اشراف؛ اذان

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۲۴ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۲۳:۰۹ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
اشراف؛ اذان
کد: 10126
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1376-06-06
تاریخ قمری (مناسبت): 23 ربیع‌الثانی

رفقای‌عزیز! من یک‌مطلب خدمت شما عرض کنم. این حرف‌ها برای ما که دیگر هفتاد سال‌مان هست، ریا نمی‌شود. گویا در زمان امام‌صادق (علیه‌السلام) آمدند [و] به منصور گفتند که او [امام] دارد تهیّه می‌بیند و می‌خواهد با شما مبارزه کند. (همیشه دور خلفاء، دور پادشاهان، آدم‌هایی [که] تملّقی هستند، از تملّق‌شان نان می‌خواهند.) منصور، امام را خواست. گفت: یابن‌عمّ! این‌کار چیست که می‌کنی؟ امام فرمود: من [کاری] نمی‌کنم. گفت: من شاهد دارم. امام فرمود: آن‌موقع که جوان بودیم، در این فکرها نبودیم، حالا که دیگر پیر شدیم. ما هم‌دیگر بعد از هفتاد و دو سه‌سال که دیگر ریا نمی‌کنیم، ریا که به‌درد ما نمی‌خورد. من یک‌وقت اوّل جوانی‌ام است، می‌خواهم بمانم و ماشین بخرم و چه‌کار کنم، [حالا که پیر شده‌ام]. در خون من ریا نیست؛ اگرنه این حرف به نظرم قدری ریاست.

من از خدای تبارک و تعالی، از حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)، از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، درخواست کردم، گفتم: من دیگر برای رفقا چه بگویم؟ ما که گفتیم. بعد دیدم آقایی امر کرد [که] اذان بگو! وقتی اذانم تمام شد، گفت: معنی اذان را به این‌ها بگو! من دیدم [که] چقدر این‌ها شما را می‌خواهند! حالا من می‌خواهم معنی اذان را بگویم.

ما اوّل چند کلامی درباره اشراف صحبت می‌کنم، بعد إن‌شاءالله معنی اذان را به اندازه‌ای که عقلم می‌رسد، به شما می‌گویم. ببین، آقاجان! هر کسی‌که در این عالم آمده‌است، یک مقصد دارد. مقصدهایی را که ما داریم، یک‌وقت شرع امضاء کرده‌است، یک‌وقت امضاء نکرده‌است. این آقا پسر، الآن می‌رود درس می‌خواند، هدفش این‌است که دکتر بشود، مهندس بشود. آن‌آقا می‌رود درس طلبگی می‌خواند. می‌گوید: من فاضل بشوم و آخرش مرجع بشوم. هر کسی در عالم هدفی دارد. کم‌کسی پیدا می‌شود که هدفش خواست خدا باشد [و] بگوید [که] من این‌کار را می‌کنم، امر خدا را اطاعت کنم، حالا می‌خواهد مرجع شوم یا واعظ شوم، هر چه می‌خواهد بشوم؛ یعنی در امر است. این آقایی که الآن دارد درس می‌خواند، در امر است. من فدای یک‌نفر بشوم! خیلی مدل درسی‌اش بالا است! به‌من گفت: فلانی! من چه‌کاری را انتخاب کنم که به‌درد مردم بخورد؟ گفتم: قربانت بروم! خودت فکر کن! یک‌کاری بکن که آزاد باشی. خودت را نفروش! اما یک‌قدری مداخلش [یعنی منافعش] کمتر است.

شما وقتی امر را اطاعت کردید؛ یعنی امر ولایت را اطاعت کردید (اوّلِ کار باید قدری کار بکنید! کار چیست؟ یقین به ولایت پیدا کنید!) وقتی یقین کردی و اطاعت امر کردی، آن‌وقت امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام)، یعسوب‌الدّین، امام‌المبین، صحبت فرموده، فرموده: یا کمیل! دست و جوارحت را در نزد خدا بگذار! حالا اگر شما دست و جوارحت را در نزد خدا گذاشتی، دستت دست خدا می‌شود، چشمت چشم خدا می‌شود، پایت پای خدا می‌شود. دیگر تمام اجزای بدنت در اختیار خدا می‌شود. حالا اگر چنین آدمی پیدا شد و تمام ابعادش روی امر شد، روی اطاعت شد، (هستند، ما نمی‌توانیم بگوییم که نیست. ما پرونده مردم را که نمی‌توانیم بخوانیم) ، خدا یک پاسخ به او می‌دهد: «العلمُ [نورٌ] یقذفه الله فی قلب من یشاء» [به او] می‌دهد. وقتی این علم را به تو داد، یک اندازه‌ای کارَت درست‌است؛ یعنی آن علم، یک نور ولایت است. یک روشنی در دلت پیدا می‌شود و غم و غصّه از دلت بیرون می‌رود، یک دنیا از دلت بیرون می‌رود؛ یعنی دلت منوّر به ولایت می‌شود؛ اما یک‌چیزی بالاتر از این‌است و آن اشراف است.

رفقای‌عزیز! ببین خواهش می‌کنم [که] یک‌قدری توجّه بفرمایید! این علم را خدا می‌دهد، خدا می‌گوید: من می‌دهم؛ اما اشراف را ولایت می‌دهد؛ یعنی علی (علیه‌السلام) می‌دهد. چرا می‌دهد؟ شما وقتی به آن مقام رسیدی و خدا به تو داد، از آن مقام به این‌جا می‌رسی. اشراف به تو می‌دهد. اشراف چیست؟ آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) به کلّ خلقت اشراف دارد. مگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نمی‌گوید که من راه‌های آسمانی را از راه‌های زمینی بهتر بلدم؟ معلوم می‌شود که اشراف به آسمان‌ها دارد، نه این آسمان. خدا آسمان‌هایی دارد. باباجان! چرا ما فکر نمی‌کنیم؟! بیا خودت را در اختیار ولایت بگذار! [اگر این‌کار را کنی] به ولایت قسم! ولایت به تو می‌دهد. تو خودت هنوز چیزت می‌شود، بیا چیزت نشود. خودت را در اختیار ولایت بگذار! ببین، چطور روشنت می‌کند. امام، اشراف به کلّ خلقت دارد؛ یعنی در هجده‌هزار کُرات به ما گفتند و شاید صدها هزار کُرات باشد، تنها یک ولایت است، یک علی (علیه‌السلام) در همه کُرات است، علیِ دیگری که نیست، ولایت دیگری که نداریم. تمام باید از کانال علی (علیه‌السلام) استفاده کنند، همین‌طور که استفاده می‌کردند. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: من گِل آدم را سرشتم. شما اگر بخواهید با این حساب‌ها، با این مغز گنجشکی‌تان حساب کنید، در شک می‌افتید. حالا چه‌کار کنیم که از شک بیرون برویم؟ باباجان! حرف علی (علیه‌السلام) را قبول‌کن! وقتی می‌گوید، حرف ولایت را قبول‌کن! خب، تو تزلزل داری و با تزلزلت قبول نمی‌کنی. عیب است. آقا! علی (علیه‌السلام) راست می‌گوید، بیایید امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به اندازه یک‌آدم راست‌گو حساب کنید! به‌قرآن مجید! وقتی تند می‌شوم، دلم می‌خواهد همه‌شما بهترش را بفهمید. به‌دینم راست می‌گویم. خب من می‌بینم می‌روید گوشه‌ای و یک‌چیزی می‌گویید؛ [آن‌وقت] من ناراحت می‌شوم.

این حرف‌ها مبنا دارد، فکر دارد، فکرش را هم خودش می‌دهد. حالا اشراف را چه‌کسی می‌دهد؟ علی (علیه‌السلام) می‌دهد. خب، ما می‌خواهیم به کسی دیگری هم بگوییم یا خودمان قبول کنیم. تو از کجا می‌گویی؟ روایت داری؟ حدیث داری؟ به آصف داده‌است. آصف که به چشم بر هم نزدن، تخت بلقیس را آورد، روی چه حسابی آورده‌است؟ حالا می‌پرسند: روی چه حسابی آوردی؟ می‌گوید: من علم کتاب دارم. علم کتاب یعنی‌چه؟ یعنی: علم علی (علیه‌السلام)؛ یعنی: علم قرآن. علم قرآن، علم علی (علیه‌السلام) است؛ نه [این‌که] علی (علیه‌السلام)، علم قرآن باشد. چرا؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: من دو چیز بزرگ را می‌گذارم: یکی قرآن است [و] یکی عترت. قرآن را از عترت من بپرسید! ببین چه می‌گوید؟ معلوم می‌شود [که] علی (علیه‌السلام)، قرآن است؛ آن‌وقت از اقیانوس ولایت، یک قطره به آصف داده [است]. (من دارم کفر می‌گویم؛ چون اقیانوس حدّ دارد؛ این‌که می‌گویم من دارم کفر می‌گویم: چون طورِ دیگری نمی‌توانم بگویم؛ چون امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: من کیل اقیانوس را می‌دانم.) ببین، چه می‌کند؟ به چشم بر هم نزدن، تخت بلقیس را می‌آورد. اشراف این‌است.

حالا چه کنیم که ما اشراف پیدا کنیم؟ گفتم من راه را نشان‌تان می‌دهم؛ اما من خودم شاید اهلش نباشم. تو چه‌کار به‌من داری؟ تو راه را برو! راه صحیح است. حالا خدا به شما «العلم [نورٌ] یقذفه الله فی قلب من یشاء» را [به شما] عنایت کرده‌است. حالا می‌خواهد علی (علیه‌السلام) هم به تو عنایت کند. ای مؤمن‌عزیز! قربانت بروم! مگر علی (علیه‌السلام) نمی‌گوید، به هر که می‌خواهد باشد، من صفات‌الله را پاسخ می‌دهم؟

الآن خدا چنین علمی به تو داد، ولایت هم می‌خواهد به تو بدهد. ولایت هم می‌دهد؛ اشراف می‌دهد. به چه‌کسی می‌دهد؟ آیا به‌من می‌دهد؟ من الآن می‌خواهم بگویم [که] چند نفر پای صحبت‌های من است. به‌من می‌دهد [که] چه‌کنم؟ یا می‌خواهم یک حربه شود و بروم کسی را خجالت دهم، یا این‌که آن‌را از خودم می‌دانم و می‌بینم، یا این‌که یک «من»، در کار می‌آورم. والله! به چنین آدمی نمی‌دهد. به چه‌کسی می‌دهد؟ به کسی می‌دهد که مطابق خود آن‌ها باشد. در تمام مدّت، این دوازده‌امام، چه‌موقع مردم را خجالت دادند؟ خب، تو هم باید همین‌طور باشی. کارها را که از خودشان نمی‌دیدند. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌آید نماز می‌خواند، خشک می‌شود و زمین می‌افتد؛ از نعمت خدا می‌افتد، از آن نعمتی که [به او] داده، این‌طوری می‌شود. به‌قول منِ عوام از خجالتش این‌جوری می‌شود، از خودش نمی‌بیند؛ تو هم باید از خودت نبینی.

اگر این حرف را زدی و یکی از تو سؤال کرد و دیدی یک‌ذرّه تزلزل دارد، نصف‌شب پا [بلند] شوی و گریه کنی. بگویی: خدایا! به او [هم] بده! خدایا! این‌طوری شود که برود یک عّده‌ای را نصیحت کند. من به‌قرآن! وقتی دارم این حرف را می‌زنم، دارم خجالت می‌کشم. من نیامدم که شما را نصیحت کنم. من حرفم را دارم می‌زنم [که] شما این‌جوری استفاده کنید [و] یک عدّه‌ای را دربربگیرید. این آدم باید این‌جور باشد. [آیا] ما این‌جور هستیم؟ [باید] از خودش نبیند. نمی‌خواهم این حرف را بزنم... در بست خودت را در اختیار خدا بگذار! ببین خدا به تو می‌دهد یا نمی‌دهد؟ اگر این‌جوری شدی، ببین خدا با تو چه می‌کند؟ تو را مسلّط به حدیث، مسلّط می‌کند. به روایت مسلّط می‌کند، به مشکلات کار مسلّط می‌کند. چرا می‌گویند امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) مشکل‌گشاست؟ علی (علیه‌السلام) مشکل‌گشای کلّ کائنات است، تو هم مشکل‌گشای مردم باش! ما چه داریم می‌گوییم؟! من به رفقای‌عزیز گفتم: اسم‌نویسی کنید! بیایید این‌جوری بشوید! مشکل کار یک بنده‌خدایی را بردار!

به روح تمام انبیاء! یک آقایی، یک عالِمی بیاید از من سؤالی بپرسد، اصلاً انگار پشت گردن ما یخ انداخته‌باشند، از بس خجالت می‌کشم! می‌گویم: خدایا! با ما چه کردی؟ خدایا! به این‌شخص بده! این‌شخص، شصت‌سال، هفتاد ساله است؛ اما بنده‌خدا در یک‌حرف مانده‌است، اشراف ندارد. یک عدّه‌ای اشراف ندارند، اسراف دارند. والله! اسراف دارند. نمی‌توانم پرده را از رویش بردارم. چه‌کار کنیم؟ بیا بابا! اشراف به‌هم بزن! مشکل‌گشای مردم باش!

به ذات خدا! اگر یک‌وقت کسی چیزی بگوید و یک مریضی خوب بشود، من انگار خودم خوب شدم. این‌قدر من خوشحال می‌شوم که اگر به‌من بهشت بدهند، من این‌قدر خوشحال نمی‌شوم. ببین، یک‌جوانی بهتر شد، جوانی خوب شد، زندگی‌اش را سر گرفت، در آغوش اهل و عیالش رفت. بابا! این‌جور باید باشی که اشراف پیدا کنی. مگر خدا بخل دارد که اشراف ندهد؟ اشراف به‌هم بزنید! باباجان! بیا تصفیه بشویم! تصفیه یعنی‌چه؟ این آب‌ها که تصفیه می‌شود، چه‌جور می‌شود؟ همه موادی که ضدّ بشر است، از او دور می‌شود. بابا! بیا مواد را از خودت دور کن!

ما خودمان متوجّه نیستیم [که] اگر اشراف به‌هم بزنیم، خدا ما را به کجا رسانده‌است؟ بیایید کوشش کنید! این‌قدر دنبال دنیا ندوید! باز دوباره می‌گویم که اگر کسی صحبت من را می‌شنود، نگوید که او می‌خواهد مردم را از دنیا بردارد؛ یا خانم‌های شما بگویند: بابا! این کیست که شما را دارد از دنیا برمی‌دارد؟ شوهر من یک گوشه‌ای رفته و به‌من اعتنا نمی‌کند. بابا! به او اعتنا بکن! این یک‌حرف دیگری است که من می‌زنم. علاقه به‌دنیا نداشته‌باش! دنیا را فدای ولایت کن! فدای امر ولایت کن!

من بارها گفتم: باباجان! دین روی دوش یک داراست. نمی‌گویم که شما منزوی شوید! علاقه، یک‌حرف دیگری است. ماشین باید داشته‌باشید، خانم‌هایتان را تفریح ببرید! لباس خوب برایشان بخرید! اما کم‌کم به او بگو: خانم‌عزیز! این تلویزیون، بیچاره‌کُنِ من و بچّه‌ام است. کم‌کم آن‌را بیرون کن تا اشراف به‌هم بزنی. تو باید یک دعا کنی و یک عالَمی را به‌هم بزنی. یک عالَم باید به امر تو باشد. دارایی خیلی خوب است! یکی از رفقا گفت من دارایی نمی‌خواهم. گفتم: دارایی‌ات را در اختیار خدا بگذار! تو چه‌کاره‌ای که می‌گویی من نمی‌خواهم؟

بعضی‌وقت‌ها، یک‌نفر مبلغی می‌آورد. من حساب می‌کنم چهار نفر، پنج‌نفر همه به چیز رسیدند. امروز من نمی‌خواهم در این‌جا صحبتی کنم که بعضی‌ها بگویند لابدّ این تمنّایی دارد. به‌دینم! من ندارم. امروز بنده‌زاده به ما گفت: یک‌زنی است، این‌جوری است. شوهرش مُرده‌است. من قربان رفقا بروم! همه می‌گویند به‌من بگویید؛ اما من خودم نمی‌گویم. گفت: سیزده‌هزار تومان می‌خواست و گریه می‌کرد. تا اراده کردم، یک‌نفر آمد [و] داد. دادم و رفت به او داد. ببین بابا! مال، این‌است؛ این خانم را از غصّه در آورد، از گریه نجاتش داد. زن خوشحال شد، بچّه‌اش خوشحال شد. چرا می‌گویی [که مال] خوب نیست؟ آن دارایی بد است که محبّت آن بیشتر از محبّت خدا در دل تو باشد. والله! به خدا گفتم: خدایا! کاری بکن که من تو را از پول بیشتر بخواهم. من دارم التماس می‌کنم [و] می‌گویم: خدایا! من تو را از پول بیشتر بخواهم. من اگر می‌گویم دنیا، این [دنیا] را می‌گویم.

باباجان! بیایید اگر از «العلم [نورٌ] یقذفه الله فی قلب من یشاء» به تو داد، یک اشراف به‌هم بزن! ببین، به آصف داد، چه [کار] کرد؟ مگر آصف چه‌چیزی با خدا داشت؟ چرا به او داده‌است؟ شما که الحمد لله، پدران‌تان مجتهد و مُلّا هستند، پدر سلمان کافر است؛ اما «سلمانُ مِنّا أهل‌البیت» شده‌است. چرا؟ امر را اطاعت کرده‌است. بیایید همان بشوید! هیچ ذرّه‌ای تزلزل در دل شما ایجاد نشود! والله! بالله قسم! همین‌جور که ولایت پیش خدا ارزش دارد، یک‌آدم ولایتی که من گفتم پیش خدا ارزش دارد. آن کسی‌که مطیع ولایت باشد. بابا! بیا اشراف به‌هم بزن! کارگشای مردم باش!

حالا اگر اشراف به‌هم زدی، به حدیث و روایت مسلّط می‌شوی. حالا جواب‌گوی حدیث و روایت می‌شوی. جواب‌گوی آیه‌های قرآنی می‌شوی که فلان‌آقا در آن مانده‌است. ببین، به شرط این‌که اشراف را [از] آن بدانی.

در وجود رفقای‌عزیز یک‌بحثی شروع شد. بحث شد که ابن‌عباس می‌گوید: امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) تا صبح در باء «بسم‌الله» بود. ابن‌عباس می‌گوید: یا علی! تا صبح در باء «بسم‌الله» داری صحبت می‌کنی؟ می‌خواست قرآن [را] بخواند و برود. بیشتر ما فقط قرآن می‌خوانیم، حالا می‌گوییم اگر تمام کنیم چقدر [مُزد و پاداش] می‌گیریم. جواب داده‌شد: اگر علی (علیه‌السلام)، در باء «بسم‌الله الرّحمن الرّحیم» یک‌شب تا صبح مانده‌است، دارد نعمت خدا را تشکّر می‌کند [و می‌گوید:] خدایا! چه به‌من دادی که من را باء «بسم‌الله» کردی؟ از خدا تشکّر می‌کند. نمی‌تواند از تشکّر بگذرد. نه یک‌شب، صد شب دیگر هم از باء «بسم‌الله» نمی‌گذرد. ابن‌عباس، این یک شبش را دیده‌است. دارد از خدا تشکّر می‌کند. آن کسی‌که اشراف دارد، باید این‌جوری باشد. تشکّر از آن بکند که اشراف به او داده‌است. آیا به تو بدهد که در دست بگیری و آبروی مردم را ببری؟! آره! به تو می‌دهد، مگر خدا اشتباه‌کار است؟!

باباجانِ من! بیایید توی این حرف‌ها بروید! والله! به شما می‌دهد. مگر آصف کیست که به او داده‌است؟ چه‌کاره است که به او داده‌است؟ خودش را در اختیار ولایت گذاشته‌است. سلمان کیست که به او داده‌است؟ خودش را در اختیار ولایت گذاشته‌است. ببین، چه‌کار می‌کند؟ با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کار داشتند. وقتی رفتند، دیدند [که] جای یک پا است؛ اما سلمان هم آن‌جا نشسته‌است. گفتند: سلمان! مگر تو با علی (علیه‌السلام) نبودی؟ [گفت:] چرا. [گفتند:] پس چطوری آمدی؟ گفت: من پایم را جای پای علی (علیه‌السلام) گذاشتم که حتّی این‌جا هم از ولایت اطاعت کنم. خب، می‌شود «سلمانُ مِنّا أهل‌البیت». تو خودت می‌گویی من علی (علیه‌السلام) هستم، خب، خدا اشراف به تو بدهد؟ شکاف به تو می‌دهد. یعنی هر چه بریزند، مثل حوضی که آبش برود، می‌رود. اشراف به کسی می‌دهد که دربست در اختیار ولایت باشد. اگر شما یک پسر داشته‌باشی و تو را اطاعت بکند، تا حتّی جانت را به او می‌دهی. خدا هم همین‌جور است. ولایت هم همین‌جور است. به تو کم نمی‌گذارد. خب، دنبال آن‌کار نمی‌رویم.

عزیزان من! بیایید در مکتب اسم‌نویسی کنیم! ببینید آصف از کجا نمره را گرفت؟ سلمان از کجا نمره را گرفت؟ اباذر از کجا [نمره] گرفت؟ میثم از کجا [نمره] گرفت؟ عمّار از کجا [نمره] گرفت؟ اویس‌قرن، قربانش بروم! از کجا [نمره] گرفت؟ یک بابای شترچران از کجا [نمره] گرفته؟ اویس، اشراف دارد. دارد اطاعت می‌کند. چقدر در زمان رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) جنگ بود؟ اویس هیچ‌کدام را شرکت نکرده‌است. آن‌هایی که شرکت کردند، اهل‌طاغوت شدند، اهل‌جهنّم شدند. اویس شرکت نکرده‌است. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) درباره چنین کسی‌که [در جنگ‌ها] شرکت نکرده‌است، می‌فرماید: بوی بهشت می‌دهد، برادر من است. چرا ما بیدار نمی‌شویم؟! آن عدالتی که خدا دارد، رسول‌لله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [هم] دارد. آن عدالتی که خدا دارد، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) [هم] دارد. از آن‌طرف می‌گوید علی (علیه‌السلام) برادر من است، از این‌طرف می‌گوید اویس برادر من است. چرا برادر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شده‌است؟ امر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت می‌کند. امر خدا را اطاعت می‌کند.

رفقای‌عزیز! بیایید امر خدا را اطاعت کنید! حالا چطور [اویس] امر خدا را اطاعت می‌کند؟ یک مادر پیر دارد. مادرش می‌گوید: مادرجان! من این‌جا در بیابان می‌ترسم. من نمی‌خواهم بروی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را ببینی، من ترس دارم. اویس مادرش را اطاعت می‌کند. حالا روایت صحیح داریم: تا مادر مُرد، رفت و خاکش کرد. انگار خانه نرفت، صاف پیش امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آمد و گویا در جنگ صفّین شهید شد. بفرما! اطاعت او را به آن‌جا رساند نه عبادت؛ البتّه اویس عبادت هم می‌کرد؛ اما عبادت با اطاعت می‌کرد، عبادت قبول‌شده، عبادتی که سندش علی (علیه‌السلام) بود. آن‌ها عبادت بی‌سند می‌کردند، عبادت بی‌امضاء می‌کردند. اگر چک جناب‌عالی امضاء نداشته‌باشد، بانک به تو پول نمی‌دهد. اصل، امضای ولایت است.

قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، حالا از کجا به این‌جا برسیم؟ از یقین به این‌جا برسیم. یقین داشته‌باشیم، تزلزل نداشته‌باشیم. وسوسه شیطان را کنار بینداز! اصلاً وسوسه کوچک‌تر از ولایت است. چرا ما متوجّه نمی‌شویم؟ اگر تو به ولایت یقین داشته‌باشی، وسوسه شیطان چیزی نیست. همین‌طور که خدا گفته گم‌شو! تو هم می‌گویی گم‌شو! اما تو او را می‌پذیری. شیطان را نپذیر! کسی‌که خدا به او گفته گم‌شو، ما او را می‌پذیریم. این حرف‌ها مبنا دارد، بیایید در مبنای حرف! مگر قدرت شیطان از قدرت ولایت بیشتر است؟ قدرت شیطان از قدرت خدا بیشتر است؟ چرا می‌گویی شیطان؟ تو ضعف داری، تو ضعیف هستی که قدرت شیطان فلجت کرده‌است، تو یقینت کم است، مگر خودش نمی‌گوید؟! قسم می‌خورد [و] می‌گوید به عزّت و جلالت قسم! همه را گمراه می‌کنم؛ به جز کسانی‌که در پناه تو بیاورد. اگر تو در پناه ولایت آمدی، شیطان کیست که به تو مسلّط شود؟

رفقای‌عزیز، من خدمت شما عرض کردم، من یک‌شب گفتم: خدایا! ما دیگر چه‌چیزی به این‌ها بگوییم؟ ما که چیزی بلد نیستیم. من یک‌شب خواب دیدم، همه این‌ها آمدند، هر کس یک ظرف آورده‌است. به این‌ها گفتم: چه‌کار دارید؟ چه‌چیزی می‌خواهید؟ گفتند: ولایت می‌خواهیم. من از خواب بیدار شدم، پا [بلند] شدم، رفتم بیرون نشستم، بنا کردم [به] گریه‌کردن. گفتم: خدایا! من که این‌ها را روانه نکردم که بیایند، تو روانه کردی، من هم که چیزی ندارم به این‌ها بدهم، به‌من بده که توی کاسه این‌ها بریزم. من که روانه نکردم این‌ها بیایند، تو روانه کردی؛ پس به‌من بده تا توی کاسه‌شان بریزم. یک‌شب گفتم: خدایا! ما که دیگر چیزی نداریم. چه‌چیزی دیگر به این‌ها بگوییم؟ این بنده‌های خدا از راه دور و نزدیک روی حسابی می‌آیند. ما خواب دیدیم آن‌شخص گفت: اذان بگو! اذان گفتیم. اذان که طی شد، آقا فرمود: معنای اذان را به این‌ها بگو! حالا ما می‌خواهیم معنای اذان را بگوییم.

رفقای‌عزیز! ببینید اذان، آماده‌شدن برای این‌است که می‌خواهی با خدا حرف بزنی؛ یعنی شما الآن که می‌خواهی اذان بگویی، باید آماده بشوی [که] با خدا حرف بزنی. جای دیگری که نمی‌خواهی بروی. الآن اگر هر چه‌کار داری، باید زمین بگذاری و اذان بگویی! من شنیدم [که] آقای‌گلپایگانی گفته‌بود که اگر شما وقت دارید و به نماز قامت بستید، اگر اقامه نگفتید، می‌توانید نماز را بشکنید و اقامه را بگویید و دوباره وارد شوید! این‌قدر این اذان و اقامه در نزد خدا ارزش دارد. چرا؟ چون داری آماده می‌شوی. شما الآن می‌خواهی حرم امام‌رضا (علیه‌السلام) بروی؛ اگر جُنُب هستی، می‌روی غسل می‌کنی. یک‌روایت داریم که اگر خواستی زیارت بروی، غسل توبه کن؟ چون‌که می‌خواهی خدمت امام بروی. حالا می‌خواهی خدمت خدا بروی، باید اذان بگویی.

چطور اذان بگویی؟ اوّل می‌گوییم: «الله‌أکبر». وقتی «الله‌أکبر» گفتی، می‌گویی: خدا بزرگ است. خب، کوه هم بزرگ است، درخت هم بزرگ است، خیلی چیز بزرگ داریم. این «الله‌أکبر» که گفتی؛ یعنی خدا از آنچه در تمام خلقت‌هاست، بزرگ‌تر است. اگر یک «الله‌أکبر» به این‌صورت گفتی که خدا از تمام خلقت بزرگ‌تر است، چرا طرف کس دیگری می‌روی؟ الآن [به] یک کارخانه می‌روی، می‌گویند: مهندس کارخانه کیست؟ بزرگ این کارخانه کیست؟ می‌گویند یا نمی‌گویند؟ اگر ما این‌جوری «الله‌أکبر» بگوییم، هر شیء پیش ما کوچک است. هست یا نیست؟

حالا می‌گویی: «أشهد أن لا إله إلّا الله»، «أشهد أن لا إله إلّا الله» که گفتی یعنی: هیچ مؤثّری جز خدا مؤثّر نیست؛ تا حتّی انبیاء، تا حتّی اولیاء، تا حتّی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) مؤثّر نیست، تا حتّی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مؤثّر نیست. ببین، من چه می‌گویم؟ باید این‌جوری بگویی. هیچ مؤثّری مؤثّر نیست، مگر خدا؛ تا حتّی خود علی (علیه‌السلام) مؤثّر نیست، فقط خدا. اگر گفتی «أشهد أن لا إله إلّا الله»، خدا را باید این‌طور حس کنی. ما که خدا را نمی‌بینیم. حالا چه بگوییم؟

حالا می‌گوییم: «أشهد أنّ محمّداً رسول‌الله» آن‌جا گفتیم [که] پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم مؤثّر نیست؛ اما همان خدا می‌فرماید: «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبی، یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» تسلیم محمّد شوید! اگر ما تسلیم محمّد شدیم، به امر خدا شدیم. بابا! خداشناسی یعنی این. بعضی‌ها چه می‌گویند؟ کج‌دهنی می‌کنند و می‌گویند ایشان علی (علیه‌السلام) را از خدا بالاتر می‌برد، ببین، من چه دارم می‌گویم؟ اگر گفته «أشهد أنّ محمّداً رسول‌الله» ما امر خدا را اطاعت می‌کنیم.

حالا می‌گوییم چه؟ می‌گوییم: «أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیّاً ولیّ‌الله» مگر خدا صغیر است که برای خودش ولیّ بخواهد بگیرد؟! کلّ خلقت در مقابل ولایت صغیرند، تا حتّی انبیاء صغیرند. والله! صغیرند. چرا صغیرند؟ چون ترک‌اولی دارند، صغیرند. تمام خلقت در مقابل علی (علیه‌السلام) صغیر است. «أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیّاً ولیّ‌الله» یعنی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، ولیّ به کلّ خلقت است. چه‌کسی او را ولیّ قرار داده‌است؟ خدا او را قرار داده‌است.

کلّ خلقت زیان می‌کند. هر کسی‌که سقوط کرد، یک ذرّاتی به ولایت تزلزل پیدا کرده‌است؛ تا حتّی آدم ابوالبشر یک ذرّه‌ای تزلزل داشت، چهل‌سال گریه کرد. حالا خدا گفت: آیا در ولایت تزلزل داشتی؟ حالا من را به همان ولایت قسم بده! تا او قبولت کند، زیر بار ولایت بیا! حالا بعد از چهل‌سال نگاه کرد، دید نورهای متعدّد هستند، نورهایی هستند که خیلی نورشان زیاد است، نورهایی هستند [که] ریز [هستند]، گفت: این‌ها چه کسانی هستند؟ خدا گفت: این نورهای بزرگ، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) هستند، نورهای ریز هم، شیعه‌هایشان هستند.

ما چه‌چیزی داریم می‌گوییم؟ هنوز در دنیا نیامدی، شیعه‌گی‌ات معلوم است که به این‌ها اتّصال هستی. خودت می‌آیی این‌جا به باد می‌دهی. خودت می‌آیی این‌جا و دنیا آن‌را از تو می‌گیرد. قربانت بروم! حالا [آدم] گفت: خدایا! به حقّ محمّد! به حقّ علی! به حقّ فاطمه! به حقّ حسن! به حقّ حسین! تا گفت به حقّ حسین، دلش شکست. [آدم گفت:] خدایا! دلم شکست. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! این جمله را ایشان گفت، خدا گفت: یا آدم! این حسین (علیه‌السلام) است، از نسل توست، به‌قدری تشنه می‌شود که بدنش تَرَک، تَرَک می‌شود. بعد دو تا قطره اشک ریخت و آمرزیده‌شد.

مگر این یونس نیست که در دهان ماهی می‌افتد؟ یک‌ذرّه تزلزل ولایت دارد. می‌گوید: چیزی را که ندیدیم، چرا قبول کنیم؟ پس خدای تبارک و تعالی، امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را که به‌وجود آورده‌است، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) اشراف به کلّ خلقت‌ها دارد. این‌که می‌گویم اشراف؛ یعنی این. اگر می‌گویم علی (علیه‌السلام) مشکل‌گشاست، به این‌نیست که زن‌ها دو سه تا نخود و آجیل و مشکل‌گشا نذر می‌کنند که مشکل از کارشان بگشاید. علی (علیه‌السلام)، مشکل از کلّ خلقت می‌گشاید. این زن به‌قدر فهمش است. به یک‌زنی گفتند: خدا را چگونه می‌شناسی؟ همچین، همچین کرد [چرخ نخ‌ریسی‌اش را گرداند و بعد] ایستاد، گفت: کسی است که این عالم را می‌گرداند. والله! ما ولایت‌مان مثل آن‌زن است. چه داریم می‌گوییم؟

«أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیّاً ولیّ‌الله» به این معنا که تمام این خلقت در مقابل ولایت ذلیل است. خب، حالا از کجا این‌را می‌گویی؟ من سؤالی از شما می‌کنم: چرا خلقت صغیر است؟ چون خدا به کلّ خلقت جان داده‌است. جان ارزش ندارد. چه‌چیزی ارزش دارد؟ آنچه که به‌جان دمیده‌می‌شود، ارزش دارد؛ آن ولایت است. این آقای خارجی خیلی قشنگ‌تر است؛ اما نجس است، جان هم دارد. جان، عنایت خداست؛ ولایت، رحمت خداست. مگر خدا به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) «رحمةٌ لِلعالمین» نمی‌گوید؟ علی (علیه‌السلام) «رحمةٌ لِلعالمین» است، باید به‌جان رحمت بتابد. حالا اگر این‌شخص «لا إله إلّا الله، محمّد رسول‌الله، علیّاً ولیّ‌الله» بگوید، این به او بدمد، پاک می‌شود.

بابا، یک‌قدر در مقام علی (علیه‌السلام) خُرد شوید! والله! اگر ذرّاتی از مقام علی (علیه‌السلام) را بدانید! به کس دیگری، یک حرف‌هایی نمی‌زنید. چی‌چی ولایت، ولایت، می‌کنید؟ بیایید شناخت راجع‌به علی (علیه‌السلام) پیدا کنید! شناخت راجع‌به ولایت پیدا کنید! کلّ خلقت، محتاج ولایت است. کلّ خلقت، پاکی‌اش به‌واسطه ولایت است. کلّ خلقت، نجسی‌اش به‌واسطه بی‌ولایتی است. اگر ما این‌جور امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بشناسیم، چه‌کار می‌کنیم؟

حالا من به شما بگویم. من از اشراف صحبت کردم. این نکته را هم به شما بگویم. همان‌طور که به موسی خطاب شد که شکر من را به‌جا بیاور! گفت: نمی‌توانم. حالا که ما از «العلم [نورٌ] یقذفه الله فی قلب من یشاء» داریم یا نداریم، باید مثل موسی در مقابل ولایت بگوییم، نمی‌توانیم شکر ولایت را به‌جا بیاوریم! ما در مقابل ولایت باید بگوییم: علی‌جان! ما نمی‌توانیم شکر نعمت وجود شما دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) را به‌جا بیاوریم! خدا هم همین را می‌خواهد. باید چنان در مقابل ولایت عاجز باشیم که بگوییم: شکرش را نمی‌توانیم به‌جا بیاوریم! وقتی گفتی نمی‌توانم، والله! خدا تو را بود می‌کند. ما همان‌طور که در مقابل خدا باید خجل باشیم، باید در مقابل دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) خجل باشیم. بگوییم: زهراجان! نمی‌توانیم شکر نعمت تو را به‌جا بیاوریم! علی‌جان! نمی‌توانیم. حسین‌جان، نمی‌توانیم. آن‌وقت مثل موسی می‌شوی. خدا هم می‌گوید: همین را می‌خواهم، ولایت هم می‌گوید: همین را می‌خواهم. اما ما چه می‌گوییم؟

خب، حالا «حَیِّ علی‌الصّلوة»؛ بشتابید به سوی نماز! «حَیِّ علی‌الفَلاح»، حالا می‌گوید: «حَیِّ علی خَیرِ العمل» بهترین اعمال ولایت است. من یک‌وقت که اذان می‌گفتم، این کلام را که می‌گفتم، انگار از هوش می‌رفتم. «حَیِّ علی خَیرِ العمل» آیا بهترین اعمال نماز است؟ اگر بهترین اعمال نماز است که سنّی‌ها دارند [این‌کار را] می‌کنند. (خدا اهل‌تسنّن را لعنت کند. این [لعنت] کار خوبی است.) قربان‌تان بروم، چرا فکر نمی‌کنید و این‌طور می‌گویید؟ از مهندس‌ها سؤال می‌کنیم، آن‌ها هم همین را می‌گویند. این‌که نیست. بهترین اعمال، ما را نجات می‌دهد. بهترین اعمال، ولایت است. اگر بهترین اعمال نماز است که سنّی‌ها این‌قدر نماز خواندند که پیشانی‌شان باد کرده‌است؛ این‌که به‌درد نمی‌خورد. اگر بهترین اعمال را به‌جا آورده‌است، چرا خدا او را می‌سوزاند؟ چرا متوجّه نیستید؟ هنوز حواس‌تان پیش عبادت است.

از آقا درباره اهل‌تسنّن سؤال کردند، می‌گوید: آن‌ها را نمی‌شود ردّ کرد. خب، بفرما! برایش پیغام دادم. گفتم: چطور نمی‌شود این‌ها را ردّ کرد؟ خدا این‌ها را ردّ کرده‌است، خدا گفته: من متقی را قبول دارم، متقی کیست؟ کسی است که امام‌المتّقین را قبول دارد. خب، نمی‌شود به مهندسی که هفتاد سال، هشتاد سال مهندس است حرف بزنی. یک‌مشت هم دور و برش هستند که می‌گویند گوش به حرفش بده! من گوش به چه حرفش بدهم؟ نه خودش به‌درد می‌خورد، نه حرفش. اگر به‌درد می‌خورد که این حرف را نمی‌زد. گفتم: بابا! مگر اهل‌تسنّن متقی هستند؟ مگر قرآن را نخواندی؟ شرط عبادت این‌است که متقی بشوی تا اعمالت قبول شود. شرط عبادت، متقی‌بودن است. متقی باید متّصل به امام‌المتّقین باشد. چرا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: «أنا امام‌المتقین»؟ می‌فرماید: من امام متقیان هستم. تو امام هم نداری. تو پیرو امامت هم که نیستی. آیا اهل‌تسنن متقی هستند؟ آیا این‌ها را نمی‌توان ردّ کرد؟ خب، شما ردّشان نکن! اصلاً در وجودش از «العلم [نورٌ] یقذفه الله فی قلب من یشاء» نیست. همین پول‌ها را گرفتی، حواست در این پول‌هاست، خب، بگیر [و] ببین چه می‌شود؟

حالا رفقای‌عزیز! [آیا] تا حالا این‌طور اذان گفتید؟ اگر این‌طور اذان بگویی، ببین نمازت چقدر ارزش دارد؛ یعنی ببین، رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را شناختی. خدا را تا اندازه‌ای، به اندازه عقلت، شناختی، حالا علی (علیه‌السلام) را شناختی.

این اذان را که گفتیم. حالا می‌خواهیم با خدا صحبت کنیم. می‌خواهیم وارد نماز شویم: «الله‌أکبر» دوباره همان را می‌گوییم. ببین، در اذان، اوّل همین کلام را گفتیم، حالا هم که می‌خواهیم نماز را شروع کنیم، همین کلام را می‌گوییم. «الله‌أکبر» خدا از هر شیء بزرگ‌تر است. «بسم‌الله الرّحمن الرّحیم» به‌نام تو ای خدای رحیم! ای کسی‌که به کافر و به مسلمان رحم می‌کنی. خدا به همه رحم می‌کند. «الرّحمن الرّحیم» نه به‌غیر تو، تو رحمان هستی. «مالک یوم‌الدّین» ای کسی‌که مالک دین ما هستی، ای کسی‌که مالک علی (علیه‌السلام) هستی! ای کسی‌که مالک زهرا (علیهاالسلام) هستی، ای کسی‌که مالک دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) هستی، ای کسی‌که مالک دین ما هستی!

«إیّاک نعبد و إیّاک نستعین» تو را عبادت می‌کنیم و از تو یاری می‌خواهیم. تو چه یاری می‌خواهی؟ خدایا! من را یاری کن! اگر گفتی خدایا! تو مالک دین ما هستی، حالا می‌گویی: خدایا! ما را یاری کن! خدا با تو چه‌کار کند؟ اگر خدا ما را یاری نکند، دین ما می‌رود. خدا باید ما را یاری کند. «صراط الّذین أنعمت علیهم، غیر المغضوب علیهم و لَا الضّالّین» نه از آن‌ها که گمراه شدند.

بعد که این‌ها را گفتی، می‌گویی: خدایا! شکرت که ما جزء «ضالّین» نیستیم. «ضالّین» چه کسانی هستند؟ عمر و ابابکرند. «ضالّین» چه کسانی هستند؟ آن‌ها که گمراه شدند. آیا ما این‌جور نماز می‌خوانیم؟ آخر، آیا شکر کردی که جزء ضالّین نیستی؟ یک شکر ولایت کردی؟ تو صدقه برای هیکل خودت می‌دهی، یک صدقه برای ولایتت دادی؟ ببین، چقدر ابعاد دارد که جزء ضالّین نیستی؟ حالا تو مستحقّ بهشت شدی، مستحقّ فردوس شدی، مستحقّ شدی با حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) باشی، لیاقت پیدا کردی با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) باشی. بابا! اگر جزء «ضالّین» بودی که این‌طور نبودی. یک «و لَا الضّالین» گفتی. چقدر این کلام، شکر خدا را دارد؟ چقدر این کلام بزرگ است؟ چقدر این کلام ابعاد دارد؟ چرا در فکر نمی‌رویم؟ مستحبّ است بعد از این‌که «و لَا الضّالین» گفتی، بگویی: «الحمد لله»، یعنی: خدایا! شکرت که من جزء «ضالّین» نیستم.

خب، حالا همین‌است؟ «ضالّین» چه کسانی هستند؟ آن‌ها که گمراه شدند. آن‌ها که گمراه ولایت شدند. آن‌ها جزء «ضالّین» هستند. خدا فرموده، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرموده آن‌ها جزء «ضالّین» هستند. باز ما دوباره به طرف‌شان می‌رویم. خدا طردشان کرده، ما داریم به طرف‌شان می‌رویم. من نمی‌دانم چرا این‌جور شدیم؟

آقا! تو نمی‌دانی که جزء «ضالّین» نیستی، چقدر ارزش به‌هم می‌زنی. ما اگر جزء ضالّین نباشیم، خودمان متوجّه نیستیم چقدر ارزش به‌هم می‌زنیم. به‌طوری تو ارزش به‌هم می‌زنی که اگر در یک شهر باشی، یک شهر به‌واسطه تو حفظ می‌شود. به‌طوری می‌شوی که اگر مریض بشوی، امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌فرماید: من مریض شدم. می‌فرماید: بهتر شدی؟ می‌گوید: بله! می‌فرماید: من بهتر شدم. به‌طوری می‌شوی که حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) تو را می‌پذیرد. باباجان! چرا فکر نمی‌کنی؟ عزیز من! قربانت بروم، سلمان‌عزیز جزء «ضالّین» نیست که زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) او را می‌پذیرد. بلال جزء «ضالّین» نیست که زهرا (علیهاالسلام) او را می‌پذیرد. نه این‌که نباید جزء «ضالّین» باشی، با «ضالّین» هم باشی، زهرا (علیهاالسلام) تو را نمی‌پذیرد. چرا عمویش را نپذیرفت؟ مگر عباس جزء «ضالّین» بود؟ با «ضالّین» رفیق بود.

رفقای‌عزیز! بیایید رفقایتان را ولایتی قرار بدهید نه «ضالّین»! بیایید زهرا (علیهاالسلام) شما را بپذیرد! امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شما را بپذیرد! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شما را بپذیرد! وقتی شما را پذیرفت، خدا شما را می‌پذیرد. «أنا مدینةُ‌العلم، علیٌ بابُها» بیا از درِ علی (علیه‌السلام) برو! ما کجا می‌رویم؟ بیا حمایت‌گر تو زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) باشد. اگر امام‌صادق (علیه‌السلام) این کلام را نفرموده‌بود، زبانم قطع بشود که بگویم. می‌فرماید: مادرم زهرا (علیهاالسلام) در قیامت مانند مرغی که خوب را از بد تمیز می‌دهد، دوستانش را جمع می‌کند. آن‌موقعی که تمام مردم بیچاره هستند، چاره، ولایت است. چاره، زهراست، شما را جمع می‌کند؛ اما جزء «ضالّین» نباشید! رفیق «ضالّین» نگیرید! دوستی این‌ها این‌قدر عظمت پیدا می‌کند که خدا می‌گوید: توهین به یک مؤمن توهین به‌من است. این‌قدر شما عظمت پیدا می‌کنی. کجا برای شکمت می‌روی؟

کجا می‌روی که یک‌قدری اسمت را سنگین بیاورند. آخر، این به چه درد شما می‌خورد؟ کجا برای مقام می‌رویم؟ همه این‌ها هیچ‌چیز است. به رفقای‌عزیز گفتم: کارهای دنیا، مثل شاه‌بازی می‌ماند. قدیم، شاه‌بازی می‌کردند. یکی شاه می‌شد، یکی نخست‌وزیر می‌شد، یکی وزیر مشاور می‌شد، یکی سرهنگ می‌شد. نیم‌ساعتی بازی می‌کردند، بعد همه، هیچ‌چیز می‌شد. تمام دنیا، شاه‌بازی است. همه‌اش هیچ‌چیز می‌شود. یکی پی [دنبال] کارش می‌رود، دیگری جای دیگر می‌رود، شاه را می‌بینی [که] دارد علف می‌چیند، آن یکی هم رفته بنّایی می‌کند. دنیا این‌جور است. دنیا شاه‌بازی است. همه‌اش هیچ‌چیز می‌شود.

ارجاعات

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه