منتخب: حضرت قاسم: تفاوت بین نسخهها
سطر ۹: | سطر ۹: | ||
امام حسن {{علیه}} یک سفارشنامه راجع به قاسم نوشته بود، آنرا به بازویش بسته بود. امام حسین {{علیه}} آن را باز کرد، دید برادرش نوشته: برادرجان! فاطمه را به عقد قاسم درآور. حالا امام حسین {{علیه}} میخواهد امر برادرش را اطاعت کند. آنجایی که به زَعفر فرمود: نَفَسهایی که همه اینها [لشکر ابنزیاد] میکِشند در قبضه قدرت من است، اینجا اِعمال کرد. یک ساعت، عقد قاسم و فاطمه را در خیمهای قرار داد. تمام نَفَسهای لشکر در سینه پیچید، زنگها صدا نمیکرد، شترها پایشان را از جا حرکت نمیدادند. خبر به ابنزیاد دادند که اگر این مطلب طول بکشد، تمام لشکر از بین میرود؛ جواب داد که اینها یک مدّتی دارند. حالا عروس و داماد با هم صحبت میکردند، میگفتند: با هم به مدینه میرویم و چه کار میکنیم؟ {{ارجاع|[[عاشورای 87]]}} | امام حسن {{علیه}} یک سفارشنامه راجع به قاسم نوشته بود، آنرا به بازویش بسته بود. امام حسین {{علیه}} آن را باز کرد، دید برادرش نوشته: برادرجان! فاطمه را به عقد قاسم درآور. حالا امام حسین {{علیه}} میخواهد امر برادرش را اطاعت کند. آنجایی که به زَعفر فرمود: نَفَسهایی که همه اینها [لشکر ابنزیاد] میکِشند در قبضه قدرت من است، اینجا اِعمال کرد. یک ساعت، عقد قاسم و فاطمه را در خیمهای قرار داد. تمام نَفَسهای لشکر در سینه پیچید، زنگها صدا نمیکرد، شترها پایشان را از جا حرکت نمیدادند. خبر به ابنزیاد دادند که اگر این مطلب طول بکشد، تمام لشکر از بین میرود؛ جواب داد که اینها یک مدّتی دارند. حالا عروس و داماد با هم صحبت میکردند، میگفتند: با هم به مدینه میرویم و چه کار میکنیم؟ {{ارجاع|[[عاشورای 87]]}} | ||
− | حالا حضرت قاسم جلو آمده و به امام حسین {{علیه}} میگوید: عموجان! دنیا برای من، بعد از آقا علیاکبر سیاه است، اجازه بده به میدان بروم. امام | + | حالا حضرت قاسم جلو آمده و به امام حسین {{علیه}} میگوید: عموجان! دنیا برای من، بعد از آقا علیاکبر سیاه است، اجازه بده به میدان بروم. امام به خاطر سفارش برادرش میخواست ببیند خواست قاسم چیست؟ تا اینکه درخواستش را تکرار کرد، به او فرمود: عزیز من! مرگ در نظر تو چگونه است؟ گفت: {{متمایز|«أحلی من العسل»}}: مانند عسل، اینقدر برایم لذیذ است! |
امام حسین {{علیه}} قاسم را به میدان فرستاد. عدّهای را به دَرَک واصل کرد؛ اما یک روایت عجیبی داریم: قاسم قدری توانش طی [تمام] شد، روی زانوی اسب افتاد، اسب عوضی در بین لشکر رفت، هر کسی به او میزد؛ تا اینکه بالأخره صدا زد: عموجان! من هم رفتم، خداحافظ! اسب با بدن مبارک قاسم آمد، امام حسین {{علیه}} او را در بغل گرفت، حضرت قاسم تمام جانش قطعه قطعه بود. {{ارجاع|[[اصولدین و سلامتولایت]] 78 و [[حضرتابوالفضل]] 85 و [[عاشورای 77]]}} | امام حسین {{علیه}} قاسم را به میدان فرستاد. عدّهای را به دَرَک واصل کرد؛ اما یک روایت عجیبی داریم: قاسم قدری توانش طی [تمام] شد، روی زانوی اسب افتاد، اسب عوضی در بین لشکر رفت، هر کسی به او میزد؛ تا اینکه بالأخره صدا زد: عموجان! من هم رفتم، خداحافظ! اسب با بدن مبارک قاسم آمد، امام حسین {{علیه}} او را در بغل گرفت، حضرت قاسم تمام جانش قطعه قطعه بود. {{ارجاع|[[اصولدین و سلامتولایت]] 78 و [[حضرتابوالفضل]] 85 و [[عاشورای 77]]}} | ||
نسخهٔ ۱۱ ژوئیهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۱۹
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است، حضرت زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
روضه متقی [۱]
امام حسن (علیهالسلام) یک سفارشنامه راجع به قاسم نوشته بود، آنرا به بازویش بسته بود. امام حسین (علیهالسلام) آن را باز کرد، دید برادرش نوشته: برادرجان! فاطمه را به عقد قاسم درآور. حالا امام حسین (علیهالسلام) میخواهد امر برادرش را اطاعت کند. آنجایی که به زَعفر فرمود: نَفَسهایی که همه اینها [لشکر ابنزیاد] میکِشند در قبضه قدرت من است، اینجا اِعمال کرد. یک ساعت، عقد قاسم و فاطمه را در خیمهای قرار داد. تمام نَفَسهای لشکر در سینه پیچید، زنگها صدا نمیکرد، شترها پایشان را از جا حرکت نمیدادند. خبر به ابنزیاد دادند که اگر این مطلب طول بکشد، تمام لشکر از بین میرود؛ جواب داد که اینها یک مدّتی دارند. حالا عروس و داماد با هم صحبت میکردند، میگفتند: با هم به مدینه میرویم و چه کار میکنیم؟ [۲]
حالا حضرت قاسم جلو آمده و به امام حسین (علیهالسلام) میگوید: عموجان! دنیا برای من، بعد از آقا علیاکبر سیاه است، اجازه بده به میدان بروم. امام به خاطر سفارش برادرش میخواست ببیند خواست قاسم چیست؟ تا اینکه درخواستش را تکرار کرد، به او فرمود: عزیز من! مرگ در نظر تو چگونه است؟ گفت: «أحلی من العسل»: مانند عسل، اینقدر برایم لذیذ است! امام حسین (علیهالسلام) قاسم را به میدان فرستاد. عدّهای را به دَرَک واصل کرد؛ اما یک روایت عجیبی داریم: قاسم قدری توانش طی [تمام] شد، روی زانوی اسب افتاد، اسب عوضی در بین لشکر رفت، هر کسی به او میزد؛ تا اینکه بالأخره صدا زد: عموجان! من هم رفتم، خداحافظ! اسب با بدن مبارک قاسم آمد، امام حسین (علیهالسلام) او را در بغل گرفت، حضرت قاسم تمام جانش قطعه قطعه بود. [۳]
من شب عروسی پسرم به یک اتاق خلوت رفتم و یاد حضرت قاسم افتادم. عوض اینکه بخندم و بگویم و برقصم، آنقدر گریه کردم که از حال رفتم! ببین وقتی یاد ائمه (علیهمالسلام) باشی و نقش آنها را داشته باشی، با آنها محشور میشوی. عشق و ذوق دنیا تو را گول نمیزند، امر را میبینی. [۴]
- ↑ سخنرانی عاشورای 87 (دقیقه 20) و حضرتابوالفضل (دقیقه 41) و ولایت، عدالت، سخاوت (دقیقه 59)
- ↑ عاشورای 87
- ↑ اصولدین و سلامتولایت 78 و حضرتابوالفضل 85 و عاشورای 77
- ↑ کتاب رجعت را بهتر بشناسیم و افشای ولایت