آن‌ها می‌گذارند و با همه این‌کارها مورد لعنت هستند.

امام‌صادق (علیه‌السلام) گفته‌است: دل‌یکی را خوش‌کن، دل دوازده‌امام را خوش کردی. به تو می‌گوید: حاجت یکی را برآورده کن، ثواب هفتاد حج و عمره دارد. این‌را به تو می‌گوید. این‌را به‌واسطه ولایت به تو می‌گوید. می‌دانی یا نه؟ باد به خودت نکنی. آن‌ها هم می‌کنند. چرا لعنتشان می‌کند؟ ارزش تو به‌واسطه ولایت است، آن‌جا هم قبول می‌کند. تازه این‌جا خدا دارد با تو می‌سازد. آقا جان، این‌جا اگر یک‌مقدار بیشتر به تو بدهد، عُجب می‌کنی. محدود برایت گذاشته‌است. مگر آخرت محدود است؟ آن‌جا قصری به تو می‌دهد که خلق اولین و آخرین را بخواهی [دعوت کنی] جا داری. آن‌جا حکمران هستی. آن‌جا خدا تو را افشا می‌کند. این‌جا تو را مسخره می‌کنند، یا پوزخند می‌زنند یا در دلشان به تو می‌خندند. آدم می‌فهمد. آن‌جا که اینطوری نیست، تو را افشا می‌کند. به حضرت‌عباس، روایت داریم تو را افشا می‌کند. من آن‌جا را دیده‌ام. نمی‌خواهم یک حرف‌هایی بزنم. آن‌جا آسوده هستی، اصلاً چشمی به تو می‌دهد تمام محشر را داری می‌بینی، این‌جا من بیرون را نمی‌بینم، الان نمی‌دانم در کوچه چه‌کسی هست، چند تا ماشین هست. نه نمی‌بینم.

عزیز من، بیا حامی علی بشو، تا درخت حامی تو شود، اشیاء حامی تو شود، کوه حامی تو بشود، جبرئیل حامی تو بشود، میکائیل حامی تو بشود، آسمان حامی تو بشود، ملائکه حامی تو بشود، انس و جن حامی تو بشود، درنده تو را نخورد، گوشتت بر درنده حرام بشود، درنده و چرنده به تو احترام بگذارند. بیا و علی را قبول‌کن، بیا یقین به ولایت پیدا کن.

آسوده‌خاطرم که در دامن توامدامن نبینم که بر دامنش روم
دامن به‌غیر دامن تو بی‌محتوا بوددامان توست که اتصال به ماوراء بود

عزیز من، قربانت بروم، چرا از این‌ها جدا می‌شوی؟ والله، از دست بعضی‌ها می‌خواهم بر سر و کله خودم بزنم. چقدر پول می‌دهند که چهار نفر با آن‌ها باشند. من می‌گویم بیا زیر سایه علی، علی (علیه‌السلام) را قبول داشته‌باش، همه خلقت نوکر تو شود. بیا برو و مزه‌اش را بچش. چرا نمی‌چشی؟ مگر از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) حمایت نکردند آن‌وقت تمام خلقت آن‌ها را احترام می‌کند. حمایت از علی کردن، حمایت از مقصد خداست، مقصد خدا، علی است.

خدایا، عاقبتتان را به‌خیر کن.

خدایا، ما را با خودت آشنا کن.

خدایا، ما را بیامرز.

خدایا، به‌حق رسول‌الله، به ما عیدی بده. عیدی ما محبت کامل علی باشد. همان‌طور که پیامبر تا آخر عمرش از علی، از مقصد خدا دفاع کرد، ما در قلب و وجودمان از ولایت دفاع کنیم.

آن [دنیای] بی‌ولایت را سه‌طلاقه کنیم. مگر علی نگفت دنیا را سه‌طلاقه کردم؛ یعنی نمی‌تواند او را بگیرد. ان‌شاءالله امیدوارم شما هم دنیا را سه‌طلاقه کنید. سه‌طلاقه؛ یعنی آن‌چه که امر نیست، دنیا خیلی خوب است؛ اما آنکه قرقگاه هست، قرق است. به آن‌جا یقین کنیم. الان شما در یک مؤسسه‌ای هستید و مهندس هستید و یک مافوق دارید و از شما بازخواست می‌کند؛ چقدر منزه هستید و دفترت منزه هست، پولت منزه است، همه چیزت منزه است، چون یک‌روز از تو سؤال می‌کند. بدان یک‌روز از تو سؤال می‌کنند. والله، اگر این‌را بدانید، به حضرت‌عباس، رستگار رستگار هستید. من این‌را یقین کردم؛ یعنی با تمام این موهای بدنم از زمان بچه‌گی این‌را پذیرفتم، نه حالا. از آن‌زمان بچه‌گی‌ام این‌را پذیرفتم. من مگر اگر این‌جا یک چوبی می‌بردم یک‌خرده چوب قاطی‌اش بود، آن چوب را کنار می‌گذاشتم. می‌گفتم مال من نیست. آخر به آیت‌الله نجفی گفتم، گفت: صدقه بده. ببین، من چقدر مواظب هستم. چیزی که برای تو نیست قبول نکن، چیزی که برای تو هست قبول‌کن. مال حرام که برای تو نیست، غش در معامله که برای تو نیست. این‌ها را می‌خواهی چه‌کار کنی؟ اصلاً حسابش را کردم، چیزی که بازخواست دارد من نمی‌خواهم. من به این یقین کردم چیزی که بازخواست دارد و از من بازخواست می‌کنند، من باید جوابش را بدهم. تو فکر می‌کنی کسی‌که در گردنه دزدی کند، دزد است؟ تو هم دزد هستی. تو یک دزدی هستی که افشاء نکردی. تو که مال حرام داری می‌خوری، دزد هستی، تو که غش در معامله می‌کنی، دزد هستی، تو که این‌ها را زیر و رو می‌کنی دزدی، تو دزد ولایت هستی، تو دزد خدا هستی، تو دزد امر هستی، آیا می‌دانی؟ یک‌چهار تا سیب‌زمینی دزدیدن، فقط دزدی است؟

خدایا، به‌حق رسول‌الله به ما عیدی بده.

یا علی
  1. نوعی چوب که درویشان به‌دست می‌گرفتند
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه