آخرالزمان یا شر الازمنه: تفاوت بین نسخهها
سطر ۲۳: | سطر ۲۳: | ||
{{موضوع|اگر بعد از کار، در تمرین ولایت بیایی، ولایت تجلّی دارد و خستگی کار را بیرون میبرد؛ وقتی مشغلهات را زیاد کردی، از تمام لذّت دنیا برمیآیی|مشغله/تمرین ولایت/کار}} من به قربان بعضیها بروم، من فدایشان بشوم، میگوید: من وقتیکه خسته میشوم، میروم این حرفها را گوش میدهم، نگاه به نوار شما میکنم، اصلاً خستگیام بیرون میرود. چرا؟ وقتی آمد، آنکار است، جزء شهداست؛ اما وقتی در تمرین ولایت آمد، ولایت در قلبش تجلّی میکند، خستگی بیرون میرود. تو اگر مشغلهات را زیاد کردی، تو را از تمام اینها کنار میاندازد. اگر من اینرا، من میگویم، نمیگویم که چیز نخرید! تو باید داشتهباشی، همهچیز داشتهباشی؛ اما بهقدر ضرورت. حساب کنی، اگر آنجا رفتی تندروی کردی؛ یکچیزی را که نباید بخری، خریدی. دیگر خمس نمیدهی، سهم امام نمیدهی، دیگر انفاق نمیکنی. یک چاله برای خودت کندی، باید دائم توی آن خرج بریزی. دیگر حال هم نداری. من یک شوخی بکنم. ما یک استاد داشتیم خیلی برو بود. میگفت: من شب یکتومان به زنم میدهم که بروم حسابهایم را بکنم. اُفّ بر سرت! چقدر برای خودت کار درست میکنی که حسابش بالا برود؟ خب، آن بیچاره را چه میکنی؟ از تمام لذّت دنیا هم برمیآیی. آقاجان من! من دلم میخواهد تو هم آقا باشی، هم مِلک داشتهباشی، هم ماشین داشتهباشی، هم آبرو داشتهباشی، هم خوب باشی، هم اینجا جهادگر باشی، هم آنجا به تو بهشت بدهد. {{دقیقه|20}} من توی این هستم. | {{موضوع|اگر بعد از کار، در تمرین ولایت بیایی، ولایت تجلّی دارد و خستگی کار را بیرون میبرد؛ وقتی مشغلهات را زیاد کردی، از تمام لذّت دنیا برمیآیی|مشغله/تمرین ولایت/کار}} من به قربان بعضیها بروم، من فدایشان بشوم، میگوید: من وقتیکه خسته میشوم، میروم این حرفها را گوش میدهم، نگاه به نوار شما میکنم، اصلاً خستگیام بیرون میرود. چرا؟ وقتی آمد، آنکار است، جزء شهداست؛ اما وقتی در تمرین ولایت آمد، ولایت در قلبش تجلّی میکند، خستگی بیرون میرود. تو اگر مشغلهات را زیاد کردی، تو را از تمام اینها کنار میاندازد. اگر من اینرا، من میگویم، نمیگویم که چیز نخرید! تو باید داشتهباشی، همهچیز داشتهباشی؛ اما بهقدر ضرورت. حساب کنی، اگر آنجا رفتی تندروی کردی؛ یکچیزی را که نباید بخری، خریدی. دیگر خمس نمیدهی، سهم امام نمیدهی، دیگر انفاق نمیکنی. یک چاله برای خودت کندی، باید دائم توی آن خرج بریزی. دیگر حال هم نداری. من یک شوخی بکنم. ما یک استاد داشتیم خیلی برو بود. میگفت: من شب یکتومان به زنم میدهم که بروم حسابهایم را بکنم. اُفّ بر سرت! چقدر برای خودت کار درست میکنی که حسابش بالا برود؟ خب، آن بیچاره را چه میکنی؟ از تمام لذّت دنیا هم برمیآیی. آقاجان من! من دلم میخواهد تو هم آقا باشی، هم مِلک داشتهباشی، هم ماشین داشتهباشی، هم آبرو داشتهباشی، هم خوب باشی، هم اینجا جهادگر باشی، هم آنجا به تو بهشت بدهد. {{دقیقه|20}} من توی این هستم. | ||
− | {{موضوع|وقتی خودت را در مشغله انداختی، به نزول میافتی و | + | {{موضوع|وقتی خودت را در مشغله انداختی، به نزول میافتی و لعنةالله میشوی؛ در صورتیکه اگر قانع و راضی باشی، کار [که] میکنی جزء شهدایی، به عیالات خدا کمک میکنی، حال بیتوته داری و...، خودت را از تمام اینها محروم میکنی|قانع و راضیبودن/صدقه/مشغله/نزول/کار/مقدّسی}} خب، حالا شما دارید کار میکنید، جزء شهدا هستید. در آن حال بمیری جزء شهدایی. اینجا، ولایتپرور هم هستی. داری کار میکنی، به اهل و عیال خدا هم کمک میکنی. آخر، اگر یک صدقهای دادی، به اهل و عیال خدا کمک کردی. خدا میفرماید: اینمردم، عیالات من هستند، به آنها کمک کن! عیالپرست باش! کمک کن! هر چقدر میتوانی، هر چقدر وسع تو هست؛ پس شما هم جهادگر شدی، هم ولایتپرور شدی، هم جزء شهدایی. حالا ببین چهکار میکنی؟ حالا شما یک مشغلهای درست کردی، رفتی یک پولی نزول کردی. من حرفم ایناست: خدا میفرماید: خدا لعنت کند، آن [کسی] که نزول میدهد و آن |
+ | [کسی] که میگیرد و دلّال شدهاست. شما جزء لعنت شدی. چرا اینکار را میکنی؟ من به شما هشدار میدهم. قربانتان بروم، من آخر چهکار کنم؟ به عمر و ابابکر لعنت شده، به هارون و مأمون لعنت شده، بهمن هم شده. من نخواستم که اینکار را بکنم، بهحساب خودم مقدّس شدم. دست از مقدّسیات بردار! عزیز من! آخر، چرا اینکار را میکنی؟ چرا خودت را در مشغله میاندازی، پول نزول میکنی، نکن! اما دارم به شما میگویم. یکوقت ضرورت است. یکوقت، خدا نکند، برای مؤمن پیش نمیآید، حالا آمد و پیشآمد. خانه من را یکمرتبه باد خراب کرد، یکچیز داشتیم، بههم خورده. اینرا میگوید بهقدر ضرورت، برو یکچیزی بکن! البتّه آنرا هم من خیلی مشکلم است بگویم؛ توجّه فرمودید؟ اما نه اینطوری. (صلوات بفرستید.) | ||
− | پس عزیز | + | پس عزیز من! شما ببین چقدر سقوط کردی؟ جهادگر که هستی، برای ماوراء که داری کار میکنی، به عیالات خدا کار میکنی، سهم امام میدهی، بیتوته میکنی. خوشی ظاهریات را از دست نمیدهی، دل بعضیها را هم خوش میکنی. همه کارها را میکنی؛ خودت را در زحمت میاندازی. حالا خدا میگوید: |
− | {{ | + | {{شعر}} |
+ | {{ب|زمین و زمان را بههم دوزی|بیشتر از این ندهم روزی}} | ||
+ | {{پایان شعر}} | ||
− | {{موضوع|اگر قانع و راضی | + | اینکارها هم که میکنی، رزق شما معلوم است، روزی شما معلوم است، اینهم مال دیگری است و خدا نکند حبّ آن در دلت بیفتند؛ آنکه دیگر واویلا است. پس إنشاءالله امیدوارم که توجّه بفرمایید [و] قانع و راضی باشید! |
+ | |||
+ | {{موضوع|وقتی قانع و راضی شدی، در حقیقت داری امر را اطاعت میکنی و مقدّسی را کنار گذاشتهای|قانع و راضیبودن/اطاعت امر/مقدّسی}} حالا من قانع و راضی را برای شما چیزی کنم که إنشاءالله خوشحال شوید که متوجّه باشید قانع و راضی چقدر خوب است. شما الآن در زندگیات قانع و راضی شدی؛ یعنی حقیقت. داری امر را هم اطاعت میکنی؛ یعنی در تمام زندگیات امر را اطاعت میکنی؛ یعنی بیامر کار نمیکنی، پرچم امر دستت است. اگر به ضرر دنیاییات هم طی شود، امر را اطاعت میکنی. حالا در هر پُست و مقامی که هستی. حالا شما که امر را اطاعت کردی، البتّه صد در صد، بازی در نیاوریم، یعنی مقدّسیات را کنار گذاشتی. تا مقدّسیات را کنار نگذاری، نمیتوانی امر را اطاعت کنی؛ اگرنه امر مقدّسیات را میکنی. میگویم همین کارها که میشود: اینکار ثواب دارد، اینکار اینجوریاست، اینکار آنجوری است، یکچیزی برای خودت میسازی. کار برای خودت میسازی؛ اما کار برایت ساختهاست، خدا برای تو ساختهاست. آنوقت [اگر] شما صد در صد امر را اطاعت کردی، خدا امرش است، امام زمان {{عج}} هم امرش است، قرآن هم امرش است، درستاست؟ تو هم داری امر را اطاعت میکنی. وقتی شما امر را اطاعت کردی، عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، ببین، من دارم چه میگویم؟ شما اتّصال به امر میشوی. شما یک قطرهاید، من در مقابل امر یک قطرهام؛ یعنی در مقابل آقا امام زمان {{عج}}؛ آن امر است، امیرالمؤمنین {{علیه}} امر است، قرآن امر است، {{دقیقه|25}} ما باید امر را اطاعت کنیم. آنها امر خدا هستند. آنها یک امر به ما دارند. ببین! آن امر خدا هست. میگوید اگر علی {{علیه}} را قبول نداشتهباشی، به عزّت و جلالم! اگر عبادت ثقلین کنی، تو را میسوزانم. بفرما! این امر است. امر است که ما امیرالمؤمنین {{علیه}} را به جانشینی رسولالله {{صلی}} قبول کنیم. درست شد؟ حالا این امر، خودش یک امر دارد، باید اطاعت کنیم؛ یعنی امر وجود مبارک امام زمان {{عج}}. {{موضوع|امر خلقی را میتوان اطاعت کرد که یا نبیّ باشد، یا امر ائمه و قرآن را بگوید؛ یعنی واسطه باشد، نه اینکه خودش بگوید من هستم!|امر خلق/خلق}} امر خلق را نباید اطاعت کنیم. خلق خودش باید امر را اطاعت کند. امر خلقی که اطاعت میکنی آناست که خودش نبیّ باشد، امر امام زمان {{عج}} را بگوید، امر قرآن را بگوید، امر آنها را بگوید؛ واسطه باشد نه خودش بگوید «من» هستم. توجّه فرمودید؟ یعنی کسی خودش نگوید من امرم. امیرالمؤمنین {{علیه}} صاحبالأمر است، امر است. ما که نمیخواهیم یکچیز از خودمان دربیاوریم. | ||
+ | |||
+ | {{موضوع|اگر قانع و راضی شدی و امر خلق را اطاعت نکردی، اتّصال به امر میشوی، اصلاً خودت امر میشوی؛ حالا امام زمان به تو پاسخ میدهد؛ یک نیرویی در دلت نصب میکند که دیگر از گناه بدت میآید و محبّت دنیا از دلت بیرون میرود|قانع و راضیبودن/اطاعت امر/امر خلق/گناه/محبّتدنیا}} پس شما اگر اینجوری شدی، امر را اطاعت کردی، امر خلق را اطاعت نکردی، اتّصال به امر هستی. حالا که اتّصال به امر شدی، خودت امر میشوی. ببین من چه میگویم؟ حالا که امر را اطاعت کردی، امر خدا را اطاعت کردی. حالا ولیّاللهالأعظم یک پاسخ به تو میدهد؛ چونکه خوشش میآید، تو امر خدا را اطاعت کردی. حالا یک نیرویی آقا امام زمان {{عج}} و امیرالمؤمنین {{علیه}} و زهرایعزیز در دلت نصب میکند. ببین، من چه میگویم؟ اگر هم میخواهی توجّه کنی، ببین، سنگ حَجَرالأسود را امام نصب میکند. در دل تو یک نیرویی نصب میکند [که] دیگر از گناه بدت میآید؛ یعنی چنان آن تجلّی دارد که محبّتدنیا را ذلّت میدانی، از دلت بیرون میکند. اصلاً به تو راه نمیدهد. آنچنان تجلّی دارد؛ یعنی ظلمت به نور غلبه پیدا نمیکند. الآن اینجا ظلمت است، یک چراغ روشن میکنید، تمام ظلمت میرود. آیا ولایت، آنچیزی را که در دلت نصب میکند، بهقدر چراغ نیست؟ چرا ما توجّه نداریم؟ این حرفها یقین میخواهد. توجّه فرمودید؟ آنوقت نصب میکند. دیگر از هر گناهی بدت میآید. اصلاً فکرش را نمیکنی. {{موضوع|مؤمن واقعی فکر گناه هم نمیکند|مؤمن/گناه}} اصلاً مؤمن واقعی فکرش را هم نمیکند. چرا فکرش را هم نمیکند؟ فکرش در ولایت است. فکرش در نماز است، فکرش توی کار خیر است. فکرش توی انشاء ولایت است، فکرش در نمازش است، فکرش توی این حرفهاست، فکرش توی انفاق است، فکرش توی ایناست که دست یک بیچاره را بگیرد. اصلاً دیگر فکر ندارد که گناه کند. اما خدا کند که آن [را] در دل ما نصب کند. نصبش ایناست که من دارم به شما میگویم. باید چهکار کنیم؟ | ||
{{موضوع|وقتی قانع و راضی شدی، خدا تمام کارهایت را کفایت میکند|قانع و راضی بودن/کفایت/روزی}} باید قانع و راضی باش. وقتی قانع و راضی شدی، عزیز من، قربانت بروم، خدا تمام کارهایت را کفایت میکند. والله، بالله، خدا دلش میخواهد به راحتی به تو روزی بدهد، خودت میروی اینکارها را میکنی. تو فکر خودت باش. بچه روایت داریم یا کافر است یا منافق است یا مؤمن. اگر کافر و منافق است چقدر برای او میدوی؟ اگر مؤمن است که خدا دارد. یکی دارد یکیدیگر را اذیت میکند، آمده گفتهاست من میخواهم پول را از او بگیرم، برای دخترهایم بگذارم. خب، بفرما! این دارد چه میگوید؟ | {{موضوع|وقتی قانع و راضی شدی، خدا تمام کارهایت را کفایت میکند|قانع و راضی بودن/کفایت/روزی}} باید قانع و راضی باش. وقتی قانع و راضی شدی، عزیز من، قربانت بروم، خدا تمام کارهایت را کفایت میکند. والله، بالله، خدا دلش میخواهد به راحتی به تو روزی بدهد، خودت میروی اینکارها را میکنی. تو فکر خودت باش. بچه روایت داریم یا کافر است یا منافق است یا مؤمن. اگر کافر و منافق است چقدر برای او میدوی؟ اگر مؤمن است که خدا دارد. یکی دارد یکیدیگر را اذیت میکند، آمده گفتهاست من میخواهم پول را از او بگیرم، برای دخترهایم بگذارم. خب، بفرما! این دارد چه میگوید؟ |
نسخهٔ ۳ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۰۳:۵۴
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
آخرالزمان یا شر الازمنه | |
کد: | 10215 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1380-04-14 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 13 ربیعالثانی |
رفقا! ما از اوّل به شما گفتیم که ما داریم تمرین ولایت میکنیم. تمرین ولایت یکچیزی است که شما باید یکچیزی بگویید، ما یکچیزی بگوییم. ما که نیامدیم که یک صحبتی کنیم که بگوییم حرف ما اینطوری است و درستاست؛ تمرین یعنی این. إنشاءالله امیدوارم که تمرین کنیم که آقا وجود مبارک امام زمان (عجلاللهفرجه) تشریف بیاورد. بالأخره اگر شما امر را اطاعت کنی، ایشان شما را میپذیرد؛ اما اگر امر را اطاعت نکنی، پذیرایی ایشان مشکل است. چونکه ما یکبحثی داشتیم با یکی از آقایان که میشد پیش همه ائمهطاهرین (علیهمالسلام) بهغیر وجود امام زمان (عجلاللهفرجه) رفت. بعد ایشان انکار کرد. گفتم: عزیز من! قربانت بروم، حالا تو خلاصه خیلی درس خواندی؛ نمیگویم تو عناد داری؛ اما آدم باید عناد نداشتهباشد [و] حرف را قبول کند. من یک سؤالی از شما میکنم. گفت: بفرما! گفتم: آیا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دلش میخواست عمر را ببیند، ابابکر را ببیند، عمرِ زهراکش را ببیند؟ میخواست ببیند یا نه؟ گفت: نه! گفتم: معلوم شد؛ اما یگانه امامی که باید بپذیرد، امام زمان (عجلاللهفرجه) است. او باید تو را بپذیرد؛ وگرنه نمیتوانی پیشش بروی. اصلاً یک دلیلی که من امروز میگویم امام زمان (عجلاللهفرجه) جایش را معلوم نکرده؛ [چون] نمیخواهد پیش او بروید. اگر امام زمان (عجلاللهفرجه) جایش معلوم بود، آقا! اراذل و مراذل آنجا میریختند! حالا البتّه خوب هم دارند؛ پس جایش را معلوم نکرد. جای امام زمان (عجلاللهفرجه) خیلی مشخّص نیست؛ اما امام زمان (عجلاللهفرجه) «وجهالله» است، در تمام خلقت هست. آنکه نیست، عالم است. عالَم، نیست میشود. عالَم، در مقابل وجود امام زمان (عجلاللهفرجه) هستی ندارد. هستی، وجود امام زمان (عجلاللهفرجه) است؛ یعنی «وجهالله» در همه خلقت است؛ اما جایش که معلوم نیست؛ چونکه نباید پیشش بروید؛ اما ممکناست کسی را بپذیرد؛ اما در عالم رؤیا. اغلب اینها که چیز هستند، در رؤیا [میبینند]؛ چونکه در ظاهر یکقدری، خلاصه، یک اشکالاتی دارد. چرا در رؤیا [میبینند؟ اما] چرا در ظاهر [نه]؟ جرأت کنم بگویم یا نه؟ چونکه در ظاهر ایشان نیست، کسی نگوید من هستم. ایشان باید غائب باشد. با ماوراء سر و کار داشتهباشید، با رؤیایتان سر و کار داشتهباشید.
من نظر ولایتیام ایناست. آخر اینکه میگویم نظر ولایت نه اینکه نظر من باشد؛ یعنی ولایت اینقدر بالاست. یکروایت هم داریم که میفرماید: اگر تمام اشیاء قلم [و] دریا مرکّب شود، توان ولایت را نمیتواند شود؛ یعنی باء بسمالله هم نمیتواند بشود. چرا؟ (والله! بالله! من نمیخواستم این [حرف] ها را بگویم، دارد خودش میآید.) چرا؟ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میگوید: من کِیْل این اشیاء، تمام خلقت و دریا را بلدم؛ میدانم؛ پس تمام اشیاء در مقابل خدا و ولایت یک حدّی دارد؛ یعنی معلوم است. حالا شما این دریا را نمیدانید [که] چطور است؟ شما دنیا را نمیدانید [که] چطور است؟ او میداند؛ چونکه این دنیا یک زمینی بوده، اوّلش خودش خلق کرده، بهوجود آورده، میداند؛ پس اگر من دارم میگویم، اینجوریاست، اینجوریاست؛ یعنی تمام اشیاء، درختها قلم شود [آنها] یک حدّی دارد؛ ولایت، حدّ ندارد، خدا هم حدّ ندارد، قرآن هم حدّ ندارد. اینها حدّش کجاست؟ حدّش را امام زمان (عجلاللهفرجه) میداند، حدّش را خدا میداند. قرآن هم یک اشاراتی راجعبه اینها دارد که اینها حدّ ندارد. پس درستاست اگر میفرماید تمام اشیاء و درختان قلم شوند و دریاها [مرکّب]، نمیتواند باء بسمالله را بگوید. [۲] باء بسمالله، علیبنابیطالب (علیهالسلام) است. (صلوات بفرستید.)
باء بسمالله الآن وجود مبارک امام زمان (عجلاللهفرجه) است. ما باید اینطرز، ولایت را شناسایی داشتهباشیم. اگر اینطرز شناسایی نداشتهباشیم، مشابه درست میکنیم؛ اما اگر در تمام وجود شما امام اینجوری باشد، امام زمان (عجلاللهفرجه) اینجوری باشد، خب، ممکن نیست کسی مثل او بشود، اصلاً ممکن نیست. من با یکی از رفقا یک صحبتی داشتم، گفت: این حرف را نزن! اگر میگفت میزدم. چقدر بالاست؛ اما دارم شما را حالی میکنم که «ممکن» نیست. ما دوازدهامام، چهارده حجّت داریم. حجّت، «ممکن» نیست. چرا؟ تمام خلقت «ممکن» است؛ امام «ممکن» نیست. پس درست گفتم. تمام این خلقت «ممکن» است. لوحش و قلمش و بهشتش، همه اینها یک حدّی دارد؛ حدّش را امام زمان (عجلاللهفرجه) میداند؛ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میداند، زهرایعزیز میداند، اینها همه حدّش را میدانند، حدّ دارد؛ اما ولایت حدّ ندارد. (صلوات بفرستید.)
ما بنا بود یک تذکّری به شما بدهیم؛ هم به شما، هم به کسیکه این نوار را گوش میدهد. یکوقت میبینی با یکنفر میخواهی کشتی بگیری، اگر شُل بگیری اینجا، تو را زمین میزند. زشت است [که] ما بگوییم. ما یکوقت کشتی میگرفتیم؛ اما همچین کشتی میگرفتم که بهوجدانم! راست میگویم. یکوقت با یکنفر روبرو شدیم، دیدم اگر اینجوریاش بکنم، صدمه میخورد؛ یعنی جوری او را زمین میزدم که جایی از او ناقص نشود، هم اینقدر که چیز شود. عزیز من! دنیا شما را به زمین میزند. خیلی پُرقدرت است. چرا قدرت دارد؟ چون شیطان با اوست. شیطان به او توان میدهد. حالا من حسابش را کردم که همینجور که گفتم دیگر زشت است ما بگوییم. همانطور که شما با ما یک رنگی هستید، ما هم باید هر چه توان داریم، گدایی کنیم [و] به شما بدهیم. ما اگر گدا هستیم، گدای در خانه ائمه (علیهمالسلام) هستیم؛ آنها میدهند. آنها وقتی فهمیدند [که] تو میخواهی به کسی بدهی، به تو میدهند؛ اما وقتی ببیند نمیخواهی بدهی، به تو نمیدهند. وقتی ببیند میخواهی به کسی بدهی به تو میدهد. اینکه چیزی نیست. چرا ندهد؟ مگر ندادهاند؟ مگر خدا نگفت علم اوّلین و آخرین را سلمان دارد. چرا به او ندهد؟
حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود که در آخرالزّمان آنچه را که در اُمَم سابقه شدهبود، میشود؛ یعنی در زمان نوح، طوفان بود و آب بود. میگفتند درِ گوشهایتان را بگیرید و حرف او را نشنوید! حالا الآن نگاه نکنید! اغلب مردم نمیخواهند حرف حقیقت ولایت را بشنوند. آن حقیقت ولایت یک قُرقگاه دارد، خلاصه، یک امر دارد، مردم توی امرش میمانند. مردم میخواهند یکجوری باشد، هم آن باشد [و] هم این؛ اما آقاجان! نمیشود؛ یا آدم کوسه [بیریش] است یا ریشدار. اینکه نمیشود. حالا نگاه کنید! ببینید الآن میشود یا نمیشود؟ ببین، آن [قوم] نوحش که شده، آن قوم لوطش که فراوان است. آن قوم عادش، مرتّب تصادفات و طوفانها، آن قوم موسیاش، جادوگری؛ چقدر جادوگری است. هر چیزش نیست بهمن بگویید [که] نیست. تا حتّی حضرت فرمود: در آخرالزّمان اگر در آنزمان یک موشی در سوراخی رفتهباشد، [الآن هم] میرود؛ یعنی میخواهد بگوید که همهچیز میشود. توجّه فرمودید؟ این یک مَثلی است که حضرت میزند که همهچیز میشود. حالا میخواهم به شما عرضی کنم. قربانت بروم، الآن جنابعالی قربانت بروم، با تمام حوادث روبرو هستی. با زمان نوحش هستی، با قوم لوطش هستی، عادش هستی، موسیاش هستی، عیسیاش هستی، بُتپرستیاش هستی. بُتپرستی چقدر است؟ چقدر خلقپرست هستند؟ خلقپرستی که از بُتپرستی که بدتر است. بُتپرستی یک چوب است که میپرستی. باباجان! چوب تو را گمراه نمیکند. تو یکآدم اشتباهکار هستی، به آن میگویی خدا. اشتباه برمیگردد، یک توبه میخواهد؛ اما اگر خلقپرست شدی، خلق تو را گمراه میکند. خلق برای تو یک بدعت میگذارد، حرف میزند، پدر در میآید. آنها را نمیتوانی توبه کنی. عزیزان من! یک بُتپرستی است که عزیزان من! میشود توبه کرد، یک بُتپرستی است که والله! بهدینم! نمیشود توبه کرد. چرا توجّه ندارید؟ خلقپرستی را نمیشود توبه کرد. دیدید که. مگر اینها در زمان ابابکر و عمر خلقپرست نشدند، آیا اهلتسنّن توبه دارد؟ در زمان هارون و مامون مگر نشدند؟ خدا هم آنها را کافر اعلام کرد. مگر در زمان عمر و ابابکر خلقپرست نشدند. خب، بفرما! اما بُتپرستی قربانت بروم این آدم، خرما درست میکرد، زمستان هم که میشد میخورد. [میگفت:] عجب خدای شیرینی است. میخورد، بهمن هم بدهد میخورم!
حالا ببینید من چه میگویم؟ حالا شما با تمام این حرفها روبرو هستید، خودت توجّه نداری. بسکه اینکار مهمّ است پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود شرّالأزمنه. اگر آنزمان [جاهلیّت] لُخت میشدند، حالا هم میگوید: «کاشفات العاریات» حالا هم پوشیدهاند و لُخت هستند. هستند یا نیستند؟ خیلی هم قشنگتر از آنموقع هستند. آنها سر و ساده لُخت بودند. الآن چطور شدند؟ چطوری کردند؟ شما بهتر میدانید! حضرت آیتالله اینها را دیدی؟! (صلوات بفرستید.)
عزیزان من! توجّه کنید [که] با چه صحنهای روبرو هستید؟ بسکه کار مشکل است! (تمام شما عالم هستید، تمام شما دانشمندید، علماء در مجلس هستند) امامصادق (علیهالسلام) میفرماید: (سلمان، دیگر بهتر است؟ تمام این احکام را باید عمل کند؛ اما آخرالزّمان میگوید:) اگر یکی از اینها [احکام] را عمل کردی، من شما را ضمانت میکنم. بسکه این شرّ را میبیند. ما شرّ را نمیبینیم. ما به خیالمان، شرّ خیر است، خیر به خیالمان شرّ است. که شما با چه صحنهای روبرو هستید؟ در هیچ ادیانی، در هیچ زمانی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نگفته هر کسی دینش را حفظ کند، با من، در درجه من است. معلوم میشود کار سخت است. عزیزان من! چشمت را باز کن [و] ببین سختیاش کجاست؟ والله! بالله! من سختیهایش را میبینم [و] به شما میگویم. باز هم ملاحظه شما را میکنم. باز هم میبینم اگر یکذرّه تند بگویم، شاید یکقدری چیزتان شود. من نمیخواهم شما را خسته کنم. من مرتّب دارم شما را نوید میدهم. به شما میگویم راه نزدیک است. از اینجا برو! از آنجا برو! اما راه خیلی دور است. من یک پارهوقتها به خدا میگویم: خدایا! یک راهی است [که] صد فرسخ است، من میخواهم [آن راه را] بروم؛ [اما] نه زاد دارم، نه توشه دارم، نه بلدم. پایم هم درد میکند. من چطور بروم؟ باید به قدرتت من را ببری. آخرت الآن اینجوری شده؛ مگر به قدرت خدا، امام زمان (عجلاللهفرجه) تو را در پناه بگیرد، نجات پیدا کنی. خیلی سخت است. هر کجایش دست میگذاری، آنجا مشکل است. شما مشکلاتش را نمیبینید. اگر یک چشم عالمبین داشتهباشید، تمام مشکلاتش را میبینید.
حالا چهکار کنیم؟ الآن میگویی چهکار کنیم؟ حالا قانع و راضی باش! قربانت بروم، فدایت بشوم، این آقای بلندنظر میگفت: ما [به مشهد رفتیم، گفتیم لب دریا برویم. گفت: چهار تا جوان آمدهبودند. گفت: یکی از آنها جلوی آب رفت، آب او را برد که برد. آب تو را میبرد. آب آخرالزّمان تو را میبرد. کجا جلو میروی؟ نرو جلو! همینجا بس است. ببین، الآن ما در دو جبهه هستیم: یک جبهه شیطان است که خوب هم پیشرفته است؛ یعنی اینقدر پیشرفته است که عمر به او میگوید احسنت! عمر به این شیطان میگوید احسنت! اینقدر پیشرفته است. حالا شما الآن به همین کسبت، به هر کاری که داری قانع و راضی هستید، البتّه امورت دارد میگذرد، قشنگ هم میگذرد؛ آنوقت شیطان به تو میگوید: آقا! یککار دیگر هم بکن! چند تا را نان بده! چند تا کارگر داری، اینها همه نان میخورند. تو را بازی میدهد. الآن که شما در این رشته کار هستید، دارید جهاد فی سبیلالله میکنید، جزء شهدا هستید. قرآن میگوید، روایت میگوید: شاربت عرق کند، جزء شهدایی. آخر، کار صدمه دارد. من هم بنّایی رفتم، هم خیلی کار کردم. کار بالأخره صدمه دارد. یعنی بدن یکقدری ناراحت میشود. میگوید: یکذرّه ناراحت شوی، جزء شهدایی. داری برای اهل و عیالت کار میکنی. تو ولایتپرور هستی؛ یعنی داری اینها را پرورش میدهی، خانمت هم ولایتپرور است. ببین، از کجا تو یکمرتبه، سقوط پیدا میکنی؟ من سقوطت را میگویم. چقدر خوب است؟ آقاجان من! وقتی مشغلهات زیاد نباشد، خمس میدهی، سهم امام میدهی، انفاق میکنی، یک حالی داری. یک خدا میگویی، یک امام زمان (عجلاللهفرجه) میگویی. یک شکرانه میکنی.
من به قربان بعضیها بروم، من فدایشان بشوم، میگوید: من وقتیکه خسته میشوم، میروم این حرفها را گوش میدهم، نگاه به نوار شما میکنم، اصلاً خستگیام بیرون میرود. چرا؟ وقتی آمد، آنکار است، جزء شهداست؛ اما وقتی در تمرین ولایت آمد، ولایت در قلبش تجلّی میکند، خستگی بیرون میرود. تو اگر مشغلهات را زیاد کردی، تو را از تمام اینها کنار میاندازد. اگر من اینرا، من میگویم، نمیگویم که چیز نخرید! تو باید داشتهباشی، همهچیز داشتهباشی؛ اما بهقدر ضرورت. حساب کنی، اگر آنجا رفتی تندروی کردی؛ یکچیزی را که نباید بخری، خریدی. دیگر خمس نمیدهی، سهم امام نمیدهی، دیگر انفاق نمیکنی. یک چاله برای خودت کندی، باید دائم توی آن خرج بریزی. دیگر حال هم نداری. من یک شوخی بکنم. ما یک استاد داشتیم خیلی برو بود. میگفت: من شب یکتومان به زنم میدهم که بروم حسابهایم را بکنم. اُفّ بر سرت! چقدر برای خودت کار درست میکنی که حسابش بالا برود؟ خب، آن بیچاره را چه میکنی؟ از تمام لذّت دنیا هم برمیآیی. آقاجان من! من دلم میخواهد تو هم آقا باشی، هم مِلک داشتهباشی، هم ماشین داشتهباشی، هم آبرو داشتهباشی، هم خوب باشی، هم اینجا جهادگر باشی، هم آنجا به تو بهشت بدهد. من توی این هستم.
خب، حالا شما دارید کار میکنید، جزء شهدا هستید. در آن حال بمیری جزء شهدایی. اینجا، ولایتپرور هم هستی. داری کار میکنی، به اهل و عیال خدا هم کمک میکنی. آخر، اگر یک صدقهای دادی، به اهل و عیال خدا کمک کردی. خدا میفرماید: اینمردم، عیالات من هستند، به آنها کمک کن! عیالپرست باش! کمک کن! هر چقدر میتوانی، هر چقدر وسع تو هست؛ پس شما هم جهادگر شدی، هم ولایتپرور شدی، هم جزء شهدایی. حالا ببین چهکار میکنی؟ حالا شما یک مشغلهای درست کردی، رفتی یک پولی نزول کردی. من حرفم ایناست: خدا میفرماید: خدا لعنت کند، آن [کسی] که نزول میدهد و آن [کسی] که میگیرد و دلّال شدهاست. شما جزء لعنت شدی. چرا اینکار را میکنی؟ من به شما هشدار میدهم. قربانتان بروم، من آخر چهکار کنم؟ به عمر و ابابکر لعنت شده، به هارون و مأمون لعنت شده، بهمن هم شده. من نخواستم که اینکار را بکنم، بهحساب خودم مقدّس شدم. دست از مقدّسیات بردار! عزیز من! آخر، چرا اینکار را میکنی؟ چرا خودت را در مشغله میاندازی، پول نزول میکنی، نکن! اما دارم به شما میگویم. یکوقت ضرورت است. یکوقت، خدا نکند، برای مؤمن پیش نمیآید، حالا آمد و پیشآمد. خانه من را یکمرتبه باد خراب کرد، یکچیز داشتیم، بههم خورده. اینرا میگوید بهقدر ضرورت، برو یکچیزی بکن! البتّه آنرا هم من خیلی مشکلم است بگویم؛ توجّه فرمودید؟ اما نه اینطوری. (صلوات بفرستید.)
پس عزیز من! شما ببین چقدر سقوط کردی؟ جهادگر که هستی، برای ماوراء که داری کار میکنی، به عیالات خدا کار میکنی، سهم امام میدهی، بیتوته میکنی. خوشی ظاهریات را از دست نمیدهی، دل بعضیها را هم خوش میکنی. همه کارها را میکنی؛ خودت را در زحمت میاندازی. حالا خدا میگوید:
زمین و زمان را بههم دوزی | بیشتر از این ندهم روزی |
اینکارها هم که میکنی، رزق شما معلوم است، روزی شما معلوم است، اینهم مال دیگری است و خدا نکند حبّ آن در دلت بیفتند؛ آنکه دیگر واویلا است. پس إنشاءالله امیدوارم که توجّه بفرمایید [و] قانع و راضی باشید!
حالا من قانع و راضی را برای شما چیزی کنم که إنشاءالله خوشحال شوید که متوجّه باشید قانع و راضی چقدر خوب است. شما الآن در زندگیات قانع و راضی شدی؛ یعنی حقیقت. داری امر را هم اطاعت میکنی؛ یعنی در تمام زندگیات امر را اطاعت میکنی؛ یعنی بیامر کار نمیکنی، پرچم امر دستت است. اگر به ضرر دنیاییات هم طی شود، امر را اطاعت میکنی. حالا در هر پُست و مقامی که هستی. حالا شما که امر را اطاعت کردی، البتّه صد در صد، بازی در نیاوریم، یعنی مقدّسیات را کنار گذاشتی. تا مقدّسیات را کنار نگذاری، نمیتوانی امر را اطاعت کنی؛ اگرنه امر مقدّسیات را میکنی. میگویم همین کارها که میشود: اینکار ثواب دارد، اینکار اینجوریاست، اینکار آنجوری است، یکچیزی برای خودت میسازی. کار برای خودت میسازی؛ اما کار برایت ساختهاست، خدا برای تو ساختهاست. آنوقت [اگر] شما صد در صد امر را اطاعت کردی، خدا امرش است، امام زمان (عجلاللهفرجه) هم امرش است، قرآن هم امرش است، درستاست؟ تو هم داری امر را اطاعت میکنی. وقتی شما امر را اطاعت کردی، عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، ببین، من دارم چه میگویم؟ شما اتّصال به امر میشوی. شما یک قطرهاید، من در مقابل امر یک قطرهام؛ یعنی در مقابل آقا امام زمان (عجلاللهفرجه)؛ آن امر است، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امر است، قرآن امر است، ما باید امر را اطاعت کنیم. آنها امر خدا هستند. آنها یک امر به ما دارند. ببین! آن امر خدا هست. میگوید اگر علی (علیهالسلام) را قبول نداشتهباشی، به عزّت و جلالم! اگر عبادت ثقلین کنی، تو را میسوزانم. بفرما! این امر است. امر است که ما امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به جانشینی رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) قبول کنیم. درست شد؟ حالا این امر، خودش یک امر دارد، باید اطاعت کنیم؛ یعنی امر وجود مبارک امام زمان (عجلاللهفرجه). امر خلق را نباید اطاعت کنیم. خلق خودش باید امر را اطاعت کند. امر خلقی که اطاعت میکنی آناست که خودش نبیّ باشد، امر امام زمان (عجلاللهفرجه) را بگوید، امر قرآن را بگوید، امر آنها را بگوید؛ واسطه باشد نه خودش بگوید «من» هستم. توجّه فرمودید؟ یعنی کسی خودش نگوید من امرم. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) صاحبالأمر است، امر است. ما که نمیخواهیم یکچیز از خودمان دربیاوریم.
پس شما اگر اینجوری شدی، امر را اطاعت کردی، امر خلق را اطاعت نکردی، اتّصال به امر هستی. حالا که اتّصال به امر شدی، خودت امر میشوی. ببین من چه میگویم؟ حالا که امر را اطاعت کردی، امر خدا را اطاعت کردی. حالا ولیّاللهالأعظم یک پاسخ به تو میدهد؛ چونکه خوشش میآید، تو امر خدا را اطاعت کردی. حالا یک نیرویی آقا امام زمان (عجلاللهفرجه) و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و زهرایعزیز در دلت نصب میکند. ببین، من چه میگویم؟ اگر هم میخواهی توجّه کنی، ببین، سنگ حَجَرالأسود را امام نصب میکند. در دل تو یک نیرویی نصب میکند [که] دیگر از گناه بدت میآید؛ یعنی چنان آن تجلّی دارد که محبّتدنیا را ذلّت میدانی، از دلت بیرون میکند. اصلاً به تو راه نمیدهد. آنچنان تجلّی دارد؛ یعنی ظلمت به نور غلبه پیدا نمیکند. الآن اینجا ظلمت است، یک چراغ روشن میکنید، تمام ظلمت میرود. آیا ولایت، آنچیزی را که در دلت نصب میکند، بهقدر چراغ نیست؟ چرا ما توجّه نداریم؟ این حرفها یقین میخواهد. توجّه فرمودید؟ آنوقت نصب میکند. دیگر از هر گناهی بدت میآید. اصلاً فکرش را نمیکنی. اصلاً مؤمن واقعی فکرش را هم نمیکند. چرا فکرش را هم نمیکند؟ فکرش در ولایت است. فکرش در نماز است، فکرش توی کار خیر است. فکرش توی انشاء ولایت است، فکرش در نمازش است، فکرش توی این حرفهاست، فکرش توی انفاق است، فکرش توی ایناست که دست یک بیچاره را بگیرد. اصلاً دیگر فکر ندارد که گناه کند. اما خدا کند که آن [را] در دل ما نصب کند. نصبش ایناست که من دارم به شما میگویم. باید چهکار کنیم؟
باید قانع و راضی باش. وقتی قانع و راضی شدی، عزیز من، قربانت بروم، خدا تمام کارهایت را کفایت میکند. والله، بالله، خدا دلش میخواهد به راحتی به تو روزی بدهد، خودت میروی اینکارها را میکنی. تو فکر خودت باش. بچه روایت داریم یا کافر است یا منافق است یا مؤمن. اگر کافر و منافق است چقدر برای او میدوی؟ اگر مؤمن است که خدا دارد. یکی دارد یکیدیگر را اذیت میکند، آمده گفتهاست من میخواهم پول را از او بگیرم، برای دخترهایم بگذارم. خب، بفرما! این دارد چه میگوید؟
حالا اگر شما باز، واقع یکقدریکه اینجوری شدی، یکقدری امتحان دادی، یکقدری درست شدی، آنوقت میگوید آنها که به تو دادم شکر کن. باید بروی شکرش را بهجا بیاوری. پس شما رفقایعزیز، اگر بخواهید که چیز باشد، باید نعمتهای خدا را شکر کنید. همهشما دوستعزیز من هستید؛ اما دیروز، یکی از رفقای دوستعزیز، یک سؤالی کرد. گفت شما در نوارتان راجعبه شکرانه یک صحبتهای کردید، منظورتان چیست؟ گفتم که یکوقت میبینی شما یک شکرانه میکنید، آن شکرانه مصنوعی است؛ یعنی الان یک چلوکباب خوردی، میگویی: شکر، یک چلومرغ میخوری میگویی: شکر. ما یکدفعه توی عمرمان بیشتر ندیدیم، دو دفعه توی عمرمان مرغ سوخاری دیدیم، یکدفعه هم توی عمرمان، خدا به او عوض بدهد، برای ما دو تا سیخ آوردهبود، از اینها که مثل دوک است، کباب به آن کردهبود. یک کباب خوبی بود؛ کباب برگ بود. خب، یکدفعه از آنها میخوری، میگویی شکر. داری شکر آنرا بهجا میآوری. این شکر نیست؛ اما شما در واقعیت نگاه کن، چهکسی این آقازاده را به تو داده، نگاه به او کن، حظ کن، خدا را شکر کن. چهکسی این خانم را به تو دادهاست؟ چهکسی این دختر خانم را به تو دادهاست؟ چهکسی تن تو را ساز گذاشتهاست؟ تو چهکاره بودی؟ حالا نمیخواهم بچگیتان را بگویم که شما شیرخواره بودید، چهجور بودید. حالا جسارت میشود. هر چه داری شکر. شما الان اگر بخواهی پیاده به خانه بروی چقدر بد است. چقدر زشت است. بگو خدایا ماشین دارم؛ یعنی شکر ایناست؛ آنچه را که داری از خدا بدانی؛ تا حتی ولایتی که داری از خدا بدانی. اصلاً توحید و خداشناسی را از خود خدا بدان. مگر خداشناس نیستی؟ [شناخت] خود خدا را از خود خدا بدان؛ چون او به تو تجلی کردهاست. او خودش را به تو شناسانده است که شما او را شناختید. آنرا هم از خدا بدان. آنوقت اگر شما یک همچنین حالی انشاءالله امیدوارم پیدا کردید، آنوقت خدا علم حکمت به شما میدهد. روایتش هم ایناست که گویا در قرآنمجید هم هست که لقمان شکر ما را کرد، ما علم حکمت به او دادیم. آنوقت اگر علم حکمت به تو داد، تو دیگر سرکش نیستی. علم سرکشی که دیگر نداری. دیگر شیطان نمیتواند تو را از اینطرف و آنطرف کند. تمام کارهایت از روی حکمت میشود. توجه فرمودید؟
حالا باز بالاتر میرود. اگر علم حکمت به تو داد، آخر خدا! یک مخیر بودن به تو دادهاست، آنوقت توی مخیر بودنمان، یا ما اطاعت نمیکنیم، یا اطاعتمان کم است، یا توی مخیر بودن تزلزل داریم. حالا اگر شما واقع شکر کردید؛ یعنی نعمتهای خدا را دیدی و شکر کردی، آنوقت خدا علم حکمت به شما میدهد، حالا که علم حکمت به تو داد، کارهایت حکمتآمیز میشود. حالا همین حکمت را باز باید به امر خرج کنی. خوب توجه کن من چه میگویم. حالا تو را ارادةالله میکند. اراده میکنی کار راه میافتد. اراده میکنی کار میشود. چرا؟ آن اراده که تو داری میکنی به نفع خودت نمیکنی، به نفع مردم میکنی، به نفع فقرا میکنی، به نفع اهل و عیال خدا میکنی، به نفع مستمندان میکنی، به نفع رفقایت میکنی، به نفع اهل و عیالت میکنی، خود نیستی. تو را ارادةالله میکند. چرا نکند؟ آصف، خود نبود که اراده کرد تخت بلقیس آمد. پس تو غیر آصف هستی؟ آصف چهکسی است؟ فقه خوانده بود، اصول خوانده بود؟ کجا فقه و اصول خوانده بود؟ از کجا آورده؟ یک علم کتاب، امیرالمؤمنین به او داده، ارادة اللهاش میکند. من دوباره بگویم آقایان اگر من نشدم، از «من» است. اگر خدا همه را ارادةالله بکند، خدا میخواهد یککاری پیش برود. مگر خدا کارشکن است؟ خب، تو داری یککاری پیش میبری؛ اما «خود» نباش، خدا تو را ارادةالله میکند. اصلاً تعجب میکنی که چطور اینکار شد؟ ارادةالله است. اراده میکنی میشود. خیلی ما اشتباه داریم. چرا ما اشتباه داریم؟ یک چیزهای دنیا را میآوریم توی مغزمان. فوری داریم باد میکنیم. باد نکن با این حرفها. بیا با نعمت خدا بازی کن. ما بازی با اینها میکنیم. این بازیها را بگذار کنار. عباس آقا را دیدی یک توپ داشت، اصلا حساب نمیکند که اینجا جمعیت است، میزند زیرش. تو بچه نباش، حساب کن.
من بارها به شما میگویم این ارادةالله شدن قربانت بروم خیلی چیزی نیست، پیش خدا. ببین! ملائکه نوکر توست. ملائکه به امر توست. اما داریم خدا ملائکه را ارادةالله میکند. حالا یا محمد! بلند شو علی را بردار، من جبرئیل را ارادةالله کردم. برو سلمان را بخر و بیاور. ای به قربان آن خریدار که انسان را بخرد. من یک پارهوقتها میگویم امامزمان! ما را بخر. ما حرفی نداریم ما را بخری و سگ در خانهات بکنی. بخر و بیاور دیگر. اگر من سگ در خانهات باشم من محبوبم. مگر سگ اصحابکهف محبوب نیست؟ محبوب است. به خدا راست بگو. حالا ارادة اللهش کرده، پا شده رفته آنجا، میخواهم به مناسبت ارادةالله را بگویم که شما قبول کنید. حالا رفته آنجا سلمان متدین است. یک حیوان وقتی حسابش را میکنی یک تجلی اطاعتی دارد. حیوان تجلی اطاعتی دارد. حالا عابد دو روز غذایش نرسید، پاشد یک دوربین انداخت، دید یک چراغ آنجاست، پاشد آمد پایین. رفت آنجا، سه تا نان به عابد داد. سگ هم افتاد دنبالش. یک تیکه، دو تیکه، اینرا شیخ بهاءالدین نوشته، ایشان سندش معتبر است. گفت عجب سگ بیحیایی. گفت بیحیا تویی. من یک لقمه نان بهمن میدهد یا یک تکه استخوان، اینجا ایستادم؛ اما چهکسی گفته بیایی در خانه دشمن خدا که چیز بگیری؟ خدا بهمن گفته امر را اطاعتکن. حالا یا یهودی است یا نصرانی من دارم امر را اطاعت میکنم، در خانه این هستم.
حالا عزیز من! جبرئیل را خدا ارادةالله کرد. آمده میخواهد سلمان را بخرد. آمده در باغش من حرفم ایناست. حالا دید اینها یک آدمهای نورانی هستند، یک تجلی به او شد، ولایت تجلی دارد، یک جوان آمدهبود آنجا، من میخواستم سر اندر پای این جوان را ببوسم. بسکه این جوان خوب بود. من والله! نه اسمش را بلدم، باور کنید این یک جبینی داشت، حالا توی مجلس هم هست، همهشما اینجور هستید، میخواهم بگویم یکی است بهغیر ماست. حالا میگوید بهمن گفته از این پای درختیها بخور. ببین! این اگر نوکر یک خانم یهودی است، آیا من پیراهنم را پاره کنم، داد بزنم، ببین! من چه میگویم. اگر نوکر یک زن یهودی است، دارد امر را اطاعت میکند از پای درخت میخورد. چرا ما امر امامزمان (عجلاللهفرجه) را اطاعت نمیکنیم؟ چرا ما امر خدا را اطاعت نمیکنیم؟ چرا ما امر قرآن را اطاعت نمیکنیم؟ آیا قرآن قدر زن یهودی پیش ما ارزش ندارد؟ چرا اینکارها را میکنیم؟ آخر، من اینها را میبینم که داد میزنم. ببین چقدر متدین است. از میوههای پای درخت میخورد. چرا؟ خدا، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت غلام باید اربابش را اطاعت کند. او دارد اطاعت میکند. ایناست که خدا روانه میکند، یا علی، یا محمد، بروید او را بخرید بیاورید. تو به چه دردی میخوری؟ ما را میفروشند بهجای اینکه بخرند. من را میفروشد، شما همه خوب هستید. حالا میگوید قیمتش گران است و نمیفروشم. خب، میگوید چقدر درخت رشمی، چقدر درخت خرمایسیاه. اراده میکند فوری جبرائیل میشود. آیا تو نمیتوانی اراده کنی؟ آیا تو نمیتوانی ارادةالله بشوی؟ ملک که نوکر توست. ارادةالله چیزی نیست. حالا چیزت نشود! حالا گفت اینها هم رشمی باشد، یک اراده کرد، آنها هم شد. ببین! خدا به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید جبرائیل را ارادةالله کردم، سلمان را خرید و برداشت آورد.
حالا تمام خلقت و تمام عالم را سلمان میفروشد به رسولخدا. میفهمد چهکسی را بخرد. از هیچ ملامتی هم روگردان نیست. ریش تو بهتر است یا دم سگ؟ گفت هر که در پل صراط بگذرد. بابا! تو به چند نفر خودت را فروختی، ادعا میکنی؟ ادعای متدینی میکنی. مگر تسبیح و ریش و عبا چیزی است؟ اینکه خریدار ندارد. این خودت رفتی خریدی. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بیاید اینرا بخرد؟ جبرئیل بیاید اینرا بخرد؟ خدا بیاید اینرا بخرد؟ ببین! من دارم چه میگویم. در این حرفها خرد شوید. والله! من راضی نیستم که این نوار را گوش بدهید، گوش به تلویزیون هم بدهید. بهدینم! من راضی نیستم، توهین به شما میشود. پدرتان را خدا در میآورد. اگر خواستی نوار گوش بدهی، برو گوش بده، اگر خواستی هم نگاه بکنی، میخواهی نگاه بکن، میخواهی نکن. نه که اینرا بگذاری زمین، یکنگاه به آن کنی. این توهین میشود به این حرفها. این حرفها، حرف ولایت است، حرف توحید است، حرف خداست. والله! من شما را میخواهم که این حرف را میزنم. هر کسیکه این نوار را گوش میدهد این نوار را ممکناست خیلیها گوش بدهند. شما ادب دارید، ادب میکنید، مبادا این نوار را کسی گوش بدهد ادب نکند. پشتپایش میخورد. توجه فرمودید؟ آن عشقی است، اینکه عشقی نیست. آن شهوت است، اینکه شهوت نیست. شهوت را با کلام خدا و کلام ولایت فرق بگذار عزیز من. (صلوات)
حالا عزیز من! پس بنا شد این ملکی که سلمان را خرید، چون خودش را نفروخته است، اگر شما دربست در آخرالزمان خودتان را به خلق نفروشید، والله! شما را خریدهاست. خودتان حالیات نیست. از کجا بفهمیم که ما را خریدهاست یا نه؟ محبت دنیا نداری، خدا را بیشتر از پول میخواهی، انفاق داری، تولیدت توحید است. تولیدت کلام خداست، نفست نفس خداست، رویهات رویه خداست، فکرت هیجانی نیست، هر کاری بخواهی بکنی، قدری تفکر میکنی. هر کاری بخواهی بکنی، میبینی خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) راضی است یا نه. رضایت خدا را به رضایت خودت ترجیح میدهی. مگر نگفتم در طور موسی اینجوری شد. یک عدهای هستند اینها بیجواب و سؤال میروند بهشت. آنها میگویند مگر قیامت شده، اینجا آمدهاید چه کنید؟ میگویند روح که از بدن ما جدا شد ما را اینجا آورند. امت چهکسی هستید؟ امت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله). خب، ما علیبنابیطالب (علیهالسلام) را به وصی رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) قبول داشتیم، چهکار میکردید؟ امر خدا را به امر خودمان ترجیح میدادیم. کار لغو نمیکردیم. معصیتولایتی هم نمیکردیم. دوستان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را هم اذیت نمیکردیم. مگر [اذیت کردن] دوستعلی ایناست که فحش به او بدهی. [اذیت کردن] دوستعلی ایناست که بازیاش بدهی. بازار مسلمین یکوقت ما تویش بودیم. اما مسلمان نشدیم همان متدین که بودیم بودیم. یک عدهای بودند اینها به کارد آمده را میخریدند. یک چند نفری داشتیم میگفتند من بیچاره شدم میخواهم خانهام را بفروشم، میخواهم زمینم را بفروشم، اصلاً عملاً آمد گفت به حالت کارد آمدهبودند. به کارد آمدن یعنی اینکه مثل گوسفندی که دارد میمیرد، وقتی دارد میمیرد دیگر بهدرد نمیخورد، باید سرش را برید. حالا پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم یک حکم گذاشت رویش. گفت بعضی از کاسبهای بازار از سگهای یهودی هم بدترند. این از آنجور اشخاص هستند. چرا این نیستی؟ حضرت میفرماید: خانه با یکی مشترکی. اگر توی فکر باشی که این یکمقدار فقیر و بیچاره شود خانهاش را بخواهد بفروشد حضرت میفرماید خیر در آن خانه نیست. امامصادق میگوید اگر یک خانهای داری [که با کسی در آن شریکی، و شریکت ندار شده] بروی به یکیدیگر بفروشی، حضرت میفرماید از پولش خیر نمیبینی. به این بفروش که الان در خانه با او مشترکی، به او بفروش. نرو یک اجنبی بیاور نامسلمان پیش این بگذار، این حالا اینطور [ندار] شده. خدا در نظرت باشد، بفروش به این. اگر قسطی هم به تو میدهد، بفروش به این.
اصلاً تمام خلقت هر روز و هر ساعت آموزش است. هر ساعت و هر دقیقهای آموزش است، چشمت را همچین کنی آموزش است. چشمت را همچین میکنی نگاه بهقرآن میکنی، چشمت را همچین میکنی نگاه به نامحرم میکنی. پس همیشه آموزش است. کجاییم ما؟ راهرفتن تو آموزش است، خوابیدنت آموزش است، نشستن تو آموزش است، اصلاً اینجوری باید از امتحان در آیی. اگر اینجوری شدی آنوقت میشوی روح. دیگر جسم نیستی. به حضرتعباس قسم! من اشخاصی را دیدم رفت آسمان، اشخاصی را دیدم که به معراج رفت. همین توی مجلس. چیزی نیست معراجش. چیزی نیست. برای من چیز است. برای من خیلی است. چرا روح شده؟ اینهمه کارش اطاعت شدهاست. وقتی همه کارت اطاعت شد، تو دیگر جنبه اینجایی نداری، جنبه ملکوتی داری. تو وصلی به اینجا. مثل پا که توی قیر فرو رفته. عزیز من! بشنو من دارم چه میگویم. این چیزی نیست. من عقیدهام ایناست که چیزی نیست. یک مؤمن اگر رفته آسمان، چیزی نیست. حالا عیسی دارد میرود آسمان چهارم، میگوید با خودت چه آوردی؟ میگوید سوزن و نخ. نگهش میدارد. این آدمی که بالاتر از این میرود دیگر به یک سوزن و نخ هم محبت ندارد. خیلی هم داراست. خیلی هم چیز دارد. خیلی هم اعیان است. فهمیدی؟ خیلی هم ژیگول است؛ اما علاقه به آن ندارد.
یکحرف میزنم یکمقدار تند است. تندیاش برای من تند نیست. من لبهایم نمیسوزد. دیدم بعضیهایتان رفتید در فکر، میخواهم از فکر درتان بیاورم، فکر توحیدی کنید. بنده بشو میروی آنجا. مگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بنده نیست، چطور رفت آنجا. خدا قوم و خویشی با او دارد؟ او بچه یتیم بود. تو هم بندگی کن میروی. پس تعجب نکنید که فلانی رفت. بنده میرود. چرا؟ تو وقتی بنده شدی، او حافظ توست، اینجا و آنجا دارد. حالا اینجا و آنجا برای من دارد. میگوید «آخرة بقا و الدنیا فنا» دارد حالیات میکند. اگر تو تشخیص دادی لامروت که اینجا فناست، آنوقت ببین میروی یا نمیروی. تو هنوز تشخیص ندادی. تو هنوز باقی هستی اینجا. تو هنوز به اینجا علاقه داری. هنوز داری اینجور آنجورش میکنی. اما اگر بدانی این فناست. آدم که به فنا دل نمیبندد. الان این دیوار دارد میآید پایین، زیرش میروید؟ اگر بروی عقل نداری. خب، دنیا که فناست چرا اینقدر به آن علاقه داری؟ به حضرتعباس یکروز من که شام میشود میگویم الحمد لله. امروز هم شام شد. فردا من نمیدانم چه میشود. فردا نمیدانم چه پیش میآید. تو هم که دنبال دنیا میروی اگر فکری که من میکنم بکنی دیگر نمیدوی. «آخرة بقا»، باید توی بقاء باشی. پس معراج چطور شد؟ علی هم بنده است. چطور آنجاست؟ ببین نشانت میدهد. حالا به یوسف یکمقدار علاقه دارد میگوید نگهشدار. نگه میدارد.
والله! بالله! تالله درستاست که نور، خداست. تو هم وقتی اتصال شدی، اتصال به نور میشوی. وقتی به نور اتصال شدی، خود نوری. این چراغ وقتی اتصال به نور شد ببین چه نوری میدهد؟ اما یکی میبینی نور صد هست، یکی نور هزار است، یکی نور پانصد است، اگر الان آن نور قوی به این بخورد میسوزد. میسوزد یا نمیسوزد؟ خدا هم بندههایش همینجور است. تو اگر از دنیا فارغ شدی، که دیگر ملال نداری پس همه اینچیزها مال ایناست که بنده نشدیم. یعنی فرمان صد درصد نمیبریم. بنده صد درصد فرمان میبرد. اگر یککاری هم بکند، به امر آن میکند. این بنده است، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم همین بود. چه پاهایی برایش داشت؟ [چه موقعیتهایی برایش پا داد و فراهم شد]؟ [به او گفتند:] ما اینجوری میکنیم، گفت: نه. تو یککار جزئی برایت پا بدهد نمیتوانی از آن بگذری. توجه فرمودید؟ گربه متدین است تا وقتی دنبه را ندیده، [وقتی دید] میپرد رویش. چهخبر شد؟ چه امتحانهایی دادند؟ پریدند رویش یا نه؟ در هر زمانی بودهاست. همین گویا اسامه است دیگر. حضرتزهرا گفت امیرالمؤمنین! وصیت من را عمل نمیکنی روانه کنم دنبال او. اما آن هیاهوهایی که پیدا شد، رفت آنطرف.
حالا هم هیاهو برایت پیدا میشود. استوار باش. حواست جمع باشد. قانع و راضی باش. باد آخرالزمان تکانت ندهد. حرص تو را برندارد. عزیز من! فکر خودت باش. از اول عمرم هر راهی که رفتم بهدینم قسم! توی صراط مستقیم رفتم. گفتم من اگر در این راه میروم اگر کشته بشوم، تصادف کنم، روی یک حسابی باشد. من کار بیحساب از اول بچگیام نکردم. چرا؟ اگر ما همه ما همینجور باشیم، اینکاری که میکنیم برای رضا خدا باشد، جوابگو باید باشی. چهکسی به تو میگوید جوابگویش نباش؟ حالا خدا بخشش دارد، ما گناه داریم. من میگویم خدایا اگر یک گناه من را سر چوب کنی، من روز قیامت جهنمیام. میگویم خدایا اینکار را نکن. کاری نمیکنی که، ما را جهنمی میکنی! اینرا لا بگذار رویش [نادیده بگیر]، گناهان را لا بگذار رویش. اما اگر شما اینکه من دارم میگویم اگر بنده شوی، تسلیم شوی که چیزی نیست. تمام مال ایناست که تسلیم نیستیم. اگر تسلیم باشیم، «انالله و ملائکته یصلون علی النبی یا ایها الذین امنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما» خب، تسلیم وجود مبارک پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شدی، تسلیم وجود مبارک امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدی، پس تو همیشه پرچم تسلیم داری. اگر پرچم تسلیم نداشتهباشی یا پرچم مقدسی داری، یا پرچم خیالی. اما اگر آن باشد چی است؟ تسلیم امر است. اگر ما گفتیم یکنفر رفت معراج خیلی تعجب نکن. تو اینجایی. توجه فرمودید؟ تو تا زمانی روح نیستی که با جسم سر و کار داری؛ یعنی با دنیا. با دنیای غیر امر. ببین من دارم به شما چه میگویم؟
کسیکه نوار من را میشنود نمیخواهم منزوی شود. با غیر امر. تو باید بهترین پیراهن را برای خانمت بگیری، بهترین کفش را بگیری؛ اما این پاشنه سگیها نه. یکچیزی بگیر که او را بپوشانی. نه یکچیزی بگیر که او را برهنه کنی. خود شما همینطور. من به شما عرض کردم یکجوانی بود آمد اینجا. یکمقدار ژولیده پولیده بود. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود زنداری. گفت بله. گفت دلت میخواهد زنت اینجوری باشد. گفت نه. گفت او هم میخواهد اینجور نباشی. تمام حرفها را دستور دادهاست. باید پیراهنت را عوض کنی. خلاصه تمیز باشی. مردم از تو انتظار نداشتهباشند. اگر دهنت بو میدهد بشور. دندانهایت اگر عملی است بشور. دهنت بو ندهد. گوشت بو ندهد. پایت بو ندهد. اصلاً اسلام نظافت است. در هر نوبتی نظافت است. خانهات باید خوب باشد مطابق شأنت باشد. یکنفر آمد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را دعوت کرد. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دید این خانهاش کوچک است. اینهمه مال دارد. گفت چرا خانهات ایناست. گفت خانه پدریام است، من در آن خانه نشستهام. گفت شاید پدرت احمق باشد، تو هم میخواهی احمق باشی. برو برای خودت بهتر درستکن. بابایت آنموقع چیزی نداشته که خانهاش این بوده، تو که وسعش را داری برو یکخانه بزرگتر درستکن. بچههایت توی آن جفت جفت بزنند. یک باغچه درستکن. چهار تا گل بکار. چهار تا درخت بکار. روحت تازه میشود. این دخمه میگویی بابایم داشته. حضرت عین تعبیرش ایناست: گفت شاید پدرت احمق باشد، تو هم میخواهی احمق باشی. چرا به شما میگوید خدا نعمت گذاشته. یکی ولایت به تو دادم، یکی زن خوب به تو دادم، یکی هم خانه خوب به تو دادم. اما در آن خانه شکر خدا بکن. کفران نکن. خانه خوب که به تو داده عزیز من! کفران نکن. شکر خدا بکن. یاد خانه کوچکت بیفت. من والله اگر بدانی چهکار میکنم. چند وقت پیش گفتم خدایا دلم میخواهد دنیا باشم، آنوقت این دنیا هم ذرات باشد، آنوقت در همه عالمها که بهغیر دنیا تو داری پرش کنم، بگویم خدایا، تو را شکر. یکوقت گفتم، حالا میگویم دنیا. اینقدر من راضی هستم. من یادم میافتد. ما در یک اتاقی بودیم نزدیک بود خفه بشویم. حالا خانه داریم از آن حظ میکنم. زیادتر از اینهم شأن من نیست. ما نمیتوانیم بروبیم، نمیتوانیم هم جمع کنیم. بچه هم که نداریم توی آن پرورش بخورد؛ اما تو باید خانه بزرگ داشتهباشی. زن تو ولایتپرور است؛ اما اطاعت کند. اما اگر بگوید حالا که خانه جدید خریدی، باید یک تلویزیون رنگی در آن بگذاری این کفران است. خانم! شوهرت را تهدید نکن. امرش را اطاعتکن. خانمها! چرا شوهرتان را تهدید میکنید؟