عاشورای 84

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ آوریل ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۱۴ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

عاشورای 84
کد: 10287
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1384-11-20
تاریخ قمری (مناسبت): ایام تاسوعا و عاشورا (10 محرم)

چقدر خوب است به انسان بگویند حرف ولایت را بزن. اگر به تو گفتند حرف ولایت را بزن، او تو را یاری می‌کند؛ اما اگر گفتند حرف ولایت را نزن، نه. اما به شما نه گفته‌اند بزن، نه گفته‌اند نزن. اگر کسی بخواهد حرف ولایت را بزند، خیلی باید توجه کند. شروع که می‌خواهد بکند، بگوید آقا جان، امیرالمؤمنین علی، زهرا جان یاری کن؛ من بتوانم حرف ولایت را بزنم. اگر [بدون یاری آن‌ها] حرف ولایت بزنی، باقی می‌آوری. یا این‌که خیلی توسعه بالا نگویید. اگر توسعه بالا بگویید، باقی می‌آورید. چقدر این‌را می‌گویند. یکی از اولیای امور که برای خودش خیلی مهم است گفت: هر طرحی ریختیم اشتباه شد. گفتم: این طرح را به امر نمی‌ریزید، اشتباه می‌شود. ما هم هر طرحی به‌غیر ولایت بریزیم اشتباه می‌شود.

عزیز من! شما به ماوراء رفتید، حالا پایین بیایید. تو خیال می‌کنی ولایت داری. باید امر ولایت را اطاعت کنی. کجا امر را اطاعت کردی؟ پس اگر یقین ولایت داری، باید امر ولایت را اطاعت کنی. تو هنوز از تلویزیون نمی‌توانی بگذری، هنوز چهار چشمی نگاه به خارجی‌ها می‌کنی، تو ولایت داری؟ تو این‌قدر ولایت داری که به بهشت بروی. آن یهودی هم دارد. یهودی هم اگر ولایت داشته‌باشد، بهشت نمی‌رود؛ اما نمی‌سوزد. بیشتر ولایت ما اینطوری است. تو هر کاری می‌خواهی بکنی باید با ولایت باشد. تو اگر از پیشت می‌رفت، اگر می‌گفتند برقص، می‌رقصیدی! یک‌قدری مثل من کامل شدی وگرنه آن‌کار هم می‌کردی. عزیز من! باید امر ولایت را اطاعت کنی.

کسی‌که ولایت دارد، نباید امر خلق را اطاعت کند. اگر مردی به میدان بیا. تو امر چه‌کسی را که اطاعت نمی‌کنی؟ او هم خواجه‌حافظ شیرازی هست که یا ماشین نداری، یا وقتش را نداری. وگرنه می‌روی و می‌گویی آقای حافظ شیرازی! من امرت را اطاعت کردم، خواجه‌حافظ شیرازی این‌جا آمدم! خواجه‌حافظ، این‌قدر قسط دادم و دعا کردم که تصادف نکنم تا پیش تو بیایم! می‌خواهی امر او را اطاعت کنی! ولایت‌هایی که ما داریم مثل چک بی‌امضاء می‌ماند. او که ولایت دارد، باید کارت ولایت داشته‌باشد. کجا کارت ولایت داری؟ عزیز من! به‌دینم قسم، ولایتی که من و تو داریم مثل چک بی‌امضاء است. من می‌گویم، دلتان را خوش می‌کنم، حالا ناراحت نباشید، بالاخره من یک آدمی هستم که دل شما را خوش می‌کنم.

ما چهار چشم داریم. دو چشم حیوانی داریم، قشنگ بنویسی و تخصص بگیری و نمره بدهی و نمره بنویسی. این مثل حیوان هست که به او داده‌است که در چاله نیفتد و علف بد نخورد، جای بد نرود. جسارت می‌شود. من خودم را می‌گویم و به شما کار ندارم. یک الاغ از کوچه عبور کند، پایش در جوی برود، اگر ده‌سال دیگر او را بیاوری، دوباره پایش را اینطوری می‌کند. چقدر پای تو در چاله رفته، دوباره به چاله می‌رود. چقدر گولت زدند، دوباره گول می‌خوری. جگرم از دست مقدس‌ها خون‌است. دیدی که گول خوردند، تو دوباره گول می‌خوری. عزیز من! قربانتان بشوم! ببینید من چه می‌گویم. آن‌کسی‌که ولایت دارد با آن دو چشم ولایت باید کار کند، نه با چشم حیوانی. این دو چشم حیوانی را به تو داده‌است که خودت را اداره کنی.

جوانان‌عزیز! تخصص بگیرید. اگر می‌خواهی تخصص بگیری، عهد و پیمان با خدا ببند. خدا! امام‌زمان! اگر تخصص گرفتم از آن درآمدم به فقرا رسیدگی می‌کنم. تو جزء شهدا هستی. می‌گوید اهل علمی که درس بخواند به این عنوان که دست مردم را بگیرد، این جزء شهدا است. محصلینی که دارند درس می‌خوانند به‌فکر باشند که دست مردم را بگیرند، جزء شهدا هستند. آقا جان من! کجا جزء شهدا هستی؟ تو همیشه یک‌چیزی باقی داری. به تمام آیات قرآن، دارم می‌بینم و می‌گویم، نه این‌که کسی به‌من بگوید، اغلب شما کسری دارید. هنوز آنکه پیدا نکردید، تلویزیونتان را رنگی کنید، فرشتان را اینطوری کنید، دکورتان را اینطوری بکنید، برای خانم چه‌چیزی بگیرید، برای بچه چه‌چیزی بگیرید. تو به‌فکر گرفتن هستی، به‌فکر دادن باش. دستت را باز کن. الان شما در این ماه محرم چه‌کار کردی؟ تمام رفقای من گوسفند دادند، برنج دادند، پول دادند. این‌قدر برنج دادند، که فلانی می‌گوید دیگر نمی‌خواهیم. تو چه‌کار کردی؟ تو در چشم حیوانی هستی، باید با چشم ولایت کار کنی. مگر آن‌ها نبودند که سه‌روز، سه‌روز غذا نمی‌خوردند و به مردم می‌دادند؟ چقدر مرغها را می‌گیرید؟ دارم می‌بینم مرغ‌ها را می‌خرید و داخل فریزر می‌گذارید. آیا یکی را هم به قوم و خویش‌هایت دادی؟ به همسایه‌ات دادی؟ برای آخرتت گذاشتی؟

من خودم را می‌گویم. من یک‌وقت اگر در مغازه بودم، اگر یک‌چیز بهتر داشتیم، تندتر می‌آمدم. می‌گفتم: حسین، تو هنوز حیوان هستی. خودت را باید هدایت کنی. حضرت می‌فرماید: اگر خودت را هدایت کردی، یکی‌دیگر را هدایت کردی، عالمی را هدایت کردی. تو بیا خودت را هدایت‌کن تا عالمی را هدایت کنی. تو بیا توی خودت. من توی خودم بودم که به این‌جا رسیدم. دیدم یک‌چیز بهتر داریم تندتر می‌‌آمدم. گفتم: تو هم مثل الاغها می‌مانی، یونجه می‌بینند، جفت، جفت می‌زنند. اگر من بخواهم که شما چیزی به‌من بدهید، مثل الاغ می‌مانم که یونجه می‌خواهم. من ولایت شما را می‌خواهم. علی (علیه‌السلام) همین‌جور بوده‌است. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند. می‌گفت: کسی هزار شتر سرخ‌مو داشت به آن‌ها نگاه نمی‌کرد. به دکان میثم می‌رفت، میثم‌جان چطوری؟ میثم چه‌کار می‌کنی؟ چرا بیکاری؟ یک دو من خرما داشت. مشتری نمی‌آمد، [امیرالمؤمنین] می‌گفت: تنده‌هایش [هسته‌هایش] را دربیاور. تو به قوم و خویش فقیرت سر زدی؟ تا به حال زیر دست و بال او را گرفتی؟ تو کجایی؟ آن‌کسی‌که ولایت دارد و حرف ولایت می‌زند، باید با چشم ولایت کار کند. چشم حیوانی به اندازه ضرورت کارش هست.

تا چه‌موقع بیدار نمی‌شوید؟ تا چه‌موقع هوشیار نمی‌شوید؟ تا چه‌موقع فکرتان را به کار نمی‌اندازید؟ عزیز من! دیگر بس است. عمر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، اشرف‌مخلوقات، شصت و دو سال بوده‌است. چقدر می‌خواهی بمانی؟ آقا چند سالت است؟ چه‌کار کردی؟ برای فقرا خانه‌ای ساختی؟ «نه»، به فقرا رسیدگی کردی؟ «نه»، به قوم و خویش‌هایت رسیدگی کردی؟ «نه». چند دفعه به حج عمره رفتی؟ تو هم یک بنده‌خدا را روانه کن برود. یک بنده‌خدا را روانه حج کردی؟ «نه». شب به در خانه قوم و خویشت که می‌خواست دخترش را شوهر بدهد رفتی؟ «نه». همه «نه» است. خدا هم می‌گوید «نه». بهشت می‌روی؟ «نه». فردوس می‌روی؟ «نه». پیش امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌روی؟ «نه». عزیز من! مواظب باش گیر «نه»‌ای‌ها نیفتی.

توجه کن، ببین کسانی‌که دنبال خلق رفتند، چه روزگاری پیدا کردند؛ کسانی‌که دنبال خلق رفتند و عبادتی شدند، چه روزگاری پیدا کردند. تمام گناهانی که در عالم انجام می‌شود، تقصیر آن دو تا است. آن‌ها جلسه بنی‌ساعده درست کردند. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) نمی‌گوید من کشته اهل‌کوفه هستم، می‌گوید: من کشته جلسه بنی‌ساعده هستم که دور هم نشستند و پدر من را از ولی بودن کنار انداختند و خلق حساب کردند. تو هم همین هستی و من هم همین هستم. او این‌کار را با ما کرد، حالا برادرت هست!؟

عزیز من! قربانتان بروم! ببین آن‌ها که اینطوری شدند، امر خلق را اطاعت کردند. اصلاً خلق حق امر ندارد؛ یعنی خودش باید به امر باشد. امر را به ما بگوید. این درست‌است. آن‌ها چه‌کار کردند. آن‌ها رفتند و امیرالمؤمنین را در خانه گذاشتند و این‌کار را کردند. حالا ببین چه‌کار کردند؟ حالا شما کمی فکر کنید ببینید ما مصداق آن‌ها نباشیم. حالا آمدند جلسه بنی‌ساعده درست کردند، به‌اصطلاح خودشان خلیفه هم درست کردند، از این‌جا به مکه رفتند، زیارت قبر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کردند. حالا به حج رفتند. حالا امتحان آمد. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) هم خطبه‌ای که در جبل عامل خواند، (بروید بخوانید، ببینید چقدر امام‌حسین (علیه‌السلام) صحبت کرده‌است) آن‌را هم کنار گذاشتند و دنبال امام‌حسین (علیه‌السلام) هم نیامدند و حج به‌جا آوردند و به کوفه رفتند. حالا یک امتحان پیش‌آمد. به حرف او رفتند، همین حاجی‌ها آمدند و امام‌حسین (علیه‌السلام) را کشتند. تو چه‌کاره‌ای؟ چرا؟ عبادت‌کن، مقدس، حواسش دنبال عبادتش است، حواسش دنبال ولایت نیست. این‌ها بی‌ولایتی آن‌ها در صحرای‌کربلا افشاء شد. گفت: برای چه من را می‌کشید؟ گفتند: «بغضاً لأبیک». این‌ها مکه به‌جا آوردند، عمره به‌جا آوردند، بیتوته‌های شب و... را داشتند، «بغضاً لأبیک» داشتند. بترسید از این‌که خدای نکرده، ما یک‌موقع بغضی داشته‌باشیم. کجا حب داری؟ وقتی امر این‌ها را اطاعت کنی. معامله ربوی نکن. بگو: «چشم». نگاه به زن مردم نکن، بگو: «چشم». نگاه به بچه مردم نکن، بگو: «چشم». به‌فکر فقرا باش، بگو «چشم». زبانت خوش باشد، بگو «چشم». چشمت را حفظ‌کن، بگو «چشم». هر روز مدل ماشینت را عوض نکن، به‌قدر ضرورت داری می‌روی و می‌آیی. بس است. این‌خانه که داری قشنگ است، دیگر خوب است، مدلش نکن، آن‌جا مدلت می‌کنند! آن‌جا تو را به سوی مدلها روانه می‌کند، تو را به پیش فقرا روانه نمی‌کند، تو را پیش طرفداران امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) روانه نمی‌کند. امر را اطاعت‌کن تا ولایتت کامل باشد. کجا امر را اطاعت می‌کنی؟ دوباره آمدم این‌جا تا تذکر بدهم. حالا آن‌ها امر را اطاعت نکردند، فقط عبادت کردند.

والله، روایت داریم امام‌حسین (علیه‌السلام) یک‌روز وقت خواست. خدا می‌داند دیشب چه بر سر من آمد. دید [امام‌حسین (علیه‌السلام)] کنار خیمه آمد و همه تیغ‌ها را می‌کند. آقا چه‌کار می‌کنی؟ گفت: می‌خواهم فردا به پای بچه‌ها تیغ نرود. چه‌خبر است؟ آقا جان من، حالا می‌گویند: «بغضاً لأبیک». آخر امام‌حسین (علیه‌السلام) چه‌کار کند؟ گفت: آخر، من چه‌کار کردم؟ چه حلالی را حرام کردم، چه حرامی را حلال کردم؟ گفتند: «بغضاً لأبیک». مقدس، حواسش پیش عبادتش هست. منظورم همان شبی هست که امام‌حسین (علیه‌السلام) یک فرصتی داشت. روایت داریم این‌قدر آن‌ها خدا، خدا می‌کردند که صدایشان تا آسمان می‌رفت. اگر بی‌علی، خدا را صدا بزنی، خدا می‌گوید: کوفت! برو گم‌شو. من به تو گفتم امر مرا اطاعت‌کن، تو امر مرا زیر پا گذاشتی، حسین مرا می‌خواهی چه‌کار کنی؟ زیر سم اسب کنی. حالا خدا می‌گویی؟! عزیزان من! اگر علی گفتید، باید امر علی را اطاعت کنید. بیایید به‌فکر خودتان باشید. عزیزان من!

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) یک‌شب وقت خواسته‌است. چه‌کار کند. در جای دیگر گفتم: حسین، همه جانش «هل من ناصر» است. حالا که حر به مادرش احترام کرده‌است، امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌خواهد او را نجات دهد. ای حر، تو مرا احترام کردی، جوابت را دادم. گفتم: مادرت به عزایت بنشیند. گفتی: چون مادرت‌زهرا هست، جوابت را نمی‌دهم. حسین‌جان، من مطابق هزار سوار هستم. من قدرتم را در مقابل تو می‌شکنم و در مقابل مادرت سرکشی نمی‌کنم. اگر من جواب تو را بدهم، به مادرت‌زهرا بی‌احترامی کردم، من جوابت را نمی‌دهم. ولایت، این‌است. حالا حسین (علیه‌السلام) می‌خواهد پاسخ دهد، چه‌کار کند؟ چه‌چیزی به او بگوید؟ رفقای‌عزیز! والله، من دیدم به‌من دادند. عزیزان من! من نمی‌خواهم خودم را افشا کنم، بعضی از شما کشش ندارید، می‌گویید فلانی تعریف خودش را کرد. تو اگر عبادتی داشته‌باشی که ریا نکنی، اگر هر چقدر هم کم باشد، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به تو عطا می‌کند. زیادی عبادت، گرفتاری دارد. باید به امر بکنی، عطا می‌کند. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌خواهد به حر عطا کند. چه‌کار کند؟ نجاتش بدهد. به‌خاطر آن حیا که دارد، می‌خواهد عطا کند. چه‌کار کند؟ ابن‌سعد با امام‌حسین (علیه‌السلام) بیتوته‌ای کرد، ابن‌زیاد خبردار شد، ابن‌زیاد به شمر هزار سوار داد و گفت: شمر! برو بگو یا امام‌حسین (علیه‌السلام) را بکش یا سردار لشکری را از او بگیر. خدا نکند که پایبند به ریاست بشوی، حسین‌کش می‌شوی. پایبند به ریاست نباش. پایبند به «امر کنی» نداشته‌باش، امر را اطاعت‌کن. حالا یک‌شب وقت می‌خواست. گفت: ابن‌سعد تو که با امام‌حسین (علیه‌السلام) بیتوته کردی چه‌کار می‌کنی؟ خب، سردار لشکر است. گفت: من امام‌حسین (علیه‌السلام) را می‌کشم، توبه می‌کنم و به سلطنت ری هم می‌رسم. گفت: راست، راستی حسین را می‌کشی؟ گفت: آری. گفت: من بروم اسبم را آب بدهم. پسر جان، بیا پشت من بنشین برویم. پسر هم همراه پدر آمد. حالا آمده می‌گوید: حسین‌جان، من توبه‌ام قبول می‌شود؟ می‌گوید: آره، پسرم. عزیزم، چرا نشود؟

جوانان‌عزیز! حیا باعث نجات او شد. حیا داشته‌باش. احترام یک پیرمرد را بگیر، احترام پدرت را بگیر، احترام مادرت را بگیر، او هم یک‌موقع برای خودش شخصیتی داشته‌است. الان خدا می‌داند به حضرت‌عباس قسم، که ولایت شما به‌من متصل است وگرنه من چهار دست و پا می‌روم. اگر بدانید، پای من سیاه شده‌است. دیگر من قوه ندارم؛ اما وقتی قدرت داری، قدرتت را در امر بشکن، در برابر یک پیرمرد، مادرت و یک بزرگی تواضع کن. گفت: حسین‌جان! من از تو یک خواهشی دارم. من کسی هستم که دل خواهرت زینب را شکستم، دل سکینه و ام‌کلثوم را شکستم، تو به‌من گفتی از این‌طرف بروم، از آن‌طرف بروم، گفتم: باید از امیر اجازه بیاید. من نگذاشتم از این‌طرف و آن‌طرف بروی. حالا فکر حر، آن فکر خیلی بالا نیست. گفت: کاش گذاشته‌بودم می‌رفتی کشته نمی‌شدی. حالا دلم می‌خواهد اجازه بدهی من زینب و ام‌کلثوم را ندیدم، جانم را فدا کنم. آمد رجزی خواند، خیلی‌ها را به درک واصل کرد. یک‌حرف دیگرش هم این‌بود، گفت: آقا جان! دلم می‌خواهد اول بچه‌ام برود. گفت: حر، مقصدت چیست؟ گفت: می‌ترسم وقتی من کشته شدم، بچه‌ام کشته نشود. والله، این حرف القای خداست. شاید باشد، یا نباشد. باطن حر دارد کار می‌کند. گفت: آقا جان! حسین‌جان! تو داغ اکبر را می‌بینی، من هم می‌خواهم داغ بچه‌ام را ببینم. من یک‌قدری به تو اتصال بشوم، تو از من گذشتی، شاید خدا هم از سر من بگذرد. قربان آن‌کسی‌که دارد در ماورای امام کار می‌کند.

عزیزان من! کجا کار می‌کنیم؟ حالا می‌خواهم این‌را به شما بگویم. یقین کنید. من این‌که امام‌حسین گفت: بگذار بروم و حر نگذاشت برود، خیلی میانه‌ام با حر خوب نبود. آن سالی که کربلا رفتم، گفتم: شد می‌روم، نشد نمی‌روم. من خدمت‌گزار آن‌ها بودم؛ چون زوار امام‌حسین (علیه‌السلام) بودند، چیز می‌خریدم، کفششان را جفت می‌کردم، این‌ها به حرف من بودند تا شب هشتم نرفته بودند. یک‌وقت دیدم نجف رفتم و امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) وسط ضریح ایستاده‌است. به خود علی راست می‌گویم، به‌من خطاب کرد: حسین، چرا نمی‌روی نائب ما حر را زیارت کنی؟ فقط زبانم کار می‌کرد. علی‌جان! چشم، چشم، چشم. صبح گفتم: رفقا، بیایید سر قبر حر برویم. حالا کفشهایم را بر گردنم انداختم و پابرهنه شدم. آن سال جاده آسفالت نبود، چقدر تیغ به پایم رفت. گفتم: من خلاف کردم. سر قبر حر رفتم. سلام کردم و گفتم: آقا جان! تو نیم‌ساعت جانت را فدای امام‌زمانت کردی، تو نائب این‌ها شدی. تو را به‌حق آقایت حسین، از حسین بخواه من هم یاور امام‌زمان باشم. آقا جان، بیا با ولایت باش، ولایت به تو یاد می‌دهد چه‌چیزی بخواهی. این حرف‌ها را قبول کنید و عمل کنید. منِ بچه رعیت، کجا می‌توانم این‌را از حر بخواهم؟ حالا می‌گویم آقا جان! تو خیلی پیش حسین آبرو داری، این‌قدر آبرو داری که پدر حسین تو را نائب خودش قرار داده‌است. نائب امام‌زمان، آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) چه‌کسی هست؟ مسلم است. حالا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هم تو را تصدیق کرده‌است و نائب شدی، حالا من هم یاور تو باشم. رفقای‌عزیز! بیایید از ولایت حمایت کنیم، نمی‌گویم این‌قدر حرف ولایت نزن، بزن و عمل کن. حالا یک‌شب امام‌حسین (علیه‌السلام) وقت خواست، حر را نجات داد.

«حب علی ایمان است و بغض علی کفر است». اهل‌کوفه بغض داشتند، بغض علی را داشتند، آن‌جا افشا شد. من و شما هم یک‌موقع در دنیا یک‌چیزهایی داریم که وقتی به ریاست برسد افشا می‌شود، خدا نکند. می‌خواهم یک‌چیز کوچکی به شما بگویم. می‌خواهم به شما بگویم من از بچگی تفکر داشتم. شاید این چاله میدان را یادتان باشد، هرز آب قم در این چاله میدان می‌آمد. من هشتاد و خرده‌ای سال دارم. این‌ها تیغ می‌بردند، آن‌موقع‌که نفت نبود، گازوئیل نبود، الان دستگاه‌ها سلطنتی شده‌است. شکر خدا کنید. به یکی از این سپورها، که سرسپور بود گفته‌بودند که این الاغ‌ها این‌جا نایستند. این دست می‌گذاشت روی الاغ، الاغ با بارش صد تا، دویست تا غلت می‌خورد و ته این چاله می‌افتاد. حالا اگر این سپور حکومت در دستش بود، چه‌کار می‌کرد؟ من همانجا ماتم برد. بترسید از وقتی‌که حکومت دست شما بیفتد، از حکومت فرار کنید. حضرت فرمود: در آن‌زمان مثل گلیم کهنه باشید، کنار بروید. اسم در نکنید. آقای‌مهندس، آقای‌فلان، پدرت را درمی‌آورد. خریدار، تو را می‌خرد و یک باری هم بار تو می‌کند.

حالا عزیز من! قربانتان بروم! کم‌کم می‌خواهم برای شما روضه بخوانم. خدا علمای واقعی را رحمت کند. آن‌ها که همه‌اش حسین گفتند و مردند، علی گفتند و مردند. مقلدین آن‌ها هم همین‌طور بودند. به تمام آیات قرآن، مادرم علی گفت، علی گفت، دیگر نمی‌توانست عل. عل کرد. پدرم آن‌جا بود، خدا او را بیامرزد. خدا پدرهای شما هم بیامرزد و کسانی‌که پدر دارند به آن‌ها ببخشد. یک‌وقت دیدم حال او منقلب است. بالای پشت‌بام رفتم. گفتم: خدایا او را بیامرز و او را ببر. دیدم روز حال او خوب شد. خانواده گفت: نمی‌روی؟ گفتم: پدرم امروز روز آخرش هست. حال او قدری خوب شد، اول گفت: «لا اله الا الله»، علی با یازده فرزندش بر حق است و دوباره گفت: «لا اله الا الله»، «محمد رسول‌الله» و دوازده‌امام همه بر حق هستند. یک‌وقت رو به قبله نشست و بر سر خودش زد و گفت: ای‌خدا! اگر گلپایگانی را آمرزیدی، کاری نکردی. اگر من گنه‌کار را آمرزیدی، کاری کردی. انگار صد سال هست که افتاده‌است. یک بچه داشتم گفت: بابا، بیا ببین بابا مشهدی رضا مثل گل هست. اصلاً چنان او می‌درخشید؛ اما سخی بود. یک جالیزی داشت. هر کس می‌آمد می‌گفت: یک هندوانه یا خربزه بچین، بیاور. یک قابلمه هم داشت هر چیزی بود در آن می‌ریخت و هر کسی هم که می‌آمد می‌گفت: بیا بنشین و بخور. سخاوت، شما را نجات می‌دهد. سخی باشید. تا می‌توانید از این ورثه بدزدید. به حضرت‌عباس، هر چقدر به دامادت بدهی، داماد بیشتر به تو فحش می‌دهد، یک تشکر نمی‌کند. از او بگیر و بگذار آنجا. مگر به آنجا اعتقاد نداری؟

شما یک‌قدری تفکر داشته‌باشید. اهل‌کوفه از اول ولایت نداشتند. به نماز و روزه‌هایشان نگاه نکن، به حج عمره‌هایشان نگاه نکن، به گریه‌هایشان نگاه نکن. علی آن‌جا حکومت داشت، تصمیم گرفتند زینب و امام‌حسین (علیه‌السلام) را از کوفه بیرون کردند. گفتند: باید از کوفه بیرون بروید. آخر، زینب آن‌جا ملکه بود. این‌جا معلوم است که با اهل‌بیت خوب نیستند. وقتی زینب وارد کوفه شد، اسیر است، به او جسارت می‌کنند. حالا در کوفه اسیر شده‌است. این‌ها چه‌کار کردند؟ حسینی‌ها بیایید واقعاً حسینی شویم. والله، امر به شما جزا می‌دهد. مگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول ندارید؟ خدا می‌گوید: عبادت انس و جن کنی، علی را به «الیوم اکملت لکم دینکم» قبول نداشته‌باشی به‌صورت تو را در جهنم می‌اندازم. حالا آن‌روز نیامده، حالا ما با آن‌ها علی را قبول ندارند هستیم. حالا حضرت می‌فرماید: هر کسی را که دوست داشته‌باشی، با او محشور می‌شوی؛ یا به امر هر کسی راضی باشی، با او محشور می‌شوی. عزیز من! بیایید قدری تفکر داشته‌باشید.

آقا جان! می‌خواهم این جمله را به شما بگویم. روز تاسوعا، دور امام‌حسین (علیه‌السلام) را گرفتند دیگر نمی‌گذارند کسی برود و بیاید. تاسوعا این‌بود. امام‌حسین (علیه‌السلام) هم یک‌شب وقت خواست و شب شد. اول که خندق کندند. خیلی اصحاب زحمت کشیدند. امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: ما فردا کشته می‌شویم و حتی طفل علی‌اصغر هم شهید می‌شود، هر که می‌خواهد برود. فوج‌فوج رفتند. این‌ها که رفتند ام‌کلثوم در بغل زینب دوید و گفت: خواهر، همه رفتند. آقا ابوالفضل‌العباس گفت: خواهر جان، فردا دیاری را باقی نمی‌گذارم. علی‌اکبر به میمنه بزند و من به میسره می‌زنم. چون آقا ابوالفضل ارادة‌الله بود. رفقای‌عزیز! آرام به شما می‌گویم اگر مؤمن باشید، ارادة‌الله هستید. هر کاری بخواهید بکنید، می‌کنید؛ یعنی اگر شما کاملا مؤمن باشید، ارادة‌الله هستید. الان بیشتر شما ارادة‌الله هستید، حالی‌تان نیست. چه‌کاری خواستید انجام بدهید انجام نشده‌است دوستان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)؟ حالا ابوالفضل ارادة‌الله هست، امام‌حسین (علیه‌السلام) شمشیرش را زد، شکست. دید آن عهدی که با خدا دارد، آقا ابوالفضل به آن عهد خیلی توجه ندارد که باید امام‌حسین (علیه‌السلام) به آن عهد عمل کند. اگر اینجوری بشود و این‌ها این‌کار را بکنند، این می‌شود مثل یک جنگی و امام‌حسین (علیه‌السلام) پیروز شد. این‌نیست.

امام‌حسین (علیه‌السلام) حسابش را کرد و گفت: عباس‌جان، تو برو آب بیاور. اما چه‌کار کرد؟ تا دید حرف آب است. سکینه دوید و یک مشک آورد، گفت: عموجان، برو آب بیاور. اگر به قیمت جان است، من جان می‌دهم. آقا ابوالفضل مشک را برداشت و رفت. چهار هزار تیرانداز از برق شمشیر آقا ابوالفضل همه فرار کردند؛ اما این‌ها نامردی کردند. حالا داخل شریعه رفت و مشتی به آب زد و دید که تشنه‌اش است. گفت: عباس می‌خواهی زنده باشی، برادرت تشنه است. آب را روی آب ریخت. اسب ادب شده، آب نخورد. عباس، دوباره آب را اینطوری کرد تا اسب رفت و آب خورد. اصلاً من این‌را به شما بگویم این‌که می‌گوید منبر نسوزان باید این منبر، منبر باشد. به یک عده‌ای گفتم: شما منبر را چوب نکنید، چوب را منبر کنید. روی منبر باید حرف اهل‌بیت زده‌شود. مگر امام‌سجّاد نگفت: یزید من بالای چوبها بروم؟ آن منبری که یزید بالای آن می‌رود، آن منبر چوب است. آن منبری که آقا امام‌سجّاد برود، آن منبر است.

حالا مشک را پر از آب کرده‌است می‌خواهد برود، ظالمی دست آقا ابوالفضل را قطع کرده‌است، ظالمی دیگر دست دیگرش را قطع کرده‌است. بعضی از روضه‌خوانها خیلی بی‌ادب هستند. یک‌نفر روضه می‌خواند، یکی از گوشه‌ای گفت صدایت بگیرد، گرفت. یکی از مداح‌های ممتاز قم یک‌حرفی زد، من به او گفتم: صدایت بگیرد، صدایش گرفت. تا آخرش هم گرفت. خیلی بد روضه خواند. حالا آقا ابوالفضل گفت: تیر به چشمم بزنید، به مشک آبم نزنید، دادم به سکینه وعده آب. وقتی تیر به مشکش زدند، دیگر ناامید شد. یک ظالمی از پشت‌سر چیزی به فرق عباس زد که دیگر توان ظاهری او تمام شد. تا می‌خواست از روی اسب بیفتد، سرازیر شد. زهرای‌عزیز، آقا ابوالفضل را در بغل گرفت. والله، هم زهرا کربلا بوده‌است، هم علی و هم پیامبر؛ اما این‌ها در ظاهر اجازه دفاع نداشتند. حالا بغلش کرد و گفت: پسرم! عزیز من، همیشه ادب را مراعات کنید. در تمام مدت عمر، آقا ابوالفضل به برادرش نگفت برادر. گفت: چون‌که من از زهرا نیستم، از ام‌البنین هستم. امام‌حسن باید به تو برادر بگوید. من لیاقت برادری ندارم. حالا وقتی زهرای‌عزیز او را در بغل گرفت و گفت پسرم؛ یک‌دفعه صدا زد: برادر، برادرت را دریاب.

امیدوارم زهرا شما را در بغل بگیرد. به تمام آیات قرآن راست می‌گویم، یک‌وقت امام‌حسین (علیه‌السلام) داشت با زینب می‌رفت. من ایشان را ملاقات کردم، مرا در بغل گرفت. خدا می‌داند به امام‌حسین (علیه‌السلام) پاهایم بالا بود، روی زمین نبود. سرم را پایین انداخته بودم. دستش را به‌دست من داده‌بود. یک‌وقت می‌گفتم: ای‌خدا، من می‌خواستم سگ در خانه حسین باشم، امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد با من چه‌کار می‌کند؟ آخرش گفت: فلانی، زینب خواهرم است؛ یعنی انگار اجازه گرفت. بیایید امر را اطاعت کنید، حسین شما در بغل بگیرد و آخر هم اجازه بگیرد؛ اما نباید به تلویزیون و ویدئو و غیر خدا نگاه کنید. عزیز من! تو باید سنخه بشوی. امام‌صادق (علیه‌السلام) هم می‌گوید: شما عضو ما هستید، وقتی گناه کردید جدا می‌شوید.

حالا می‌خواهم شما را به کربلا ببرم. کربلا، پر بلاست کربلا. حالا ببین چقدر امام‌حسین (علیه‌السلام) عاطفه دارد. روایت داریم آن شب در صحرای‌کربلا گفت: هر کسی‌که می‌خواهد برود، برود. همه بلند شدند و حرف‌هایی زدند. مسلم‌بن‌عوسجه گفت: ما را گرگ‌های بیابان بخورد. یک‌وقت به آقا ابوالفضل‌العباس رو کرد و گفت اگر می‌خواهی بروی برو، دست خواهرت را بگیر و برو. گفت: عزیز من! حسین‌جان، من جواب مردم را چه بدهم؟ بگویند برادرش را گذاشت و آمد. دیگر دنیا برای من دنیا نیست. حالا حرف من سر این‌است شما ببین وفای امام‌حسین (علیه‌السلام) چیست؟ به غلامش نوشت و گفت: غلام، تو را آزاد کردم. برو عزیز من. غلام رفت و برگشت. صدا زد: آقا مولای من! من یک‌فکری کردم. فکرم این‌است که من هم رویم سیاه است، هم خونم سیاه است. تو نمی‌خواهی من قاطی شهدا بشوم؛ چون‌که تو دیشب گفتی همه کشته می‌شوند، علی‌اصغر من هم کشته می‌شود. معلوم می‌شود که همه شهید می‌شوند، تو نمی‌خواهی من اینطوری باشم.

در تمام صحرای‌کربلا هیچ‌کس مثل غلام امام‌حسین (علیه‌السلام)، ایشان را ناراحت نکرد. امام‌حسین (علیه‌السلام) دید در جو عالم یک غلام از دستش ناراحت است، تو چه شیعه‌ای هستی که این‌همه مردم را از دستت ناراحت می‌کنی؟ تو چطور شیعه امام‌حسین (علیه‌السلام) هستی؟ باید مثل امام‌حسین (علیه‌السلام) باشی. غلام آمد و گفت: آقا جان! اجازه بده من بروم جانم را فدایت کنم. به میدان آمد. اهل‌کوفه گفتند: حسین چقدر بیچاره شده‌است که غلامش را روانه می‌کند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند. گفت: امام‌حسین (علیه‌السلام) صورت به‌صورت دو نفر گذاشته‌است. از آقایان این‌جا آمدند از من یک سؤالی کردند. گفتند: امام‌حسین (علیه‌السلام) سر نعش آقا علی‌اکبر چند صیحه زد. این‌قدر گریه کرد و صیحه زد؛ اما صورت به‌صورت علی گذاشت. یک‌وقت صدا زد: بنی‌هاشم بیایید، نعش علی را به خیمه رسانید. خدا داند که من طاقت ندارم، علی را بر در خیمه رسانم. آقایان این‌جا آمدند، آن‌ها که سطح سوادشان بالاست، نمی‌خواهم اسم بیاورم، شاید به آن‌ها توهین شود. گفتند: نظر شما چیست؟ گفتم: نظر من این‌است که امام‌حسین، آقا علی‌اکبر را در راه خدا داده. شما اگر می‌خواهید این چیزها را مطلع شوید، باید چند تا روایت و حدیث را روی هم بریزید و بگویید. یک روایت کفایت نمی‌کند. بعضی روایت‌ها مثل ضد و نقیض می‌ماند. بعضی‌ها را به بی‌معرفت‌ها گفتند و بعضی‌ها را به بامعرفت‌ها. باید شما حرف‌ها را بدانید. حالا وقتی علی‌اکبر می‌خواهد برود می‌گوید: خدایا، خلقاً، علماً برسول‌الله را خدایا فدای امر تو کردم؛ یعنی امر تو به‌من واجب است. حالا عقیده من این‌است که امام‌حسین (علیه‌السلام) که سر نعش آقا علی‌اکبر اینطوری می‌کند، می‌بیند که این‌ها که علی‌اکبر را کشتند، رسول‌الله را کشتند. علم را کشتند، حلم را کشتند، دانش را کشتند، همه اهل‌جهنم شدند. والله، امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد برای آن‌ها گریه می‌کند. خیلی به او چسبید. گفتم: امام‌حسین (علیه‌السلام) که علی‌اکبر را در راه خدا داده‌است که گریه نمی‌کند. چرا برای علی‌اصغر گریه نکرد؟ حالا بدانید حرف من این‌است وقتی غلام شمشیر خورد و افتاد، (جسارت می‌کنم) امام‌حسین (علیه‌السلام) دید تا غلام زنده‌است و جان دارد باید بالای سرش برود، مثل باز شکاری بالای سرش رفت. امام‌حسین (علیه‌السلام) ثانیه‌ای به خودش اجازه نداد که تأمل کند. چرا این‌قدر سریع بالای سر غلام آمد؟ می‌خواست که ببیند رویش سفید شده‌است. یک‌دفعه گفت: خدایا، روی این غلام را سفید کن. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند. گفت: غلام مثل صدها خورشید می‌درخشید. دید که روی او سفید شده‌است.

الگو:موضوف خدایا، روی ما هم سیاه است، به‌حق امام‌حسین (علیه‌السلام) روی ما را هم سفید کن.

خدایا، وقتی آدم یاد این‌کارها می‌افتد، می‌فهمد روسیاه است.

خدایا، یک عمر به ما گفتی یک‌کاری بکن، نکردیم. گفتی نکن، کردیم. به‌حق آقا علی‌اکبر، به‌حق مقامی که به این غلام دادی، به ما هم بده.

خدایا، ما را جزء عزاداران امام‌حسین (علیه‌السلام) قرار بده.

خدایا، تو را به‌حق امام‌حسین (علیه‌السلام) ما از کسانی باشیم که می‌گوید اگر یک لکه اشک برای امام‌حسین (علیه‌السلام) ریختی، اگر گناه انس و جن را کردی، از سر همه تقصیراتت می‌گذرم. اما گناهی که از روی ولایت باشد.

ابن‌سعد هم گریه کرد. ابن‌سعد ریشش خیلی بلندتر از من بود؛ اما شیطان با آن بازی می‌کرد. حالا چه‌وقت گریه کرد؟ زینب پیش او آمد؛ آخر، این‌ها یک خویشی با هم داشتند. گفت: یابن‌سعد! قتلوا ابی‌عبدالله؟ تو ایستاده‌ای و جن و ملک نظاره می‌کنند، حسین مرا با شمشیر پاره‌پاره کنند. این نبود که رویی به او بزند، می‌خواست جهنم او محکم شود. ابن‌سعد بنا کرد گریه‌کردن. این گریه‌ها که شما می‌کنید ببینید حسابش چه هست. گفت: زودتر کار حسین را تمام کنید؛ یعنی مرا از دست زینب نجات بدهید. پس هر گریه، آن گریه نیست. گریه باید از روی ولایت بلند شود. باید مُرکّب کتاب، ولایت باشد و بنویسی، هر کتابی را ننویسی.

عزیزان من! قربانتان بروم! ببینید من دارم امروز چه می‌گویم. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند؛ می‌گفت آن‌جا هم یک واسطه‌هایی هست. گفت: این اشکها که می‌ریزید ملائکه همه این اشکها را در شیشه قرار می‌دهند. ایشان سوگند می‌خورد و می‌گفت: اگر این اشک را در جهنم بریزی، تمام جهنم طوفان می‌شود. من این قضیه‌ای که می‌گویند رفتم در فکر که چه می‌شود؟

شما اگر واقعاً بخواهی در صراط مستقیم باشی، هر موقع که یک‌ذره در یک حرف‌هایی بروی نشان تو می‌دهند و به یقینت اضافه می‌شود. من یک‌وقت در این فکرها رفتم، دیدم مُردم. (به‌قول فلانی که می‌گفت: بعضی‌ها بی‌خود می‌گویند جهنم است و فشار قبر و نکیر و منکر، ما که از پلکان افتادیم صاف داخل جهنم رفتیم! این‌ها نیست.) حالا من وقتی مُردم، رفتیم در قیامت. خدا می‌داند آن‌جا چه‌خبر است. به تمام آیات قرآن، دیدم پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بالای یک منبری بودند که از همه منبرها بلندتر بود. همه دور منبر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) جمع شده‌بودند و وانفسا می‌گفتند. به‌قدر این میز دوستان‌علی گنهکاران بودند، همه اهل‌تسنن بودند. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) استغاثه کرد. یک‌دفعه ندا آمد: یا محمد، هر کس کارت علی دارد باشد، همه را به جهنم انداختند. آن‌جا از تو کارت می‌خواهند. باید کارت علی داشته‌باشی. کجا کارت علی داری؟ امر، کارت علی است. جوانان‌عزیز! اگر شما امر داشته‌باشید، کارت علی هست.

حالا حرف من این‌است، به‌جان امام‌زمان راست می‌گویم، دلم می‌خواهد همه‌شما اینطوری باشید. به‌من گفتند باید به جهنم بروی. من چیزی‌ام نمی‌شد. گفتم: امر هست که بروم یا گناه کردم. گفتند: باید بروی. گفتم: اگر گناه هست، پیش زهرا و علی بروم و التماس کنم، گریه کنم. گفت: امر هست که باید بروی. گفتم: امر روی چشم من، حتی اگر جهنم باشد. آدم نباید چیزش باشد. حالا چه‌کسی اینطوری هست؟ زینب. ببینید هیچ‌چیزی را برای شما بی‌مصداق نمی‌گویم. حالا وقتی خیمه‌ها را آتش زدند، (خدا آن‌ها را لعنت کند، می‌خواستند نسل اینها ور بیفتد) حالا پیش امام‌سجّاد آمد. تا حالا می‌گفت: پسر برادر، گفت: یا حجة‌الله! ام ایمن همه‌چیز را به‌من گفت. شاید خجالت کشید، آیا ما باید بسوزیم؟ خیمه‌ها را آتش زدند. امام‌سجّاد گفت: عمه‌جان! «علیکن بالفرار». فرار کنید. همه فرار کردند. حالا حرف من این‌است، به امام‌زمان، یک علی گفتم، داخل جهنم پریدم. مگر علی از تو گرفته می‌شود؟ علی باید در دل تو کاشته شود. این علی، علی‌گفتن، لقلقه لسان است، امر را اطاعت‌کن تا علی در دلت کاشته شود. اهل‌کوفه بغض علی در دلشان بود که حسین‌کش شدند. تو باید علی را در قلبت بکاری. داخل جهنم پریدم. به امام‌زمان، تمام جهنم خاموش شد. وسط جهنم ایستاده‌بودم، خوشحال شدم. فقط دیوارهای جهنم یک‌ذره سیاهی بود.

عزیز من! اگر ولایت تو کامل بشود از چه‌چیزی می‌ترسی؟ آتش جهنم غلط می‌کند تو را بسوزاند. مگر آتش، علی‌سوزان است. آتش، دشمنان علی را می‌سوزاند.

باید علی در گوشت و خون تو باشد. صفات‌علی داشته‌باشی، سخی باشی، مهربان باشی، حلیم باشی، کریم باشی، به آن‌جا که خدا گفته نگاه نکنی. مرد می‌خواهد که تلویزیون را کنار بگذارد. دوباره تکرار می‌کنم. والله، بیشتر ما عاق امام‌زمان هستیم. امام‌زمان می‌گوید: یا جداه، اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه می‌کنم. تو یک‌مشت خارجی را جمع کردی و با آن‌ها لاس می‌زنی. چه دوست زهرا هستی؟ چه دوست امام‌زمان هستی؟ خجالت بکش. به درک که خانم بدش می‌آید. حالا اگر خانم خوشش بیاید، چه‌کار می‌کند. اگر می‌خواهی خانم را امتحان کنی، یک‌شب، دو شب دست خالی، دیر برو. می‌گوید: خوره به آن چشم کورت بزند. بابا، من سی‌سال هست که چشمم کور بوده‌است. من نگاهم به دستت بوده‌است. خانم را باید احترام کنی. خدا می‌گوید: سه چیز به تو دادم، منت سرت گذاشتم. اول: ولایت، بعد: زن خوب، بعد: خانه خوب. در صورتی‌که آن‌زن، ولایت‌پرور باشد، نه دنیاپرور و نه هوا و هوسی. خانم‌های عزیز! بیایید ولایت‌پرور باشید. دوش‌به‌دوش ولایت باشید.

من امشب یک شام غریبان برایتان بگویم.

امشب شام غریبان است، زینب پریشان است.

شام غریبان است، زهرا نگران است.

شام غریبان است، سکینه گریان است.

شام غریبان است، آسمان گریان است.

شام غریبان است، عرش خدا گریان است.

شام غریبان است، ریگ بیابان گریان است.

شام غریبان است، امام‌زمان گریان است.

شام غریبان است، زهرا پریشان است.

شام غریبان است، 62 رسول‌الله گریان است.

شام غریبان است، خلقت گریان است.

شام غریبان است.

خدایا، به‌حق امام‌زمان ما را جزء عزاداران امام‌حسین (علیه‌السلام) قرار بده.

خدایا، عاقبت ما را به‌خیر کن.

خدایا، مداحانی که مدح امام‌زمان می‌کنند، زهرا جان، خودت عوضشان بده. آن‌ها که خودشان را نفروختند، زهرا جان، خودت آن‌ها را بخر. خودت مشکلات آن‌ها را رفع کن.

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه