اخلاق در خانواده: تفاوت بین نسخهها
سطر ۴۱۸: | سطر ۴۱۸: | ||
<section begin="گفتار متقی" /> | <section begin="گفتار متقی" /> | ||
==سرزدن به پدر و مادر و نگاه کردن به آنها{{ارجاع|عناد ۷۶ (دقیقه ۵۶ و ۴۹) و بوی ولایت ۷۶ (دقیقه۳۴)}}== | ==سرزدن به پدر و مادر و نگاه کردن به آنها{{ارجاع|عناد ۷۶ (دقیقه ۵۶ و ۴۹) و بوی ولایت ۷۶ (دقیقه۳۴)}}== | ||
− | {{صوت منتخب|}} | + | {{صوت منتخب|khanevadeh-24}} |
خانم عزیز! پدر عزیز! جوان عزیز! بیا حرف بشنو! چرا به تو میگوید که بهقرآن نگاه کنی، ثواب دارد؟ به مکّه نگاه کنی، ثواب دارد؟ البتّه به آن مکّهای که نگاه به زایشگاه علی {{علیه}} بکنی. به سنگ و کلوخ نگاه کنی که ثواب ندارد. اینهمه کوه، برو نگاه به آن بکن! اگر میگوید به مکّه نگاه کن! مبنایش ایناست: بهزایشگاه علی {{علیه}} نگاه کنی. کجاییم ما؟ آنوقت میگوید بهروی پدر و مادر هم نگاه کن! ثواب دارد. بهقرآن هم نگاه کن! ثواب دارد. | خانم عزیز! پدر عزیز! جوان عزیز! بیا حرف بشنو! چرا به تو میگوید که بهقرآن نگاه کنی، ثواب دارد؟ به مکّه نگاه کنی، ثواب دارد؟ البتّه به آن مکّهای که نگاه به زایشگاه علی {{علیه}} بکنی. به سنگ و کلوخ نگاه کنی که ثواب ندارد. اینهمه کوه، برو نگاه به آن بکن! اگر میگوید به مکّه نگاه کن! مبنایش ایناست: بهزایشگاه علی {{علیه}} نگاه کنی. کجاییم ما؟ آنوقت میگوید بهروی پدر و مادر هم نگاه کن! ثواب دارد. بهقرآن هم نگاه کن! ثواب دارد. |
نسخهٔ ۲۰ دسامبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۴۰
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است. حضرتزهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشتهباشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
محتویات
- ۱ زن خوب و خانه خوب، دو منت خدا بر شما[۱]
- ۲ مطابق شأنتان خانه بخرید[۱۱]
- ۳ خانمها! امر زهرا را اطاعت کنید[۱۷]
- ۴ پرهیز از تجدد و اختلاط با نامحرم[۲۵]
- ۵ شطیطه شدن و لباس شهوت نپوشیدن[۲۹]
- ۶ اطاعت امر شوهر[۳۴]
- ۷ همسرداری و عدالت داشتن[۴۰]
- ۸ تعدّی به خانم، ممنوع! مشغله درست کردن، ممنوع![۴۸]
- ۹ قانع و راضی باشید[۵۸]
- ۱۰ اگر حرف زن مطابق امر خدا بود؛ بپذیرید[۶۷]
- ۱۱ جلوی چشمتان را بگیرید[۷۲]
- ۱۲ گذشتن از گناه، بالاتر از عبادت[۸۳]
- ۱۳ حرف شنوی از مادر و قدردانی از نعمت وجود پدر[۸۵]
- ۱۴ ازدواج[۸۸]
- ۱۵ خلوت دل و شکرانه همسر[۹۵]
- ۱۶ وفاداری به همسر[۹۸]
- ۱۷ گذشت داشتن و ناموسپرستی[۱۰۲]
- ۱۸ عناد نداشتن[۱۰۶]
- ۱۹ هدایت بچّهها[۱۱۲]
- ۲۰ بالاتر دانستن امر از فرزند[۱۱۷]
- ۲۱ وظایف پدر و مادر راجع به فرزند[۱۲۵]
- ۲۲ پدر و مادر[۱۳۱]
- ۲۳ فرمان پدر و مادر را بردن صحیح است؛ اما تا جاییکه به ولایت خدشه نخورد[۱۳۷]
- ۲۴ سرزدن به پدر و مادر و نگاه کردن به آنها[۱۴۳]
- ۲۵ ارجاعات
زن خوب و خانه خوب، دو منت خدا بر شما[۱]
روایت داریم، خداوند میفرماید: سه چیز به تو دادم، منّت سرت گذاشتم، یکی ولایت، یکی زن خوب، یکی خانه خوب. خدا منّت گذاشتهاست، حالا مبنای این روایت چیست؟ من منظورم سرِ مبناست که خدا، زن و خانه خوب را در اطراف ولایت بردهاست. چرا؟ مگر ولایت کم چیزی است؟! هستی خدا ولایت است، مقصد خدا ولایت است.
این خانهای است که بیت خدا باشد، ولایتپرور باشد، بچّهها در آن رشد کنند و پرورش بخورند. این زن باید در بیت خدا باشد، ولایتپرور باشد، بهفکر باشد که بچّهها را ولایتی بار بیاورد. [۲] زنی که امر شوهرش را اطاعت کند، زن احترام دارد در صورتیکه احترام امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) و زهرایعزیز (علیهاالسلام) را بگیرد، احترام خدا و قرآن را بگیرد. [۳] اگر خدا زن را در اطراف ولایت آورد، این خانم باید ولایت را اطاعت کند، اگر ولایت را اطاعت کرد، یواشیواش به ولایت اتّصال میشود.
خانهات باید «بیتالله» باشد: وقتی خدا کوهها را خلق کرد، کوهها بههم بالیدند و گفتند: ماییم که لنگر زمین شدیم. یکی از کوهها گفت: ما باید از آن کسیکه ما را خلق کرده، تشکّر کنیم، ما که خلق نبودیم. فوراً تا آن قطعه زمین، آن کوه این مطلب را گفت، جبرئیل نازلشد که تو بیت خدا شدی، تو جایی شدی که دعایت مستجاب میشود. [۴] از زیر مکّه، زمین به همه دنیا کشیدهشده، این زمین قطرهبندی شد. من یکوقت مثال زدم، مثل این فرش که الآن هست، از این فرش کشیده میشود، قسمتبندی میشود. تمام خانههای شما بیت خداست، اتّصال به آن بیت است، اگر خانهخدا را «بیتالله» میگویند، خانه شما هم «بیتالله» است. بهطوری میشود که من جدّاً میگویم، خانه شما از مکّه هم بالاتر میشود. چرا؟ امر شده که به مکّه بروی، باید هم بروی؛ اما اگر این حرفها را نشنویم، والله! آنجا هم در مکّه حیوان هستیم! [۵]
روایت داریم: خانههایی که لهو و لعب در آن نباشد، در آسمان نورفشانی میکند، عدّهای در آسمان به نور آن خانهها زندگی میکنند. ملائکه آسمان در آن خانهها آمد و رفت میکنند، اتّصال به عرش خداست، اتصّال به ماوراست، نگهدار آن خانهها خداست. [۶] تا چهموقع خانهات بیت خداست؟ تا زمانیکه اینجا را بُتکده نکنی. اگر تلویزیون و ویدیو و این اشیاء و اینچیزها را در آن گذاشتی، اینها بُت است. مگر نبود که خانهخدا بُتکده شد، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) بُتها را روی زمین ریخت. [۵]
چرا خانهات را بُتکده کردی؟ چرا حالا هم حاضر نیستی که این بُت را بیرون بیندازی؟! امامزمان (عجلاللهفرجه) دارد گریه میکند و میگوید: یا جدّاه! اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم؛ اما تو پای تلویزیون میرقصی؟! تماشایی نباش! ما هنوز تماشایی هستیم! [۷] تو باید پرچم «إنّا فتحنا لک فتحاً مبیناً» بالای خانهات باشد، باید پرچم علی (علیهالسلام) بالای سرت باشد. تو شیرهای نه شیعه! اینچه پرچمهایی است که بالای خانههایتان است؟! [۸] امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) سر قبر میثم آمد، آنموقع همهاش زمین بود، به زمین رُو کرد و فرمود: ای زمین! عنقریب بالای شما [ساختمانهای] دو مرتبه، سهمرتبه [طبقه] میسازند، بالای سر شما هورا [اورا، معرب aerial] نصب میکنند که پرچم شیطان است. تو کجا پیرو امامزمانت هستی که پرچم شیطان بالای خانهات است؟! حالا انگلیسیها به این آنتنهای رادیو هورا میگویند.[۹]
به شما میگوید اگر در خانهات شطرنج آوردی، تا هفتاد خانه مَلک نمیآید. شما در این بیت چیزی که خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) راضی نیست را آوردی. [۱۰] اصلاً مؤمن خریدش باید با ولایت و عدالت باشد. یکچیزی که میخری، بهدرد بخورد. چرا میگویند اگر چیزی بخری که بهدرد نخورد، این معامله نیست؛ چیزی بخری که آنرا شرع امضا نکرده. اگر تو عدالت داشتهباشی، میروی یک چیزهای بیخودی بخری؟! اگر عدالت داشتهباشی، میروی پول آنرا به یک بندهخدا میدهی که برای بچّهاش یک جفت کفش بخرد و سرفراز باشد، نمیروی چیز غیر امر بخری که امر شیطان را اطاعت کردهباشی! [۱۰]
مطابق شأنتان خانه بخرید[۱۱]
مطابق شأنتان خانه و ماشین بخرید! خانهتان بزرگ باشد. چرا برای مؤمن حدّ میگذارد و میگوید باقی مالت را انفاقکن؟ برای اینکه هم دنیایش درست بشود، هم آخرتش. [۱۲] وقتی میخواهید خانه بسازید، قشنگ و خوب بسازید! یک اتاق بیتوته و مُصلّائی در آن درست کنید که نمازی در آن بخوانید، بیتوتهای در آن داشتهباشید. شب که میشود، بروید آنجا و بگویید: خدا! امامزمان! تو را بهحق مادرت قسمت میدهم دست ما را بگیر! [۱۳]
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت: این خانههای تنگ عذاب است! آن خانههای بزرگ چطور شد؟! آن خانهها که باغچه داشت، چطور شد؟! هر چه از ولایت دست برداشتید و رفتید کنار، خدا کنارتان زد، آپارتمان به شما داد.[۲] یکنفر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به خانهاش دعوت کرد، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دید خانهاش خیلی کوچک است، اینشخص هم که پولدار است، به او فرمود: چرا خانهات اینقدر کوچک است؟ گفت: خانه پدرم است و من در آن نشستهام. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمود: شاید پدرت احمق بوده، تو هم میخواهی احمق باشی؟! پدرت آنموقع چیزی نداشته که این خانهاش بوده؛ تو وُسع و توانش را داری. برو یکخانه بزرگتر درستکن! بچّهها در آن جفتجفت بزنند! یک باغچه درستکن! در آن گل و درخت بکار! روحت تازه میشود. حالا که خدا خانه خوب به شما داده، باید شکر خدا را بکنید! کفران نکنید! یاد آن خانه کوچک که داشتید، بیفتید و خدا را شکر کنید! [۱۴] دائم بگویید: خدایا! شکر! خدایا! این نعمت را تو آماده کردی. خدایا! من سالم بودم، تو عنایت کردی، اینها را به ما دادی، شکر کنید![۲]
خانمی از دهات آمد و دید یکی دارد گوسفند میکشد. به او گفت که شما پوستِ این گوسفند را بهمن بده! این زن که صاحبخانه بود و گوسفند میکُشت، دید که این زنی که تقاضای پوست گوسفند را کرد، خیلی نجیب است! بهاصطلاح گدا نیست. گفت: خانم! این پوست را میخواهی چهکار کنی؟ گفت: میخواهم زیرم بیندازم و روی آن بنشینم. آنزن صاحبخانه او را دلداری داد و گفت: ای زن! غصّه نخور! ما خودمان قبلاً بیرون ده بودیم و چادر میزدیم. یکوقت سیل آمد و گوسفند و گاو و هر چه داشتیم را سیل بُرد. من با همسرم به یک درخت پناه بردیم و خلاصه بالای آن درخت رفتیم؛ تا اینکه سیل بند آمد. وقتی از درخت پایین آمدیم، هیچ نداشتیم. (حالا دارد به این زن دلالت میدهد که دلش نشکند.)
به شوهرم گفتم: مرد! ما که اینطوری از بین میرویم، باید کاری کنیم، بلند شو به شهر برویم. ما به شهر رفتیم، دیدیم که یکجایی عروسی است، یکخانه مردانه است و خانه دیگر زنانه. (کجا این سفرهها را میاندازید و زن و مرد را قاطی میکنید؟ اینکارها چیست که میکنید؟ دو تا اتاق دارید، سفره زن را اینطرف بیندازید! مردها هم آنطرف باشند. چرا اینها را قاطی میکنید؟! میگوید: عیبی ندارد، اشکال ندارد! خب، برادر شما که به خانم شما محرم نیست. دستش بیرون میرود، میخندد؛ شما چهکار میکنید؟ بهاصطلاح خودش، دارد اطعام میکند. جگر من از دست خوبها خوناست! بهنام اربعین، تئاتر درست کردهاست، بهنام امامحسین (علیهالسلام) میخواهد غذا بدهد، میخواهد گوسفند بدهد. این چیست که اینها را دور هم جمع کردید و زن و مرد با هم سرِ یک سفره مینشینید؟!)
به همسرم گفتم: مرد! تو در آن خانه برو و بگو آمدیم به شما کمک کنیم. من هم به اینخانه میروم و میگویم که برای کلفتی آمدهام، من که چیزی نمیخواهم، گرسنهام است؛ یک لقمه نان میخواهم. وقتی وارد خانه شدم و آنها مرا قبول کردند، یکوقت دیدم که روی سر عروس قدری طلا و قدری کاغذهای لولهشده ریختند. من یکی از آن کاغذها را برداشتم، دیدم قباله [سند] همین آبادی است که الآن در آن ساکن هستیم؛ اینطور شد که ما به اینجا آمدیم. وقتی این جریان را تعریف کرد، آن خانمی که تقاضای پوست گوسفند را کردهبود، شروع کرد به گریهکردن و گفت: آن عروس من هستم؛ یعنی مادر جعفر برمکی که شب عروسیاش، قباله دهات روی سرش ریختند.
عزیزان من! دنیا ایناست، کجا دنبالش میگردید؟! کجا به پُست و مقامتان مینازید؟! الآن میخواهید جشن بگیرید، نمیگویم نگیرید! روی یک حسابی بگیرید که مردم را آتش نزنید. این دخترهایِ در خانه مانده را آتش نزنید، پسرها را آتش نزنید. آتش میگیرید، والله! آتش میگیرید. بهقدر شأنتان خانه درست کنید! بهفکر آخرتتان باشید! کفران نکنید! همینساخت که جعفر برمکی کفران کرد. حالا خدا عروس را گدا میکند، برای یک پوست معطّلش میکند. آرام بگیرید! آخر کار را ببینید، نه اوّل کار را. چقدر دل مردم را آتش میزنید! والله! آتشتان میزند. دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. آقایی برای گرفتاریاش اینجا آمدهبود، به او گفتم: آیا تو به عمرت صدقهای دادی؟ گفت: نه! آیا چیزی در راه خدا دادی؟ نه! آیا دل کسی را خوش کردی؟ نه! پس چهکار کردی؟ حالا برو بکِش! عزیزان من! بیایید فقرا را شریک کنیم. [۱۵] امیدوارم باطن خود ولایت، خدا هیچموقع جیب شما را از پول خالی نکند؛ اما پولی که امر باشد، آن پول بیتالمال باشد، فهمش را هم داشتهباشید و به امر خرج کنید. [۱۶]
خانمها! امر زهرا را اطاعت کنید[۱۷]
خانمعزیز! اگر تو در خانهات فرمان خدا را بِبَری، حضرتمریم هستی و پسرت هم حضرتعیسی است؛ اما اگر با لهو و لعب باشی، پسرت منافق میشود و غیر امر کار میکند. عزیز من! اگر به امر حضرتزهرا (علیهاالسلام) باشی، به امر خدا باشی، به امر قرآن باشی، مریم هستی و بچّهات عیسی میشود. [۱۸] خدا خانهاش را اُمّالقری قرار دادهاست، از اینجا زمین به تمام عالم کشیدهشد؛ پس خانهات بیتالله است، خانمت مریم و پسرت عیسی است؛ چون آنها دارند فرمان خدا را میبرند، عدالت و ولایت را قبول دارند، بیعدالتی نمیکنند؛ البتّه آن خانمی که امر زهرایعزیز (علیهاالسلام) را اطاعت کند؛ نه خانمی که هر کجا دلش میخواهد برود. دل شیطان است، دارد امر شیطان را اطاعت میکند. آن خانمی که هر کجا میخواهد برود، فکر کند، اگر اینطور باشد، ولایتپرور و جهادگر است. [۱۹]
یک مردی بود، به مسافرت رفت، به خانمش گفت: خانم! بیرون نرو! گفت: چشم! چند وقت مسافرتش طول کشید، پدر این زن مریض شد، به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) پیغام داد که به عیادت پدرم بروم؟ فرمود: نه! پدرش مُرد. گفت: برای مراسم تدفین و تشییع و خَتمش بروم؟ فرمود: نه! وقتی شوهرش از مسافرت برگشت، به او گفت: پدرم از دنیا رفت و از خانه بیرون نرفتم. فوراً جبرئیل نازلشد: یا محمّد! پدر این زن اهلعذاب بود، این خانم هم گنهکار بود، هم گناهان خانم و هم گناهان پدر و مادرش را آمرزیدم؛ چونکه امر شوهرش را اطاعت کرد. [۲۰]
خانمعزیز! به تو گفته بیاجازه شوهرت از خانه بیرون بروی، تمام ملائکه به تو لعنت میکنند. لعنت ملائکه آسمان مستجاب است. مگر نیست که روزی حضرتزهرا (علیهاالسلام) کنار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نشستهبود، کوری وارد شد، حضرتزهرا (علیهاالسلام) بلند شد و رفت. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: زهراجان! اینشخص کور است! حضرت فرمود: مگر خودت نگفتی زن یک بویی دارد که نامحرم آنرا استشمام میکند. خانمعزیز! دارد به تو میگوید، زهرا (علیهاالسلام) که بوی بهشت میدهد، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) سینه زهرا (علیهاالسلام) را میبوسد و میگوید: هر وقت خواستم بوی بهشت را استشمام کنم، سینه زهرا (علیهاالسلام) را میبوسم؛ یعنی ولایت را میبوسد؛ آنوقت عمَر همین سینه را زد و خُرد کرد.
روزی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: چه عبادتی از برای زن، افضل عبادت است؟ حضرتامیر (علیهالسلام) خدمت حضرتزهرا (علیهاالسلام) آمد و با هم نجوا کردند. فرمود: به پدرم بگو اینکه نه نامحرمی او را ببیند و نه او نامحرمی را ببیند. این امر زهراست. روایت داریم پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) سهدفعه از جایش بلند شد و فرمود: زهرا! پدرت بهقربانت! زهرا! پدرت بهقربانت! زهرا! پدرت بهقربانت! یعنی یک خلقت بهقربانت! خانمها! مگر حضرتزهرا (علیهاالسلام) مادرتان نیست؟! چرا امرش را اطاعت نمیکنید؟! چرا امر مادرتان را اطاعت نمیکنید؟ آیا شما عاقوالدین نیستید؟! باید امرش را اطاعت کنید! ببینید به شما چه گفتهاست؟
خانمعزیز! به تو گفته رویت را بگیر! جوراب ضخیم بپوش! چادر سر کن! لای مردم نرو! باید امرش را اطاعت کنی. والله! بالله! اگر اطاعت نکنی، «إنّه لیس من أهلک»[۲۱] هستی، اهلزهرا (علیهاالسلام) نیستی. [۲۲] چرا دست از زهرا (علیهاالسلام) برداشتی و رفتی خودت را شبیه زنهای آمریکایی و انگلیسی میکنی؟! والله! با آنها محشور میشوی. بیا خودت را شبیه زهرا (علیهاالسلام) بکن! حالا من نمیگویم اینجوری چادر بگیری که زهرا (علیهاالسلام) سرش میکرده! اصلاً زهرایعزیز میخواست راه بشود [جایی برود]، نمیفهمیدند رویش کدام طرف است، چادرش مثل خیمه بود. من نمیگویم اینجوری چادر سر کن! لااقل رویت را بگیر! [۲۳] بیا محبّت زهرا (علیهاالسلام) داشتهباش! بیا پیرو زهرا باش و امرش را اطاعتکن! خدا لعنت کند آن کسیکه گفت رویتان را نگیرید! [۲۴]
پرهیز از تجدد و اختلاط با نامحرم[۲۵]
چند نفر درِ خانه آقای حجّت آمدهبودند و با خانمش کار داشتند. وقتی خانم دمِ در آمد، گفتند که ما با خانم کار داریم. فردا هم دوباره آمدند و همین را گفتند، تا دو سهروز تکرار شد. آخرش به او گفتند: ما با خانم حجّت کار داریم، چرا تو میآیی؟! (بابا! این خانم یک لباس مثل لباس کلفتها پوشیدهبود.) بعد خانم حجّت آمدهبود و به مرحوم حجّت گفتهبود: آقا! آخر یک چادری برایم بخر! یک پیراهنی برایم بخر! همینطور میآیند و میگویند خانم! کجاست؟! مرحوم حجّت در جواب گفتهبود: او درست گفته! تو که خانم نیستی! اگر خانم بودی، چادرت چند تا پینه داشت! اگر خانم بودی، کفشت مثل حضرتزهرا (علیهاالسلام) پینه داشت! (این لباسها چیست که برای خانمهایتان میخرید؟! بدانید گول خوردید! بدانید گولتان زدند! فردایقیامت زن حجّت را میآورند، مرحوم حجّت را میآورند، باید در مقابل امامصادق (علیهالسلام) جواب بدهید! چه جوابش را میدهید؟!) [۲۶]
ای خانمعزیز! اگر به طلا و لباسهایت مینازی، همیشه دلت پُر از غصّه است. چرا دنبال مُد رفتی و وِزر و وَبال کردی؟! چرا شوهر بیچارهات را در شکنجه قرار دادی؟! حالا یک لباس برایت گرفته، میروی در مجلسی و میبینی که یکیدیگر مدلش را دارد؛ آنوقت میسوزی! بیا امر زهرا (علیهاالسلام) را اطاعتکن تا همیشه دلت نورانی باشد. [۲۲] خانمعزیز! کجا بلند میشوی و میروی خودت را نشان صد تا، دویست تا، پانصد تا، هزار تا نامحرم میدهی؟! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: هر کجا زن و مرد قاطی هستند، عذاب خدا دارد میریزد. [۲۷]
من یک عمری حسین! حسین! میکردم، به یکجوری به کربلا رفتم؛ اغلب شما که مرا میشناسید، خود آقا درست کرد و رفتم. حالا همه جانم فدای امامزمان! یک عمری امامزمان! امامزمان! میکردم، وقتی توی زیرزمین (سردابه امامزمان در سامرا) رفتم، دیدم زن و مرد قاطی هستند. اصلاً به دیوارهای سرداب امامزمان (عجلاللهفرجه) نگاه نکردم و از پلّهها بالا آمدم؛ اینرا میگویند اطاعت. مگر امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) نیست؟! داد میکشد و میگوید: یا رجال! شنیدم آنجا (در بازار کوفه) خلاصه زنها با مردها بههم برمیخورید! ای بیغیرتها! علی (علیهالسلام) میگوید؛ میفرماید: لعنت خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله) بر شما! [۲۸]
شطیطه شدن و لباس شهوت نپوشیدن[۲۹]
خانمعزیز! بیا شطیطه بشو تا امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاید و به تو نماز بخواند. خانمی که میگویی امام زمان! آخر کجا میروی؟! چه کار میکنی؟! چرا از ولایت خارج میشوی؟! [۲۸] بیا گُل بهشت بشو! بیا حضرتمریم، بنت عمران تو را استقبال کند، خودت را بپوشان! از ولایت ساقط نشو! بیا امر را اطاعت کن. [۳۰]
وقتی آقا امامحسن عسکری (علیهالسلام) در ظاهر از دنیا رفت، نمایندگان اهلنیشابور از طرف مردم نیشابور، پول و هدایای فراوانی برای آقا امام زمان (عجلاللهفرجه) آوردند. آنها دیدند جعفر کذّاب نشسته و ادّعای امامت میکند. نمایندگان گفتند: وقتی ما خدمت امامحسن عسکری (علیهالسلام) میآمدیم، ایشان جواب نامهها را ندیده به ما میداد و میفرمود: چقدر پول درون کیسهها هست! جعفر گفت: این حرفها چیست که میزنید؟ از من اعجاز میخواهید؟! اگر پول آوردهاید، بهمن بدهید! آنها فهمیدند که جعفر دروغ میگوید؛ بهخاطر همین برگشتند.
وقتی نمایندگان دمِ دروازه رسیدند، امام زمان (عجلاللهفرجه) یکی از اصحاب را دنبال آنها فرستاد. او هم آنها را پیش امام زمان (عجلاللهفرجه) برد. امام هم اسم خودشان و هم اسم پدرشان و اینکه چقدر پول درون کیسهها هست را به آنها گفت و جواب نامهها را هم داد، امام فرمود: من پولهای اهلنیشابور را قبول نمیکنم؛ چون آنها حنفیّ شدهاند، شطیطه چه دادهاست؟ راوی میگوید: من اصلاً نمیخواستم به امام زمان (عجلاللهفرجه) بگویم که شطیطه چه دادهاست! خجالت میکشیدم؛ چون شطیطه دو گز کرباس و چیز خیلی کمی دادهبود!
امام آنرا از او گرفت و پولی به او داد و فرمود: سلام مرا به شطیطه برسان و به او بگو چند ماه دیگر زندهای، این پولها را خرج کن، تا آخر عمر برایت کافی است. (خانمی که میگویی من بروم در ادارهها کار کنم، حقوق بگیرم تا کمکخرجی برای شوهرم باشم. خدا میداند من چقدر ناراحتم! ما دست از امام زمان (عجلاللهفرجه) برداشتهایم! خانم! تو در اداره، کنار پنجاه تا، صد تا مرد اجنبی میروی تا دو سه شاهی کمک به شوهرت کنی؟! خجالت بکش که میگویی من امام زمان (عجلاللهفرجه) را قبول دارم! امام زمان (عجلاللهفرجه) رزّاق رزق ماست؛ روزی این زن را داد.) به راوی هم فرمود: من میآیم و به شطیطه نماز میخوانم، مرا دیدی حرفی نزن!
راوی میگوید: یکوقت دیدم از خانه شطیطه صدای گریه بلند است، فهمیدم شطیطه از دنیا رفته، جنازهاش را به مصلّی بردند، دیدم امام زمان (عجلاللهفرجه) تشریف آورد و به او نماز خواند. عزیزان من! شطیطه تقوا داشت که امام زمان (عجلاللهفرجه) اعمالش را قبول کرد و به او نماز خواند. خدا نزدش زن و مرد ندارد، هر کسیکه تقوایش بیشتر باشد، او را میخواهد. بیایید شطیطه بشوید! تا امامزمان (عجلاللهفرجه) اعمالتان را قبول کند و به شما نماز بخواند. اگر اعمالتان غیر از خدا باشد، غیر از امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) باشد، امام زمان (عجلاللهفرجه) آنرا قبول نمیکند. [۳۱]
خانم! چرا تجدّدی شدی که با تجدّد محشور بشوی؟! بیا زهرا (علیهاالسلام) را دوست داشتهباش که با زهرا (علیهاالسلام) محشور بشوی. چرا تجدّدی میشوی؟! چرا رویت را نمیگیری؟! چرا لباسهای کفّار، لباس دشمن زهرا را میپوشی و خودت را عروسک میکنی؟! چرا خودت را شبیه زنان خارجی میکنی که با آنها محشور بشوی؟! وای بر تو! ای جوان عزیز! تو از آن لباسها کیف کنی، به حضرتعباس! فردایقیامت گیر هستی! چونکه آن لباسها بیشترش لباس شهوت است.
خانمهای عزیز! گول نخورید! این لباسهایی که خارجیها درست کردند، اگر بپوشید و خداینخواسته نستجیر بالله یک جوانی به تو نگاه کند، اهلآتش هستی. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود در آخرالزّمان زنها پوشیده؛ اما برهنهاند! آنها وضعشان درست نیست، توجّه کنید! نمیگویم ببین زهرا (علیهاالسلام) چهجور بوده؟ ببین مادرت چه جور بوده است؟ [۳۲] چادر، لباس ولایت است! چون حضرتزهرا (علیهاالسلام) تا وقتی حرکت نمیکرد، متوجّه نمیشدند که رویش کدام طرف است؛ یعنی چادرش مثل خیمه بود. حالا زمانی شده که میگوید اگر رویت را باز کنی، اشکال ندارد. خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) و امام (علیهالسلام) تأکید میکنند که رویت را بگیر! اما یکنفر که میگوید عیب ندارد، همه حرف او را قبول میکنند.
وقتی حضرتزهرا (علیهاالسلام) میخواست از دنیا برود، گریه میکرد. گفتند: زهراجان! مگر نگفتی دیشب پدرم را دیدم که بشارت داد تمام ملائکه صفّ کشیدهاند و فردا نزد ما میآیی؟ پس چرا گریه میکنی؟ حضرت فرمود: ناراحتم که در موقع تشییع، حجم بدنم پیداست. فضّه گفت: ما در ایران تابوت درست میکنیم که در آن جنازه پیدا نیست. حضرت خوشحال شد و تبسّم کرد؛ پس حضرتزهرا (علیهاالسلام) نمیخواهد حجم بدنش را کسی ببیند؛ اما حالا تو ناموست را در اختیار مردم میگذاری، فکری به حال خودت بکن! بدان این حرفها درست است و فردایقیامت از شما بازخواست میشود، «إنّما الدّنیا فناء و الآخرِةُ بقَاء» خدا رحمت کند علمایی را که حرفشان قال الصّادق و قال الباقر بود، حاج میرزا ابوالفضل زاهد در درس تفسیرش میگفت: تا حتّی فوتی که به آتش میکنید، از شما سؤال میشود! [۳۳]
اطاعت امر شوهر[۳۴]
خانم! چرا اینقدر سر به سر شوهر عزیزت میگذاری؟ میگویی اینجای خانه را اینطوری کن! مگر او نمیخواهد اینطور باشد؟ چرا اینقدر مشکل به وجود میآوری؟ این همسر عزیزت متدیّن است، نمیخواهد خودش را مبتلا کند، تو برو خانههای مردم در چالهکورهها را ببین! من دیدم، یک اتاق دارد توالتش در اتاقش است! او هم «لا إله إلّا الله، محمّد رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)» میگوید، مگر یهودی است؟! خانهات به این خوبی است! جایت به این خوبی است! قانع و راضی شو! از خدا تشکّر کن! از خدا بخواه که همسر عزیزت خوب باشد، بچّههایت خوب باشند، دینت ثابت باشد، پیرو حضرتزهرا (علیهاالسلام) باشی، بیا در ماوراء، دنیا خودش درست میشود. [۳۵]
خانمها! اگر پیرو حضرتزهرا (علیهاالسلام) هستید، زهرا (علیهاالسلام) خودش را فدای ولایت کرد، شما هوا و هوس را کنار بگذارید! امر ولایت را اطاعت کنید! تسلیم ولایت شوید. [۳۶] به خانم گفته امر شوهرت را اطاعت کن! اما خانم میگوید بیا امر مرا اطاعت کن! وقتی آیه جهاد نازل شد، زنی بود به نام سُوده، عدّهای از زنها پیش او آمدند و گفتند: نزد پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) برو و به ایشان بگو: زنها میگویند که مگر ما بشر نیستیم که آیه جهاد، زن را منع کردهاست؟! فوراً جبرئیل نازل شد: یا محمّد! به اینها بگو اگر شما خانهداری کنید، امر شوهرتان را اطاعت کنید، جزء شهدایید. [۴]
آقایسیستانی که الآن مرجع است، پدر عالمی داشت که نقل میکند: چهلهفته روز جمعه زیارتعاشورا خواند که خدمت امام زمان (عجلاللهفرجه) برسد. ایشان در کوچه داشت میرفت، تاریک بود. دید یک خانهای است که انگار نور از آن بالا میرود. آن خانه متعلّق به پیرزنی بود که نه شوهر داشت و نه بچّه! با اجازه داخل شد، دید آن زن دارد جان میدهد و امام زمان (عجلاللهفرجه) بالای سرش است، حضرت رُو کرد به ایشان و گفت: سیستانی! چهلهفته زیارتعاشورا خواندی که مرا ببینی؟! یک کاری بکن که من دیدنت بیایم! فرمود: این زن که من بالای سرش آمدهام، زمان پهلوی هفتسال از خانهاش بیرون نیامد که خودش را نشان نامحرم بدهد! حالا من اینجا بالای سرش آمدهام. [۳۷]
خانم باید شوهرش را دوست داشتهباشد، ولایتش را دوست داشتهباشد، احترامش کند. خانم! اگر شوهر ولایتی را احترام نکردی، تو ولایت را احترام نکردی! [۲۰] ای خانمهایعزیز! تو اگر نجوا با زهرایعزیز (علیهاالسلام) کنی، در مجلس زهرا (علیهاالسلام) غیبت میکنی؟! تو اگر نجوا با زهرا (علیهاالسلام) کنی، فاطمهزهرا (علیهاالسلام) چهجور بوده؟ زهرا (علیهاالسلام) که دروغ نمیگفته، زهرا (علیهاالسلام) خدعه نمیکرده، زهرا (علیهاالسلام) غیبت نمیکردهاست. [۳۸]
وقتیکه حضرتزهرا (علیهاالسلام) در خانه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمد، حضرت دید زهرا (علیهاالسلام) دارد گریه میکند، هایهای گریه میکند! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمود: زهراجان! بهخاطر این خانهای که محقّر است، گریه میکنی؟! فرمود: نه علیجان! من الآن که به اینجا منتقل شدم، یکدفعه قیامت در ذهنم آمد، که من هم یک زمانی به قیامت منتقل میشم، آنجا چه کار کنم؟! در پیشگاه اقدس الهی چه بگویم؟! ببخشید حالا امشب شب عروسیام است، گریه کردم. ببین خانم! شبعروسی به فکر ساز و نواز نباش! مگر تو زهرا (علیهاالسلام) را فراموش کردهای؟! خودِ زهرا (علیهاالسلام) قیامت است! خودِ زهرا (علیهاالسلام) شفاعت است! صدها میلیارد نفر را باید شفاعت کند! مگر امامصادق (علیهالسلام) نمیفرماید؟ زبان من قطع بشود! میفرماید: مادرم زهرا (علیهاالسلام) مثل مرغی که دانه خوب و بد را تمیز بدهد، دوستان علی (علیهالسلام) را، دوستانش را جدا میکند و از صحنهمحشر جمع میکند؛ همه را پیش خودش میبرد. [۳۶]
یکی از وعّاظ میگفت: جلسهای بود منحصر به خانمها، تا به آن جلسه رفتم، خانمی بلند شد و خیلی با شهامت گفت: خدا گفته که زن اهلآتش است، خدا گفته که زن را نمیآمرزد. معنی این حرفها چیست؟ آن واعظ گفت: من نتوانستم جوابش را بدهم، گفتم که خدا گذشت هم دارد. آن واعظ گفت: عقیدهام این بود که بیایم و از شما بپرسم، هفته دیگر که به آن جلسه میروم، جواب آن زن را بدهم. به او گفتم: این مطلب عمومی نیست! مال هر زنی نیست. حضرتزهرا (علیهاالسلام) زن است، زینب (علیهاالسلام) هم زن بوده، ولیّاللهالأعظم بوده، وقتی «اُسکُت» گفت، همه شترها نتوانستند پایشان را حرکت دهند، نَفَسهای مردم در سینهها حبس شد. خدیجه (علیهاالسلام) هم زن است. آسیه و مریم بنت عِمران زن بودهاند. زنی که امر شوهرش را اطاعت کند و تابع هوا و هوس نباشد، خدا او را احترام کرده، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هم او را احترام کردهاست. [۳۹]
همسرداری و عدالت داشتن[۴۰]
خانمعزیز! این صورت شما امانت است، تو خودت آیات هستی، باید آن را نشان شوهرت بدهی، نشان چه کسی میدهی؟ خدا لعنت کند آن کسیکه گفت رویتان را نگیرید! خانم! روی تو امانت است، باید در اختیار شوهر و همسرت بگذاری. چرا میگوید اگر غسل کنی، مطابق موهایی که در بدنت است، ملائکه برایت طلب مغفرت میکنند؛ اما میگوید اگر غیر از این باشد، آن عرق که بیرون میآید نجس است! [۴۱]
تمام اجزای بدن ما حکم روی آناست، ما هیچاختیاری نداریم، دربست در اختیار خدا هستیم. خانم! اگر میخواهی رستگار شوی، رویت را بگیر! اینلباسها که همه میپوشند را نپوش! الآن زمان بد است! یک چیزی از این آقایعزیزت میخواهی، ببین خریدش برای او ممکن است یا نه؟ اگر ممکن نیست، شوهر عزیزت را شکنجه نده! توی هوا و هوس نباش! خانمهای عزیز! عدالت را مراعات کنید!
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت: هر جوری میخواهید بشوید؛ اما تجدّدی نشوید! تجدّد پدر ما را درآورده! ببین تجدّد چه کار کردهاست؟! شما مادرهایتان چه جور بودند؟! خدا پهلوی را لعنت کند که چادر از سر زنها میکشید، آنها جیغ میزدند. [۴۲] هشتآیه در قرآن راجع به حجاب داریم. مگر ما یهودی بودیم که حجاب اسلامی برای ما آوردید؟! مگر شما اعتقاد نداشتید که قبول کردید؟![۴۳]
روایت داریم: وقتی شوهر از درِ خانه داخل میشود، اگر همسرش به استقبالش برود و چیزی از دستش بگیرد، اینقدر ثواب برای آن نوشته که آدم گیج میشود! خانم باید این کار را بکند؛ اما آقا! تو نباید از او توقّع داشتهباشی؛ وگرنه اجرت میرود؛ میفرماید شما آقا که خدمت به عیالات من میکنی [و سخاوت کنی]، یعنی همینجور که داری برای اهل و عیال خودت کار میکنی، عیالات خدا را هم در نظرت بیاور! آنوقت ببین خدا چقدر پاداش بهتو میدهد، تا حالا در حدّ شهدا بودی که احتیاجات خانوادهات را برآورده میکردی؛ اما الآن که رفع حاجت مؤمن هم میکنی، خدا پاداشت را بالا میبرد. میفرماید: وقتیکه به سلامتی تو را در قبر گذاشتند، سه نور میآید: یکی نور عبادتهایت، دوم نور ولایت و سوم نوری که از آن روشنتر است. آن چه نوری است؟ نور سرور در قلب مؤمن است که یکمؤمن را خوشحال کردی و حاجتش را برآورده کردی. این از اهل و عیال خودت بالاتر رفت؛ چونکه این امر خداست. [۲۶]
خانمهای عزیز! خیلی توجّه کنید! شوهر شما که الآن به خانه میآید و اخلاقش تُند است؛ یا یکدفعه ناراحت میشود. کار باعث ناراحتیاش شده؛ یا اینکه سُفته یا چکش واخواست شده، خلاصه مشکلی برایش پیش آمده؛ قدری او را تحمّل کن! [۴۴]
خانمهایی که الآن به اصطلاح عروسی آنها هست یا اینکه مجلس دارند، همه طلاهایت را در دست و گردنت نکن! ممکن است که دل دیگران را بسوزانی، ثلثش را استفاده کن! دل دیگران را میسوزانی یا اینکه چشمزخم میخوری. [۴۵]
آقایعزیز! با این خانم عدالتفرسا رفتار کن! اگر او عدالت ندارد، تو با او عدالتفرسا رفتار کن! آرام بگیر! خودسازی کن! زن تو که از عایشه بدتر نیست که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید حمیرا! با من حرف بزن! لایش میگیرد، خانم را لا بگیرید! [۴۶]
رفقایعزیز! هر چقدر توان دارید و میتوانید امر را در خانوادههایتان پیاده کنید! ما نمیگوییم با دختران عزیزتان، خانمهایتان دعوا کنید! نیامدهایم که دعوا درست کنیم! باید خودسازی داشتهباشی! خودت باید خودسازی داشتهباشی که اینحرفها را بزنی. اگر خودت مجلس عشقی بروی و این کارها را بکنی، نصیحتت دهشاهی هم به درد نمیخورد!
تو اوّل باید خودت را بسازی! وقتی خودسازی داشتی، حرفت را قبول میکنند. ریشه این خانمها با «لا إله إلّا الله» و توحید درست شدهاست، اینها با «یا علی» توی دنیا آمدند، اینها با «بسم الله» درست شدند. خدا لعنت کند! تبلیغ اینها را خراب کردهاست! اینها ریشهیابی دارند، من تشکّر از همه آنها میکنم؛ اما باید حالیشان کنید: خانمعزیز! این لباس را که الآن پوشیدی، مطابق شأن ما نیست، مردم حرف میزنند. یکطوری سازندگی به دخترت و خانمت بده!
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت: هفتهای یکشب، یکروز بنشین و کار و زندگیات را بگذار! با دخترانت، زن و بچّهات حرف بزن! من عقیده دارم که تأثیر دارد؛ اما اوّل باید خودسازی کنی! اوّل باید منکر بهجا نیاوری! اوّل باید الگو باشی! بعد چه کنی؟ الگو درست کنی. چرا فایده ندارد؟! حالا بیفایدگیاش هم، اگر چیزی ندارد؛ شما حرفت را زدی، دیگر مسئول نیستی! به او نخَند! پس حرف سر امر است که ما باید امر را اطاعت کنیم. حالیاش کن: ای دختر عزیز! تو اگر اینجوری بیرون بروی که الآن عقد بستهای، یک پسر یک لبخند بهتو بزند، شوهرت طلاقت میدهد. [۴۷]
قدر خانمهایتان را بدانید! اینها بندههای خدا چقدر واسه شما چیز درست میکنند، وقتی توی خانه میروی، خُلقت را باز کن! این چه خُلقی است که تو داری؟! بخند![۳۶] چقدر در خانه بداخلاقی میکنید؟! مگر معاذ نبود؟ مگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) تشییعش نکرد و او را توی قبر نگذاشت؟! مگر شوخی است که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بیاید و این کارها را بکند؟! حالا مادرش میگوید: بشارت باد تو را به بهشت! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید: وا اُمّاه! چنان قبر بهاو فشار آورد که دنده چپ و راستش را یکی کرد! عزیزان من! در خانه بداخلاقی نکنید! [۴۴]
تعدّی به خانم، ممنوع! مشغله درست کردن، ممنوع![۴۸]
شما باید خانمهایتان را بخواهید! آنها را احترام کنید! اما حواستان پیش ولایت باشد. [۴۹] به مریم گفت: «اُخرُج!» برو پای آن درخت! حالا آنجا رفته، درخت خشک بوده، البتّه سبز شده، معجزه کرده؛ اما میگوید: درخت را تکان بده! خرما بیفتد! بخور! مریم گفت: خدایا! من در خانه تو بودم، این عیسی آیات است که به من دادی، مگر این بچّهام آیات خدا نیست؟! آنجا [معبد] رزقم میآمد، حالا باید درخت را تکان بدهم؟! گفت: آنموقع دربست حواست پیش من بود، حالا حواست پیش بچّهات رفتهاست! کجا حواستان پیش این بچّههای امروزی میرود که نه به حرف خدا هستند و نه به حرف پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)؟! [۵۰]
آقایان! بیایید یک روز زن بشوید! آدم هر چیزی را باید توی خودش پیاده کند. تا پیاده نکند، نمیفهمد؛ یا اینکه باید عدالت یا علمتفکّر یا علمحکمت یا تجربه داشتهباشد! الآن خانم آمده یک برنجی همراه با خورشتی پخته، ظرفها را شُسته، جارو هم زده؛ حالا بچّه هم گریه میکند. یکدفعه آقا هم داخل خانه شده و میگوید: چرا این کار را نکردی؟ چرا آن کار را کردی؟ بابا! بیانصاف! این خانم مغز ندارد، از بس اینطرف و آنطرف زده! چرا تعدّی میکنی؟! حالا دعایت مستجاب نمیشود، قدری فکر کنید! اگر فشار به خانمت آوردی و پیراهنت را شُست، حرام است؛ با آن نماز هم نمیتوانی بخوانی؛ پس خودت به خودت چوب زدی! زن طرفدار دارد، تو خیال نکنی داری به او تعدّی میکنی، والله! بالله! طرفدار دارد، طرفدارش خداست. [۵۱]
شما الآن که از منزلتان بیرون رفتی تا به امید خدا برای اهل و عیالت کار کنی، یک دستی هم به گوش فقرا بکشی، جزء شهدا هستی. [۵۲] باید قشنگ کار کنید! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: «خدا رحمت کند کسیکه درستکار باشد.» باید کاملاً آگاهی داشتهباشید! [۵۳] باید تمام کارهایتان مطابق امر باشد. [۵۴] کارتان به امر ولایت باشد؛ نه اینکه همیشه بخواهید پول جمع کنید و مداخل [منافع] کنید. البتّه خدا برکت میدهد، باید مداخل کنید؛ اما به امر ولایت باشد. باید همیشه در فکر باشید این امری که دارید اطاعت میکنی، از امر پیش صاحبامر بروید. [۵]
فعّالیّت یک حرفی است؛ اما اینقدر مشغله برای خودتان درست نکنید! باید یک فرصتی داشتهباشید، شب در اتاقی بروید و بگویید خدا! [۵۵] یک گوشهای بروید و با امامزمانتان حرف بزنید! همیشه بخواهید از کار کناره بگیرید، بروید یک گوشهای و بگویید یا امامزمان! [۵] این بازار مسلمین خدا میداند در گذشته، بازاری تا قرآنش را نمیخواند، مشتریاش را راه نمیانداخت. [۵۶] ما باید یقین داشتهباشیم که کارساز به فکر ماست، بیاید ما کارساز را بشناسیم.
کارساز ما به فکر کار ماست | فکر ما همیشه در آزار ماست[۵۷] |
خدا میگوید: به هر کجا امیدواری داری، به عزّت و جلالم قسم! امیدواریات را قطع میکنم. چقدر امید به این مردم دارید؟! بیا عزیز من! عدالت و امر را اطاعت کن! [۵۶]
قانع و راضی باشید[۵۸]
اگر شما قانع و راضی شدید، کسری ندارید. [۵۹] اگر قانع و راضی شدید، خدا از شما راضی است. روایتش را به شما بگویم: حضرت موسی به خدا گفت: خدایا! من چطور بفهمم از من راضی هستی؟ گفت: اگر تو از من راضی هستی، من هم راضیام. [۶۰]
روایت است: موسی آمد به کوه طور برود، دید یک نفر به او میگوید: به خدا بگو قدری مال مرا کم کن! من اصلاً راحتی ندارم، از بس که مالم زیاد شده و میخواهم حسابش را بکنم، چه کار کنم؟ قدری آنطرفتر رفت، دید کسی است که با خاکستر خودش را پوشانده، گفت به خدا بگو که به قول ما یک زیرجامه یا شلوار به ما بده! موسی به کوه طور رفت و گفت: خدایا! خودت میدانی که این دو نفر چه میگویند؟ خدا به موسی گفت: به نفر اوّل بگو اگر حرف بزنی، زیادتر به تو میدهم. به نفر دوم هم بگو اگر حرف بزنی، میگویم باد بیاید و خاکسترها را ببرد.
موسی گفت: خدایا! سرّش چیست؟ گفت: آن کسیکه با خاکستر خودش را پوشانده بود، پدرش خیلی متموّل و پولدار بود، وقتی میخواست از دنیا برود، بچّههایش به او گفتند: بابا! ما را به چه کسی میسپاری؟ گفت: هفت پشتتان از این پولها بخورید، دارید؛ اما آن که از زیادی مال خسته شده بود، وقتی پدرش میخواست از دنیا برود، به او گفتند: بابا! ما را به چه کسی میسپاری؟ گفت: به خدا، شما را به خدا میسپارم که تمام غنیها ریزهخور او هستند و به او احتیاج دارند. گفت : آن بچّه من هستم، بیایید بچّه خدا شوید تا خدا شما را یاری کند! چرا اینقدر اینطرف و آنطرف میزنید و پول نزول میکنید؟! عزیزان من! آرام باشید! یقین داشته باشید! آرامش داشته باشید و به این حرفها یقین کنید! [۶۱]
اگر شما مال حرام به خانوادهات دادی، نمازشان درست نیست و گردن توست. روایت داریم، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، میگفت: فردای قیامت زنت میآید و میگوید: چرا این مال حرام را آوردی و به من دادی، من نمازم درست نیست، روزهام درست نیست، احکامم درست نیست؟! خدایا! میان من و شوهرم حکم کن! عزیز من! یکدرهم نزول مثل ایناست که هفتاد دفعه با مَحرم خودت زنا کردی. [۶۲]
اگر بخواهید حقوقتان بابرکت باشد، همینطور که دارد آخر ماه میشود، وقتی آن را گرفتید، قدری از آن را سخاوت کنید! من نمیگویم همهاش را بدهید، حساب سال داشته باشید، خمس مالتان را بدهید، همینطور برای خودتان درست نکنید! اینکه برای خودتان درست میکنید، خدا هم برایتان درست میکند. [۶۳] عزیز من! مالتان که زیاد میشود، خدا فقط توقّع شکرانه دارد، شما باید از ماوراء اطّلاع داشته باشید! از ماورای خودتان هم باید اطّلاع داشته باشید! شما قبلاً چه داشتید؟! چهجوری شدید؟! چه کسی به شما داده؟! آیا با قدرت خودتان پیدا شده؟! خیلیها از شما قدرتمندتر هستند، چرا ندارند؟! الآن این مالی که در اختیار شماست، بیتالمال است، شما توجّه به بیتالمال کنید! از پنجقسمتش، یکقسمتش را بدهید! دیگر اینقدر دست به دست نکنید! خدا برکت به شما میدهد، حتّیالإمکان شکرانه کنید! من کارم ایناست. وقتی شما کاملاً از خدا راضی شدید، خدا به شما سکونت میدهد. یک «یا الله» را به سلطنت سلیمان نمیدهید. اگر قانع و راضی باشید، محو جمال خدا میشوید، محو جمال امام زمان (عجلاللهفرجه) میشوید. [۶۴]
تو دیوث هستی که زنت را توی ادارهها میفرستی، تُف بر تو! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: هر کسیکه حاضر بشود نامحرم به ناموسش نگاه کند، (ناموس یکوقت زنت است، یکوقت خواهرت است.) دیوث امّت من است. [۶۵] رئیس بانک میگفت: یک نفر آمده و میگوید زن من بیاید اینجا بهعنوان حسابدار کار کند، درس حسابداری خوانده. گفتم: آقا! ما نزدیک دویست نفر مرد هستیم! گفت: چهکار کنم؟ میخواهم کمکخرجیام بشود! آیا این آقا «لا إله إلّا الله» گفته؟! [۶۶]
آقا رفته عمل اُمّداوود بهجا بیاورد، زنجوانش بلند شده، رفته درِ نانوایی یک نان بخرد! آقا! کجا عمل اُمّداوود بهجا میآوری؟! بیا عمل خدا بهجا بیاور! بیا عمل پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را بهجا بیاور! میفرماید: اگر حاضر باشی به زنت نگاه کنند، دیوث هستی! [۷] همینطور خودتان را اینطرف و آنطرف میکشید و خیالبافی میکنید! تو حالا آنجا رفتی، خانمت هم توی اداره رفت، خب چقدر پول گرفت! معاون یکی از رؤسای مهمّ این شهر پیش من آمده و میگوید: فلانی! زن من سرطان گرفته. خب همه پولها را باید خرج سرطان کند. حالا آمده و التماس میکند که این خانمم چقدر گریه میکند، وصیت نوشته، چه کار کرده؟ خلاصه ما دو سه شب بلند شدیم و گفتیم: خدایا! خودت این زن را شفا بده! «الحمد لله شکر ربّ العالمین» شفا گرفت. [۲۸]
اگر حرف زن مطابق امر خدا بود؛ بپذیرید[۶۷]
خانم شما را گول میزند و میگوید: تلویزیون بخر! ویدیو بخر! من عقیدهام این است حکم خدا باشد، خانم نباشد، حکم خدا را از خانم بالاتر بدانید! اگر خانم حکمِ خدا را کرد، هم حکم را ببوسید، هم خانم را، اگر حکمِ بیخدا کرد، والله، بالله، تو خانمپرست هستی! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: در آخرالزّمان «قبلة النّساء»: در آخرالزّمان قبله مردها زنانشان هستند. صبح که میشود، میگوید: خانم! چه کنیم؟! چه کار کنیم؟! قبلهات میشود، توجّه کن دینت را نَبَرد. [۶۸]
خانم عزیز! بیا زن زهیر بشو! چرا پیرو شیطانی؟ ببین این زن چه کار کرده؟ خودش را فانی کرده، تو عناد داری! زهیر خیلی با شخصیّت بود، یکی از ممتازان کوفه بود، نوکر و کلفت داشت، عثمانی بود. ایشان از مدینه به کوفه میآمد، یک کاری کوفه داشت. امام حسین (علیهالسلام) هم دارد با اهلبیتش میآید. زهیر به هوای قافله امام حسین (علیهالسلام) میآمد که دزدها او را نزنند. هر جا امام حسین (علیهالسلام) چادر میزد، او هم آنطرفتر چادر میزد. یک وقت امام حسین (علیهالسلام) دنبالش فرستاد، گفت: زهیر! بیا، امام حسین (علیهالسلام) با جاذبه ولایت دید او عناد ندارد؛ یعنی میخواهد بفهمد. زهیر داشت ناهار میخورد، یک دفعه لرزید، تکان خورد. زنش استقامت به او داد، گفت: زهیر! چه شد؟ چیزی نیست، پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) است، دنبالت فرستاده، بلندشو! برو ببین چه میگوید؟ گفت: چشم زن! اینجور آدم باید به حرف زنش برود؛ نه اینکه هر چه خلاف شرع میگوید، آدم به حرفش برود. فوراً زهیر گفت: چشم! بلند شد و آمد. گفت: پسر پیامبر! چه میگویی؟ (ببین چقدر امام حسین (علیهالسلام) صاف حرف میزند! با مردم عناد نداشته باشید، با مردم منافقبازی نکنید.) گفت: زهیر! ما داریم میرویم کربلا، کشته میشویم، تو خیال نکن! به حکم ریاست و مقام دنبال ما نیایی، اگر طرف ما بیایی، من پسر پیامبرم، به جدّم میگویم شفاعتت را بکند، قول بهشت به تو میدهم. گفت: به دیده منّت دارم. فوراً حاضر شد. گفت: حسینجان! اجازه بده من بروم به زنم بگویم، ایشان یا برگردد یا هر جور دلش میخواهد. من به قربان خاک کف پای چنین زنی بشوم!
پیش زنش آمد، گفت: تو خودت و کلفت و نوکر و همه را برگردان و برو مدینه، من اینجوری شدم. زنش گفت: من نمیروم. گفت: چرا؟ گفت: زهیر! من تو را حسینی کردم، بیا مرا پیشش ببر که مادرش زهرا (علیهاالسلام) از من هم شفاعت کند، من به تو گفتم برو. زهیر پیش امام آمد و امام به او گفت که من قول میدهم که مادرم زهرا (علیهاالسلام) شفاعت کند، خودم هم شفاعت میکنم. حالا زهیر یک قراردادی گذاشت. باباجان من! زهیر یک عمری در بیراهه بوده، عثمان را قبول داشته، عناد ندارد، ببین این زن و مرد به کجا رسیدند؟ خانم عزیز! بیا شوهرت را به اینجا برسان! چرا خودت و او را ناراحت میکنی؟! اگر شوهرت را ناراحت کردی، او ولایت دارد، ولایت را ناراحت کردهای؛ اگر از دستت راضی نباشد، هیچ عبادتت قبول نیست. [۶۹]
شما نمیفهمید که نماز نخواندن، روزه نگرفتن چه لطمهای به این مملکت اسلامی میزند؟! تو اگر نماز نخواندی، پسرت هم نمیخواند، دخترت هم نمیخواند! تو یک شجره بینماز در این مملکت درست میکنی! چرا نمیفهمی؟! تو نمیفهمی کِشت تو چیست؟ تو کِشتت باید عزیز من! توحید باشد، ولایت باشد، نسل تو باید ولایتی باشد. چرا نماز نمیخوانی؟! [۷۰]
خانمها! چرا دست از زهرا (علیهاالسلام) برداشتید؟! مردها! چرا دست از علی (علیهالسلام) برداشتید؟ مشابه درست میکنید؟ شما وقتی اینجوری شدی، نسلت هم همینطور میشود. وقتی، خانم لا اُبالی شد، دخترش هم لا اُبالی میشود. وقتی تو لا اُبالی شدی، پسرت هم لا اُبالی میشود. تو باید شجره ولایت درست کنی، شجره توحید درست کنی، شجره ماورائی درست کنی. [۷۱]
جلوی چشمتان را بگیرید[۷۲]
جوانی پیش پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد، قدری سر و وضعش ژولیده بود. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: زن داری؟ گفت: آری! گفت: دلت میخواهد که مثل تو ژولیده باشد؟ گفت: نه! گفت: او هم میخواهد که اینجوری نکنی. تمام حرفها را به ما دستور داده، باید پیراهنت را عوض کنی، خلاصه تمیز باشی. کاری نکنی که مردم از تو انتظار نداشته باشند، اگر دهانت بو میدهد، آن را بشوی عزیز من! دندانهایت اگر مصنوعی است، آنها را بشوی، دهانت بو ندهد، گوشات بو ندهد، پایت بو ندهد. اصلاً اسلام نظافت است. [۷۳]
جوان عزیز هم به قرآن نزدیک است، هم به توحید نزدیک است، هم به امام زمان (عجلاللهفرجه) نزدیک است، هم به وسوسه شیطان نزدیک است. توجّه کن! با تفکّر باش! زود رفیق نباش! زود گذر باش! با هر کسی راه نرو! با هر کسی خیلی دوست نشو! اخلاقش خوب باشد، توهم باید بکر باشی. [۷۴] مگر پسر نوح عرق خورد؟! شراب خورد؟! چه کرد؟! با رفیق بد قدم زد. [۷۵]
دوستتان را امتحان کنید! بیخود خودتان را در اختیارش نگذارید، ببین چه فکری برای شما دارد؟! چه خیالی برای شما دارد؟![۷۶] الآن خطری که برای جوانان پیدا شده، این است که چشمش را نمیپوشاند، چشمت را بپوشان! [۷۷] اگر خواهر یا دخترت بَزَک [آرایش] کرده، حقّ نداری به او نگاه کنی؛ چونکه آنموقع به خواهرت یا بچّهات نگاه می کردی، حالا به بَزَکش نگاه میکنی، به تو حرام است، نباید نگاه کنی. [۷۸]
کسیکه شهوت دارد، باید جلوی چشمش را بگیرد؛ اگرنه مبتلا میشود، هر کسی میخواهد باشد، در هر لباسی میخواهد باشد؛ چونکه آن جلوه شیطان است، آن هدف شیطان است، آن خواست شیطان را عملی میکند. [۷۹] به امام صادق (علیهالسلام) گفتند: چرا یوسف مبتلا نشد؟ گفت: نگاه نکرد؛ یعنی خلوت دل نداشت. حرف زده؛ تا حتّی وقتی زلیخا روی بُتش چیزی انداخت، به او گفت چرا همچین کردی؟ گفت: میخواهم بُتام نبیند. گفت: من چه چیزی روی بُتام بیندازم؟! من که روی خدا نمیتوانم چیزی بیندازم! [۷۶]
یک نگاهت به زن نامحرم افتاد، نگاه به آسمان کنی، تمام ملائکه طلب مغفرت برایت میکنند، نگاه به زمین بکنی، تمام ملائکه برایت طلب مغفرت میکنند، طلب مغفرت ملائکه آمرزیدهای. [۸۰] زنی آمد یک مسئله از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بپرسد، پسر عباس خودش را شبیه کرده بود، به او نگاه کرد. جاییکه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) غضب کرده، اینجاست! پیامبری که خُلقش عظیم است، به او گفت: ای پسر عباس! چرا نگاه کردی؟! فردای قیامت خدا چشمت را پُر از آتش میکند! کجا نگاه میکنید شما مسلمانهای مصنوعی، ولایتیهای مصنوعی؟! [۸۱]
در زمانِ شعیب پیامبر، موسی یک قبطی [طرفدار فرعون] را کُشت. فرعون دستور داد که موسی را بگیرید! موسی فرار کرد، به جایی رفت که دید چاهی است که مردم از آن آب میکِشند و دو دختر هم آنجا هستند که گوسفند دارند و میخواهند به گوسفندانشان آب بدهند. موسی به آنها گفت: شما چرا ایستادهاید و به گوسفندانتان آب نمیدهید؟! گفتند: ما صبر میکنیم وقتی همه رفتند، به آنها آب میدهیم.
موسی آمد و از چاه آب کشید و به گوسفندان داد. وقتی دختران شعیب پیش پدرشان رفتند، شعیب پیامبر گفت: باباجان! چرا امروز زود آمدید؟! گفتند: جوانی آنجا بود، آب برای گوسفندانِ ما از چاه کشید و ما زودتر آمدیم. شعیب گفت: بروید به او بگویید پیش من بیاید. وقتی دختران شعیب، موسی را پیدا کردند و جریان را به او گفتند که همراه ما به خانهمان بیا! موسی گفت: من جلو میروم، هر موقع باید مسیرم را عوض کنم و داخل کوچه دیگری شوم، شما یک سنگ برایم بیندازید. موسی دنبال دختران سیاه سوخته شعیب نرفت؛ این است که خدا به او «ید بیضاء» میدهد. به تو چه میدهد؟
حالا وقتی موسی به آنجا رفت، شعیب گفت: یک سال پیش ما بمان و برایمان چوپانی کن! این گوسفندان هر کدامشان اَبلق [سیاه و سفید] زاییدند، مال تو باشد، دخترم را هم به تو میدهم. من پدرم گوسفند داشته، گوسفند یا سام یا کبود یا سیاه است، گوسفند اَبلق خیلی کم است! موسی هنگام جفتگیری گوسفندان، چهار تا چوب را اَبلق کرد، تمام گوسفندان اَبلق زاییدند! به خارجیها نگاه نکنید که اَبلق میزایید! جلوی چشمتان را بگیرید! [۸۲]
گذشتن از گناه، بالاتر از عبادت[۸۳]
جوان عزیز! هر چیزی باید برسد، شما ببین الآن سنجد اگر نرسد تلخ است. دستپاچه نشو! همه جوانها زن میگیرند، در فکر خودت کار نکن! خدا به فکرت است. روایت داریم: اگر کسی قسمتش باشد مغرب عالم، مشرق عالم به هم میرسند، با هم میشوند. دستپاچگی نکن! باید به امر پدر، مادرت این کار را بکنی. چرا میروی بیامری میکنی؟! چهار روز خاطرخواه هستی، آن خاطرخواهی تمام میشود. الآن یک بنده خدا در کوچه ما بوده، همینطور بوده، این دختر را خواسته، او هم خواسته، چند وقت که با هم بودند، حالا میگوید من او را نمیخواهم! [۷۷]
جوانان عزیز! تا میتوانید گناه نکنید! خانوادهای به اصفهان منزل قوم و خویششان رفتند. زنش کار به آب داشت، صبح شد، به صاحبخانه گفت: حمّام کجاست؟ گفت انتهای کوچه حمّام منجاب است، این زن رفت سؤال کرد؛ یک جوانی خانه خودش را نشان او داد، رفت داخل خانه و در را بست. آن مرد به آن زن گفت باید با من دوستی کنی، زن دید گیر افتاده، گفت حرفی ندارم. من غریب این شهر هستم، گرسنهام؛ برو یک چیزی بخر بیاور، این مرد هم رفت تا یک چیزی بخرد و بیاورد، زن متوسّل به آقا ابوالفضل (علیهالسلام) شد. چون آقا ابوالفضل (علیهالسلام) خیلی نجاتدهنده است. گفت ابوالفضلجان! من غریبم، اینجا آمدهام، این مرد میخواهد به من خیانت کند. خلاصه دری باز شد، این زن نجات پیدا کرد و رفت. آن مرد وقتی برگشت، دید آن زن رفته است، این در دلش نقش بست. بعد از بیست سال که میخواست بمیرد، گفت: خانم! حمّام منجاب اینجاست و مُرد. «خَسِر الدّنیا و الآخرة» شد. با عشق و محبّت همچین چیزی مُرد. نقش آن زن در دلش بود که گفت: خانم! حمّام منجاب اینجاست. شیطان در قالب آن نقش آمد و او هم نقش را پذیرفت و از دنیا رفت. مواظب باشید نقش بد در دلتان ایجاد نشود. [۸۴]
از گناه گذشتن خیلی خوب است! عابدی بود، سالهای سال در کوه عبادت میکرد، شاید نود سال و خُردهای، بیشتر سِنّش بود، رزقش هم میرسید. یک وقت قدری تشنه شد، از بالای کوه آمد سرِ یک دریاچهای بود، آمد که آب بردارد، دید جوانی کنار آن دریاچه است، گرما به اینها خیلی فشار آورد. آن عابد گفت: ای جوان! یک دعایی بکن که این دعا مستجاب شود و ابر بالای سرمان بیاید، این مسافتی که میخواهیم برویم از گرما سیاه میشویم، هوا خیلی گرم شده بود! گفت: باشد، من دعا کردم. ابر بالای سرش آمد.
آنجا که این جوان بود، قدری جلوتر رفت و آن عابد عقبتر، وقتیکه از هم جدا شدند، عابد دید ابر روی سرِ آن جوان است. عابد خیال کرد به خاطر خودش ابر بالای سرشان آمد؛ چونکه مقدّس بود! مقدّسها از این خیالها میکنند؛ نتوانست هضم کند. گفت: ای جوان! بیا! قسمش داد، گفت: تو چه کار کردی؟! گفت: وقتی من آمدم کنار دریا، زنی آمده بود که آب ببرد، من به طرفش رفتم، به من گفت: ای جوان! دامن مرا کثیف نکن! خدا ابر بالای سرت بیندازد! این است که عبادت خیلی فایده ندارد، نود سال عبادت کرده، پیرمرد هم شده، رزقش هم میآید؛ اما خدا این جوان که گناه نکرده را بهتر میخواهد! بیایید ای جوانان عزیز! از گناه بگذرید تا ابر بالای سرتان بیاید. [۴۴]
ببین ابنسیرین از آن امتحان در آمد، در صورتیکه عیسوی مذهب است، گویا شیعه نیست؛ اما امیرالمؤمنین (علیهالسلام) صفات به او داد، پاکیزه شد و از آن گناه گذشت، یک عطری به او زدند که تا آخر عمرش بوی عطر میداد. [۶۳]
حرف شنوی از مادر و قدردانی از نعمت وجود پدر[۸۵]
ای دختر عزیز! چرا حرف مادرت را نمیشنوی؟! چرا حرف پدرت را نمیشنوی؟! نگاه به درست نکن! بیا خودت را خدشهدار نکن! همینطور که آن خانمی که شوهر دارد، عکسبرداری از همسرش میکند، همسرش هم از آن خانم عکسبرداری میکند؛ کسانیکه پسر دارند، از تو عکسبرداری میکنند. چطور عکسبرداری میکنند؟ مادرش در مجلس است، به تو برخورد پیدا کرده، میگوید: فلانی یک دختر دارد، قدری حیائش کم است، دیدم به مادرش برگشت، دیدم پایش را جلوی مادرش دراز کرده بود، دیدم به حرف پدر و مادرش نیست! تو خودت را ارزان میکنی! نگاه به قدرت خودت نکن! جسارت میشود اگر هم یک پسری بیاید و با تو ازدواج کند، به واسطه جمالت است؛ نه به واسطه کمالت. یک قدری که گذشت رهایت میکند، طلاقت میدهد، جمالت را میگیرد نه کمالت را.
دختر عزیز! بیا کمال پیدا کن! بیا به حرف مادرت برو! اگر گفت خانه همسایه نرو! به حرفش گوش بده! اگر گفت زود بیا! به حرفش گوش بده! اگر گفت در خیابان میروی نخند! به حرفش گوش بده! اگر لباسی شایسته تو نیست، مثل این لباسها که الآن در آمده، برایت نخرید، ممنونش هم باش! دختر باکره آن یک حرفی است، تو باید آبرویت هم باکره باشد، هیکلت باکره باشد. [۸۶]
ای دختر عزیز! باید قدردانی کنی، پدر داری که خوراک و پوشاک تو را تأمین میکند، تو را به مدرسه میبرد، سوار ماشینت میکند. اگر کفران کنی، خدا او را از تو میگیرد. وقتی گرفت، چه کار میکنی؟! بیا حرف بشنو! شکر پدرت را بکن! شکر نعمت همسرت را بکن! شکر نعمت برادرت را بکن! دارند تأمینت میکنند. چرا کفران میکنی؟! تو باید شب و روز شکر پدرت را بکنی، خدا هم نعمت برایت گذاشته، هم نوکر! این نوکرت است که میرود با زحمت و عرق جبین پیدا میکند. دختر خانم! باد به دماغت نَینداز! خدا او را معیّن کرده، چرا امر را اطاعت نمیکنی؟ چرا با امر داری مبارزه میکنی؟! بترس از خدا! اینجوری که نیست دنیا! آن پیرزن را ببین! الآن چه جور شده؟! او از تو ماهرُوتر بوده! حالا قدش خمیده شده! دندانش هم اینجوری شده! تو هم یک همچین روزگاری داری!
جوانان عزیز! شما پدر دارید که تأمینتان میکند تا بروید درس بخوانید، وقتتان را بیخودی تلف نکنید تا به جایی برسید. شکر کنید خدا را، امر را اطاعت کنید! خدا میداند چند نفر بودند، اینها موقع تعطیلی مدارس عمله بنّایی میرفتند، تا موقع درس خواندن دو سه شاهی پول داشته باشند. کجا تو میتوانی بروی عمله بنّایی کنی؟! تو الآن پدرت بالای سرت است، شکر این نعمت را بکن! چه کسی او را به تو داده؟! خدا داده، تشکّر از خدا بکن! شکر خدا را به جا بیاور! چرا طغیان میکنی؟! [۴۷]
جوان عزیز! نگو من زن نمیگیرم، یا اینکه در روایت میگوید بچّههای آخرالزّمان نمیدانم از مار بدترند، از سگ بدترند! تو نیستی، آن کسی است که دین ندارد، آن کسی است که این حرفها را میگوید و عمل نمیکند؛ شعار توی مردم میدهد. روایت داریم، حضرت میفرماید: ناقص است آن جوانی که زن ندارد؛ یا اینکه میفرماید: آدمِ با زن، نمازش هر رکعتش هفتاد رکعت است.
بعضی جوانها میگویند باید اینجور بشود تا من زن بگیرم! مگر تو خودت میخواهی این کار را بکنی؟! تو حساب کن که آقایت چه داشته؟! من چه داشتم؟! زن یک روزی دارد، اتّفاقاً روایتش را بگویم، قبول کنید. شخصی خدمت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یا رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) آمد، گفت: خواب دیدم که خانهام پنج تا ناودان دارد، از چهارتایش آب میآید، از یکی نمیآید. گفت: دختر شوهر دادی؟! گفت: بله! گفت: رفت آنجا. تو منّت سر دخترت نگذار، منّت سر پسرت نگذار، به واسطه او به تو میدهد. [۸۷]
ازدواج[۸۸]
«إنّ أکرمکم عندالله أتقاکم»[۸۹] شما که میخواهی ازدواج کنی، به مادر عزیزت بگو: یک نفر که تقوا دارد، برای من بگیر! باید راجع به او و خانوادهاش تحقیق کنی. مواظب باش که پدر زنت هروئینی و تریاکی نباشد، مگر نداری ننگ است؟! بیتقوایی ننگ است! بیولایتی ننگ است! یکی از بندهزادههای ما میگفت: یکی از همسایه ما، مادرش خلاصه به خواستگاری دختری رفت. آن پسر گفت: مادر! این دختر پدر و مادرش خوب هستند، فقط این دختر زشت است. مادرش گفت: پس زشتها را چه کسی بگیرد؟! گفت: همین زشت را برایم بگیر!
من به قربان این پسر بروم، به حضرت عباس خیر میبیند، خود حضرت زهرا (علیهاالسلام) تضمین کرده، تضمین دخترهای زشت را کرده. عزیز من! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، ببین من چه میگویم؟ شما مقصدتان خدا باشد، زن که میخواهید بگیرید، باید بخواهید انسانسازی بکنید، اگر از انسانسازی تجاوز کنید، تجاوز به چه کردید؟ به تنظیم. [۹۰]
قبل از ازدواج تحقیق کنید! این بچّه خوب باشد، کارکُن باشد، باسواد باشد، با کمال باشد، انسان باشد، رفیقباز نباشد، تریاکی نباشد، دائیاش چه جور باشد؟ عمویش چه جور باشد؟ ریشهدار باشد، هفتاد، هشتاد، نود سال میخواهی با این شخص زندگی کنی. [۹۱]
زن خواستید بگیرید خانه مَهرش نکنید! اگر هر حرف مرا نشنیدید، این حرف را بشنوید! گرفتارتان میکند. الآن خانه مَهرش کرده، آمده به شوهرش میگوید: این خانه را میخری یا آن را بفروشم؟ میگوید: من پول ندارم! گذشت آنموقعیکه خانه مَهر میکردند. آنموقع خانمها خانهگی بودند، حالا بازاری شدند. اینقدر پُررُو است! چقدر چیز برایش آوردی، حالا میرود مَهرش را اجرا میگذارد، خانه را اجرا میگذارد، پول را میگیرد، همه را توی بانک میگذارد، نزول میخورد، حالا میگوید خدا و رسول به تو لعنت میکند. خودش را جهنّمی میکند. این زنها که اینجوریاند، اهل جهنّمند. [۹۲]
خانم! از امر ولایت ساقط نشو! امر شوهرت والله، امر ولایت است، بیا امر شوهرت را اطاعت کن! این چه سنگ تفرقهای است انداختی توی خودت که میگویی مَهرِ مرا بده؟! اگر خودت در اختیار ولایت بودی، خدا روزیات را میدهد، شوهرت نوکر توست خانم عزیز! میرود با عرق جبین پیدا میکند، به تو میدهد؛ تو حافظ داری! شوهرت حافظت است! چرا این کار را میکنی؟! [۹۳]
جوان عزیز! اگر زن گرفتی، حالا مرد شدی؛ باید عین امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) خیال کنی اصلاً زن در عالم به غیر از خانمت نیست. تو خانم! هم خیال کنی که دیگر مردی در عالم به غیر از شوهرت نیست. [۹۰]
ای دختر عزیز! ای جوان عزیز! همسرت از تو عکسبرداری میکند، میخواهد ببیند قابل هستی که هفتاد سال با تو زندگی کند. خانم! نگاه به دَرست نکن، اگر پیش پدر و مادرت، خودت را لوس میکنی، پیش همسر عزیزت لوس نکن! او دلش سرد میشود، الآن که به خانه میآید، بگو من دانشگاه بودم، فلانی درسش اینطوری بود، به او حسرت بردم، کوشش میکنم من هم مثل او بشوم.
چرا این همه زن و شوهریها به هم میخورد؟ تو زبانت جادوست! من هم به دخترها و هم به پسرها میگویم: بیایید امیدواری به هم بدهید! اگر شما الآن دلت یا سرت درد میکند یا اینکه سرگیجه داری، مبادا به شوهرت، به همسر عزیزت بگویی من میروم درس بخوانم، نمیتوانم درس بخوانم، فکرم اینجوری شده، او هم میگوید این ضعف اعصابی شده، این به درد من نمیخورد! [۵]
خانم عزیز! تو که مادرت را قبول نداری، این مادر دارد میگوید: دخترم به حرفم نیست! میگوید: من دیپلم دارم! خب این دیپلم را چه کسی به تو داده؟! مافوق دیپلم را چه کسی به تو داده؟! بیایید تفکّر داشته باشید، این خدیجه «سلام الله علیها» است هفتاد هزار مَلک به استقبالش میآید، مبارک باد به او میگویند! اما عایشه سیهزار حدیث از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) حفظ است. چرا اهل آتش است؟ این سواد دارد، چرا اهل آتش است؟! پس سواد نجاتدهنده بشر نیست، ولایت نجاتدهنده بشر است. [۹۴]
خلوت دل و شکرانه همسر[۹۵]
چرا این همه زن و شوهریها به هم میخورد؟ تو زبانت جادوست! من هم به دخترها و هم به پسرها میگویم: بیایید امیدواری به هم بدهید! اگر شما الآن دلت درد میکند یا سرت درد میکند یا سرگیجه داری، مبادا به شوهرت، به همسر عزیزت بگویی من الآن که میروم دانشگاه، نمیتوانم درس بخوانم، فکرم اینطوری شده، میگوید این فکری شده، این ضعف اعصابی شده، این به درد من نمیخورد! [۸۶]
وقتی کشتی نوح به زمین آمد. نوح دید یک آدم موقّری است، ظاهر الصّلاح و مقدّس! گفت: پس تو غرق نشدی؟! گفت: نه! گفت: تو کیستی؟ گفت: من شیطانم، آمدهام از تو تشکّر کنم. نوح گفت: وای بر من! از من تشکّر کنی؟! (والله، روایت داریم نوح تا آخر عمرش گریه کرد.) گفت: آره! تو مرا خوشحال کردی، من یکی یکی اینها را گول میزدم، تو همه اینها را نفرین کردی، اهل جهنّم شدند، مُردند. حالا بیا سه تا حرف یادت بدهم، فوراً وحی رسید: ای نبیّ من! اگرچه شیطان است، گوش به حرفش بده!
شیطان گفت: یکی با زن اجنبی خلوت نکن! یکی جلوی غضبت را بگیر! یکی هم صدقه میخواهی بدهی، زود بده که من دستت را میگیرم، منصرفت میکنم، نمیگذارم این به درد ماورایت بخورد. [۹۶] اینکه شیطان گفت با زن اجنبی خلوت نکن! این را بیشتر آقایان آوردهاند روی خودت، خلوت این نیست، این یا غیرممکن است یا خیلی کم ممکن است که یک زنی یک جایی باشد و یک نامحرم هم باشد؛ این منظور خلوت دل است.
مواظب خلوت دل باشید! عزیزان من! خیال نکنید این نجواها و این حرفها، هر چه تویش بروید و تدیّن پیدا کنید، شیطانتان بزرگتر میشود، خیال نکنید شیطان ولتان میکند، میبیند دارید هدایت میشوید، شیطان توی سرِ خودش میزند! [۴۳]
جوان عزیز! بلند شو! نمازت را که خواندی، برو یک گوشهای، بگو:
خدایا! شکر که خانم زیبا به من دادی.
خدایا! شکر پدر زن خوب به من دادی.
خدایا! شکر برادر زن خوب به من دادی.
خدایا! شکر تن ساز به من دادی.
یک روایت برای شما بگویم: یک نفر بود به نام جدیر یا جبیر، دماغش گنده بود، آبلهرو هم بود، قدش هم کوتاه بود؛ مثل شما ماهرو نبود. این آمده بود توی مسجد و نماز میخواند، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به او گفت: چطوری جدیر یا جبیر؟! گفت: الحمد لله! گفت: متأهل هستی؟ گفت: آقا! کسی زن به ما نمیدهد، ما توی فامیلمان اگر دختر باشد، کسی دختر به ما نمیدهد. این جبیر داییاش دختر داشت، صاحب قبیله بود. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به او نامه نوشت: فلانی! به رسیدن کاغذ من، شما دخترتان را به ایشان بده! پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) یک امضا پایین نامه زد، جبیر هم رفت.
تا جبیر پیش داییاش رفت، دایی خیلی هاج و واج شد! آخر دید قد که ندارد، دماغش هم که گنده است! آبلهرو هم که هست! به دخترش گفت: حاضر هستی؟ گفت: بابا! اگر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفته، من حاضرم؛ اگر نگفته، تنبیهاش کن تا دیگر از این حرفها نزند. فوراً دایی آمد و با پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) تماس گرفت، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به او گفت: باید دخترت را به او بدهی. به دخترش گفت: دخترجان! این مطلب را پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفته، دختر هم گفت: باشد.
حالا آنموقعی که میخواستند عروسی کنند، (شما جوانها! زود عروسی نکنید! پدرتان درمیآید! خانه و زندگیات درست نیست. فهمیدید؟ ملاحظه کنید! باید اینها درست شود.) دختر دید خبری نیست! امشب خبری نیست! به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: بابا! به دماغش ساختیم! به لپهایش ساختیم! چرا اینطوری است؟! پبامبر (صلیاللهعلیهوآله) به او پیغام داد که بیا ببینمت! وقتی آمد، گفت: یا رسولالله! من هیچ چیز نداشتم. حساب کردم؛ اوّل حسابی که کردم،دیدم مورد عنایت تو قرار گرفتم. (چرا توجّه نداریم مورد عنایت ولایت قرار میگیریم؟ چرا شکرانه نمیکنید؟) بعد هم آمدم، دیدم خدا یک چنین خانمی به من داده است، یکچنین جایی به من داده است؛ من نذر کردم سهروز، روزه بگیرم، عبادت خدا بکنم. (چرا شکرانه نمیکنید؟) حالا ببین، از همین آدمی که اینطوری است، یکروایت داریم: گویا خدا چهار تا پسر به او داد. در آنزمان آن پسرهایی که اوّل بودند در موقعیکه جنگ صفّین بود و این جنگها بودند، شهید شدند، بعد هم یکی دوتایشان در کربلا بودند؛ از شجاعان عالم شدند. این دختر هم با فاطمه زهرا (علیهاالسلام) محشور شد. [۹۷]
وفاداری به همسر[۹۸]
اگر میگوید آقا امام حسین (علیهالسلام) سفینه نجات است، از اوّل سفینه بوده، تا آخر هم که در دنیا، در ظاهر اجزای بدنش بود، نصیحت میکرد، امر به معروف میکرد، مگر سر امام حسین (علیهالسلام) نیست که میگوید: «أم [حَسِبت] أنّ أصحاب الکهف و الرّقیم [کانوا من آیاتنا] عجباً»[۹۹] بابا! یک شیعه هم باید اینطور باشد. با بچّههایت دورهم بنشینید! با هم حرف بزنید! من یک نوار دارم راجع به منیّت صحبت کردم. «من» را بگذار کنار! چطور میشود از در خانه که آمدی، یک سلام به زنت بکنی؟! آیا ولایتت میرود؟! دینت میرود؟! چه چیزی از تو میرود؟! فقط تکبّرت میرود. خب، یک دفعه یک سلام به زنت بکن! این بنده خدا میخواهد کار کند، تو هم پاشو! با او کار کن! با هم صفا کنید! وفا داشته باشید!
من نمیخواهم بگویم، خیلی برایم مشکل است بگویم. من یک وقت یک تلفن یک جایی زدم، یک دوستی داشتم، با تلفن از خانمش سراغ گرفتم. یک حرفی زده است اصلاً مرا زیر و رو کرده. من به آن آقا نگفتم و به او هم نمیگویم. من خیلی مشکلم هست تلفن به یک خانواده بزنم؛ تاحتّی میخواستم تلفن بزنم، به فلانی گفتم تو بزن! خیلی مشکلم است؛ اما ایشان یک حرفی زد. گفت: ایشان میخواهد مسافرت برود، من هم میخواهم با او بروم. دلیلش این است: اگر ایشان طوری شد، من هم بشوم. من بعد از ایشان دیگر زندگی را نمیخواهم.
خدا میداند من گریهام گرفت. گفتم: خدایا! اینها را به هم ببخش! خدایا! وفای اینها را زیاد کن! توی لیلا رفتم. حالا که امام حسین (علیهالسلام) کشته شد، دیگر به خانه نرفت، زیر سایه نرفت. سر قبر امام حسین (علیهالسلام) بود. دیدم این زن بوی او را میدهد. من که نمیخواهم با زن مردم حرف بزنم. گفتم: یک وقت اگر استخاره کنم، به همسرش میگویم قدر این زنت را بدان! او دارد اینطور میگوید، من دارم گریه میکنم. حالا فلان آقا هم تلفن میزند و با یک زن حرف میزند. او دارد این را میگوید؛ اما من دارم گریه میکنم. من توی قضایای لیلا رفتم. ببین اگر در ولایت بروی، اینطور میشوی. نامحرمی را نمیبینی، زنی را نمیبینی. صدایی، چیزی نیست. هیچ چیزی لذّت پیش تو ندارد. همهاش وِزر و وَبال است. نرسیدید که ببینید من چه میگویم؟ میسوزم و میگویم. [۱۰۰]
اگر امام حسین (علیهالسلام) میفرماید قبر من در دل دوستانم است؛ یعنی این، امام حسین (علیهالسلام) چه کار کرد؟ تا آخرین نَفَس، نگاهش به خیام حرمش است. ناراحتم این حرف را بزنم. به قلب امام حسین (علیهالسلام) تیر خورده. ابنسعد میگوید اگر حسین خدعه کرده، رُو به خیمههایش بروید! حالا رُو به خیام حرمش میروند. سر زانو بلند میشود و میگوید: «یا شیعیان ابوسفیان! دینُکم دینارُکم.» شما که دینتان را به دینارتان دادید، غیرتتان کجا رفته؟ کجا رُو به حرم رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) میروید؟
حالا رُباب، خانم عزیزش هم پاسخ داد. روایت داریم: وقتی امام حسین (علیهالسلام) شهید شد، تا آخر عمرش سر قبر امام حسین (علیهالسلام) گریه کرد. بنیاسد رفتند چادر آوردند، برای ایشان خیمه زدند؛ تا آخر عمرش آنجا نشست. ما چه میگوییم؟! ببین اینها چه کار دارند میکنند؟ ولایت یعنی این. کجاییم ما؟! چرا فکر نمیکنیم؟! چرا اندیشه نداریم؟! اگر شما اطاعت کنی و «من» را کنار بگذاری، زندگیات، زندگی شیرینی میشود. مگر ما چه میخواهیم؟! خانم عزیز! زندگی خیلی ناجور شده، مردت بیرون میرود، چقدر با مشکلات برخورده. حالا که در بیت خدا آمده، او را نوازش کن! [۱۰۱]
گذشت داشتن و ناموسپرستی[۱۰۲]
امیدوارم که همیشه قلب مبارک آقایان و خانمها نزدیک به ولایت باشد. چه وقت نزدیک میشود؟ گذشت داشته باشید! با هم دوست باشید! اگر خانم حالا یک کاری کرد، دیگر کینه نکن که چند سال پیش این کار را کردی یا خانمهای عزیز! اگر مردشان یک کاری کرد که مطابق میل تو نیست، دیگر اینقدر دنبال نکن! اگر آن کاری که همسر شما کرد، مطابق دستور خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نبود، مردت را نصیحت کن! تو هم آقای عزیز! اگر خانم یک کاری کرد مطابق امر خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نبود، تذکّر به او بده، خیلی دنبال نکن! [۱۰۳]
همسرت از عایشه که بدتر نیست؟ پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به عایشه میگفت: حمیرا! با من حرف بزن! دارد او را تحویل میگیرد. خانمِ خودتان را تحویل بگیرید! اینطوری ساخته شده است که شما به جهنّم نروید. با هم بسازید! رفیق باشید! ما روایت داریم، من بیحیایی نمیکنم؛ شما اگر با همسرتان مطابق نباشید، این جاذبه باید بین شما باشد؛ وگرنه فرزندی که به دنیا میآید، لت و لوث میشود. اغلب این بچّهها که لت و لوث میشوند، جاذبه نبوده است؛ یک طرف ناراضی بوده است. عزیز من! جاذبه داشته باشید! با هم خوب باشید و رفیق باشید! [۴۶]
این خانم آمده توی خانه، «من» دارد؛ آقا هم «من» دارد. من را بگذار کنار، خدا را بیاور توی کار، این بنده خدا میخواهد پدرش را مهمان کند، خانم میگوید: نه! چرا؟ مرا احترام نکرده، آمده برود، نمیدانم رویش را از من برگردانده. همینطور میگوید «من»! «من» را بگذار کنار، خدا را بیاور توی کار. آقا! به تو هم میگویم، شما هم همینطور، به خانم میگوید: «من» گفتم این کار را بکن! چرا نکردی؟! «من» به تو گفتم این کار را بکن! چرا نکردی؟! چرا «من» را احترام نکردی؟! آخر هر دو نفر «من» دارید!
خانم اگر ولایت را اطاعت کرد، یواش یواش به ولایت اتّصال میشود، آقا هم اگر مناش را کنار گذاشت، به ولایت اتّصال میشود. خانمها! بیاید محض خدا، محض امام شوهرانتان را بخواهید، همسرتان را محض خدا بخواهید. خدا گفته اطاعت کن! اگر یک لیوان آب دستِ او دادی، محض خدا بده! روایت صحیح داریم، می فرماید: کسیکه آب به یک مؤمن، یا به یک نفر بدهد، مثل این است که یکی از اولاد اسماعیل را خریده و در راه خدا آزاد کرده است. شما هم خانمهایتان را محض خدا بخواهید، والله، اگر محض شهوت، محض دیگری بخواهید، قیامت میگوید: تو خانمت را محض شهوت خواستی، جهاد اکبر قسمت تو نمیشود. اگر به زور به خانمت گفتی برو برایم آب بیاور! او هم ناراحت بود. با این آب نمیتوانی وضو بگیری، نمیتوانی آن را بخوری. «لا إکراه فی الدّین»[۱۰۴]: دین اکراه ندارد. ما چه کار میکنیم؟ بیایید زندگی علی (علیهالسلام) را ببینید! [۴]
این خانمها ناموس شما هستند، ناموس پرور باشید نه شهوت پرور! ناموست را حفظ کن! ابراهیم میخواهد زنش را از این شهر به یک جای دیگر ببرد، او را در صندوق میگذارد، چند جایش را سوراخ میکند تا بتواند نَفَس بکشد. حالا عزیز من! لب گمرک میآید، از او میپرسد: این چیست؟ میگوید: هر چه قاچاق است، من میدهم. ابراهیم پولدار بود، علم کیمیا داشت، یک مُشت از این خاکها به او میداد. گفت: هر چه بگویی میدهم.
خبر به مَلَک [پادشاه] دادند: یک نفر آمده، نمیگذارد درِ صندوقش را باز کنیم. میگوید هر چه قاچاق است میدهم، هر چه بخواهی میدهم، دست به صندوق نزن! گفت: بدهید آن را بیاورند. تا آمد در صندوق را باز کرد، دید یک زن داخل آن است. (ناراحتی من این است که ابراهیم با این زن خانه خدا را ساخته، اینقدر آفتاب به او خورده که دیگر سیاه است!) گفت: میخواستی این زن را بکُشی؟ فلان فلان شده! این حاکم خیال خیانت کرد، حالا تا رفت حرف با او بزند، لال شد. رفت دست به او بزند، دستش روایت داریم، شاید آیه قرآن باشد، سه دفعه دستش خشک شد.
باغیرت! تو ملّت از ابراهیم داری؟ کجا زنت را در ادارهها روانه میکنی؟ شیعهگی «بشرطها و شروطها و أنا من شروطها» است. ببین چقدر غیرت دارد؟ حالا مگر کسی جرأت دارد به خانمهای شما که در خانه هستند، نگاه کند؟ والله، دستش خشک میشود. خانمها که در خانه هستند، خودخواه نیستند، خودشان را میخواهند حفظ کنند، خدا آنها را حفظ میکند. خانمها! مگر تو به غیر از زن ابراهیم هستی؟ خدا تو را حفظ میکند، اگر میخواهی حفظ باشی، در خانه بنشین! اگر میخواهی آزاد باشی که خب، هر کاری میخواهی بکن. [۱۰۵]
عناد نداشتن[۱۰۶]
خانمهای عزیز! بیاید شوهرتان را احترام کنید! دنیا میگذرد! او هم باید یک اندازهای مراعات شما را بکند، یک مشهدی، یک عمرهای شما را بِبَرد؛ البتّه اگر پول داشته باشد. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میخواهد ما را ادب کند، دست زهرا (علیهاالسلام) را توی دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گذاشت. گفت: زهراجان! چیزی نخواهی که برای شوهرت امکان نداشته باشد، تمام عالَم امکان، امکانش به واسطه ولایت است، این را برای تو گفته خانم! که از شوهرت چیزی میخواهی که ندارد، باید برود از بانک وام بگیرد، نمیدانم از کجا برود بگیرد! حالا یک احتیاجی به تو دارد، تو هم احتیاج به خدا داری. اگر این شوهر الآن احتیاج به تو دارد، نگو شوهرم احتیاج دارد، امر مرا اطاعت میکند، امری که به شوهرت میکنی، باید امر خدا باشد؛ وگرنه قیامت خدا پدرت را در میآورد. [۱۰۷]
خانم عزیز! مشکلات مرد را بِکِش! خدا عوض به تو میدهد. عزیز من! تو هم مشکلات خانم را بِکِش! عوض به تو میدهد. باید شما در وحدت اسلام، در وحدت ولایت، لبّیک بگویید! راضیاش کن، نَرو دعوا کن! عزیز من! خانمت را بخواه! باید بخواهی. بچّهات را بخواه، باید بخواهی. پسر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) که از دنیا رفته بود، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گریه می کرد. گفتند: یا رسول الله! گریه میکنی؟! گفت: پسرم است، دلم میسوزد، من حرفی نمیزنم که خدا ناراحت بشود. آن خواستنِ به غیر امر، تو را جهنّمی میکند، آن خواستنِ بچّهات، زنت، مالت؛ اگر به غیرِ امر باشد، والله جهنّمیات میکند. [۱۰۸] به طوری باید بشویم که اگر کسی را خواستیم، بخواهیم خدمت به او کنیم. اگر بچّهات، زنت را میخواهی، خدمت به او کن! ما یک خواستن داریم، یک پرستش داریم، ما بیشترمان داریم دنیا را میپرستیم. [۱۰۹]
شما اگر الآن خانمت درست میگوید، باید بگویی خانم! درست میگویی! قبول کنی. ایشان هم اگر شما درست میگویی، باید بگوید درست میگویی، قبول کند. بیعنادی، کسی که عناد ندارد، حقّ را باید بپذیرد. اگر کسی حقّ را نپذیرفت، این عناد دارد، بیایید رفقای عزیز! اگر عناد توی ما هست، بیرون کنیم! عناد خیلی بد چیزی است! عناد توی زنها بیشتر از مردهاست.
خانم! چرا نمیگذاری شوهرت برود سر به پدر و مادرش بزند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرماید: «هر کاری برگشتش به خودت است.» تو همینطوری که نمیگذاری او برود، پسفردا عروست نمیگذارد پسرت بیاید نگاه به تو کند، این بچّهای که دو روز تو او را نبینی، دَرهم بَرهم میشوی؛ نمیگذارد بیاید او را ببینی؛ آنوقت یک چشمت خون میشود و یکی اشک. مواظب باش خانم عزیز! بیا عناد نداشته باش!
حالا این پدر و مادر یک آه میکشد قربانت بروم، جوان عزیز! یا خدای نخواسته فقیر میشوی؛ یا به دردی مبتلا میشوی. والله، من یکی را سراغ دارم، این مادرش اشک میریخت، گریه میکرد، میگفت: من بچّهام را میخواهم ببینم، میگوید نرو! یک دفعه این جوان مریض شد و سِل سینه گرفت. با ما هم یک خویشی داشت، من روانهاش کردم، مریضخانه شوروی رفت. خلاصه ایشان بهتر شد و این خانم شوهرش را از پدر و مادرش جدا کرد. حالا به این آقا گفتند دیگر پیش خانمت نمیتوانی بروی، حالا چه کار کند؟ همینطور که جدا کرد، از او جدا شد. [۱۱۰]
چه کار کنیم که ما یک سکونتی در زندگیمان ایجاد شود؟ حرف اولی که به خانمتان زدید، نهی از منکر است. حرف دوم حرفتان لوث میشود. لوث یعنی چه؟ یعنی دیگر خیلی ارزش ندارد. سومیاش میشود عناد. [۵۱] ولایت زنده است، امرش هم زنده است؛ البتّه تا زمانیکه اطاعت کنی؛ آنوقت این کالبد بدنت یک مملکت است، در این مملکت با آرامش زندگی میکنی. ولایت به تو آرامش میدهد، چطور آرامش میدهد؟ به تقدیر خدا راضی میشوی. والله، بالله، ولایت سکونت به تو میدهد، هر وقت دیدی سکونت نداری، بدان ولایتت خدشه به آن خورده است. [۱۱۱]
هدایت بچّهها[۱۱۲]
خدای تبارک و تعالی میفرماید: یک نفر را هدایت کردی، من عالَمی هدایت کردن را پایِ تو مینویسم؛ یعنی یک جوانی را هدایت کردی، انگار عالَم را هدایت کردی. چرا اینقدر در فکر هستی که خانهام را اینجوری کنم؟! ماشینم را عوض کنم؟! آخر چه فایده داره؟ به فکر این بچّه معصومت باش! هدایتش کن! [۴] بچّههایتان را عادت بدهید به این جزوهها، به این حرفها عادت بدهید. نهج البلاغه چه شد توی خانهها؟! چرا بُتکده کردی؟! چرا حالا هم حاضر نیستی این بُت را بیرون بیندازی؟! [۷] من سابق بچّهها را یادم است، باباها به بچّههایشان میگفتند: بابا! اگر این آیه را بلد بودی، چند تومان بهت میدهم. اگر نمازت را خواندی، چند تومان بهت میدهم. اگر فلان مسئله را بلد بودی، همینطور پول بهت میدهم. دائم داشت پول در صندوق امام زمان (عجلاللهفرجه) میریخت. در صندوق خدا میریخت. تو پول در صندوق شیطان میریزی! چرا میریزی؟! [۵۶]
مگر این اباذر عزیز نیست که عثمان واسهاش یک بشقاب جواهر داده؟! خیگ عسل و روغن داده؟! حالا غلام عثمان پیشش آمده، این بچّه گرسنه است، بیتالمالش را عثمان قطع کرده. (رفقای عزیز! قدر بدانید! شکرانه کنید! بیتالمالتان دست غاصبین نیست.) حالا دختر اباذر آمده درِ خیگ را باز کرده، یک انگشت میخورد، میگوید: باباجان! این چیست؟ میگوید: عسل و روغن است. میگوید: بابا! میدانی این چیست؟ عثمان این را داده محبّت خودش را در دل ما بیاورد، به توسط این، محبّت علی را ببرد. والله، روایت صحیح داریم: این بچّه انگشت زد، آن را برگرداند. گفت: والله، جان میدهیم، دست از محبّت علی برنمیداریم! این بابا ببین دارد چه جور ولایت بچّهاش را حفظ میکند. [۱۱۳]
بچّهات را پیش خودت نگذار! او هم بزرگ میشود، مثل تو میشود. تو الآن چند سالت است که از این بچّه چند ساله، اینقدر توقّع داری؟! او را در شکنجه قرار نده! گناه این بچّه را نبین! آیندهاش را ببین! عزّتش کن! احترامش کن! ببین چه مشکلی دارد؟ مشکلش را حلّ کن! اگر خلاف کرد این را توی بوق نکن! [۱۱۴]
شخصی به نام مرویّ که یکی از اربابهای مهمّ تهران بود، مدرسه علمیّهای در تهران ساخت. به حاج ملّا علی کَنی گفت هر طلبهای که بخواهد در مدرسه باشد، باید نماز شب بخواند و من او را کاملاً تأمین میکنم. روزی فرّاش مدرسه به او خبر داد که فردی در فلان حجره یک جعبه شراب آورده است. مرویّ به بهانه احوالپرسی به یک به یک حجرهها سر زد تا به آن حجره رسید و آن جعبه را دید و پرسید که این چیست؟ آن شخص گفت که این ستّار العیوب است! مرویّ به روی خودش نیاورد و برگشت!
وقتیکه مرویّ از دنیا رفت، خوابش را دیدند و پرسیدند: جای تو چطور است؟ گفت: تمام کارهایم ردّ شد، من ارباب بودم و مردم را خیلی اذیّت کرده بودم. مرا بردند که عذاب کنند، یک دفعه ندا آمد که او ستّار العیوبی کرده است، آیا من نکنم؟! حالا به واسطه آن عرقخور این همه جاه و جلال به من دادهاند! تو باید ستّار العیوب باشی. [۱۱۵]
آمدند دور آقا بحر العلوم را گرفتند، برو نماز باران بخوان! باران بیاید. رفت نماز خواند، باران نیامد. شب خیلی ناراحت بود، گفت: خدایا! آبروی ما که ریخته شد. گفت: برو فلان قهوهخانه، به آن شاگرد قهوهچی بگو دعا کند، باران بیاید. گفت: آقا با همان بوق منشاش آمد درِ قهوهخانه و دید یکی دارد چایی میدهد. گفتش که: فلانی! گفت: بله! گفت: دستور دادند شما دعا کنید باران بیاید. گفت: بگذار ظهر بازارم طی شود. سرِ ظهر بود، گفت: چاییها را به اینها داد و ساعت دویِ بعد از ظهر شد. گفت: همانجا توی قهوهخانه وضو گرفت و رفت آنجا. گفت: تا دستهایش را بلند کرد، بیابان تا بیابان پُر از آب شد. بحر العلوم گفت: یک شاگرد قهوهچی!! ما چندین سال است که بوق منتشا داریم! رفت و با این رفیق شد، گفت: تو چه کردی؟! گفتش که من هیچ کاری نکردم، اگر تو مرجع تقلید نبودی، به تو نمیگفتم، من به هیچکس نگفتم! حالا تو اینقدر اصرار میکنی، بهت میگویم.
گفت: من این زنی که با او ازدواج کردم، خلاصه عروس نبود، به من گفت: ای مرد! خدا دعایت را مستجاب کند، کرامت هم در دستت ایجاد شود. گفت: من هر دعایی کنم، مستجاب میشود. ببین آبروی زنی را حفظ کرده، ماوراء را گذاشته در اختیارش، باران را گذاشته در اختیارش! ما اینجوری باید خداشناس بشویم، خداشناسی عزیز من! یعنی این؛ چقدر خدا لطف و عنایت دارد! چرا مواظب زبانمان نیستیم؟!
این جمله را گویا به نظرم حاج شیخ عبّاس میگفت، گفت: عالِم آن زمان که در اصفهان بوده، زنش وضع حملش بوده، احتیاج به روغن چراغ داشته. گفت به آدمش [نوکرش] گفت: برو پیش داروغه، به او بگو: درِ دکّانش را باز کند، یک قدری روغن چراغ بگیر و بیاور. آدم این حضرت آیت الله دَبِه را برداشت و رفت. وقتی سراغ داروغه رفت و در زد، داروغه در را باز کرد و به او گفت: آقا روغن چراغ میخواهد؟! گفت: آره! آن دبه را پُر از روغن کرد و به او داد. وقتی آمد، به آقا گفت: آقا! داروغه یک همچین کاری کرد، آقا هاج و واج شد.
صبح که شد، پاشد آمد، رفت خانه داروغه. گفت: آخر تو از کجا به اینجا رسیدی؟! گفت: آقا! من افشاء نکردم، من این زنی که با او ازدواج کردم، آبستن بود، سوگند خورد، به من گفت: من بدکاره نیستم، من توی کوچه داشتم میرفتم، جوانی مرا گیر انداخت و خلاصه اینطوری شد، امیدوارم که خدا ارادة اللهات کند. من پدر دارم، برادر دارم، قوم و خویش دارم، همسایه دارم، آبروی مرا نریز! گفت: چند وقت که شد این بچّه، پسر بود، به دنیا آمد. بردم او را گذاشتم کجا؟! سرِ راه. به اینها که بالأخره دورش بودند، آدمهایش آمدند اینجا، گفتم که بچّه را از آنجا برداشتم، من میخواهم یتیمی را بزرگ کنم. این زن دعا در حقّ من کرد، گفت: ای مرد! خدا اعجاز در دستت ایجاد کند. این بچّه بزرگ شده، من هنوز افشاء نکردم؛ مبادا این حرف را افشاء کنی! [۱۱۶]
بالاتر دانستن امر از فرزند[۱۱۷]
تو باید امر را از بچّهات بالاتر بدانی، من بچّه نمیخواهم، امر میخواهم. [۱۱۸] به خدا میگویم: خدا! عوضم نکن! هوایم را بگیر! دو چیز را از من دور کن: یکی بدعتگذار را از من دور کن! شرّش را هم از سرم دور کن! یکی هم شیطان را دور کن! شرّش را از سرم کم کن! یکی هم مردمانی که تو را دوست ندارند، از من دور کن! حتّی اگر پسرم است. من هیچکس را زیر این آسمان نمیخواهم، بچّهام، پسرم را نمیخواهم، اگر پسرم تو را خواست، من او را میخواهم. اگر تو را نخواهد، من پسردوست نیستم. «[وَ اعلَموا] أنّما أموالُکم و أولادُکم فِتنةٌ»[۱۱۹] فتنهاند اینها! تو خودت را به عذاب میاندازی مال فتنه! چهجور جواب میدهی؟! [۱۲۰]
میگویم: خدایا! دل مرا پاکسازی کن! آنچه به غیر توست، بیرون کن؛ تاحتّی مِهر اولادم را. آخر اولاد یک مِهری دارد، آخِرین چیزی که از دل آدم میرود بیرون، مِهر اولاد است. خیلی مِهرش کارساز است! میگویم اگر به غیر توست بیرون کن! من اولاد نمیخواهم، من تو را میخواهم، امرت را میخواهم. خدایا! ممکن است اینجوری باشد، صالحش کن! من میخواهم یک عُمری با بچّههایم بسازم، اینها را سالم کن! اینها را با ولایت کن [۱۲۱]
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میفرماید: در آخرالزّمان اگر زنها مار بزایند بهتر از ایناست که بچّه بزایند. چونکه
مار بد بر جان زند | یار بد بر جان و بر ایمان زند |
آقا امامصادق (علیهالسلام) میفرماید که آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) اگر بچّه صغیرها را میکُشد، چونکه میداند این بچّه کافر است، او را میکُشد. آن زمان که امامزمان (عجلاللهفرجه) قیام میکند، اصلاً شیعه وجود ندارد، در صُلب مردم شیعه نیست. چرا بعضی بچّهها اینقدر پُررُو و بیحیا هستند؟! آن بُت (تلویزیون) را دیدند، از آن بُت بیحیا شده! بیایید این بُت را از خانههایتان دور کنید! [۵]
اوّل ابتداء عالم به آدم گفت: نزدیک این شجره نرو! حالا رفت نزدیک شجره، سیصد سال انداختش کنار. حالا آن تولیدی که گفت نزدیک این درخت نرو! شد قابیل. قابیل هابیل را کُشت. تو تولیدت که با این لهو و لعب هستی، چه میشود؟! نسل تو چه میشود؟! چرا ما توجّه نداریم؟! تو باید شجره «لا إله إلّا الله» درست کنی! چرا بچّههای آخرالزّمان بیحیا شدند؟! آن تولید توست که فرمان نَبُردی! غذایت را حلال نکردی! حرام کردی! چشمت را به حرام انداختی! آن عصاره توست، بچّه اینجوری میشود. فردا جواب خدا را چه میدهی؟! [۱۲۲]
این حاجشیخفضلالله نوری خدا رحمتش کند! یک پسر داشت. خدا رحمت کند حاجشیخعبّاس را! ایشان نقل کرد: وقتیکه حاجشیخفضلالله را در زمان مشروطه به دار زدند، این پسر بنا کرد پای دارِ ایشان کفزدن. حالا یک کار دیگر هم کرد که من نمیگویم. بعد در سفری که خانم؛ یعنی زن حاجشیخفضلالله میرفت کربلا، یک مردی گفت: من رفتم خدمت ایشان، سلام کردم، گفتم: خانم! پدری که مُردهاش قرآن خواند توی مسجد بالا سر، (این را حاجشیخعبّاس نقل میکرد، گفت: دیدم صدای قرآن میآید، دیدم حاجشیخفضلالله دارد قرآن میخواند.) و شما که این همه مواظب بودی، این بچّه چیست؟ گفت: نه بابایش تقصیر داشت؛ نه بچّه! تقصیر من است! من این بچّه به شکمم بود، هوا یکقدری گرم شد، ما آمدیم کوفه، من زاییدم. حالندار شدم، این بچّه را دادیم به دایهای، شیرش داد. بعد از چند وقتی آقا گفت: فهمیدید که این دایه که برای بچّه گرفتید، کیست؟! گفتیم: نه! رفتیم تفحّص کردیم، دیدیم که ناصبی به این بچّه شیر داده، این بچّه شیر ناصبی خورد.
آقاجان! قربان شما بروم، وقتی من دارم به شما عرض میکنم: شما هم یک مملکت هستی، این بچّه شیر ناصبی را که خورد، پای دار پدرش کف زد. شما مملکت هستی، اگر چیز حرام به بچّهات بدهی، بچّهات درست نیست، باید مواظب رزقت باشی! ببین چقدر اثر دارد! آن شیری که به آن بچّه داد حرام بود! شما هم که این غذا را به بچّهات میدهی، حرام است. چرا بچّهها باید اینقدر بیحیا باشند؟! [۱۲۳]
یک نفر است به نام سَبُکتَکین. مهمان یکی شد، خب در بیابان بود، خلاصه از این خانهها هست، سبکتکین مردی بود که یکقدری عارف بود. یک اتاق به او داد که حالا بخواهد نمازشبی کند، کاری کند، توی آن اتاق باشد. گفت: آقا! این اتاق در اختیار شما. سبکتکین دید یک قرآن آنجاست، باران هم میآید، برف میآید مثل چه؟! هیچجوری نمیتواند قرآن را بگذارد بیرون. حالا تا صبح نشست، دم صبح یکدفعه پیغمبر به او گفت: سبکتکین! قرآن را احترام کردی، کلام خدا را احترام کردی، هفتپُشتت سلطان میشود. ببین آن عرقخور هفتپُشتش نانجیب میشود، هفتپُشت سبکتکین سلطان شد. [۱۲۴]
وظایف پدر و مادر راجع به فرزند[۱۲۵]
زمان جاهلیّت زنها خیلی محترم نبودند، دخترها را میکُشتند. خدا لعنت کند عمر را! این عمر از اوّل حرامزاده و قساوت داشته. (نمیخواستم اسم نحس این را بیاورم، دیگر آمد.) حالا خدمت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده، میگوید: چند تا دخترهایم را خاک کردم. یا رسولالله! یک دخترم خیلی زیبا و خوب بود. قدری گذاشتم بزرگ شود، او را با خودم بردم قبرش را کندم. خاکهای روی لباسم را میتکاند، وقتی او را در قبر خواباندم؛ گفت: بابا! با من مزاح میکنی؟! گفت: خاک رویش ریختم. زمان جاهلیّت اینجوری بوده. [۱۲۶]
حاجشیخعباس تهرانی میگفت: حسین! الآن از زمان جاهلیّت بدتر است! زمان جاهلیّت دختر را خاک میکردند. حالا دختر میشود بیدین! تولیدش میشود بیدین! پس بیدینی از آدمکُشی بالاتر است! اگر دختر یا پسر شما بیدین شد، بدانید خیلی بد است! [۱۲۲] حضرت گفت: در آخرالزّمان اگر میخواهید بچّههایتان حفظ باشند، آنها مانند روباه به دندانتان باشند. حالا من بروم بچّهام را اینجوری به دندان بگیرم؟! نه! میگوید: هوادارش باش! امروز باید پدرها! مادرها! پاسدار دخترهایتان، بچّههایتان باشید، حفاظت کنید از بچّههایتان! حفاظت کنید از این رفتوآمدهایتان. [۱۲۷]
پدر و مادر حقّ ندارند فشار بیاورند به بچّههایشان. من هنوز امر به بچّههایم نکردم، صبح میروم نمیدانم ساعت ده نان میخرم، تا بتوانم خودم میروم میخرم، اگر هم به آنها بگویم، عذرخواهی میکنم. [۴۷]
پدرها! منّت سر بچّههایتان نگذارید! وظیفهات است پول به او بدهی، وظیفهات است زن برایش بگیری، چرا منّت سر او میگذاری؟! اجرت میرود! وقتیکه خدا به حضرت موسی گفت: برو فرعون را غرق کن! گفت: خدایا! این مرا بزرگ کرده، من یک ذرّه بچه بودم! حقّ پدری به گردنم دارد. گفت: وقتی نزدش میروی، منّت سرت میگذارد، حقّ پدری میرود! حالا وقتی با فرعون روبرو شد، فرعون گفت: یادت است بچّه کوچولو بودی، من بزرگت کردم، همهاش طی شد! [۱۲۸]
قرآن میگوید: «لا إکراه فی الدّین»[۱۰۴]: دین اکراه ندارد. یک نفر توی گوش بچّهاش زده که چرا مرا نمیخواهی؟! میگوید مرا بخواه! باعث شده که گوش بچّهاش کَر شود! [۹۴]
شما اگر میخواهید با جوانها حرف بزنید، یکقدری لیّن، یکقدری همچین نرم حرف بزنید. اگر مطابق حرف شما عمل نکرد، ناراحت نباشید. اگر امر به معروف میخواهی بکنی، عزیز من! حرف مرا بشنو! انتظار نداشتهباش که جوانت خوب بشود! نوح پیامبر چهار هزار سال عمر کرده، نُهصد و پنجاه سال تبلیغ کرده، پسرش به حرفش نبوده! مگر طرف ولایت آمدن آسان است که شما مُفتکی آمدید طرف ولایت؟! چرا قدردانی نمیکنید؟! به تمام آیات قرآن، وحی مُنزل شما را گرفت که اینجا سکونت بههم زدید. [۱۲۹]
تو همیشه دهتا حرف با یک جوان درست نکن! تو هم تقصیر داری! تو هم انفجار میدهی جوان را! این پرهایش دربیاید، از خُلق بدِ تو پریده! تعدّی نکن! اصلاً خدا از تعدّی بدش میآید، چه پدر به اولاد بکند، چه اولاد به پدر! عدالت یعنیچه؟ عدالت باید منیّت نداشتهباشی، تو درست است پدر هستی، باید به قدر این بچّه، به قدر بودجهاش به او امر بکنی. خدا بیامرزد پدر، مادر ما را! بابایم یکوقت به ما میگفت یک نانی بخر! یک گوشتی بخر! مادرمان به او میگفت تو که بیکار هستی! میگفت: میخواهم یاد بگیرد. این بچّه برود نان بخرد، پسفردا زن میآورد، نانخریدن را یاد بگیرد، گوشتخریدن را یاد بگیرد. [۴۷]
این پولی که در اختیار بچّهات میگذاری، قدری هوایش را داشتهباش! مبادا بچّهات یک وقت بچّهگی کند، در راه امر خرج نکند. [۱۱۴] جوانان شما مثل غنچه گُلاند. اینها خیلی در امر شماها هستند. وای بهحال شماها که به این جوانها امری بکنید که امر خودتان باشد! فردای قیامت چه جواب خدا را میدید؟! [۱۳۰]
پدر و مادر[۱۳۱]
پدر حقیقی ما امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) است، امامحسن (علیهالسلام) است؛ مادر ما زهرای عزیز (علیهاالسلام) است. باید امرشان را اطاعت کنیم؛ اگرنه «إنّه لیس من أهلک»[۲۱] هستیم. [۱۳۲] این همه که میگوید: امرِ پدر، واجب است، پدر و مادر حقیقیِ ما، دوازدهامام، چهارده معصوم (علیهمالسلام) هستند، ارکان دین را میگوید، اصل آنها هستند، اطاعت پدر و مادر اطاعت خداست. آنها امر کردند که امر پدر و مادرت را اطاعت کن. تو امر امامزمان (عجلاللهفرجه)، امر امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، امر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت نکردی، خب اهل عذاب هستی.
در جریان اصحاب رقیم، یک نفر از آنها گفت: خدایا! من شیر آوردهبودم از برای پدر و مادرم، تو امر اینها را واجب کردی. من تمام گوسفندانم توی بیابان رها بودند، امر تو را اطاعت کردم، ایستادم بالای سر اینها؛ تا پدر و مادرم بیدار شدند؛ شیر به آنها دادم. خدایا! اگر محض توست، ما را نجات بده! کوه از جا حرکت کرد، بیابان را میدیدند. آیا ما پدر و مادرمان را اینجوری اطاعت میکنیم؟! [۱۳۳]
قدرت خودت را در مقابل قدرت خدا بشکن! کجا قدرت خودت را میشکنی؟ در مقابل پدر و مادرت بشکن! حالا بابایت یک چیزی گفته، یک تندی کرده، قدرتت را بشکن! آرام بگیر! اگر قدرتت را شکستی، در مقابل خدا شکستی. [۵۶] بیاید امر پدرهایتان را اطاعت کنید! اگر شما امر پدر و مادرتان را اطاعت کنید، امر امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، امر خدا، امر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت میکنید؛ پس امر بالاتر از پدر و مادر است.
اولاد باید پدر و مادر را احترام کند. اگر احترام نکنید، خدا میگوید: هر کاری میخواهی بکن! ای عاقوالدین! میسوزانمت! همینطور خدا میگوید: شبقدر سهطایفه را نمیآمرزم: شاربالخمر، عاقوالدین، کسیکه برادر مؤمن از دستش راضی نباشد. [۱۳۴]
این حاجشیخعباس محدّث، من یادم میآید، پدرش را من میشناختم. این دمِ ارگ، پدر ایشان یک بقّالی داشت؛ آنوقت ایشان یکوقت آمدهبود صحن حضرت معصومه (علیهاالسلام). یک واعظی از منتهیالآمال حاجشیخعباس نقل میکرد. پدرش آمدهبود به حاجشیخعباس محدّث [یعنی پسرش] گفتهبود: عباس! خاک عالم توی سرت! امروز رفتم، دیدم که یک آقایی از منتهیالآمال حاجشیخعباس قمی روی منبر میگفت. حاجشیخعباس تا آخر عمرش نگفت بابا! این منتهیالآمال مال من است!
این بنده خدا [پدر حاجشیخعباس] مریض شد. او هم مادرش را از دست دادهبود، کارهای پدرش را میکرد. میگفت: یکوقت که مَثل یک کاری میکرد، خودش [پدر حاجشیخعباس] ناراحت میشد. نمیخواهم حالا جسارت کنم، [حاجشیخعباس] از آنهایش [نجاستش] برداشتهبود، مالیدهبود به صورتش، گفتهبود: من از بویِ چیزِ تو خوشم میآید! آنوقت شد حاجشیخعباس محدّث. حاجشیخعباس محدّث شدن خیلی مشکل است! چونکه آن نَفس خودش را شکست، امر را سربلند کرد که خدا گفته پدرت را احترام کن! اینجوری احترام کرد. [۱۳۵]
احترام پدر و مادرت را بگیر؛ اما آن پدری که حرفش حرف حقّ است. اگر حرف حقّ نزد، یکوقت پسر «إنّه لیس من أهلک»[۲۱] است، یک وقت پدر «إنّه لیس من أهلک»[۲۱] است. اگر پدرت اهلیّت ندارد، با او بساز! حضرت فرمود: یهودی هم هست، با او بساز؛ یعنی توی رویش نایست! خدا میخواهد اینجوری باشد. [۱۳۶]
فرمان پدر و مادر را بردن صحیح است؛ اما تا جاییکه به ولایت خدشه نخورد[۱۳۷]
بیاید امر پدر و مادرهایتان را اطاعت کنید! اگر شما امر پدر و مادرهایتان را اطاعت کنید، امر امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، امر خدا، امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت میکنید؛ پس امر، بالاتر از پدر و مادر است. پدر و مادر را اولاد باید احترام کند. اگر احترام نکنید، خدا میگوید هر کاری میخواهی بکن ای عاقوالدین! میسوزانمت! همینطور میگوید: سه طایفه را نمیآمرزم: شاربالخمر، عاقوالدین، کسیکه برادر مؤمن از دستش راضی نباشد. [۱۳۸]
آن شخص (یکی از سهنفر اصحاب رقیم) گفت: خدایا! من شیر آوردهبودم از برای پدر و مادرم، تو امر اینها را واجب کردی. من تمام گوسفندانم در بیابان رها بودند، امر تو را اطاعت کردم، ایستادم بالای سر اینها؛ تا پدر و مادرم بیدار شدند؛ شیر به آنها دادم. خدایا! اگر محض توست، ما را نجات بده! کوه از جا حرکت کرد، بیابان را میدیدند. آیا ما پدر و مادرمان را اینجوری اطاعت میکنیم؟! [۱۳۹] مگر این سلمان نیست؟ تاریخش را بخوانید! حالا در آنجایی که هست، پدرش کافر است. سلمان از آنجایی که یقین داشت به ولایت، پدرش دید این رفته توی یک حرفهایی، دو هوا شده؛ خلاصه توی چاه انداختش. در چاه یک نانی به او میداد. چند وقت توی چاه بود، متوسّل شد، از چاه نجات پیدا کرد. فرمان پدر را بردن صحیح است؛ اما اگر امری کرد که مثلاً دنبال ولایت نرو! آن دیگر باطل اعلام میشود. فرمان پدر صحیح است؛ اما تا جاییکه به ولایت خدشه نخورد. اگر به شما گفت مکّه نرو! باید بروی؛ اما اگر گفت زیارت امامرضا (علیهالسلام) نرو! باید نروی؛ اگر گفت کربلا نرو! باید نروی؛ چونکه مستحبّ است.
سلمان دید پدرش امر میکند که تو در همین ایمانت بمان! دید پدرش اشتباه میکند، مخالفت پدر را کرد. حالا که از چاه بیرون آمد، گیر یک راهب افتاد، چند سال پیش راهب بود. سپس راهب دیگر، این راهب مُرد؛ از آنجا آمده گیر زن یهودیه افتاد. ببین چقدر رنج کشید! تمام رنجها که کشیده، میگوید محمّد! تمام این رنجها که کشیده، میگوید علی!
حالا به من میگویید که سلمان هنوز مسلمان نشدهبود! چرا، او در دینِ آن پیغمبرش که بود، مسلمان بود. ایمان به رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) در ظاهر نیاوردهبود، سلمان مسلمان بود. اگر مسلمان نبود، اینقدر متدیّن نبود! حالا آمده اینجا، آن زن یهودیه میگوید: از پادرختیها بخور! میخورد. این همه باغ میوه دارد! یک دانهاش را نمیچیند بخورد. ببین چقدر تقوا دارد! امر یک زن یهودیه را اطاعت میکند. ما لاشخوریم، هر جا شد، میخوریم!
حالا خطاب شد به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، جبرئیل نازل شد: یا محمّد! من جبرئیل را نازل کردم، پا شو علی (علیهالسلام) را بردار با جبرئیل، من جبرئیل را مخیّر کردم، یکجوری کردم که هر کاری بخواهد بکند، میشود؛ یعنی ارادةاللهش کردم، اراده کند درختها خلق میشود. حالا آمدند او را بخرند، به آنها میگوید: آقایان! خوش آمدید! مشرّف فرمودید! یک چیزی انداخت، اینها نشستند.
حالا هم نمیداند اینها چه کسانی هستند؟ میگوید آقایان! این خانمم به من گفته هر چه پای درخت ریخته، بخور! من بروم از خانمم اجازه بگیرم، شما از بس خوب هستید، برایتان از درخت میوه بچینم. رفت اجازه گرفت، دو سهتا میوه چید و گذاشت جلوی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام). حالا به او گفتند به خانمت بگو بیاید. وقتی آمد، گفتند: میفروشی این غلامت را؟ گفت: نه! گفت: چرا؟ گفت: قیمتش خیلی است! گفت: هر چه میخواهی بگو! گفت: من چند صد تا درخت رشمی خرما میخواهم! چقدر خرمای سیاه! گفت: باشد، جبرئیل فوراً اینها را به اذن خدا خلق کرد، خرید و او را پیش خودش آورد و اتّصال به خودش شد. رفقای عزیز! بیایید یک کاری کنید که امامزمان (عجلاللهفرجه) شما را بخرد. چهکار کنیم که امامزمان (عجلاللهفرجه) ما را بخرد؟ دربست حواستان پیش خدا و ولیّاللهالأعظم (عجلاللهفرجه) باشد و دنیا را نبینید. [۱۴۰]
یکی خدا به آدم چیز میدهد، یکی پدر؛ همانطور که خدا [چیزی] از آدم نمیخواهد، پدر هم نمیخواهد. به تو گفته کرنش کن در مقابل پدرت! میگویی: من میخواهم این کار را بکنم! من را بریز دور! برو تسلیم پدرت بشو! تسلیم مادرت بشو! بگذار کمکت کند، پدر امر خداست، میخواهد کمکت کند.
دل پدرهایتان را خوش کنید؛ اما یک کاری بکنید تویتان باشد که زمانی بشود پدر شما پیر بشود و شما تلافی کنی. حالا هم امر پدر را اطاعت کردی، هم امر خدا را اطاعت کردی، هم رونق به کارت افتاده، هم توی فکر تلافی که باشی، دائم واسهات ثواب مینویسد. [۱۴۱]
حالا اینکه میفرماید: اگر خودت را شناختی، مرا شناختی؛ دلم میخواهد توجّه کنی که شما از اوّل باید فکر کنی که چه بودی؟ ذرّات بودی. حالا آمدی در جوّ عالم، در نباتات؛ پدر بزرگوارت خورده، در رحِم مادر این ذرّات آمده. ببین خدا چقدر هوای این ذرّات را دارد! یک دانه ذرّات را، خدا یک تصفیهخانه گذاشته توی رَحِم مادرت که آن خونها را تصفیه کند؛ مثل پستان مادر. توجّه کن من چه میگویم؟! پستان مادر، اوّل شیر، خون است؛ آنوقت این تصفیه میشود، میآید شیر میشود؛ آقازاده میخورد. میگوید:
غم روزی نخور ای دل! | که پیش از طفل، ایزد پُر کند پستان مادر را |
حالا این تصفیهخانه، آن خونها را تصفیه میکند که این بچّه بخورد. اگر خون بخورد که خونخوار است؛ خون که نجس است! ببین یک لکّهاش نجس است؛ بهخصوص آن خونها که از هر نجسی، نجستر است! نگویید این حرفها بیحیایی است! من باید بگویم؛ تا شما توجّه کنید که میگوید اگر خودت را شناختی، مرا شناختی؛ این روایت یعنیچه؟ یعنی بدانی من چقدر روی تو کار کردم! منِ خدا چقدر تو را پرورشت دادم! حالا عزیز من! رشد پیدا میکنی، میآیی اینجا.
حالا محبّت تو را میاندازد در دل این مادر. حالا این مادر اگر یک سیب یکقدری متعفّن بشود، میگوید وای! این بوی گند نجاست تو را، اینقدر محبّت در دل این مادر میاندازد که اصلاً بو نمیفهمد، هی تو را بشوید، کهنهات را بشوید! حالا نگاه نکن پوشک است، آنموقع پوشک نبود که! تا اینکه شما را یکقدری رشد بدهد. [۱۳]
شخصی آمد خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، گفت: یا رسولالله! من میخواهم بیایم جنگ، بچّهای، زنی ندارم، یک مادر دارم، به من میگوید پیشم باش! حضرت فرمود: فلانی! اگر نیمساعت با مادرت بیتوته کنی، خدا ثواب هفتاد شهید را به تو میدهد. [۱۴۲]
سرزدن به پدر و مادر و نگاه کردن به آنها[۱۴۳]
خانم عزیز! پدر عزیز! جوان عزیز! بیا حرف بشنو! چرا به تو میگوید که بهقرآن نگاه کنی، ثواب دارد؟ به مکّه نگاه کنی، ثواب دارد؟ البتّه به آن مکّهای که نگاه به زایشگاه علی (علیهالسلام) بکنی. به سنگ و کلوخ نگاه کنی که ثواب ندارد. اینهمه کوه، برو نگاه به آن بکن! اگر میگوید به مکّه نگاه کن! مبنایش ایناست: بهزایشگاه علی (علیهالسلام) نگاه کنی. کجاییم ما؟ آنوقت میگوید بهروی پدر و مادر هم نگاه کن! ثواب دارد. بهقرآن هم نگاه کن! ثواب دارد.
اینقدر پدر و مادر را خدا بالا برده؛ برده پیش مکّه، پیش قرآن. بیا اطاعت کن! حالا نروید با خانمهایتان تند حرف بزنید. حالیشان بکن! خانم عزیز! تو که میگویی نرو به پدر و مادرت یا خواهر و رحِمت سر بزن! مرا بیچاره میکنی، تو بیچاره میشوی. خانم عزیز! بیا زن زهیر بشو! چرا پیرو شیطانی؟ ببین این زن چهکار کرده؟ خودش را فانی کرده. تو عناد داری این برود تا آنجا یک سر به پدر و مادرش بزند.
این خانمی که به شما میگوید: سر به پدر و مادرت نزن! این خانم یک ظرف بنزین برداشته، دارد به خودش میریزد! متوجّه نیست. اگر شما سر به پدر و مادرت نزنی، سر به خواهرت نزنی، اینها یک آه میکشند، آن آه دامنگیرت میشود. ببین آه چیست؟ یک آه زهرای عزیز (علیهاالسلام) کشیده، ستونهای مسجد از جا حرکت کرد، مدینه از جا حرکت کرد، نفرین نکرده. یکوقت پدر شما نفرین به تو نمیکند، آه میکشد! این خواهر عزیزت، اگر نروی سر به او بزنی، آه میکشد. چرا به تو میگوید صله رحم اگر نکنی، سی سال عمرت کم میشود؟ اگر صله رحم بکنی، سی سال عمرت زیاد میشود. [۱۱۰]
تو آبروی پدر و مادرت هستی. چرا میگوید نگاه به آنها بکن؟ یعنی این آبروی تو را میخواهد بخرد، مواظب توست، دوست توست. [۱۴۴] سر به پدر و مادرهایتان بزنید، دو کیلو گلابی بخر! ببین چه چیزی نوباری است، دو کیلو بخر و دیدنش برو! پدرت مستحق نیست، مستحق لطف توست، مستحق عنایت توست، مستحق محبّت توست. [۴۶]
اویسقرن مادرش را اطاعت میکند. به مادرش گفت: مادر! من بروم مدینه، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را ببینم؟ گفت: نرو! من اینجا در بیابان میترسم. من نمیخواهم بروی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را ببینی، ترس دارم. اویس مادرش را اطاعت میکند. یکروز مادرش گفت: برو! اما دو پایت را حقّ نداری پایین بگذاری، یکیاش را بگذار! گفت: چشم! پای مادرش را بوسید، دستش را بوسید و سجدهاش کرد و به مدینه آمد؛ در خانه امّالسلمه آمد، سراغ گرفت. گفتند: رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) نیست، برگشت.
حالا وقتی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد، گفت: امّالسلمه! بوی بهشت میآید، بوی جنّات میآید، بوی ولایت میآید. (عزیز من! ناراحت نباش! بیا ولایت را تصدیق کن! گوسفندچران بیابان باش! شترچران بیابان باش! بوی بهشت میدهی.) پیامبر میگوید: بوی بهشت میآید. امّالسلمه میگوید: یک شترچران آمدهبود. چهچیزی بوی بهشت میدهد؟ امر خدا بوی بهشت میدهد؛ نه اویس بوی بهشت بدهد، امر خدا بوی بهشت میدهد. عزیزان من، قربانتان بروم، آنچیزی که بوی بهشت میدهد، بوی ولایت است. ولایت، امر خداست، علی (علیهالسلام) امر خداست. حالا تو که امر خدا را اطاعت کردی، آن امر، بوی بهشت میدهد، نه جسم من! چرا؟ اطاعت کرد. [۱۴۵] آخرش که مادر اویس مُرد، بلند شد و پیش امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمد و در جنگ صفّین هم شهید شد.
حالا چرا پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید: اویس برادر من است؟ این حرفها که زده میشود، خیلی باید یقین داشتهباشید، فکر کنید! ببینید من چه میگویم؟ اویس در بیابان است و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در مسجدالنّبیّ است. در مدینه است؛ اما این جنبهمغناطیسی چنان اویس را گرفتهاست که اتّصال به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شد. وقتی اتّصال شد، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید: برادر من است. {{توضیح|چرا برادرها بههم اتّصال هستند؟ از یک شجره هستند. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: اویس، انگار شجره من است، شجره توحید و ولایت است. عمر و ابابکر، طلحه و زبیر شجره خبیثه هستند. اینها حبّ دنیا دارند، دور حبّ دنیا میگردند. مگر زهرایعزیز (علیهاالسلام) نیامد در مسجد و خطاب به مهاجر و انصار گفت ما به دنیای شما کار نداریم؟ [۱۴۶]
مگر اویسقرن، هر سال مکّه رفت؟ مگر هر سال جنگ رفت؟ مگر جهاد کرد؟ امر خدا را اطاعت میکرد، امر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت میکرد. [۱۴۷] اطاعت او را به آنجا رساند نه عبادت؛ البتّه اویس عبادت هم میکرد؛ اما عبادت با اطاعت میکرد، عبادت قبولشده، عبادتی که سندش علی (علیهالسلام) بود. آنها عبادت بیسند میکردند، عبادت بیامضاء میکردند. اگر چک جنابعالی امضاء نداشتهباشد، بانک به تو پول نمیدهد. اصل، امضای ولایت است. [۱۴۸]
اینها که همیشه در جنگها بودند، خرما در دهانشان میگذاشتند، میمکیدند. جنگها ششماه طول میکشید، آنها که دائم خدمت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بودند، زهرا (علیهاالسلام) را کشتند، طناب هم گردن علی (علیهالسلام) انداختند! کجا یکجایی میروی به خودت نمره میدهی؟ تو چهکارهای؟ تو یک باغ داری، چهار تا میوهاش را به کسی دادی، یا رفتی خوردی؟ خب، چهار تایش را به کسی بده! من اشخاصی را سراغ دارم آمده به این آقا گفته: بهترین برنج را بده، آورد و به مردم داد. تو از اوّل ماه رمضان تا حالا چهکار کردی؟ دویدی رفتی نماز خواندی، بعد رفتی پای تلویزیون؛ فردای قیامت چهچیزی به تو میدهد؟ [۱۴۹]
ارجاعات
- ↑ حج 80 (دقیقه 53 و 58) و ولایت و خانواده 77 (دقیقه 49)
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ حج 80
- ↑ تفکر در اشیاء 84
- ↑ ۴٫۰ ۴٫۱ ۴٫۲ ۴٫۳ خانواده 75
- ↑ ۵٫۰ ۵٫۱ ۵٫۲ ۵٫۳ ۵٫۴ ۵٫۵ ولایت و خانواده 77
- ↑ خانواده 75 و حج 80
- ↑ ۷٫۰ ۷٫۱ ۷٫۲ شناخت ولایت 84
- ↑ وابستگی 86
- ↑ وابستگی 87
- ↑ ۱۰٫۰ ۱۰٫۱ ولایت و عدالت 79
- ↑ حج 80 (دقیقه 54 و 33) و آخرالزمان یا شر الازمنه 80 (دقیقه 57) و اربعین 87 (دقیقه 9)
- ↑ شکر 78
- ↑ ۱۳٫۰ ۱۳٫۱ شناخت امر 82
- ↑ آخرالزمان یا شر الازمنه 80
- ↑ تذکر 82 و اربعین 87
- ↑ اقیانوس ولایت 83
- ↑ عدالت و ولایت 79 (دقیقه 34 و 40) و برخورد 83 (دقیقه 7) و حضرتزهرا یا عصارهخلقت 78 (دقیقه 14)
- ↑ شکرانهولایت 82
- ↑ عدالت و ولایت 79
- ↑ ۲۰٫۰ ۲۰٫۱ برخورد 83
- ↑ ۲۱٫۰ ۲۱٫۱ ۲۱٫۲ ۲۱٫۳ (سوره هود، آیه 46)
- ↑ ۲۲٫۰ ۲۲٫۱ حضرتزهرا یا عصارهخلقت 78
- ↑ نازله
- ↑ شهادت حضرتزهرا 85
- ↑ تفکر 76 (دقیقه 37) و نیمهشعبان 75 (دقیقه 15 و 17)
- ↑ ۲۶٫۰ ۲۶٫۱ تفکّر 76
- ↑ میلاد صاحبالزّمان 83
- ↑ ۲۸٫۰ ۲۸٫۱ ۲۸٫۲ نیمهشعبان 75
- ↑ نیمهشعبان ۷۵ (دقیقه ۱۱) و إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر (دقیقه ۳۲)
- ↑ میلاد صاحبالزّمان 83
- ↑ کتاب امام زمان با متقی و نیمهشعبان 75
- ↑ إنا أنزلناه فی لیلة القدر 84
- ↑ کتاب گنجینه
- ↑ تولّد امامحسین ۸۲ (دقیقه ۲۸) و فدای ولایت ۸۴ (دقیقه ۵۶ و ۷۹)
- ↑ تولّد امامحسین 82
- ↑ ۳۶٫۰ ۳۶٫۱ ۳۶٫۲ فدای ولایت 84
- ↑ کتاب امام زمانمان را بشناسیم تا نمیریم به مرگ جاهلیّت
- ↑ توفیق، بکاء، نجوای 79
- ↑ إنا أنزلناه فی لیلةالقدر 84
- ↑ سیزدهرجب ۸۴ (دقیقه ۲۸) و تفکر ۷۶ (دقیقه ۵۴) و عبادت ۷۹ (دقیقه ۳۷)
- ↑ رشد معرفت به ولایت است 83
- ↑ تولّد امیرالمؤمنین 84
- ↑ ۴۳٫۰ ۴۳٫۱ تذکّر 78
- ↑ ۴۴٫۰ ۴۴٫۱ ۴۴٫۲ فتنه آخرالزمان 81
- ↑ کمال، کلّکمال
- ↑ ۴۶٫۰ ۴۶٫۱ ۴۶٫۲ جلوه ، تجلّی 80
- ↑ ۴۷٫۰ ۴۷٫۱ ۴۷٫۲ ۴۷٫۳ عبادت 79
- ↑ تمام انبیاء مبلّغ ولایتاند ۷۹ (دقیقه ۱۲) و تذکّر و اَلست ۷۶ (دقیقه ۵۶)
- ↑ إنا أنزلناه فی لیلةالقدر 84
- ↑ تمام انبیاء مبلّغ ولایتاند 79
- ↑ ۵۱٫۰ ۵۱٫۱ تذکّر و الست 76
- ↑ تفکّر یا عمود نور 78
- ↑ خانواده 75 و گریه 84
- ↑ شناختامر 82
- ↑ شناختجاذبه
- ↑ ۵۶٫۰ ۵۶٫۱ ۵۶٫۲ ۵۶٫۳ جلوه، تجلّی 80
- ↑ جنبهمغناطیسی ولایت 77
- ↑ یتیم آلمحمّد ۷۸ (دقیقه ۵۶) و آدم ۸۱ (دقیقه ۵۱)
- ↑ تولّد امام حسین 82
- ↑ بیولایتی گناه کبیره است 78
- ↑ یتیم آلمحمّد 78
- ↑ توفیق ، بکاء، نجوای 79
- ↑ ۶۳٫۰ ۶۳٫۱ گریه 84
- ↑ آدم 81
- ↑ جامعه، غدیر 91
- ↑ حرکت امام رضا از مدینه به طوس 93
- ↑ امر امانت است ۸۴ (دقیقه ۴۴) و عناد ۷۶ (دقیقه ۵۷ )
- ↑ امر امانت است 84 و فُزت بربّ الکعبه 85
- ↑ انسان، تکامل، اطاعت 73 و عناد 76 و شب تاسوعا 86
- ↑ قسمت 79
- ↑ نجات در ولایت است 84
- ↑ آخرالزّمان ۸۰ (دقیقه ۵۷) و آفات ولایت (دقیقه ۵۷) و جامعه، غدیر ۹۱ (دقیقه ۱۷)
- ↑ آخرالزّمان 80
- ↑ محور خلقت ولایت است 79
- ↑ ارتباط 87
- ↑ ۷۶٫۰ ۷۶٫۱ آفات ولایت 81
- ↑ ۷۷٫۰ ۷۷٫۱ اربعین 87
- ↑ تسبیحات حضرت زهرا 75
- ↑ نیمه شعبان 84
- ↑ شناخت ولایت 85
- ↑ جامعه – غدیر 91
- ↑ فُزت بربّ الکعبه 85
- ↑ اربعین ۸۷ (دقیقه ۲۱) و سیر ماورائی (دقیقه ۲۲)
- ↑ فُزت بربّ الکعبه 85 و سیر ماورائی 81 و کتاب افشای ولایت
- ↑ تمرین ولایت، تربیت ولایت (ولایت و خانواده) ۷۷ (دقیقه ۴۲) و سیر ماورایی ۸۱ (دقیقه ۱۳)
- ↑ ۸۶٫۰ ۸۶٫۱ تمرین ولایت، تربیت ولایت (ولایت و خانواده) 77
- ↑ سیر ماورائی 81
- ↑ تنظیم و تزویج ۸۳ (دقیقه ۳۵) و ولایت و خانواده ۷۷ (دقیقه ۴۱)
- ↑ (سوره الحجرات، آیه 13)
- ↑ ۹۰٫۰ ۹۰٫۱ تنظیم و تزویج 83
- ↑ حضرت خدیجه 77
- ↑ نیمه شعبان 87
- ↑ میلاد صاحب الزّمان 83
- ↑ ۹۴٫۰ ۹۴٫۱ سواد 76
- ↑ تمرین ولایت، تربیت ولایت (ولایت و خانواده) ۷۷ (دقیقه ۴۱) و تنظیم و تزویج ۸۳ (دقیقه ۲۰)
- ↑ غدیر 84
- ↑ تنظیم و تزویج 83 و مقدّسی ۸۰
- ↑ اذن الله شدن و ایرادی نبودن شیعه (إذن الله) ۷۵ (دقیقه ۴۹) و اخلاق در خانواده؛ من نداشتن (خانواده) ۷۵ (دقیقه ۵۶)
- ↑ (سوره الكهف، آیه 9)
- ↑ إذن الله شدن و ایرادی نبودن شیعه (إذن الله) 75
- ↑ اخلاق در خانواده؛ من نداشتن (خانواده) 75
- ↑
- ↑ گذشت خانمها 84
- ↑ ۱۰۴٫۰ ۱۰۴٫۱ (سوره البقرة، آیه 256)
- ↑ شناخت امام 88
- ↑ رشد معرفت ولایت است ۸۳ (دقیقه ۲۵) و عناد ۷۶ (دقیقه ۱۳ و ۴۸ و ۵۰)
- ↑ رشد معرفت به ولایت است 83؛ تفسیر سوره یوسف
- ↑ تنظیم 83 و تولید حکومت الله امر است 82
- ↑ شناخت امام زمان 85
- ↑ ۱۱۰٫۰ ۱۱۰٫۱ عناد 76 خطای یادکرد: برچسب
<ref>
نامعتبر؛ نام «.D8.B9.D9.86.D8.A7.D8.AF_76» چندین بار با محتوای متفاوت تعریف شدهاست - ↑ خدشه تفکّر 80
- ↑ ارزش نماز ۷۶ (دقیقه ۱۹) و خدشه به ولایت ۷۸ (دقیقه ۱۴ و ۱۷ و ۱۹)
- ↑ ارزش نماز 76 و تولّی و تبرّی 76
- ↑ ۱۱۴٫۰ ۱۱۴٫۱ شکرانه ولایت 82
- ↑ اقتصاد 79
- ↑ خدشه به ولایت 78
- ↑ امر امانت است ۸۴ (دقیقه ۲) و شناخت ارتباط با ولایت ۸۵ (دقیقه ۱۹ و ۲۰ و ۲۲) و خلق و امر ۷۵ (دقیقه ۲۴)
- ↑ کشتی نوح 85
- ↑ (سوره الأنفال، آیه 28)
- ↑ امر امانت است 84
- ↑ حجّ ابراهیمی 78
- ↑ ۱۲۲٫۰ ۱۲۲٫۱ شناخت ارتباط با ولایت 85
- ↑ خلق و امر 75
- ↑ شاخص در خلقت ولایت است 80
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر) ۸۴ (دقیقه ۳۵) و تذکّر ۷۸ (دقیقه ۱۹) و شناخت امامزمان ۸۵ (دقیقه ۱۹)
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنا أنزلناه فی لیلةالقدر) 84
- ↑ تذکّر 78؛ شبنشینی و خلوت دل
- ↑ تاریخات 85
- ↑ شناخت امامزمان؛ رستگاری 85
- ↑ شناخت نبوّت با ولایت 84
- ↑ برخورد ۸۳ (دقیقه ۱۰) و شناخت ارکان خدا ۷۶ (دقیقه ۲۰) و شیعه شفاعتکن است ۸۳ (دقیقه ۴)
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر) 84
- ↑ برخورد 83 و شناخت ارکان خدا 76
- ↑ برخورد 83 و امر 77 و آدمشدن 78
- ↑ شیعه شفاعتکن است 83
- ↑ مغناطیس ولایت 87
- ↑ شناخت ارکان خدا ۷۶ (دقیقه ۲۱) و غلامان ولایت ۷۶ (دقیقه ۱۴) و شناخت امر ۸۲ (دقیقه ۲۲)
- ↑ برخورد 83 و امر 77
- ↑ شناخت ارکان خدا 76
- ↑ آدمشدن 78 و غلامان ولایت 76 و تنظیم 83
- ↑ تنظیم 83
- ↑ انسان، اطاعت، تکامل 73
- ↑ عناد ۷۶ (دقیقه ۵۶ و ۴۹) و بوی ولایت ۷۶ (دقیقه۳۴)
- ↑ تجسّس 78
- ↑ بوی ولایت 76 و اشراف و اذان 76 و فرمان ولایت و فرمان دل 77
- ↑ عبادت حجّت نیست 82
- ↑ فرمان ولایت، فرمان دل 77
- ↑ اشرف، اذان ۷۶
- ↑ شبقدر، عظمت شیعه ۸۶